کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

1427

a short film about destiny

آشیل پاشنه اش را در مشت گرفت و پرید توی رود سیاه جهان مردگان. زه کمان را کشید و تیر را رها کرد. تیر، دست را که دوخت به پاشنه، آن سوی رودخانه بود. 

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

1426

بالشت عجیب و غریب ترین عضو خانواده تختخواب است. عجیب و غریب ازین نظر که توانایی خارق العاده ای در یادآوری خاطرات دارد، این جور توانایی را در سایر اعضای خانواده تختخواب ندیده بود. نه در لاحاف، نه در روتختی، نه در تشک، نه حتا در خود تخت. توی تخت روی بالشتش نشسته بود و خاطراتش را مرور می کرد.

فرق بالشت با سایر اعضای این خانواده چیست؟ اینکه بالشت را از پَر، پُر می کنند. پر اسباب پرواز است. بالشت می تواند پرواز کند، و از آن ارتفاع بسیاری چیزها معلوم است که روی زمین مشخص نیستند. همین است که بالشت با بال شروع می شود. 

پرنده که بالا می پرد، هم جلوی رویش را می بیند، هم پشت سرش را. بال بالشت اما هر چه بالاتر می پرد، چرا فقط باران خاطره است که بیشتر می بارد؟ چرا فقط پشت سرش را می بیند؟ 

این سوالی بود که برای پاسخ بهش رفته بود و زبان پرنده ها را یاد گرفته بود. چاره ای نداشت. یادآوری خاطرات دیوانه اش می کرد، مثل خار بود توی چشم. نه می گذاشت بخوابد، نه می گذاشت نخوابد. برای رهایی ازش هر زحمتی را به جان می خرید. 

پاسخ این بود: چون پرهای توی بالشت همه طلسم شده اند. چرا؟ چون هیچ پرنده ای با رغبت و رضایت پرهایش را به هیچ بالشتی نداده در طول تاریخ بالشتی جهان. بنابراین، پرهای بالشت ها همه طلسم شده اند. از آن بالا فقط پشت سر را نشان می دهند. خاطرات تلخ و شیرین را به خاطر می آورند. آن هم توی دنیایی که یادآوری خاطرات شیرین، از به یاد آوردن خاطرات تلخ، تلخ تر است. 

هر چه با پرنده های عالم صحبت کرده بود و مذاکره، هیچکس حاظر نبود به اندازه یک بالشت پر، با رضایت بهش بدهد. در مقابلِ هیچ چیزی حاضر نبود. این شد که تصمیم گرفت راز پرنده شدن را پیدا کند. و یافته بود. می خواست خودش از پر خودش، با رضایت، به اندازه یک بالشت به خودش ببخشد، مگر بالشتی داشته باشد نه فقط خاطره بین. 

الان پرنده ای بود نشسته روی بالشتی از پرهای خودش. باز هم اما، بال های بالشت هر چه بالاتر می رفتند، جو خاطرات سنگین تر می شد. دریغ از یک نگاه به آینده. اما چرا؟! پاسخی که هرگر نیافت این بود: پرها اگر به زور گرفته شوند، پرها طلسم می شوند، اگر به رضایت، پرنده. 







۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

1425

نامبرده در ادامه افزود: برخی تهدیدها را به فرصت بدل می کنند، برخی فرصت ها را می کنند تهدید، ما هم، خب، کو فرصت؟! کو تهدید؟!

1424

پذیرش شدم. هر روز عصر ساعت پنج و هفت دقیقه یک پرستار وارد اتاقم می شد و می پرسید: آماده ای؟! می گفتم: بله. سپس پرستار می آمد می نشست روی دستم که روی تخت بود. یکهو شبیه قرص می شد و من با یک لیوان آب می رفتم اش بالا.

یک هفته و اندی بدین منوال گذشت و بهبودی در حالم حاصل نشد، تا آنکه یک روز دکتری آمد و گفت: خبر بدی برایتان دارم، آمادگی اش را دارید؟ به عادت هر روزه گفتم: بله. یکهو تبدیل به یک قرص شدم و دکتر با یک لیوان آب مرا رفت بالا. 

از آن به بعد چیزی یادم نمی آید، جز اینکه احساس می کنم هنوز هم هستم یک جایی، یک جور هستنی که هیچ حس و یادی ندارد، مثل یک بستنی که مزه و سردی و نرمی و سختی و هیچی ندارد، اما هست، این جور هستنی دارم از آن روز. 

1423

نامبرده در ادامه افزود: حکایت ما حکایت اون یارویی که نوتی در باب ضرورت ذکر منبع رو بدون ذکر منبع می نوشت...

1422

مثل تیری میان جمجمه ای
قصه را می کُنی تمامِ تمام

1421

با تیرِ توی مغز که جای امید نیست
اشکی که خون چکید، دوایش نبودن است

1420

زیر باران و بی نصیب از آن
چتر بی آدم این چنین چیزی است

1419

روی در کتابفروشی ها نوشته: کتابفروشی
روی در ساندویچی ها نوشته: ساندویچی
روی در کازینوها نوشته: کازینو
روی در وزارتخانه ها نوشته: وزرات خانه
اما،
روی هیچ سنگ قبری
ننوشته سنگ قبر...

1418

عطر نارنج دارد این کافور 
تا سحر گردد این شب دیجور 

1417

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: معبد هزار دریغ است سرزمین ما ایران

1416

بیا برای تلافی به خنده لب وا کُن ...

1415

یا تو این قصه ها نمی دانی
یا من آن قصه گو نیم که بُدَم...

1414

می روی، می شوی خداحافظ
همچنان کآمدی شبی، سلام شُدی

1413

یک روزهایی توی دنیا هست که همه چیز به من شباهت دارد. استکان چایی شبیه من است، پیرزن همسایه بربری به دست شبیه من است. راننده اتوبوس بی آر تی شبیه من است. همکار میز بغلی شبیه من است. احمد آقای آبدارچی شبیه من است.

احساس می کنم جای شیشه عینک هایی که هرگز نداشته ام آینه گذاشته ام. چون هرگز عینک نداشته ام احساس می کنم این عینک، شبیه همه عینک ها، شیشه اش، که حالا جاش آینه است، می تواند آنقدر دور یا آنقدر نزدیک شود که خودم را توی استکان چایی در سی سانتی، پیرزن همسایه بربری به دست در سی متری، راننده اتوبوس بی آر تی در شش متری، همکار میز بغلی در دو متری و احمدآقای آبدارچی در نیم متری، ببینم.

من همیشه در مورد چیزهایی که ندارم راحت تر خیال می کنم تا در مورد چیزهایی که دارم. مثلن همین عینک. و این به این خاطر است که روزهایی که من این همه خودم را می بینم شبش حالم از هر چی خودم به هم می خورد. وقتی عینکی که ندارم و جای شیشه ش آینه است از چشم بر می دارم و می گذارم روی میز و توی تخت دراز می کشم و چشم هایی که حالا عینکی که هرگز نداشتم و جای شیشه ش آینه بود روش نیست، را می بندم، خواب چیزهایی را می بینم که دارم. هر صبح در مواجهه صبحگاهی با میز، در حال تعجب از نبودن عینکی که هرگز نداشته ام و جای شیشه هاش آینه گذاشته ام، عینک به چشم به عیادت استکان چای می روم، به عیادت خودم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

1412

یکی بود یکی نبود، یه روز یکی داشت کارشو می کرد که یهو یکی دیگه اومد سه تا هندونه گذاشت زیر بغل اش. اما مگه زیربغل یه آدم چن تا هندونه جا میشه؟ در بهترین شرایط یکی زیر این بغل، یکی زیر اون بغل، بنابراین هندونه سوم افتاد پایین و شکست. یارو تو فکر این بود که این دو تا هندونه رو چطوری زیربغل اش نگه داره که یه یارو با یه نیسان پر از هندونه سر رسید. نگو سه تا هندونه ای که زیر بغل اش گذاشته بودن دزدی بوده. هیچی دیگه، یارو دو تا هندونه رو تحویل داد، پول هندونه شکسته شده رو پرداخت کرد و کلی بابت اینکه آقای هندونه فروش به جرم دزدی ازش به پلیس شکایت نکرده بود تشکر کرد و قصه ما رو، در حالی که کلاغه مشغول خوردن هندونه شکسته شده روی آسفالت بود، به سر رسوند. 

1411

یکی بود یکی نبود، یه روز یه یارو بود که خیلی علاف بود، خیلی آ. شنیده بود علافا باید برن غاز بچرونن، عزمش رو جزم کرد که بره و غاز بچرونه که یهو دید ای دل غافل اینکه غاز نداره که!!! گف چیکار کنم چیکار نکنم، یادش اومد مرغ همسایه غازه. رفت سواشکی از بالای دیوار نیگار کرد دید راستی راستی مرغ همسایه غازه!! پرید و دو تا مرغ همسایه رو زد زیر بغل اش اومد توی خونه خودش، همین که رسید تو خونه دید ای بابا! مرغا دوباره مرغ شدن! دیگه غاز نیستن!

هنوز فرصت تعجب کردن ازین اتفاق رو هم پیدا نکرده بود که همسایه مرغباخته ش با پلیس سر رسید و به جرم مرغ دزدی دستگیر شد. توی دادگاه برای مرغدزدی، مرغی پونزده سال، به عبارت سی سال زندان محکوم شد.

توی زندان کتاب بینوایان رو خوند، دید اونجام ژان والژان برای نون دزدی سی سال افتاد زندان، بعدش پولدار شد، شهردار شد، بعدش انقلاب کرد. اصن یه وضی!!! دیگه مطمئن بود ازین جا خلاص بشه میشه ژان والژان و این قلبش رو مالامال از خوشحالی می کرد! بیست و نه سال از محکومیت اش گذشته بود که یه صب دیگه از خواب بیدار نشد. قصه ما همین جا خیلی غیرمنتظره، با اینکه نه خودش نه کلاغه هیچکدوم دلشون نمی خواست، به سر رسید. 

1410

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که سریع بزن ترک بعدی...

1409

مادر سه بسته پوشک بچه، دو قوطی شیرخشک و چار جلد کتاب قصه عکس دار را انداخت توی کالکسه بچه و از فروشگاه رفت بیرون و توی پیاده روی شلوغ راه افتاد سمت خانه. بچه دو ساله ش دنبالش می دوید و سعی می کرد جا نماند.

1408

همون طوری که آدم زنده نفس کشیدن اش دست خودش نیس، آدم مُرده م نفس نکشیدن اش دست خودش نیس. اما یه روز یه آدم زنده به خودش گف: حالا که نفس کشیدن ام دست خودم نیس، بذار نفس نکشیدنم دست خودم باشه. بعد هی نفس نکشید، سی ثانیه، یه دقه، پنج دقه. افتاد زمین، همین طور نفس نمی کشید که نمی کشید. چن روز بعد در حال نفس نکشیدن پیداش کردن، دستاش خالی بود.

1407

سرگردان: کسی که هی سرش را می گرداند، چپ، راست، بالا، پایین. و نمی داند کجا برود. سرگردان یعنی کسی که سرش را به همه ی اطراف هی می گرداند، بی که هیچ طرفی بخواندش...

1406

شنبه ها سلام بلد نیستند، یکهو می بینی شنبه شده. تا خود صبح هم بیدار باشی نمی فهمی کی خزید توی اتاق. همین جوری است. ابتدای برخی چیزها بی سلام کله ش را میندازد پایین می آید تو. جمعه را اما ببین، سلام و صلوات و فاتحه و این همه داستان. لحظه لحظه اش  را فرو می کند مثل سوزن توت. مرام انتها اینگونه است. مرام خداحافظی های بی سلام...

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

1405

یکی بود یکی نبود، یه روز یکی بود که می خواست خرش از پل بگذره، بعدش به عنوان یه خر از پل گذشته ببره بذارتش به معرض فروش، بعدش با پول خرش بره دو تا گاو بخره. بعد شیر گاوا رو بفروشه، باش چن تا مرغ بخره، بعد با پول تخم مرغا و جوجه هاشون و گوساله ی اون گاوا یه خونه بسازه با سه تا اتاق خواب، بعد دو تا از اتاق خواب ها رو به مردم اجاره بده، با پول یکیش عروسی کنه، با پول اون یکی زمینای اطراف خونه ش رو بخره یه مزرعه بزرگ درست کنه و با زنش سه تا بچه داشته باشتن و به خوبی و خوشی تا آخر عمر هم زندگی کنن. 

اما غافل ازین بود که عامل تعادل خر دُمش هست و این خرش از کُره گی دُم نداشت. همین که رفتن روی پل خره پاش لرزید و افتاد توی آب، اینم اومد خر رو نجات بده که خودش افتاد توی آب. همین طور آب این و خرش رو برد تا از یه آبشاری که جلوتر بود افتادن پایین. مردم پایین آبشار یه مرد و یه خر و دو تا گاو و کلی مرغ و یه زن و سه تا بچه رو دیدن که از بالای بشار افتادن پایین. همه براشون کف زدن و منتظر برنامه بعدی تخمه شیکوندن. 

قصه ما به سر رسید، الاغه به اون ور پل نرسید، از بس که از کُره گی دُم نداشت...

1404

غذیه خربضه حمین اثط که عثط

من خربزه ام،
بلاتکلیف بین خر و بز
و می اندیشم
بین خر و بز هم مگر بلاتکلیفی است؟!
چه خر! چه بز!

و می اندیشم،
در من چه است
 که پای لرزم
پیر و جوان نشسته است،
بی که بخواهد

من خربزه ام،
گاهی شیرین و آبدار،
گاهی تلخ و خشک،
گاهی بی مزه،
مثل آب...



{غارغاربیساحاب}

1403

به هوشنگمون میگیم فردا باز جمعه س که لنتی!!! میگه: خب که چی؟! میگیم عصر جمعه و این صوبتا دیگه!!! میگه: چشه مگه؟! میگیم: عی بابا! می دونی دیگه!!! میخنده میگه: حاجی!!! وقتی قشنگ تنها بشی، همچین خالص! نه اینجور بازی بازی!!! اون موقه س که همین جمعه و عصرش میان دستت رو میگیرن! حواست بشون باشه!!! میگیم چیطوری؟! میگه: برو رابینسون کروزوئه رو بخون...

لاقربتا ...

1402

دست آفتاب
چراغ را
خاموش می کند

1401

مثل باران، یکی را دلتنگ می کند، یکی را دلشاد. یکی را می برد توی خودش، یکی را وا می دارد به جست و خیز. یکی باش شعر می گوید، یکی فحش می دهد به جوراب خیس اش. باران اما، همچنان می بارد، انگار که این همه نیستند. کاش می شد مثل باران بود...

1400


اشک چیزی را جلا نمی دهد، چیزی را سبک نمی کند، چیزی را سنگین نمی کند. انگار رودی است پُر از هیچ که از هیچ به هیچ جریان دارد. این هیچ های موجود، هیچ های موجود لعنتی...

1399

حق پرنده قفسی نیست، اهلی نمی شود. اسیر نمی شود. می رو با هر که دلش خواست، امروز با توست، فردا با آن یکی. حق وحشی است، اهلی نمی شود...

1398

بندهای نامرئی اسیرتر می کنند آدم را. میله های نامرئی زندان تر هستند. وقتی میله می بینی جلوی روت، یا بندی دور دست هات، این خودش راه رهایی را هم نشان می دهد: بندهای باز، پشت میله ها. میله هایی که نمی بینی، بندهایی که نمی فهمی، بیشتر اسیرت می کنند. هستند و نیستند. 

1397

گفته اند: چاه کن همیشه ته چاه است، نگفته اند اما قبرکن همیشه ته قبر است. چاه خب می تواند برای این باشد که یکی را بندازی توش، مثل ضحاک که پدرش را. مثل شغاد که برادرش را. اما خب چاه می تواند یک آبادی را هم آب بدهد. تشنه ی رو به موتی را حیات دوباره ببخشد. آن هم چاه است. اما چون چاه بلخره یک جا می شد که توزرد از آب در بیاید، شد موضوع این ضرب المثل، قبر اما نشد. انگار امکان توزرد شدن ندارد. سرخ است و شیرین همیشه...

1396

آسمان را نگاه می کنم، به نظرم می آید باس به جای آبی، خاکستری، سیاه، حمید مصدق اسم مجموعه را میذاشت سیاه، آبی، خاکستری. 

آن بالاها خارج جو سیاه است، می آیی پایین می شود آبی، پایین تر که بیایی، نزدیک خاک چرکین، خاکستری می شود. سیب را تا دست نزده بودی، سیاه بود همه جا. دندان که زد آبی شد، بعدش هم که رفت، شد خاکستری...

1395

چشمی که تشنه نیست
آبی نمی خورد...
رویش به راه نیست...

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

1394

کودک بعد از سه ساعت انتظار توی صفِ نان، نوبت اش شد. شاطر پرسید: چن تا می خوای بچه؟! یادش نمی آمد! با خودش فکر کرد، اصلا چی چن تا؟! یادش نمی آمد. گریه ش گرفته بود!! گریان دوید!! راه خانه یادش نمی آمد. نشست کنار جدول و گریه کرد. همین طور که نشسته بود و سرش توی دست هاش گریه می کرد، صدای فاضلابِ توی جدول را شنید، مثل صدای رودخانه های اول بهار. پاشد رفت ایستاد ته صف.

1393

به هوشنگمون میگیم همون آنی که یه سری مردم توی وال استریت اردو زده بودن، یه سری مردم دیگه توی صف آیفون فور اِس اردو زده بودن! چی جوریاس؟!

میگه: تخمه تو بخور حاجی!! اردو جای بازیه!!! ما تو خونه مون بازی می کنیم!! آقامون رضایت نومه رو انگوشت نمی زنه بریم اردو!! چاییت یخ کرد...

1392

به هوشنگمون میگیم فردا باز جمعه س که لنتی!!! میگه: خب که چی؟! میگیم عصر جمعه و این صوبتا دیگه!!! میگه: چشه مگه؟! میگیم: عی بابا! می دونی دیگه!!! میخنده میگه: حاجی!!! وقتی قشنگ تنها بشی، همچین خالص! نه اینجور بازی بازی!!! اون موقه س که همین جمعه و عصرش میان دستت رو میگیرن! حواست بشون باشه!!! میگیم چیطوری؟! میگه: برو رابینسون کروزوئه رو بخون...

لاقربتا ...

1390

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
علی رضا روشن گفت،
چی گفت؟
گفت: خوب و بد را رها کن. کار کن. پرنده را ببین، برای خوبیِ پرواز نمی‌پرد، کارش پریدن است. تعلق خاطر را دور بریز، من نتوانسته‌ام، کاش می‌توانستم.


1389

مترسکی در باغ
در دو پرده

(یک)

رقصم گرفته بود
مثل مترسکی در باغ

(دو)

آنجا کسی نبود
غیر از منِ الاغ و تنهایی

1388

سر صبحی هوشنگمون بمون گف تا میره دو تا نون بیگیره مام بریم از تو زیرزمین خمره عسل رو بیاریم! یه عسلای مخصوصی داره هوشنگمون که ننه ش بش میده، اما نه ما، نه هوشنگمون نمی دونیم از کوجا میاره اونا رو! ولی خوب عسلایی هستن! خولاصه! ما رفتیم توی زیرزمین و خمره عسل رو یافتیم! اما لاکردار بالای قفسه کتابا بود! سعی کردیم بپریم! اما قدمون بش نرسیده بود!!! باس یه چارپایه ای چیزی می آوردیم اما اونم بالا بود! حال نداشتیم کله سحری حالا بریم پی چارپایه! فکری بودیم که چطور دست پیدا کنیم به خمره دور از دست که چشم مون افتاد به جاروی دسته درازی که تا حالا باش یه تارعنکبوت هم تصاحب نکرده بودیم! در واقع تا حالا باش هیچکاری نکرده بودیم و نمی دونستیم فایده اون جارو اونجا چیه!! پیش خودمون گفتیم بذار یه استفاده ای بکنیم ازش حدقل! دلش نگیره! فک نکنه بلا استفاده س.

خولاصه!!! گفتیم ور می داریم با جارو آروم آروم خمره رو حرکت میدیم رو به جلو، بعدشم که یهو افتاد، سریع می گیریمش بغل مون! نقشه به نظر کاملن عملی می اومد! اما خب! همیشه عملِ توی کله و عملِ روی زمین فرق دارن! و این بارم استثنا نبود!!! همچین که اومدیم خمره عسل رو بدیم جلو، گوشه جارو گیر کرد به خمره سیرترشی آ! سیرترشی خورد به خمره ترشی لیته!! و در یک لحظه و یهو سه تا خمره با هم افتادن روی سر ما!!! و ما نه تنها نتونستیم هیچ کدوم رو بیگیریم، که حتا نتونستیم خودمون رو بکشیم کنار!!! همین طور نشسته بودیم در مخلوطی از شرینی و ترشی و بوی سیر. نه ما نه این هوشنگمون که اهل سیر و ترشی نیستیم! ما نمی دونیم این خمره آ اینجا چیکار می کردن!!!

اصن نمی دونستیم باس چیکار کنیم! از جامون هم نمی تونستیم تکون بخوریم! افتضاحی بود که راه در رو نداشت!! ما که حال نداشتیم بریم یه چارپایه بیاریم از تو حیاط، حالا چیطور می خواستیم این افتضاح رو حل و فصل کنیم!!! لاقربتا!!! توی همین فکرا بودیم که هوشنگمون دو تا نون به دست اومد تو زیرزمین!! نیگاهی کرد بمون و هیچی نگفت!!! بش گفتیم: شرمنده ایم حاجی!!! بی بین چه کردیما!!! هوشنگمون گف: بله!!! در حال نظاره ایم!!! خداییش یه نفری، دس تَنا توی نیم ساعت چیطوری تونستی؟! خندید! خندیدیم!!!

بمون گفت: می دونی حاجی!!! اتفاق خوب نمی افته، اتفاق خوب رو باس انداخت!!! خود به خودی نیس!! فعلش متعدیه! لازم نیس!! گفتیم: هوشنگی! ما وسط این عسلتُرشی مث پشه توی تار عنکبوت گیر افتادیم تو صوبت از اتفاق خوب می کنی؟! گف بمون: بله!!! گوش بیگیر!!! گفتیم: گرفتیم!!! گف: اتفاقای خوب، مث همین کوزه عسل، توی قفسه ن! اون بالا!!! باس بندازی شون! خودشون نمی افتن!!! اما بغل شون پُره از اتفاقای بده! اتفاقای خوب و بد همه کنار همه ن! حالا اگه خواستی یه روز اتفاق خوب رو بندازی، باس قدت بلند باشه! که فقط اتفاق خوبه بیفته! که فقط اتفاق خوبه رو بندازی!!! و الا میشه این افتضاحی که داری توش دست و پا می زنی! هیچ جور جمع بشو نیس!!! می فمی؟! گفتیم: اگه قدمون بلن نبود چی؟! بیخیال اتفاق خوب شیم؟! گف باس بری چارپایه بیاری! از یه قدبلن کمک بیگیری! خولاصه یه کاری بکنی! نه اینکه ازون پایین، چشم و گوش بسته با جارو بیفتی به جون اتفاقا! درهم!!! یه خوب بندازی، سه تا بد. اگه می بینی نمیشه هیچکار کرد، اصن بی خیال اتفاق خوب شو! چون می زنی اونم ناکار می کنی و بی فایده!!! می فمی؟! گفتیم: والا! آره! ولی...

هوشنگمون یه تیکه از نون کند مالید به عسلای روی ساعد ما، گذاشت توی دهنمون، ترش بود، با بوی سیر...

1387

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: از دیگ دشمنی آبی گرم نمی شود، الا آنکه صاحب دیگ را بسوزاند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

1386

هوشنگمون بمون میگه: حاجی!!!
میگیم: جونم؟!
میگه: می دونی آخرش باس چیجوری تموم شه؟!
میگیم: چی جوری؟!
میگه: هندی! ولی فیلنامه شو باس دیوید لینچ بنویسه...

1385

حالا رستم که هِچ...
حدقل، گیو می اٍ ریزن...

1384

ای قصه، بی دلیل به آخر رسیده ای
فوری ترین توهمِ یک غول مانده ام

1383

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: ردپاها، شاعر پرورند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

1382

غذیه خاک گل کوضه گران

یکی بود یکی نبود
یه سیاره ای بود یه جایی
ملت اش همه تشنه...
آب نداشتن بخورن بیچاره آ...
له له میزدن و روزگار میگذروندن...
تا اینکه یکی بشون گف یه روز،
بیاین سیاره مون رو بذاریم در کوزه
بعدش آبشو بخوریم!
همه قبول کردن و گفتن یک صدا:
به به و به به!!! با به اضافه...
بعدش اما دیدن کوزه ای که جاشه سرش
سیاره شون ندارن خب!!! 
این شد که خواستن کوزه بسازن!
خاک کافی نبود...
پس به جاش هی آدم درست کردن
بعد کُشتن و دفن کردن
که خاک گل کوزه گران بشن آدما...
هی ساختن و کُشتن و دفن کردن
که خاک گل کوزه گران بشن آدما...
هی ساختن و کُشتن و دفن کردن
که خاک گل کوزه گران بشن آدما...
هنوزم که هنوزه...
مشغول همین کارن...
هنوز خاک کافی نیس...
هنوزم همه تشنه ن...



{غارغاربیساحاب}

1381


حاجی تون صد تا تفنگ می سازه، یکیش ماشه نداره...

1380

پیانو یا سه تار
ناکوک که باشد
بدصداست...
کوک
مستقل است
از ساز...

1379

نامبرده در ادامه افزود: ملوم نیس درس عبرت چن واحده لاکردار. تموم نمیشه...

1378

مسعله بغرنج اینه که ملوم نیس کدوم پای لرز، مال کدوم خربزه س...

1377

روولوسیون: نوعی از لوسین است که اولش روون لوسیون بود، یعنی قرار بود روون کنه یه چیزایی رو، اما بعدش نون اش افتاد، دیگه گشنگی همه آرمان ها رو بر باد داد...

1376

پایِ لرزهای مستقل از خربزه را به خاطر بسپار
تابستان، فصل خربزه، رفتنی است...

1375


هی بلوندی،

خوبی عکس بستنی پشت شیشه اینه که هیچ وقت آب نمیشه، بدیش اینه که مزه کاغذ میده...

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

1374

a short film about falling

آخرین نفس برگ را، باد کشید. 

1373

یه روز یه ماره بود که از پونه خوشش می اومد، دوس داشت یه پونه جلو خونه ش داشته باشه. واسه همین شروع کرد به تظاهر کردن که از پونه بدش میاد، تا اینکه بلخره یه پونه جلو خونه ش سبز شد. ازون روز ماره اصن دیگه از خونه بیرون نمی رفت، از ترس اینکه پونه تو چشاش بخونه که این ازش خوشش میاد، یا توی رفتارش ببینه، آخه خب، این جور چیزا رو نمیشه پنهون کرد، می دونین که.

این شد که همه ش پشت پنجره خونه ش نشسته بود و پونه هه رو نیگا می کرد. اما نمی تونست بره بهش آب بده، کود بده. می ترسید اگه پونه بدونه این ازش خوشش میاد بذاره بره. آخه از قدیم و ندیم میگن پونه ها در صورتی جلوی خونه مارا سبز می شن که مارا ازشون بدشون بیاد.

هیچی دیگه! ماره انقد توی خونه ش پشت پنجره موند و به پونه هه زل زد و نرفت بیرون واسه شکار که از گشنگی همون پشت پنجره مُرد. بعد از چن روز که دیگه بوی تعفن جنازه بُلَن شده بود همسایه هاش رفتن تو خونه ش و جنازه مار رو لب پنجره پیدا کردن. زنگ زدن پلیس و جنازه رو بردن پزشکی قانونی مارا.

می دونین، کارِ کارآگاهای پلیسِ مارا خیلی آسونه، آخه مارا یه خاصیتی که دارن، اون آخرین تصویری که موقع مرگ می بینن توی چشم شون می مونه. پزشکی قانونی می تونه اونو استخراج کنه و قاتل سریع کشف میشه. 

گزارش پزشکی قانوی زیر عنوان فوق محرمانه واسه رییس پلیس مارا فرستاده شد: آخرین تصویر مشاهده توی چشم مارِ مرده، پونه ی جلوی در خونه ش بود. رییس پلیس آروم گزارش رو گذاشت توی گاوصندوق و درش رو قفل کرد. بعدش رفت پایین واسه مصاحبه با خبرنگارا. اونجا علت مرگ خوردن موش مرده ای ذکر شد که با مرگ موش کشته شده بود.

1372

از ما کسی که ماسک ندارد جدا کنید
یک سیب خوب مانده و حوّاست منتظر

1371

چیزی نبود و نیست، تسلی بهانه است
با بودنی شبیه نبودن، چه بودنی ...

1370

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: از تصمیم گرفته شده می توان پشیمان شد، از عمل انجام شده، نه.

1369

بُز زاده بز می شود ناچار


داشت بالای تپه ها قدم می زد و بزغاله هایی که اون پایین داشتن بین چمنا بازی می کردن رو نیگا می کرد که یاد بچگی هاش افتاده بود. با اینکه تا حالا یه دونه گرگ هم از نزدیک ندیده بود، نگران بود نکنه گرگ به این بزغاله ها حمله کنه. یاد باباش افتاد و خونه شون.

عکس سه تا بزغاله که به ترتیب قد ایستاده بودن توی قابی بود که چسبیده بود به دیوار طویله. گول گول روزی حدقل بیس بار از جلوشون رد می شد. به ترتیب اسم هاشون بود شنگول و منگول و حبه انگور. باباش تا حالا هزار بار قصه این سه تا بزغاله رو براش تعریف کرده بود. اینکه یه روز ننه شون رفته بیرون علف جمع کنه و به اینام سپرده بوده درِ طویله رو وا نکنن رو هیشکی. اینا اما به حرف مامانشون گوش ندادن و گول گرگ رو خوردن و در رو وا کردن، گرگ هم شنگول و منگول رو همون اول یه لقمه چپ کرده بود، حبه انگور که کوچولو بود رفته بود توی ساعت قایم شده بود. گرگه اما درست وقت نهار رسیده بود، ساعت دوازده کوکو اومد بیرون از توی ساعت دیواری و جای حبه انگور رو هم لو داد. اونم خورده شد و گرگ رفت. راس ساعت دوازده، وقتی سایه ها از همیشه کوتاه ترن. ننه بزی وقتی اومد و خونه ی به هم ریخته و خونِ روی در و دیوار رو دید همه چی دستگیرش شد، که بچه بی بچه! که بازم اینا به حرفش گوش ندادن، اما دیگه واسه آخرین بار. ننه بزی درجا سکته کرد و مُرد.

بابای گول گول هر شب این قصه رو واسه ش تعریف می کرد، و آخرش تاکید می کرد: تو که نمی خوای من سکته کنم بمیرم، خودتم یه لقمه چپ بشی! می خوای؟! بعدش صبر می کرد گول گول بگه: نه!!! معلوم بود قصه رو نمی گه بچه بخوابه! وگرنه سوال پرسیدن اش چی بود! قصه ای که واسه خواب باشه، هیچ وقت آخرش رو بچه نمیشنوه. بعدش که گول گول می گف نه، بابش بش می گف: آفرین! پس در روی هیچ غریبه ای وا نکن، چه گرگ، چه بز، باشه؟ گول گول هم می گف باشه، بعدش باباش می رفت و میذاشت بچه بخوابه.

گول گول همین طور هر شب قصه رو میشنید و هی از گرگ ها و حتا از صدای در بیشتر و بیشتر می ترسید. تا اینکه یه روز که از طویله اومده بیرون و داشت توی مزرعه قدم می زد کتاب بز زنگوله پا رو دست پسر صاب مزرعه دید. توی کتاب ماجرا تا اون جایی که گرگ شنگول و منگول رو خورد و حبه انگور رفت توی ساعت قایم شد، شبیه قصه باباش بود. اما ازون جا به بعد فرق داشت. گرگه حبه انگور رو پیدا نکرده بود. حبه انگور رفته بود توی ساعت قایم شده بود، ساعت نماد زمانه. شاید نماد صبر. که اگه صبور باشی، نه تنها از دست گرگی که توی یک قدمی توئه خلاص میشی، حتا دو تا برادر خورده شده ت رو نجات میدی. بله!!! توی نسخه آدم ها از قصه، حبه انگور ماجرا رو گفت برای مامانش و ننه بزی رفت و شاخش رو تیز کرد و شکم گرگ خوابیده رو پاره کرد و بچه هاش رو نجات داد.

گول گول روی تپه نشسته بود و فکر می کرد. به نسخه بُزها از قصه، به نسخه آدم ها از قصه. نمی دونست کدوم شون درسته. دلش می خواست واسه یه بارم که شده با یک گرگ دوست بشه، حدقل یه گرگ ببینه. ازش بپرسه نسخه گرگ ها چیه ازین قصه. شاید اگه هر سه تا قرائت رو می دید، به یه نتیجه ای می رسید. دنیا اما انگار از گرگ خالی شده بود. گول گول هنوز هم یه دونه گرگ ندیده بود توی عمرش، حتا یخ دونه. همین طور که داشت از تپه ها می اومد پایین که بره توی طویله، پسر مزرعه دار رو دید که داره میاد طرفش. همونی که قصه بز زنگوله پا رو توی کتابش خونده بود.

شب به مناسبت تولد هفت سالگی پسرِ پسرِ مزرعه دار، توی مزرعه مهمونی داده بودن. پسرک دیگه مدرسه ای شده بود. بساط کباب رو راه انداخته بودن و همه می گفتن و می خندیدن، کباب بره و کباب بُز. شب که همه مهمون ها رفتن، پسرِ مزرعه دار، روی صندلی کنار تخت پسرش نشسته بود و داشت براش داستان بز زنگوله پا رو می خوند، از روی کتاب خودش، همون کتابی که گول گول قصه رو از روش خونده بود. قصه تازه رسیده بود به اونجایی که حبه انگور رفته بود توی ساعت قایم شده بود که پسرِ پسرِ مزرعه دار خوابش برد. پسر ِ مزرعه دار کتاب رو بست، لاحاف رو کشید تا زیر چونه پسرش و رفت بیرون.

1368

رفتیم به حومه شهر چار خط کتاب بخوانیم که چارخط کتاب به شوق آمد و پریدن و جهیدن گرفت. مام رهاش کردیم در همان حومه شهر و به ناحومه بازگشتیم بی که بار هیمه ای بر دوش. می گفتند در حومه شهر هیمه هایی هست که بسوزانیش خنک می کند جای گرم. گوشت را می شود توی شعله هاش انداخت، نیم ساعت نشده یخ می زند. از ما اما، چار صفحه کتابمان را ضبط کرد حومه و شهر هیچ چیز هم نداد که نداد. مبلغی عرق کردیم و همین. 

1367

خواستیم کلاه از سر برداریم، عرق مان را پاک کنیم، دیدیم ای دل غافل اصلا کلاه نیست روی سرمان، حالا معلوم نیست از اول نبوده، یا کسی برده، باد مثلا. تا عصری هم که بریم خانه ببینیم کلاه هست آنجا یا نه، معلوم نخواهد شد. صد بار به خودم گفته بودم باید آن کلاه را بخرم! اما خب خیلی گران بود و ما تهی دستان برهنه سریم ناچار. حالا کلاه نخریده گم بشود خودش خوش عجب است. اینکه منتظر باشی عصر بشود بری خانه ببینی هست یا نه که دیگر شاهنشاه مملکت عجایب است، آلیس در برابرش سوسک دمر افتاده زیر دمپایی.

1366

کاش می گویم و از گفته خود بیزارم ...

1365

نامبرده در ادامه افزود: مشیت الهی به عنوان آخرین حربه قبول، اما وای به روزی که اولین بهانه باشد...

1364

نم نَمَک خاک گل کوزه گران خواهم شد ...

1363

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: آموزش از راه تحقیر نادانسته ها نفرت انگیز است 

1362

اگر روزی بخواهم بین هشت پای یک هشت پا، یکی را انتخاب کنم که با گرفتن اش، هشت پا را از جاش بلند کنم و بگذارم توی جییم، به یقین کله اش را انتخاب خواهم کرد. گرچه، این طرح شکست خوره است، از آن پیشتر که جامه ی اجرا بر اندام نحیف خویش بپوشاند. چرا که جیب من گنجایش هشت پا ندارد، به هیچ وجه من الوجوه. جیب من اصلن وجهی درش نیست. توش یک کلید خانه است و یک گوشی تلفن همراه تا نیمه راه، بسکه زود از شارج خالی می شود. با دستمالی که زمستان ها توش فین می کنم و تابستان ها باش عرق پاک می کنم. جیب من همین قدر استطاعت دارد. اما انتظارهای بیشتری ازش می رود، همه ناروا. جیب من هی غر می زند ولی کوش گوش شنوا. یا حدقل چیزی مشابهش، سمعکی، عینکی، چیزی. هیچی نیست. فلواقع من همانم که نمودند، دگر ایشان دانند...

1361

حرف که می زند انگار دو دست استکان را ریخته ای توی یک جعبه فلزی، درش را چفت و قفل کرده ای  و هی تکان می دهی و تکان می دهی. اولاش صداش زیاد است، گوشخراش و مشتقات آن. کم کمک که استکان ها خوردتر و خاکشیرتر می شوند، صداش می رود رو به ارتحال. آخرش هم که استکان ها به هیبت خاک گل کوزه گران در آمدند، کلا صدایی ازش نمی شنوی. انگار نیست، هرگز نبوده است. چونان که شعله مُرده ی شمع. خودم را عرض می کنم ...

1360

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: گاهی از اسب که افتادی، از اصل هم افتاده ای. این را ترکمن می فهمد.

1359

نامبرده در ادامه افزود: آدمی از آن پیش تر که اصن بفهمد عادت می کند، می رود پی کارش. یه آبم روش . آب پرتقال اصن. آب پرتقال توخونی...

1358

کریمخانی را می مانم که تموم مملکت رو ول کرده و چسبیده بود شیراز و حوالیش. حالا هرج و مرج باقیش را بیخیال، بنده از اداره شیراز هم ناتوانم مع الاسف...

چه کنم؟!
آی دکتر...

1357

چقدر خوابم می آید. انگار گرما هم از جایی به بعد مثل سرماست، خواب آور است، خوابت می کند. چشم هام را که می بندم هم حتا، باز پلک می زنم. انگار قلبم رفته توی چشم هام. انگار از آن پایین خون را با فشار کافی نمی فرستاد به مغز، هی نزدیک و نزدیک تر می شود.  از آن لحظه های "ولش کن، هر چی شد شد"، هست. از آن لحظه ها که فرداش پشیمان ات می کنند، حسرتش را می خوری. از همان لحظه ها ...

1356

انتظار همقد صفحه های مجله کسل کننده اطلاعات هفتگی است. اولش بخش لطیفه های تاریخی را می خوانی. طولانی تر که شد، می روی سراغ شعرها. بیشتر که طول کشید مصاحبه با خواننده و هنرپیشه جات را می خوانی. باز هم اگر طول کشید، قصه هایِ عروسِ اسیر در زندانِ مادرشوهرِ اکوان دیو و آخر عاقبتِ مهندس هایِ معتادشده ی گوشه ی جوب افتاده را هم حتا می خوانی.

انتظار همین طور آدم را مبتذل می کند. آنقدر که وقتی به سر آمد، اصلن یادت نیست برای چی بود انتظار، برای کی بود. آدم منتظر باس حواسش باشد. اطلاعات هفتگی سال هاست چاپ می شود، مستقل از انقلاب، مستقل از جنگ، مستقل از زمان. آدم زنده باس حواسش باشد...

1355

نامبرده در ادامه افزود: دو ساعت که سرم درد می گیرد، حس می کنم تمام عمر سردرد داشته ام. تمام روزها و ساعت های بی سردرد یادم می رود...

1354

می فرماد:

می رود از فراق تو
خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله
یم به یم
چشمه به چشمه
جو به جو

یعنی اولش دجله است
بعدش می شود دریا
اما بعدش دیگر هی کم می شود
می شود چشمه
می شود جو
هی کم می شود
خشک می شود...

یعنی از یک جایی
انتظار توش دیگر اشک نیست
همین نگاه است
نگاه خالی...
نگاهِ به هیچی...

مثل همان که می گوید
دو چشم منتظر را تا به کی
بر آستان خانه می دوزی؟
تو دیگر سایه فرزند را
بر در
نخواهی دید ...

اما آستان خانه را که نگاه نمی کند
هیچی را نگاه می کند...
هیچ را...
پوچ را...

1353

انتظار وقتی از اشک می افتد
مثل کشتیِ به گل نشسته است
منتظر هیچی نیست دیگر ...

مردم شاید باش عکس بگیرند
محض یادگاری ...
مثل آن یکی
توی آب های خلیج دائم الپتیشن فارس...

1352

چند سال پیش یک روز با رفیقم از کتابخانه دانشگاه آمدیم بیرون که بریم خانه. هنوز ساعت حرکت سرویس ها نرسیده بود. یکهو دیدیم هیج جای دیگر نداریم بریم...

1351

یک مایع لباسشویی خریده ام، روش نوشته لاوندر، توش اما بوی پوست سبز گردو می دهد. از صبح که لباس ها را پهن کردم، رخت پهن کن کُلن بوی درخت گردو می دهد. بوی درخت گردوی حوالی مهرماه را. درخت گردو می گویند آل دارد. زیرش بخوابی می آید روحت را جدا می کند از بدنت. 

تا پیش از مهر، فصل گردوچینی بچه هاست. می چینند و بازی می کنند. گردوها را می چینند روی هم، می زنند بهشان. می برند، می بازند. تابستان را تمام می کنند، با دست های سیاه. حرفه ای تر ها، توپ تخم مرغی را سوراخ می کنند و توش را با سنگریزه پُر، دورش لِنت می پیچند، رنگارنگش می کنند و با آن شلیک می کنند به سمت گردوهای هدف. گردتر است و میزان سنگ اگر درست باشد، ردخور ندارد پیروزی. دست ها اما سیاه می شوند لاجرم.

مهر که شد و بچه ها رفتند مدرسه، برخی از دست های سیاهشان خجالت می کشند، هی می روند حمام پاک شود سیاهی ها. پاک بشو اما نیستند، باید پوست بیفتد و یکی نو در بیاید. بچه ها که توی فکر سیاهی دست هاشان هستند، بزرگ ترها تازه می روند پی گردوچینی. گردوها توی مهر دیگر رسیده اند. رسیده ها هم تعلقی ندارند به شاخه، فوت کنی می افتند. تا آبان اگر صبر کنی خودشان افتاده اند حتا. کسی اما تا آبان صبر نمی کند، حالا وقت رقابت بزرگترهاست.

چوب های بلند به دست می روند، می افتند به جان درخت ها عظیم گردو. باران گردو می بارد. حرفه ای ترها، شب های بارانی می روند گردوچینی، خودِ باران کلی گردو را می ریزد پایین. گردوها که جمع شد، می برند می فروشند. پول در می آورند بدهند بچه ها درس بخوانند. شکم بچه ها را سیر می کنند.

دست های بچه ها سیاهی اش رفته که دست های بزرگترها تازه سیاه شده است. شب یلدا که گردوهای توی آجیل مشکل گشا را می خورند، اثری نمانده از سیاهی ها. سیاهی ها رفته اند و بچه ها یک شب یلدا بزرگتر شده اند، بزرگترها یک شب یلدا پیرتر شده اند. درخت های گردو هم آن بیرون پیر می شوند. آنقدر که دیگر مناسب قطع شدن اند. درخت های پیرتر را قطع می کنند، که جوان تر ها جان بگیرند. چوب گردو گران است و با کیفیت. مبل می شود و صندلی. شاید توی کافه ای. که یکی ازین بچه ها سال ها بعد توش سیگاری دود کند، استکانی چای بنوشد، کتابی بخواند. 

از مهرِ مرداد، لباس ها به شب نکشیده خشک می شوند. بساط رخت پهن کُن را بر می چینم، آلِ توش وقت پیدا نمی کند وقتی شب خوابیده ام جانم را بگیرد. بوی گردو اما همه جا پاشیده است. شاید آل توی بوی گردو باشد...

1350

دانمارک در کویر

در بیداری هملت بود،
در خواب پدرش.
عموی هملت بود،
وقتی می ترسید.
اشک که می ریخت
اوفلیا می شد...

1349

در تاریخ نوشته شده توی دفترچه های شخصی، 
همیشه تلخی هایی هست که نه ازشان درس گرفته ایم
نه فراموش می شوند، گرچه هرگز نوشته نشده اند.

1348

نامبرده در ادامه افزود: آنقدر همیشه دیر رسیده ایم که به موقع رسیدن ها را باور نمی کنیم. 

1347

به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد
از بیمِ درک هستی آلوده ی زمین ...

1346

صدسال است افغانستان یک شب آرامش به خود ندیده است، اما شادی توی بی آرامشی هم هست به هر حال. مثل همین که آیدین خواند برامان توی آتش بدون دود: گرچه زندگی در غم انگیزترین شکل خود هرگز از لحظه های منفرد شیرین و دلنشین تهی نبوده است و نخواهد بود...

دنیا سراسر افغانستان است، گرم است هنوز، نمی فهمد...

1345

نفرین کشته های جاده ابریشم ما را گرفته ست یحتمل ...
نفرینی تاجرانی که نه کم فروش بودند، نه شیره مال روی سر مردم...
نفرینی تاجرانی که تاجر نبودند...

1344

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: بیان حقیقت برای سودجویی رقت انگیزتر از دروغ گویی ست.

1343

هر چه میزها بی وفایند، تخت ها وفادارند. صدی نود تامان روی تخت به دنیا آمده ایم. صدی نود تامان هم روی تخت از دنیا می رویم. این وسط هم نصف و کمی کمتر اوقات را روی تخت می گذرانیم. هیچکس تخت کسی را صاحاب نمی تواند شود. هر کس تخت خودش را دارد...

1342

از آدمی که چیزی برای از دست دادن ندارد نباید ترسید، او چیزی برای بدست آوردن هم ندارد...
شایدم نه...

1341

یک خوبی زندان این است که امید آزادی توش هست، ابد هم که باشد، حدقل امید فرار. بیرون زندان ازین جور امیدها کیمیاست...

شایدم نه...

1340

نامبرده در ادامه افزود: مثل یک دیو می مانم که تمام تلاش اش در زندگی مراقبت از شیشه ی عمرش است. که دستی نشکندش. که پایی لگدش نکند. که دشمنی نربایدش. هی تلاش می کند شیشه عمرش را حفظ کند. که چه ؟! که زنده بماند. زنده بماند که چه کند؟! که شیشه عمرش را مراقب باشد...

1339

نامبرده در ادامه افزود: کاشی های حمام آینه های خلاق تری هستند...

1338

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: حتا اگه کوکاکولا ننوشید، کوکاکولا می نوشید...

1337

هوشنگمون میگه، گاهی وقتا که لبه صخره جلوی  غارش بیرون دنیا نشسته و پایین رو نگاه می کنه، حس می کنه تموم مشکلات دنیا با یه روبوسی قابل حله، اما مردم زمین همون رو از هم دریغ می کنن...

هوشنگمون اون موقعا میگه: چقد احمقانه!!! بعد پاهاشو لبه صخره تکون میده و سوت می زنه...

1336

چیزی برای عرض ارادت نمانده است
اِلا سلام، که آن هم نمی کنیم ...

1335

چیزی شبیه حنجره ی مرد مرده ای
- در آن هنوز حسرت فریاد مستتر-
در چشم ماه مانده هنوزَست و صبح شد...

1334

قلبم اومده بود تو دهنم، مغزمم هم اومده بود تو دهنم. مغزم سرحال تر بود. هم راهش نزدیک تر بود، هم سرپایینی. قلبم اما تند تند می زد. عرق کرده بود. مزه شور عرقش رو روی زبونم حس می کردم. رفته بود گوشه سمت راست دهنم نشسته بود و تند تند می زد. هر یه بار که می زد چش راستم باز و بسته میشد، مث چشمک. 

مغزم اما سر و حال خندون رفته بود سمت چپ دهنم. فک کنم چشام هم افتاده بودن توی دهنم، آخه همه ی اینا رو می دیدم. البته چشم راستم که هی چشمک می زد اون بالا، چشم چپم اما فک کنم افتاده بود توی دهنم. فکر چشم چپم که افتادم، یه آن یه دردی توی سینه م حس کردم، خیلی شدید، خیلی شدید. انقد شدید که رنگم پرید. هوا گرم بود و پنجره باز. رنگم رفت و نشست کنار کبوتر روی سکوی خونه روبرویی. 

با یه قلب و یه مغز و یه چشم توی دهن، زبونم جای تکون خوردن نداشت. نمی شد حرف زد. با چشم راستم که هی چشمک می زد از بس قلبم هنوز داشت تند تند می زد توی سمت راست دهنم، نگاه کردم به رنگ ام که پریده بود رفته بود نشسته بغل کفتر روی سکوی همسایه روبرو، که یعنی بیا رنگ جان، رنگ خوب من. اما یهو به جاش کفتره بم چشمک زد و پرید سمتم. رنگ ام تنها موند روی سکوی همسایه روبرو. 

کفتره نشست روی سرم، صدا مدا می کرد، یهو دو تا کفتر دیگه م اومدن. چشم روی سرم دیگه چشمک نمی زد. قلبم نفسش اومده بود سرجاش. مغزم یهو خندید، خنده بلند نه آ. همین لبخند. یاد اون کتابه افتاده بود که پریروز می خوندم. پریروز؟! شایدم قبل از اون. پریروز کی بود اصن؟! مغزم انقدر در حال لبخند زدن و یادآوری کتابه بود، اصن یادش رفته بود پریروز یعنی چی. غافل شده بود ازش. توی کتابه نوشته بود: گربه ها احتیاج ندارن روی چیزا اسم بذارن. گربه ها فقط به بوها احتیاج دارن. چیزها رو از روی بوشون تشخیص میدن، نه از روی اسم شون.

همین که فکر گربه اومد توی مغز توی دهنم کفترا پر کشیدن رفتن. سه تا دونه کفتر نشستن روی سکوی همسایه روبرویی و رنگ ام پر زد برگشت، سه تا پلک محکم زدم یهو، یه قلپ از چاییم خوردم. کف دستامو بو کردم، کماکان مو نداشت...