کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

1328

یه روز یه گرگه بود، نشسته بود لب جوب صدای پُل در می آورد. بعدش گوسفنده فک کردن این پله، اومدن از روش بره اون ور پل خونه فک و فامیل، گرگه خواست یه لقمه چپ اش کنه، اما گفت بذار رد شه می رم با فک و فامیلش با هم می خورم شون.

هیچی دیگه، رفتن و رفتن تا رسیدن به فک و فامیل! نگو فک و فامیله سگ گله بود! صداش می کردن فک و فامیل. هیچی دیگه، گرگه همین طور داشت با خودش می گفت که چیکار کنم و چیکار نکنم که سگه بش گفت: نگرون نباش! من گرگ دوس ندارم! من اسفناج می خورم! گرگه گف: ولی من گوسفند دوس دارم! یعنی بخورمش بهم حمله نمی کنی؟! سگه م گرگه رو یه لقمه چپ کرد، بعدم رفت یه گوشه همه شو بالا آورد. گوسفنده م براس یه لیوان آب پرتقال آورد و عصر تابستونی آرومی رو با هم گذروندن.


تقریبا شب شده بود که گوسفنده اومد بره خونه، دید هیچی پل نیست. برگشت دعوا با فک و فامیل که تو چرا آخه پل رو خوردی! حالا من چطوری برم خونه! فک و فامیل ام گف: من گرگه رو خوردم! پل نبود که!!! گوسفنده اما زیر بار نرفت، سُماشو کرد تو یه کفش که تو پل منو خوردی!! 

فک و فامیل گف به درک! بیا ببرم ات اون ور جوب. رفتن و رفتن تا رسیدن به جوب. یهو گوسفنده دید پُلِش اونجاس!!! رو کرد به فک و فامیل گف: مگه تو پل منو نخورده بودی؟! فک و فامیل گف: بره ای آ!! من فقط اسفناج می خورم! نه پُل، نه گرگ!! این قانون نانوشته منه! 

بعدش فک و فامیل رو کرد به گرگ و گف:‌ بفرما فامیل! تحویل شوما!! بعدم سه قوطی اسفناج ازش گرفت و رفت. گرگم پرید رو گوسفنده و در حالی که خورشید می رفت پایین کم کم گوسفند رو خورد، توی اون حال، گوسفنده در حالی که کم کم داشت خورده می شد و به انعکاس رنگ سرخ خورشید توی آب رودخونه چشم دوخته بود، با خودش فک می کرد: آخر الزمون شده آ! پُل مگه گوسفند می خوره؟!

درین جا، راوی ماجرا، که بنده باشم، رفتم از فک و فامیل پرسیدم: خب! شوما چرا همون اول نذاشتی گرگه گوسفنده رو بخوره و توام اسفناج ات رو بگیری؟! این بازی آ چی بود؟! فک و فامیل رو کرد به ما و گفت: هعی! آخه فک می کنی زندگی یه سگ گله اسفناج خور که از جامعه سگ های گله طرد شده به خاطر این رفتارش، و تازه پسرعموش هم یه گرگه، چه هیجانی داره؟! باس یه جوری هیجان سازی کنم یا نه ؟! به چه امیدی باس زندگی کنم من پس ؟!

بعدم فک و فامیل روشو کشید و رفت. آفتاب هم رفته بود پایین. استخون های گوسفنده لب رودخونه مونده بودن و گرگه م رفت بود توی غارش خوابیده بود. یه روز دیگه توی این دنیا تموم شده بود و همه چیز کم کم آماده ی شروع یه روز نو می شد. خورشید توی دنیایی که یه گوسفند ازش کم شده و توش یه سگ گله اسفناج خور زندگی می کنه هم طلوع می کنه. خورشید اصن کاری به این کارا نداره.

1327

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
فرانسواز ساگان گفت،
چی گفت؟
گفت: عشق تقریبا هفت سال طول می کشد، و این مدت زمانِ لازم برای تعویض تمام سلول های بدن است.



1326

ما یه عکس گرفته بودیم از آقاکمال، اول کاری توی لپتاپ ایسر نیم وجبی احمد الکتریکی نیگاش کردیم! ای بدک نبود! بعدش رفتیم توی لپتاپ سونی آقاکمال نظاره ش کردیم! عجب رنگ و رویی داشت!!! خولاصه! یه روز هوشنگمون اومد گف عکس آقاکمال رو بزن رو سی دی بریم یه جایی! آقا ما رو برد مغازه رفیق اش! سی رو کرد توی مونیتور! لاقربتا!!! اصن رنگ و رخ آقا کمال صد بار واقعی تر شده بود!!!

گفتیم: هوشنگی! عجب کیفیتی! واس مام بیگیر آی مک!!! هوشنگمون خندید و گف: حواست هس؟! گفتیم به چی؟! گف سال دیگه مدل جدیدترش رو که بدن بیرون، رنگا ازینم زنده تر میشه! عکس همون عکسه! اما توی کامپیوتر آقاکمال تا احمد الکتریکی تا این یکی، فرقش رو می بینی؟!

گفتیم: آره! گف: تازه هیچ وقت، هیچ وقت با هیچ مونیتوری نمیشه دید این عکس واقعن چه شکلیه! می فمی؟! ینی ته نداره! این عکسه تموم اونا هس، اما هیچ کدوم شونم نیس...

لاقربتا ...

۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

1325

نامبرده در ادامه افزود: طوری شده آدم صدای نفس کشیدن خودشم میش نوه 

1324

In the port of Amsterdam


عصر را با نگریستن به جای خالی ام گذراندم. وقتی روی کاناپه اتاقکی در ساختمان شماره پانزده نشسته بودم، و جایم در همه ی جاهای دیگر این دنیا خالی بود ...

1323

بردیای حقیقی رو کشتن! بردیای مجازی رو هم به زودی می کُشن. صوبت سوخت و سوز و دیر و زوده فقط ...

1322

خربزه خورده بود، پوست اش رو داد به بزغاله بیچاره! فرداش پاش لرزید، از کوه افتاد مُرد بزغاله مفلوک، اونم وقت چرا...

1321

از راه های حس بودن، زنده بودن، یکی درد است یکی سرما. وقتی دندان هات می خورد به هم انگار که داری ترک می خوری، بودن ات را بیشتر از همیشه حس می کنی. خوشحالی و لذت بیشتر نبودن را به رخ می کشند، در حافظه هم هیچ نمی مانند ...

1320

بیاین پله های ترقی رو دو تا یکی بریم پایین. توی زیر زمین یه گنج قایم کردم...

1319

+ کور از خدا چی می خواد؟!
- چار تا کور دیگه خب! از دست این خیل بینایان ...
بلی! دیگه امشب نمیاد! هوشنگمون رو عرض می کنم. اینم از این! بریم بخوابیم! آب آناناس خوردیم جای شیر، توشم یه چی آیی ریختیم. اما اثر نداش وجودش، به قول شاعر اصن فرق نداش بود و نبودش! آب آناناس اما خوب بود! آناناس روی آتیش هم خوب میشه! آبش رو اما نمیشه کباب کرد! کلن آب رو نمیشه کباب کرد. یعنی توی ذاتش نیست! تواناییش رو نداره! مث ما که توانایی کلی چیزها رو نداریم!

صدای قطار هی میاد! کاریش هم نمیشه کرد! ما بعد دو سال هنوز توی هفته اول موندیم! عادت نکردیم به صدای قطار! صداش که میاد یا فک می کنیم باس از یکی استقبال کنیم، یا یکی رو بدرقه کنیم! مرضی ام که داریم اینه که از بیم بدرقه، اصن بی خیال استقبال میشیم.

اصن بدرقه خیلی بیم داره! اسم معلم رانندگی ما بدرقه بود! خیلی با هم دعوا می کردیم! یه بار ما رو وسط پارک چیتگر پیاده کرد رفت! ولی ما تنها کاری که کردیم این بود که یه بار لاستیک ماشین اش رو زدیم به جدول، موقه دنده عقب گرفتن! اونم اشتباهی! اما این کارمون خیلی عصبانیش کرد. بدرقه ها اینجوری ان کلن، به لاستیک خیلی حساسن. لاستیک خب ابزار رفتنه. بدرقه م مقدمه رفتن! حساب کن بدرقه کنی بی لاستیک باشه یارو! ضایه میشه دیگه.

خولاصه! آب آناناس رو نمیشه کباب کرد، استقبال رو از بیم بدرقه باس بیخیال شد، هوشنگم دیگه امشب نمیاد! سیاهه نتیجه ها بدین شرحه. و وقتی برگ ها به نوازش نسیمی چنین ساده می افتند، دیگر چه می توان گفت ؟! جناب مظاهر مصفا می فرماد، اونم با اون حالش ...

1318

قوها کوچ نمی کنند


اگه این نوشته رو مقابل هیفده آینه که با زوایایی خاص به هم متصل شدن قرار بدین، تصویر یک قوی در حال خدافظی را مشاهده می کنید.
هوشنگمون همه ش دو ساعته دیر کرده، اما ما فک می کنیم دوباره رفت که رفت! واسه یه مدت دراز. از توی آینه می خونیم اینو. از توی آب حوض. از روی در سماور. ما موندیم و نامبرده و غروب آفتاب. که رنگش شده صورتی نفتی. ابرای مث پشمک انگار هیولا باشن. وقتی هوشنگ میذاره میره، همه چی همینجوری میشه. همه چی همین جوری میشه...

از عصر تا حالا سی و هفت بار دندون مون رو مسواک زدیم، هیفده بار دستامون رو شستیم. بیست و سه بار خسته شدیم از بس خسته شدیم. سه بار هم فین کردیم. اما خب، هنوز صبح نشده. نه که پایه صب شدن باشیما. نه. پایه ایم اصن این شب بشه بی پایان. اما خب، حتا اون شبی که ما شب بی پایان الیستر مکلین رو می خوندیم هم صبح شد. با اینکه ما هی دوس داشتیم تا کتاب تموم نشده صبح نشه...

توی آینه دیدیم امشب یه خوابی می بینیم. خواب می بینیم مث اون بچه ها تو شب بی پایان، توی قطب خوابمون می بره. همه داد میزنن هی! نباس بخوابی!! هی نباس بخوابی!!! ما اما چش مون وا نمی مونه. صداها هی واسمون گنگ و گنگ تر میشن، دور و دورتر میشن. و می خوابیم! بیدار نمیشیم. تصیمی داریم اگه این خواب رو دیدیم، بیدار شیم. تموم توان مون ر وبه کار بی گی ریم کخه تو خواب بیدار شیم! اینجوری شاید توی بیداری بخوابیم! شایدم نه!! اما خب! به هر تخته پاره ای چنگ می زنه آدم بی هوشنگ. به هر تخته پاره ای چنگ می زنه آدم بی هوشنگ...

1317

جسارت شروع کجا، جرات خاتمه کجا. براستی که هر روز و ساعت و ثانیه به جای مصرف زمان، از جرات تغذیه می کند. هر چه می گذرد میل به ماندن نیست که می افزاید بل جرات رفتن است که تحلیل می رود...

1316

نامبرده در ادامه افزود: به گرسیوزخوترین حال ممکن احساس سیاوش بودگی می کنم. 

1315

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: برخی تخم مرغ ها اگر با هم توی یک سبد نباشند نه جوجه می شوند، نه نیمرو.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

1314

Suffer: آنچه در عین صاف بودن، فِر هم هست. و این بلاتکلیفی اش مایه رنج است، همچین آدمی را می ساید.

1313

اکسایش و کاهش:‌ نوعی از ترکیب با اکسیژن که موجب کاهیدن است. تنفسی که می کاهد. 

1312

رفیق جاپونی هوشنگمون یه کتاب داده بمون، داشتیم می خوندیم که هوشنگمون بمون گف: پسر! ول کن اون کتابو!!! چایی ام که تموم شده که!!! انقد تخمه خوردیم تشنه مون شد!!! پاشو اوم بطری آب رو بده بمون حدقل!!!

مام همین طور چش مون به کتاب، رفتیم بطری رو از روی زمین برداریم بدیم به هوشنگمون!!! تو کله مون گفتیم بطری یحتمل پر از آب باس باشه دیگه! همین طور چش به کتاب بطری را برداشتیم که یهو خوردیم زمین!!! از پشت!! افتادیم رو استکانا!!! لاقربتا!!! بطری خالی بود! ما که به قصد بطری پر رفته بودیم یکهو بطری خالی را که برداشتیم، اون زوری که خرج کردیم واس بطری خالی خودمون رو زد زمین!!!

کتاب به دست داشتیم پشت مون رو می مالیدیم که دیدیم هوشنگمون داره می خنده بمون!!! بش گفتیم:‌ حاجی! دمت گرم دیگه! میگی بطری خالی رو بیار، تازه حالا بمون می خندی؟!! میگه:‌ تا تو باشی دیگه چشاتو وا کنی به چیزای خالی توجه زیادی نکنی! مخصوصن اگه اون چیز آدم باشه!! وگرنه ازین بدتر می خوری زمین ...

1311

پرده هم نداریم...

نور توی خیابان نه آنقدر کم است که بشود خوابید، نه آنقدر زیاد که بشود کتاب خواند ...

1310

برای نکرده ها حسرت می خوریم، برای کرده ها افسوس. 
و هنوز هم گرسنه که می شویم غذا می خوریم ... 

1309

نامبرده در ادامه افرود:‌ این که اسمش حسرت نیست دیگر، بش می گویند پوزخند ...

1308

نامبرده در ادامه افزود:‌ یکی از بی کفنی زنده ست، یکی از بی حیایی ...

1307

نامبرده در ادامه افزود: دردِ بدون زخم درد کثیفی است ...

1306

مسعله بغرنج اینه که اوضاع طوری شده که هر چی آدما برات مهم تر باشن، باس موقه حرف زدن باشون بیشتر هوای کلمه هات رو داشته باشی ...

1305

نامبرده در ادامه افزود: تراژدی ها هم افسانه می خواهند، زندگی های ما جاذبه داستانی ندارد ...

1304

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: هر دست یک شمشیر سامورایی پنهان دارد در آستین. هُش دار که باش قضاوت نکنی، که آن سفری است بی بازگشت ...

1303

کمبوجیه برادرش را کُشت و بی دلیل به مصر لشگر کشید. نفرین آمون سپاهش را در بیابان سعیدان  با شن و ریگ یکی کرد و خودش به ناپیدا دلیلی حوالی دمشق مُرد، بی که نشانه ای ازش ...

بازوان میترا در هم شکست ...
آغوشی دیگر در خویش نپذیرفت نگون بختان این دیار را ...
سرگردانی پیشانی نوشت آدمی است، وقتی آغوشی پذیرنده نمی یابد ...

1302

از توی دیوار صدای اره و پتک می آید. تو گویی گروهی زندانیِ گستاخِ بی پروا از بانگ تلاش حاشا ن، در کار فرار از سلول خویشند. بی خبر که می افتند توی سلول بغلی، که درین جا به هر زندان دو چندان نقب در هر نقب چندين حجره در هر حجره سکوت به بی معناترین شکل اش بلاتکلیف است ...

1301

دور میدان فردوسی فال می فروشند و سکه های شاهان قاجار را. طلسم می فروشند و چوبسیگار شاه عباس صفوی را. بیلچه ای از عصر مفرغ را، و انگشترهای عقیق. دور میدان فردوسی ایستگاه مترویی است که روزگاری واپسین ایستگاه بود در میانه راهی که می رفت ادامه یابد. می رفتی، می رفتی، می رفتی، و وقتی انتظار نداشتی، یکهو تمام می شد. آخرش بود. سوت می زدند که خشکی ندیده ایم اما، بپرید توی آب. شنا کنید، آویزان شوید به مجسمه فردوسی، به آن کودکان خوابیده کنار پاش. سر و صدا نکنید، مبادا بیدار شوند. کودکان که بیدار شوند، ونگ ونگ می کندد و کل شهر بد خواب می شود و با یک مشت مردم بدخواب چه می شود کرد؟! 

ما دور میدان فردوسی هی می چرخیدیم و می چرخیدیم، که راه ایرانشهر را پیدا کنیم. توش ماشین حساب کاسیوی چینی می فروختند، ساخت شابدلظیم. و ما هی دنبال ایرانشهر می گشتیم دور میدان فردوسی. و از مجسمه هر چه می پرسیدیم، پاسخ سکوت بود و دود. تو گویی پشت کرده بود به ایرانشهر و ما باز نمی فهمیدیم. کسی خواست کودکان پای مجسمه را بیدار کند، مگر ایرانشهر را آنها بلد باشند. هشدار دادیم اش که کودکان را گفته اند بیدار نکنیم. مادرشان چند حب تریاک انداخته زیر زبان شان که بخوابند، مگر نفس راحتی بکشد توی درشکه ی این راهِ همه ش تپه و چاله. 

عرق می ریختیم و دور میدان فردوسی می گشتیم، می چرخیدیم. پی ایرانشهر و حواس مان بود کودکان پای مجسمه خفته را بیدار نکنیم. و مجسمه که پشت کرده بود به ایرانشهر هی تکثیر می شد، هی تکثیر می شد، شهر بوی مرمر می داد در آن عصر مردادی...

1300

اما به سر بپو سوپوره چی اومد. بپو اون شب رو که پیش گایدو گذروند و سه چهار روز تموم شهر رو دنبال مومو گشت، اما هیچ اثری ازش پیدا نکرد، وقتی از همه چی ناامید شد، تنها راه ممکن رو رفتن پیش پلیس دید! این شد که راه افتاد و رفت توی اولین پاسگاه پلیسی که سر راهش بود! توی پاسگاه برای افسر پلیس تموم چیزهایی که دیده بود، از دادگاه مردای خاکستری و تصمیم اونا واسه دزدیدن مومو تا اوضاع به هم ریخته و غیب شدن ناگهانی مومو، همه رو تعریف کرد! 

افسر پلیس نگاهی به لیست اشخاص ثبت شده توی شهر انداخت اما اثری از مومو پیدا نکرد! بپو گفت: البته! خب اون به صورت قانونی ثبت نشده بود!!! یهو پلیس زد زیر خنده و گفت:‌ یعنی تو به من میگی یه آدمی که وجود قانونی نداره، توسط یه مشت مرد خاکستری که ملوم نیس چی هستن، دزدیده شد و من الان باید اون رو برای تو پیدا کنم، درست متوجه شدم؟!

بپو لبخندی زد و گف:‌بله قربان! دقیقن همین!!! پلیس یهو عصبانی بلند شد و گوشه کت بپو رو گرفت و از پاسگاه انداخت بیرون! در حالی که بپو از روی زمین بلند شده بود داشت خاک روی کتش رو می تکوند، افسر پلیس داد زد: هی پیرمرد! برو خدا رو شکر کن واسه خاطر گرفتن وقت مامور قانون زندانی ات نمی کنم!!!

خاصیت بپو اما صبوری زیادش بود! ازون به بعد به دو تا پاسگاه پلیس دیگه م سر زد و قصه رو براشون تعریف کرد و گم شدن مومو رو گزارش داد! توی هر دو تا پاسگاه برخورد تقریبا مشابهی با مورد اول باش شد! توی پاسگاه سوم اما، افسر پلیس بپو رو بازداشت کرد! بپو سه روز تموم بدون اینکه بدونه چی شده توی سلول پاسگاه پلیس گذروند.

بعد از سه روز یه ماشین اومد و بپو رو به یه بیمارستان روانی منتقل کرد! به نظر اونا با این حرفایی که بپو می زد بی شک یه بیمار روانی بود! یه بیمار روانی شاید خطرناک!!! روزها همین طور توی تیمارستان میگذشت و اونا از بپو می خواستن هر روز چندین بار قصه مومو و مردای خاکستری رو براشون تعریف کنه! بپو هم که فکر می کرد اینکار کمکی به آزادی مومو می کنه، هر موقع ازش می خواستن قصه رو دوباره تعریف می کرد.

تا اینکه یه شب حس کرد یکی کنار تخت اش نشسته! چشاشو و باز کرد و یه مرد با لباس خاکستری و یه کیف فلزی خاکستری رنگ دید که بی وقفه یه سیگار نازک خاکستری رو دود می کرد. یهو سیخ توی تخت اش نشست! زبون اش بند اومده بود! هیچی نمی تونست بگه!!!

مرد خاکستری رو بهش کرد و گفت: خب! پس قصه ما و مومو رو به هر کسی که بهش می رسی میگی! درسته؟! بپو گفت: پس شما مومو رو دزدیدین!!! مرد خاکستری گفت:‌ البته!!! و برای آزادی اش تو میتونی بش کمک کنی پیرمرد!! چشای بپو برقی زد و گفت: هر کاری باشه می کنم!!!

مرد خاکستری خنده ای کرد و گفت: اول از همه! باید تعریف این قصه مردای خاکستری و مومو رو تموم کنی! دیگه حتا یکبار هم نباید این داستان رو برای کسی تعریف کنی! بپو گفت:‌ قبوله! من تعریف می کردم شاید اینجوری کسی بتونه مومو رو نجات بده! حالا اگه خودم بتونم نجات اش بدم که دلیلی نیس بخوام تعریف کنم! قبوله!!!

مرد خاکستری گفت: خوبه! اما شرط دوم!!! مومو به ما صدهزار ساعت زمان بدهکاره، اگر تو بتونی این صدهزار ساعت رو به ما پرداخت کنی، مومو آزاد میشه!! بپو گفت:‌ اما من از کجا باید صدهزار ساعت زمان بیارم؟! مرد خاکستری گفت:‌ واضحه پیرمرد! باید زمان ذخیره کنی! باید بیشتر و بیشتر کار کنی و زمان ذخیره کنی! بپو گفت:‌ باشه. و یهو مرد خاکستری دیگه توی اتاق نبود.

از فردای اون روز هر چی دکترای تیمارستان از بپو می خواستن که قصه مردای خاکستری و مومو رو تعریف کنه، اون دیگه تعریف نمی کرد! بعد از سه چار روز، دکترا تشخیص دادن که این پیرمرد توهمی که داشته رو فراموش کرده و میتونه مرخص شه!! به محض ترخیص، بپو جارو بدست شروع کرد به تمیز کردن خیابونا! روز و شب جارو می کشید. دیگه اون روش قدیمی یه جارو کشیدن  و یه نفس عمیق کشیدن رو دنبال نمی کرد! از کارش لذتی نمی برد! استراحتی نمی کرد! همه تلاشش ذخیره اون صدهزار ساعت زمان بود که بتونه مومو رو نجات بده. روز و شب جارو می کرد و جارو می کرد ...

1299

اما توی این یه سال که مومو دور بود از شهر چه اتفاقایی افتاده بود. مردای خاکستری نقشه شون که دور کردن دوستای مومو از دور و برش بود رو از همون لحظه بعد از جلسه شون گام به گام پیش بردن. اول از همه نوبت گایدو بود.

حذف گایدو سخت نبود! همیشه اون جاه طلبی یه قصه گوی معروف شدن توی گایدو بود! اینکه لباس حریر بپوشه و توی استخر اختصاصیش شنا کنه!!! همین نقطه ضعف کافی بود تا مردای خاکستری حداکثر استفاده رو ازش بکنن. همه چیز با یه مقاله توی روزنامه کثرالانتشار شهر شروع شد: آخرین بازمانده قصه گوهای قدیمی!!!! مقاله در مورد گایدو و شیوه منحصر به فرد قصه گوییش بود!!

ازون روز به بعد بود که سیل مردم به سمت آمفی تئاتر روانه می شدن که به قصه هی گایدو گوش بدن! اونم با شور و شوق براشون قصه می گفت! بعد از مدتی یه شرکت توریستی اون رو به استخدام خودش در آورد، با این شرط که بتونه اسمش رو به عنوان یکی از مقاصد توریستی توی بروشورشون بیارن!!! البته که گایدو هیچ مشکلی با این موضوع نداشت! هر روز تعداد زیادی توریست می اومدن که قصه های هر بار متفاوت اون رو در مورد جاذبه های شهر بشنون!! گایدو همچنان به اصل خودش وفادار بود و یه قصه رو دو بار نمی گفت.

کم کم کار گایدو بالا گرفت و از طرف چن تا کانال رادیویی باهاش قرارداد بستن! که هفته ای سه بار بره و برای مخاطبان میلیونی اونا قصه بگه!!! و گایدو می مرد واسه این کار! بعد ازون نوبت رسید به تلویزیون!!! گایدو که حسابی مشهور شده بود و سلبریتی، دست ازون زندگی آواره وارش اطراف آمفی تئاتر ویرانه برداشت و یه خونه بزرگ با استخر اختصاصی و لباس های حریر برای خودش خرید، توی محله اعیون نشین شهر. اسمش هم دیگه گایدو نبود! همه صداش می گردن گیرولاموی قصه گو!!!

کم کم انقدر برنامه هاش فشرده شد که مجبور شد یه منشی استخدام کنه برای رتق و فتق امورش! بعد مدتی یه منشی شد دو تا و دو تا شد سه تا. وقت سر خاروندن نداشت! طوری شده بود که دیگه ایده ای برای ساختن قصه های جدید نداشت! بضی شبا که تنها می شد، دلش برای مومو تنگ می شد! برای اون همه ایده ای که وقتی باهاش حرف می زد می اومد توی سرش! ولی الان چی؟! هیچ ایده ای نداشت واسه قصه گفتن!! و البته کماکان دوس داشت یه قصه رو دو بار نگه.

یه روز کاری کرد که خودش هم باورش نمی شد! شروع کرد به گفتن قصه هایی که برای مومو ساخته بود! قصه هایی که مخصوص و فقط برای مومو بود و قرار نبود هیچوقت کس دیگه ای اون قصه ها رو بشنوه! مث قصه اون پرنسس با عمر جاویدان! اما کاریش نمی تونست بکنه! خودشم باورش نمی شد! اما اون کارو کرد! یکی یکی تموم قصه های مخصوص مومو رو هم برای مردم گفت! اما خب! اونام تموم شدن!! ازون به بعد کاری رو کرد که این یکی رو هیچ رقمه فک نمی کرد یه روزی انجام بده!!! قصه هایی که گفته بود رو دوباره تعریف کرد! فقط یه کم اسم ها رو عوض کرد و بعضی چیزا رو بین قصه ها عوض کرد! ولی مردم همین طور به قصه هاش گوش می دادن! انگار نه انگار که تکراری بودن! انگار اصن نمی فهمیدن...

یه شب، خیلی دلش برای مومو تنگ شده بود. پیش خودش گفت: هی گایدو! تو الان یه آدم قدرتمندی! مومو رفیق تو بود! چطور فراموشش کردی؟! فردا باید توی برنامه ت قصه مردای خاکستری رو برای همه بگی! بگی که چه بلایی سر مومو اومد! بگی که چطور دزدیدنش! آره! حتما باید اینکارو بکنی!!! اینجوری حتما یه اتفاقی می افته! مومو بر می گرده! همه چی میشه مث قدیم!!!

گایدو هنوز داشت به این برنامه فکر می کرد که تلفن خصوصیش زنگ خورد! تلفن رو برداشت و سلام کرد! یه صدای سرد ازون طرف گفت:‌ جناب گیرولاموی قصه گو! شما فکری که توی سرتون هست رو عملی نمی کنید!!! گایدو گفت: چه کسی اینو میگه؟! البته که می کنم!!! صدا گفت: فکر می کنید قدرتمند شدین؟! سلبریتی شدین؟! و هر کاری بخواین می تونین انجام بدین؟! گایدو گفت: البته! پس چی؟! صدای اون طرف گوشی یهو بلند خندید و گفت: یعنی شما نفهمیدید تموم این موفقیت و موقعیت رو مدیون ما هستین؟! گایدو با عصبانیت گفت: هی هی! کی گفته؟! اینا همه ش به خاطر قدرت منحصر به فرد قصه گویی خودمه!!! صدا دوباره بلندتر خندید و گفت:‌ این به اصطلاح قدرت رو که سال ها سال داشتید! چطور الان یک شبه شکوفا شد؟! احمق نباشید جناب گیرولاموی قصه گو!!! ما همون طور که شما رو بردیم بالا، می تونیم یک شبه بکشیم تون پایین! و در ضمن! مطمئن باشین ذکر یک کلمه در مورد مردان خاکستری حتما جون دوست تون، مومو، رو به خطر میندازه. شب خوش...

گایدو تا صبح خوابش نبرد. همه ش فکر می کرد که باید چیکار کنه؟! هم موقعیتی که توش بود رو دوست داشت، هم نمی خواست بلایی سر مومو بیاد. صبح شد و منشی هاش که قیافه شون زیر سه لایه آرایش مخفی بود، اومدن دنبالش که ببرن اش تلویزیون! گایدو با چشای خواب آلود نشست توی ماشین و توی تلویزیون همون قصه های تکراری رو برای خیل مشتاق علاقمندان اش تعریف کرد ...

1298

وقتی یکبار از مراسم اعدام ات فرار کنی، طلسم می شوی، طوری که آرزوی مرگ می کنی و نمی میری. مرگ اما میسر نیست، مگر با اعدام دوباره. و دوباره اعدام شدن مستلزم طی هفت خوان، هفت مرحله، هفت زجر است. که طلسم بشکند و دوباره برگردی به مراسم اعدام و این بار، تا تهش بی کم و کاست بروی.

این کلمات تا به حال هزاران بار توی کله ش تکرار شده بود. چه کسی بهش گفته بود؟! یادش نمی آمد. آیا از مراسم اعدامش فرار کرده بود؟! یادش نمی آمد. اما آنقدر تمام واژه ها شفاف توی سرش تکرار می شود، و هر بار مثل بار قبل، بی که یک واو جا به جا، که شک نداشت، حتما این سخنان را جایی شنیده است. و حتما از مراسم اعدامش فرار کرده است.

از تمام این جملات، چیزی که حتم داشت  از داشتن اش آرزوی مرگ بود و ناممکنی اش. و این زجرِ روز به روز. فقط نمی دانست اکنون در کدامین خوان از آن هفت خوان است. شاید اولیش. تمام هفت خوان ها را خوانده بود، هر موقع پهلوان خوانی را رد می کرد، علامتی، نشانه ای چیزی بود. که یعنی رد کردی! یکی کم شد از هفت تا!! اما آنها همه پهلوان بودند! برای افتخار خوان رد می کردند! برای رهایی، برای اثبات وفاداری. او چه؟! موجود رقت انگیزی که می خواست هفت خوان طی کند، زجر بکشد،  که چه؟! که بمیرد!

رقت انگیز! چقدر ازین کلمه بدش می آمد! نفرت انگیز ترین کلمه ای که می شناخت همین رقت انگیز بود! اما آدم باید با خودش رو راست باشد! چیزی بهتر از آن توصیف نمی کرد حال و روزش را. رفته بود تمام اسطوره های ایرانی و هندی و آزتکی و اینکایی و حتا وایکینگی را خوانده بود! برای خودش صاحب نظری بود در عالم اسطوره شناسان. اما هدف اش چه بود؟! شکستن طلسم، مُردن! تازه بعد از همه این تلاش به همین یک هدف هم نرسیده بود!! ازین رقت انگیزتر؟!

یک شب که طبق معمول تا دیروقت توی دفتر کارش توی دانشگاه نشسته بود، فکری به سرش زد! این قهرمان ها، این پهلوان های هفت و بیشتر رد کرده، سرانجام شان چه شد؟! هیچ یک در حین گذراندن خوان ها نمردند، اما چطور مُردند؟! شاید کلید مرگ توی مشت یکی از همین قصه ها بود. احتیاج نداشت کتاب ها را نگاه کند، همه قصه ها را از حفظ بود. می شد همه شان را کرد سه دسته: رستم ها، اسفندیارها و هرکول ها.

دسته رُستم ها سرانجام شان مرگی بود ذلت بار. بدست برادر، توی چاه پر از تیغ و تیر زهرآغشت. امثال اسفندیارها اما در نبرد و به قاموس یک پهلوان کشته شدند. هرکول ها اما جاوید زیست در المپ، به اراده خدایان. پس گذرکنندگان از خوان ها نیز، سرنوشتی فرای سرنوشت انسان های عادی نداشتند، برخی به ذلت کشته شدند، برخی به افتخار و برخی طولانی زیستند. هیچ اسطوره ای نبود در زندگی پهلوانان و قهرمانان، مرگ و زندگی شان شبیه هزاران هزار آدم عادی دیگر بود، این مرگ بود اما، و جادوی زمان، که ازشان اسطوره ساخته بود. اسطوره ها همه مُرده اند، سال ها پیش از تاریخ.

پس هفت خوان ها برای چه بود؟! اگر برای اسطوره ها نامعلوم، برای اون مشخص است:‌ برای مرگ! برای باطل کردن طلسم. با خود فکر کرد، شاید خوان ها از ابتدا مرز نداشتند، اسم نداشتند، شماره شاید حتا نداشتند. زمان بوده و مرگ پهلوانان، که آن ها را ساخته، صیقل داده، حک کرده و اصلاح. تا شده اینکه امروز است. شاید هفت خوانِ باطل السحر همین نفس کشیدن هاست. همین تلاش های رقت انگیزش برای باطل کردن سحر. همین زنده بودن. آن خوان های اسم دار و قصه دار را زمان ساخته بود بعدها، وقتی اسطوره ها، که همه پیش از تاریخ زیسته بودند، دیگر نبودند. این چیزها مال دنیای پس از مرگ است. مال دنیا، پس از مرگ پهلوان. لبخندی رو لبش نشست و توی صندلیش فرو رفت.

صبح، نظافتچی جسد استاد بزرگ اسطوره شناسی را در دفترکارش، در حالی که پشت میزش نشسته بود پیدا کرد. همه در مورد او صحبت می کردند. او که عمری را در راه پژرهش در مورد اسطوره ها صرف کرد و سرآخر در حال پژوهش، در دفتر کار، جان به جان آفرین تسلیم کرد. مراسم تشییع اسطوره شناسی همانند یک اسطوره برگزار شد.  هیچ کس اما هرگز نفهمید دلیل آن همه پژوهش را. و او هیچوقت آخرین دستاوردش را جایی ننوشت، راز تجدید مراسم اعدام را. 

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

1297

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: آدمِ ترسو تخصص اش احتیاط است.

1796

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: تاریخ یا مایه افتخار است، یا اسباب رنج. آموزگار عبرت هرگز نبوده است.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

1795

مومو چشم هاش رو باز کرد و خودش رو روی چمن های جلوی آمفی تئاتر یافت!!! عجب!!! همین طور روی چشن ها نشست و چشماش رو مالید!!! پروفسور هورا رو یادش اومد و زنبقساعت ها رو. و اون موسیق عجیب رو!!! و ترانه هایی که ستاره ها می خوندن براش!!! عجیب بود! نه تنها موسیقی رو یادش بود، بلکه تک تک کلمه های ترانه ها رو هم به خاطر داشت!!! یعنی منظور پروفسور هورا از ریشه دار شدن کلمه ها این بود؟!

مومو با خودش گفت: اما هی! من چطور انقدر سریع برگشتم به آمفی تئاتر؟! نکنه همه ش یه خواب بود؟! با همین فکرا پا شد که بره یه قدمی اون دور و بر بزنه که یهو چشمش به یه لاک پشت افتاد! توی دلش گفت: اُه! کاسیوپیا!!! بلند گفت: صبح بخیر!!!! هیچی روی لاکِ‌ لاک پشت روشن نشد! مومو با ناراحتی گفت!! بیا! توام که یه لاک پشت معمولی هستی که!!!

یهو چن تا کلمه روی لاک ظاهر شد: معمولی نه!!! کاسیوپیا!!! مومو یهو ذوق کرد و پرید بالا و دستاش رو زد به هم و با خنده گف: آره آره! کاسیوپیا!!! کاسیوپیا!!! پس همه ش یه خواب نبود!!! به به و به بهینا!!!! یهو مومو ایستاد و گفت: ولی پس چرا من اینجام؟! چرا توی هیچ جا سَرا نیستم؟!

روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودت!!! مومو گفت: به انتخاب خودم؟! من اصن یادم نمیاد کی اومدم اینجا!!! اصن بگو بهم! تو چرا اینجایی؟! چیکار می کنی؟! روی لاک کاسیوپیا روشن شد: به انتخاب خودم!!! بعد یه مکث دوباره نوشت:‌ صبحانه می خورم!!!

مومو گفت: آخ! مذرت می خوام مزاحم صبونه خوردن ات شدم دوست خوبم! ممنون که برای راهنماییم اومدی اینجا. خیلی خیلی ممنون. حالا بهتره برم یه گشتی این اطراف بزنم و توام صبحونه بخوری...

مومو رفت یه قدمی بزنه و منتظر رفقاش بپو و گایدو و بچه ها بشه که بیان، تا براشون قصه زنبقساعت ها و اون موسیقی عجیب و پروفسور هورا رو بگه! غافل از اینکه ازون روزی که اون رفته بود تا حالا نه چن ساعت، که یکسال گذشته! و توی این یه سال خیلی چیزا عوض شده ...

1794

مومو یهو توجهش به اون ستون نور که از زیر گنبد طلایی می پاشید جلب شد. به نظرش اومد یه صداهایی میشنوه از توش. اولش مث صدای باد بود که بین شاخه های درختا می وزه. کم کم انگار صدای رودخونه بود. اما نه! صدای آبشار بود، وقتی می خوره به صخره ها...

صدای همه چیز بود و باز هم انگار صدایی نبود. مومو بیشتر که دقت کرد دید تارهای نور توی اون ستون نورانی دارن ارتعاش می کنن. انگار اون ها بودن که صدا رو تولید می کردن. هر چی بود صدای آدمیزاد توی نبود. مومو چشماشو بست و گوش کرد! آآآآره!!! این همون صدایی بود که گاهی خیلی گنگ می شنید! همون صدای موسیقی که پروفسور هورا هم بش اشاره کرده بود! همون بود!

مومو گوش داد! کم کم می تونست نوت ها دو تشخیص بده! نه! اینا اصن نوت هایی که توی دنیای آدم ها میشنوی نبودن!!! و هیچ دو نوتی مثل هم نبودن. هر لحظه، هر آن، یک موسیقی. انگار تموم ستاره های دنیا، تموم کهشکان های عالم داشتن به مومو، فقط و فقط به مومو، نگاه می کردن. و براش قصه هاشون رو می گفتن! براش می گفتن اون زنبقساعت ها چطور به وجود میان و از بین میرن!!! زنبقساعت! پس اسم اون گل ها این بود! نه اشتباه نمی کرد! تموم این کلمه ها روی صحبت شون با اون بود، فقط و فقط مومو!!! فکر کردن به اینکه تموم ستاره های عالم دارن باهاش حرف می زنن، سر مومو رو گیج بُرد!! داشت می افتاد که پروفسور هورا سر رسید! محکم بغل اش کرد و دستش رو گذاشت روی چشم هاش. چند لحظه بعد برگشته بودن توی اتاقی که پر از ساعت بود.

مومو چشم هاش رو باز کرد و پروفسور رو لبخند به لب دید. گف: اُه پروفسور! باشکوه بود! من فک نمی کردم زمان کل آدم ها انقد وسیع باشه و باشکوه! انقدر با عظمت!!! پروفسور خنده ای کرد و گفت: دخترکم! اون زمان کل آدما نبود! اون زمان تو بود!! هر آدمی یک چیزی شبیه اونچه تو دیدی داره، جایی که کل سهم اش از زمان نگهداری میشه!!! اما هر کسی نمی تونه اونجا رو ببینه! با چشم های معمولی نمیشه دیدش...

مومو گف: یعنی، یعنی من دقیقا کجا بودم پروفسور؟! پروفسور لبخندی زد و گف: توی اعماق قلبت دخترم! توی اعماق قلبت...

مومو گفت: می تونم دوستام رو هم بیارم و اونجا رو بشون نشون بدم؟! پروفسور گفت: نه مومو! حداقل الان نه!! مومو گف: ولی من می خوام همه شون رو بیاریم و بهشون نشون بدم! می خوام ترانه های ستاره ها رو براشون بخونم! برای همه شون! پروفسور گفت: ممکنه بخوای! اما نمی تونی!! مومو گف: چرا؟! من تموم ترانه ها رو از حفظم!! پروفسور گفت: درسته! اما تا وقتی که اونا توی قلبت ریشه دار نشدن، نمی تونی به زبون بیاری شون...

مومو گف: یعنی چی ریشه دار؟! پروفسور گفت: یعنی اگر چیزی که می خوای گفتن اون ترانه ها به دوستات هست، باید صبر کنی!!! مومو گفت: خب! صبر می کنم!!! پروفسور گفت: این یه صبر کردن معمولی نیس! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی! دونه ای که صبر می کنه جوونه بشه، جوونه ای که ساقه میشه و سرشو از خاک میاره بیرون! باید مث یه دونه توی دل خاک صبر کنی دخترکم!!!

حالا مومو! آیا این همون چیزیه که تو میخوای؟! مومو آهسته گفت: بله پروفسور! این چیزیه که من می خوام! پروفسور گفت: پس بخواب دخترکم! بخواب. و دستش رو کشید روی چشم های مومو. دخترک به یه خواب عمیق فرو رفت ...

1793

پروفسور به مومو گفت: آماده ای؟! مومو سرشو تکون داد! یهو پروفسور مومو رو دستش بلند کرد و در حالی که دستش رو جلوی چشمای مومو گرفته بود، به نظر می اومد با سرعت زیاد یه مسیری رو طی کردن. تا اینکه پروفسور دستش رو از روش چشم های مومو برداشت و اونو گذاشت زمین. در حالی که انگشت اشاره ش رو روی لبش قرار داده بود، که یادآوری کنه به مومو که حرف زدن ممنوعه.

مومو به روبروش نگاه کرد و با عجیب ترین چیزی که تا اون روز توی عمرش دیده بود، مواجه شد. یه دریاچه بی نظیر که آب توش مث کریستال بود، زیر یک گنبد خیلی بلند که انگار از طلای ناب ساخته شده بود و یک ستون نور ازش می پاشید همه جا. یه پاندول عظیم به وسط گنبد وصل بود و تهش به دریاچه می رسید.

مومو رفت نزدیک دریاچه که آب توش مث کریستال شفاف بود و براق. یهو چشم اش افتاد به یه گل توی آب. زیباترین گلی که توی عمرش دیده بود. انقدر اون گل زیبا بود که مومو حس کرد می تونه تا آخر عمرش بشینه و فقط به اون گل نیگا کنه. همین طور که مومو محو گل شده بود پاندول که داشت می چرخید، رسید به گل. یهو گل شروع کرد به پرپر شدن، گلبرگ به گلبرگ پرپر می شد. مومو دلش میخواست داد بزنه. انگار که یکی از عزیزترین کسانش رو از داده. نمی فهمید چرا گل به این قشنگی باید اینجوری از بین بره.

همین طور مومو نگاه می کرد و گل کاملا از بین رفت. اما همین که پاندول به اون طرف دریاچه رسید، یه غنچه دیگه ظاهر شد و رفته رفته شکفت. این دفعه یه گل قشنگ تر از قبلی شروع کرد به شکوفا شدن! مومو دقیق نگاه کرد! همه اجزای این گل با قبلی فرق داشت و در کل، می تونست بگه صدبار از گل قبلی قشنگ تر بود. هنوز مومو در حال مزه مزه کردن زیبایی گل بود که پاندول سر رسید و گل پرپر شد. اما دوباره یه غنچه دیگه و یه گلی که با دوتای دیگه کاملا متفاوت بود، و از هر دوشون زیباتر. انگار هر یه گل جدید، زیباترین گل عالم بود. 

1792

من از بچگی تب کردن را خیلی دوست داشتم. یعنی تب از کردنی های محبوب ام بوده است. حتا شده بود می رفتم زیر باران مگر که تب کنم. وقتی تب می کردم هزار و یک خاطره داشته و نداشته ام می آمد توی کله م. در واقع همه شان کم و بیش واقع شده بودند، اما شاید نه به آن صورتی که توی کله م می آمدند. تب ابتدا شبیه شان می کرد به جوری که دوست داشتم واقع شوند، بعد می آوردشان آن دم دَمای کله م...

آدمی وقتی خاطره هایش همین طور معمولی، آن طور که اتفاق افتاده اند می آیند توی کله ش بیشتر دوست دارد آنها را برای خودش نگاه دارد، یا حتا برای خودش هم نگاه ندارد و شیفت به اضافه دیلیت را بفشارد یواشکی. یک آبم روش، در صورت لزوم. ولی وقتی همان خاطرات با پر و بال و شاخ و برگ می آید توی کله ش دوست دارد این ها را به کسی بگوید، مخصوصا وقتی تب دارد. تب آدم را پرحرف می کند، می دانید...

و چه کسی بهتر از مادربزرگ؟! مادربزرگ که همزمان با مالیدن پاهای تان در آب ولرمِ حاصل از دَم کردن گلپر و اسپند، به حرف هاتان گوش می دهد، و حتا نه فقط گوش می دهد که چار تا هم می گذارد روش و برایتان بازتعریف می کند. مثلا اگر شما بگویید خرس را از دور دیده بودید در آن شب بارانی وقتی کنار آتش نشسته بودید (حال آنکه در واقع پشت پنجره نشسته بودید، توی خانه و به خرس فکر می کردید فقط)، او دست خرس را می گیرد و می آورد می نشاند کنار آتش. و خرس حتا قصه پدرِ پدربزرگش را برایتان تعریف می کند که یک خرس بزرگ و هیولامانندی بوده و جلوی پدرِ پدربزرگ شما که از راه دور باز میگشته، به قصد تناول گرفته است. اما پدر پدربزرگ شما اول به چایی دعوت اش کرد. اما خرس بلد نبود چایی بخورد و برای اینکه ضایع نشود هر کاری پدر پدربزرگ تان انجام میداد تقلید می کرد. البته در مقیاس بزرگ تر، که نشان دهد من خرسم و تو هیچی نیستی عمو!!! مثلن پدر پدربزرگ ما که ته استکان چایی اش را ریخت روی خاک، خرس کل کتری را خالی کرد روی خاک. بعدش پدر پدربزرگ ما که این را دید یک تکه زغال زیر کتری برداشت و گذاشت روی کفش اش. خرس هم کل آتش را گرفت و انداخت به جان خودش و حالا بسوز کی نسوز یا حالا کی بسوز!! زوزه کشان از مهلکه گریخت و پدر پدربزرگ ما سالم و سلامت یک پیراهن صورتی را برای مادربزرگ ما که نوه اش بود سوغات آورد.

مادربزرگ بعدش همچنین به یادمان می آورد که خرسِ کنار آتش بعد از این مقدمه گفت: امشب وقت انتقام است و تسویه حسابِ دیرین. بعدش قرار شد ما با هم کشتی بگیریم و خب پُر واضح بود که زور ما نمی رسید به خرس، اما ما عقل داشتیم و خرس نداشت. ما که خیلی پهلوان بودیم، و در عین حال عقل مان هم کار می کرد، می دانستیم خرس توی سرپایینی قل می خورد، می افتد، سوت می شود لای باقالی ها، چون گنده مُنده است و سنگین وزن! پس جاخالی داده در رفتیم سمت سرپایینی و خرس کله ملق زنان رفت ته دره...

مادربزرگ در حال فرو کردنِ حوله ی روی پیشانی ما توی آب سرد و بازگرداندن حوله چلانده شده روی پیشانی می گفت: این ها را یادت نرودها!! خرس سه تا بچه داشت! این ها یک روز با نوه تو روبرو می شوند! تمام این قصه ها را باید بگویی برای نوه ت که بداند با خرس جماعت چطور باید طرف شد.



1790

نامبرده در ادامه افزود: یک چیز غم انگیز در واقع می تواند خودش چیز شادی باشد، یا چیز خنثایی، یا چیز بلاتکلیفی، اما موجب انگیزش غم شود. وجه تسمیه هم همین را می گوید. از آن سو هم شورانگیز را داریم...

۱۳۹۱ مرداد ۵, پنجشنبه

1789

In every job that must be done, 
there is an element of fun. 
You find the fun, and...

oh guys! 
i'm sorry! i was just kidding...


{dropped from Mary Poppins}

1788

تا حالا یک تیرانوسور رکس از نزدیک دیده اید؟! واقعیش منظورم است. یعنی توی همان چن صد میلیون سال پیش آن ورها در واقع.

البته من خودم هم ندیده ام. ولی این روزها یک اتفاقاتی می افتد هی این دور و برها که بنده هیچ تعجب نخواهم کرد اگر یکی از شما دیده باشید یک تیرانوسور رکس پانزده متری را در چندین صد میلیون سال پیش. در دوران کرتاسه مثلن.

می دانید، من که ندیده ام، شما اما اگر دیده باشید دهان این تیرانوسور رکس ها یک بوی بدی دارد، چون گوشت می خورند و مسواک نمی زنند. من این را از کجا می گویم؟ خب مثلن دیپلودوکوس هم مسواک نمی زند. اما دهان اش بو نمی دهد. چون گیاه خوار است.

البته من هم آن زمان ها نبوده ام، اما این دلیل نمی شود نگویم که تیرانوسور رکس را برای بوی بد دهانش سرزنش نمی کنم، چون چندین صد میلیون سال پیش هنوز مسواک اختراع نشده بود. اما من حتا اگر فرض کنم اختراع هم شده بود، دست های تی رکس انقدر کوتاه است که نمی رسد به دهانش. مثل سوسمارها.

تی رکس ها بر خلاف نوادگان شان سوسمارها اصلن حیوان های اجتماعی نبودند که پرنده های خوشگل موشگلِ نیم وجبسایز بیایند توی دهان شان را تمیز کنند. یک تی رکس بهم گفته بود یکبار: من حاضرم از بوی بد دهانم بمیرم اما یک پرنده فسقل منش نیاید دهانم را بجورد. 

البته راست می گویید، من که تیرکس ندیده ام به عمرم، این ها را حدس می زنم، اما خب در سن و سال من، شما هی حدس های تان، آروزهای تان، خاطرات تان و حسرت های تان را با هم قاطی می کنید. مثل معجون که سال ها پیش که من بچه بودم توی آبمیوه فروشی ها می دادند دست مان. و حالا بش می گویند اسموتی ...

می گفتم، شما آیا هرگز یک تیرانوسور رکس دیده اید؟! یک تیرانوسور رکس پانزده متری سبز رنگ در چندین صد میلیون سال پیش، در دوران کرتاسه مثلن؟! می دانید، این روزها یک اتفاقات عجیبی می افتد که اگر بگویید دیده اید من باز هم به ناخن جویدن ام ادامه می دهم و فقط ابرویی بالا می اندازم که یعنی مثلن خوش به حال تان. گرچه، هرگز آروزی دیدن تیرانوسور رکس را نداشته ام...

شاید هم نوادگان مان اجازه دادند یک پرنده نیم وجبسایز بیاید و دهان های شان را تمیز کند و برایشان لبخندهای جورواجور بزند. شاید هم آن نوادگان به معجون که الان بش می گویند اسموتی یک چیز دیگر حتا بگویند. مثلن دوباره بش بگویند معجون. شاید هم آن نوادگان یک تیرانوسور رکس واقعی سبزرنگ پانزده متری را در چندین صدها میلیون ها سال پیش، در دوران کرتاسه مثلن ببیند با دو تا یا بیشتر چشم های شان...

1787

شوما یک نقطه به من بده، من تا خود صبح و فراتر از آن بهش زل می زنم. اگه پلک زدم چشم راستم مال  شوما. اگه پلک نزدم چشم چپم مال شوما. الی آخر. اما اولش شوما یک نقطه به من نشان بده. یک نقطه ناقابل...

این دنیا از نقطه تهی شده. می دانید! نقطه هم که نباشد خط نیست، خط نباشد، صفحه نیست. صفحه نباشد هیچ حجمی نخواهد بود. یعنی نقطه که نباشد هیچ چیزی نیست. کلن خالی است، نیست ...

ممکن است بگویید ولی همه چیز که هست که. همین خودت! همین کیبورد، همین ما. همین پلاس. همین انگوشت ها. همین کله. همین ماشین ها. همین ساختمان ها. همین صندلی ها. همه هستند که. 

اگر بگویید، خواهم گف: اتفاقن به نکته قشنگی اشاره کردید و انگوشت روی نقطه خوبی گذاشتید. بنده هم همین سوالات برام وجود دارد، که اگر هیچ چیز نیست، پس اینها چیست؟!

یکی تان شاید بگوید همین نقطه خوب که که ما روش انگوشت گذاشته ایم چی؟! این نقطه نیست؟! تو که گفتی نقطه ای وجود ندارد دیگر در لای تنهایی هستی...

من پاسخ ام بدین صورت خواهد بود: آخ!! دست روی دلم مگذارید که خون است ازین یک چیزی گفتن و یک کار دیگر کردن. ازین که بیرون و درون کله م انقذه تفاوت دارد. دلم خون است برادر جان. برادر جان . برادر جان . نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...

1786

نامبرده در ادامه افزود: بوفالو با چریدن زنده است، اما به چریدن زنده نیست...

1785

عزا گرفته ام، ول هم نمی کنم. و اگر ازم بپرسین چرا عزا گرفته ای پاسخم این است: پس چی می گرفتم؟! خوش دست بود و می آمد به این روزها که هی باید بروم توی یک اتاق خالی کارهای صد تا یک غاز بکنم. آن هم نه از آن غازهای شرلوک هولمز که توی شکم شان مروارید سیاه بود، یک غازِ  لنگ و لوک و کچل. تازه آخرش هم در پاسخ به سوال خب که چی به یک زکی خالی اکتفا کنم.  اصولن عزا گرفتن همین جوری است. اول تو میگیریش، بعد که دستت خسته می شود، خواب می رود، اون خودش مرامی تو را می گیرد. و مثل آن یاروی توی سندباد، وقتی گرفت دیگه ول کن نیست، مگر جمبل و جادو و اجی مجی بلد باشی که پدر و مادرم هرگز به من یاد ندادند. البته نه که فقط جمبل و جادو باشد، هیچی بهم یاد ندادند درین دنیایی که بزرگه و پر شغال و گرگه. ولی هنوز تنگ غروب نیست و نمی شود رفت خانه ازین اتاق. ولی کاش جمبل و جادو یاد می دادند بهم. آدمی از همه بیشتر به جمبل و از آن بیشتر به جادو نیاز دارد در زندگی، اگر بدانید ...

1784

ما که حیاط نداریم
ما که حیاط نداشته مان هم
درخت خرمالو ندارد
ما که حتا،
درین وانفسا،
خرمالو هم دوست نداریم
ما،
مشتق می گیریم...
هی و هی و هی ...
تا جون اش در آد ...

1783

آیا می دانستید؟!

همان طور که نوشیدن حداقل چهار لیوان شیر در سلامتی بسیار موثر است، شیر کردن حدقل چهار نوت در روز علاوه بر سلامتی، اجر اخروی هم در پی دارد؟!

1782

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: دیگری یک دیگ است پر از ری، پُر از برنج ری کرده، که ازش سهمی به شما نمی رسد مگر عطرش.

1781

هوشنگمون یه دوست شاعر داره، چن وقت یه بار بانک می زنه. گفته بودیم بتون، یه بارم ما رو برده بود با خودش، با فنری هوندا. خولاصه، صُبی اومده بود پیش مون میگفت یه رفیق شاعرش این و یازده تا شاعر دیگه رو دور هم تو خونه ش جمع کرده، گفته سیزده نفری زیر پنکه بخوابیم بادش حروم نشه. این باد واسه یک نفر زیاد و واسه بیست و سه نفر کم است. و دقیقن مناسب حال سیزده نفر می باشد، اگر شاعر باشند. در نسخه های قدیمی هم اومده. و این صوبتا...

هوشنگمونم تمام مدت می خندید...
حالا نی می دونم جیدی بود، شوخی بود، چه تیریپی بود...
به ما که نمیگن ....

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

1780

تمومش کُن نیوز دات دات دات گو...

1779

توی تمام کافه های شهر یکی یک لیوان آب خورده بود. پولش را هم داده بود. پول آب توی شیر را. می گفتند این پول آب نیست. پول فضایی است که اشغال می کنی. 

هر لیوان آب را که می خورد، توی هر جرعه به جرعه اش، به کافه بزرگتر فکر می کرد. به فضایی که اشغال می کند. به قیمتی که می پردازد...

1778

نامبرده در ادامه افزود: عجیب است که آدم های خواب آور خود خواب آلوده نمی شوند...

1777

آدم ها از جایی که چیزی که هستند را قبول می کنند، شروع می کنند به موفق شدن. 
آدم ها از جایی که شروع می کنند به موفق شدن، شروع می کنند به تمام شدن. 
موفقیت آدم خوار است ...

1776


a short film about desire

دیگر توی کمد لباس ها نمی شود خوابید. اگر هم میشد من نمی خوابیدم. چون خوابم نمی آید!

1775

نفرین دو گِرَم چای سیلان 


احمق نشو مرد، هیچی اون جور که باید پیش نمی ره. تازه اگه پیش بره ...

این حرف ها را نمی گفت، یعنی با زبان نمی گفت. توی ذهن اش بود، توی کله ش. خیلی وقت بود که نمی توانست حرف بزند. نه که لال باشد. اما این خنده، خنده لعنتی یک دقیقه بند نمی آمد. مثل رودبارهای توی کوهستان توی فصل بهار که یک دقیقه بند نمی آیند و خروشان و وحشی می روند تا برسند به جلگه، به آرامش دلتا، به دریا. هی منتظر بود تابستان برسد و رودخانه ها خشک شوند، خنده بند بیاید. اما انگار جز با زمستان خلاصی ممکن نبود. انگار باید از خنده می مُرد.

از وقتی اینطوری می خندید تا حالا نتوانسته بود حتا یک خط کتاب هم بخواند. آخرین کتابی که می خواند، همان که نصفه مانده بود، همین طور همیشه تو جیب کت اش بود. صبحی که شروع کرده بود کتاب را بخواند دقیقا یادش می آمد. چای کیسه ای ارزان قیمتی را، که هفته پیش از فروشگاهی خریده بود که مردم غذای سگ شان را هم ازش نمی خریدند، انداخته بود توی لیوان کثیفِ آب جوشی که توش نقطه نقطه های سفید گچ شناور بود. کتاب را شروع کرده بود به خواندن و چایی را هورت می کشید، در حالی که سعی می کرد از خوردن گچ ها تا جایی که می شد اجتناب کند. کم کم داشت برای رفتن سر کار دیر می شد. باید کتاب را می بست، هیچی نداشت برای علامت بگذارد لای کتاب. بچه که بود صفحه های کتاب را تا می زد، اما از یک سنی به بعد، درست یادش نمی آمد از کِی یا از کدام کتاب، دیگر صفحه های کتاب را تا نمی زد. معمولا بلیط اتوبوس و مترو و قطار می گذاشت لای کتاب ها. اما این جای جدیدی که کار می کرد پول یک سال استفاده از مترو و اتوبوس را براش داده بودند، یک کارت الکترونیکی داشت دیگر! خبری از بلیط های کاغذی که می شد بگذاری شان لای کتاب نبود. کارت را نگه می داشت نزدیک دروازه ها و یکهو اَجی مجی! راه براش باز می شد. راه رفتن سرِ کار! همچین کارت کلفتی را خب نمی شد گذاشت لای کتاب. یکهو چشم اش افتاده بود به تکه کاغذ کوچک منگنه شده به انتهایِ نخِ وصل به چای کیسه ای. سبز بود. روش نوشته بود: سیلان، دو گرم! با خودش فکر کرد پس توی سیلان همه جور چایی پیدا می شود! آشغال اش شد سهم من!! خنده ش گرفته بود ازین فکر!! کاغذ را کند و گذاشت لای کتاب. منگنه ای که نخ را وصل کرده بود به کاغذ جاش مانده بود روش. انگار که دو تا چشم. زُل زده بودند بهش. توشان هیچ نشانی نبود از سرزنش یا تحقیر، یا استهزا، یا سوال. یا شوق، یا تقاضا. توشان خالی بود. با همه ی چشم ها فرق می کردند. 

عجیب بود. این همه جزئیات از آن چایی کذایی یادش بود، اما یادش نبود این خنده اش از کی شروع شده! چرا شروع شده! طوری می خندید که اصلا انگار تمام عمر همین طور می خندیده است! از همان لحظه ای که با سر آمده توی این دنیا، همان وقتی که همه معمولا گریه می کنند، شاید او می خندیده است. همه معمولا از پا می آیند. مادرش می گفت او از سر آمده! چقدر هم دردسر درست کرده. از همان اولش هم دردسر درست کُن بوده! مادرش می گفت اثراتش هنوز هم کهست! 

ولی نه!! خنده اش از آن موقع شروع نشده بود!! یادش می آید روزهایی بوده که اینجوری نمی خندیده! روزهایی که اصلا نمی خندیده!! حتا لبخند هم نمی زده! مطمئن بود همچین روزهایی داشته توی زندگی اش. همان روزی که رفته بود برای مصاحبه این کار لعنتی. نیم ساعت دیر رسیده بود. می ترسید! کار را دوست نداشت، اما می خواست اش. مطمئن بود آن روز نمی خندیده. حتا وقتی یک هفته بعدش بهش خبر دادند که کار را گرفته است، باز هم نمی خندید. پس از کی این خنده لعنتی شروع شده، و چرا شروع شده! اگر دلیل اش یادش می آمد خب شاید یک راهی پیدا می کرد برای تمام کردن اش.

تمام این فکرها در حالی توی سرش می گذشت که داشت می خندید. بدجور می خندید. تشنه بود اما می ترسید آب بخورد. مطمئن بود اولین قلپ را که بدهد پایین، مثل فواره آب از سوراخ های دماق و دهنش می زند بیرون. لعنتی!!! چرا باید اینجور می خندید؟!! از پرسیدن این سوال از خودش خسته نمی شد! چرا باید این جور می خندید؟! چرا باید این جور می خندید؟!





1774

هوشنگمون بش میگه تیرکمون،
حتا اگه تیر نداشته باشه!
بش میگیم چرا؟! 
میخنده !!

1773


به هوشنگمون میگیم: با عبارت "نویسنده نباس زیاد کتاب بخونه" موافقی؟!
میگه: برو بیگیر بخواب! صُب شد !!

1772

آدما سه دسته ن:

اونایی که نه از شعار شنیدن خسته شده ن، نه از شعار دادن
اونایی که از شعار شنیدن خسته شدن، ولی از شعار دادن نه
اونایی که کلن خسته شدن 

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه

1770

همه چیز از شبی شروع شد که به صبح رسید. پیش از آن همیشه شب بود، و همه ی شب ها، ماه کامل بود. از هر پنجره اتاقش که به بیرون نگاه می کرد ماه کامل را می دید. بعد از پله ها می رفت پایین توی خیابان، می ایستاد جلوی باجه تلفن عمومی روبروی ساختمان. کمی به این سو و آن سو نگاه می کرد و با خود می گفت: اما به کی باید زنگ بزنم؟! تا اینکه نگاهش می افتاد به ماه، به بدر کامل. بعد زنگ می زد به ماه. بدر کامل برایش از روزهایی می گفت که هنوز نیامده بودند. روزهای روشنی که به زودی می آمدند و شب برای همیشه می رفت.

این ها البته توی سر او می چرخید، اما واقعیت این است که او همیشه خواب بود، الا شبی که ماه کامل است. یک خواب عمیق و بی رویا. طوری که وقتی بیدار می شد، حتا یادش نبود خوابیده است. حتا یادش نبود بیدار شده است. انگار دنیای بیرون شب های بدر کامل وجود نداشت. روز وجود نداشت. مردم وجود نداشتند. همه ش بدر کامل بود و قصه روزهای روشنِ همیشه.

اما آن شبی که به صبح رسید، تا رفتن پیش باجه تلفن عمومی شکل همه ی شب ها بود. بدر کامل از تمام پنجره های خانه اش پیدا بود. رفته بود جلوی باجه. فکر کرده بود به کی باید زنگ بزند. بعد چشم اش افتاده بود به ماه و بهش زنگ زده بود. اما کسی جواب نداد. چندین بار شماره گرفت، اما کسی جواب نداد. برگشت توی اتاقش. نشسته بود پشت صندلی که دید بیرون کم کم دارد روشن می شود. ماه داشت غیب می شد. سراسیمه پرید پشت پنجره!!! ماه قطره قطره انگار بخار شد و رفت. همه جا زرد شده بود و آبی، بعدش خاکستری. از توی خیابان صدا می آمد. چیزهایی شبیه خودش مثل مور و ملخ از خانه هایی که تا به حال ندیده بود می آمدند بیرون.

به هیچ چیز نمی توانست فکر کند. همه چیز جور دیگر بود. انگار طلسم شده باشد. همین طور روی صندلی نشسته بود و از پنجره ی باز نور را می دید. صداها را می شنید. آنقدر نشست که نور کم شد. توی شکم اش حس های عجیبی داشت. صداهای عجیب می آمد از شکم اش. حس می کرد سرش گیج می رود. تصمیم گرفت برود بیرون. رفت پایین دم باجه تلفن عمومی. باز هم نمی دانست به کی زنگ بزند. خواست به ماه زنگ بزند. گیج ایستاده بود کنار باجه که همه چیز سیاه شد.

چشم هاش را که باز کرد خودش را توی یک اتاق غریبه یافت. توی یک تخت غریبه. یکی شبیه خودش نشسته بود روی صندلی کنار تخت. با یک کاسه توی دستش. چشم اش که افتاد بهش، گفت: باید یک چیزی بخوری! ضعف کرده بودی پسر!! صدای عجیب بود! نازک تر بود از صدای خودش. باید چیزی می خورد؟! خوردن یعنی چه؟! فرد روی صندلی قاشق را فرو کرد توی بشقاب و نزدیک دهانش کرد!! لبش همین طور که می خندید باز شد!! اون هم ناخودآگاه دهانش را باز کرد! قاشق رفت توی دهانش و مایع گرم و مطبوعی فرو رفت توش. انگار یکهو گرم شد. حس خوبی بود. هر بار که قاشق می رفت بیرون و می آمد تو، این حس تکرار می شد. آرامش عجیبی داشت.

فرد روی صندلی لبخند به لب گفت: سیر شدی، ها؟! خوبه! حالا یه کم استراحت کن. چشم هاش را بست و به خواب رفت. صبح که بیدار شد، هیچکس روی صندلی ننشسته بود. احساس می کرد گلوش یک طور عجیبی خشک است. از تخت بیرون آمد و از اتاق رفت بیرون. روبروش پله بود. از پله ها که رفت پایین همان فرد روی صندلی کنار تخت را دید که پشت میز روی یک صندلی دیگر نشسته بود. بهش گفت: گلوم خشک شده، می سوزه!!!
- سلام بت یاد ندادن، نه!؟ تشنه ای دیگه! بیا بشین یه چایی برات بریزم!
نشست، یک لیوان گذاشت جلوش با یک چیزی توش، ازش بخار بلند می شد. نگاه کرد به لیوان. نمی دانست باید چیکار کند. دید فرد روبروش لیوان را برد جلوی دهانش و چیز توش راخالی کرد در دهان. او هم همین کار را کرد. ناگهان تمام گلوش سوخت!!
- هی! هی! خب فوتش کن !! هولی آ!!! ببین ! اینجوری...
نگاه کرد! فوت کرد و باز ریخت توی دهنش! این بار بهتر بود. یک گرمای خوبی داشت که نمی سوزاند. اما خشکی گلوش را برطرف کرده بود. همین طور جرعه جرعه چای می نوشید که یکی از در آمد تو و گفت: سلام خانوم!!! اینم سفارشای امروز!! سبزیجات، شیر، گوشت. کمی هم میوه!! پس اسمش خانوم بود! خانوم.

خانوم رو کرد بهش و گفت: هی! اینجوری نمیشه مفت مفت راه بری و بخوری و بخوابی! باید کار کنی! بعد هم یک پیش بند پرتاب کرد طرفش!!! بهش ظرف شستن یاد داد! بشقاب و فنجان و قاشق کثیف می شست و خشک می کرد. روزها همین طور می گذشت. خوردن یاد گرفته بود، نوشیدن یاد گرفته بود. ظرف شستن یاد گرفته بود. کارش شده بود خوردن، نوشیدن،  ظرف شستن و خوابیدن.

روزها می گذشت تا شد شب چهاردم ماه. همین طور روبروی خانوم نشسته بود توی آشپزخانه که از پنجره چشمش افتاد به آسمان. ماه را دید. بدر کامل. از آخرین باری که دیده بودش چقدر گذشته بود؟! یادش نمی آمد. یکهو یک چیزی توی تنش گرم شد. قلبش انگار تند تر می زد. می خواست برود پایین، یک یاجه تلفن عمومی پیدا کند. می خواست زنگ بزند به ماه. بلند شد که برود که چشم اش افتاد به خانوم. روی صندلی، پشت میز آشپزخانه. زیر نور بدر کامل. خودش نفهمید چرا، اما رفت و لب هاش را گذاشت روی لب های خانوم.

اولین شبی بود که با هم توی یک تخت می خوابیدند. و از آن شب، به برنامه خوردن، نوشیدن، ظرف شستن و خوابیدن، توی یک تخت خوابیدن در شب بدر کامل هم اضافه شده بود. توی آن شب ها، وقتی خانوم خوابش می برد، از تخت می آمد بیرون، پاورچین می رفت لب پنجره و به ماه کامل نگاه می کرد. بعضی شب ها می رفت پایین، توی باجه تلفن عمومی می نشست و فکر می کرد. فکر می کرد به شماره ماه. اما یادش نمی آمد. هر چی فکر می کرد فایده نداشت. یادش نمی آمد که نمی آمد.

۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

1769

اسم سرخپوستی: خواب در چشم هایش

1768

نامبرده ساعت نداشت. فقط یک قطب نما داشت ...

1767

کاری نمی کنم. مثل ساعتم !
نامبرده در ادامه افزود: اما من که ساعت ندارم ...

1766

من در میان جمع و دلم
جای دی گریست...
شایدم جای فردا...
حتا حالا!
همین حالا!

1765

آن مرحوم معتقد بود بهترین راه برای آنکه گرسنگی یادش برود آن است که تشنه ش بشود ...

1764

نامبرده در ادامه افزود: بنده الان پتانسیل این رو دارم که هر کاری بکنم، اما مع الاسف پتانسیل هم از آن مقوله های کی داده کی کرده است ...

1763

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: هر چند سال که بگذرد، فاصله بین دو قبر نه زیاد می شود، نه کم.

1762

می گفت بفرمایید شربت، لیوان ها اما همه خالی بود. ما هم هیچی نمی گفتیم، لیوان های خالی را می بردیم دم دهان مان و مثلا داشتیم می خوردیم. بعضی هوای تو لیوان را هم می زدند حتا! نمی دانم خیلی پیشرفته وانمود می کردند یا باورشان شده بود دارند شربت می خورند! 

هوا خفه بود. پنجره انگار باز بود. پرده اما مثل مرده روی تخت مرده شورخانه تکان از تکان نمی خورد. خب توی همچین هوایی حق می دهم اگر بعضی باور کرده بودند توی لیوان شربت است. به هر حال شربت که نبود، فکر می کردی هست خنک تر بود شاید تا فکر می کردی نیست. 

نیم ساعتی بود نشسته بودیم. هرچی لیوان لعنتی خالی از هر چیز مایعی بود، عرق از سر و گردن ام می ریخت پایین. قشنگ لیز خوردن اش را حس می کردم. تکان هم نمی شد بخورم. یاد جاده فیروزکوه افتادم. آن تیکه قدیمی اش. بعد از گدوک. میروی پایین، بهش می گویند شوراب. یک کوه تخته سنگی است از آن بالاش قطره قطره یک آب شوری می ریزد پایین. مث گریه ریز ریز گوشه تخت. توی تابستان که می رفتی شوره های نمک را اینجا و آنجای سنگ ها می دیدی. آب بیشتر بخار می شد تا جریان داشته باشد.


دور و برم همهمه بود، انگار نه تنها خوردن شربت را باور کرده بوند، مهمانی را هم باور کرده بودند. صحبت و خنده بود همه ش. من اما رفته بودم توی فکر خودم! یعنی توی فکر شوراب. آبشار شوراب. یک آن حس کردم خودم جلوی خودم ایستاده ام. یا شاید خودم جلوی آینه ایستاده بودم. بدون لباس. تنم را نگاه می کردم. اینجا و آنجا شوره بسته بود. عرق ها بود حتما. تا جریان داشتند نمکِ توش معلوم نبود. اما همین که بخار می شدند تازه نمک ها رخی نشان می دادند.


یک آن فکر کردم بلند شده ام رفته ام توی دستشویی و دارم توی آینه نگاه می کنم! ولی هنوز روی مبل نشسته بودم! یادم آمد اولین بار که رفته بودیم شوراب پاییز بود، من بچه بودم و آب زیاد بود. باور نمی کردم این آب شور باشد. می گفتم آبِ شور فقط مال دریاهاست. رفتم تا کنار رودخانه، انگشت ام را زدم توی آب، بعد زدم اش توی دهن ام. شور بود! واقعا شور بود!! 


یعنی برای عرق هم خب می شد انگشت می زدم بهش و مزه اش می کردم. اما چرا رفته بود از خودم بیرون و نگاه کرده بودم به خودم!؟ اما خب، الان که پاییز نبود. چشیدن شاید مختص پاییز است و بهار. توی تابستان باید نگاه کرد به نگاره های نمک. همان طور که من کردم. خسته شده بودم. از فکر شوراب آمده بودم بیرون که یک آن دیدم دیگر از دور و برم هم صدای همهمه ای نمی آمد. نگاه کردم! هیچکس نبود! یعنی رفته بودند؟! شاید واقعا رفته بودم توی دستشویی برای کشف رگه های نمک روی تنم. اینهام فکر کرده اند من رفته ام و گذاشته بودند رفته بودند همگی. هر چی بود داستان، الان نبودند. خواستم بروم بیرون. هر چی دستگیره در را چرخاندم و چلاندم و فشار دادم باز نشد که نشد. لعنتی ...


توی این هوای گرم اگر این بطری آب خالی هم نبود، حتما داشت قل قل می کرد لاکردار. مرداد است یا مرداب؟! حالا گیرم که خوابم برده! در ماشین را قفل کرده، سویچ را هم برداشته رفته چار تا نان بخرد! چند ساعت آخر؟! این ماشین ها چرا هی بوق می زنند؟! ببین!!! ببین کجا پارک کرده!!! خب لعنتی ها یا بوق نزنید  یا بیایید پایین بپرسید چرا حرکت نمی کنم. خورشید هم که غروب نمی کند. در هم قفل است. بطری هم خالی است. این ها هم که بوق می زنند. نانوایی هم انگار توش انقلاب شده. سویچ هم ندارم  ...

۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

1761

یه یارو بود داش دوئل می کرد، بعد همین جوری که داشت عقب عقب می رفت که بعدش برگرده و شلیک کنه، یوهو از جاده ای که پیش روش بود خوشش اومد و دیگه برنگشت عقب، همین طور ادامه داد راهش رو...

توی راه با خودش هی فک می کرد که چی شد که حریفش نزدش! یعنی وقتی دید اون برنگشته بی خیال شد و گفت از پشت نمی زنم؟! یا اونم از جاده روبروش خوشش اومد و برنگشت و به راهش ادامه داد؟! بعد اگه حالت دوم درسته، آیا حریفش هم الان توی همین فکراس یا نه؟!

همین طور توی همین فکرا بود که یوهو با دماق خورد به یکی! کله رو بالا کرد دید حریفشه!!! بش گف: زکی! دیدی گفتم زمین گرده!! می گفتی نه!!! بیا!!! خوب شد دوئل نکردیم سر این موضوع!! رفیق شم خندید و گُف:‌ باشه لَنَتی!!! امشب آبجو مهمون من!!

بعدم رفتن تو کافه و آبجوشون رو خوردن و ساعت نه شب دنداناشون رو مسواک زدن، بابا ننه شون رو بوسیدن و خوابیدن ...

1760

نامبرده در ادامه افزود: معجزه بدست پیامبری غریبه رقم خواهد خورد، پیامبری که نمی شناختی اش و نخواهی اش شناخت. آشنایان عاری از معجزه اند ...

1759

رنگ تُردی که نور می افشاند
در سپیدی شیشه ها گُم شُد ...


در جهانی که شیشه آینه شد
پنجره عاری از تبسم شد ...



1758

عادت داشت در ماشین را که می خواست باز کند دستش را از پنجره می داد بیرون، از دستگیره بیرونی باز می کرد. یک بار که شیشه پایین نمی آمد، سه روز توی ماشین ماند...

1757

قاشق ام از غذا خوردن کیف نمی کرد، مثل خودم. شاید قاشق را برای غذا خوردن ساخته باشند، اما به نظرم هر قاشقی ته دلش دوست دارد یک بار هم که شده توی زندگی اش باهاش از توی سلول یک زندان مخوف تونل رهایی بکنند. حالا مخوف هم نبود، تونل را بکندد حداقل. خب این حق هر قاشقی است که همچین آرزویی داشته باشد. حتما تونل کندن بیشتر از غذاخوردن کیف دارد...

اما قاشق ها هم دل مگر دل دارند؟! انگار این را بلند فکر کردم! نفر آن طرف میز گفت: چی؟! چیزی نگفتم! خندیدم! نخندید!! گفتم: قاشق را می بینی؟ یک طرف اش محدب است، یک طرف اش مقعر!! سرش را تکان داد! گفتم: خب! این یعنی یک قاشق هرگز دنیا را آن طور که هست نمی بیند، یا کوچک تر می بیند، یا بزرگ تر!! چیزی نگفت!! چیزی نگفتم!! تا سوپ تمام شد ...

در حالی که ظرف ها جمع می کرد ببرد توی آشپرخانه زیر لب، اما طوری که من هم شنیدم، گفت: توی این خانه همه ش سوپ می خوریم چرا...
دنبال اش رفتم توی آشپزخانه! داشت ظرف ها را می شست! دستم را مثل کاسه کردم و جلوش ایستادم. گفتم: قربان!! یک کاسه بیشتر می خواهم...

خندید...

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

1756

نامبرده در ادامه افزود: اینجا حتا توی مسافرخانه های سرراهی مسافرکُش هم از ما شناسنامه طلب می کنند...

1755

نامبرده در ادامه افزود: هر لکه بر دامان این سرنوشت قصه ای دارد...

1754

دنیای خواب ها 


یک روزِ ناتعطیل را در نظر بگیرید که ساعت هفت صبح بلکمم زودتر باید از خواب بیدار شوید. حتا وقتی که چند دقیقه قبل از زنگ ساعت بیدار می شوید، بلافاصله احساس می کنید باز هم خواب تان می آید. حالا شرایط برابر را در یک روز تعطیل مد نظر قرار دهید. کله سحر یکهو از خواب بیدار می شوید، حال آنکه می توانید تا لنگ ظهر، یعنی دقیقا تا انتهای شست اش، بخوابید. اما بیدار می شوید و هیچ و هیچ خواب تان نمی برد دیگر. نیم ساعت غلت می زنید توی رختخواب و بعدش ناچار بیدار می شوید، متعجب که آخر چرا کار دنیا پشت و روست.

می خواهم بهتان بگویم کار دنیا پشت و رو نیست، بلکه دنیاها فرق دارد. این دنیای ما، دنیای بیداری هاست. خواب ها هم برای خودشان دنیایی دارند که توش اکثر چیزها برعکس دنیای بیداری هاست. مثلن روزهایی که بیداری ها تعطیل نیستند، خواب ها تعطیل اند. و روزهای که بیداری ها تعطیل اند، خواب ها تعطیل نیستند. از سوی دیگر، خواب ها برخلاف بیداری ها روزهایی که تعطیل هستند بی جنب و جوش اند، و روزهایی که تعطیل نیستند پُر از جنب و جوش. از همین روست که روزهایی که بیدارها تعطیل اند خواب ها صبح علی الطلوع کفش و کلاه می کنند به قصد بازی و گردش و دامان طبیعت و موزه و سینما. 

البته همان طور که در دنیای بیدارها یه مُشت هستند که همه چیزشان برعکس بقیه هست، دنیای خواب هم هم ازین جور اهالی دارد. که مثلا سینما رفتن و دامان طبیعت بازی شان حساب کتاب ندارد و تعطیل و ناتعطیل سرش نمی شود. این جور اهالی در گذر زمان از دنیای خواب ها طرد شده اند، طوری که خودشان کشور کوچکی ترتیب داده اند و اعلام استقلال نموده اند که البته هنوز مورد تایید بزرگان قوم خواب ها نرسیده. ریشه بدخوابی ها و بی خوابی های اهالی دنیای بیدارها بر می گردد به همین دسته استقلال طلب از خواب ها.

در واقع تمامی چیزهایی که در دنیای بیدارها اتفاق می افتد ریشه اش توی دنیای خواب هاست. آن ها هستند که همه چیز را به وجود می آورند و کنترل می کنند. بیداری نامی است که به دستاوردهای خود، حاصل بازی های شان، نسبت می دهند. در حالیکه بیداری هیچ چیز بیش از یک نام نیست، خواب ها با هدفی که هنوز بر نگارنده این سطور نامشخص است، توهمی در دست ساخته هاشان ایجاد نموده اند که اتفاقات و فراز و فرودها و احساسات و منطقی جات شان را خودشان فُرم می دهند و می سازند.

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

1753

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: فهمینیسم از فمینیسم بهتر است.

1752

عمر برف است و آفتاب هنوز
پس بسوز و بسوز و باز بسوز 

1571

شیخ به سرای اندر شد
نه نان بدید نه آب 
کیفیت امر پُرسان گردید
گفتند: آب در چاه است و نان در تنور
پشت بدیشان نمود و بخفت ...

1570

از بهر ادامه مر راه را ...

رهرو آن نیست که مویی و میانی دارد
رهرو آن است که ختم کلوم:‌ جانی دارد 

1569

کنار پنجره
درب است،
پیش پای شما

و درد
قصه تکرار این توالی
بود...

1568

+ اون جا چیکار می کنی؟
- پاشنه آشیل ام افتاده، تعمیر می کنم

1567

تیل ویز یون داش یه مار خفن گنده مُنده ای رو نشون میداد! مام تخمه میشکوندیم و چایی می خوردیم صب جمعه ای!! به هوشنگی گفتیم: حاجی! یه خاطره بگیم؟! گف: بوگو!!!

گفتیم: ماره رو دیدیم یادش افتادیما! بابازرگ ما از مار می ترسید! بعد یه روز یه مار سیاه گنده توی خونه مون پیدا شد، یه یارو مارگیره اومد گرفتش! بعدش از بابازرگ ما طلب دستمزد کرد! بابازرگ ما همون طور که فاصله هفت متری رو با مارگیر و کیسه ش حفظ کرده بود بهش می گف: پول بدم؟! زکی! اصن مارمو پس بده! زود باش! مارمو پس بده!!

هوشنگمون خندید و گف: مارگیر خوب ماره رو می بره به ملت نشون میده ازش پول در میاره! گاهی ام به داروسازا میفروشن!! خوب کرد بش پول نداد!! قصه مارگیر رو که شنیدی؟!

گفتیم کدوم؟!

گف: همون که رفته بود توی کوهستان یه مار گنده دید که به نظر مرده بود!!

گفتیم: بگو خب برامون...

گف: هیچی دیگه! مار گنده منده رو دید، ده بار گنده تر ازینکه توی تی لی وی زی یون نی شون می ده!! ماره می زد مرده باشه! تکون نمی خورد!! مارگیرم به هزار بدرختی مار رو طناب پیچ کرد و با خودش آورد پایین، توی شهر! که نشون بده به مردم چه اژدهایی شیکار کرده! بلکمم دو قرون پول واس یه پیتزا و یه نوشابه با نی دستشو بیگیره!!

گفتیم: خب!!!

گف: درین جای قصه، قصه گو تعجب می کنه از ملتی که جهان هستی و خالق اش از دیدن شون حیرت می کنن، اون وقت اونا از دیدن یه مار حیرت می کنن! مام باس همراه با قصه گو حیرت کنیم درین جا...

دو تایی یه کمی حیرت کردیم، همراه تخمه شیکوندن و چایی خوردن! بعدش هوشنگی ادامه داد...

خولاصه! ملت جمع شدن و کف کردن!! که عجب غولیه این !!! چیطو شیکارش کردی و ازین صوبتا!! مارگیرم کم کم داش با خودش حال می کرد! انگاری که زیگفرید وار، اژدها رو خودش با دستای خودش شیکار کرده!!! همه گرم این بازی آ بودن و هوام گرم...

گفتیم: خب...

گف: حالا تو نگو اژدها نمرده بود! توی سرما و آرامش کوهستان خوابیده بود! گرمای شهر و همهمه مردم کم کم بیدارش می کنه!!! یه کمی با دستای نداشته ش چشاشو می ماله و یه رخ میندازه به اطراف!! اژدها رو می گما! ملتفتی؟!

گفتیم: آره حاجی!!!

گف: هیچی دیگه! یهو بند و طناب ها رو دور خودش حس می کنه!!! نافرم شاکی می شه و عصبانی!!! اولش گالیوار وار طناب ها رو پاره ماره می کنه و بعدش چنگیز وار شروع می کنه به تار و مار کردن مردم دور و برش! به خراب کردن ساختمونا، هر چیزی که سر راهش بود رو نابود می کرد!!! هیشکی ام نمی تونست جلوشو بیگیره! حتا خود مارگیری که ورداشته بود آورده بودش توی شهر. کعنهو که گودزیلا ...

گفتیم: خب !! خب !!!

گف: خب؟! هیچی دیگه! همه چی نابود شد رفت پی کارش!!! اما قصه گو چی میگه؟! میگه نفس تو مث همین اژدهاس، خوابیده س توی ته مَهای وجودت، کافیه بیاریش توی بازار، بهش میدون بدی، بیدار که بشه، همه چی رو نابود می کنه، دیگه خودتم نمی تونی جلوش رو بیگیری. خودتم حرفش نمیشی، می فهمی؟!

گفتیم: والا! می فمیم!!! یعنی قصه گو میگه: باس بزنیم تو سر این نفس؟! خوار و ذلیل اش کنیم؟!

هوشنگمون گف: فک کنم همین رو بگه...

گفتیم: یعنی اعتماد به نفس هیچی به هیچی؟!

هوشنگمون یه دقه فک کرد و گف: به نظرم، اینکه نخوای به این نفس اژدهاوار میدون بدی، باس ته اعتماد به نفس باشی! خیلی باس اعتماد به نفس داشته باشی که بش میدون ندی...

گفتیم: یعنی در عین حالی که بش اعتماد داری باس بزنی تو سرش؟!

هوشنگمون گف: این رازبقا رو که می بینیم می خوایم یه فاتحه بخونیم واس علی آقا کسمایی. توام بوخون...