کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

1238

هوا که سرده کم و بیش، دیگه عصرا نمیشه لب حوض نیشست. از پشت پنجره‌ی عرق‌کرده دید می‌زنیم حوض‌مون رو و زیر لبی می‌خونیم: گرمی حس من و سردی رفتار تو بود، شیشه‌ی پنجره‌ی دیده اگر اشکین است و این صوبتا! هوشنگمون میگه: چی میگی با خودت پسر؟! میگیم: هیچی حاجی! ولی خداییش، فاصله رو هم خوب تعریف نکردن‌ها، متر و کیلومتر هم شد ملاک؟! الان من یا بغل دست حوضم نشستم، یا نه دیگه! چه فرق داره پشت پنجره یا اون سر دنیا؟!

هوشنگمون میگه: بش می‌گن متریک گسسته! میگیم: بله؟! میگه: عَی عَی! ریاضی نمی‌خونی دیگه! نیگا اون کتاب سبزه رو دادم بهت نخوندی! متریک گسسته‌ی هوشنگت، فاصله رو اینطور تعریف‌ می‌کنه: دو نفر یا بر هم منطبقن، که درین صورت فاصله‌شون صفره، یا بر هم منطبق نیستن، که درین صورت فاصله‌شون بی‌نهایته! میگیم بش: بر هم منطبقن ینی تو بغل همن؟! میگه: آبّاریکلا! مث اینکه یه کمی داری ملتفت ریاضی میشی‌آ. میگیم: مخلصیم! عجب متری داری هوشنگی! میگه: متر کوچه و بازار نیس، مقصود اینکه، نمیشه باش خیابون رو متر کرد، واس اون باس همون دس به دامن اقلیدس شی، این متر هر جا که تعریف شد، کلن مسائل میره توی یه باب دیگه. توی ریاضی همه چی بسته به این معنی فاصله‌س. عوض بشه، کلهم قضایا یه طور دیگه میشه. البت اصول سر جاشه، قواعد اما، تغییر می‌کنه. این خیلی مهمه ها: اصول همونه، ولی قواعد تغییر می‌کنن. می‌فهمی؟

یه نیگا به هوشنگمون می‌کنیم، یه نیگا به حوض اون بیرون، یه نیگا به بخاری که از چایی می‌ره بالا. بش میگیم: فرق دود و بخار چیه هوشنگی؟ هوشنگمون میگه: باس ببینی گرما رو به کی میدی، از یکی دود بلن میشه، از یکی بخار. ملتفتی؟ میگیم: کاشکی باشیم.

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

1237

وقتی تنها التیام واژه است
توی جریان باد بین ساختمان‌ها
توی جاری باران بین خیابان‌ها
حتا،
توی بخارهای بیرونِ دهان مادیانی زخمی هم
حرف می‌بینم.
توی هر دم و بازدمش،
دو بار نون و فاء و سین را هجی می‌کنم
و توی چشم‌هاش
تاء و راء و سین را می‌خوانم.
که ترس، 
پشت هر درختی، 
کمین‌ناک، 
نشسته است.
حالا که هنوز شین است و باء،
از من،
کمی کمتر مانده از آنچه باقی‌ست تا صاد و باء و حاء،
کمی بیشتر مانده از آنچه باقی‌ست تا میم و راء و گاف.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

1236

داستان‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یه روز یه موشه میره بقالی میگه آقا مرگ من دارید؟! بعد اینو یه شاگردبقالی داشت سر ناهار واسه اوستاش تعریف می‌کرد که آره، دیشب همچین خوابی دیدم و اینا. اوستا بقاله بش گفت: حالا داشتیم یا نه! شاگرده گفت: دیگه بعدش بیدار شدم، نفهمیدم داریم یا نه. اوستاش میگه پاشو همین الان برو ببین داریم یا نه. شاگرده میره نیگا می‌کنه، می‌بینه ندارن. میاد به اوستاش بگه که ندارن، تموم شده که می‌بینه اوستاش نیس. خلاصه این ور اون ور زنگ می‌زنه ببینه اوستاش یهو کجا غیب شد، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیره، زنگ می‌زنه آخرش خونه‌شون.

تلفن یهو یه رینگ بلندی می‌کنه، شایدم یه زینگ بلندی، که اوستا بقاله از خواب می‌پره. عرق‌مرق‌ریزون و نفس‌مفس زنون تلفن رو بر می‌داره و با صدای جیرجیرناکی میگه: الو! الو! الو! اما هیشکی نیس اون‌ور خط. یه کم گلوش رو صاف می‌کنه و با صدای همیشگیش فک می‌کنه این چه خوابی بود دیده بود آخه! مرگ موش‌شون یعنی تموم شده؟! خب که چی؟! شاگردش توی خوابِ این عجب خوابی دیده‌ها! لاقربتا! بعد همین طور تلفن هم توی دستش. 


پدربزرگه اون صفحه‌ای که عکس اوستابقاله با تلفن توی دستش روش هست رو ورق می‌زنه و به بچه‌ موش‌ها میگه: نیگا کنین، چطور خواب بقال‌ها رو آشفته کردیم ماها، از اوستا تا شاگرد، خواب و خوراک ندارن دیگه. هیشکی حریف ما نمیشه. زنده باد موش‌ها که ما باشیم.

قصه که تموم میشه و همه یکی یکی میرن. یکی از بچه موش‌ها که از قضا نوه‌ی همون پدربزرگه هم هس، کتاب رو بر می‌داره و صفحه‌ها رو تند تند بر می‌گرده تا می‌رسه به اونجایی که شاگرد بقاله داشت توی قفسه‌ها دنبال مرگ موش می‌گشت. فرداش که بابابزرگه می‌خواست قصه‌ی هر روزه رو بگه واسه بچه‌ها، دید یک صفحه‌ی کتاب نیس، کنده شده، همون صفحه‌ای که توش تصویر شاگردبقاله بود که داشت دنبال مرگ موش می‌گشت.

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

1235

قلبم آنقدر تند میزند که انگار نمیزند. دهانَ م  چنان خشک است که کلمه توی مغزم نمیچرخد. تختم خالیست. خودم هم توش نیستم حتا. زیر تخت را، توی کمدها را، زیر میزها را، تمام خانه را پی خودم میگردم. نیستم که نیستم که نیستم. از من فقط صدای تیک تاک ساعت مانده و همین، انگار طنین قدمهایم همه جای خانهای که توش بودهام و حالا نه. مثل کرم شبتابی که خودش رفته و نورش مانده. نفسهام آنقدر تند است  که نفسهای زیگفرید وقتی اژدها را میکشت. نفسهام آنقدر کشدار است که نفسهای اژدها، وقتی زیگفرید میکشتش. پلکهام به سنگینی دو سنگ قبر کامل است. باز نمیشوند هرچه میکنم. دستهام رها رها تکان میخورند، انگار مرده‌ای را بسته باشی پشت اسب و هی کرده باشی اسب را. نفسهای عمیق بیارادهی گاه به گاهم مثل جان کندن قطاریست که سربالایی کوه را نمیکشد، کش میآید هر هوهو و هر چیچی اش. 

می‌دانم، می‌دانم باید کاری به کارم نداشته باشم و  بعد یک لیوان آب بدهم دست خودم. صبر و آب، همین. قلبم که آرامتر میشود، سنگ قبرها از روی پلکهام کنار میروند. مرئیتر میشوم. هیبت نشستهی تاریکم را روی تخت میبینم. آتشفشانیست بیگدازه حالا، اما بیدار. خودم را بلند میکنم و میکشم تا آشپزخانه. سردی  آب کار آتشفشان را تمام میکند. بیرون پنجره شب میبارد و خواب را افسانه میکند. روی کاناپه دراز میکشم و دستهام را روی سینهم  جمع میکنم. مثل فرعون، وقتی خوابید توی تابوتش. 

دلم شب میخواهد. شبِ بی دیوار. میروم بیرون. از پیش از بستن در خدا خدا میکنم کاش  کلید فراموشم نشود و میشود. راه میافتم توی راهی که رفتهایم بارها. راه فرشیست نقرهای. توی همین راه یکبار گفته بودیم سرشکسته‌ترین پلنگ‌ها، پلنگ‌های پیرند. گفته بودیم، تو که پیر می‌شوی موهات سفید می‌شود و پلنگ‌ها که پیر می‌شوند خال‌هاشان. چشم‌های پلنگ‌های جوان دوخته می‌شود به سفیدی مَهسای خال‌های گرد پلنگ‌ پیر و بعد، لبخند تمسخر، آرواره‌های‌شان را صیقل می‌دهد. که ای پیرپلنگِ سفیدخال، آنقدر پنجه به ماه نکشیدی که داغ‌ِ خال‌هات هر یک ماهی شده‌اند گرد و درخشان. پلنگ پیر، که هیچ خنده‌ای صیقلِ آرواره‌هاش نخواهد شد، بی‌فروغِ چشم‌هاش را از آسمان می‌دزدد و شب‌ها توی غار می‌خوابد، نه روی درخت. و گوش‌هاش را با پنجه‌های ماه‌ندیده‌اش سفت می‌گیرد، که نشنود فریاد پلنگ‌های جوانی که پنجه بر خالی می‌کشند. انگار زجر معلمی از شنیدن پنجه کشیدن شاگردانش به تخته‌سیاه، شاگردانی که هزار سال روی همان تخته‌سیاه در گوش‌شان خوانده کاری را بکنند که خودش یکبار نکرده.


به آسمان که نگاه میکنم ستارهها ناگاه مسیری میسازند تا من. ماه قل میخورد ازش و میافتد جلوی پام. گرد است و پر دست انداز. توی جیبم میگذارم ماه را و میروم تا پل. ماه توی جیبم، می‌ایستم روی لبهی پل و به آسمان نگاه میکنم. ماهش که نیست جاذبهی زمین بیشتر میشود. پرت میشوم و احساس میکنم سیبی شدهام در دهان گوسفندی. گوسفند سرش را بالا میگیرد و سیب بین دندانهاش است. چشمهای گوسفند گرد شدهاند. به گردی ماه، اما همه سرخ، مثل بهرام، آن جلاد خون‌آشام. دو ردیف دندانِ همه آسیابش روی هم فشرده میشوند و جرعهای سیب روی خاک میریزد. سرم بر بستر رود متلاشی میشود. جرعه جرعه پخش میشوم به هر سو. تا چشمم بالای پل میبیندش. شب از پل گذشته است.

دستهاش باز، مثل مسیح ریو، میپرد پایین. انگار خواب در چشمی، نرم می‌نشیند. ماه را از جیبم در میآورد. بین شست و اشارهاش، که متکاملترین نسبتها را دارند، نگاهش میدارد. نوازشش میکند با نگاه. انگشتهاش، انگار که دو آغوش هنگام وداع، از هم جدا میشوند و ماه قل میخورد کف دستش. دو لب را، آنجور که وقت بوسه، جمع میکند و آرام، انگار قاصدکی را راهی کند، میدمد بر ماه و ماه هر قدم کاملتر میشود و صیقلی‌تر. بدر کامل که توی آسمان درخشید، جرعه جرعهام، تکه تکهام، انگار که ابراهیمی خوانده باشدشان، جمع میشوند کنار هم. من باز من می‌شوم، بازی انگار که بر ساعد شاه نشسته باز. تمام و کمال. مثل ماه که تام است و تمام، بر صدر آسمان. نشستهام پای دامانش، پهلوی پل. نشسته‌ام پای پل، پهلوی دامانش. لبخند میزند و نفسهام شمرده میشوند، پلکهام سنگینِ رویایش، میخوابم. تا خروس سحری سه بار بانگ بردارد: دلتنگی چه چهرههای غریبی دارد.










۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

1233

در تکاپوی صبر و تردیدم
در همان‌جا که قصه مانده به گِل
قهرمان بین رفتن و ماندن
قصه‌گو پیش واژه مانده خَجل

در همان‌جا که ماه می‌بارید
کوه از خنده‌اش چراغان بود
سوی مَه هر طرف مسیری بود
خانه‌ی قصه جمله ایوان بود

در همان جا که بغض قصه شکست
ابر دستی به چهر مه یازید
کوه خاموش گشت و تنها شد
قهرمان سرنوشت خود را دید

1232

یکی بود یکی نبود، یه روز یه شیری به یه فیلی گفت خرطومت رو بهم قرض میدی باش گلای حیاط رو آب بدم؟! فیله گفت: به جاش تو بم چی میدی؟! شیره گفت: گلعذاری ز گلستان حیاطم بت میدم فعلا جای خرطوم، بعد که پَسِت دادم، توام پَسَم بده. فیله هم گفت باشه
بعد دیگه شیره خرطوم رو گرفت و جای شیلنگ ازش بهره برد بهر آب دادن گلستان حیاطش. اما بشنوید از فیله که تا شیره آب بده گلها رو، دیگه اصن عادت کرد به اون گلعذار گلستان حیاط شیره و بش گفت: آقا اصن خرطوم مال خودت. من این گلعذاره رو پس نمیدم. شیره بش گفت: ینی چی؟! خرطوم میخوام چیکار من؟! گلستان حیاط آخه بیگلعذار میشه؟! فیله گفت: نمیدم دیگه آقاجون! اصن میتونی بیا بگیر!
شیره هم که توی گلستان حیاطش هر چی بود گلعذار، توی دلش راضی و خشنود و توی صورتش همچین دلگیر و عصبانی، گفت: خب باشه! مال خودت! خرطومتم بشه شیلنگدائمی گلستان حیاطم. فیله هم راضی و خشنود راه افتاد و گلعذاره هم سوارش.
یه کمی که رفتن گلعذاره گفت: هی فیله! این که نشد شیوهی گلعذارداری، بده من اون دو تا عاجت رو! همینطور بیجواهر نمیشه که! میشه؟! فیله هم که خیلی میخواست خاطر گلعذار گلستان حیاط شیره رو، گفت: چشم! بعدم آروم گلعذار رو گذاشت زمین، زیر سایهی درخت و محکم عاجش رو زد به یه سنگی و عاجا که کنده شد دادشون به گلعذار و دوباره گذاشتش روی پشتش.
همینطور رفتن و رفتن تا رسیدن به یه فیل دیگه که اونم نه خرطوم داشت نه عاج! فیل گلعذار به دوش بش گفت: عه! تو چرا اینجوری شدی؟! اون یکی فیله بش گفت: دیگ به دیگ شده آ، خودت چی؟! فیل گلعذار به دوش گفت: من خب به خاطر گلعذارم. تو چی؟! کسی نیس روی پشتت که!
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِ ‌بیعاج گفت: والا چمیدونم! من همینطور میگشتم، پی چی، نمیدونم. فیل گلعذار به پشت گفت: پی گلعذار؟! فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: نمیدونم والا. خلاصه، گشتم و گشتم تا اینکه رسیدم به شهر قصه نامی، اونجا این طوریم کردن! یکی خرطومم رو برد، یکی عاجم رو برد اون یکی گوشم رو تا زد. هیچی دیگه! شدم این!
فیل گلعذار به دوش بش گفت: خب حالا باقی این قصهرو چطور پیش ببریم؟! الان ما هم رو دیدیم، من با گلعذار، تو بیگلعذار. بعدش چی؟
که یهو شیره اومد وسط کار و گفت: حالا تعریف از خود نباشه، من گلعذار زیاد دارم توی گلستان حیاطم. میخوای یکی هم به رفیقت میدم. اما به جاش هر روز باس بیاد با خرطوم تو گلستان حیاطم رو آب بده
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: آب که هیچی، کودم میدم!!
هیچی دیگه فیل شهر قصه هم یه گلعذاری یافت و شد کارمند شیره و با خرطوم رفیقش هر روز صب تا عصر گلستان حیاط شیر رو آب میداد و عصر که میشد میرفت خونه پیش گلعذاری که شیر بهش داده بود. اون یکی فیل گلعذار به دوش اما همینطور به سفرش با گلعذار روی دوشش ادامه داد و اطلاعی نداریم از سرنوشتش. فقط همین قد میدونیم هر کی نیگاش میکرد عمرا باور نمیکرد این فیل باشه، اما گلعذار روی پشتش رو همه متفقالقول بودن گلعذاری ز گلستان حیاط شیره س.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

1231

ایستگاه اگر ایستگاه خالی باشد متروکه می‌شود. خالی نه یعنی تهی، یعنی محل ایستادن و فقط ایستادن باشد ایستگاه، نه حرکتِ دوباره. ایستگاه متروکه مرداب است. آنجا که بهش وارد می‌شوند و ازش خارج نه. ایستگاه متروکه دیده‌اید؟ توش یک قطار که هیچ، یک واگن هم نیست. این یعنی قطارها خارج شده‌اند ازش و خاطره‌شان نه. توی ذهن مردابی ایستگاه متروکه هنوز هزار هزار قطار ایستاده‌اند منتظر مسافران، اما ذهن هرچقدر مشوش و پُرپَشه، آنقدر می‌فهمد که هزار هزار قطارِ منتظرش مسافری ندارند و مقصدی ندارند و در جا کار می‌کنند فقط که هوای ایستگاه را بیالایند. همین است که ایستگاه‌های فرسوده همه پیرمردهایی با سبیل‌های حنایی‌ و صورت‌های چند روزه نتراشیده‌اند که هر نفسی‌شان که فرو می‌رود سرآغاز سرفه‌ایست و چون بر می‌آید سرفه‌ای دیگر می‌سُراید. خس خس سینه‌ی ایستگاه‌های متروکه را در هوهو چی‌چیِ گیر کرده توی سینه‌ی ریل‌های‌شان باید جست و من چه بی‌رویا بودم که پای پیاده زدم به دل ریل‌های منتهی به ایستگاهی متروکه.

ریل که به انتها رسید و صدای قدم‌هام زیر آخرین قدم پاسار شد، تازه خس‌خس ریل‌ها رسید به گوشم. چشم‌هام را باز کردم و شدم خیال قطاری که تا ابد ایستاده بود و هر نفسش خس‌خسی‌ می‌شد توی سینه‌ی ایستگاه متروکه.

عطر را اما حکایت دیگر است. کلید نامرئی درِ نامرئی‌ترِ ایستگاهی متروکه‌ که سال‌های سال زندان خودساخته‌ت بوده به ناگاه باز می‌شود به کرشمه‌ی نسیم عطری و این آغاز سرگردانی‌ست. عطر را باد می‌آورد و باد پیمان‌ناشناس‌ترینِ اهالی جهان است و هم‌مرامَش. که جهانش گفته‌اند، یعنی می‌جهد دائم و یک آن نمی‌ماند بر مداری که می‌چرخیده بَرِش و باد نیز آنی نمی‌ماند از حرکت که اگر ماند باد نیست دیگر. دست به دامن باد گرفتن را در لغت‌نامه‌ی جهان مترادف نوشته‌اند با سرگردانی و سرگشته‌ی عطر را سرنوشتی جز سرگردانی نخواهد بود لاجرم. شهریاری را ماننده‌ می‌شود که پایتختش زین اسبش است و اسبش یال در بال خیال و دست در دامن باد می‌تازد وادی به وادی و کوه به کوه و صحرا به صحرا و هر شب قصه‌ای نو ساز می‌کند، در جرینگ جرینگ دایره‌ی زنی کولی که گوشواره‌هاش طلسم خواب راحت شبانه‌اند در شب‌زنده‌داری جاوید. ازین‌جاست که قصه‌ها زاده می‌شوند. قاف از مامن سیمرغ و صاد از صبر شب و هاء از هوشِ چشمان شهرزاد جمع که بشوند، قافله‌ی قصه مهیای حرکت است.

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

1528

قصه‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه تیرکمونی بود هلال‌شکل، مث ماه شب محاق، مث طاق کبود گنبد قصه. اما از بخت بدش این تیرکمونه یه موقعی به دنیا اومده بود که نسل تیر ورافتاده بود از توی دنیا. دیگه هیشکی تیر نمی‌ساخت و این تیرکمون مام مونده بود بی‌تیر. تنها آروزی تیرکمون قصه‌ی ما این بود که یه روزی، یه جایی، یه تیری بیاد بین دو تا بازوی کمر خمیده‌ی اون قرار بگیره. اون تُردی پر ته تیر رو بشنوه روی زهش، اون صافی قد تیر رو لمس کنه روی کمر هلالش و بعدش دیگه اگه میشکست، اگه زهش در می‌رفت، اگه هر چی می‌شد، خب می‌شد. اما از بخت بد، وقتی اومده بود توی این دنیا که گفتیم، ور افتاده بود نسل تیر و تیرانداز.

یه روز که این تیرکمون قصه‌ی ما تکیه داده بود به یه درختی و واس خودش به صدای باد نیگا می‌کرد دید یکی بهش گفت سلام! قد خمیده‌ش رو صاف که نه، چرخوند و دید یه پسرکی واستاده جلوش. پسرک بش گفت: تو کی هستی؟! تیرکمون بش گفت: تیرکمون! پسرک گفت: کجات تیره، کجات کمون؟ تیرکمون یه فکر آهداری کرد و گفت: خب، من که کمونم، تیر هم خب نیس دیگه انگار. پسرک بش گفت: پس چرا بت میگن تیرکمون؟ تیرکمون فکر آهدار بلندتری کرد و گفت: حتما چون که هیچوقت فراموشم نشه همه‌ی چیزی که می‌خواستم از دنیا یه تیر بود و اونم نیاوردم به دست. پسرک بش گفت: یعنی اگه یه تیر داشته باشی، همه‌ی چیزی که می‌خوای رو از دنیا به دست آوردی؟ تیرکمون، با اونجاش که جای شست کمانداره، لبخندی زد و گفت: آآآره!

پسرک رفت و چن روز بعد اومد و گفت: سلام تیرکمون! تیرکمون بش گفت: سلام پسرک! پسرک گفت: تیر چی هس؟! تیرکمون گفت: تیر! چی بگم! تیر یه مستقیم معرکه‌س. ازون مستقیم‌ها که همین که بری تا تهش رسیدی به تموم خوشبختی و آرامش دنیا. سرش تیزه، اون جور که می‌تونه طوری پشتت رو بخارونه که ناخن انگشت خودتم عمرا نتونه اونجور بخارونه پشتت رو. تهش پر داره، یه پر که از دم بچه‌ی سیمرغ و هما گرفته‌ن. دمش که میگم یعنی مهم‌ترین جاش ها. فک نکن مهم‌ترین جای پرنده‌ها بالشونه. از همه مهم‌تر واسه یه پرنده دمش هست. اونجا که پرنده تموم میشه و آسمون شروع میشه. پسرک گفت: پس تیر یه مستقیم هست که سرش تیزه و تهش پر داره؟ تیرکمون گفت: هوم! آره! پسرم گفت: هوم! خدافظ!

پسرک رفت خونه و هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد، هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد. نخورد و کوتاه نکرد، نخورد و کوتاه نکرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و پسرک پاهاش تیز شد و تنش لاغر و مستقیم. بعد کلاه پردارش رو گذاشت سرش و رفت سمت تیرکمون که همون طور واستاده بود زیر درخت. این دفعه هیچی بهش نگفت. فقط رفت نزدیکش و سرش رو گذاشت روی زه تیرکمون. پاهاش رو تکیه داد به هلال قدش و پرید، پرید، پرید، اونقدر دور پرید که تموم مرزهای ایران و توران و باقی دنیا شرمنده شدن پیشش و بعد، افتاد پایین. یه جایی که تنش تموم می‌شد و زمین شروع می‌شد.

یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و تیرکمون بالاخره جای فرود تیرش رو پیاد کرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، همون طور دورش راه رفت و راه رفت و راه رفت تا گودالی ساخت همقد خودش و تیرش. بعد رفت و سر تیرش رو گذاشت روی زهش و پای تیرش رو گذاشت روی قد هلالش و چشم‌هاش رو بست. باد اومد و آخرین تیر و کمون دنیا رو توی قلب زمین مخفی کرد. برای کسی و روزی، که حسرت تیر و کمون بکشوندش تا اونجا. اونجا که مرزها همه شرمنده‌ش شدن.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

1527

قطره‌ای خشک چکید 
سُرفه‌ی خاکِ سیاه 
گردبادی شده بود 
آهِ گَردآلودی 
نوحه آراست: 
دریغ، 
کاش باران می‌کُشت..

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

1526

آزادی!
آزادی!
آزادی!

نه! خبری نبود. هیچ ماشینی نمی‌ایستاد. هوا هم تاریکِ تاریک بود. جز من دو سه نفر دیگری هم منتظر ماشین بودند. یکی‌شان هم‌مسیر بود. پیرمردی بود انگار. ریش سفیدش که زیر نور خیابان مثل رنگ ماه بود این را می‌گفت. کت نیمداری انگار تنش بود. می‌گویم نیمدار چون زار می‌زد به تنش، جاذبه‌ی زمین انگار بر آسترش موثرتر بود. یک کلاهی هم سرش بود، شبیه کلاهی که ناظم دوره‌ی دبستان‌مان همیشه سرش می‌گذاشت، شبیه کلاه پسرخاله. خسته از آن همه انتظار و دو ساعت مصاحبه، ساعت هفت شب توی چارراه پارک‌وی باز هم منتظر بودم، حالا منتظر تاکسی. یک در میان، یکی را من می‌گفتم آزادی، یکی را او. اما انگار مقصد هیچکس آزادی نبود. تا اینکه یک بار که من گفتم آزادی یک پراید ایستاد. یک نفر جا داشت. سریع سوار شدم و رفتم، اما هنوز در را کامل نبسته بودم و پای راننده کلاچ را تمام راها نکرده بود که یک بغض‌مانندی گلویم را گرفت. شاید هم بغض نبود، اما هر وقت توی دلم فشرده می‌شود و گلوم راهش بسته می‌شود، اسمش را می‌گذارم بغض. حالا هم اینکه پیش از پیرمرد سوار شدم، قلبم را فشار می‌داد. تاکسی اما کاری به کار من و قلبم نداشت. رفت برای خودش. رفت سمت آزادی.

از دست خودم عصبانی بودم. چرا جای او سوار شدم؟ عجله داشتم؟ نه! کسی منتظرم بود؟ نه! دیرم شده بود؟ نه! خسته بودم؟ خب، بله. اما مگر او خسته نبود. تازه حتما کسانی را داشت که منتظرش باشند. یاد فراش دانشکده‌مان افتادم که هر روز از هشتگرد کرج می‌آمد تا شمال تهران و عصر باز بر می‌گشت. همیشه وقتی پیشش می‌نشستم و با هم چای می‌خوردیم برام می‌گفت که نه شب می‌رسد خانه، ده می‌خوابد که باز چهار صبح حرکت کند. هر بار همین را تکرار می‌کرد. نکند این پیرمرد هم اینجوری بود؟! یعنی مسیر بعد از آزادیش کجا بود؟ توی آزادی که کسی نمی‌ماند. آزادی محل گذر است، جای ماندن نیست. همه که رسیدند به آزادی، بعدش هر یک راه خودش را می‌رود سمت خانه‌ش، سمت محل آرامش، اگر بش برسد. مخل آرامش کسی شده بودم؟

کیپ تا کیپ سه نفر پشت پراید نشسته بودیم و جای تکان خوردن نبود. گوینده‌ی رادیو گفت که همکنون گزارش متفاوت و منحصر بفرد همکارش پخش خواهد شد. ترافیک توی چمران هم آب از دستش نمی‌چکید، هیچ راه نمی‌داد. منتظر گزارش متفاوت بودم که زنی از دخترکی پرسید چند سالش است. دخترک گفت ده سال. بعد ازش پرسید چکار می‌کند. دخترک گفت لاک‌پاک‌کن، آدامس، نوار چسب، کمربند، لواشک و یک مشت چیز دیگر می‌فروشد. زن ازش پرسید: این همه سنگین نیست. دخترک گفت: این همه برای پول است خاله، برای پول. بعد زن ازش خواست به جای او، خودش برود با بقیه‌ی بچه‌های فروشنده مصاحبه کند، دختر اما گفت: نمیشه خاله، نمی‌تونم. یک آن پیش خودم فکر کردم اگر این پیرمرد آه نداشته با ناله سودا کند و باید می‌رفته تا هشتگرد، چرا جای بی‌آر‌تی با تاکسی می‌رفت؟ سیصد تومان کجا، دو هزار تومان کجا. نکند این پیرمرد هم صاحب یک دو جین از این بچه‌ها باشد و داشت می‌رفت آزادی که توی ایستگاه متروی تو ترمینال درآمد روزانه‌شان را صاحب شود. اگر این طور بود که اصلا خوب کرده بودم زودتر ازش سوار شدم. کاش هرگز نرسد به آزادی. آزادی که مال اینجور آدم‌ها نیست که. فکر که می‌کردم، حتا ریشش را نورهای خیابان بود که نقره‌ای می‌نمایاند، در واقع شاید هم قرمز بود، مثل ریش فاگین.

حواسم جمع رادیو نمی‌شد، حالا این فکر توی سرم می‌چرخید که نکند چون نگذاشتم پیرمرد سوار شود، به تلافیش توی مصاحبه‌م رد شوم. بعد سریع به خودم جواب دادم: مرتیکه‌ی مثلا تحصیلکرده، این هم حرف شد که می‌زنی؟ چه ربطی داره آخه! دوباره به آن یکی خودم جواب دادم: چه ربطی داره؟ چطور بال بال زدن اون پروانه‌ها توی برزیل ربط داره به طوفان توی آمریکا و قضیه‌ش خیلی علمی و مستدله، اما جای پیرمرده رو گرفتن ربط نداره به رد شدن توی مصاحبه؟ این دو تا من که ساکت شدند من دیگری شروع کرد به یادم بیاورد آن قصه‌ی مثنوی را در باب وجدان که مثل برگه‌ی سفیدی‌ست و هر بار یک کاری خلافش را انجام بدهی اسم آن کار را می‌نویسی رو برگه. اولین بار که انجام دادی و اسم نوشته شد، اگر کار رسید به بار دوم، چون اسم نوشته شده روی کاغذ سفید وجدان را می‌توانی بخوانی عذاب یقه‌ت را می‌چسبد. اما اگر بی‌خیال عذاب، تکرار سوم را هم مرتکب شدی، روی نوشته‌ی قبلی دوباره اسم آن کار را می‌نویسی. بار چهارم خواندن نوشته‌ی روی نوشته سخت‌تر است و عذاب حاصل کمتر. تا آنکه وقتی تکرار گذشت از حد، دیگر خواندن نوشته‌ها ممکن نیست. نوشته‌ای نمانده در واقع، شده یک مشت خط‌خطی در هم برهم و پس، انگار نه انگار، نه عذابی، نه چیزی. در نتیجه: این عذاب وجدان یک نتیجه‌ی خوب هم دارد، که هنوز حساسی به این چیزها. که وجدانت نفس می‌کشد.

نیمه‌ی پر لیوانِ گرفتن جای پیرمردِ توی خیابان اما طی یک ترمز طوفانی از طرف جناب راننده پاشید پای کاج‌های میدان آزادی. از تاکسی که پیاده شدم دست کردم توی جیبم و دو تا دوهزارتومنی که داشتم را کشیدم بیرون. رفتم سمت صندوق صدقات و دو هزارتومنی کهنه‌تر را لوله کردم که بنذازم توش، اما قبل از انداختن، جاش را با اسکناس نو تر عوض کردم. به خانه که رسیدم نگهبان دم در قبض عوارض شهرداری را داد دستم. ازش که گرفتم چشمم افتاد به صورتش. مو نمی‌زد با پیرمرد چارراه‌ پارک‌وی. بهش گفتم: شما دو ساعت پیش پارک‌وی نبودین؟‌ لبخندی زد و گفت: من سی ساله از انقلاب بالاتر نرفتم.


۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

1525

شب شد. بی‌نور کتاب نمی‌شود خواند، بستمش. صدایی نبود جز حرکت ممتد چرخ‌های اتوبوس. قفل رسیدن را فقط چرخش هزاران باره‌ی این چرخ‌ها روی جاده می‌توانست باز کند. جاده بلند و بالا، تا دور رفته بود. جلوی اتوبوس را نگاه کردم، صد نفر داشتند دست توی دست هم حرکت می‌کردند. نگاهم هر گام که از اتوبوس دورتر می‌رفت، یک نفر از صد نفر کم می‌شد. کم نه، حل می‌شد. طنین گام‌ها، طنین گام‌های صد نفر بود، چشم اما، یک نفر کمتر می‌شمرد. جلوتر، دو نفر کم شدند، بعد سه، بعد ده. تا چشم می‌رفت آنجا که جاده می‌شد نقطه‌ای و دو سوی جاده به هم می‌پیوستند. آنجا، تنها یک نفر باقی مانده بود و آن یک نفر ماه بود. راه می‌رفت در انتهای جاده و گام‌هاش طنین گام‌های صد نفر را داشت.

چشمم که به ابتدای جاده برگشت، مثل نقطه‌ای که می‌بردت سر خط، همه چیز تغییر کرده بود. توی جاده اثری نبود از آن صد نفر، هیچ‌کس نبود. فقط راه مانده بود. یک راه انگار بی‌انتها. حوالی صبح بود، راه اما تمام نقره‌ای‌رنگ. انگار که نور ماه را ریخته باشد روی آب‌های رودخانه‌ای بی‌حرکت. دو سوی جاده‌رود پر بود از نخل. گام به گام درخت نخل روییده بود. انگار ماه هر گام که برداشته، در قدم‌گاهَ‌ش نخلی روییده بود. هر یکی سایه‌بانی، با عطر شیرین قند.

رودِ بی‌انتهای جاده همچنان پیش می‌رفت، صبح بود، اما انگار شبی مهتابی. رو به آسمان کردم، ماهِ کامل خندان نگاهم کرد. شهرزاد بود، پروردگار تمام جاده‌ها. جاده‌هایی که تمامی ندارند، یکی منتهی می‌شود به دیگری. این یکی تمام نشده، آن دیگر شروع می‌گردد. جاده چشم گشود و به ماه نگاه کرد. گویی هزاران ماهیِ ناگهان سر برآوردند از رود نقره‌ای و دهان‌هاشان را به سمت آسمان گشودند. ماه خندید. باران گرفت. ماهی‌ها سیراب شدند. پرسیدم: چرا جاده‌های بی‌انتها؟ گفت: که خسته نشوی. چیزهایی که تمام می‌شوند، خسته‌ات می‌کنند، چیزی باید، که تمامَ‌ت کند. گفتم: چه؟! گفت: بعد، بعد خواهی دید.

***

شلوغ که شد، شهرزاد نبود. بُردَندمان سراغ غاری که فرهادطوری برای شیرین‌شکلی در دل کوه کنده بود، بعد سنگ‌هاش را فروخته بود و سودی کرده بود، شیرین. غار بود، اما تاریک نه. وسیع بود، اما عمیق نه. سُر خوردم بیرونِ غار، کفش‌هام خاک‌آلود. توی گرمای انتهای مهرماه، شهرزاد بیرون غار ایستاده بود. دست تکان دادم، لبخند زد. گفتم: وسط روز و ماه؟! می‌شود؟! گفت: ماهِ قصه اگر باشد، همیشه است.

چای که می‌خوردیم گفت: از قصه‌هایی که نمی‌جوشند باید گریخت. و ما گریخته بودیم. تلفن‌ام زنگ زد. غار بود. پرسید کجام. گفتم پیش شهرزاد. گفت: حالا که رفتی، حداقل می‌گفتی و می‌رفتی. گفتم: گریخته بودم. گفت: خب؟! گفتم: بگویی و بروی، اسمش گریختن نیست. شهرزاد بهم خرما داد. بش گفتم: قصه‌ای که بجوشد بگو. گفت: شب، امشب. می‌رویم سراغ سعدی.

***

شب که شد، نشسته بودیم توی اتاقِ کسی. می‌دیدمش، ما را نمی‌دید. زل زده بود به پنجره‌ی روبرو که دخترکی با موی بلند سیاه توش پیدا بود و مردی کنارش. مردِ توی اتاقی که ما بودیم، مشت می‌کرد صورتش را که نبیند، اما می‌دید، از خلال پنجه‌هاش. می‌دید و می‌جَوید خودش را. از شهرزاد پرسیدم: کیست؟! گفت: خانه‌ی روبرو، خانه‌ی سعدی‌ست. آن مردِ توش هم مستاجرش. گفتم: این چرا این طور بی‌قرارِ آن‌هاست. گفت: صبح، صبح خواهی دید.

صبح که شد، همه صف کشیدند. مردی که در خانه‌اش بودیم نیز. دخترک هم بود و سعدی هم. همه توی صف، از آخر به اول، آن مرد، بعدش سعدی و بعد هم دخترک، جلوی همه. هر کس موی نفر جلوییش را باید می‌بافت، برنامه‌ی صبحگاهی آن دیار این بود. مرد موی سعدی را و سعدی موی دخترک را بافت، شکن به شکن. چشمان مرد اما می‌گفت: کاش جایم را با سعدی عوض می‌کردند. همه‌ی آرزویش بافتن موی دخترک بود و هرگز بهش نمی‌رسید. از شهرزاد پرسیدم: بهش نمی‌رسد؟ گفت: فردا، صبح فردا خواهی دید.

صبح فرداش اما روزی دیگر بود، مردِ توی صف، آبشار سیاه گیسوان دخترک را پیش رویش دید و سعدی، پشت سرش ایستاده بود. پر شد از شعف که امروز دستان سعدی باید موهای نخواستنی او را ببافد و دستانِ اون موهای حریرسای دخترک را خواهد بافت. دست بُرد که موهای دخترک را ببافد، دخترک برگشت و گفت: پیش از بافتن، خواهشی دارم. مرد گفت: جانَ م. دخترک گفت: غزلی برایم بخوان و بباف، غزلی از سعدی. روی از مرد گرداندم و به شهرزاد گفتم: همسایه‌ی سعدی بودن سخت است، نه؟! گفت: مستاجرش بودن هم شیرین نیست. گفتم: چه باید کرد؟ گفت: عصر، عصر می‌بینی چه نباید کرد.

***

عصر بود و گورستان تاریک‌روشن. عطر نارنج توی هوا، برگ‌هاش توی آب. آبِ حوضی که توی بازوان نارنج‌ها می‌لرزید، از لذت نوازش نسیمِ آغشته به عطر نارنج. دور تا دور قبرها نخل بود، همه ایستاده. انگار زنانی با چتری‌های موی‌شان، و گردن‌بندهای کهربایی. خرماهای آویخته به گردن نخل‌ها خرمای عزا نبودند، همه کهربایی بودند و هیچ کدام سیاه.

قبرها ردیف و ناردیف تا حوض می‌رفتند و بر می‌گشتند، مردد، شاید هم منتظر. پا جای پای قبرها، می‌رفتیم که قبری صدامان کرد. نگاهش کردیم. گوشه‌ش، قدر دهانی، باز شده بود. شهرزاد نشست کنارش. انگشتان دست راستش را، آن‌طور که ادویه‌ای گران‌بها را به غذایی جادویی اضافه کنی، بالای قبر به هم مالید و قبر نقره‌ای شد، درخشید. شهرزاد از دهان باز قبر چیزی بیرون آورد و داد بهم.

نگاهش کردم. یک سوش نوشته بود: در قبرستان کهنه دفن شود، و آن سوی دیگرش نوشته بود: در هنگام دفن، سخن نگویید. پرسیدم: چیست؟! گفت: بازش کن، کردم. توش طرح موجودی بود. با دست‌های دراز، آنقدر دراز که روش اعداد و حروفِ برایِ من بی‌معنا، جا شود. بالاش نوشته بود: طلسم مهرانگیز. پرسیدم: برای کیست؟! شهرزاد گفت: برای آنکه قصه نمی‌داند. همین است که نویسنده‌ها خودکشی نمی‌کنند، قصه‌ می‌نویسند. گفتم: قصه کلید همه چیز است؟ گفت: صبح، صبح خواهی دید. 

شب بود. دو شب گذشته بود و ماه هنوز کامل بود. 

***

وقتی می‌آیی، جاده پیش می‌رود. وقتی بر می‌گردی، جاده کش می‌آید. شوق پیش می‌برد، دلتنگی کش می‌دهد. توی اتوبوس نشسته بودم و به جاده‌ی بی‌انتهای حالا سیاه نگاه می‌کردم. اتوبوس، کامیونی، بارش سنگ، را رد کرد. شاید سنگهاش سنگ قبر می‌شدند، یا پله‌هایی که می‌رساندند کسی را به آغوشی.

چشم‌هام را بستم. پله پله رفتم بالا، هر پله سنگ قبری بود. بالای پله‌ها ایستادم. روبروم، اژدهایی، هفت سر، هر سرش شکل قلم آغوش دهان‌هاش را وا کرد و به سوی‌َ م حمله‌ور شد. دستم شبیه شمشیری شد. با یک حرکت یک سرش را قطع کردم. مرکب فوران کرد. اما، به آنی نکشید، جاش سری نو رویید. سمتم حمله‌ور شدم. باز دستِ شمشیر‌شده‌م را تکان دادم توی هوا. سری دیگر افتاد و لحظه‌ای بعد باز سرها هفت تا بود و همه حمله‌ور. توی دریاچه‌ی مرکب با دو دست شمشیر می‌زدم و سرها یکی یکی قطع می‌شدند و دو تا دو تا می‌روییدند.

خیسِ عرق، چشم‌هام را باز کردم. بیرونِ پنجره، ماهِ کامل لبخند زد بهم. سومین شب بود و ماه هنوز کامل. شهرزاد گفت: شوق نوشتن که بیدار شد، از قصه‌گویی گزیر نیست. می‌نویسی که دوام بیاوری. گفتم: اژدها را نمی‌توان کشت؟ گفت: اژدها را که بشکی، رویینِگیِ سرهاش را می‌بخشد به تو، می‌شوی رویین‌تن. آنطور که با یک تیر، با یک اشاره، با یک کلمه، قصه خلق می‌کنی. گفتم: باز هم قصه؟ گفت: گفتمَت، از قصه گزیر نیست.

تکیه دادم به صندلی و به سقف اتوبوس نگاه کردم. چراغ‌های سرخی موازی هم، مثل جاده‌ی پیشِ رو، امتداد داشتند. رو گرداندم به سمت پنجره و به ماه نگاه کردم. کامل بود هنوز، یا نه، کامل نبود. اصلا ماهی نبود. آسمان را تمام ابر گرفته بود، الا یک تکه، به قدر دایره‌ای، همقد ماه، ماهِ کامل. تمام نور ستارگان انگار، از آن دایره‌ راهی زمین می‌شد. باقی همه ابر بود و ابر. آن‌قدر ابر بود که دیده نمی‌شدند. نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم. اتوبوس تمام عطر لیمو داشت.






۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

1524

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه پدر ژپتو بود که هیچی نداشت از دار دنیا، وسط نداشته‌هاش هم یه چیزی بود به اسم بچه. حالا اینکه وقتی بچه‌ای نداشت چطور اسمش بود پدر ژپتو معلوم نیس. بگذریم، یه روز پدر ژپتو یه تیکه چوب پیدا کرد، بعد آها، یادم رفت بگم که نجار بود پدر ژپتو. پس ازونجا که نجار بود، گفت: خوبه، با این چوبه یه عروسک می‌سازم، اسمشم میذارم پینوکیو، میشه پسرم. انقدم بهم گیر نمیدن در و همسایه و فامیل که تو که بچه نداری چرا اسمت پدر ژپتوئه، ایول! اینجوری بود که ژپتو واسه اینکه جلوی دهن مردم رو بگیره پینوکیو رو آورد به دنیا. پینوکیو خب اما، همون طور که در جریان هستید خیلی نااهل اومد از آب بیرون. دم به دیقه دروغ می‌گفت، خالی می‌بست. آخرشم که ژپتو کتش رو فروخت که این بره درس بخونه، کیف و کتاباش رو فروخت، پولشو گرفت زد به چاک. ازون ور یه روباه مکار و گربه نره‌ای بهش گفتن که بره پولاشو بکاره، که جاش درخت پول سبز شه، اون وقت جای پنج تا سکه، پنج‌هزار تا سکه داشته باشه، اونم نه یه بار، که سالی یه بار! اونم رفت و کاشت و هیچی به هیچی، پولاش به باد رفت.

این شد که پری‌ آبی مهربون اومد پیشش گفت آخه بچه جون، چته تو؟! چرا انقد ملت رو آزار میدی، بابت رو زجر میدی، خودت رو آزاد میدی، چرا انقد شری تو اصن؟! پینوکیو هم نه گذاشت نه برداشت، گفت: مگه دست منه؟! اینا همه‌ش جنتیکه جونِ آبجی! پری آبی مهربون گفت: ژنتیک؟! پینوکیو گفت:‌ بله دیگه! از پدر به پسر به ارث می‌رسه، شوما اصن ملتفتی این بابای ما که هنوز بچه نداشت، چرا بش می‌گفتن پدر ژپتو؟! پری مهربون آبی گفت: خب، چرا؟! پینوکیو دستی به دماغش کشید و گفت: خب این آخه کشیش بود قبل ازینکه نجار بشه، بش می‌گفتن پدر ژپتو واس همون، مث پدر تاک توی رابین هود. اما بعد ملوم نیس چیکار کرد، خلع لباسش کرد واتیکان. بالاخره منم پسر همون پدرم دیگه، به من چه! دست خودم نیس! این جن مِنا سرنوشتم رو تباه کردن! و الا من خودم سوای جن‌ها از مردمان نیک روزگارم.

خولاصه، حالا کار نداریم، یه مشت اتفاق افتاد و پینوکیو سرش خورد به سنگ، یا حالا به شکم نهنگ، یا هرچی و توبه کرد، اونم از نوع نصوح و بدین‌وسیله از چوب تبدیل شد به آدم. بعد دیگه سال‌ها گذشت و پدر ژپتو مرد و پینوکیو یه مراسم باشکوهی براش گرفت و روی قبرش هم نوشت عاِلم دنیا و دین و این صوبتا. بعد یه چن روز که از مرگ ژپتو گذشته بود، پینوکیو تموم نجاری و خونه و حتا گربه‌ی ژپتو، فیگارو، رو فروخت و راه افتاد سمت پایتخت که بره پی سرنوشت طلاییش. توی راه یکی که از قضا شبیه پیری‌های روباه مکار بود بهش گفت: آهای پسر جوون، بیا و اون پول‌هات رو بده من، به جاش این لوبیاها رو بگیر. اینا لوبیاهای سحرآمیز هستن. بکاری‌شن میرن تا آسمون، تا ابرا، تا قصر یه غولی که اونجاس و از لاحاظ ثروت واتیکان و کوکاکولا رو جفتی میذاره توی جیب جلیقه‌ش. هر جور حساب کنی، این معامله به نفعته. پینوکیو گفت: هه! بچه گیر آوردی؟! من دیگه بچه نمیشم که هیچ، دیگه بازیچه‌م نمی‌شم تازه‌شم! خودت چرا نمی‌کاری اینا رو، نمی‌ری اون بالا اگه این طوره؟! یارو گفت: خب من پیرم، جون ندارم این همه رو برم بالا! پینوکیو دوباره گفت: برو عمو! برو این مرغ بر دام دگر نه! ما دیگه بزرگ شدیم! برو!

هیچی دیگه، یاروئه هم رفت، پینوکیو هم رفت شهر و نصف پولش رو گذاشت بانک، ماهی یک و دویست سود می‌گرفت، با نصف باقیش هم یه اتاقی اجاره کرد. روزام هی توی ضمیمه‌ی هزار و سیصد صفحه‌ای همشهری دنبال کار می‌گشت، اما دریغ از حتا یه کار. رزومه هم فرستاده بود چن جا، جزو توانایی‌هاش نوشته بود: آدم شدن، گول نخوردن، خر نشدن. ولی خب، کاری پیدا نکرد که نکرد. آخرش دید یک و دویست هیچ رقمه کفاف زندگی نباتی رو هم نمیده! صابخونه هم میگه رهن به دردم نمی‌خوره، اجاره بده! این شد که همون پول چن سال پیش توی جیبش، برگشت شهر خودشون، گفت میرم همون کارگاه و خونه‌ی ژپتو رو می‌خرم و نجاری می‌کنم اصن. اما وقتی رسید، دید ای دل غافل، قیمت اون چیزی که فروخته توی دو سه سال شده پنج برابر! دیگه همین طور بی جا و مکان واستاده بود کنار خیابون که یه ماشین گرون‌قیمت خفنی بغل دستش واستاد. شیشه‌ی ماشین آروم اومد پایین و پینوکیو اون تو پیری‌های روباه مکار رو دید که چن سال پیش می‌خواست بش لوبیا بفروشه. پیری‌های روباه مکار بش لبخندی زد و گفت:...، نه هیچی نگفت، فقط لبخند زد بش، بعدم شیشه رفت بالا و ماشین هم گازشو گرفت و رفت و برگای توی خیابون رو چن متری جا به جا کرد. 

۱۳۹۲ مهر ۲۸, یکشنبه

1523

"به همین اندازه بی‌رحم: دلتنگی مال چیزهایی‌ست که بی‌جایگزین مانده‌اند." دو شماره که نوبتش مانده بود این جمله را توی دفترچه‌ی یادداشتَ‌ش نوشت. پشت گیشه ازش کپی کارت ملی خواستند، نداشت. متصدی به دستگاه کپی انتهای سالن اشاره کرد. در پوشش را که باز کرد روی کاغذی نوشته شده بود: شماره‌ی یک را فشار دهید، سپس استارت را بزنید. هر چه زد عمل نکرد. برگشت پشت گیشه. گفت دستگاه کار نمی‌کند. متصدی دست راستش را آورد بالا. انگشت‌های شست و اشاره‌ش را به هم مالید و لبخندی زد. برگشت سمت ماشین کپی. قلک را دید کنارش. یک سکه انداخت توش و دکمه یک و سپس استارت را فشار داد. اتفاقی نیفتاد. شاید دستگاه کپی کاغذ نداشت. کشوی کاغذدان را که باز کرد انگار یک جفت چشم از توی سیاهی‌ها بهش زل زده بودند. دردی پسِ سرش حس کرد، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. کارت ملی توی دست چپش، با دست راستش پس سرش را می‌مالید که از ذهن‌َش گذشت دستگاه را خاموش‌روشن کند. کرد. دکمه‌ی یک و سپس استارت را فشار داد و دستگاه نفس‌نفس‌زنان کپی کارت ملی را تحویلش داد.

اداره‌ی نظام وظیفه، دانشگاه، و اداره‌ی گذرنامه، همه توی یک روز، آن هم توی مردادماه. شب که رسید خانه خیسِ عرق بود. مستقیم خستگیش را کشاند زیرِ دوش. سرش را که آب می‌کشید، صدایی شنید. یعنی آمده بود؟! امکان نداشت، راهی را رفته بود که برگشتی نداشت. صدا اما، باز هم آمد. آب را بست و گوش داد. صدا از بیرون نبود، از توی چاهِ حمام می‌آمد. زانو زد و نگاه کرد. یک جفت چشم از توی تاریکی‌ها زل زده بودند بهش. پسِ سرش تیر کشید، انگار کسی با چوب کوبیده باشد بهش. به کاشی‌های سرد دیوار تکیه داد. صابون را از کنار دهانه‌ی سیاهِ چاه برداشت و بو کرد. عطر تخت‌خواب داشت، زمان بستن چشم‌ها. صابون را که به تنش می‌مالید فکر کرد: اگر پاش روش رفته بود چی؟

تنَ‌ش هنوز کمی خیس، حوله را انداخت روی رخت‌آویز و توی تخت فرو رفت. عطر تنهای صابون پیچید بین ملحفه‌ها. خستگی که پلک‌هاش را بست و چشم‌هاش را سنگین، طرح دو چشم پشتِ پلک‌های توی تاریکی برق می‌زد، برق بیداری.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

1522

پاییز شده و سرد، مام بخلاف چن ماه گذشته که وقتی غروبا هوشنگمون می‌اومد، توی حیاط نشسته بودیم، این دفعه توی خونه بودیم و خودمون رو با یه مشت قصه سرگرم کرده بودیم. یه صفحه مونده بود تموم شه دیدیم اول سر فنری هوندا و بعدشم هوشنگمون اومدن تو. دوییدیم چایی رو ردیف کردیم و گذاشتیم جلوی هوشنگمون. یه لب از چایی خورد و از توی جیب کاپشنش که بغل دستش انداخته بود روی زمین یه ورق کاغذ در آورد و بمون گفت بخون. گفتیم بش: چیه؟! گفت: والا امروز یه ماشینی تصادف کرد خفن، مام با فنری هوندا رد می‌شدیم ازونجا. اورجانس اینام خبری نبود، راننده‌ی ماشین رو بردیم رسوندیم بیمارستان، عصری دیدیم این توی خورجین فنری هوندا مونده. یحتمل مال خودشه، بلکمم مال کس دیگه‌س. بخون ببینیم اسم و رسمی نداره. کاغذ رو از دست هوشنگمون گرفتیم و یه نیگاهی به سر تا پاس انداختیم و خوندیم.



قطعه‌ی هزار و دویست و سی و پنج را که جا زدم به این فکر می‌کردم ماشینم که فروختم چند تا قطعه داشت. می‌گویند بدن آدم دویست تا استخوان دارد، این‌ها اما معلوم نیس چند صد هزار تا قطعه دارند. به هر حال، وظیفه‌ی من جا زدن قطعات نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج است. باقیش را حتما چند نفر مثل من جا می‌زدند. از پشت میز بلند شدم و به دیوار تکیه دادم. اجازه دادم کفش‌هام سر بخورند و آرام آرام، مثل حرکت آهسته‌ی سقوط یک آبشار، روی زمین پهن شدم. نمی‌دانم چند روز بود از این قطعه‌ها جا می‌زدم، اما می‌دانم همه چیز از کجا شروع شد: از خانه‌ی دوستم.

می‌گفت یک کلوپ ساخته‌اند مخصوصِ مخصوص‌ها! و خب، چه کسی مخصوص‌تر از من! عضویت ساده بود، باید یک آدمک هوشمند که اختراع خودشان بود را می‌خریدیم و بهش آموزش می‌دادیم، بعد می‌رفتم توی کلوپ که ماهی دو بار باز بود، برای مبارزه. برنده‌ها، برنده بودند. و تنها جایزه‌شان هم همین بود: برنده بودن. اما نه برنده بودنِ معمولی. می‌گفت: خاصیت این برنده شدن آن است که توی جان آدم می‌رود. تک تک سلول‌های آدم برنده بودن را حس می‌کنند. ماشینم را فروختم و یکی از آن آدمک‌ها خریدم.

دفعه‌ی اول که رفتم توی کلوپ، دم در آدمکم را گرفتند. پام را که گذاشتم توی کلوپ‌، یعنی دقیقا همان موقع که پای دومم را گذاشتم توش، احساس کردم دارم آب می‌روم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدم. تا اینکه شدم هم‌قد یک خطکش بیست سانتی. یک در کوچک انتهای راهرو دیدم، رفتم سمتش و بازش کردم. آن طرف، چیزی شبیه رینگ بوکس بود. چپ و راست را نگاه کردم، هیچ تماشاچی‌ای نبود. بالا را اما وقتی نگاه کردم دیدم آدمکی که خریده بودم زل زده بهم. چند دقیقه که گذشت یک نفر دیگر، تقریبا همقد من، آمد تو، و یکراست پرید توی رینگ. قیافه‌م انگار خیلی متعجب بود که گفت: بار اولته؟! وقتی بهش گفته بودم بله، برام توضیح داده بود که چیز مخصوص این کلوپ همین است. آدمک‌ها را می‌خریم، می‌آییم توی کلوپ، بعد خاصیت کلوپ این است که ما را کوچک می‌کند، همقد آدمک‌ها، و آدمک‌ها را بزرگ می‌کند، همقد ما. آن‌ها آن بالا می‌ایستند و ما این پایین. آن‌ها نگاه می‌کنند و ما مبارزه می‌کنیم.

ما مبارزه می‌کنیم؟! هنوز جمله‌ش کامل توی ذهنم معنا نشده بود که مشت اولش نشست روی گونه‌ی راستم، انگار که جای بوسه‌ای آتشین، سرخِ سرخ شد. تا دستی به جای مشت بکشم مشت دوم زیر چانه‌م نشسته بود. افتادم زمین، سرم را بالا کردم و دیدم باز دارد حمله‌ور می‌شود. گذاشتم بیاید نزدیک‌تر و تا می‌خواست مشت سوم را بزند، جا خالی دادم. قدرت مشتش که نصیب هوا شده بود، زمینش زد. از جام پریدم و با پشت دست بینی‌ام را پاک کردم، خونی نبود. دو بار بالا و پایین پریدم توی رینگ و تا از جاش بلند شد، محکم زدم زیر پاش. دوباره زمین خورد. بهش مهلت بلند شدن ندادم. با مشت کوبیدم وسط سرش، بلند نشده تلو تلو خورد و نقش زمین شد. یک چیزی توی وجودم انگار داشت می‌جوشید، کنارش زانو زدم و یک مشت هم به شکمِ تنِ روی زمین ولو شده‌ش حواله کردم و بعد پیروزمندانه به آدمکم نگاه کردم. انگار فقط چشمانم نبود که نگاهش می‌کرد، تمام بند بند وجودم، سلول به سلول تنم، داشت نگاهش می‌کرد. آدمک لبخند رضایتی داشت به لب، لبخندش شاید بیشتر از رضایت، مال غرور بود. همه‌ی تنم داشت لبخندش را می‌دید و کیف می‌کرد. آنقدر غرق لذت بودم که نفهمیدم حریفِ شکست خورده را کی بردند بیرون.

کمی گذشت و خبری نشد، از دری که وارد شدم رفتم بیرون. توی راهرو هم کسی نبود، باز هم منتظر ماندم، اما کسی نیامد. رفتم سمت در ورودی کلوپ، باز بود. رفتم بیرون و همین‌ که پای دومم را بیرون گذاشتم ناگهان به اندازه‌ی اولیم برگشتم. آدمکم هم توی جیب کاپشنم بود، درش آوردم و نگاهش کرد، نه تنها دیگر لبخندی روی صورتش نبود، حتا چیزی که بشود اسمش را گذاشت صورت هم نداشت. فقط از روی جای منطقی اعضا می‌شد گفت کجاش باید صورت باشد. همقد یک خطکش بیست سانتی بود. از آن شب تمام روزها به امید رسیدن آن دور روز توی ماه سپری می‌کردم. هر چه پول در می‌آوردم را مشتاقانه خرج آدمکم می‌کردم. موعد رفتن به کلوپ که می‌رسید، از درش می‌رفتم تو، مثل آلیس توی سرزمین عجایب کوچک می‌شدم، با یک حریف می‌جنگیدم و هر بار، نمی‌دانم چطور، پیروز می‌شدم. هیچ تعلیمی توی هنرهای رزمی و بوکس و چیزهای مشابه ندیده بودم، اما پیروز می‌شدم، انگار غریزه‌م هدایتم می‌کرد. هر چه بود همیشه پیروز بودم و بعد از هر پیروزی لذت آن لبخند را روی لب‌های آدمکم با پوست و خون و گوشت و روح و روانم حس می‌کردم، آن هم با میلیمتر به میلیمتر، تنِ بیست سانتی‌متریم. روح و روانم چند سانت بود؟! نمی‌دانم.

منِ همیشه برنده هم اما، بالاخره یک شب باختم. نفهمیدم چی شد، هیچ چیز با شب‌های دیگر فرق نداشت، اما باختم. هر چه مشت می‌زدم انگار جای حریف می‌نشست روی تن خودم، هر چه محکم‌تر می‌زدم، محکم‌تر می‌خوردم. مشتم را حواله‌ی زیر چشم حریف می‌کردم، پای چشم خودم بنفش می‌شد. برای حریفم جفت پا می‌گرفتم، خودم پخش زمین می‌شدم. آنقدر تقلا کردم که دیگر جانی توی تنم نماند. بیهوش شدم انگار و بهوش که آمدم دیدم توی اتاقکی هستم با یک کتابچه که همه‌ش در مورد ساختن آن آدمک‌هایی بود که یکیش را با فروختن ماشینم خریده بودم. آدمک هزاران هزار قطعه داشت و وظیفه‌ی من مونتاژ قطعات  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج بود. این‌ها را توی کتابچه‌ی دستورالعمل نوشته بود.

نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده و کسی هم نبود ازش بپرسم. از دیوارها گرچه، بسیارها بار پرسیده بودم، اما خب، طبعا، همیشه بی‌جواب. مدتی (که نمی‌دانم چند ساعت، یا چند روز، یا چند هفته بود) همه چیز را شوخی احمقانه‌ای می‌پنداشتم، یا حتا فکر می‌کردم توی کابوسی بیداری‌ناپذیر گیر افتاده‌ام. دست به هیچی نمی‌زدم، یک قطعه را هم جا به جا نمی‌کردم، منتظر بودم همه چیز تمام شود، یا بیدار شوم، اما هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. حتا نمی‌دانستم چطور زنده مانده‌ام. نه غذا می‌خوردم، نه حمام می‌رفتم، نه دستشویی. حتا مطمئن نبودم نفس می‌کشم یا نه. تنم نه سرد بود، نه گرم. توی دستم که ها می‌کردم، هیچ حسی نداشتم، نه جریان هوا، نه گرما، نه سرما. آینه‌ای توی اتاق نبود. یک میز بود و یک صندلی، من بودم و دفترچه‌ی راهنما و مقداری قطعه، همین. نه دری، نه پنجره‌ای، نه آینه‌ای، هیچی. همه جا رنگ سیمان بود، مثل یک معکب سیمانی. بعد از مدتی، شاید از سر کلافگی، شروع کردم به خواندن دستور‌العمل و سر هم کردن قطعات. از آن موقع، تا حالا، که نمی‌دانم چن روز، یا هفته، یا ماه، یا حتا چند سال گذشته، همین طور قطعات شماره‌ی  نهصد و سی و هفت تا هزار و دویست و پنج را به هم می‌چسبانم. نه می‌دانم آن نهصد و سی و شش قطعه‌ی قبل را کی چسبانده، نه می‌دانم با این هزار و دویست و پنج قطعه چه می‌کنند. از خاصیت‌های قبلیم، فقط خوابیدن مانده. انگار تا خوابم می‌برد، قطعات مونتاژشده را می‌برند و قطعات جدید می‌آورند، از کجا؟! نمی‌دانم. به کجا؟! نمی‌دانم.



سرمون رو بالا کردیم و رخ انداختیم به رخ هوشنگمون. گفتیم: لاقربتا!! گفت: بقیه‌ش؟! گفتیم یه صفحه‌شه حاجی! باقی توی صفحه‌ی بعدیه یحتمل، که نیس! هوشنگمون چیزی نگفت. بش گفتیم: باس چیکار کنیم؟! هوشنگمون گفت: چی رو؟! گفتیم: نباس بریم پی یارو؟! کمکی چیزی؟! هوشنگمون متکای زیر دستش رو جا به جا کرد و گفت: ما چرا توی این خونه فقط توی توالت آینه داریم؟!


۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

1521

نور وحشتناکی تمام فضای پشت ماشین را پُر کرده بود. توی رختخواب نشستم و با خودم فکر کردم، چه زود صبح شد. هیچوقت توی این چند هفته‌ای که بی‌خانه بودم و شب‌ها توی ماشین ونی که تنها ارثیه‌ی پدرم بود می‌خوابیدم انقدر زود صبح نشده بود. کش و قوسی به تنم دادم و دمپایی‌هام را نزدیک در عقبی ماشین پیدا کردم و بی‌میل رفتم بیرون. چراغ‌های خیابان هنوز روشن بود، معمولا وقتی صبح می‌شد خود به خود خاموش می‌شدند. دست‌هام را دوباره کش و قوس دادم و مثل کینگ کونگ دو سه بار با مشت کوبیدم توی‌سینه‌م که چشمم به آسمان افتاد. 

یک ماه درشت و گرد و پر نور همه جا روشن کرده بود، انگار که روز باشد. ابرهای پراکنده حالا و بعد از جلوی ماه رد می‌شدند و نورش را متنوع‌تر می‌کردند. محو شده بودم توی تماشایش. مثل آفتاب ساعت ده صبح یک روز بهاری همه جا را روشن کرده بود. اما آن‌همه ستاره اینجا و آنجای آسمان و رنگ نقره‌ای فریبنده‌اش می‌گفت که ماه است و خورشید نیست. بیشتر که نگاهش کردم دورش را یک هاله‌ی قرمز مایل به قهوه‌ای رنگ گرفت. شاید هم آن هاله‌ی قرمز از ابتدا بود و من آنقدر محو ماهِ نورافشان بودم که ندیده بودم‌َش. ماهِ به آن درخشانی با آن هاله‌ی قرمز مایل به قهوه‌ای دورش شبیه بود به سینه‌ی زنی بود که بسیار بوسیده باشی‌َش، آنقدر که هاله‌ی قهوه‌ای دورش به قرمزی بزند. بعد از چند هفته اولین بار بود که از چیزی لذت می‌بردم. گرچه، مثل تمامِ لذت‌های دیگر، این یکی هم تا وقتی بود که کشف نشده بود. حالا که فهمیده بودم یک بدر کامل معمولی‌ست که میلیاردها بار توی عمر زمین رخ داده و می‌دهد و خواهد داد حتا نور ماه هم انگار کم شد و خستگیم بر ذوق‌زدگیم غلبه کرد. کشیدن آن همه مسافر توی روز، جانِ لذت بردن از ماه شب چارده را هم برام باقی نمی‌گذاشت.

 نمی‌دانستم چند دقیقه گذشته بود، رختخوابم حتما تا حالا دوباره سرد شده بود و باز یک ساعت بی‌خوابی صرف گرم کردنش می‌شد. داشتم خودم را لعنت می‌کردم که رختخوابم را ول کرده‌ام که یکهو صدای ماشینی از دور به گوشم رسید که هرچه می‌گذشت بهم نزدیک‌تر می‌شد، انگار صاف و مستقیم داشت می‌آمد سمت من. نکند لباس سر تا پا سیاهم که چند هفته بود عوضش نمی‌کردم توی شب گمم کرده بود، ولی ماهِ به این بزرگی سیاه و سفید سرش نمی‌شد که، همه چیز را نشان می‌داد. گرچه، وقت فکر کردن به این چیزها نبود. راننده‌ی دیوانه‌ انگار عزمش را جزم کرده بود که زیرم بگیرد. ناخودآگاه خودم را پرت کردم توی پیاده‌رو و بعدم پشت سرم را نگاه کردم، هیچی نبود. دریغ از حتا یک دوچرخه.

حتما خیالاتی شده بودم. از روی زمین بلند شدم و خودم را تکاندم و راه افتادم سمت ماشین. نشستم توی رختخواب و در را بستم و بعد خزیدم زیر دو تا لحافِ جهیزیه‌ی مادرم که انگار توی خانه‌ی جدیدش دیگر بهشان احتیاج نداشت. بر خلاف انتظارم رختخواب هنوز گرم بود. شاید زمان زیادی را صرف نگاه کردنِ ماه نکرده بودم. می‌گویند بدر کامل آدم‌ها را جادو می‌کند. همان طور که دریاها را جادو می‌کند که دست‌های‌شان را دراز کنند سمت ساحل. شاید زمان را هم می‌کشد سمت خودش. زمانِ من که به ماه نگاه می‌کردم شاید خیلی بیشتر بود از زمان رختخوابم که حتا چشم نداشت چه برسد به آنکه به چیزی نگاه کند. 

همیشه فکر کردن به این چیزهای بی سر و ته باعث می‌شد خواب سریع‌تر بیاید سراغم. چشم‌هام داشت دوباره گرم می‌شد که حس کردم کمرم، درست آنجایی که مهره‌ها تمام می‌شوند، یک درد عجیبی دارد. شاید به خاطر شیرجه‌ای بود که چند دقیقه پیش توی پیاده‌رو زده بودم. دستم ناخودگاه رفت سمت کمرم که کمی که بمالدش که یکهو صدایی زنانه گفت: "هوم! از خوب جایی شروع کردی!

انگار که برق سه فاز گرفته باشَدَم از جام پریدم و نشستم توی رختخواب و همزمان آن یکی دستم لامپ سقف را روشن کرد. بغل دستم توی رختخواب زنی دراز کشیده بود و انگار دستم جای کمر خودم، کمر او را لمس کرده بود. سراسیمه پرسیدم: "شما اینجا چیکار می‌کنید؟! مسافرید؟!" خندید و گفت: "مسافر؟! خیلی با‌مزه‌ای. خب اومدم رختخوابت رو گرم نگه دارم، البته یه کار دیگه‌م دارم." بش گفتم: "بَ بَ بله؟!" دوباره بلند خندید و گفت: "واس چی شیرجه زدی توی پیاده‌رو؟!" انگار که بازجو باشد و من متهم، ناخودآگاه بهش جواب دادم: "صدای یه ماشین رو شنیدم که داشت می‌اومد سمتم." بلندتر از بار قبلی خندید و گفت: "ماشین؟! ماشین آخه نصفه شبی؟! جیرجیرک بود!" گفتم: "جیرجیرک؟!" گفت: "آره خب. چن سال پیش، یه شب توی تابستون که معلوم نبود واسه چی داشت بارونِ به اون شدیدی می‌اومد، همین جیرجیرک، توی همین خیابون، کنار باباش داشت پرواز می‌کرد که یه ماشینی یهو زد بهشون. باباش رفت لای برف پاک‌کن و همون در دَم کارش تموم شد. این جیرجیرکه که مادرزاد کور بود، تنها چیزی که از اون صحنه یادشه صدای نزدیک شدن اون ماشینه. از اون شب تا حالا تابستونا جیرجیر خودش رو می‌کنه، اما پاییز و زمستون هر شب همون صدای نزدیک شدن ماشین رو در میاره جای جیر جیر. تا حالا کلی آدم مث تو شیرجه زدن توی پیاده رو. اما خب، تو اولی‌شون بودی که جای اینکه دست به کمر خودت بکشی، دست کشیدی به کمر من." مغزم پر بود از کلمه، اما زبانم انگار که مثل جیرجیرکی که می‌گفت، کور باشد، هیچ‌کدام را نمی‌دید. زل زده بودم بهش و هیچی نمی‌گفتم.

چند لحظه توی سکوتِ من و خنده‌های او گذشت تا اینکه خنده‌هاش کم‌کم فروکش کرد. گفت: "خب، اما کاری که باهات داشتم، البته به جز گرم نگه داشتن رختخوابت. در واقع یه سوال دارم، بابات چی شد که مُرد؟!" از کجا می‌دانست بابام مُرده؟ شاید از لباس سیاهِ تنَ‌م. دوباره آن حس بازجو و متهم نمی‌دانم از کجا آمد سراغم و در کمال صداقت جواب دادم: "خب، سکته کرد." پرسید: "حالا چرا ازون موقع همه‌ش تو ماشین می‌خوابی؟!" گفتم: "خب، دوست ندارم پیش مادرم بمونم." گفت: "آها! حالا مطمئنی بابات از سکته مُرد؟!" گفتم: "خب آره!" گفت: "ساده‌ای بچه! ساده! مرد به اون ساق و سالمی سکته می‌کنه آخه؟! مگه سکته‌ش بِدَن." گفتم: "سکته‌ش بِدَن؟!" گفت: "خب آره! مثلا از ترس." گفتم: "ترس؟! ترس از چی؟!" گفت: "خب آدم از ترس خیلی چیزا می‌تونه سکته کنه، بابای تو اما از ترس غرق شدن سکته کرد." گفتم: "ولی بابام تو خونه سکته کرد، خونه هم توی تهران بود. توی خونه‌ای که چَن صد کیلومتر با دریا فاصله داره مگه میشه غرق شد؟!" گفت: "البته که میشه! توی سینک ظرفشویی!" گفتم: "بابام از ترس غرق شدن توی سینک ظرفشویی سکته کرد؟!" گفت: "دقیقا."

چیزی نگفتم. احتمالا این‌ها همه‌ش خواب بود. قبلا هم برام اتفاق افتاده بود. شاید هم اثراث ماه کامل بود، جادوم کرده بود. اگر توی آینه‌ی ماشین نگاه می‌کردم شاید شبیه گرگ هم شده بودم. گفت: "نه! نترس! شبیه گرگ نیستی، خودِ خودتی. همین خودِ کورت که هیچی رو نمی‌بینی." باز هم چیزی نگفتم. ولی ادامه داد: "می‌دونی اون شب بارونی تابستونی کی با ماشین زد به بابای اون جیرجیرک کوره؟!" چی می‌گفت؟! سرم را انداختم پایین و باز هم سکوت کردم، او اما باز هم ادامه داد: "اگه بگم کی بود، حتما میشناسیش. همونی که به خاطرش چند هفته‌س آواره‌ی خیابونایی، عمو لَب لَبو، همون که مامانت الان توی بغلش خوابیده!"

چی می‌گفت؟! سرم را بالا کردم، اما هیچکس نبود. تنهایِ تنها بودم، غرق توی نور ماه که انگار دیگر آن هاله‌ی قرمز هم اطرافش نبود. دمپایی‌هام توی پام، نشسته بودم لبه‌ی ماشین و به ماه نگاه می‌کردم. خودم را کشیدم توی ماشین و درش را بستم. دمپایی‌هام را کنار رختخوابم توی هم فرو کردم و فرو رفتم توی رختخوابم که هیچ سرد نبود. از پنجره‌ی کناریم بیرون را نگاه کردم. آن طرف‌تر از ماه یک ستاره‌ی پر نور دیدم، کاملا بزرگتر و پرنور تر از باقی ستاره‌ها. حتما ستاره‌ی قطبی بود و آن طرف هم شمال. همین‌طور که چشم‌هام به ستاره‌ی قطبی بود و به دریانوردانی فکر می‌کردم که مثل من سرگردان توی دریاها، تمام امیدشان را به همین ستاره بسته بودند، خوابم برد.


با صدای چیزی که به شیشه می‌خورد از خواب پریدم. نشستم توی رختخواب و چشم‌هام را مالیدم. نوری که از پنجره‌ها می‌امد آنقدر زیاد بود که تشخیص نمی‌دادم که چیست که به شیشه می‌خورد. به ساعتم نگاه کردم، ده و ربع صبح بود. دوباره چشم‌هام را مالیدم و بعد دستم را سایبان‌شان کردم که پشت شیشه‌ قیافه‌ی پلیسی که با کلید می‌زد به شیشه‌ی ماشین را تشخیص دادم. سریع از جام بلند شدم و در ماشین را باز کردم. پلیس گفت:"آقا، خوابیدی توی ماشین؟! حرکت کن زودتر! جریمه می‌شی وگرنه". به آسمان نگاه کردم، سمتی که ستاره‌ی قطبی بود. رو کردم به پلیس و با با انگشتم سمتی که ستاره‌ی قطبی بود را نشان دادم و گفتم: "معذرت می‌خوام، این سمت شماله؟!" پلیس با تعجب بهم نگاه کرد و با انگشت کوه‌های برف‌گرفته‌ای که درست خلاف جهتی که نشان داده بودم به آسمان چسبیده بودند را نشان داد و گفت: "زودتر حرکت کن."





۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

1520

صبح سنگینی چیزی روی سینه‌ام بیدارم کرد. آنقدر سخت نفس می‌کشیدم و قفسه‌ی سینه‌م آنقدر سنگین بود که انگار تانکی از روش عبور می‌کند. ملافه‌ها را زدم کنار و به قفسه‌ی سینه‌م نگام کردم. جای رد چرخ‌های تانک هنوز هم روی سینه‌م بود. توی تخت نشستم و لپ‌تاپ را از عسلی کنارش برداشتم، گوگل را باز کردم و توش نوشتم: قطر چرخ تانک. چیز به دردبخوری نیافتم. البته پر واضح بود قطر چرخ تانک بیشتر ازین چیزی بود که روی سینه‌م جاش مانده بود. اما خب، هر صبح را باید یک طوری شروع کرد. دوباره به قفسه‌ی سینه‌م نگاه کردم. طرح چرخ‌های تانک هنوز روش بود. انگار که روی سینه‌ام طرح یک زیپ را خالکوبی کرده باشم. فکر کردم اگر بازش کنم حتما قلبم را آن زیر می‌بینم که هنوز می‌تپد. مثل قلب قورباغه‌ی به چارمیخ کشیده شده‌ی توی کلاس تشریح داییم، جنب شالیزار.

لپتاپ را بستم و نشستم لبه‌ی تخت. باورکردنی نبود، نه؟! شب که خواب بودم یک تانک آمده توی اتاقم و از روی قفسه‌ی سینه‌م رد شده و نفسم را تنگ کرده و مرا از خواب پرانده، هفت دقیقه قبل از آلارم موبایل. یاد مستر بین افتادم. توی آن فیلم که برنده‌ی بلیط سفر به جنوب فرانسه شده بود. دوچرخه‌ش را پارک کرده بود کنار جاده و رفته بود توی مرغداری دنبال بلیط اتوبوسش که باد چسبانده بودش به پای یک مرغ. وقتی از ملاقات یکصد هزار مرغ یک شکل، با بلیط نیافته برگشت، دید دوچرخه‌ش با کف جاده یکی شده. از قضا یک دوربین فیلم‌برداری توی سبد دوچرخه بود که داشت فیلم هم می‌گرفت. فیلم را که زد عقب دید توی یک روستای آرام در فرانسه، سال‌ها بعد از جنگ جهانی، یک تانک از روی دوچرخه‌ش رد شده و از سه بعد به دو بعد تقلیلش داده. خب باورش نمی‌شد، اما فیلم توی دوربین را هم که نمی‌شد انکار کرد. حالا بعدتر اما فهمید این تانک را داشتند می‌بردند برای ضبط یک تبلیغ تلویزیونی در آن اطراف. خودم را گذاشتم جای مستر بین، همه چیز کاملا ناباور بود، تا اینکه کلید ماجرا کشف شد: ضبط تبلیغ تلویزیونی. حتما یک همچین توضیحی برای رد چرخ‌های تانک روی سینه‌ی من هم وجود داشت. و الا توی تشک و ملافه‌ها که چیزی نبود تا چنان اثری به جا بگذارد.

رفتم توی آشپزخانه که چای دم کنم. تا آب جوش بیاید منتظر نشسته بودم پشت میز آشپزخانه و به کاشی‌های دیوار نگاه می‌کردم. تمام آشپزخانه کاشی‌هایی داشت رنگ شن‌های ساحل دریا، الا یکی که پشت گاز بود، درست روبروی کتری. روزی که کاشی‌ها را نصب می‌کردند یادم می‌آید. این یک کاشی طرحِ روش یک مشت میوه بود. دقیق یادم نیست چه میوه‌هایی، سیب و خیار و توت‌فرنگی و این چیزها. مادرم می‌گفت اینطور قشنگ‌تر است، که یکی با همه فرق کند. چشم چرخاندم سمتش که ببینم میوه‌های روش چه چیزهایی بود که دیدم روش اصلا عکس میوه نیست. چیزی که روی کاشی بود عکس یک تانک بود که لوله‌ش را، آماده‌ی شلیک، درست سمت کتری نشانه رفته بود. امتداد لوله‌ی تانک را دنبال کردم که دیدم آب توی کتری انگار جوش آمده. این را بخارهایی که ازش بالا می‌رفت می‌گفت. قوری را گذاشتم زیر کتری و تا پر شود رفتم توی هال.

روی کاناپه دراز کشیدم و کتابی که می‌خواندم از روی میز برداشتم: چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم. بعد از آنکه همه‌ی عالم و آدم خوانده بودندش شروع کرده بودم به خواندنش: عادت همیشه برای آدم‌های نو. نشانه‌ای که می‌گفت تا کجا خوانده‌ام را کشیدم بیرون و نگاهش کردم. روش نوشته بود تولیدی بهروز، بعد هم زیرش به انگلیسی نوشته بود: دستجردی. انگار مال زیرپوشی چیزی بود تکه‌ی مقوا. بخش‌های کتاب کوتاه بودند و ازین نظر مطلوب برای وقت‌هایی که بعدش یکی باید چراغ‌ها را خاموش کند، یا چایی‌ها را بیاورد. آن قسمت کتاب بود که کلاریس دستش را موقع سرخ کردن سیب‌زمینی سوزانده بود و امیل، همسایه‌شان، یک معجون هندی برای مداوای دستش آورده بود. من هم موقع سرخ کردن چیزهای مختلف دستم را زیاد می‌سوزاندم، یک مشکل بزرگ دیگرم در آشپزخانه فراموش کردن قوریِ زیر کتری بود. این فکر که از سرم گذشت از جام پریدم. طبق معمول تمام سینی زیر کتری و کابینت زیرش غرق شده بود توی چایی هنوز رنگ نگرفته. سریع شیر کتری را بستم، آب اضافی قوری را خالی کردم، توی کتری آب ریختم و قوری را گذاشتم روش. بعد هم رفتم سراغ حوله‌های آشپزخانه، برای خشک کردن و محو آثار خرابکاریم. توی این بخش مابعدِ خرابکاری استاد شده بودم: از کثرت تکرار.

تمیز کردن تمام آثار و نشانه‌های خرابکاریم ده دقیقه‌ای طول کشید. تمام که شد حوله‌ها را پرت کردم توی سینک و بعد خودم هم رفتم تا جلوش و دستم را با مایع ظرفشویی شستم. بعد برگشتم سمت کتری و همین‌طور که با حوله‌ی تمیزی که از روی دسته‌ی فر برداشتم دستانم را خشک می‌کردم، به کاشی پشت کتری نگاه کردم. طرح روش نه میوه بود و نه تانک، یک پیرمرد بود که داشت توی مزرعه‌ای ازین کفش‌های چوبی می‌ساخت. احتمالا تصویر مال هلند بود، این را از رنگ آبی مخصوص کاشی حدس زدم. به علاوه خانه‌ای که آن دورها بود، با دیوارهای کوتاه و سقف پوشالی بلند، شکل خانه‌های آن نواحی بود. اما چیزی که حجت را بر هلندی بودن طرف تمام می‌کرد دو تا آسیاب بادی آبی رنگ بود که آن دورها توی تصویر دیده می‌شدند. دوباره چک کردم که قوری و کتری دردسری درست نکنند و برگشتم توی هال سروقت کتابم. آن طور که با عجله انداخته بودمش روی کاناپه، صفحه‌ی که می‌خواندم بسته شده بود، گرچه طوری که من صفحه‌ها را ورق می‌زنم، تفاوت صفحه‌های خوانده و نخوانده مثل روز است و شب.

معجون هندی امیل دست کلاریس را خوبِ خوب کرده بود. اثر سوختگی هم انگار نمانده بود. یاد اثر چرخ تانک روی سینه‌م افتادم. هنوز لباس تنم نبود. این روزها که توی خانه تنها بودم، زیاد در بند لباس پوشیدن نبودم. کتاب را همان‌طور باز گذاشتم روی زمین و به سینه‌م نگاه کردم، تمام عرق کرده بود. انگار عرق حاصل از جنب و جوش به منظور سرکوب شورش کتری و قوری، مثل معجون هندی امیل عمل کرده بود. هیچ اثری از جای چرخ‌های تانک روی سینه‌ام نبود. کتاب را برداشتم و کمی دیگر خواندم. به نظر می‌آمد همپای امیلی و آرمن، کلاریس هم دارد از امیل خوشش می‌آید. به ساعت نگاه کردم، نزدیک هشت و نیم بود. یک ربع دیگر باید حرکت می‌کردم که به مترو برسم. کتاب را بستم و امیلی و آرمن و کلاریس و امیل را گذاشتم به حال خودشان و رفتم توی آشپزخانه که چای بریزم. به کاشی پشت گاز نگاه کردم، طرح دو تا قرقاول روش افتاده بود. یکی ماده، یکی نر. قرقاول نر را مطمئن بودم نر است، از دم بلند و رنگ پرهاش، داییم توی خانه‌ش دو تا قرقاول نر تاکسیدرمی‌شده داشت. ماده را اما حدس زدم، قرقاول ماده تا حالا ندیده بودم.

عصر که از سر کار برمی‌گشتم کلافه بودم، کتابم را یادم رفته بودم بردارم و تمام مدت توی مترو مجبور بودم این طرف و آن طرف را نگاه کنم. مخصوصا که جای نشستن هم پیدا کردم بودم. وقتی کتاب ندارم، دست‌هام انگار اضافی‌اند، نمی‌دانم باهاشان چکار کنم. وقتی رسیدم خانه، مادرم هم بعد از یک هفته برگشته بود. کفش‌هام را در نیاورده شروع کرد به غرغر کردن در مورد آشفته‌بازاری که تحویلش داده بودم. از اتاقم که شتر با بارش توش گم می‌شد. از هال که تمام بالشت‌های تمام اتاق‌خواب‌ها توش تلمبار شده بود. از حوله‌هاش که همه را با چایی رنگ کرده بودم و اینکه آخرش وایتکس قاتلش می‌شود. از آشپزخانه که انگار دوش روغن گرفته بود. همین‌طور که به غرغرهاش گوش می‌دادم رفتم توی اتاقم و لباس‌هام را در آوردم و بعد رفتم توی آشپزخانه که برای خودم چای، که برخلاف صبح حالا آماده بود، بریزم. یک مقدار چای ریختم توی لیوانم که مادرم بهش می‌گفتم تاغار و تا باقیِ تاغار با آب جوش پر شود به کاشی‌ِ روی دیوار پشت کتری نگاه کردم. همان کاشی همیشگی بود، با طرح چند تا میوه روش. دستم را دراز کردم و با انگشت کشیدم روی کاشی. حتا توی پستی و بلندی‌های طرح میوه‌ها هم چرب نبود، مادرم همه جا را حسابی سابیده بودم. دستم را از دیوار پس کشیدم و پیش از آنکه لیوان سرریز شود شیر کتری را بستم.

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

1519

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، دم غروب بود و آسمونی که تا چند ساعت دیگه ماه نقره‌ایش می‌افتاد توی برکه‌ی جوجه اردک قصه‌ی ما شده بود رنگ گل یاس. جوجه اردک قصه هم نشسته بود لب آب و چشماش اونقد حرکت یه پر که احتمالا مال کبوتری چیزی بود رو روی سطح آب دنبال کرد که سنگین شدن. آروم آروم، اون طور که بچه کوچولوها می‌خزن زیر لاحافشون، خزید توی آب و قبل از اونکه چشماش بسته بشه و پر از خواب، می‌دونست قراره چه خوابی ببینه.

خوابی بود که هر شب می‌دید، خواب یه توالت که تهش یه طاقچه بود و روی اون طاقچه یه اردک چوبی و روی پشت اردکه یه مشت گل پلاستیکی مصنوعی. توی اون خونه‌ای که این دسشویی توش بود یه بچه‌ای بود که خیلی کتاب می‌خوند، توی تخت، سر میز غذا، سر کلاس، حتا توی توالت. مادر بچه‌هه هم هر کاری می‌کرد این عادت رو بندازه از سر بچه نمی‌شد که نمی‌شد. مادره مخصوصا وقتی می‌دید بچه‌ش توی توالت کتاب می‌خونه خیلی کفری می‌شد. این بود که هر موقع بچه‌هه توی توالت داشت کتاب می‌خوند و صدای پای مادره رو می‌شنید، سریع کتاب رو پشت گل‌هایی که روی اون اردک چوبیه بود قایم می‌کرد.

اردکچه‌ی قصه‌ی ما خیلی و خیلی و خیلی زیاد دوست داشت جای اون اردک چوبی باشه. اصن تنها آرزوش توی زندگی این بود که بشه یه اردک چوبی روی یه طاقچه ته یه دستشویی که یه بچه‌ی خیلی کتابخون وقتی مامانش نزدیکش میاد کتابش رو توی گل‌هایی که روی پشتش بوده قایم کنه. اما نه می‌دونست خونه‌ی اون بچه‌هه کجاس، نه حتا می‌دونست یه اردک واقعی چطور می‌تونه بشه یه اردک چوبی. اوقاتش توی شب به دیدن رویای این آرزو سپری می‌شد و توی روز هم به راه‌های رسیدن بهش فک می‌کرد. سر آخر به این نتیجه رسید که مشکل اول زیاد مهم نیس. اینکه اون بچه کی بود مهم نبود. هر کسی که بود مهم فقط این بود که کتابخون باشه، خیلی کتابخون، اونقد که توی توالت هم کتابش رو زمین نذاره. اینکه مادرش بهش گیر بده چیز سختی نبود، عموم مادرا همین طور هستن. باید خیلی بدشانس می‌بود که یه بچه‌ با اون شرایط مطلوب می‌یافت اما مادرش مشکلی باش نداشت. بنابرین مشکل اصلی این بود: یافتن یه بچه‌ی خیلی کتابخون و تبدیل شدن به اردک چوبی.

یه روز گرم تابستون که جوجه اردک قصه‌ی ما نشسته بود بغل برکه و غرق توی فکر بود یهو حس کرد آسمون ابری شده. یه سایه‌ای که هر لحظه داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد همین طور می‌اومد سمتش. سرشو بالا کرد که ببینه بارون هم میاد به زودی یا نه که دید ابر کجا بود، یه یاروئه‌س که داره میشینه کنار برکه و انگار اصن حواسش نیس که اون اونجا نشسته. سریع از جاش پرید و رفت یه متر اون ور تر نشست. دیر جنبیده بود یارو نشسته بود روش! یه نگاهی انداخت به یارو، یه کم چاق، سی، سی و پنج ساله، با یه کتاب توی دستش، نشسته بود کنار برکه و اصن حواسش به هیچی نبود جز کتابه. اردکچه با خودش گفت: اون بچه‌ی توی خوابم بزرگ بشه احتمالا میشه این! می‌بینی تو رو خدا! نزدیک بود به کشتن بده منو، اونم قبل از اونکه تنها آرزوی زندگیم واقعی بشه. 

ازون روز به بعد اون یارو، هر روز طرفای ساعت چار و پنج بعد از ظهر سر می‌رسید. جوجه اردک قصه‌ی ما البته ساعت نداشت اما می‌دونست وقتی سایه ی درخت بلوط کنار جاده‌، که یارو ماشینش رو زیر پارک می‌کرد زیرش، می‌رسید پای درخت بید مجنون کنار برکه که شاخه‌هاش با هر بادی می‌خوردن به سطح آب تقریبا سبز، یارو سر و کله‌ش پیدا میشه. از یه وقتی به بعد، اردکچه‌ی قصه دیگه جای غرق شدن توی خیالاتش، زل می‌زنه به کتاب خوندن یارو. شبا اما همچنان خواب همیشگیش رو می‌دید. تا اینکه یه روز یارو پیداش نشد. یه روز شد دو روز، دو روز شد سه روز، سه روز شد یه هفته، اما خبری نبود از یارو که نبود. اردکچه‌ی قصه‌ی ما دیگه از شدت بی‌قراری حتا نمی‌تونست درست غذا بخوره. جلبک‌ها رو از تیکه‌های پلاستیک نمی‌تونست تشخیص بده. موقع شنا کردن جای پا زدن بال می‌زد. وقتی می‌خواست پرواز کنه واسه هر یه بالی که می‌زد باید فکر می‌کرد، که الان باید چیکار کنه، کدوم بال رو چطوری و به کدوم طرف تکون بده. 

یه روز از همین روزا که موقع پرواز کردن با سر رفته بود توی درخت بلوط کنار جاده، همین‌طور که دور سرش یه مشت جوجه اردک کوچیک‌تر از خودش می‌چرخیدن، یکی بهش گفت: دلت براش تنگ شده، نه؟! اردکچه یه نیگا به این ور اون ور انداخت و دید یه جیرجیرکی نشسته روی علامت از سرعت خود بکاهید کنار جاده و داره باهاش حرف می‌زنه. بهش گفت: 

- فک کنم.
- می‌دیدمت چطور وقتی کتاب می‌خوند بش زل می‌زدی.
- می‌دونی کجاست؟!
- از کجا بدونم! فقط می‌دونم ازین برکه اون ور تر نمی‌رفت. ماشینش رو زیر این درخت پارک می‌کرد، می‌اومد، کتاب می‌خوند، بعدم می‌رفت.
- چطور میشه پیداش کنم؟!
- گفتم که! نمی‌دونم! ولی می‌خوای پیداش کنی که چی بشه؟!
- خب، می‌خوام بشم یه اردک چوبی، روی طاقچه‌ی ته دسشویی‌شون، که روی پشتم کلی گل پلاستیکی باشه. اون وقت وقتایی که مامانش میاد که نذاره توی توالت کتاب بخونه، کتابش رو لای گلای پشت من قایم کنه.
- ولی این که خیلی بزرگه، فک نمی‌کنم دیگه مامانش کاری به کارش داشته باشه. اونجوری خب، دیگه لازم نیست کتابش رو هم جایی قایم کنه. 
- بچه که بود اما باید قایم می‌کرد
- خب، الان دیگه بزرگ شده
- می‌دونی چطور میشه یه اردک واقعی بشه یه اردک چوبی؟
- خب، اردکا رو نمی‌دونم، اما آدمای دنیای گوشت و خون اگه می‌خوان چوبی بشن باید یکی دوستشون داشته باشه
- دوستشون داشته باشه؟
- آره! آدما چیزای زنده رو دوس ندارن، چون چیزای زنده عوض میشن، تغییر می‌کن، یه چیز دیگه میشن! اما اگه یه کسی دوستت داشته باشه، واقعا دوستت داشته باشه، اونم به طور مستمر، چندین و چند سال، اون وقته که میشه تبدیل بشی به یه آدم چوبی. شاید واسه اردک‌هام جواب بده
- پس اینطوریه
- آره، تنها راهش همینه
- ولی تو که میگی این بزرگ شده دیگه، مامانش نمیاد دم در توالت که این کتابش رو توی گلای روی پشت من قایم کنه
- درسته
- پس فایده‌ش چیه که بخوام بشم اردک چوبی؟
- تقریبا هیچی
- دوست داشتنِ تموم آدم‌بزرگا بی‌فایده‌س؟
- تقریبا همه‌شون
- ولی اینکه هنوزم همه‌ش کتاب می‌خونه
- خب که چی؟
- هیچی

خب دیگه بچه‌های خوب، وقت خوابه، یعنی از وقتشم گذشته. اردک لالا، جیرجیرک لالا، برکه لالا، بلوط و بید مجنون هم حتا لالا، تنها کسای بیدار الان یکی اون تابلوی از سرعت خود بکاهید هست، یکی هم اون یاروی کتابخون که دیگه دست و دلش نمیره به کتاب خوندن چه برسه به تا برکه رفتن. تا کتاب رو وا می‌کنه چشمش می‌افته به عکس لای کتاب که از قضا توی تموم کتابهاش یکی یه دونه داره ازش. عکسه با یه لبخند و دو تا چشم که اونام جفتشون می‌خندن بهش نگاه می‌کنه و دوباره لبخند می‌زنه، واسه همین اسم صاحب عکس رو گذاشته سه به اضافه‌ی یک لبخند. اما چشماش رو که می‌بنده، لبخند نه تنها از روی لب، که از توی چشم‌های عکس لای کتاب هم میره، هر چار تاش.