کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

1469

هی بلوندی،

خیلی فرق می کنه پای چش قرمز باشه یا خود چش...

1468

هی بلوندی،

گاهی دلیل اینکه کفگیرت نمی خوره به تهِ دیگ اینه که اصن کفگیر رو تو دستت نگرفتی! حواست باشه...

1467

آقاکمال میگه...

Living could be easy, if leaving was easy...

1466

آقاکمال به هوشنگ میگه: هوشنگ!!! پسرمون میگه دوس نداره درسی که می خونه رو! دانشگاهی که میره رو!! می خواد ول کنه همه رو!! هر چی بش میگیم پسر! بی خیال!! یه سال مونده!! اصن درسش بی خود! دانشگات آشغالدونی!!! سه سال خوندی! این یه سالم روش! کلکشو بکن! گوش نمیده! تو برو باش صوبت کن! یه چی بش بگو بشینه این یه سالم ردیف کنه...

هوشنگمون رو می کنه به آقاکمال و میگه: ما به نوبه خودمون از جناب سعدی دلخوریم!! ما یهو می پریم وسط میگیم: چرا؟! هوشنگمون نگاهی می کنه و میگه: حالا یه باب هیچی! اما باس حدقل یه حکایت بدین مضمون توی گلستان جا می داد: علاف توی خانه نیشستن، به ز طرف بیهوده بستن...

آقاکمال گف: ینی چی؟! هوشنگمون گف: ملومه! بذار ول کنه آق کمال!! چه فایده داره اینجوری؟! ما گفتیم: خب هوشنگی! اول بپرس چی می خونه! کوجاس! چیه؟! شاید بهتر باشه ول نکنه!! هوشنگمون گف: زکی بابا!! وقتی کاریو دوس نداری، دیگه این چیزا مهم نیس! چه فرقی می کنه؟! اهمیتی نداره! همه ش مث هم میشه، می فمی؟!

چیزی نمی گیم!! آقاکمالم چیزی نمیگه! ملومه از هوشنگ آبی گرم نمیشه!! هوشنگمون یهو گف: ما دیروز که می اومدیم خونه، تو راه یه مریخی دیدیم!! گف بمون: بریم یه چایی بزنیم؟! گفتیم بش: بریم!! و رفتیم...

موقه چایی خوردن واسمون از روزهای دور گفت!! روزهایی که دیگه داشتیم به دست فراموشی می سپردیم! یه آبم روش، حتا. واسمون از هوش طبیعت گفت! و از خیانت آگاه یا ناآگاه جماعت الاطبا بهش!! و از انتقامی که ما در معرضش هستیم و اگر ازین ورطه بیرون نکشیم رخت خویش، کارمون تمومه...

ما و آقاکمال نیگامون به دهن هوشنگ بود، ادامه داد: مریخیه بمون گف: این مادر طبیعت، همون طور که موش توی دامنش فراوونه، هوشم زیاد داره!! حواسش هست به همه چی. عجیب خوش سلیقه است به قول معروف! کلن هر گلی که بیشتر به چمن می دهد صفا رو دسچین می کنه، بقیه رو مرخص میکنه! ریق رحمت رو میده دست شون!! کلک شون رو می کنه!!! یوهو یه سرماخوردگی نازل می کنه، چن هزارتایی رو میفرسته اون دنیا!! یه آبله مرغون میفرسته، چن هزارتا دیگه!!! ضعفا رو نیست و نابود می کنه و قوی ها رو نیگه می داره!! اصن ده تا بچه که میاد به دنیا، همون در عنفوان نوزادی، شیش تاشون رو با خاک تیره هماغوش می کنه، عوضش اون چارتایی که می مونن، اگه جون از آبله و سرماخوردگی و این صوبتا در ببرن، آدمیزادای قوی و ردیفی میشن. نسلی که کم کم تشکیل میشه سالم تر و بی عیب تر میشه. ردیف تر میشه...

خولاصه! این سیستم در حال عمل بود که یه مشت دکتر مُکتر پیداشون شد!! دسمال گرفتن دست شون فین فین کردن که ای بابا!! بی بین این گل تازه پرپر شده را!! ننه ش چه گناهی کرده!! بچه ش سه روز بعد تولد مرد!! اون چن هزارتا رو بوگو!! آخه یه سرماخوردگی ارزش مردن رو داشت؟! این بود آرمان های بشریت؟!

الغرض!!! آستین روپوشاشون رو زدن بالا و هی واکسن زدن به جون ملت!! هی دوا ساختن!!! هی فلان کردن!! پنی سیلین ساختن!! آنتی بیوتیک کشف کردن!! هی قرص و شربت و آمپول به اقصا نقاط بدن بشریت فرو کردن!!  که چی بشه؟!! که اونی که باس توی شیش روزگی می مرد، نمیره!! که اونی که باس از سرماخوردگی می مرد نمیره! که چی بشه؟! که بزرگ بشه، آلزایمر بگیره! پارکینسون بگیره! سرطان بگیره!! به بیان کوتاه!!! مدت زمان مردن رو دراز  و رنج اش رو بیشتر کردن!! دستاورد بزرگ علم طب همینه!!! انقد موشای دامان طبیعت رو زدن نفله کردن درین راه، که طبیعت هوشش رو غلاف و انتقامش رو واس ما رو کرد. اونجوری که اون مریخی بمون می گفت...

هوشنگمون سکوت کرده بود!! ما و آقاکمال گوش می دادیم! هوشنگمون نگاهی کرد به فنری هوندا و گفت: حالا اینکه مثلن یه مریض سرطانی سالی چقد واسه این داروفروشا درآمد داره به کنار!! خولاصه! اینجوری شد که اون ضعفایی که باس می مردن، نمردن! به جاش بچه دار شدن! و ضعف خودشون رو بین بچه هاشون پخش کردن!! قوی و ضعیف قاطی شدن و میانگینِ کل، روز به روز ضعیف تر میشه!!! جماعت انسان ها هر روز مریض تر، ضعیف تر...

هوشنگمون هیچی نمی گفت دیگه! چایی شو داشت می خورد!! بلخره ما گفتیم: خب هوشنگی! حالا اینا رو گفتی! قبول!!! دم رفیق مریخیت گرم!!! اما چه دخلی داشت به ترک تحصیل بچه آقاکمال؟!!

هوشنگمون گف: اولن ترک تحصیل نه و ترک این چیزی که دوس نداره!! تحصیل رو که نمیشه ترک کرد! همین ترک دانشگاه خودش نوعی از تحصیله پسر!!! بعدش!! ربطش چیه؟! گوش بیگیر تا بگم!!! گوش گرفتیم...

گف: گرفتنِ این رقم تصمیما، که حالا بذار این یه سالم بگذره! این کارم بکنیم! فلانم بشه و این صوبتا، مث همون جلوگیری از مرگ آدمای ضعیفه!! هر تصمیم ضعیفی که می گیریم، داریم قدرت میانگین تصمیم هامون رو میاریم پایین. می فمین؟! داریم تصمیم هامون، زندگی مون رو بی اثر می کنیم. میگیم که سعدی باس می فرمود: علاف توی خانه نشستن، به از طرف بیهوده بستن!!! گفتیم بش: شایدم گفته باشه خب!! گف: شایدم!! ولی چه فایده!! این همه گفت چه فایده داش؟! هیچی به مولا!! هیچی...

نیگا کردیم به آسمون!! رُخش تیره بود و تار!! تو مایه های: الانه که بارون ببارم براتون!!! گفتیم: هوشنگی! آقاکمال!! بریم تو!! الانه که بارون بیاد! خیس میشیما!!! هوشنگ خندید و گفت: حاجی!!! ما تو عصر انتقام طبیعت قدم گذاشتیم به دون یا!! ما رو از بارون می ترسونی؟!!!

1465

هوشنگمون برین باوره که
سادِنلی
برادر کوچیک تر بروسلی هس...
بش میگیم:
از کوجا برین باور
قرار گرفتی؟!
میگه:
ازون جا که همه ش
یوهو
حمله می کنه...
از آن پیش تر که بفهمی
حتا...

1464

نقشه کشیده بودیم
نقشه های خفن مفن
با ممارست
و اتوکد و این حرفا
با تیک نو لو جی امروز
و وقار دیروز...
و امیدهای فردا...

که یوهو
یه اتفاق
از بغل مون رد شد...
ویژ...
به هوشنگ گفتیم: دیدیش؟!
گف: نقشه رو غلاف کن...
باس بریم...
وقت تنگه...
دکمه رو زدن...
شاسی قرمزه رو...
الان مامورا می رسن...
بزن بریم...
تردید جایزه نداشت...

پریدیم پشت فنری هوندا
نقشه رو
اتفاق رو
همه رو نهادیم
اون پشت مُشتا
مُشت مون وا شده بود...
مُشت وا شده رو،
مشت اش کردیم رو کمر هوشنگ
اونم رو فرمون فنری هوندا
غیژ...
رفتیم...

1463

وقتی که گل در نمیاد
سواری این ور نمیاد
مام که نمی تونیم بریم وری که سوار میره
یا اونجا که گل در میاد
به جاش سینک آشپزخونه مون میگیره
کاغذامون گم میشه
تو کامپیوترمون چایی میریزه
فصل خربزه م گذشته...
فصل پای لرزش رسیده
حتا خربزه های نخورده
خربزه رو بخوری
یه جور پای لرز داره
نخوری یه جور...
هوشنگمون میگه...
بعدش اضافه می کنه
یه آبم روش...

خولاصه...
یه دسمال مگه چقد جون داره
چقد گرد و غبار شهر رو میتونه
از سر و روی فنری هوندا پاک کنه
از هوشنگمون می پرسیم

میگه:
وقتی که گل در نمیاد
سواری این ور نمیاد
این صوبتا چی چیه...

میگیم بش:
فنری هوندا پخش نداره؟!
بذاری بخونه برامون
بخونه:
وقتی که گل در نمیاد
سواری این ور نمیاد...

میگه: 
خودش پخشه دیگه...
پخش و پلا...

چیزی نمی گیم...
به گردش ماهی ها نیگا می کنیم...
دوس داشتن آفتاب بگیرن
یحتمل...
که اومدن روی آب...
اما هوا بارونیه...
این همه ناودون
به کارشون میاد...

1462

هوشنگمون روز جمعه ای از یه ساعت پیش هی دسمال میکشه به روی و موی فنری هوندا و با خودش میگه:

های!
همسایه این وری
که از نفس هات لذت می بری
های!
همسایه آن وری
که به دارآویخته ای خویش را
لبخند بزنید
شما روبروی من هستید
میانگین سایه های تان،
این پایین...
های!
همسایه ها...

1461

یه صدایی
ازون دور مورا
گف: متهم قیام کند
مام قیام کردیم
از لاحاظ ادب
و رعایتش...
گف: چرا؟!
گفتیم: گشنه مون بود...
گف: آدم گشنه نون می دزده! سیب چرا؟! اونم از حیاط خونه نونوا
گفتیم: سبز بود، ترش بود، مث لیمو
گف: لیمو که آدمو گشنه تر می کنه
گفتیم: حق با شماس...
تا می خواستن حیاط خونه نونوا رو به عنوان شاهد احضار کنن
ما از مهلکه گریختیم...
سیب تو جیب مون قلمبه شده بود...
یه صدایی 
ازون دور مورا 
می گف: تا برنامه بعدی...

1460

اونقدی بیدار نبودیم که بشه گفت بیداریم
اونقدی خواب نبودیم که بشه گفت خوابیم
اون وسطا...
اون مسطا...
توی اون هاگیر و هاول...
لشگریان دشمن رو می دیدیم
هر کدوم مخوف تر بودن
از سی و هفت تا سربازرس ژاور
خیلی بودن...
هفتاد و صدهزارتایی می شدن...
به تقریب...
مث عقرب از طرفین در حال نفوذ بودن...
بازی بدون توپ می کردن...
توپ اما زیر پای دروازه بان تیم ما بود...
ابرا مث اتوبان تهران قم
تند و تند ز جلو خورشید رد می شدن
تاریک می شد
روشن می شد
اونقدی روشن نمی شد که بشه گفت روزه
اونقدی تاریک نمی شد که بشه گفت شبه
دروازه بان فریاد ی زد:
تیم بالا
تیم بالا
یه نیگا به تیم کردیم
کسی نمونده بود...
ما بودیم...
توپ زیرپامون بود...
داد می زدیم...
هی داد می زدیم...
ابرام مث اتوبان قم...
دشمنام هفتاد و صدهزارتایی می شدن...
به تقریب...
توپ زیر پامون بود...

1459

نامبرده در ادامه افزود: آدمی اصحاب کهف شود، فیلِ شهرقصه نشود...

1458

انزوا
مثل اینزاگی
همیشه توی آفساید
تف کنه حساب نیس
گل بزنه حساب نیس
گاز بگیره حساب نیس
بازی جوانمردانه کنه حساب نیس
کلن حساب نیس...
یه خطایی صورت داده،
که اول باس بش رسیدگی شه...
تا نوبت برسه به بعدش...
ولی...
ایکاش...
کاشکی قضاوتی در کار بود...
در آستانه... 
آنگاه پس از آفساید...

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

1457

هوشنگمون ازمون می پرسه تا حالا مربا ساختی؟!
میگیم: نه والا!! چیطور؟!
میگه: همه شون تقریبن یه جور ساخته میشن. راه و روش ساخت شون یکیه!
میگیم: خب!!
میگه: ولی مزه هاشون فرق می کنه!! می دونی چرا؟!
میگیم: گرفتی ما رو؟! خب تمشک کوجا؟! سیب کوجا؟! بهارنارنج کوجا؟! ملومه که فرق داره!! 
میگه: همین دیگه!! راه و روش زیاد مهم نیس! اصل همون اول کاره! که تمشکه یا سیب یا بهارنارنج!! مزه و عطر و شکل و همه چی رو اون تعیین می کنه!! روش ساخت تقربا اثری نداره!! مگه توی کیفیت و ماندگاری!! که اونم واسه انواع مواد اولیه یه جوره!!! خولاصه!! مواد اولیه حاجی!! از دست مواد اولیه رهایی نیس...
میگیم: مربا که هیچ! چایی بخوریم؟!
میگه: ولش کن!! بریم بخوابیم...

1456

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: از یک سنی به بعد، آدم ها راه حل نمی خواهند، فقط گوش کنید.

1455

دم غروب بود و پوسایدون ناراحت که چرا خدای دریاها شده! این همه جا! آخر زیر این همه آب که نمی شود سیگار کشید! وقتی عکس های سیگار بدست آن یازده ایزد و ایزدبانوی دیگر را توی فیسبوک می دید دیوانه می شود. از خدایان المپ نشین فقط اسمش را یدک می کشید! کدام المپ؟! همه ش که زیر آب بود.

ولی چکار می شد کرد. با چنگالش گوشه بینی اش را خاراند و با خود فکر کرد، اگر هلن را می آوردند زیر دریاها. توی آتلانتیس مثلا به جای تروا. آن وقت اولیس و رفقاش جای اسب چوبی، اسب آبی چوبی می خواستند بسازند؟! اما خب چوب که توی آب فرو نمی رود که برسد به آتلانتیس! هی می آید روی آب. تازه بیا و فکر کن اسب آبی چوبی خمیازه اش بگیرد! یک خمیازه کافی است که تا ته لوزالمعده اش هم معلوم شود! زود لو می رفتند که آن همه سربازِ توی شکمش.

پوسایدون این دفعه نوک دماقش را با انگشتش خاراند و فکر کرد: اصلا آن وقت کل قصه خراب می شد. یعنی اصلا اتفاق نمی افتاد!! درین صورت هومر حماسه اش را چطور می سرود؟! اگر نمی سرود، پول سیگارهاش را از کجا می آورد؟! پیرمرد بی نوای نابینا. شاید هومر می رفت و نجاری یاد می گرفت و می شد پدر ژپتو!! او هم پیرمرد بی نوایی بود.

پوسایدون پدر ژپتو رو خیلی دوست داشت! خیلی اوقات خوبی را با او سپری کرده بود. گرچه وقتی یاد پینوکیو می افتاد کمی بدعنق می شد!! مخصوصا وقتی پوسایدون بهش یادآوری می کرد که پینوکیو از چوب ساخته شده و هرگز نمی تواند بیاید زیر آب دنبال پدر ژپتو. چرا که همیشه می ماند روی آب، مثل همه ی چوب های دیگر، مثل اسب آبی چوبی اولیس. و اگر ژپتو دوست داشت پینوکیو پیدایش کند از اول باید فکرش را می کرد و به جای نجار، سنگتراش می شد مثلا.

پوسایدون با چنگال افسانه ایش، که وقوع تمام زمین لرزه های عالم زیر سرش بود، داشت زیر ناخن هایش را تمیز می کرد و ازین فکرهای صد تا یک غاز می بافت. و همزمان می اندیشید، خدا بودن چه شغل کسل کننده ای است، آن هم خدای دریاها. زکی حقیقتا. به وقت شام هم خیلی مانده بود. حالا کو تا خواب...

1454

حالا که هوا سرد شده
و فصل بستنی خوردنه
کسی بستنی نمی خوره
لیس نمی زنه به بستنیش
در شارع عام...

هی...
کسی...
که بستنی نمی خوری...
بیا...
بیا...
بیا این بستنی...
وقتش الانه...
الان وقتشه...

1453

نشسته بودیم
ما بودیم
تعدادی میز بود
چن تا صندلی
صندلی آ بیشتر...
چن تا همکارم بودن...
به تعداد صندلی آ...
کم کم...
نم نم...
همکارا غیب شدن...
یکی یکی...
دو تا دو تا...
و صندلی های خالی ای رو
از خودشون به جا گذاشتن...
صندلی آی خیلی خالی...
خیلی خیلی خالی...
خواستیم بشینم روی میز
ولی دور از ادب نذاش
دستمونو گرفت...
گفت کوتا بیا...
برو خونه...
گفتیم همه رفتن...
تو اینجا چیکار می کنی؟!
گف: من باس درا رو قفل کنم...
نفر آخرم...
گفتیم: پس ما چی؟!
گف: قبلِ مایی تو...

1451

هوشنگمون باز رفته داره دسمال میشکه به سر و روی فنری هوندا!!
امروز با خودش میگه:

باران اگر از خورشید می بارید
و آفتاب از ابرها می تابید
تازه بی حساب می شدیم
جناب کائنات...

1925

به هوشنگمون گفتیم: حاجی!! صبحی تمیزکاری که می کردیم یه کاغذ یافتیم دسخط تو!! توش نوشته بود:

یک چیزهایی خاصیت دارند
یک چیزهایی عامیت،
یک چیزهایی هم خاص و عامش یکی ست.
به عنوان یک کیمیاگرد،
دنبال این سومی ام...
س ا ل ه ا س ت . . .

خندید و گفت: خب!!!

گفتیم: هیچی دیگه! سوال مون اینه! کیمیاگر نیس مگه؟! دال اش اضافه س؟! کیمیاگرد چیه ؟!

بازم خندید و گفت: نه حاجی!! اضافه نیس!! کیمیاگر دنبال ساختن کیمیاست! دنبال خلق کیمیا!!! ما اما کیمیاگردیم!! از نظر ما کیمیا هست! موجوده! وجود داره! ما باس بگردیم پیداش کنیم!!! راستش رو بخوای، حتا نباس بگردیم!! اصن واس چی بهش میگن کیمیا؟! کی میای بوده اصلش!!کی بیایم نبوده که!! کی میای! یعنی خودش میاد! باس منتظر نشست!! ! اما خب! انتظار سخته حاجی! خیلی سخته! خیلی..
واس همین، ما واس گرم شدن سرمون حین انتظار، می گردیم!! گشتن مون واس رسیدن نیس! واسه آسون تر کردن زمان انتظاره...
اینجوری آس...

گفتیم: چایی می خوری؟!
گف: البت...


1924

در خیابان صدا به صدا نمی رسد
بیایید قورباغه ها را از برکه ها نجات ندهیم
کشتی هایی که از کارتاژ می آیند بارشان ننگ است
سنگ است...
سنگ است و مال پای لنگ هم حتا نیست...
سنگ های بی صاحب،
سنگ های مال هیچکس، 
که دیگر حتا پرواز هم نمی کنند...
آه غول یک چشم...
حالا که کور شدی...
فریاد برای چه...
کشتی های فینیقی ها را به آتش نکشید...
قورباغه ها را از برکه ها نجات ندهید...
در خیابان صدا به صدا نمی رسد...

1923

نشسته جلوی پنکه
سرماخوردگی را مگر
باد ببرد...

1922

با یک حالت کُلدواری
ها می کنیم توی پنکه
صدا که رنده میشه
پنجره شیشه ش برق می زنه
همسایه هام مته هاشون رو امتحان می کنن
کفش هاشون رو...
پایه میزهاشون رو...
جیغ هاشون رو...

1921

افشانه ی نمک...
افشانه ی نم نمک...
افشانه نمک نم کشیده...
نمک توی روم کم است...
لشکر بکشیم به کارتاژ که نمک زیاد دارد...
نمک افشانانه لشکر بکشیم...
بیا تا برویم...

1920

گُل بول
به لوسمی هم
آراسته شد...
ولی،
لبخند می زد...
تو گویی غنچه ای،
در سراشیب سحر...

1919

مومو- چلُ دو

مومو دنبال کاسیوپیا راه می رفت و مردای خاکستری که هر لحظه به تعدادشون اضافه می شد یواشکی دنبال اون دو تا حرکت می کردن. تا رسیدن به جایی که برای جلو رفتن باید عقب می رفتن. مومو از دفعه قبل یادش بود باید اینکارو بکنه، پس برگشت که عقب عقب بره که سر جاش خشک اش زد.

پشت سرش یک لشکر از مردای خاکستردی دید که بالای سرشون رو دود خاکستری سیگارهاشون پر کرده بود. تا چشم کار می کرد مرد خاکستری بود و مرد خاکستری!!! مومو نمی دونست چیکار کنه! به کاسیوپیا نگاه کرد!!! روی لاکش نوشته بود: بیا...

مومو دنبالش راه افتاد تا رسیدن به ناکجاسرا و رفتن تو. پروفسور هورا نشسته بود روی صندلی و وقتی مومو و کاسیوپیا رو دید لبخندی زد و گفت: بلخره رسیدین!!! اون بیرون رو دیدین، نه؟! مومو سرش رو تکون داد!! گفت: من واقعا متاسفم!! همه شون رو آوردم اینجا!! کاسیوپیا خودشو زد به پای مومو و روی لاکش نوشته شد: تقصیر من بود.

مومو گفت: یعنی الان می رسن اینجا؟ پروفسور گفت: نه! اونا نمی تونن وارد اینجا بشن! بهت گفته بودم، زمان توی این خونه برعکس حرکت می کنه. در واقع توی دنیای شما، زمین که میگذره چیزها میرن جلو، آدم پیر میشن. اینجا زمان که میگذره چیزها میرن عقب، آدما جوون میشن. در واقع برای همینه که روی مرز باید برای جلو رفتن عقب عقب رفت.

اما این مردا خاکستری گذشته ای ندارن که بخوان بهش برگردن. زمانی بر اینها نرفته. اینا مردار می خورن. از زمان مرده بقیه استفاده می کنن، برای همین تا پاشون رو بذارین روی مرز، نابود میشن. همون لحظه ای که رفتن به عقب توی زمان شروع بشه، کارشون تمومه، چون اینا گذشته ای ندارن.

اما به نظر میرسه این نکته رو فهمیدن، چون دیگه حرکت نمی کنن، واستادن و سیگار می کشن فقط. مومو گفت: خب! پس چی میشه؟! ما این تو می مونیم و اونا تا همیشه اون بیرون؟ تهش چی؟! پروفسور لبخندی زد و رو به کاسیوپیا گفت: خب دوست قدیمی! وقت یه لشکر مرد خاکستری سیگار دودکن اون بیرونه، بهترین کار واسه انجام توی این لحظه چیه؟ روی لاک ظاهر شد: خوردن صبحونه!!!

پروفسور گفت:‌ احسنت!! نشستن و صبحونه خوردن، پن کیک و عسل و شیرکاکائو. صبحونه که تموم شد، پروفسور رو به مومو گفت: دخترم! بهت گفته بودم، من زمان همه مردم رو ازین جا براشون می فرستم. مردای خاکستری کاری نمی تونن بکنن. توی این خونه هم نمی تونن بیان. به دلیلی که گفتم، اما خب، مساله به این سادگی هام نیس. کاری که اونا می تونن بکنن و به نظر میرسه همین الان در حال انجامش هستن، مسموم کردن زمانی هست که من میفرستم.

مومو گفت:‌ یعنی چی؟! 

پروفسور گفت: این سیگارهایی که اینا دود می کنن رو می بینی؟‌ اینا در واقع زنبق ساعت هایی هستن که تو توی قلبت دیدی. هر ساعتی که مردم برای این موجودات ذخیره می کنن، یه زنبق ساعت به ذخیره اینا اضافه می شه. این سیگارهایی که اینا همیشه دارن می کشن گلبرگ های اون زنبق ساعت هاست که اینا فریز کردن و ذخیره کردن. براشون مث غذا می مونه. کافیه یه لحظه به سیگار پُک نزنن تا نابود بشن. اما، دود این سیگارها، چون دود زمان مرده هست، می تونه زمانی که من میفرستم رو مسموم کنه.

پروفسور مکثی کرد و ادامه داد: و این کاریه که دارن انجام میدن. مومو نگاه کرد. تموم آسمون و فضا اطراف ناکجاسرا رو یه دود خاکستری داشت پر می کرد. پروفسور گفت:‌ اینجوری زمانی که ازین جا فرستاده میشه مسموم میشه و کم کم همه مردم رو مریض می کنه.

مومو گفت: ولی این مریضی چه جور مریضی هست؟‌ کشنده س؟ پروفسور گفت:‌ بدتر دخترم!! بدتر!!! و از همه بدتر اینکه کسی متوجه این مریضی نمیشه. وقتی آدما دچار این مریضی می شن کم کم به همه چی بی تفاوت می شن. از هیچی لذت نمی برن. کارهاشون به نظرشون تکراری میاد و پوچ. از هیچ کدوم از کارهایی که تا حالا از انجامش لذت می بردن، کیفی نمی کنن. انگیزه شون رو برای زندگی از دست میدن. لبخندهاشون گم میشه و قلب شون که جای زمان بود و شادی، پُر میشه از یاس و بیهودگی، یه مرگ تدریجی...

1918

مومو- چلُ یک

در نهایت استیصال مومو دستاش رو گذاشت جلوی دهنش و داد زد: هی!!! آهای!!! مردای خاکستری! من اینجام!!! من! مومو!!! اینجااااااام...

هنوز صداش توی هوا بود که سر و صدای کلی ماشین از اطراف بلند شد. مردای خاکستری توی لیموزین های خاکستری شون تموم میدون رو احاطه کردن، دور دایره ای ایستاده بودن که مومو توی مرکزش بود. مومو زبونش بند اومده بود، نمی دونست چی باید بگه. حتا نمی تونست درست ببینه مردای خاکستری رو. نور چراغ های ماشین ها خیلی زیاد بود و دیدن چیزهایی که پشت اش بودن رو سخت می کرد.

یه صدایی گفت: خب خب! ببین کی اینجاس!! دخترک قهرمان بلخره تسلیم شد!!! یکی دیگه گفت: ملومه!!! هیچ آدمی نمی تونه تنهایی رو تحمل کنه!!! ولی خب، همه شون انقد خوش شانس نیستن که دوستای خوبی مث ما داشته باشن که بهشون کمک کنیم. بعدش یهو هم خندیدن!! یه خنده سرد که انگار از ته چاه در می اومد.

مومو سردش شده بود. پالتوش رو دور خودش پیچیده بود و نشسته بود، پاهای لختش رو زیر پالتر قایم کرده بود و هیچی نمی گفت. یکی از مردای خاکستری گفت: خب! خوشحالم که اومدی سر قرار!!! وقت رو تلف نمی کنیم و میریم سر اصل مطلب! مومو!!! می خوای دوست هات رو نجات بدی یا نه؟

مومو سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: خب! پس بگو ببینم، پروفسور هورا رو میشناسی؟

مومو باز هم سرش رو تکون داد...

مرد خاکستری گفت: پس حدس مون درست بود، تو این مدت پیش اون بودی. پس اصل مطلب: شرط ساده س. ما رو می بری خونه پروفسور هورا و ما دوستات رو نجات میدیم. قبول؟

مومو برای اولین بال لباش تکون خورد و گفت: با پروفسور هورا چیکار دارین؟ چه بلایی می خوان بیارین سرش؟

یکی دیگه از مردای خاکستری گفت: هی هی!! اگه پیرمرد خوبی باشه، کاریش نداریم!! ما حسن نیت مون ثابت شده س. تنها مساله اینه که ما ازینکه بخوایم زمان رو اینطوری ساعت به ساعت و ثانیه به ثانیه جمع کنیم خسته شدیم، می خوایم نامبرده تموم زمان آدما رو یکجا بده بهمون. همین!!!

مومو گفت: پس چطور می خواین دوستام رو نجات بدین؟ 

مرد خاکستری گفت: ما قول دادیم، دوباره تکرار می کنیم، به زمان تو و دوستات کاری نداریم. میذاریم برگردین به زندگی پوچ و بیهوده تون و از تلف کردن زمان لذت ببرین! قول میدیم!! می تونی رو قول ما حساب کنی. خب نظرت چیه؟

مومو پاشد ایستاد!! دست هاش رو مشت کرد و گف: آقایون!!! اگرم بلد بودم برم خونه پروفسور هورا، بازم شما رو نمی بردم اونجا.

یکی از مردای خاکستری گفت: منظورت چیه اگه بلد بودم!!! مگه تو نرفتی اونجا؟! باید بلد باشی دیگه...

مومو گفت: ولی کاسیوپیا منو برد اونجا. لاک پشت پروفسور هورا، من خودم راه رو بلد نیستم که...

یهو ولوله ای افتاده بین مردای خاکستری!!! لاک پشت!! باید دنبال اون لاک پشت بگردمی!! بجنبین!! تند باشین!! زود !!! زود!!! توی چند ثانیه تموم مردای خاکستری ناپدید شدن.

مومو یهو نشست، احساس درموندگی می کرد!!! نباید اسم کاسیوپیا رو می آورد!!! اگه بگیرنش چی؟!! اما به خودش دلگرمی داد که: نه بابا! کاسیوپیا چن روزه گم شده!! حتمن تا حالا برگشته به ناکجاسرا پیش پروفسور هورا. باید حالش خوب باشه. 

توی همین فکرا بود که یهو حس کرد چیزی می خوره به پاش. نگاه کرد، باورش نمی شد!!! کاسیوپیا بود!!! مومو چشاش برقی زد و یهو سریع لاک پشت رو قایم کرد زیر پالتوی بزرگش. بهش گفت: هی!! سلام!!! تو اینجا چیکار می کنی؟!! روی لاک کاسیوپیا این کلمه ها روشن شد: از دیدن ام خوشحال نیستی؟

مومو گفت: چرا! چرا!!! نمی دونی چقد خوشحالم! نمی دونی چقد دنبالت گشتم!!! اما الان تموم این مردای خاکستری دمبالت هستن!! باید فرار کنیم!!! روی لاک کاسیوپیا نوشته شد: بریم پیش پروفسور هورا. مومو گفت: ولی من خیلی خسته م! نمی تونم راه برم!!! روی لاک ظاهر شد: نزدیکه!!!

و مومو دنبال کاسیوپیا راه افتاد سمت ناکجا سرا. غافل ازینکه مردای خاکستری دنبالشن. و این بار دیدن شون به سادگی دفعه قبل نبود، چون این بار اونا دقیقا می دونستن چیکار دارن می کنن. خیلی آروم و بی صدا، داشتن دنبال دخترک و لاک پشت به خونه پروفسور هورا هدایت می شدن.