کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

1006


آقا کمال میگه...

have a nice day!
have an ice day!
It's not all about the letters, it's also about the spaces...

1005


آقا کمال میگه:

There is no Real Governing with E-Government , no Real Learning with E-Learning and no Real Running with E-Run ...

1004

نامبرده در ادامه افزود: حرفای ننه قمر خانوم یادم رفته...

1003

شو آف گفتی و 
کردی خرابم...
در حد ناکازاکی
حتا ایشی زاکی
در حد هیروشیما
هیرو بی شیما
هیرو بی سیما
هیرو بی تصویر
ای که دستت می رسد،
گیرم که می رسد،
نباس بکنی که...
چه کاریه...
شوآف رو می کنم
عرض یا عرز یا ارز...
آدم با شوآف شوآف
هیرو نمیشه...
اینجوریاس...
اگه نمی دونستی
بودون...

1002

آقام هامون یه تُکِ پا اومد، واسه حاجی تون یه جوک گفت و رفت! که فلانی نمی دونم شلوارش چی شده بود، بعدش می گفت من الان نمی دونم دارم میام، یا دارم میرم! 

حاجی تون می خواد بگه، اصن توی هر قدمی که بر میدارین از قدم، باس بدونین دارین میاین یا دارین میرین. اگه نمی دونین، شومام جوک میشین! حالا بی بین کی گف تیم...

شدیم که می گیم!! خولاصه! تُف به ذاتمون...

1001

*غذیه تمرکز*

یه روزی من بودم 
تمرکزم بود،
یکی اومد به هم اش زد
تمرکزوآ!
تهش شد: زکرمت
اون یکی اومد به هم زد
تهش شد: مترکز
یکی دیگه م حتا به هم زد
تهش شد: کرزمت
هیچی دیگه!
بی معنی!
همه ش!
داشتیم می شدیم
ناامید...
که یکی اومد!!!
بهم اش زد
کردش: ترمزک
شما بش میگین: نیش ترمز
گرفتیم اش
چی رو؟
ترمزکو...
که چی؟
که یه حالی بکنیم
با چی؟
با مناظر توی راه
بعدش؟
هیچی!
به راهمون دادیم
چی رو؟
ادامه رو...


{غارغار بیساهاب}

1000

حاجی تون می خواد بپرسه، شوما می دونی فرق بشین و بتمرکز چیه؟! نمی دونین دیگه...
وقتی میگه نمیشه تمرکز کرد، خب لابد نمیشه! هی بش نگین بشین! هی بش نگین قدم بزن! هی گل و گاو و زبون نریزین...

999

حاجی تون می خواد اینایی که میگن: "فکر نون باش که خربزه آبه" رو اول مخاطب قرار بده، بعدش دستشون رو بیگیره، ببره تا علوم سوم دبستان، صفحه بیست و سه. که نوشته: آدم بدون آب سه روز زنده می مونه، بدون نون یه ماه. تازه هوا رو که دیگه نگو. از هوا بدتراش رو که اصن لاقربتا...

حاجی تون می خواد بگه، کلن از فکر نون و آب و خربزه بیاین بیرون. حاجی تون اما رفته تو این فکر، که اینارو به کی میگه؟! واس چی میگه؟ اصن میگه واقعن؟! 
خولاصه! تُف به ذاتمون...

998

حاجی تون با اینایی که نمی تونن شلوارشونو بکشن بالا کاری نداره، خودشون و خدای خودشون!! اما می خواد اینایی که نمی تونن دماغ شون رو بکشن بالا مخطاب قرار بده و بپرسه: شوما وقتی سرما می خوری، یا وقتی توی این فصل بهار، مورد هجوم آقای لرژی قرار می گیری، استراتژی ات چیه؟! چطو جنگو مغلوبه می کنی؟! 

997

حاجی تون می خواد بگه، جولوی هر دوربین مخفی ای، حالا هرچه قدرم تابلو مابلو باشه، همه مون واس دو سوت ام که شده به خودمون گفتیم: نکنه واقعی باشه. حاجی تون می خواد انگوشت ش رو بذاره روی همون دو سوت. و بتون بگه، ایین فکرا نکنین! تخت خواب بهترین جای دنیاس! دیگه نشد کاناپه، بیشتر کوتا نیاین...

خولاصه! 
ما بریم ادامه دین مون رو ادا کنیم
به اشتماع...

996

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
ژان بودریار گفت،
چی گفت؟
گفت: لبخند بزنید، و دیگران همیشه در عوض بهتان لبخند می زنند. لبخند بزنید تا نشان دهید چقدر شفاف هستید و صادق. اگر چیزی ندارید بگویید، لبخند بزنید. نه این حقیقت را که چیزی برای گفتن ندارید، نه تفاوت تان با دیگران را مخفی نکنید. بگذارید این تُهی گونه گی، این بی تفاوتی عمیق، توی لبخندتان بدرخشد.



995

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
فرانتس کافکا گفت،
چی گفت؟
گفت: لبخندها مثل آهنگ های عاشقانه اند، توصیف زیاد می کنند، اما چیزی را اثبات نمی کنند.

994

نامبرده در ادامه افزود: غیرممکن کوچک را آب دادیم و آفتاب، تا درختی شد تنومند...

993

می فرماد: صد نامه نوشتیم و جواب نشنیدیم / این هم که جوابی نشنیدیم جواب است. حاجی تون می خواد بگه علاوه بر شنونده که باس عاقل باشه، ناشنونده هم باس عاقل باشه...

992

مسعله بغرنج اینه که گرچه دستم بگرفت و پا به پا بُرد، اما متسفانه کاری به کله م و محتویات اش نداشت...

991

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: رود باش، همیشه می رود. همیشه هست.

990

ملا یک لنگ دور کمرش بسته، نشسته بود توی اتاق. بعد از دو ساعت صداش کردند تو. قاضی القضات با یک نگاه متاسفمگویی بهش گفت: ملا نصرالدین، با این سن و سال از شما بعید است بی تنبان توی شهر بچرخید. به هر حال، شرح ماوقع دهید همکارمان تایپ می کند.

ملا گفت: حقیقت اش، دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. ما مریض و تبدار خوابیده بودیم توی خانه که صدای دعوای زیر پنجره از خواب پراندمان. کمی بی خیالش شدیم. اما ول کن نبودند. خواستیم تماس بگیریم با گزمه دانی، اما گفتیم خب خودمان ردیف اش می کنیم. ناسلامتی ریشسفید محل ایم! البته که مومنی که من باشم، از یک سوراخ دوبارگزیده نمی شوم. فلذا بی لحاف رفتم به حل و فصل امور بپردازم. چه می دانستیم طراران این دوره زمانه این قدر بی چشم و رو شده اند، که لحاف که نباشد به تنبان وصله دار سی و سه ساله ما هم رحم نمی کنند...

قاضی القضات گفت برادر تایپ کنید. حکم این است: ممبعد یا با لحاف بیایید حل و فصل دعوا، یا یک زیرشلواری ای چیزی بپوشید. ترجیحا نونوار و بی وصله.
ملا که مجلس قضا را ترک کرد، قاضی با خودش گفت: وصله دارِ سی و سه ساله؟! زکی!! به کاهدان زدیم که!!!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

989

نامبرده در ادامه افزود: هر چی کتاب می خونم، خونش بند نمیاد...

988

خانه از پای بست ویران است
یعنی پای بسته ش باز شده...
یعنی خانه از پای بست آزاد است...
آزادی نام دیگر ویرانی است
و بالعکس...

987

آقا کمال میگه...

You know Irish people write Whiskey and not Whisky, since they are the real whiskey-guys!!! And they know Whiskey is Wise-Key, the key to the Wisdom...

986

می خوایم ازتون بپرسیم، هیچ دی قت کردین؟! این جورابا رو توی شابدلزیم تولید می کنن، بشون ولی میگن پاریزین. می خوایم بگیم، اون شبی که مادام فلانی توی آزمایشگاه های مخوف اش، یه جایی توی فاظلابای پاریس، این جورابو اختراع کرد، هیش فک نمی کرد اینجوری بشه. اما این جوراب از مادام فلانی جدا شد. راه خودش رو در پیش گرفت. مرزهای تاریخی و جغرافیایی رو در هم نوردید. از خلال جنگ ها و انقلاب ها گذشت. تا توی حمومای شابدلزیم رف. حتا اون ورتر. می خوایم بگیم. به این میگن مرگ مولف. بله...

985

حاجی تون می خواد بگه به مهمونی گنجیشکا رفتن که کاری نداره! مایه ش یا خیلی دیر خوابیدنه یا خیلی زود بیدار شدن. اونی که ارزش داره مهمون یه سینه سرخ شدنه! رابین رو اگه دیدی، بی بوگو! گنجیشک که چیزی نیس! با اون رنگش! رنگ آسفالت!!!

984

وصیت نامه آن مرحوم زیر عنوان: از محروم تا مرحوم طبع گردید.

983

آن مرحوم، فقط مرحوم شد نه شادروان. 

982

غذیه موزی که تُرد بود


ترمز یه موز تُرد بود 
که یه بلاهایی اومد سرش
اولش پشت اش رو شد 
اینجوری شدش تُرد موز 
بعدش دالش رو داد 
اونم توی راه داداشش
بعدش واوش رو داد 
اونم توی راه وانت اش
تا که آخرش شد تُرمز
اونم که نگرفت
وانت رفت ته دره 
داداشِشَم راننده 



{غارغارِبیساحاب}

981

به سرسرا اندر شدیم و سلام تا کام حرف نزده، یک چایی خوردیم ریم رام نشد که نشد...
این هم از عصر امروز ما شاءالله الاه الا الله...

980

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
جک نیکلسون گفت،
چی گفت؟
گفت: یکی از بزرگترین نشانه های امنیت این است که هر موقع خواستی بتوانی بروی.



979

نامبرده در ادامه افزود: چشم خَن دیدن ام نمی بیند...

978

غذیه قکُلنگه چروکی


چروک شدم رف!
اونم چه روکی!
ازون روکا!
که قید همه چی رو
از گوشش میگیره
می زنه
اونم تا می خوره
اونم با دُمش 
که باش پیش تر
گردو میشکوند
چروک شدم رف!
اونم چه روکی!
ازون روکا!




{غارغارِبیساحاب}

977

آن مرحوم طاقتِ طاقت نیاوردن نداشت...

976

مسعله بغرنج اینه که هر کتابی هرچقدم کلفت باشه، هر چقدم آروم آروم بخونیش، بلخره یه روزی تموم میشه...

975

عمو تیرداد میگه: میزنم پلنگ ملنگ ات می کنما !!!

974

مسعله بغرنج اینه که هر کس قابلیت سلام کردن رو داشته باشه، قابلیت خدافظی کردنم داره...

973

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: ته دیگ معجزه صبر است و آتش .

972

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: مو و تو ما اگر بود، موتوعسفانه هرگز ساخته نمی شد.

971

حاجی تون یه روز داش توی خیابون راه می رف، یوهو خسته شد. گرف نشست لب جوب! همون طور که جریان سیال قوطی کوکاکولا رو توی آب می نگریست و گوش سپرده به تلق تولوق هاش، افق های تازه ای رو بهش گشوده شد. فمید آدم وقتی خسته میشه باس یه کم بی شی نه...

970

بلاتکلیفی سرمدی هستی


این که گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل گیجی ات هست ای صنم

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

969

بنویس
بن ویس
بن ویس، بدو بیا دفتر!

بن ویس: سلام
ناظم: سلام و بهرام چوبینه، فردا با ولی ات میای.

فردا:

ویس: سلام
ناظم: سلام و منجلاب! شوما خجالت نمی کشین؟
ویس: بله؟!
ناظم:‌ لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، رومئو و ژولیت، کدوم به هم رسیدن؟ 
ویس:‌ نمی فهمم!!
ناظم: نمی فهمین؟! شما و رامین خان تون به هم که رسیدین هیچ! پسردارم شدین! بن ویس! هاها!
ویس: لازم بود
ناظم: لازم؟! چرا؟!
ویس:‌پس کی قصه اون شیرین و ژولیت و خسرو و اینارو می نوشت؟
ناظم: کی؟! بن ویس؟! یعنی بن ویس نوشته؟! نظامی؟ شکسپیر؟ همه ش کشک؟!
ویس: واقعن متعسفم
ناظم: منم همین طور...

968

یه روزی تخم نفاق رو کاشتیم، قشنگ چشاشو رو تنگ کردیم. نشونه گرفتیم. شوتیدیم اش سمت دروازه ترقی! چسبید سه کنج دروازه! ولی حیف که داور فول گرفت، گُل مردود اعلام شد...

967

نامبرده در ادامه افزود: سلام!!! بلکمم خداخظ! چرخ بازیگر ازین بازیچه ها بسیار دارد متسفانه...

966

نامبرده در ادامه افزود: سلام!!! بلکمم خداخظ! خدا رو چه دیدی...

965

از در در آمدی و من از در به در شدم...

{دم در توالت عمومی توی پارک اتفاق افتاد، واقعی}

964

صبحکم الله بالخیر و الآرام جان من کو...

963

کالباس خوری مارتادلادلا نمیشه ...

962

یه روز یه الیور تویست بود، 
خیلی بدبخت بود
یه آقای براون لا اتو کردش
خیلی خوشبخت شد

961

انسان ها چار دسته ن:
ماتریالیست 
ماتدلاریست
ماتیوروییست
الباقی الیور تویست

960

پشت ام یه مرد موفق بود
بش گفتم قربون دستت، می خارونی پشت ما رو؟
گف زکی! من اگه می خواستم پشت همه رو بخارونم که موفق نمیشدم! 

959

بشناس: پنج نفر مردم
منو بشناس: پنج به اضافه یک معروف

958

کی گفته علامت تعجب و علامت سوال هم جمله رو تموم می کنن؟!
کی گفته؟! هاع؟! بیاد خودشو معرفی کنه، من که می دونم کی گفته. می خوام خودش بیاد بگه...
نذار صدات کنم...
هوی! ینی می خوای آبروت رو ببرم جلوی این همه علامت و کد اَسکی؟!
باشه! خودت خواستی!!! 
هوی نقطه!!! چرا نشر اکاذیب می کنی؟!
خود لع نتی ات هستی که جمله رو تموم می کنی، هیشکی دیگه نمی تونه...
تا کی می خوای فرار کنی؟! تهش باس بیشینی تهش...
می فمی رفیق؟!
نمی فمی که...

957

نامبرده در ادامه افزود:‌ O علامت اکسیژن نیست، اول امید است. و الا چرا نفس بکشیم...

956

حاجیتون می خواد به این دراکولای سیاه، که خون ملت رو می خوره، بگه: نوش جونت. دمت گرم. ولی حالش ازون کوکاکولای سیاه، که خون ملتو می کنه تو شیشه، کمی تا قسمتی می خوره به هم...

955


هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: وقتی بیتا یعنی بی تاریخ. بینا یعنی بی نام.

954

نامبرده در ادامه افزود:‌ "از ساعت سه" و "تا ساعت سه"، فرق اش می شود همین خودِ من...

953

نامبرده در ادامه افزود:‌ سعادت هم خب، نوعی عادت است انگار. 

952

نامبرده در ادامه افزود: اینکه آب سربالا برود، غورباقه ابوعطا می خواند، هیچ معنی اش این نیست که غورباقه اگر ابوعطا خواند، آب سربالا خواهد رفت...

951

هوشنگمون یه رفیق داره، توی زیرزمین خونه شون یه پرده داره. با یه آپارات، ارث بابازرگش. یه موقعا میریم پیش اش واسمون فیلم میذاره! این سری با هوشنگمون عصرجدید آقام چاپلین رو دیدیم. یه سری اجدها وارد می شود، یه سری خوب بد زشت! خولاصه! میریم گه گاه اونجا، فیلم می بینیم. قدیمی! اصل! روی پرده...

این دفعه ای، فیلم که تموم شد، رفیق هوشنگ که نور آپارات رو قطع کرد و چراغا رو روشن کرد، هوشنگمون بمون گف: حاجی، پرده رو می بینی؟‌ گفتیم آره!!! گف سیفید سیفیده! انگار نه انگار که بد افتاد مُرد. انگار نه انگار که چاپلین زندانی بود. انگار نه انگار آقام بروسلی توی اتاق آینه دهن اون یارو یه دستیه رو سرویس کرد. نه خونی هس، نه جنگی، نه صلحی، نه عشقی، نه نفرتی...

گفتیم بش: راس میگی هوشنگ. هیچی نیس! گف: آره! همه چی بسته س به اون نور. تا بیاد، روی این پرده جنگ میشه، صلح میشه، کلک میزنن به هم. میمرن واسه هم. عاشقِ هم میشن. می کُشن همو. هیتلر میشن. رومئو میشن. لیلی میشن.  مولانا میشن. استالین میشن. اما همین که نور قطع شد، همه چی میشه مث روز اول. انگار نه انگار. هیچی به هیچی. گف بمون: نور این دنیا دست کیه؟! قطع شه، همه چی مث روز اولش میشه؟ انگار نه انگار، هیچی به هیچی؟

نیگاش کردیم! خونه خودمونم نبود بریم چایی ردیف کنیم! با ذکر لاقربتا بش گفتیم: هوشنگ، فیلم مون رو که دیدیم. میخوای بریم دیگه. یه بنزین ام بزنیم به هوندا. حالا که نور هس. بریم بی بی نیم چی میشه. آپارات رو ما روشن نکردیم، مام خاموش نمی کنیم. سناریو رو حتا ندیدیم! نقش مونم نمی دونیم چیه! باس بازی کنیم فقط. چاره نداریم. باس بازی کنیم. تا نور قطع شه. پرده بازم سفید شه. انگار نه انگار که مام بودیم. هیچی به هیچی...

هوشنگمون چشاش برق می زد! گف: بریم یه بنزین بزنیم به هوندا، بعدشم یه بستنی بزنیم. سر فاطمی! بشینیم لب جوب، بستنی لیس بزنیم! تا نور آپارات خاموش نشده...

950

ما با هوشنگمون یه شبایی ام می شی نیم برنامه های علمی ملمی، تخیلی مخیلی نیگا می کنیم!!! امشب یاروئه داش راجه به یه جایی طرفای هایدی صوبت می کرد. توی کوهای آلپ. آزمایشگاه جوری، اسمش سرن. خولاصه! گویا یه تیریپایی داشتن اونجا. از سرعت نور بیشتر و اینا. یه چیزایی رو زده بودن به چیزای دیگه! خفن بود خولاصه! رو کردیم به هوشنگی! گفتیم حاجی راه اژدها رو میذاشتی می دیدیم حدقل! اینا چیه؟!

هوشنگمون خنده به لب، رو کرد بمون گف: حاجی اسمارو داشتی؟! شیش تا کوارک رو داشتی؟! گفتیم حاجی شینیدیم! اما خب! نفمیدیم! بوگو بفمیم!!! گف بمون: مام نفمیدیم! اما صوبت مون چیز دیگه س! گفتیم: چی حاجی؟! گف بمون: فک کن، این چیز میزا رو که اینا زدن به هم، یه ذراتی توی اتم فعال شدن که توی دنیای ما، توی حالت عادی، توی این حیطه فِلِش اند بِلاد ما، فعال نیستن. تیریپ شون یکی نیس با تیریپ ما، هم تیریپ نیستیم. می فمی؟! گفتیم آره خب! گف: خب! حالا فک کن! به اون دنیایی که توی اتم هاش اون ذره ها فعالن، جای اینا. اصن همه چی عوض می شه! نه؟!

گفتیم: والا! میشه حتمن دیگه! هوشنگ اما انگار با ما حرف نمی زد! ادامه داد واس خودش:‌ اصن توی اون دنیا، خوب و بد چطور میشه؟! میشه دروغ گفت؟! زشت چی میشه؟! تاریکی و روشنی معنی داره؟! توی دنیایی توی اون سطح انرژی، چیزا چی جوری ان؟ خدا چی میشه؟! شیطان چی میشه؟! اصن نکنه حمله دیگر که اون مُرد از بشر، بپره بره اونجا؟! اصن شاید توی اون سطح انرژی بشه مُرد از بشر...

هوشنگمون داش واسه دیوارا حرف می زد: این فلش اند بلاد لَنَتی...
مام رفتیم چایی رو ردیف کنیم...

949

مسعله بغرنج اینه که ماشین که بنزین اش تموم شه حرکت در مکان متوقف میشه، اما ساعت که باطری اش تموم شه حرکت در زمان متوقف نمیشه...

948

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
سرجیو لئونه گفت،
چی گفت؟
گفت: وقتی جوان بودم به سه چیز باور داشتم: مارکسیسم، قدرت رستگارساز سینما و دینامیت. الان فقط به یک چیز باور دارم: دینامیت.



947

حاجی تون می خواد بپرسه شوما تا حالا هُویه دیدین؟! نه ازین هویه زیقیا، که می زنن به برقا! نه!! ازین هویه ها که میذارن روی آتیش. توش مس داره، آتیش سبز میشه...
سبز که میگم، اصن یه سبز خاصیا، یه سبز خفن. یه سبز که هیجا دیگه نمی بینین. می خوایم بگیم، دلمون تنگ شده. واسه اون رنگ سبز دلمون تنگ شده...
واسه بابازرگمون دلمون تنگ شده. که این هویه روعصر به عصر داغ می کرد، در حلبای هیفده کیلویی پنیر رو باش مهر و موم می کرد...
خولاصه که، دلمون واسه بابازرگ سبزمون تنگ شده. که بشینیم کنارش روی چارپایه، نیگا کنیم به اون رنگ سبز. اون رنگ سبز که دیگه هیجا نیس...

946

خونه های درب و داغون، کنار رودخونه تایمز. بیل سایکس از دست چشمای نانسی پناه آورده اینجا. هر بادی که میاد خونه ها می لرزن. چشم ها اما روی تاقچه نشستن، پلک نمی زنن. نگاش می کنن. همون طور که توی کوچه های تنگ و تاریک دنبالش اومدن. رفته بود توی اتاقش. نانسی نیمه لخت دراز کشیده بود روی تخت. سگ جلوی در خوابیده بود. کُشت اش. به همین سادگی. جای بیل رو توی تخت، خون پر کرد. چشماش باز موند. از روی سگ پرید. رفت بیرون. تنِ نانسی سر جاش موند، کنار خون ها. چشماش اما اومدن همراه بیل. قدم به قدم. کوچه به کوچه. حالام بالای تاقچه نشسته بودن. داشت دیوونه می شد. کمربندش رو باز کرد. میخواست بپره توی رودخونه. با آب بره، شاید چشا دس بردارن از سرش. کمربندو گرفت، از پنجره آویزون شد...

صبح فردا، با هر بادی، ساختمونای درب و داغون کنار رودخونه هنوزم تکون می خوردن. با یه جسد حلق آویز. با چشم های باز، که از یکی از پنجره ها آویزون بود. رودخونه جریان داشت هنوز...

الیور توی خونه بروان لا، منتظر میس رز بود، که برن پیاده روی روزانه...

945

سوسیس سرخ می کردیم. بوش پیچیده بود. جیلیز ویلیز می کرد توی روغن. یاد فاگین افتادیم. با الیور تویست و چارلی بیتز و بقیه، توی اون خونه زیرشیروونی، هف روز هفته سوسیس می خوردن. ما انقد کتابه رو خونده بودیم. اصن صداشو میشنیدیم، بوشو می فمیدیم. یادش افتادیم یوهو. اصن دلمون گرفت...

944

ثانیه ها، 
سان می بینند
از ارتش شکست خورده ای 
که منم....

943

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: دیوار زبان به شعر اگر بگشاید، پنجره می آفریند.



942


ای کسانی که ایمان آورده اید اشهد و حدود خودتان را بشناسید تا رستگار شوید...

941

آقا کمال میگه...

I Tell you! Milk Moustache is the best moustache ever...

940

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
تام ویتس بهش گفت،
چی گفت؟
گفت: شما نمی دانید. شیطان وجود ندارد. این همان خداست، وقتی که مست می شود.

939

عمو تیرداد میگه: میزنم کیوت میوتت می کنما !!!

938

عمو تیرداد میگه: میزنم سقلمه چپ ات می کنما !!!

937

هوشنگمون داره هوندا رو تمیز می کنه. ما با یه دست سیب خشک می خوریم، با انگشتای اون یکی دست مون هفتیر می سازیم! بش میگیم هوشنگی! میگه: جون هوشنگی! میگیم اینجا یه چی درست کار نمی کنه! میگه چی؟! میگیم با انگشتامون که هفتیر می سازیم اون انگشتی که باس ماشه رو بکشه، میشه لوله که. چطو ماشه رو باس بکشیم؟‌

می خنده و بمون میگه:‌ هفتیری که خودت واس خودت بسازی، هیچوقت ماشه نداره...
دست می کنیم تو کاسه، سیب خشکا تموم شدن...

936

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: ایستگاه قطار، مثل این دنیا،جای ماندن نیست. چه کینگز کراس، چه در دهکوره ای که گذر گداها هم بش نمی افتد.

935

نامبرده در ادامه افزود: گاهی بنی آدم عزای یکدیگرند...

934

مسعله بغرنج اینه که روی هیچ کتاب قانونی نمی نویسن: با احتیاط حمل شود، شکستنی است...

933

حاجی تون می خواد بگه مع الاسف والحقیقت از خاک آلودترین اماکن اتاقک ما، جاروبرقیه...
حالا شوما بیگیر برو تا ثریا....

932

آقا کمال میگه...

Cleaning is a Dirty task to do...

931

هوشنگمون یه کوزه مانندی داره، بش میگه پان نزدیکا . آقا هر موقه میره در اینو وا می کنه، یه جورای خفن ناک و نامفهومی میشه. اصن حرفایی میزنه که، لاقربتا به قولی...

آقا دیشب که از پشت گنجه در اومد، گفتیم، ای دل غافل، باز در پان نزدیکا رو وا کرده. رو بمون کرد گف، بیبین! گفتیم چیو هوشنگی؟ گفت عین!!! گفتیم چی؟ انگشت اش رو عینوار تو هوا تکون داد و گف ع رو می بینی؟‌ گفتیم آره. گفت اون گردالی بالاشوآ. گفتیم بعله. گف ناقصه. مث یه چرخ پنچر می مونه...

گفتیم حق با توس. گف، باس کاملش کرد. باس پنچریش رو گرف. گفتیم چطوری حاجی؟ پنچرگیری آشنا داری؟ چیکار باس بکنیم؟

گف بمون، گوش بیگیر، مام گرفتیم. گف بمون، باس رف تو پستی و بلندی، باس رف تو فراز و نشیب. باس رف تو دست انداز دندونه های شین. دندونه های ش ...

دیگه شک مون برطرف شد که در کوزه پان نزدیکا رو وا کرده باز. هوشنگ و این حرفا آخه. نامفهومات اصنا. آقا بمون گف، اگه دست اندازای دندونه های شین رو رد کنی. میرسی به قاف حاجی. کله ق رو می بینی؟ کامله، پنچر نیس. خیلی خوبه، خیلی خوبه، خیلی...

گف، باس چرخ پنچر ع رو با گذر از دست اندازِ دندونه های ش رسوند به چرخ رهوار ق ...
آقا لاقربتا...
هوشنگی چی میگه...
این پان نزدیکا چه ها که نمی کنه...
لاقربتا...

930

حاجی تون می خواد پرودگار رو مخاطب قرار بده بگه: باراللها تو چی ات کمتره از امثال بیل گیتس؟! فلمثل بنده الان بخوام فایل اکسل رو با مدیا پلایر وا کنم بهم خیلی دوستانه میگه نمیشه عیزم! تازه می گرده واکُن شم می یابه برام...

دُرُس بارالها؟! ولی شوما چی؟! چرا وقتی آب پرتقال ریختیم توی قهوه جای شیر، هیچ آلارمی پیغومی چیزی ندادی برادر من. چرا آخه؟! یعنی قد وا کردن فایل اکسل با مدیاپلایر تابلو نبود این حرکت؟! به نظرت وقتش نیس؟! وقت تجدید نظری، چیزی؟! پلان بی رو نمی خوای اجرا کنی؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

929

نامبرده در ادامه افزود: ادامه که نه، فقط کِشَش می دهیم...

928

آقاکمال میگه...

Public education won't help you in a pub-like society...

927

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: فاشیسم دشمن فاش گفتن است.

926

هوشنگمون رفته یه دونه کوزه دسته دار خریده، از عصری نیشسته نیگاش می کنه فقط! چایی ام نخورده حتا! کوزه واچینگ شده کارش!!! 

بش میگیم حاجی چی رو نیگا می کنی هی؟! میگه دسته کوزه رو! میگیم: چرا؟! چون دستی است که بر گردن یاری بوده ست؟! میگه: نُچ! به بوده هاش کار نداریم! الانشو نیگا می کنیم!! میگیم الان اش چیه؟! میگه: از اون موقعی که شناختیم اش دستش رو از روی سرش برنداشته...

میگه: فک نکنم از خاک همه آدما کوزه بسازن. اونم کوزه دسته دار. که از وقتی میشناسیش دستش همه ش روی سرش باشه...
میگیم: واس خاطر چی؟! آخه چرا؟!
میگه: واس خاطر کوزه به سَرا...

925

مسعله بغرنج اینه که خیلی موقعا تردید رو به اطمینان ترجیح میدیم...

924

نامبرده رو آینه پرسید: سکوی پرتاب قبول، اما به کجا؟

923

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
ایزابل آلنده گفت،
چی گفت؟
گفت: بهترین محرک برای زنان کلمات است. گوش جی-اسپات است. کسی که پایین تر دنبال اش می گردد، فقط وقت اش را تلف می کند.



922

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
آگاتا کریستی گفت،
چی گفت؟
گفت: فکر می کنم از خوش شانسی های بزرگ زندگی هر کس، داشتن یک کودکی شاد است.