کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

1443

بوعلی گفت به دیوار روزی: به مولا اگر من در مثبت هیجده سالگی چیزی آموخته باشم. هر چه بود قبلش آموخته بودم. بعدش فقط گسترش دادمش و زلم زیم بو بستم بهش...

انگار که هیجده سال باید سرمایه جمع کنی برای باقی عمر. باقی سال ها. برای تا تهش. و اکنون، سوال از شمای مثبت هیجده، این است: آیا این سرمایه کافی است؟! و جواب بنده که هیجده ام هیچ نبود الا هیچده، چیزی جز شرمندگی نیست...

تف به ذاتمون...

1443

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
فرانسواز ساگان گفت،
چی گفت؟
گفت: با پول نمی شود خوشبختی خرید، قبول! اما ترجیح می دهم توی یک جگوار گریه کنم تا توی یک اتوبوس.



1442

قطار بلخره رسید تبریز. رفیق اون یارو که نرسیده بود! گویا از قزوین با اتوبوس اومده زنجان، از زنجان با اتوبوس اومده تبریز!! اون یکی رفیق مون که باباش اومده دمبالش گویا. ما مونده بودیم تنها توی کوپه!! جرئت بیرون رفتن نداشتیم. اگه هوشنگی نبود اونجا چی...

ولی خب، تا ابد که نمی شد نشست توی کوپه که، می خواستیم ام نمی شد، می اومدن مینداختن مون بیرون! اینجا همه رئیس بودن. توی راه آهن همه رئیس ان. از وزیر راه بیگیر بیا تا سوزن بان ریل متروکه قطار. دمپایی آمون رو کردیم پامون و رفتیم بیرون. هیشکی نبود دم قطار ...


رفتیم توی سالن انتظار، یه چش گردوندیم!! لاقربتا!!! هوشنگ واستاده بود دم باجه اطلاعات!! واسش دس تکون دادیم!!! بمون خندید!! با چشاش...


بدو رفتیم پیش اش!! گفتیم بش:‌ مرتیکه! هوشنگی!! کوجا بودی چن وقت! همین طور گذاشتی رفتی؟! یه آبم روش؟! گف بمون: حاجی! از ما به دل نگیر! فنری هوندا دم دره! بی بریم! گفتیم:‌ بی خیال حاجی! شوخی می کنیم! دمت گرم! بزن بریم...


به به!!! به به و به به!! فنری هوندا دم در بود، تمیز و سر حال!!! بش سلام کردیم! توی این تابستونی ام شالگردن اش بسته بود دور گردن اش!!! هوشنگ نشست پشت اش و مام ترکش. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه پارک مانندی. هوشنگمون گف بش میگن ائل گلی...


عجب جای ردیفی بود! یه حوض بزرگ داشت! حوض؟! نه حاجی! دریاچه!!! بعد همین طور پله پله می رفت بالا. هوشنگمون هیچی نمی گف! مام هیچی نمی گفتیم! ینی اصن چیزی نداشتیم بگیم!!! کله مون انگار خالی بود! همه ش همینه!!! قبلش وقتی رفیق ات نیس، کلی حرف توی کله ت هس که دیدیش بش بگی، اما همین که دیدیش، اصن انگار هیچی نداری بگی! لاقربتا!!! 
البت، شایدم خوبیش همینه...


خولاصه! آفتاب تیرماه می تابید و مام پله ها رو یکی یکی می رفتیم بالا! تا رسیدیم به اون بالا مالاها!! هوشنگمون نشست لب باغچه!! مام بغل دستش نشستیم! یهو هوشنگمون گف: می بینی؟ گفتیم چی رو؟! گف آب توی حوضو!! گفتیم آره! خورشید که می افته توش، مث طلا می مونه، برق می زنه. آدم دلش می خواد بدوئه بره بپره تو استخر طلا...


هوشنگمون دستشو زد به شونه مون و گف: آره! راس میگی! همین جوره رفیق!!! از دور که می بینی، نور افتاده توی آب، مث طلا برق می زنه، می خوای هی بری نزدیک، اص بپری توی استخر درخشان!!! اصن بی بریم! بی بریم نزدیک....

هوشنگمون داش می رفت پایین، مام دمبالش. هر چی نزدیک تر می شدیم، درخشندگی کمتر می شد!! طلاها آب تر. آب سبز...
دیگه رسیده بودیم لب آب. از پشت میله ها یه رخ انداختیم توش!! لاقربتا!! درخشان؟! طلا؟! همه ش لجن بود کف استخر. خوب دقت می کردی، بوش رو هم حتا حس می کردی...

هوشنگمون گف بمون: دیدی حاجی!!!!
گفتیم آره هوشنگی...

گف بمون: آدمام اکثرن همینن، از دور برق می زنن. طلا شکل ان. اما خب، اگه می خوای از درخشندگی شون لذت ببری، باس این فاصله رو حفظ کنی. بخوای نزدیک شون بشی، چیزی جز کشف لجن نیس نتیجه ش. ملتفتی؟! گفتیم: والا! فک کنم...

گف بمون: ما نبودیم حاجی!! ملتفت نبودیم!! هوای فاصله رو نداشتیم! این شد که مجبور شدیم بذاریم بریم چن وقت! اما خب! الان ردیفیم!! حواس مون هس! چشمه هان که زلالن. دریا زلال نمیشه. رودخونه هم. دریاچه هم. فقط چشمه هان که شفاف ان. زلال ان. تا هر کوجا بشون نزدیک بشی، هنوز هم کریستال کیلیر! شفاف! زلال...

می فمی؟! گفتیم: فک کنم هوشنگی!!! ولی حالا ولش! حالا که اومدی! هوای مارم داری دیگه!!! میریم با هم لب چشمه!! میریم، نه؟! گف بمون: اگه پیدا کنیم حاجی، اگه پیدا کنیم. تا توی دنیا رودخونه و دریا و دریاچه هس، حتمن چشمه هم هس، که اینا همه رو چشمه می سازه. همین لجن ها حتا، نشون مون میدن جای چشمه ها رو...
پس میریم!
میریم لب چشمه...
میریم سر زنگ هندسه...

گفتیم بش: حاجی! از وقتی رفتی ما یه قلیون درس حسابی نکشیدیم!!! قلیون دستیت رو بی خیال! بریم قهوه خونه اون بیرون! یه قلیون بزنیم!!!
گف: بزن بریم...

حال می کنیم هوشنگمون رو لای دودای قلیون بی بی نیم. هوشنگمون گف: قلیون رو که زدیم! راه می افتیم میریم خونه! با فنری هوندا! پایه ای؟! گفتیم: دربست...

داشتیم می رفتیم پایین، دقت کردیم، سایه مون هم بغل مون داشت می اومد...

1441

سه گام تا نرسیدن

می توانی
نی می توانی
نمی توانی

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

1440

آن مرحوم وقتی به خودش آمد که دیگر رفته بود...

1439

آن مرحوم اعتماد به نفس داشت، اعتماد به نَفَس نه. مرگش نظرش را تأیید کرد...

1438


نامبرده در ادامه افزود: چه همه ملیحه دختر همسایه گشته اند...

1437


آن مرحوم برای معمولی بودن زیادی خاص، و برای خاص بودن زیادی معمولی بود. همین شد قاتلش...

1436

+ هرگز
- چه زخم عمیقی
+ کُشنده؟
- خیر...

1465

هوشنگمون روی دیوار به زبون جاپونی نوشته: کوچ یک مفهوم انتزاعی است. کوچه است است که بهش تحقق می بخشد.

1464

یه محوطه بزرگ بود، پر از ساختمونای بلند و درخت و آدم. با هوشنگمون دم در واستاده بودیم! بش گفتیم: حاجی! ما همه ش یه بار رفتیم خونه این رفیق ات! دُرُس یادمون نیسّا !!! گم میشیم!!! هوشنگ که روی فنری هوندا نشسته بود بمون گف: من میرم، توام دمبال ام بیا، همینو گفت و راه افتاد...

مام دِ بدو دمبال موتور!! هر چی میگذشت هوشنگ تندتر می رفت، هر چی سعی می کردیم حواسمون بش باشه که کدوم وری میره نمی شد! نفس مونم داش بند می اومد! اهل دوییدن نبودیم خب!!! یه آن سرمون رو بالا کردیم و دیدیم لاقربتا! هوشنگ و فنری هوندا رو نمی بینیم...

همین طور سرگردون ازین ور به اون ور می رفتیم! قدیما یه بار خونه این رفیق هوشنگی اومده بودیم! اما نه دقیق جاش یادمون بود، نه اسم یارو. همین طور ازین ساختمون به اون ساختمون می رفتیم. یهو خودمون رو جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ دیدیم، در ساختمون خودش سه برابر قد ما بود! یه در چوبی قدیمی...

آروم در رو هل دادیم! باز شد!!! یه راهروی بزرگ جلومون معلوم شد. طولانی و تاریکروشن!! دو طرفش هم درهای چوبی بلند!!! رفتیم توش!! یه کم رفتیم جلو و یکی از درها رو هل دادیم، باز شد!! لاقربتا!!! یه اتاق بزرگ بود، با یه سقف خیلی بلند، شاید ده متر ارتفاع داشت سقف اش. خالیِ خالی. فقط یه میز بود و یه صندلی، درست وسط اتاق! یه نفر روش نشسته بود و داشت یه چیزی مینوشت!! درو که وا کردیم، سرش رو بلن کرد و نگامون کرد...

نفس توی سینه مون حبس شده بود!! لاقربتا!!! قیافه ش کپی قیافه ما بود، مو نمی زد!!! معطل نکردیم! بدو بدو از در خارج شدیم. ینی چه خبر بود؟! لاقربتا! لاقربتا!!! همین طور توی راهرو می دوییدیم! که دیدیم یکی از درها لاش بازه!!! آروم در چوبی رو هل دادیم و از لاش نیگا کردیم!! چی می دیدیم؟! دادگاه مانندی بود، قاضی اون بالا، با ازین گلاه گیسا سرش، متهم توی جایگاه، هیأت منصفه نشسته روی صندلی آشون. هیشکی حواسش به ما نبود!! باورمون نمیشد! همه قیافه هاشون کپی ما بود. چشامونو مالیدیم! بستیم و وا کردیم! اما فرقی نداشت! به نظر حرف می زدن، لباشون تکون می خورد، اما ما نمیشنیدیم. همه شون خودمون بودن! هم قاضی، هم متهم، هم هیأت منصفه...

هیچ نمی فمیدیم چی شده! دلمون می خواس زودتر هوشنگ رو پیدا کنیم! بریم پیش رفیقش با هم! خداییش خیلی احساس تنهایی کردی یوهو!!! واس چی مث همیشه ما رو نَشوند ترک فنری هوندا...

بازم ادامه دادیم! راه دیگه ای نبود!! توی راهرو پیش می رفتیم که دیدیم از توی یه دری، یه نور مانندی میاد!! آروم رفتیم تو!!! یوهو دیدیم از ساختمون افتادیم بیرون!! یه دکه نگهبونی بود!!! یا اعجب العجایب!! کی توش بود؟! فراش مدرسه مون! مش رمضون!! مدرسه ابتدایی!!! چقد اذیت اش می کردیم!! ولی دوسمون داش!! عجیب که هیچ پیرتر نشده بود توی این همه سال! رفتیم ازش بپرسیم این جا کوجاس!!! سیگارش دستش بود!! هر چی صداش کردیم انگار نه انگار! انگار اصن صدای ما رو نمیشنید. داد می زنیم مش رمضون! مش رمضـــــــون!!! اما انگار نه انگار، آروم پک می زد به سیگارشو و بی هیچی نیگا می کرد...

همین طور داشتیم صداش می کردیم که یهو یه صدایی شنیدیم...
از دور...
خیلی دور...
انگار که ما ته چاه باشیم و یکی صدامون کنه...
یا یکی از ته چاه ما رو که بیرون چاهیم صدا کنه...
کم کم صدا هی نزدیک می شد...
شنیدیم که می گف: صبح بخیر!!! داریم می رسیم تبریز! تا نیم ساعت دیگه میام واسه بردن رختخوابا...

لاقربتا...
چشامونو وا کردیم!!
کی خوابمون برده بود؟!
همه ش خواب بود؟!
از پنجره بیرونو نیگا کردیم...
کلی درخت بود...
همه شون کج...
همه به یه سمت...
انگار که یه بادی قوی همین طور چن سال وزیده باشه توی اون دشت...
از وقتی درختا یه نهال کوچیک بودن...
که حالا درختای به اون بزرگی...
همه یکدست و یه جور،
همه به یه سمت،
کج شده بودن...
لاقربتا...


1463

هی بلوندی!

هر چیزی همون لحظه ای که به دست اومد، از دست رفته...

۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

1462

"درد من حصار برکه نیست"
بی مورد است،
حال:
سرتاسر، 
این زمین،
مُرداب گشته است است...

1461

یا قوت، 
یا قنوت،
این است حالت بودن
در روزگار شب...

1460

بعد از ظهر داش جاش رو به غروب می داد که بپو و گایدو قدم زنون می اومدن سمت آمفی تئاتر. یهو مومو رو دیدن که کنار یه دیواری نشسته بود، به نظرشون اومد گیج و شاید ناراحته...

رفتن نزدیک و از احوالاتش جویا شدن! مومو تموم قصه رو بی کم و کاست براشون تعریف کرد! بپو طبق معمول ساکت شد! گایدو اما یهو تمام قد ایستاد و گفت: به به! عجب قصه ای! باید دمبال قضیه رو بگیریم! شهر هرت که نیس که یکی بیاد و زمان مردم رو بدزده! یه آبم روش!! باس تمومشون رو رسوا کنیم! مومو گایدو رو نگاه می کرد، بپو هیچی نمی گفت، مومو پرسید: یعنی چیکار کنیم؟

گایدو خیلی هیجان زده گف: معلومه! باس تموم مردم رو بسیج کنیم! تو گفتی اینا یه بانک دارن! خب این بانک باس یه ساختمونی، مقری، محلی، چیزی داشته باشه یا نه؟! با این توصیف هایی که تو کردی، به نظر میاد این محل باید جای عجیب و تابلویی باشه!! مثلن یه ساختمون یه دست خاکستری، بدون پنجره! همچین چیزی! نباید سخت باشه پیدا کردن اش. حالام بریم تموم بچه ها رو خبر کنیم! باید درین مورد با هم مشورت کنیم!! گایدو دست بپو رو گرفت و گف: ما با هم میریم! مومو توام ازون طرف برو! عصر همه همدیگه رو همین جا می بینیم!!! 


همین طور که می رفتن پی بچه ها، بپو به گایدو گف: به نظر من نباید انقدر عجول باشیم! باید اول خوب فکر کنیم! گایدو در حالی که هنوزم هیجان زده بود گف: فکر چی آخه پیرمرد!!! نمی بینی؟! بعد مدت ها یه فرصت عالی پیدا کردیم! هم بازی خوبیه! هم کیف می کنیم! هم شهر رو نجات میدیم! معروف میشیم پیرمرد!! یه تیر و چن تا نشون؟! آیه یأس نخون تو رو خدا! بریم شب شد...

بچه ها همه جمع شدن! مومو دوباره قصه رو برای بچه ها تعریف کرد و همه یکصدا گفتن: پس چی!!! باید بریم حق اینا رو بذازیم کف دست شون! از همین فردا باید شروع کنیم! تا نابودشون نکردیم نباس یه دقه بشینیم! گایدو هم در حالی که کیف می کرد، حرفاشون رو هی بلند بلند تکرار می کرد!!! بپو دوباره گف: به نظر من باید بیشتر فک کنیم! به نظر میاد اینا آدمای خطرناکی ان. مگه مومو نگفت یارو خاکستریه بهش گف: نباید در موردشون به کسی بگه! که تموم قدرت اونا توی ناشناس موندن شون هس!! خب! اگه ما بریم جار بزنیم اینا رو میشناسیم! فک می کنین بی کار می شینن؟ به نظرم این کار خطرناکیه...

گایدو گف: هی پیرمرد! کوتا بیا!!! ما یه لشگریم! ببین! تازه به زودی تموم مردم شهر هم بامون همراه میشن! کاری از دست شون بر نمیاد! دمشون رو میذارن روی کول شون و در میرن...

خولاصه!! دو روزِ بعد در تدارک نحوه تبلیغات و تظاهرات سپری شد!! بچه های کلی پلاکارد ساختن! نقاشی! طرح!!! همه داشتن کیف می کردن!!! و برنامه ریختن که کیا توی کدوم خیابونا برن! کجا تظاهرات کنن! کدوم میدون و چارراه و مرکز خرید...

زمان ذخیری می کنید؟
لاکن برای چه؟!

پس این زمان ها چه می شوند؟!
چه کسی زمان مرا برداشت؟

هیچ کس نمی دانست...
بزرگترین راز تاریخ...

می خواهید بدانید؟
یکشنبه آینده!
به آمفی تئاتر بیایید...

این یه نمونه از پوسترهایی بود که بچه ها آماده کرده بودن...

حتا گایدو یه ترانه هم ساخته بود که بچه ها موقه تظاهرات با هم بخونن...

آی مردم گوش کنین دقیق و در شگفت
شوما زندگی می کنین واسه یه سرنوشت

شما هر روز بیشتر دارین میشین از زمان بری
آخه همه ش هی دزدیده میشه توسط مردای خاکستری

خوب گوش کنین رفقای نازنینِ بدبخت
یه روز میرسه که صب پا میشین از تخت

می بینین زمان تون تموم شده و حتا
نمونده یه دیقه ی بیشتر واستون به جا

زمان رو بی خیال، زندگی رو دریاب
اگه می خوای عمرت نگذره توی خواب

جمع شین همه تون بی نق و غر
توی آمفی تئاتر یه شمبه بعداز ظهر

تموم روزای بعدی، تا شمبه عصر، بچه ها بعد از مدرسه توی تموم خایبونا راه رفتن و شعار دادن، کاغذ پخش کردن! شعر خوندن!! اما کمتر کسی بهشون توجه می کرد! همه عجله داشتن به کاراشون برسن!!! هیشکی انگار نمی دید اینارو! فقط گاهی وقتا که خیابون ها رو بند می آوردن و ترافیک می ساختن، پلیس می اومد پراکنده شون می کرد...

یه شمبه اومد و حتا یه دونه از آدم بزرگا هم به آمفی تئاتر نیومد...
همه سرخورده و ناراحت، نشسته بودن دور مومو و گایدو و بپو...
گایدو گف: عیب نداره بچه ها!!! خودمون با هم بدون کمک اونا همه چی رو درست می کنیم
بلخره یه روز قدر ما رو می دونن...
ارزش این کاری که می کنیم رو درک می کنن...
حالام نشینین زانوی غم به بغل...
بیاین یه بازی کنیم...

1459

حوصله نهارسازی نداشتیم! به جاش به یاد ایام قدیم یه چایی منقلی ردیف کردیم، که با نون دو روز پیش و پنیر بردیم بالا! فک می کردیم الان اگه هوشنگی بود می گف: بپر برو گردو بیار خب!!! گفتیم به خودمون: به حرفش گوش کنیم! پا شدیم بریم گردو بیاریم که تلفون زنگ خورد. گفتیم با خودمون: کی می تونه باشه؟! از وقتی هوشنگ رفته بود کسی اصن به ما زنگ نمی زد که!! خولاصه! گردو رو بی خیال شدیم رفتیم سراغ تلفون! الو...

لاقربتا! صدای هوشنگ بود!! زبون مون بند اومده بود!! گفتیم هوشنگی تویی؟! گف بمون: سلام جزو برنامه های به زودیه! گوش بیگیر! گفتیم: به گوشیم به مولا!! گف: همین الان برو در دکون اصغرآقا بقال! آقاکمال منتظرته! بیلیط قطار میده بت و میاردت ایستگاه! می پری توی قطار و میای تبریز. صب می بینیم ات! خدافظ...

لاقربتا!!! اصن یه ندایی تومون انفکسم انفسکم سر داده بود!!! به چه بلندی!!! یعنی خواب بود؟! هَش بود یا هوشنگ؟! لاقربتا!!! با همون دمپایی راه افتادیم سمت دکون اصغرآقا!! دیدیم آقاکمال موتورشو زده رو جم و روش نشسته!!! پس خیالاتی نبودیم! خود هوشنگی بود!!! دوییدیم سمت آقاکمال و سفت بغل اش کردیم!!!

آقا کمال بمون گف: بدو پسر! بپر بالا دیر شد!! بیلیط رو داد بمون! یه رخ انداختیم به بیلیط! قطار سبز! درجه یک! لاقربتا!! آقاکمال هیچی نگفت! مام هیچی نگفتیم! تا رسیدیم راه آهن! خدافظی کردیم و رفتیم سراغ قطار! رفتیم پی واگن درجه یک!!! عجب!! تموم  قطار درجه یک بود! اصن درجه دو نداش!!! خولاصه، واگن رو یافتیم و نشستیم توش! تنها بودیم! هیشکی نبود!! دمپایی آمون رو در آوردیم پامونو گذاشتیم روی صندلی روبرویی...

هنوز دو دقه نشده بود، دیدیم یه آقایی موبایل به دست وارد شد، داد و بیداد: حاجی مگه بت نگفتم ترافیکه زودتر بیا! خب مرتیکه اینجوری که نمیرسی که! الانه راه بیفته قطار. بدو! بدو! موتور بیگیر برسون خودتو...

بش گفتیم: عمو! خون خودتو کثیف نکن! رفیقای ما همه موتوری ان! می رسونن رفیقتو! یارو گف: ای آقا! این رفیق ما خیلی عوضیه! عمرن موتور بیگیره! حالا بی بین دیگه! می خواد حتمن با بی آر تی بیاد! اگه این رسید من اسممو عوض می کنم! گفتیم بش: ایشالا که میرسه...

خولاصه! قطار راه افتاد و رفیق یارو نرسید!! بش گفتیم: آقا اسمتو انگاری میشه نیگه داری آ!!! یاروئه خنده ای کرد و گف: هعی آقا! می بینی ریفیقای ما رو!! گفتیم بش: عب نداره! یه زنگ بش بزن بپرس کوجاس!!! یارو زنگ زد!! لاقربتا! رفیق اش کوجا بود؟! توی صفِ بی آر تی، کوجا؟! توی ترمینال آزادی!!! خداییش ما خودمون کف کرده بودیم!!! یارو داش داد بیداد رو شروع می کرد که بش گفتیم: تیک ایت ایزی عموجون! بش بگو بپره سوار این سواری آ شه! همونا که هی داد میزنن قزوین کولردار!!! ما تا برسیم قزوین وقت نمازه، حدقل نیم ساعتی وا میسته قطار، میتونه برسونه خودشه!!! خولاصه! یارو به رفیق اش گفت و اونم گف باشه...

قطار رسیده بود به حوالی کرج که دیدیم یه جوون کم سن و سالی اومد توی کوپه مون! ته ریشی داشت و پیرهن اش رو شلوار فاستونیش!! سلامی کرد و سلامی کردیم!! نشست رو صندلی و عینکش رو زد و یه کتاب  پونصدُ چار  در آورد!!! یاروعه که رفیق اش جا مونده بود بش گف: شومام می خوای بذاری بری ازین مملکت؟! تافل مافل می خوای ردیف کنی؟ خداییش جای موندن نیس آقا!! چی بهتر از درس خوندن محض بهونه! والا!!!

یارو پسره کله شو کرد بالا و گفت: اگه خدا بخواد. یارو که رفیق اش جا مونده بود گف: خب! چی می خونی؟! مهندسی مث همه؟! عمران؟ برق؟ میکانیک؟ یارو پسره نیگاش کرد و گف: طلبه م! ما تو دلمون گفتیم: هعی! مام طلبه ایم آقو! طلبه ایم زودتر این قطار برسه تبریز! هوشنگو بی بی نیم! نکنه همه ش خواب بود! خداییش ما الان توی قطاریم؟! داریم می ریم تبریز؟! پیش هوشنگ!؟! لاقربتا...

یارو رفیق جا مونده هه یکه ای خورد و گف: طلبه؟! ینی حوزه علمیه؟! شما کجای خارج میخوای بری حالا؟! پسره گف: والا خدا بخواد کانادا! دانشگاه مک گیل یه گروه پژوهشی داره در باب ملاهادی سبزواری، دوس دارم برم اونجا! از همه جا بهتر کار می کنن، خیلی معتبره...

یارو رفیق جا مونده هه هیچی نگفت، پسره م سرش بود توی کتابش! مام بیرونو نیگا می کردیم! رسیدیم قزوین!!! ولی رفیق یارو نیومد!!! گویا از تهران تا قزوین رو با اتوبوس اومده بود! و خب! البت که دیر رسید! قطار رفت! حالا این یکی بش می گف: برو ترمینال! بیا زنجان! اون جا قطارو میگیری...

لاقربتا!!! ما دیگه هیچی نگفتیم! گفتیم بذ خوش باشن!!! کم کمک هوا تاریک شده بود و مام داشت گشنه مون می شد!!! نون پنیرو که نزده بودیم! همین طور پریدیم تو قطار! نکرده بودیم حدقل یه تیکه نون برداریم! اقلکندش از اصغرآقا کیک نوشابه ای بیگیریم!!! داشتیم فک می کردیم بریم رستران قطار یه تن ماهی ای چیزی بزنیم که یارو پسر جوونه یه پلاستیک در آورد از تو کیفش! توش ساندویچ مانندی داش!! بمون تعارف کرد! یارو رفیق جا مونده هه نگرفت! ما ولی گفتیم: دمت گرم آشیخ! خداییش گشنه مون بود! یارو لبخندی زد و گف: نوش جون! خولاصه! عجب کوکو سبزی ای بود!! به به و به به ...

همین طور کم و بیش در باب ملاهادی سبزواری صوبت می کردیم با پسره که دیدیم اون یکی رفیق مون گردنش کج شده و خوابیده!!! یارو پسره گف: بخوابیم پس! این آقا اذیت میشه! لامپ روشنه! حرف می زنیم! گفتیم: ایول! می خوابیم آقا!! خولاصه تخت یارو رو ردیف کردیم! صداش کردیم رفت بالا! ما خودمون همون پایین دراز کشیدیم...

ولی مگه خوابمون می برد. هی فکری بودیم کی می رسیم تبریز...
زنجانو رد کردیم! یارو که خواب بود!
رفیق اش فک کنیم بازم دیر رسید...
چشامونو بسته بودیم، اما خوابمون نمی برد...
قطارم واس خودش می رفت...
صدای پیتی کو پیتی کو می داد...

1458

آقا تخمه مخمه میشکوندیم با هوشنگمون، ضربه نهایی استاد بروسلی رو به نظاره نیشسته بودیم. یهو دیدیم یه چیزی پامونو قلقلک ملقلک میده. حاجی، گفتیم یحتمل کار کارِ هوشنگیه، یواشک زیرچشی دید زدیم، دیدیم نه!!! هوشنگی اصن هوا کرده، پاشو. هیچی، یهو ترس ورمون داشت. لاقربتا!!! یه نیگا کردیم، دیدیم حاجی یَک مورچه س، در حال پیشروی روی پامون! جیغانه گفتیم عمو هوشنگ!!! مورچه ورداشته خونه رو، چه نیشسته ای!!!!

آقا، بند و بساطو جم کردیم. کمین گرفتیم واسه مورچه ها!!!! هیچی توفیر نکرد!! یکی دو تا نبودن!!! آقا هوشنگی رفت از ته امبار نیم ساعت گشت، نفت گیر آورد. آقا نفت ریختیم، نشستیم، دو ساعت، سه ساعت. دیدیم باز میان. آقا رفتیم اصغرآقا بقال!!! گفتیم داش اصغر مترلینگ!! یه کومکی، مومکی!! مورچه ها حمله کردن!! گازانبری! الانه که خاک بشیم!!! داش اصغر آدرس یه حاج اکبری رو داد تو بازار، که اون سم مهلک مورچه کُش داره! آقا پریدیم ترک هوندا! رفتیم بازار! عملیات حاج اکبر یابی. خولاصه! یافتیم حجره رو!! دیدیم تعطیله!!! تف به شانسمون!!! از بغلی پرسیدیم!! آدرس خونه داد بمون!!! کوجا؟! زعفرانیه!!! حاج اکبر سم فروش و زعفرانیه؟! لاقربتا...
هوانداسوارانه، رفتیم تا خونه ش! خولاصه! سر مَرِتون رو درد مرد نیاریم! گیرش آوردیم! خفت اش کردیم به قولی!! سم مم رو گرفتیم، چار قطره چل هزار، لاقربتا...

آقا اومدیم خونه!!! سم بارون کردیم زمین و زمونو!!! سنگر گرفتیم!!! آقا شب شده بود. خسته و کوفته. سمزده اصن. هوشنگمون رو کرد بمون گف، حاجی؟! گفتیم جونِ حاجی!!! گفت مسئلتن یا وحید!!! گفتیم جونم؟ گف: ما الان شیکاریم یا شیکارچی؟ 
بادی انداختیم توی فلانمون و دست کشیدیم به کلاه آفریقانوردی نداشته مون و غرورناکانه گفتیم، ملومه هوشنگی! شیکارچی!!!! گف دهن سرویس! این مورچه ها که دارن زندگی شونو می کنن. ماییم که از صب علاف شدیم! کل شهرو چرخیدیم! بنزین اصن هیچی! استیلاک هوندا هیچی!!! چل هزار سمانه هیچی، فیلم آقا بروسلی رو بوگو مرد، هیچ حواست هس؟ این بود عارمان های ما...

گف بمون، گوش بیگیر!!! گرفتیم!!! گف حاجی حواست باشه همیشه، بیبین شیکار کیه، شیکارچی کی. نشی شیکارِ شیکارت...
ما ولی انگار به مورچه ای مبذول کرده بودیم توجهاتمون رو که رو پامون در حال شست نوردی بود! به هوشنگمون توجه نکردیم، متسفانه. تف به ذاتمون واقعن...

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

1457


+ پشمینه پوش تندخو؟

- بفرمایید خودم هستم

+ از عشق نابرده ست بو؟

- ای آقا، شمام که ازین مجله های زردین که، برو عمو حال نداریم ما

+ آقا، یه لحظه، یعنی منظورتون اینه از عشق بو بردین؟

- آقا میگم بی خیال شو، برو. اصاب مارم مگسی نکن

+ آقا، مولانا میگه خب، ما به اصاب شما چیکار داریم آخه؟

- ای آقا، دس رو دل ما نذار، بی خیال شو...

+ چرا پشمینه پوش جان؟ چی شده؟

- ای آقا، قصه ش درازه، از مثنوی آقاتون مولانا هم بیشتر میشه

+ بگو آقا، بگو خالی شی. ما چن گیگ جا داره این آیپادمون، خیلی خفنیم

- دم شما گرم. از کجا بگم آقا. ما همکلاس بودیم تو دانشگاه با این آقاتون مولانا. یه دختری بود تو کلاسمون. آقا یه چی میگم یه چی میشنوی شما. اصن خانوم. معدلش بیس، جزوه ش تیمیس. سیه موی و سیه چشم و ...

+ خب خب، جالب شد...

- آقا نپر وسط حرفمون. بزرگتری گفته ن کوچیک تری گفته ن. خولاصه. ما خیلی خوشمون اومد ازین خانوم. اما این جلال نامرد، همین آقاتون مولانا، اینم عاشق اش شد. آقا ما اون موقه درویش مسلک بودیم. لباس مباس ردیف نداشتیم. همین کرباس می پوشیدیم، پشمینه و اینا. از لاحاظ اعتقاداتمون. اما این جلال نامرد همینو چماق کرد، حال ما رو گرفت. اون شعرو اصن اون موقع نوشت، گذاش لای جزوه این دختره. هیچی دیگه، گف این اصن بوقه و عشق حالیش نمیشه و تندخو و فلانه. هیچی آقا. گند زد به همه چی. دختره م عوضی. به ماه نکشید سر سفره عقد بوده ن، تف به این روزگار...

+ اِ اِ اِ، حالا ینی واقعنی شما از عشق نبرده بودی بو؟ 

- ای آقا، من درسته پشمینه پوش اینا بودم، اما خیلی بو برده بودم از عشق. این کتاب شیخ صنعان عطار چاپش تموم شده بود، هی به این جلال گفتیم بده مال خودتو بخونیم ما، نداد نامرد. گویا داشته ن از دست مغولا در می رفته ن، خود عطار یه نسخه به باباش داده بود، امضام کرده بود واسه شون. هیچی دیگه، همون روزایی که اینا عقد کرده ن، کتابه چاپ جدیدش دراومد. آخ آخ آخ، اگه یه ماه زودتر خونده بودما. اصن همین خرقه پشمینه م رو در خونه شون آتیش می زدم، توی همون سیاه زمستون به مولا...

+ دم شما گرم. پس ینی مولانا انقد در حق شما بدی کرد؟ عاقبت چی شد؟ آشتی نکردین؟ دختره چی شد؟

- آقا، ما ازون خونواده هاش نبودیم. دختره دیگه زن مردم بود، مادر بهاالدین. دیگه دورش خط کشیدیم. خط قرمز. با جلال اما حرف نمی زدیم. تا اینکه موضوع شمس پیش اومد. راستش شمس اصن رفیق ما بود. اصن همه ش نقشه ما بود که اینا همو ببینن، می خواستیم شمس بره جلالو اغفال کنه، آخه نامرد کار و بارش گرفته بود، استاد دانشگاه شده بود، ما هیچی به هیچی. خولاصه، گفتیم به شمس بره اون بازیا رو سرش دربیاره که مثلن از کار بی کارش کنیم. اما خب برعکس عمل کرد. البته از کار اینا بیکار شد، اما خب بازم یهو مروف تر شد. خولاصه. مام دیگه بیخیال شدیم. رفیقمون بود دیگه. خوشال شدیم از خوشالیش...

- شعره اما موند پس، شمارو بدنام کرد؟

+ والا ما بعد اینکه آبا از آسیاب افتاد و جلال شمس رو دید، رفتیم یه روز بهش گفتیم آقا، اون شعره رو بی خیال شو، نذار بمونه. آتیش اش بزن، خوبیت نداره تو دنیای رفاقت. سنی گذشته از ما. اونم قبول کردا، اما این شمس نامرد لحظه آخر، بهش گفت که اصن قصه دیدار اینا و اون قضایا نقشه من بوده. هیچی دیگه، جلال قاطی کرد. شعرو که داد زیر چاپ. با شمس ام دعوا کرد. شمس ام قهر کرد رفت. 

+ پس اینجوری شد که شمس قهر کرد؟

- آره دیگه، اما جلال بعدش زودی پشیمون شدا، اصن گفت اسم کتابشو بکنه ن دیوان شمس. بلکه شمس بیاد، اما خب جواب نداد. یادمه جلدا آماده صحافی بود که اینکارو کرد. کلی خرج رو دستش گذاش. اما کرد اینکارو. خولاصه. نیومد شمس. از شما چه پنهون منم ناراحت نشدم. بلخره حالشو گرفتم. آخرشم دق کرد مرد. بیچاره جلال، بیچاره مادر بهاالدین جون...

+ عجب. آقا به هر حال خیلی ممنون از وقتی که به ما دادین

- خواهش می کنم، آقا چایی دوم؟

+ قربان شما، دیره دیگه، مام بریم به شب نخوریم، از غار شما خیلی راهه تا شهر...

- هرجور راحتین. خدا به همراتون. از گوشه برینا. خدافظ.

+ خدانگهدار پشمینه پوش جان.


در این جا مصاحبه گر شاد از یه دستی زده شده رفت چایی شیرین بخورد!
خب، شعر از حافظ بود نه مولانا!!!

1456

چاقو ترین
نگاه سماوات
خسته شد

حتا پلنگ،
حسرت ماهَش
به دل نداشت...

1455

حسن ات به اتفاق ملاحت ملال شد...

1454

شب هم
به خواب رفت
وَ  سهمی
به ما
نداد...

1453

نامبرده در ادامه افزود: سهم ما از دامان طبیعت تنها چمن های تا همیشه گل آلود شده است...

1452

مرد خاکستری رو کرد به مومو و گفت: می بینی! ما فقط می خوایم دوستات رو از دست تو نجات بدیم! توی قلب ما چیزی جز آرزوی خوبی برای اونا نیس! ما می خوایم اونا به خیلی چیزا برسن! اما تو مومو!! تو مانع ما و اونا میشی! برای همینه که ما تموم این اسباب بازیا رو می دیم بهت...

مومو نگاهی انداخت به مرد و خاکستری و گف: ما؟ ما یعنی کیا؟

مرد خاکستری گفت: باز!! بانک اندوختن زمان!! من مأمور شماره بی ال دبلیو/553/سی هستم! امیدوارم که ما بهت صدمه ای نزنیم مومو! ولی به هشدار میدم! باز سازمانی نیس که بخوای باش در بیفتی!!!

تازه اینجا بود که مومو دوباره به یاد حرفای بپو و گایدو افتاد! که چطور آفت ذخیره زمان افتاده به جون مردم! پس همه ش کار ایناس!!! موم با تموم وجودش آرزو می کرد دوستاش الان پیش اش بودن! هرگز توی زندگیش انقدر احساس تنهایی نکرده بود!!! اما خب! نباید میذاشت ترس بش غلبه کنه!! تموم جرأتی که توش بود رو جمع کرد و رو به مرد خاکستری گفت: کسی هس که تو رو دوست داشته باشه؟

مرد خاکستری یکه ای خورد و گفت: باید بهت بگم مومو! من تا حالا کسی رو مث تو ندیدم! من توی مدت خدمتم آدمای زیادی رو دیدم! اما هیشکی مث تو نبود!! اگه همه می خواستن مث تو باشن ما از گشنگی می مردیم! باس در بانکمون رو تخته می کردیم و دود می شدیم می رفتیم هوا...

مرد خاکستری مکثی کرد. همین طور که به چشمای درشت و مشکی مومو خیره شده بود، یه کم کم عقب عقب رفت و به ماشین خاکستریش تکیه داد. اومد یه پک بزنه به سیگارش خاکستریش که دید تموم شده! یه دونه دیگه روشن کرد و یک پک عمیق زد و یه ابر خاکستری دور سرش رو گرفت. وقتی دوباره شروع به صحبت کرد، انگار صداش از عمق یه فضای خالی می اومد. یه فضای خالی خیلی دور...

ما باید ناشناس بمونیم! تموم حیات و موفقیت ما بسته به همین ناشناس موندنه! هیچ کس نباید از وجود ما و تشکیلات ما با خبر بشه! این یه کسب و کار خطرناکه!!! ما از زمان تغذیه می کنیم! باید مث خون، ساعت به ساعت و دیقه به دیقه و ثانیه به ثانیه جمع اش کنیم!! مردم ارزش وقت شون رو نمی دونن! اما ما ارزشش رو خوب می دونیم!! اونا رو ترغیب می کنیم به ذخیره زمان! بعدش همه ش رو مث بیابون خشک می کنیم! ثانیه ثانیه شو مِک می زنیم! می دونی؟! هر روز تعداد بیشتری از ما به وجود میاد! و ما بدون زمان دود می شیم میریم هوا! می فهمی؟! هر روز بیشتر و بیشتر! بیشتر و بیشتر...

هر چی بیشتر حرف می زد صداش دورتر می شد!!! مومو حس کرد مرد خاکستری همین طور که حرف می زنه داره شفاف و شفاف تر میشه!!! یهو مرد خاکستری به خودش اومد!!! به نظر خیلی هراسون بود!!! رو کرد به مومو و گف: ببین مومو! من انگاری داشتم پرت و پلا می گفتم! گرفتی چی گفتم؟ پرت و پلا می گفتم! حالام باید برم! امیدوارم دیگه نبینمت!!! همین طور که حرف می زد، مرد خاکستری پرید توی ماشین اش و با سرعت دور شد!! مومو دید تموم عروسکا و اسباب بازی هام مث دود رفتن هوا و پشت سر ماشین خاکستری محو شدن...

مومو تا یه مدت همین طور روی چمنا، زیر آفتاب نشسته بود و داشت به اتفاق هایی که افتاده بود فک می کرد! مطمئن بود هیچکدومش خواب و خیال نبود! هنوزم دود خاکستری سیگار مرد و خاکسترهای اطرافش رو میتونست ببینه، و صداش توی گوشش زنگ می زد...

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

1451

مرد خاکستری به مومو که مچاله شده بود توی پالتوی گل و گشادش خیره شد و گفت:‌ می دونستم! شما بچه های این دوره زمونه هیچ وقت راضی نمیشین!!! اما خب، به نظر من لولا یه عروسک بی نقصه!! حالا اگه به نظر تو عیب و ایرادی داره، خوشحال میشبم یه منم بگی. مومو یه ذره خودش رو جمع کرد و گف:‌ فک کنم، فک کنم کسی نمی تونه اونو دوس داشته باشه...

مرد خاکستری یکه ای خورد و یهو صورتش شد شبیه لیموی له شده!!! اما سریع برگشت به حالت اولیه و در حالی که پک های عمیق می زد به سیگارش و دودهای حلقه ای میداد بیرون گفت: ولی این که مسعله مهمی نیس! اصن مسعله اصلی این نیس!! مومو گفت: ولی من دوستهام رو دوس دارم...

مرد خاکستر چهره ش رفت تو هم! انگار یهو یه چیز ترش خورده باشه!!! چیزی که از همه بیشتر مومو رو می ترسوند سردی عجیب غریبی بود که از تن این مرد می اومد بیرون!! اما خب، مومو همزمان که ازش می ترسید، حس می کرد دلش هم براش می سوزه، اما نمی دونست چرا...

مرد دوباره به حالت عادی برگشت و رو کرد به مومو و گف: ببین بچه! ما باید یه صحبت جدی با هم بکنیم! تو دیگه داری بزرگ میشی! وقتشه بفهمی چی توی زندگی واقعن ارزش داره!!! مرد خاکستری از توی کیف فلزی خاکستریش یه دفترچه در آورد و بازش کرد، گف: اسم تو هس مومو، دُرُس! اما خب! چرا چیز دیگه ای این تو ننوشته؟ مرد خاکستری دفترچه ش رو بست و رو به مومو گف: خب! مهم نیس! گوش کن چی می گم...

مومو همیشه به همه گوش میداد! اما حس می کرد این بار گوش دادن به این مرد اصن آسون نیس!!! مرد خاکستری ادامه داد: ببین مومو! اون چیزی که توی زندگی بیشترین اهمیت رو داره بالارفتن از پله های نردبون موفقیت هس! اینکه توی زندگی ات به یه چیزی برسی!!! اینکه هی بتونی هی چیزای جدید به دست بیاری!!! وقتی توی زندگیت هی چیزای جدید به دست بیاری و هی پله های ترقی رو بری بالا، همه چی همراه این میاد. پول، شهرت، محبوبیت، دوس داشتن. همه چی...

می دونی مومو! تو میگی دوستات رو دوس داری! اما من میگم این اصن نه تنها مسعه مهمی نیس، بلکه حتا اشتباهه! به خاطر اینکه خوب متوجه شی چن تا سوال ازت می پرسم!!!

تو ادعا می کنی دوستات رو خیلی دوس داری!
مگه نه؟!
ولی تو واقعن برای اونا چیکار می کنی؟
چه کاربردی براشون داری؟!
بود و نبودت چه فرقی به حالشون می کنه؟
باعث میشی پول بیشتری دربیارن؟
نه!!!
باعث میشی توی زندگی شون چیزی بشن؟
نه!!!
بهشون کمک می کنی زمان بیشتری ذخیره کنن؟‌
بازم نه!!
بر عکس!
تو مث یه استخون توی گلوی پیشرفت اونایی!
تو جلوی ذخیره کردن زمان رو میگیری!
مومو!
ممکنه تو خودت متوجه نشی، اما تو داری به دوستات آسیب می زنی! شاید منظوری نداشته باشی آ!اما تو بزرگترین دشمن دوستات هستی. مومو! تو به این میگی دوس داشتن؟!

مومو مث سنگ ساکت شده بود، نمی دونست چی باید بگه! پاهای برهنه ش رو زیر پالتوش چپوند و همین طور فک می کرد!!! هیچ وقت به دوستاش و دوستی هاش اینجوری نگاه نکرده بود!! یه لحظه به خودش گف: نکنه حق با این مرد خاکستری باشه! نکنه من دشمن دوستام باشم!!!

مرد خاکستری همین طور پک های متوالی به سیگار باریک خاکستریش میزد، یه ابر خاکستری احاطه ش کرده بود. هوا همین طور هی سردتر میشد...


1450

مومو با چشای متعجب به مرد خاکستری که جلوی لیموزین خاکستریش ایستاده بود و لبخند محوی به لب داشت خیره شده بود. به نظر می اومد مرد مدتی بود مومو رو زیر نظر داشت. مومو همین طور نگاه می کرد که مرد خاکستری گفت: عجیب عروسک معرکه ای داری!! شرط می بندم تموم دوستات وقتی می بینن این مال توئه از حسودی می ترکن!!! اینو که گفت لبخند محوش حتا ظاهری تر شد!! مومو چیزی نگفت! فقط ابروهاشو کشید توی هم!!! مرد خاکستری ادامه داد: من الان چن دیقه س دارم نگات می کنم، به نظر نمیاد بلد باشی با همچین عروسک معرکه و گرون قیمتی بازی کنی! می خوای یادت بدم؟

مومو بازم چیزی نگفت، فقط سرش رو آروم تکون داد و دست عروسک رو لمس کرد: یهو عروسک دوباره گفت: من یه سری وسایل جدید احتیاج دارم!!! مرد خاکستری این بار تقریبا بلند خندید و گفت: دیدی!!! خودش داره میگه چی می خواد!! این یه عروسک عادی نیس! پس با روشای عادی که بلدی نمیشه باهاش بازی کرد! می فهمی؟!

مرد منتظر جواب مومو نشد و رفت سمت ماشین اش! از توش یه جعبه در آورد و گفت:‌ همچین عروسکی به کلی وسایل احتیاج داره!!! ببین! این لباس شب سبز رو ببین! یا این لباس تنیس رو!!! این مایو رو ببین چه معرکه س!!! این کت و دامن که حرف نداره!! فقط باید تو تنش ببینیش!!! کیف می کنی!!! هی هی!! ببین اینجا چی دارم!!! سه تا پیژامه قشنگ!!! این پیرهن ها رو نگاه کن!!! تا حالا همچین لباسایی دیده بودی؟!

مومو هیچ چی نمی گفت! فقط نگاه می کرد!!! مرد خاکستری گف: می دونم! می دونم!!! می خوای بگی بعد از دو روز بازی با اینا عادی میشه! بعدش چی؟! نه؟! همینو می خواستی بپرسی! مطمئنم!!! اما نگران نباش!!! من هنوزم کلی سورپرایز دارم برات!! مثلن این کیف رو ببین! از پوست مار اصل ساخته شده آ!!! این راکتای تنیس رو ببین! سایز عروسک! اما کپی یه راکت واقعی!!! این چوبای گلف رو ببین!! محشر نیس؟! ساعتا رو ببین!!! عجب!!! اُه !!! تازه یادم رفت بت بگم اون کیف پوست ماری رو، توش سه تا رژ لب مجانی هست! همه ش واقعی!!!! این عطرا رو ببین! می بینی؟! همه ش سایز عروسکه آ، اما واقعیِ واقعی!!! کیف می کنی؟!

بازم مومو چیزی نگفت!!! اما ژاکت سه سایز براش بزرگتر رو محکم دور خودش پیچید! بادی نمی اومد، آسمون آبی بود، خورشید می درخشید، هوا اما هی سردتر می شد!!! مرد خاکستری ادامه داد: می دونم! می دونم!! می خوای بگی بازی با اینام بعد یه هفته تکراری میشه!! اما خب! من فکر بعدشم کردم!!! اینجا رو ببین! مرد خاکستری یه عروسک هم قد لولا، اما پسر، از توی ماشین در آورد و گرفت اش جلوی مومو و گف:‌ این اسمش بوچه! بوچ بهترین دوس پسریه که لولا می تونه داشته باشه!!! ببین چه لباسایی داره! کلاهش رو ببین! تازه کلی لباسای مختلف دیگه م داره که اگه حوصله ت ازینا سر رفت می  تونی براش تهیه کنه!!! کلی مدل مو داره حتا!! شامپو داره!!! سیبیل داره! ریش داره!! این دو تا با هم معرکه نیستن؟!!

مومو هیچی نگفت!! خیلی سردش بود! از سرما نای ایستادن نداشت!! نشست روی سنگی که بغل دستش روی زمین بود!! مرد خاکستری ادامه داد: می دونم! می دونم!! اینام تکراری میشه! اما ملالی نیس!! بوچ یه رفیق داره! یه پسر دیگه! لولا هم همین طور! این عروسک دختر رو ببین! رفیق لولاس! اینام هر کدوم کلی لباس و عطر و جواهر دارن! هر کدومشون دوباره چن تا دوست دیگه دارن!!! می بینی؟! این بازی تمومی نداره. هیچ وقت ازش خسته نمیشی...

مرد خاکستری یه مکثی کرد و ادامه داد: خب! حالا می دونی چطور باید با همچین عروسک معرکه ای بازی کنی، نه؟! مومو همون طور که از سرما داشت می لرزید، سرش رو تکون داد!!! که یعنی آره!!! مرد خاکستری گف:‌ آره!! من همیشه خوب توضیح می دم!!! کیف کردی؟! حالا می خوای این عروسک  با همه دم و دستگاهش و بقیه عروسک ها همه ی همه ش مال تو باشه؟ مرد خاکستری منتظر جواب مومو نموند و ادامه داد: چی دارم میگم؟! معلومه که می خوای!!! هر بچه ای از خداشه این عروسکای معرکه رو داشته باشه!!! من می تونم تموم اینا رو بت هدیه بدم!!! اما خب! همه ش رو که نمیشه با هم! کم کم بهت میدم! مثلن هفته ای یه دونه!! اما به شرطی که قول بدی همیشه با همینا بازی کنی و دیگه سراغ بازی با دوستات نری! هه هه !! چی میگم من؟! اصن کی با همچین چیزایی به دوست احتیاج داره؟! خب! نظرت چیه؟!

مومو همین طور به مرد خاکستری زل زده بود و از سرما می لرزید و هیچی نمی گفت...

1449

نامبرده در ادامه رو به افق پرسید: دور جزیره که دیوار ندارد، پس ما چطور زندانی شده ایم؟

1448

ما
ما که نه فاتحیم
نه فتح شده
ما
به تماشای جهان
آمده ایم...
لیکن،
با چشمان کاملن بسته...

1447

هیزم شکن با تبرش،
جنگل را می سازد،
نابود نمی کند...
اره برقی ها را
غلاف کنید...

1446

قطعه رگبار بهاری است، چشم بر هم بزنی رفته است. خیس شده ای و تنها همین! مثنوی قصه می گوید، خوابت می کند نم نم. غزل اما، یک بیت است با حجمی زائد از کلمات اطرافش. قصیده را باید اگر شد نقد کنی، بی محل اگر بود، مایه افتخار خواهد شد، مثل دماوند... 

برای آنکه از بس غرقه شده، خیس تر شدن ممکن نیست، برای آنکه از بس بی قرار است خواب بی معناست، برای آنکه طاقت حشو و زوائد ندارد، برای آنکه از نقد و افتخار هیچ در خورجین اش یافت می نشود، تنها یک چیز مناسب حال است و آن تک بیت...

تک بیت، که بگویی و بگذری، نه چشم به راه پاسخ سفید کنی، نه موی در سودای ادامه. بگویی و بگذری، که بیدل همین است، اگر باشی، می گذارد و می گذرد...

1445

خرطوم در حلق تهوع، 
کاشف معده های بی روده ایم
در همسایگی هامان...

این بدن،
بدن بشو نیست...
تا ما زنده ایم...

1444

مسعله بغرنج اینه که هر چیز فقط یکبار اتفاق می افته. البت درخت ها هر بهار دوباره سبز می شن، اما با برگ های جدید...

1443

ثانیه قصه گوی بی دردیست
از همین رو زمان موثر نیست 

1442

فاجعه اتفاق عجیبی نیست. می تواند از دست دادن یک اتوبوس، یا افتادن لیوان چای از دستت، یا تمام شدن یک خودکار باشد. اتفاق ها فاجعه نیستند. شرایطی که اتفاق در آنها واقع می شود، فاجعه می آفرینند...

شرایطی که همه چیز حتا بند به افتادن یک لیوان است، شرایطی که حتا همه چیز بسته به تیر آرش است. اگر دور رفت و تیز، همه چیز عالی است، اگر نزدیک و کُند، فاجعه فرود آمده. خوب اما اگر نگاهی کنی، تیر آرش هرچه دور برود، ده جیحون آنطرف تر حتا، باز هم فاجعه در جریان است...

زندگی در چنین شرایطی هر دقیقه اش فاجعه است، اتفاق ها فقط تلنگر هایی گاه به گاه هستند برای آنها که استاد نادیده گرفتن اند...

1441

آن مرحوم تا انتهای عُمر به مانند یک کامنت زیست، پای نوت هنوز نانوشته ای...

1440

هی بلوندی،

کاسه صبرت اگه داشت میشد کاسه گدایی، وقتشه که لبریز شه...

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

1439

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: چوب اگر سوخت، ساختن نتواند.

1438

مثل یک بطری کوکاکولا
مانده در قلب آبی چشمه
خسته، خالی و زشت ساز فضا
غرقه در آب و همچنان تشنه...

1437

خواب اگر بود 
چشماش بسته بود

1436

پمپ های خالی هم حتا
چشم به راه جاده اند...

1435

+ اون جا چیکار می کنی؟
- خستگی می چشم...

1434

قبلنا جانر من اگه خدا بودم بود، الان رسیده به من اگه فلانی بودم این نشون از گذار از سنت به  مدرنیته داره آ...
در گام بعدی میرسه به من اگه فلانی نبودم و دوران پست مدرن آغاز خواهد شد...


{سطح جانرپذیری، تح لیل ها}

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

1433

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: اوج ها همه برای صعود نیستند، برخی محل سقوط اند: اوج حقارت، اوج حماقت، اوج رذالت...

1432


یه روز که مومو داشت دور و بر آمفی تأتر می پلکید یهو چشمش افتاد به یه عروسک که افتاده بود روی زمین. نامعمول نبود که بچه ها اسباب بازی های گرون قیمت شون رو جا بذارن! اسباب بازی آیی که اصن به درد بازی نمی خوردن، خب همیشه جا می مونن، تعجبی نداره!!! اما این یکی واقعن با بقیه فرق داشت، به طرز عجیبی واقعی بود. مث یه آدم مینیاتوری. تقریبن همقد مومو بود! اما اصن قیافه یه بچه رو نداش، با لباس قرمز کوتاه و صندلای پاشنه بلندش، بیشتر به مانکنای پشت ویترین یا خانومای توی مراکز خرید می خورد تا یه بچه...

مومو اومد عروسک رو بلند کنه که یهو یه صدای آدم آهنی جوری گفت: سلام! من لولا عروسک زنده هستم!!! مومو دستشو پس کشید و پرید عقب و ناخودآگاه گفت: سلام!! منم مومو هستم!!! دوباره لبای عروسک شروع کرد به تکون خوردن، گف: من مال توام، وقتی بچه های دیگه منو دست تو ببینن از حسودی می ترکن!!! آخه من مال توام! مال خودِ‌ خودت!!! مومو خیلی آروم جواب داد: ولی تو مال من نیستی. چشای عروسک چن تا پلک زد و لبش باز تکون خورد: من مال توام!! وقتی بچه های دیگه منو دست تو ببینن از حسودی می ترکن!!! آخه من مال توام! مال خودِ‌ خودت!!! مومو گف: به نظرم کسی تو رو جا گذاشته، تو مال من نیستی...


مومو عروسک رو بلند کرد. همین که دستش خورد بِش، عروسک گفت: من چن تا چیز جدید احتیاج دارم!!! مومو گفت: خب! من که چیز زیادی ندارم!! اما می تونم چیزایی که دارم رو بت نشون بدم! اگه چیزی شون رو دوس داشتی، قابلیت رو نداره!!! می تونی بَرِشون داری!!!


مومو عروسک رو با خودش برد توی اتاقک اش و جعبه گنج هاش رو از زیر تخت در آورد و رو به عروسک درش رو باز کرد!! چن تا پر رنگی!!! یه مشت سنگ به شِکلای مختلف! یه تیکه روبان صورتی!!! چن تیکه شیشه رنگی!!! مومو با لبخند به عروسک گف: ببین! هر کدوم رو دوس داری مال تو!!! عروسک دوباره با صدای مث آدم آهنیش گف: من لولا عروسک زنده هستم!!! من چن تا چیز جدید احتیاج دارم...


مومو گفت: خب من همه ش همین ها رو دارم!!! انگار به دردت نمی خورن!!! ولش کن! بیا بریم بازی کنیم!!! مومو دست عروسک رو گرفت و برد بیرون، جلوی آمفی تئاتر!!! خیلی بازی ها رو امتحان کرد! اما اصن فایده نداشت!!! مومو فک کرد، حدقل اگه این هر دیقه تکرار نمی کرد: من لولا عروسک زنده ام. من چن تا چیز جدید احتیاج دارم، شاید می تونستم یه چن تا سوال بپرس ازش! بعدش خودم جواب بدم بشون!!! حتمن کیف داشت!!! اما این حرفاش نمیذاره فک کنم...


مومو توی همین فکرا بود که یهو دید یه لیموزین خاکستری جلوی آمفی تئاتر ترمز کرد. یه مرد قدبلند با لباس یکدست خاکستری ازش اومد بیرون. توی دستش یه کیف فلزی خاکستری بود و مدام به یه سیگار نازک خاکستری پُک می زد...
مومو با تعجب به مرد خاکستری که لبخند محوی به لب داشت خیره شد...

1431

نفر بعدی که مومو رفت پیش اش نینوی  کافه دار بود. وقتی رسید نینو یه دعوای حسابی با زنش لیلیانا داشت. عموی لیلیانا با یه مشت پیرمرد و پیرزن بازنشته دیگه، شبا توی اتاقای بالای کافه نینو می خوابیدن و روزاشون رو توی کافه میگذروندن. البته مقداری پول هم بابت اجاره می پرداختن. سال ها بود که همه چی به همین منوال بود، زندگی همه شاد و خوشحال بود. پیرمردها و پیرزن ها همیشه فضای کافه رو شاد می کردن. اما بعد از پیدا شدن مردای خاکستری و مسعله ذخیره زمان، نینو تصمیم گرفته بود عذر اونا رو بخواد. به هر حال حتمن ساختن یه هتل درآمدش رو چن برابر می کرد، مردم واسه یه شب کرایه ای رو می دادن که اون پیرمردا و پیرزنا واسه یه ماه میدادن. در ضمن اونا میزای زیادی از کافه رو اشغال می کردن و نهایت می خواستن یه آبجوی پنج تومنی بخورن یا یه کاسه سوپ...

لیلیانا خیلی ازین مسعله عصبانی بود. دعوای بین شون حسابی داغ بود، طوری که انگار گریه های بچه شون رو نمیشنیدن! وقتی مومو رسید، بچه رو بغل کرد و آرومش کرد. یهو که صدای بچه قطع شد، انگار که نینو تازه فهمیده باشه، رو کرد سمت بچه که مومو رو دید. یهو ناخودآگاه لبخند زد و گف:‌سلام مومو!!! چه خوشالم که می بینم ات...

مومو سلام کرد. لیلیانا یهو گف: می بینی مومو ؟ عموی پیر منو انداخته بیرون، دو قورت و نیم شم باقیه. نینو رو به مومو گفت: خب آخه ببین مومو! نه که من ازونا بدم میاد! برعکس! خیلی ام دوسشون دارم. اما آخه آینده چی؟ همین بچه که الان بغل توئه، دو روز دیگه بزرگ میشه، کتاب میخواد، درس می خواد. بزرگتر میشه، باس بره دانشگاه. واسش باس خونه زندگی درست کنم. همه اینا پول می خواد، زمان می خواد. خب آخه با اون کافه زپرتی و چار تا مشتری پیری میشه مگه؟ لیلیانا گفت: یعنی توی این همه سالی که ما با هم زندگی می کنیم، مشکلی بوده؟ همیشه اینا اینجا بودن. مام همیشه خوشحال بودیم. کی مشکل داشتیم؟ نینو گفت: خب اگه ما این همه سال اشتباه می کردیم دلیل نمیشه که بازم تکرارش کنیم. لیلیانا گف: اشتباه؟! خوب فک کن!!! اون روزایی که اینا اینجا بودن بهتر نبود؟ تو خودت خوشال تر نبودی؟ 

همین طور که اینا حرف می زدن، مومو طبق معمول با چشای سیاه درشتش بهشون نگاه می کرد و با دقت به حرفاشون گوش میداد. نینو گفت: خب، راستش رو بخوای، منم ته دلم خیلی ناراحتم که بیرون شون کردم. حقیقت اش، دلمم واسشون خیلی تنگ شده، واسه اون روزا که همه دور هم بودیم...

نینو رو به مومو کرد و گفت:‌ نظر تو چیه مومو؟ برم ازشون عذرخواهی کنم؟ قبول می کنن؟ مومو بهش لبخند زد. نینو رو کرد به لیلیانا و گفت: باشه! من همین عصر میرم و برشون می گردونم! هر جوری شده!!! بچه رو از مومو گرفت و بش گف: می دونی مومو، تقریبن این عبارت: بریم پیش مومو رو داش یادم می رفت. حتمن به زودی میام پیش ات. لیلیانا رو هم میارم. وقت که داری؟!

مومو سرشو چن بار تندتند تکون داد، که یعنی: بله که دارم!!! 
بعدم از نینو و لیلینا و بچه شون خدافظی کرد...
اما خب، هفته ها گذشت و نینو نیومد به آمفی تئاتر...

مومو پیش همه دوستاش رفت. زنی که براش نون می آورد. نقاش و بقیه شون، همه از دیدن اش خوشحال شدن. همه یاد بریم با مومو حرف بزنیم افتادن! همه بش قول دادن به زودی میان به دیدن اش...
هفته ها همین طور میگذشت...
اما حتا یکی شون هم نیومد...

1430

مومو رفت و یکی یکی به همه رفقای قدیمیش سر زد. اول از همه سالواتوره بنا. که دیوارای خونه ش و اجاقش رو ساخته بود. سالواتوره خونه نبود. همسایه هاش گفتن سالواتوره چند روز به چند روز میاد خونه. مومو نشست روی پله های جلوی خونه سالواتوره و منتظر موند. کم کم شب شد، اما همچنان خبری نبود از سالواتوره. مومو پالتوی گل و گشادش رو بیشتر دور خودش پیچید و سرش رو گذاشت روی زمین و خوابش برد. از نیمه شب گذشته بود که سالواتوره در حالی که یه بطری به دست به خونه ش نزدیک می شد، یهو چشمش به مومو افتاده، رفت و بیدارش کرد.

مومو چشاشو مالید و بهش سلام کرد. سالواتوره که جا خورده بود از دیدن مومو گفت: سلام! اینجا چیکار می کنی مومو؟! مومو گف: اومده بودم حالتو بپرسیم. خیلی وقته نیومدی پیشم. سالواتوره، یهو انگار که یاد چیزی افتاده باشه گف: راس میگی مومو. خیلی وقته. خیلی وقته حتا خودمم ندیدم. یه جایی کار می کنم. اون ور شهر. دارن خونه های بزرگ حیاط دار رو خراب می کنن، جاش آپارتمان های ده ها طبقه می سازن. خیلی کار هس. خیلی. پول خوبی هم میدن. اما همه وقتم رو میگیره. خیلی شبا اونجا می خوابم. می دونی مومو، اما سختی اصلی اینا نیس...

مومو مث همیشه، در حالیکه چشای درشت مشکی اش رو دوخته بود به سالواتوره، با دقت به گوش میداد. سالواتوره ادامه داد:‌ می دونی! هر روز که میگذره، اینا از مصالح نامرغوب تری استفاده می کنن. بتونی که باید یه هفته بمونه تا خودش رو بگیره رو بعد از سه روز میگیرن به کار. وقتی واسه یه ساحتمون پنجاه طبقه باید ده متر پی بکنن، پنج متر می کنن. وقتی ام که اعتراض می کنی، می گن شما کارگر اینجایی. پولت رو میگیری، کاری که بهت میگن بکنی. پول خوبی ام میگیری. کاری به این کارا نداشته باش، و الا هِری...

خب مومو، همه ش که پول نیس، هس؟ اما چاره چیه؟ باید کار کنم و زمان ذخیره کنم. اما از طرفی این فکرا بهم فشار میاره. می دونی! فک نکنم اون خونه ها سه ماه هم بتونن دووم بیارن. ولی خب، ازون طرف هی میگم به من چه! من پولم رو میگیرم. خیلی برابر قدیم. واسه فراموش کردن این فکرام هی بطری پشت بطری رو خالی می کنم. کارم شده دیوار چیدن، بطری خالی کردن و خوابیدن. خیلی خسته م مومو، خیلی خسته م...

مومو به سالواتوره لبخند زد و گفت: خب بیا پیش من گه گاه، بیا برام بگو حرفاتو. خیلی خوشحال میشم. سالواتوره دستشو به موهای ژولی پولی مومو کشید و گف: حتمن مومو جان، حتمن. می دونی، همین الان که بات حرف زدم کلی سبک شدم. بهتر شدم. بیشتر از همه این بطری آ بم کمک کرد. چارشنبه کارم کمتره. چارشنبه عصر بیام؟

مومو گفت: آآآآآره!!! حتمن!!!

اما خب، اون چارشمبه و چن تا چارشمبه دیگه گذشت و خبری نشد از سالواتوره....

1429

استفهامات همه پرسشی نیستند، برخی انکاری اند، برخی تأکیدی. کاش ها هم. برخی خواستنِ بودنی را بیان می کنند، برخی اما اذعانی هستند بر نبودن، تأکیدی بر نشدن. برخی هم انکارِ شدن اند، انکارِ بودن...
کاش همه استفهام اند...

1428

چکه چکه چای 
چار ستون چاردیواریِ 
چلچله های چه چه کنان را 
چرت چرت،
چکاچاک چکاچاک...
چاره می کند...

سرو چمان من اما همچنان
میل چمن چرا نمی کند...
 سیر از چرا...
چاه می بافد بر سراچه ی ذهن...
چست و چابک...
چیره دست و چاروق آویخته...

1427

کادر یادمان می خواست بدهد. قانون نسبت طلایی، یک سوم های نقره ای. نمی دانست اما، ما خودمان هر شب پیش از خواب، جای گوسفند، دنباله فیبوناتچی می شماریم. نمی دانست کادر را ما تعیین نمی کنیم. کادر خودش می افتد از آسمان...

1426

هی بلوندی،

قوری رو نباس شُست! قوری باس خاطره تموم چایی هایی که ساخته رو داشته باشه، اضافه شون کنه به هر استکان چایی بعدی...

1425

در زوروترین دقایق شب
سوت ها همه 
بی جواب می مانند...

آسمان آرام است،
روزگار بی تورنادویی است...

1424

روزها همین طور می گذشت و مردای خاکستری هر روز بیشتر و بیشتر شهر رو به تصرف خودشون در میاوردن، پدر مادرها وقتی نداشتن که با بچه هاشون بگذرونن، اینجوری بود که هر روز بچه های بیشتری می اومدن دور و بر آمفی تئاتر، که با مومو و بپو و گایدو بازی کنن...

اما بچه هام عوض شده بودن. مخصوصن بچه های جدید، هر روز با اسباب بازی های عجیب غریب تری می اومدن. ماشینای کنترلی، آدم آهنی، عروسک های سخنگو. اسباب بازی های جدید تا کوچیک ترین جزئبات رو هم در نظر گرفته بودن. به ریزترین نکات هم فکر کرده بودن. انقد که اصن دیگه جایی واسه تخیل باقی نمی ذاشتن. چیزی نمی موند که کسی که باشون بازی می کرد بخواد بش فک کنه. انقد کامل بودن که نمیشد باهاشون بازی کرد، باس میذاشتی شون لب تاقچه نیگاشون می کردی فقط ...

بچه ها که خیلی هاشون جدید بودن، دور مومو و بپو و گایدو نشسته بودن. یکی از بچه های جدید که فرانکو نامی بود، یه رادیوی ترانزیستوری داشت که با صدای بلند داش گوش میداد بش. رادیو داشت تبلیغات سیم کارت و پفک و بانک پخش می کرد. یکی دیگه از بچه ها با عصبانیت بش گفت: هی پسر! صداشو کمتر کن! داری میری رو اعصابما!!! فرانکو بش نگاهی انداخت و بی خیال گف: هیشکی نمی تونه به من بگه چیکار کنم! بابام کلی پول بالای این داده که من بش گوش بدم! حالا بیام و کمترش کنم؟! پسری که بش اعتراضی کرده بود، به بپو (که پیرمرد جمع بود) نگاه کرد! بپو گفت: خب! حق با فرانکوئه، کسی نمی تونه بش بگه چیکار کنه، ما فقط می تونیم خواهش کنیم که صداش رو کمتر کنه...

فرانکو درون لحظه کاری نکرد و همچنان بلند بلند به رادیوش گوش می داد، اما یه چن دیقه که گذشت، آروم رادیو رو خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. بپو لبخندی زد و از بچه ها پرسید، خب بچه ها، بگین ببینم!! از پدر مادرهاتون چه خبر؟

یکی از بچه ها گفت: پدر مادرهامون دیگه وقتی ندارن واسه ما، اما عوضش پول تو جیبی من سه برابر شده، بابام بهم اجازه داده اگه بخوام هر روز برم سینما. البته خودش دیگه بام نمیاد، از صحبت های بعد از فیلم هم خبری نیست. اون یکی گفت: آره!!! من مامانم هر شب برام قصه می گفت! اما الان چند ماهه میگه اصن وقت نداره واسه این کارا، عوضش یه نوار برام خریده که روش یازده قصه ی خونده شده هست. منم به جاش اونا رو گوش میدم. اون یکی گفت: تو خونه ما دیگه از با هم پارک رفتن خبری نیست، اما یه ماشین نو خریدیم که بابام اجازه میده آخر هفته ها من بشورم اش. اما خب، دیگه کیف نداره مث قدیم. واسه همینه که من همه ش سعی می کنم بیام اینجا. فک می کنم بابا مامانم دیگه دوستم ندارن. یکی دیگه گف:‌نه نه! اصن اینطور نیس! اونا خیلی ام ما رو دوس دارن! می دونین همین عروسک چقدر قیمتشه؟ تازه هشت دست لباس مختلف هم داره، بازم داره! کیف، کفش!!! می دونی چقد پول ایناس؟ پول همه ش رو بابام داده. مگه میشه دوستم نداشته باشه...

گایدو گفت: ولی خب، پول دادن مگه دوس داشتنه؟ یکی دیگه از بچه ها با یه حالت تهاجمی گفت:‌ بابای من میگه من دیگه نباید بیام اینجا دیدن شما سه تا!!! میگه شما به طرز مشکوکی خیلی وقت زیادی دارین، در حالی که بقیه مردم اصن یه دقه وقت واسه سرخاروندن ندارن!!! میگه شما وقت مردم رو می دزدین!!! میگه اگه به اومدن به اینجا ادامه بدم، سر آخر کارم به زندان ختم میشه...

گایدو یهو با دستای گره کرده واستاد و گف:‌چی؟! یعنی من دزدم؟‌ من زمان بقیه مردم رو می دزدم؟‌ بپو آروم دست گایدو رو گرفت و آرومش کرد، بعدم گف: من تا حالا حتا یک ثانیه از وقت کسی رو ندزدیم. به خدا قسم می خورم. گایدو گف: البته که منم ندزدیدم. مومو هم خیلی آروم گف: منم همین طور...

یکی از بچه ها گف: ولی بابا مامانا که دروغ نمیگن. یکی دیگه گف: یعنی اینا دزد زمان نیستن؟ گایدو که این حرفا رو میشنید، ایستاد و یه کم همه رو نیگاه کرد و بعد با تمأنینه گفت:‌ ولی بچه ها، بابا مامانای شمام عوض شدن. پیش تر همه شون گاه و بیگاه می اومدن اینجا که با مومو صحبت کنن. که فکرهاشون رو بش بگن، مشکلات شون رو حل کنن. که خوشحال بشن. خیلی وقته حتا یکی شون سر نزده بهش. عجیب نیس؟ حتا دیگه کسی به قصه های منم گوش نمیده. پیش تر همه دوست داشتن قصه های منو. بهشون کمک می کرد بدبختی هاشون رو فراموش کنن، حدقل چن دیقه. اما این روزا دیگه هیشکی گوش نمیده به قصه هام...

گایدو کمی ساکت موند و بچه ها رو زیر نظر گرفت. بعد در حالی که چشاش رو تنگ می کرد و به یه جای دور خیره شده بود گفت: چن روز پیش من اتفاقی رفیق قدیمیم فیگاروی سلمونی رو دیدم. سابق برین یه مرد تپل و خنده رو بود، اما وقتی دیدم اش، نشناختم اش. افتاده و غمگین به نظر می اومد. اصن طراوت همیشگی اش رو نداشت. فیگارویی که همیشه داشت آواز می خوند و در مورد هر چیزی زیر آسمون خدا یه تزی صادر می کرد، ساکت بود و افسرده. اما خب، اگه فقط فیگارو این شکلی شده بود، می گفتم حتمن یه بلایی سرش اومده، اما مسعله بغرنج اینه که خیلی از آدمایی که من میشناسم اینجوری شدن. حتمن یه اتفاقی افتاده. باید بفهمیم چی شده. بپو گفت: حق با گایدوئه. جدیدن همه عجیب غریب شده ن، غریبه شده ن. همه چی عجیب شده. من اصن رفقای قدیمم رو که می بینم نمیشناسم شون، از بس عوض شدن، از بس اونی نیستن که بوده ن ...


اون بعد از ظهر به بحث راجع به علت های این تغییرات گذشت. هر کسی یه چیزی می گفت، مومو هم طبق معمول با دقت به حرفای همه گوش می کرد. مومو تصمیم گرفت حالا که دوستای قدیمش به دیدن اش نمیان، اون بره یه سری بشون بزنه. احوال شون رو بپرسه...

1423

مردای خاکستری کم کم و خزنده تموم شهر رو تصرف کرده بودن، بقال و قصاب و سلمونی. همه به فکر ذخیره زمان افتاده بودن. هیشکی برای هیشکی وقت نداش. حتا واسه خودش. همه کار می کردن و کار. تموم شهر پر شده بود از شعارهایی مث: زمان طلاست! ذخیره اش کنید!!! زمان پول است! بیندوزیدش!!! آینده از آن ذخیره کنندگان زمان است!! این روزها همه زمان ذخیره می کنند، شوما چطور؟! آقا دوماد چیکارن؟ سه برابر سن عروس خانوم زمان ذخیره دارن!! من حتا اگه خدا بودم هم زمان ذخیره می کردم!!! مرد باس زمان ذخیره کنه...


مومو و بپو و گایدو هنوز وخامت اوضاع رو حس نکره بودن اما. روی سنگای جلوی آمفی تئاتر نشسته بودن. گایدو داشت به مومو الفبا یاد می داد. مومو تا حالا خوندن یاد نگرفته بود، اما حافظه بی نظیری داشت که کار رو عالی پیش می برد. خیلی تند و سریع خوندن رو یاد می گرفت...

مومو گف: به نظر میاد دیگه دوستای ما اصن بهمون سر نمی زنن. قدیما بیشتر می اومدن اینجا که باهام حرف بزنن. اما الان اصن خبری نیس ازشون. گایدو گف: آره!! دیگه کسی ام حتا به قصه های من گوش نمیده. اما خب! دقت کردین؟ هر روز بچه های بیشتری میان اینجا پیش ما! این به اون در!!! بپو که طبق معمول ساکت داشت گوش میداد و فکر می کرد گف: مشکل اصن همینه! همین که هر روز بچه های بیشتری میان اینجا برای بازی! هر روز چن نفر جدید می بینیم...

گایدو گف: کوتا بیا بپو!! این که خوبه!!! دوستای بیشتر، کیف و حال بیشتر!!! بپو باز یه مدت ساکت موند، بعدش گفت: اما به نظر من این بچه ها نمیان اینجا که بازی کنن یا سرگرم بشن. اینا به اینجا پناه میارن. شهر به نظرتون عوض نشده؟ آدما دیگه آدمای قبلی نیستن...

1422

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: اگر نقاط ضعفُ  قوت خودت و حریفت را شناخته ای، پیروز شده ای، حتا اگر شکست بخوری.

1421

آن مرحوم هر روز به سطح جدیدی از عرفان می رسید، اما سر آخر در عمق عرفان جان به جان آفرین بخشید...

1420

آقا کمال میگه:

If I were in your shoes, I would still keep my own pair under my bed...

1419

آن مرحوم اول ها دلش می خواست، اما حالش را نداشت. این اواخر اما، دلش هم حتا دیگر نمی خواست...

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

1418

آقای فیگاروی سلمونی توی این فکرا بود که یه لیموزین خاکستری جلوی مغازه ش ایستاد و یه مردی با لباس کامل خاکستری، با یه کیف فلزی خاکستری در حالی که دائما پک می زد به یه سیگار نازک خاکستری وارد مغازه ش شد. مرد بدون اینکه سلام کنه کیف فلزی خاکستریش رو گذاشت جلوی آینه، کلاه خاکستریش رو آویزون کرد به رخت آویز. فیگارو بش گفت: اصلاح سر یا صورت؟ البته اینو محض شوخب گفت! آخه مرده کامل کچل بود، حتا یه تار مو هم نداشت. مرد خاکستری حتا یک لبخند مرده م نیومد روی لبش. فیگارو پا شد در مغازه رو بست، یهو احساس کرد هوا خیلی سرد شده...

رو کرد به مرد خاکستری و گفت: چه کمکی ازم بر میاد آقا؟
مرد با همون قیافه بی احساس گفت: من مأمور اکس وای کیو ۳۸۴ بی هستم.از طرف بانک اندوختن زمان (باز) خدمت تون رسیدم و براتون یه پیشنهاد دارد که بتونید زمان بیشتری رو ذخیره کنید. به نظر میرسه شما زمان زیادی رو تلف می کنید، توی صحبت های صد تا یه غاز با مشتری هاتون، با مادر پیرتون و خیلی موارد دیگه که اگه لازم شد براتون توضیح می دم. به طور خلاصه، به نظر میاد شما احتیاج دارین یه برنامه مدون برای ذخیره و اندوختن زمان بهتون داده بشه...

آقای فیگارو متعجب گفت: اتفاقن این همون چیزی بود که من چن دیقه پیش بش فک می کردم...

مرد خاکستری بش گف: بهتون که گفتم! به نظر میاد شما به طرز بیرحمانه ای دارین زمان تون رو هدر می دین. به طور جدی نیاز به کمک دارین. می دونین که، یک دقیقه شصت ثانیه و یک ساعت شصت دقیقه س. پس یک ساعت سه هزار و ششصد ثانیه س. درسته؟

فیگارو گفت: بله.

مرد خاکستری گفت: فکر می کنین چن سال عمر کنین؟! فیگارو کمی یکه خورد! سردش هم شده بود! گف: خب! هفتاد، شایدم هشتاد. اگه خدا بخواد. مرد خاکستری گفت: خب! بگیریم هفتاد که مطمئن باشیم. یک ساعت سه هزار و ششصد ثانیه بود، درست؟! مرد خاکستری یه گچ خاکستری از توی کیف فلزی خاکستریش درآورد و روی آینه سلمونی شروع کرد به حساب کتاب...

بعد از یه مدت حساب کتاب، مرد خاکستری عدد ۲،۲۰۷،۵۲۰،۰۰۰ رو روی آینه نوشت و زیرش چندین و چند بار خط کشید و با یه لبخند محوی روشو کرد به آقای فیگارو و گفت: این تموم موجودی شماس! می بینید! عدد خیلی بزرگیه!!! فیگارو یه لحظه با خودش گفت: هوووم، نمی دونستم انقدر ثروتمندم!!!

مرد خاکستری صبر نکرد طعم این شیرینی زیر دندون فیگارو بمونه! سریع پرسید: اما خب! الان شما چهل و دوسالتونه! درسته؟ این یعنی بیشتر از نصف این ذخیره دود شده رفته هوا و همون طور که خودتونم اذعان کردین هیچ استفاده مفیدی هم ازش نشده...

فیگارو احساس کرد هوا خیلی سردتر شده!

مرد خاکستری ادامه داد:‌ شما روزی چند ساعت می خوابید: فیگارو گفت: خب، معمولن هشت ساعت. مرد خاکستری یه مشت حساب کتاب دیگه روی آینه انجام داد و گفت: چهل و دو سال، شبی هشت ساعت میکنه به عبارت چهارصد و چهل و یک میلیون و پونصد و چهر هزار ثانیه. خب روزی چند ساعت کار می کنید؟ فیگارو گفت: باز هم حدود هشت ساعت...

مرد خاکستری ادامه داد: اما غذاخوردن چی؟ روزی چن ساعت رو برای غذا خوردن حروم می کنید؟ فیگارو گفت: بستگی داره خب، اما عمومن دو ساعت...

مرد خاکستری گفت: خب! شما البته از مادر پیرتون هم مراقبت می کنید! مثلن میشینید خیلی بی فایده روزی یک ساعت به حرفای بی سر و تهش گوش میدین و باش حرف می زنین، در حالی که اون تقریب کر شده و چیزی نمیشنوه. حالا روزی چند ساعت؟ فیگارو گف: خب، به نظرم یک ساعت، یه کمی این ور اون ور...

مرد خاکستری گفت: به نظر من که بیشتره، اما گیریم یکساعت. البته مادر کر و ناتوان شما کاری ازش ساخته نیس. پس تموم کارهای خونه و خرید کردن و آشپزی هم با شماس که خودش وقت عمده ای می طلبه....

فیگارو گف: ولی خب...
مرد خاکستری به حالت تشرگونه ای گف: لطفن حرف من رو قطع نکنید آقای فیگارو. ما همین طور می دونیم شما هفته ای یکبار میرید سینما. هفته ای دو بار شبا میرید بیرون یه نوشیدنی می خورید با رفقای کلابتون. اکثر عصرها رو هم میشینین با دوستان تون و حرفای خاله زنکی می زنید. افتضاحه آقا، افتضاح!! اما بهم بگین: آیا شما واقعن قصد دارین با میس داریا ازدواج کنین؟

یه عرق سردی روی پیشانی فیگارو نشست، گفت: پس شما در مورد اون هم می دونین؟ مرد خاکستری گفت: البته که می دونیم! گفتم که، ما همه چیز رو می دونیم. خب؟ شما هفته ای دو ساعت میرید دیدن میس داریا. برای گل می برین و به حرفای مفت اش گوش میدین. آیا می خواین باش ازدواج کنین؟ فیگارو آهسته زمزمه کرد: نه!! مرد خاکستری گفت:‌حدس می زدم! اون از کمر به پایین فلجه و باید تموم عمرش رو صندلی چرخدار بشینه! منطقیه که نخواین!! پس واقعن موردی نداره که برید عیادتش!!! فیگارو گفت: ولی اون از دیدن من خوشحال میشه. دلخوشی اش همینه. گناه ...

مرد خاکستری حرف اش رو قطع کرد: شما مسئول زندگی بقیه نیستید قربان. همیشه یادتون باشه. اما برسیم به شیوه کار کردن. شما برای هر اصلاح چقدر وقت صرف می کنید؟ فیگارو گفت: خب فرق داره! اما حدودن نیم ساعت، سه ربع. بعدشم کمی استراحت!! مرد خاکستری گفت: آه قربان! شما متخصص تلف کردن زمانید...

فیگارو احساس شرم کرد...

مرد خاکستری گفت: اما نگران نباشین!!! راه حل شما پیش ماست: از همین فردا مادرتون رو می برید به یه سرای سالمندان ارزون قیمت. دیدن میس داریا رو متوقف می کنید. بحثای خاله زنکی تعطیل. هر مشتری رو توی یه ربع اصلاح می کنید. سینما و کلاب رفتن هم موقوف. اینا همه اتلاف وقته. اینجوری شاید بتونید این چهل و دو سال رو جبران کنید...

تموم مدت که مرد خاکستری حرف می زد، مدام به سیگار خاکستری اش پک می زد. حتا یه آن هم متوقف نمی کرد این پک زدن رو...

فیگارو گفت: ولی، اما...
مرد خاکستری گفت:‌ ببینید جناب فیگارو، اگر می خواین آینده تون تضمین باشه چاره جز ذخیره کردن زمان ندارین. و ما داریم این امکان طلایی رو به شما میدیم. احمقانه س اگه از دست بدین اش...
فیگارو انگار که طلسم شده باشه گفت: حق با شماس...
بلافاصله مرد خاکستری، در حالی که هنوز پک می زند به سیگارش، یه قراردارد در آورد و گفت: خب! اینم قرارداد، سریع امضا کنید. من باید به باقی کارهام برسم...

فیگارو امضا کرد. بدون خوندن. همون روز مادرش رو برد خونه سالمندان و باقی حرفای مرد خاکستری رو مو به مو اجرا کرد...
بعد از مدتی، دو تا دستیار هم استخدام کرد تا بهش کمک کنن. پول خیلی بیشتری در می آورد، خیلی بیشتر. اما خب، دیگه خبری ازون فیگاروی خندون نبود که با تموم مشتری هاش گرم می گرفت و می دونست با هرکی باید راجع به چی حرف بزنه. تبدیل شده بود به یه فیگاروی عبوس و ناراحت که یا داشت اصلاح می کرد، یا پول می گرفت از مشتری آ...
اما خب، همیشه به خودش دلداری می داد: عب نداره! یه سال بخور نون و تره! یه عمر بخور نون و کره!! من دارم زمان رو ذخیره می کنم. اینجوری فردام درخشان میشه. فردا خوشبخت میشم. یه روز خوب می آد...
این فکرا گرچه تشویق اش می کرد به ادامه راهی که پیش گرفته بود. اما حتا یه لبخند مرده هم نمی آورد روی لباش. گاهی دلش واسه مدل قدیمی زندگیش تنگ می شد، واسه مادرش، واسه میس داریا. واسه رفقاش. مشتریاش. اما خب، چاره نبود. باید پیش می رفت...


1417

زندگی همه مردم یه راز مشترک داره، و اون زمان هس. زمان راز مشترک زندگی تموم آدم های دنیاس. درسته که ساعت ها ساخته شدن که ثانیه ها و دقیقه ها رو بشمرن و تقویم ها ساخته شدن که حسب ماه ها و سال ها در نره از دست آدما، اما کیه که ندونه، یک ساعت گاهی می تونه به اندازه ابدیت طول بکشه و گاهی به یه چشم به هم زدن تموم شه. زمان در واقع همون زندگیه، و زندگی توی قلب آدم ها جریان داره...

مردای خاکستری بهتر از هر کسی به این واقعیت آگاه بودن. اونا متخصص های زمان بودن، همون طور که کَنِه متخصص خون هس. کم کم تموم شهر پر شده بود از مردای خاکستری که یه کیف آلومین یومی رنگ فلزی دست شون بود. همه جا بودن و هیچ جا نبودن. تموم سعی شون رو می کردن که جلب توجه نکنن و دیده نشن. اما همزنان توی تک تک خونه های شهر سرک می کشیدن. اطلاعات مربوط به تموم مردم شهر رو داشتن. تا کوچیک ترین کارهای خصوصی و مخفیانه ای که هر کس انجام می داد حتا . میون تموم این مردم، فیگاروی سلمونی بود...

فیگارو یه مرد میان سال کمی تپل بود که یه مغازه سلمونی توی شهر داش. نه فقیر بود، نه ثروتمند. توی اون اطراف مرد مورد احترامی بود. همیشه گشاده رو. وقتی مو یا صورت مشتری هاش رو اصلاح می کرد، باشون از زمین و زمون صوبت می کرد. تقریبن تک تک مشتری هاش رو میشناخت و می دونست باشون باس در چه مورد حرف بزنه. زندگی بدی نداشت، اما خب مث همه مردم، گاه و بیگاه این فکر می اومد توی سرش که:‌ این چه زندگیه که من دارم؟ نزدیک چهل سالمه و ببین چی دارم آخه؟ یه سلمونی زپرتی! چار تا مشتری درب و داغون! همه ش همین! واقعن ینی حق من همینه توی دنیا؟ نباس همه چی یه جور دیگه بود ینی؟ همه ش قیچی و شونه و آخرشم هیچی. تف به ذاتمون آقا. تف به ذاتمون...

یه روز بهاری، که هوا گاهی بارون گاهی آفتاب بود، فیگارو توی مغازه نشسته بود و باز اون فکرا هی می اومد توی کله ش...