کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

1439

حمام کاشی‌پوش است
که زنگ نزند
که پوست‌پوست نشود
که به یک اشاره‌ی اسفنجِ‌جوهر‌نمک‌پوش
فراموش کند هزار اتفاق چرک را
وقت ساختن،
جای کاشی،
کاش‌پوشیده‌ایم

1438

هوشنگمون اومده بود غروبی افسرده‌حال. ساکت داشت دسمال می‌کشید به سر و روی فنری هوندا. غروبا کارش همینه. میگه غبار شهر رو باس سُتُرد. می‌مونه مریض می‌کُنَدِش. بش گفتیم: هوشنگی! دمق ممقی! تو لک و لوکی! بابا لاکی لوک ما تویی. سایه‌ت زده‌ت که! هفتیرو بکش! چته مشتی؟!

نیگایی کرد بمون و گف: خط ما رو که آشنایی، ونک - راه‌آهن. جا دیگه را نداره! مسافرو نشوندیم ترک فنری هوندا. کوجا؟! میدون ونک، گف مسافرم، عجله دارم! یه سامسونت‌طوری‌ام به دست راستش. خب ما با این جماعت سامسونت به دست راستی‌آ زیاد آبمون نمیره تو یه جوب! ملتفتی که! ولی سرِ آبو گرفتیم اون ور، گفتیم بی‌شین! رسوندیمت به نون شن نرسیده نشستن‌ت! گازو چوقیدیم سمت راه‌آهن. وسط مسطای راه بمون گف: به به! جوون لایقی هستی! درسته نشستی پشت این موتور لکنته تو سرما و گرما مسافرکشی می‌کنی...

گفتیم: به فنری هوندا گف لکنته؟! هوشنگمون یه جورِ آرومی گف: آره حاجی! خولاصه! گف بمون: ولی سیب‌زمینی رو در نظر بگیر شما. ریز ریزش می‌کنن. بعد میندازنش تو روغن داغ. می‌بینی؟! چقدر درد. چقدر زخم. ولی تهش خوشمزه میشه و خوردنی!!! شُمام آخرش خوشمزه می‌شی و خوردنی! بد به دلت راه نده!!

گفتیم چیکارش کردی هوشنگی؟! خوراک موشای ولیعصره الان؟! پوزخندی زد بمون و گف: نه حاجی! سوار قطاره! یحتمل خوابه دیگه! فک کردی تو سامسونت آویزون به دست راستش چی بود؟! زیرشلواری دیگه!!  گفتیم: زکی! هیچی بش نگفتی؟! هوشنگمون گف:‌ راستیتش، از وقتی اون صوبتا رو کرد، دم به دیقه می‌خواستیم ترمز پاییِ مخصوص‌مون رو بزنیم تنگ آسفالت بندازیمش پایین قاطی غبار شهر، ولی خب، چه میشه کرد! مسافر بود! کیف به دست، بیلیط تو جیب! سفرش سلامت. تُف به ذاتمون!!! بسه دیگه! برو چایی رو ردیف کن بزنیم، ردیف شیم! امشب یه دور می‌خوایم با هم ضربه‌ی نهایی بروسلی رو بی بی نی ما! بدو آباریکلا...

رفتیم چایی رو ردیف کنیم! همچنان هی با خودمون فک می‌کردیم! به فنری هوندا گفته لکنته یارو! به هوشنگمون گفته سیب‌زمینی! الانم تو قطار خوابیده! زیرشلواری به پا!! لاقربتا...

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

1437

شعله‌ی شمع، روی میزی که یکی از چهار تا صندلیش کم است، می‌لرزد. این پنجره‌ها که بیست و نه سال بود باز نشده بودند انگار که قهر کرده باشند، هیچ‌جور باز نمی‌شدند. خُرده شیشه‌ها مقداریش ریخته پای پنجره، مقداریش هم حول و حوش صندلیِ وسط پیاده رو. این را حدس می‌زنم، دمپایی و کفش ندارم، بروم سمت پنجره حتما شیشه می‌رود پام. می‌دانید، خاصیت بدن آدمیزاد است، همه جاش رگ دارد، حتا کف پاهاش. همه جاش عصب دارد، حتا  کف پاهاش. از کف پا تا فرق سر پُر است از احساس و خون. خون غذا می‌برد و اکسیژن که زنده بمانی، عصب‌ها درد می‌برند که بمیری. هر دو کم کم، قطره قطره. توازن غوغا می‌کند.

اگر امشب باران بگیرد چی؟! باران هم نبارد، هوای آذر سرد است. اسمش را گذاشته‌اند آذر که خودشان را گول بزنند، فکر می‌کنند اسم‌ها فرقی هم می‌کنند، بیا و اسم میگرن را بگذار مورفین، چه فرقی دارد؟! آذر روی کاغذ هیچ گرمی ندارد. آن هم کاغذ تقویم که خائن‌ترین کاغذهاست. خاصیت آذر همین است، از دی و بهمن هم سردتر است. دی و بهمن خب زمستانند و مهیای سرما هستی. آذر اما پاییز است. پاییز مثل مادرهاست، مهربان و غمگین و نگران، با دو پَر حماقتِ تملک‌جو. از یک طرف برگ‌ها را یکی یکی می‌کُشد، از آن طرف لباس‌های رنگ به رنگ تن‌شان می‌کند. می‌گفتم، سرمای آذر. می‌دانید، شدتِ ضربه نیست که آدم را از پا در می‌آورد، شدت غافلگیری است عامل از پا درآوردن. یک پله‌ی بیست سانتیِ‌ ناغافل همچین زمین می‌زندت که بیشتر لِه شوی از وقتی که از چهار متر ارتفاع بپری، وقتی حواست هست که چهار متر بالای زمین سفت هستی.

این شکلک‌هایی که بادِ‌ تو آمده از پنجره‌ی شکسته و شمع رویِ‌ میزِ‌ یک صندلیش کم می‌سازند رو دیوار با مزه‌اند. اما خب، فقط بامزه‌اند. این یک ذره شعله که گرم نمی‌کند شب‌های آذرماه را. اما اگر جای شمع، شعله را با صندلی‌ها در میان بگذارم چی؟ خوب گرم خواهم شد. مثل همین شعله، تویِ‌من هم هست، ولی من شمعم. می‌سوزم‌و‌می‌سازم‌طور. فوقش با کمک‌ِ باد بامزه باشم. سرما قاتل مزه‌هاست. این شعله را باید داد به یکی که کاری باهاش بکند. گرم کند حداقل یک نفر را توی شب‌های آذرماه. این شعله را باید داد به صندلی‌ها. طاقتش را دارند، لیاقتش را هم.

همسایه‌ها فردا چه خواهند گفت؟! خب، به نظر برای آخرِ شب، موضوع قشنگی نیست برای بهش فکر کردن. اما ترک عادت موجب مرض است. پیشگیری بهتر از درمان است. مهم نیست چند دقیقه وقت داری، یا چند سال وقت داری، مهم نیست اصلا وقت داری یا نداری. فکر کنم دور هم بگویند: شلعه‌ها شیشه‌ها را شکستند، منفجر کردند، ترکاندند. می‌خواست خودش را بیندازد بیرون، صندلی را انداخت. حتا این طفلی‌ها هم فهمیده‌اند خب، که شمع نیستم دیگر من، صندلی شده‌ام.


۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

1436

هوشنگمون میگه شنیدی نادر چشمای پسرش رو کور کرد؟! میگیم: کی؟! رضا‌قلی ‌میرزا؟! میگه: آره! بچه محل بودین؟! میگیم: ای بابا! اذیت‌مون می‌کُنیا هوشنگی! میگه: می‌دونی چطور کور می‌کردن؟! میگیم: خب، به نظر ما یه قاشق چای‌خوری ور می‌داشتن، لبه‌هاش رو تیز می‌کردن، قشنگ به شیوه کندن پوست طالبی، فرو می‌کردن از جناحین تو چش یارو و آروم آروم یه قاشق چِش استخراج می‌کردن!!!

هوشنگمون یه نیگاهی بمون کرد و گفت:‌ توصیفت که خوبه!! مراقب اون نصف الدیگه‌ی عیش باش!! سعی کن با انگوشت چایی شیرینت رو هم بزنی! دردش کمتره!! گفتیم: شوخی می‌کنیم هوشنگی! دیگه‌مون کوجا بود؟! رومون سیاه، دیگوار. بمون بگو، چطور کور می‌کردن؟!

گف: یه تیکه آهن رو داغ می‌کردن، داغِ داغ. بعد نزدیک چشم یارو می‌کردن و آروم عبورش می‌دادن، گرماش چشم رو کور می‌کرد. چشمِ داغدیده، کور می‌شد. چشم که داغ ببینه کور میشه، اما داغ‌هایی که ما می‌بینیم، می‌دونی، چشم رو به همه چی کور می‌کنن الا همون داغ. همه چی رو همون داغ می‌بینی، همه چی رو...

گفتیم:‌ تا یه مدت...

گفت: تا یه مدت؟!
خب،
آره،
تا یه مدت...
بعدش دوباره چش آدم بینا میشه،
کم کم،
آماده میشه،
واسه داغ‌های جدید...
آره...
تا یه مدت...

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

1435

تیری که شلیک نمی‌شود بیشتر می‌کُشد


رسیده بودیم جلوی مغازه سلمانی که گفت: موبایل، موبایلت رو گرفتی؟! دست کردم توی جیب شلوار و کاپشن و همه جا را گشتم، نبود. گفتم:‌ فک کنم یادم رفته! روی قفسه‌ی کتابا موند. گفت: اِسِمِسا،اِسِمِسا رو پاک کردی؟! گفتم: فک کنم فراموش کردم، ینی گفتم بعدا می‌کنم، ولی یادم رفت. مکث نکرد و دوید سمت خانه، من هم پشت سرش. هنوز به در نرسیده بودیم که موبایل توی یک دست و تفنگ شکاری پدربزرگش توی آن دست ایستاده بود جلوی در. نه  حرفی زد، نه لبخندی، نه اخمی، بی‌حس. فقط دو تا تیر خالی کرد، اولی برای او، دومی برای خودش. هیچ حرف نزدم، نه لبخندی، نه اخمی، بی‌حس. رفتم جلو و تفنگ را برداشتم. خالی بود.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

1434

این یادداشت میشائیل انده، نویسنده قصه، هس به عنوان موخره:

آخر داستانه و باید بهتون بگم که این قصه رو یه شب توی قطار یه نفر برام تعریف کرد و ازم خواست برای مردم دنیا بازگو کنم اش. یه پیرمردی بود که دیگه هرگز ندیدمش. و اگه بخوام راستشو بهتون بگم، آخرای داستان همچینام پیر نبود. شایدم بشه گفت، حتا از منم جوون تر بود. به هر حال، من به قولم به اون پیرمرد عجیب وفا کردم و داستان رو براتون تعریف کردم...

1433

چلُ سه- آخر


مومو از پروفسور پرسید: یعنی راهی نداره؟! تا چن وقت دیگه تموم فقط زمان آلوده و مسموم میرسه دست مردمای زمین؟! پس باید چیکار کرد؟! نشست و فقط نگاه کرد؟!

پروفسور گفت:‌ خب! می دونی! یه راهی داره! اما خب خیلی خطرناکه! و فقط تویی که می تونی انجامش بدی، اما گفتم:‌واقعا خطرناکه!! مومو که هیجان زده شده بود گفت: من حاظرم انجام بدم! هرچقدرم خطرناک باشه مهم نیست! من انجام میدم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: می دونی مومو، کاری که میشه کرد اینه که من چن دیقه بخوابم! مومو گفت:‌ بخوابین؟! پروفسور گفت: آره! اینجوری برای یه مدت زمان می ایسته! هیچی حرکت نمی‌کنه. تو اما با کلید ناکجاسرا که من بهت میدم می‌تونی حرکت کنی. وقتی هیچ زمانی فرستاده نشه، مردای خاکستری نمی‌تونن زمان مردم رو بدزدن، پس اینجوری یکی بعد از اون یکی دود میشن میرن هوا. ولی خب، همون طور که می‌دونی اونا یه انبار پر از سیگارهایی دارن که از از برگ زنبق‌ساعت‌ها درست می‌کنن. وظیفه تو این وسط اینه که بری و نذاری مردای خاکستری به اون منبع دست پیدا کنن. اینجوری همه از شر مردای خاکستری خلاص میشیم. بعدش باید بیای و منو بیدار کنی تا همه چی به شیوه‌ای که بود برگرده و زمان دوباره جریان پیدا کنه.

مومو نگاهی به کاسیوپیا انداخت که یعنی تو هم بام میای؟! روی لاکِش روشن شد که: حتما!!! مومو لبخندی زد و پروفسور به خواب رفت...

طولی نکشید که مردای خاکستری که دور تا دور ناکجا سرا داشتن سیگاراشون رو دود می‌کردن فهمیدن جریان زمان قطع شده. و خب، خیلی خوب می‌دونستن این یعنی وقتی آخرین سیگارشون رو بکشن، دود میشن میرن هوا. این شد که همه بدو بدو شروع کردن به فرار. به تنه می زدن و می دوییدن. مومو که فرار اونا رو دید شروع کرد به تعقیت کردن‌شون، یواشکی و آروم آروم با کاسیوپیا. به طور حتم داشتن می‌رفتن سمت بانک مرکزی! گاوصندوق اصلی که این همه سال زمان رو توش ذخیره کرده بودن!!

هیشکی حواسش به مومو و کاسیوپیا نبود! همه به فکر زودتر رسیدن بودن. این اونو لگد می‌کرد، اون به این تنه می‌زد. بضی‌آ که آخرین پک‌های سیگارشون بود به بقیه التماس می کردن که یه سیگار بهشون بدن. یه سری‌آ به زور سعی می‌کردن سیگار رو از دست بقیه بگیرن! توی این گیر و دار همین طور مرد خاکستری بود که دود می‌شد می‌رفت هوا...

مومو همین طور یواشکی داشت دنبال‌شون می‌رفت و توی راه مردم رو می‌دید که همه بی‌حرکت شده بودن. یه مردی داشت روزنامه‌ها رو نگاه می‌کرد. یه خانومی رو دوچرخه ش داشت می‌رفت. حتا کبوترای شهر هم توی هوا ثابت شده بودن. همه چیز مث مجسمه بود! انگار نه انگار که این همه مرد خاکستری داشتن فرار می‌کردن. هیشکی هیچی نمی‌فهمید. الا مومو و کاسیوپیا.

هر چی جلوتر می‌رفتن از تعداد مردای خاکستری کمتر می‌شد. مومو دیگه می‌تونست مردای خاکستری باقیمونده رو حتا بشمره. همین طور که دنبالشون می‌رفت داشت فکر می‌کرد با خودش که آخه باید چه‌جوری جلوی رسیدن اینا رو به گاوصندوق اصلی بگیره؟! اینکه زورش نمی‌رسید به این همه! همین طور توی گیر و دار این فکرا بود که یهو چشمش به یه مجسمه آشنا افتاد. یه پیرمرد جارو بدست، با کلاه درب و داغون و رنگ و رو رفته‌ش. بپو رو دیده بود مومو، که با جاروش مث مجسمه واستاده بود. یهو قلب مومو ایستاد، یا شایدم شروع کرد به تندتر زدن! اشکاش سرازیر شد. چشم از بپوی پیر بر نمی‌داشت. پرید و محکم بغلش کرد! همین‌طور که هیکل مث سنگ بپوی رو بغل کرده بود، اشک بود که می‌ریخت.

مومو یهو حس کرد یه چیزی می‌خوره به پاش! نگاه که کرد کاسیوپیا بود. روی لاکش نوشته بود: مردای خاکستری!!! مومو یه دفعه یادش اومد واس چی اینجاس!!!! سرشو بالا کرد، اما اثری از مردای خاکستری نبود.


یهو ترسید! به کاسوپیا نگاه کرد که یه لبخندی رو صورتش بود و روی لاکش نوشت بود: دنبالم بیا!! مومو راه افتاد دنبال لاکپشت. رفتن و رفتن بی اینکه هیج اثری از مردای خاکستری ببینن. کم کم داشتن به اون منطقه‌ای که ساخت‌ و سازهای جدید توش شروع شده بود میرسیدن. همون جایی که مومو یه روزی رفته بود دنبال دوستش که اجاق گازش رو درست کرده بود. رفیقش: سالواتوره‌ی بنا.

کمی جلوتر مومو دوباره چشمش به مردای خاکستری افتاد که داشتن توی یکی از تونل‌ها وارد می شدن. می‌تونست بشماردشون. همه‌ش شیش تا! فقط شیش تا مرد خاکستری مونده بود! مومو آروم آروم دنبالشون راه افتاد. کاسیوپیا هم همراهش. آخر تونل یه اتاق بود که توش یه میز و چن تا صندلی بود. شیش تا مرد خاکستری رو صندلی‌ها نشستن و مومو هم همراه کاسیوپیا توی تاریکی مخفی شد.

یکی از مردای خاکستری همین‌طور که داشت به سیگارش پک‌های تند تند می‌زد گفت: فکرشون نمی‌کردم! اصن فکرشو نمی‌کردم! اون یکی گفت: اسمشو نبر زده به سیم آخر! یکی دیگه گفت: دیگه اسمشو ببری و نبری فرقی نداره! همه ش ما شیش تا موندیم!! خوبه این ذخیره سیگارهای زنبق‌ساعت‌ها هس! فعلن تا چن سال کافیه! یه فکری می‌کنیم براش!!

مومو به در سنگینی که ته سالن بود نگاه کرد. مثل سردخونه بود و از لای بازش می شد سیگارهای پیچیده شده با برگ زنبق‌ساعت‌ها رو دید. مومو داشت فکر می‌کرد که باید چیکار کنه! چیکار نکنه! به کاسیوپیا نگاه کرد، شاید اون نظری داشته باشه. روی لاکِ‌ لاک‌پشت نوشته بود: در رو ببند!!! مومو با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: من؟! ملومه خیلی سنگینه! نمیشه!!! لاکپشت روی لاکش نوشته شد: کلید!!! مومو کلیدی که پروفسور بهش داده رو توی مشتش فشار داد و آروم و بی‌صدا رفت سمت در! شیش تا مرد خاکستری گرم داد و بیداد بودن و هیچکدوم متوجه مومو نشدن، تا اونکه صدای بلند بسته شدن در رو شنیدن و چشم‌شون به مومو افتاد.

یکی‌شون داد زد: پس بگو!! موش کوچولو! پس نقشه اون پیرمرد اینه! ها؟! هنوز حرفش کامل از دهنش در نیومده بود که بغل دستیش سیگار توی دستش رو مشت کرد و کشید و مرد خاکستری بی‌سیگار دود شد! یک آن مومو دید پنج تا مرد خاکستری دارن همین طور از دست هم سیگارهاشون رو می‌کشن و یکی یکی دود میشن. چن لحظه نگذشته بود که مومو موند و یکی از مردای خاکستری! مرد خاکستری بت لبخند سردی روی لبش داشت می رفت سمت مومو که یهو پاش گیر کرد به کاسیوپیا و زمین خورد و سیگار از دسش افتاد! مومو سریع روی سیگار رو لگد کرد، کاسیوپیا رو زد زیر بغلش و رفت سمت ناکجا سرا.

چیزی نگذشته بود که مومو پروفسور هورا رو بیدار کرد. پروفسور لبخندی زد و گفت: پس موفق شدی دخترم! زمان دوباره بین مردم جاری شد! مرد به روزنامه خوندنش ادامه داد! روزنامه‌هایی که توش هیچ خبری از کار بزرگ مومو نبود! هیچ خبری از مردای خاکستری نبود! هیچ خبری از اتفاقات مهم نبود! زن داشت از خرید بر می‌گشت و کبوترها داشتن پرواز می‌کردن. مومو بدو بدو رفت سمت خیابونی که بپو رو دیده بود. پیرمرد بی خبر از همه جا همین طور داشت جارو می کرد، مگه قرض مومو رو ادا کنه به مردای خاکستری و آزادش کنه. وقتی مومو یهو پرید توی بغلش، خوشحال ترین مردمان دنیا توی اون لحظه بپو و مومو بودن.

کمی بعد، دو تایی سوار دوچرخه قراضه بپو راهی آمفی‌تئاتر شدن و تموم بچه‌ها رو اونجا پیدا کردن! به جز بچه‌ها گایدو هم بود! همه چی مث قدیم شده بود و کسی جز مومو نمی‌دونست که این اتفاق چطوری افتاده...


۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

1432

به هوشنگمون گفتیم: حاجی بیا یه چیز خنده دار برات تعریف کنیم!!! گف: بوگو!! گفتیم: توی یکی ازین شهرا، یه شهردار با سلیقه ای اومد وسط جاده بین دو تا شهر یه بولوار قشنگی ساخت، با یه مشت گل و سبزه و این صوبتا! خب؟! گفت:‌ خب!! ادامه دادیم: خب به جمالت! حالا شهردار اون یکی شهره حسودیش شد به این، گف با خودش من چیم ازین یارو کمتره! منم بولوار می‌سازم!! خولاصه! دس به کار شدن و به حیساب کیتاب سرانگوشتی زدن تو قضیه دیده نه بابا! گرون‌تر ازین حرفاس!! شهرداره گف: بی خیال! حالا که نباس زمینو بکنیم گل بکاریم که!!! ازین سیمانی‌آ هستن! مال جدول! بزرگترشو می‌گیریم، دو ردیف می‌کاریم اون وسط جاده جای گاردریل‌هایی که هس. بعد توش خاک می‌ریزیم گل می‌کاریم! خیلی ام ردیف!

آقا این کارو کردن و وسط پاییز شروع کردن گل میمون کاشتن توی اون خاکا!! هیچی دیگه! دو روز بعد زمستون شد، بارون که می‌اومد، آب از زیر این سیمانی‌آ میرفت بیرون، اون وقت چون سرد بود هوا، یخ می‌زد، جاده لغزنده می‌شد ناجور!!! کلی تلفات داد جاده، حالا فک می‌کنی اینا اومدن گفتن ملت شرمنده ایم! ایشتیباه شد! ایده‌مون بیخود بود، امشب صبح نشده جمع می‌کنیم این بساطو!! لا و نه و خیر و هرگز!!! جاش چیکار کردن؟ اومدن روی خاکا سیمان دادن! که دیگه آب نره توش!! الانم این سیستم بولواریِ خفن بین اون دو تا شهر خودشو می نُمایه به مردم و شده اسباب جوک و تفریح!!!

هوشنگمون رو کرد بمون و گف: خنده دار بود این؟! گفتیم: خب! بود دیگه! خود اون ملت همه بش می‌خندن!! به مولا اگه!! هوشنگمون گف: خودِ همونا که همشهریاشون تلف شدن روی یخای جاده؟! گفتیم: خب، آره دیگه...

هوشنگمون گف: خب! آره دیگه...
حالا یه سوال داریم ازت!!!

گفتیم: جونم؟!

گف:‌ قصه می‌گه اون اول کار، آدم و حوا اون سیبِ ننه‌ی سفیدبرفی رو خوردن و گناهی مرتکب شدن! ازون ور شیطون هم به پروردگار آدم‌ساز سجده نکرد و گناهی مرتکب شد. درست؟! گفتیم: بله! قصه همینو میگه!! گف: خب! چی شد که هنوز که هنوزه ملت میرن مکه سنگ می‌زنن به شیطون، هی شیطون رو لعنت می‌کنن دم به دیقه حتا وقتی تاکسی گیرشون نمیاد. آدمو و حوا رو ولی بشون میگن اشرف مخلوقات؟! چطوریاس؟! فرق گناه این و اون چی بود؟! گفتیم: شوما بوگو خب...

هوشنگمون گف: حوا و آدم بعدش که واقف شدن به اشتباهشون، عذرخواهی کردن! قصه میگه کلی سال گریه کردن حتا! شیطون چی؟! هنوز که هنوزه گویا نگفته: شرمنده‌ایم!
دیقت داری به قضیه؟!

گفتیم:‌ همچین!

گف: اشتباها و گناها دو جورن:‌ یکی اشتباهای انسانی، یکی ام شیطانی! انسانی‌آ ناشی از یه کمبود و نیازن! یارو نون نداره میره دزدی! یارو ترسوئه دروغ میگه! می‌فمی؟! اینا مال انسانه! به هر حال انجام‌شون میده، پاشم بیفته میگه: آقا مذرت! شرمنده! اون زمینه‌ش در واقع وختی از بین بره، دیگه ردیفه! اما از بین تموم کارهای ناجور، یکیش هس که انسانی نیس و شیطانی، و اون چیه؟!

گفتیم:‌ چیه؟!

گف: غرورِ بیخود و بی‌جا و الکی...

هوشنگمون ادامه داد: خب! حالا این شیاطین روی زمین رو چه‌جوری باس تشخیص داد؟!

گفتیم: چه جوری؟

گفت: آها!!! علامت شیاطین روی زمین اینه که هیچ وقت نمیگن:‌ آقاجان، ما اشتباه کردیم! اگه یکی رو دیدی که توی عمرش یه بارم به یه اشتباهی اعتراف نکرده، یحتمل با یکی از شیاطین طرفی! گرفتی؟!

گفتیم: فک کنیم!!!

گف: هزار و سیصد نافرین! شیاطین روی زمین، همینان!!! همینا که یه بار، حتا یه بار نگفتن:‌ آقا ما اشتباه کردیم. همینا که معتقدن همیشه حق با ایناس و کار درست سرقفلیش دستِ ایناس و همیشه این باقیِ مردمای دُنیان که اشتباه می‌کنن. همینا شیاطین روی زمین هستن...

حواست باشه خولاصه...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

1431

+ آقاجان حالا حرف بقیه رو باور نمی کنی! حرف هوشنگو که باور می‌کنی که!! امشب شب یلداس جون آقات خدابیامرز!! 

هوشنگمون داره به شاعر میگه‌آ...
شاعر از تابستون تا حالا حموم نرفته! یک بش گفته اگه از سی و یک شهریور تا شب یلدا نری حموم، بعد شب یلدا بری حموم، توی حموم یه شعرایی میگی جاویدان و تاریخ ساز!!!

هوشنگمون دیگه امروز به تنگ اومد، گفت بمون: حالا بی بین! من اینو میفرستم حموم امشب! را نداره! ینی اگه نفرستادم تا خود شب یلدا روزا فنری هوندا رو کولم میرم توی خط. این خط، اینم نیشون!!

هیچی دیگه! الان هوشنگمون وسط صحنه‌س!! داره شاعرو خام می‌کنه که امشب یلداس امشب...
لاقربتا!!

شاعر به هوشنگمون میگه: ولی امشب اگه نباشه شب یلدا، می دونی چه خیانتی به تاریخ می‌کنی؟! ملتفتی؟! عذاب وجدان هلاکت می‌کنه‌آ...

هوشنگمون روش به شاعر، با دست اشارتمون می‌کنه و میگه: این تاریخ! 
یوهو روشو بر می‌گردونه سمت ما و میگه: من بت خیانت کردم تا حالا؟
مام میگیم: خب، نه به مولا!!
شاعر سری تکون میده ناشی از رضایت...

شاعر بلخره رفت حموم!! 
هوشنگمون رو کرده بمون میگه: حس می‌کنم یازده بار مدادم رو تراشیدم بدون اینکه یه کلمه باش نوشته باشم...

سرم خورده به دیوار
دیواره داشت خار
خارش رفته تو دستم
پس آخه چرا لاکردار
سرم خورده بود که
به دیوار!
آی ای یار
های یگانه‌ترین یار...

مدادو وردار بیار
بنویس هرچی میگم منا
اینارو نه آ
قبلی آ...

شاعر میگه!
به ما!
از تو حموم!!!

لاقربتا...

شاعر اومده بیرون
از حموم
بمون میگه: نوشتی؟
میگیم: بله! 
کاغذی که دستمونه رو هم بش نشون میدیم
ینی تو هوا تکون میدم...
البت لیست اقلامیه که باس فردا تهیه کنیم، شامل چایی و تخمه!
میگه: خوبه! دین ام رو به تاریخ ادا کردم. حالا می‌تونم سرمو بذارم و بمیرم
شاعر میره گنج دیوار
سرشو میذاره و می‌میره
دقت نکردینا!
سرشو میذاره
و
می‌میره...

کپ کرده بودیما!
سرشو گذاشت و مُرد!!
لاقربتا...
گفتیم بریم تو حیاط
بادی بخوره به سرمون!
ینی چی آخه؟!
میشه مگه؟!
سرشو گذاشت و مُرد؟!

اومدیم تو،
هوشنگمون با شاعر داشتن چایی می‌خوردن و تخمه میشکوندن!
لاقربتا!!

گفتیم: پَ چطو؟!
هوشنگمون میگه: تمرین بود حاجی! 
میگیم: تمرین؟! تمرین چی؟!
میگه: بچه‌ای نمی‌فمی...
دستشو دراز می‌‌کنه لیست خرید رو میده بمون! چایی و تخمه رو خط زده، نوشته: خار سر دیوار!
بمون میگه: تخمه باشه شب یلدا بگیر! فلن داریم...

گفتیم: چی؟! وقت یا تخمه؟!
گف: ...

نه!
هیچی نگف...


۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

1430

مردی پیش طبیب رفت و گفت: کفِ دلم درد می‌کند. پرسید که چه خورده‌ای؟ گفت: حسرت. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می‌ماند و نه خوراکت.

هه هه 

1429


شاعر می‌پرسه: بالای درختم روی زمین حساب میشه؟
میگیم: چطو؟
میگه: می‌خوام نسل شاعرا رو از رو زمین وردارم، ببرم بذارم بالای درخت.

1428

هر که چون لاله کاسه‌گردان شد
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

1427

هی بلوندی،

وقتی نمی‌تونی ببخشی ینی تو فکر انتقامی، حتا اگه هیچ‌وقت نگیری...

1426

زدیم رو ترمز
نگرفت!
شوخی خوبی نبود
ولی حال داد
کلن چیزای ناخوب
حال میدن
چیزای خوب
حال می‌گیرن
بعدِها البت...

1425

در باب صدمات جبران‌ناپذیری که شرکت‌ها و کارخانه‌های معظم داروسازی در طول تاریخ، و مخصوصا تاریخ معاصر، به پیکره‌ی سلامت بشریت وارد آورده‌اند سخن بسیار رفته است و می‌رود. در این گفتار سعی بر این است که پرده از نقش و جایگاه شرکت‌ها و کارخانه‌های مذکور در یکی از شاخه‌های مربوط به سلامت اعصاب و روان نسل بشر برداشته شود.

بحث را با این سوال کلیدی آغاز می‌کنیم که: اول کف بود یا حمام؟ پاسخ به این سوال می‌تواند راهگشای گسترش و نتیجه‌گیری در باب موضوع مورد مطالعه باشد. به منظور پاسخ به این پرسش نخست باید به تعریف مشترکی از حمام برسیم. در ادبیات این تحقیق حمام تنها به شست‌و‌شوی تن اطلاق نمی‌گردد، چه در این صورت بشر اولیه نیز حداقل در زمان بارش باران تنی به آب می‌زده. درین گزارش مقصود از حمام، مکانی است با امکان ذخیره مقدار مشخصی آب، حداقل به حجم یک کاسه و حداکثری نامحدود،  که بتوان در آن ساعت‌ها نشست و ابزار شست‌و‌شو نیز فراهم باشد.

نکته کلیدی در این تعریف فراهم بودن ابزار شست و شو می‌باشد که با توجه به طبیعت حمام یکی از این ابزارهای باید کف‌کُن باشد. با توجه به این نکته، دو جریان کلی در میان صاحب‌نظرات برقرار است، جریان نخست برآنند که بشر نخست ابزار کف‌کُن را ساخت و سپس به فکر حمام افتاد. گروه دوم اما ساخت ابزار کف‌کُن را ناشی از اختراع حمام و احساس نیاز به آن می‌دانند.

در صورت صحیح بودن هر یک از دو نظریه، اختراع کف و حمام منجر به تولد نسل جدیدی از موجودات گردید که در جهان امروز جزو گونه‌های در شرف انقراض طبقه‌بندی می‌شوند. البته هر کجا مقداری آب و اندکی کف‌کُن موجود باشد این موجودات به سرعت تولید مثل می‌کندد، اما آن گونه حمامی‌شان به طور غیر قابل جبرانی رو به انقراض است.

کافی‌ست مقداری مایع ظرفشویی را در آب حل کنید تا چشم‌های رنگین‌کمانی این موجودات را در سطح آب مشاهده کنید. گونه توی‌سینک‌ظرفشویی این موجودات توانایی چندانی ندارد، ولی گونه توی حمامی آن‌ها در طول تاریخ بشریت نقش عمده‌ای در حل مشکلات و تنش‌های عاطفی، روحی و روانی نسل بشر ایفا کرده است. چه بسیار انسان‌ها که ساعت‌ها در حالی که بدن‌شان را به این موجودات چشم رنگین‌کمانی سپرده بودند، در باب مشکلات و معضلات روحی، روانی و عاطفی‌شان به درددل با آن‌ها پرداخته‌اند و این موجودات استثنایی با صبر و تحملی شیرین و مثال‌زدنی بدون یک کلمه حرف اضافه گوشِ‌کف به آلام نسل بشر سپرده‌اند و با تحول گرفتن یه بشر افسرده‌احوال و گرفته‌حال در بازوان خویش، یک بشر شنگول‌احوال و خوش‌خوشک به جامعه‌ی بیرون حمام تحویل داده‌اند.

متاسفانه با گسترش صنعت داروسازی و ساخت انواع و اقسام قرص‌های آرام‌بخش، کسانی که بازار این قبیل داروجات را کساد می‌کردند همانا این موجودات چشم رنگین‌کمانی بوند. بنابراین همت شرکت‌های داروسازی بر تخریب حمام‌ها و تقلیل آن‌ها به یک اتاقک دوش‌دارِ شصت در شصت، شروع شد و همان طور که در اقصی‌نقاط عالم مشاهده می‌کنید در حال حاضر جز اندکی از حمام‌های به سبک پیش پا بر جا نیست.

در پایان، ما گونه‌ی حمامیِ کف‌های رنگین‌کمان چشم، از شما نسل بشر عاجزانه خواستاریم، برای خاطر خودتان هم که شده جلوی انقراض ما را سد کنید. پشت سدها آب جمع کنید و توش را پر از کف کنید و درد دل‌تان را به ما بگویید. ما که اولین بار است در طول هزاران سالی که از تولدمان می‌گذارد زبان باز کرده‌ایم، آن هم به ضرورت. و الا ما همچنان صبورانه گوش شنوای آلام و رنج‌های بشر هستیم بی که یک کلمه حرف، و در انتها همراه با دردها و رنج‌های‌تان در چاه‌های فاضلاب فرو می‌رویم. ینی این‌جور موجودات با مرامی هستیم می‌خوایم بگیما. همه با هم در مقابل شرکت‌های داروسازی. بزن زنگو!!!




پ ن: در تصویر مریلین مونروی شنگول را پس یک ساعت و سه ربع صحبت با گونه حمامی کف‌های چشم‌رنگین‌کمانی مشاهده می‌کنید.

1424

با بابازرگم داشتیم می‌رفتیم کلاس خوشنویسی اسم بنویسیم. وقتی رسیدیم سه نفر توی اتاق نشسته بودن. بابازرگم گفت: می‌خوام کلاس خط ثبت نامش کنم! سومی گفت: خب! باید یه چن تا سوال بپرسیم ازش! اولی پرسید: به نظرت خط  آدم چه شکلی باشه هیچ‌وقت فراموش نمی‌شه؟ گفتم: والا! نمی‌دونم! خوب باید باشه دیگه! فرق کنه! مث بقیه نباشه! دومی پرسید:‌ من کاغذ تذهیب می‌سازم. طلاکاری و نقره‌کاری و این چیزا. به نظرت آلیاژا باید چه جوری باشن که اثرت تا سال‌ها سالم بمونه و رنگش عوض نشه؟ گفتم: حیقت اش چیزی نمی‌دونم درین مورد. اولی سری تکون داد و تفلن رو برداشت و یه شماره گرفت و گفت: آقای فلانی اینجاس با نوه‌ش! اومدن واسه کلاس! اون طرف خط گویا چیزایی بهش و گفتن و اینم گفت باشه و قطع کرد. رو کرد به بابازرگم و گفت:‌ شما اگر بخواید می‌تونید توی کلاس شرکت کنید، دو ماه میشه که مرحوم شدین، نوه‌تون اما هنوز نمی‌تونه.