کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

1512

دنیای بی‌شاعر دنیای بهتری‌ست. شعر همه‌ش درد است. شعری که در درد ریشه ندارد، دود است. دود شده، سوخته، مشتی کربن هم نمانده از کاغذهاش. دنیای بی‌شاعر دنیای بی‌رنجی‌ست. دنیایی که محتاج به امید نیست. دنیای بی‌امید، دنیای بهتری‌ست. دنیای دلخواهم است. روزی که دنیا دیگر هنرمند نخواهد، هنر نیافریند، کامل شده. به انجام رسیده.

1511

این مونیتورها دست کمی ندارد از آن دیوار شیشه‌ای بین زندانی و کسان‌َش. صدا را می‌شنوی، اما با فیلتر گوشی تلفن. دست دراز می‌کنی اما می‌خورد به شیشه. اینجام هی همین است. این صفحه‌ی اسکایپ. این صفحه‌ی ایمیل. اصلا همین صفحه‌ی گوگل‌پلاس. این همه صفحه‌ها که در عین لعنتی بودن، دوست‌داشتنی هم هستند. همان طور که کاچی و هیچی. فقط آن زندانی این همه رنج را بر خود هموار می‌کند لااقل به یک امیدی، به یک هدفی. به یک آرمانی حتا اگر مثلا. ما اما نمی‌دانم امیدمان به چیست. به کجاست. منتظر چی هستیم در حال دندان زدن به این کاچی بی‌مزه. نه من می‌دانم نه این مادربزرگِ آن طرف میله‌‌های اسکایپَ‌م.

مادربزرگم که هنوز هست و حتا پدربزرگم که دیگر نیست، هزاربار از مادر و پدرم واقعی‌تر هستند. کُلی از اولین‌های زندگی که باید شریکش پدر باشد یا مادر، با مادربزرگم شریک بودم. به پدربزرگم گفتم. حالا پدربزرگم که اصلا نیست دیگر. توی قبر است. خاک شده. نفت می‌شود. یعنی چقدر ازین نفت سیاه بوگندو که فرخی یزدی می‌گفت از استخوان و گوشت کسانی بوده که حداقل یک‌نفر را داشته‌اند که نبودن‌شان را هرگز باور نکند. خب حتما هیچی. میلیون‌ها سال طول می‌کشد تا جنازه نفت شود. این را به من نگویید. زبان استعاره‌ها همیشه هم گنگ است، هم تیز. مثل زبان مرگ.

هر بار فکر می‌کنم دیگر نیست، یعنی هیچوقت دیگر نخواهد بود، بغض می‌کنم. بغض که می‌گویم یعنی یک چیزی مثل قلوه سنگ. برعکس تمام آن روزهای کفن و دفن و هفت و چهل و این‌ها که یک قطره اشک هم از هیچکدام از چشم‌هام نیامد. و شدم مایه‌ی تعجب دسته‌جمعی. حالا اما که ته نشین شده، سفت شده، گیر کرده، کاریش نمی‌شود کرد. مثل سنگ‌هایی که با هم می‌آوردیم می‌انداختیم توی جدول محکم است و سخت. جلوی مغازه‌ش یک جدول بود که آن وقت‌ها توش آب می‌رفت. آبِ روانِ بی‌صدا. همیشه با هم چند تا سنگ کت و کلفت می‌آوردیم مینداختیم توی آب. مثل معجزه، یکهو صدای دره‌های تیلک را می‌داد جدول حاوی فاضلاب. آب که می‌خورد به سنگ‌ها، تمام صدای خیابان را می‌پوشاند. محو می‌کرد آدم را. یک درخت نارنج بود آن کنار، با هم کاشته بودیمش. اسمش درخت من بود، درخت وحید. دو تا صندلی کنارش می‌گذاشتیم و به آب گوش می‌کردیم. نگاه نمی‌کردیم. فقط گوش می‌کردیم. چند روز که می‌گذشت آب سنگ‌ها را می‌برد و خوشیِ پیدا کردن سنگ‌های جدید پُرم می‌کرد. حالا اما توی آن جدول خیلی سال است آب نمی‌رود. مردم انگار فاضلاب‌ها را سر می‌کشند، سر سفره‌ی غذا. این سنگ‌های توی گلوی من هم آبی تکان‌شان نمی‌دهد. آبی نیست که تکان‌شان دهد.

و مرگ آن درخت تناور بود که ما زندانی‌های این سوی اسکایپ به شاخه‌های ملولش دخیل می‌بستیم، گود فور ناتینگ. این امیدهای پشت این صفحه‌ها، پشت این مونیتورها، پشت این اسکایپ و ایمیل و گوگل‌پلاس همه روی کاغذ است. روی کاغذ یعنی غیرممکنِ ممکن‌نما. این وسط تنها مرگ است که دروغ نمی‌گوید. که چیزی را که نیست، هست نمی‌نماید. برای ما همه چیز یعنی فردا، و فردا هرگز نمی‌آید. چون وقتی آمد دیگر اسمش امروز است. فردا یعنی نیامدن، هرگز نیامدن.


1510

هی بلوندی،

درسته صفر توی جمع بی‎اثره، اما توی میانگین خیلی موثره 

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

1509

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم. ولی مگه می‌رفت تو تن آدم لامصب! همه رقمش سایز بچه‌ی زیر هفت سال.

1508

اندر آن ظلمت شب آب حیاطم دادم.
گرچه آب شیر آشپزخونه نزدیک‎تر بود.
ولی خواستیم بریم تو حیاط،
یه هوایی هم خورده باشیم،
مخصوصا اندر آن ظلمت شب،
که هوا خیلی می‎چسبه.
اما آخرش،
یعنی اون لحظه‎ی آخر
دمِ دری در مرز مشترک خونه و حیاط،
یادمون اومد که اکهعی،
ما که حیاط نداریم اصن،
که حالا آبش چی باشه!
پس برگشتیم توی رختخواب،
آبم نخوردیم تازه.
ولی عوضش همه رو بیدار کردیم.
یه آبم روش
که البته گفتن نداره که
نخوردیمش

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

1507

دم ظهری نشسته بودیم تو خونه، تو فکر تدارک آبگوشت بودیم واس شام که هوشنگ از سر کار میاد. آخه زمستون آبگوشت خیلی ردیفه. بعدشم چایی منقلی و یه کمی بروسلی، به به و به به. داشتیم می‌رفتیم برنامه رو بچینیم که از حیاط صدایی شنیدیم. یه رخ انداختیم از پنجره دیدیم هوشنگی با فنری هوندا و یه یارویی اومدن تو. یاروئه قیافه‌ی عجیب غریبی داشت. دوییدیم تو حیاط و سلام کردیم، هوشنگمون علیکی گفت، یاروئه اما هیچی! هوشنگمون گفت:‌ حاجی، این رفیق‌مون یه چن روز باس پیش‌مون بمونه.

نگاهی انداختیم به قیافه یارو. صورت و دماغ کشیده، چشاشو گرد کرده بود، سه سیبیل خفنی هم داشت. تو مایه‌های سیبیل چینی‌آ اما سربالا! قیافه‌ش آشنا می‌زد اما هر چی فک می‌کردیم یادمون نمی‌اومد اینو کجا دیدیم. البته ما که رفیق این تیپی نداشتیم! اما شاید تو فیلمی چیزی دیده بودیمش. اما اصن نمی‌اومد تو کله‌مون که کی و کجا! خولاصه! گفتیم قدم‌ش رو چش! بفرما، ما چایی رو ردیف می‌کنیم. یارو یه نگاهی کرد به ما و عصاشو گرفت بالا و دنبال هوشنگ رفت تو اتاق.

مام رفتیم و منقلو ردیف کردیم و تا چایی حاضر شه، به یارو گفتیم:‌ من شما رو کجا دیدم؟! خیلی آشنا میاد به نظر قیافه‌تون اما هیچ یادم نمیاد حیقت‌اش! یارو دوباره چشاشو گرد کرد و گف: ینی منو نمیشناسی؟ گفتیم: والا، میگیم که آشناس قیافه‌ت، ولی به جا نمیارم. بازیگری؟! گف: بازیگر هم هستم! گفتیم: ایول! پس کارای دیگه‌م بلدی!! گف:‌ ملومه! همه کار بلدم! نویسنده هستم، بازیگر هستم، نقاش هستم، در واقع نابغه‌م. و در یک کلام: دالی هستم!

یهو خنده‌مون گرفت! گفتیم: ایول! راس میگی! سیبیلت که مو نمی‌زنه، خوب خودتو شکلش کردی‌آ. ملومه جز اون موارد، گریم مریمم خوب ردیف بلدیا! دوباره چشاشو گرد کرد و یه جور عصبانی نگاهمون کرد! گفتیم:‌ بابا اذیت‌مون نکن! دالی خب مُرده! بذار الان بهت نشون میدم: رفتیم و ویکیپدیا رو وا کردیم و نشونش دادیم:‌ ببین! نوشته: بیست و سه جانویه هزار و نهصد و هشتاد و نه! یه سال قبل از اینکه ما بریم اول ابتدایی و دیوار برلین بریزه و آلمان قهرمان شه! این دفعه اون بود که خندید!! بهمون گفت:‌ مردن مال شما بچه زیقی‌آس. دالی هیچ‌وقت نمی‌میره!!!

هوشنگمون گفت:‌ چایی آماده نشد؟! گفتیم‌: ردیفه حاجی! الان می‌ریزم! هوشنگمون رو کرد به یارو و گفت: این رفیق ما هنوز خیلی چیزا رو باور نمی‌کنه. پشت موتور که گفتی حرف نمی‌زنی، حالا بگو بی بی نیم! اینجا چیکار می‌کنی؟! گفته بودن بهم چن سال رفتی جاپون! یارو بش گفت: ردمو زدن هوشنگ! مجبور شدم فرار کنم! که یهو سر ازین‌جا در آوردم. به نظر میاد هنوز یه مقدار امن باشه!! هوشنگ‌مون گفت: به هر حال می‌تونی پیش ما بمونی! لوکس نیس، ولی فعلا امنه!

چایی رو گذاشتیم جلو مهمون و هوشنگ و گفتیم: ولی ما نمی‌فهمیم! جریان چیه! یاروئه دستشو تو هوا تکون داد و گفت:‌ اینو از کجا پیدا کردی هوشنگ!!! هوشنگ‌مون لبخندی زد و گفت: ببین پسر، یه چیزایی هست به اسم رویا، خیال. البته توی زبون ما، به عنوان یه چیز ناواقعی شناخته میشه، ولی خب حقیقت اینه که خیلی ام واقعیه. و تموم ماها رو کنترل می‌کنه. همه‌چی زندگیِ ما، همه چیز دنیا دست این خیال‌ها و رویاهاس. و البته، خیال‌ها و رویاها دوست ندارن کسی ازین موضوع خبردار بشه! دوست‌دارن سلطه‌شون رو توی سایه‌ها و تاریکی‌ها مخفی کنن، توی دنیای خواب پنهون کنن. ولی، همیشه توی طول زمان، کسایی بودن که پی به حضور و قدرت بی‌تردید اونا بردن و سعی کردن ببه بقیه هم بگن. این آدما، دشمن شماره یک رویا‌ها و خیال‌هان. هرجوری شده باید کلک‌شون کنده شه.

یاروئه یهو گفت: بزن ببین دکتر فروید چطوری مُرد؟! گفتیم: واس چی بزنیم! سرطان داشت دیگه، می‌دونیم خودمون! یهو یاروئه دوباره زد زیر خنده! گفت:‌ سرطان؟! می‌بینی هوشنگ! می‌گه سرطان!!! گفتیم: ای بابا! حالا هی ما رو ضایع کُنا! پس چی بود؟! یاروئه گفت:‌ دکتر فروید خیلی دست این رویا و خیال‌ها رو رو کرد. خیلی بیشتر از هر کسی، جوری که اونا به کُشتن خالیش دلخوش نبودن. روز و شب شکنجه‌ش می‌کردن، تا جایی که مجبور شد خودش رو بکشه! از درد و رنج خودشو کشت. ماکس شور کرد اینکارو براش. پیرمرد دیگه تحملش رو نداشت.

هوشنگمون گفت: خب! دالی هم خیلی دست این خیال‌ها و رویاها رو رو کرده، واسه همین بیست و خورده‌ای ساله دنبالشن که کلکش رو بکنن، اما خب دالی از فروید زرنگ‌تره، در واقع موذی‌تره! یارو روشو به سمت پنجره برگردوند وقتی هوشنگ‌مون گفت موذی!!

گفتیم به هوشنگمون: مگه نگفتی خیال‌ها و رویاها همه چیز دنیا رو کنترل می‌کنن، پس چطور نمی‌تونن پیدا کنن این عالیجناب رو؟! هوشنگمون لبخندی زد و گفت: خب، باید یه تقریبا قبلش اضافه می‌کردم، رویاها تقریبا همه‌چیز رو کنترل می‌کنن. به هر حال دالی چن مدتی پیش ما می‌مونه و خب از خونه نمی‌تونه خارج شه، امن نیس. پس پیش تو می‌مونه.


خولاصه، رفتیم و آبگوشت رو بار گذاشتیم.شب موقه شام سر سفره رو کردیم به دالی و گفتیم: ما یه سوال داریم، چرا کسایی مث تو دیگه تکرار نمیشن؟ چرا هر چی می‌ریم جلوتر آدمای بزرگ تعدادشون کم میشه؟ گفت: هه! کی می‌تونه مث دالی نابغه باشه؟! ملومه که هیشکی. مثلا من فرداشب برات آبگوشت می‌پزم، ببینی به چی میگن آبگوشت، با اینکه تازه امشب دیدم این غذا رو! گفتیم: ایول!

هوشنگ‌مون گفت: می‌دونی حاجی، میگن هر بار نباس از اختراع چرخ شروع کرد، و خب همین میشه که دیگه نابغه‌ای حاصل نمیشه. اتفاقا باس از ختراع چرخ و حتا پیش از اون شروع کرد، هر بار. نقاش‌های نابغه هم هر کدوم یه بار تاریخ هنر رو مرور کردن تو زندگی‌شون، نه که بشینن کتاب رو بخوننا، نه! توی کارشون! روی بوم. از خونه‌ی اول راه افتادن تا رسیدن به اونجایی که سرزمین خودشون رو ساختن. باقی اما، سفرشون محدوده به سرزمین‌هایی که اونا ساختن. توی قلمروی این گنده‌ها می‌چرخن، چیزای جدید کشف می‌کنن، اما تهش پاشون رو از قلمروی اینا بیرون نمیذارن، نمی‌تونن که بذارن. چون بیشتر از حول و حوش خودشون رو نمیشناسن، بی‌تجربه‌ن.

گفتیم: ایول! پیچیده شد!! هوشنگمون خنده‌ای کرد، در واقع، به خنده‌ای بسنده کرد، مث همیشه. رو کردیم به دالی گفتیم:‌ حاجی! ما مثلا اسکیمو‌ها رو می‌بینیم ازون کلاه‌های خفن میذارن سرشون، یا مکزیکی‌ها، یا حتا همین لوک خوش‌شانس اینا، یا اصن همین رفقای خودمون: ترکمن‌ها. خب به نظر ما واس خاطر شرایط زندگی‌شون بوده که کلاه‌های این شکلی می‌ذارن سرشون! شرایط مجبورشون کرده همچین کلاهی بسازن، شوما ولی آخه یهو واس چی اون کلاه شبیه خرچنگ بود چی بود، رو ساختی؟! یا اون یکی کلاه که مث کفش بود؟! یا اون کی سه گوشه رو؟! خداییش هدفت چی بود؟! هوشنگمون زد زیر خنده، دالی اما بدون اینکه بخنده گفت: هِه! خب ببین شرایط زندگی من چی بوده که باس همچون کلاهی می‌ساختم! هوشنگمون گفت: باس شرایط زندگی رو از خانوم اسکیاپارلی پرسید! دالی چشاش رو ریز کرد، اما هیچی نگفت!!

ما گفتیم: حالا اینا رو ولش کن آقا! شوما اصن بم بگو لیدی گاگا رو میشناسی؟! میگن خیلی ازتون الهام گرفته! و می‌گیره! توی بازی‌هایی که در میاره! کفش و لباس و مو! یا اون پیانوش! و غیره! دالی لباش رو نازک کرد و چشاش رو تنگ و یه چن لحظه‌ای بهمون خیره شد و گفت:‌ لیدی گاگا؟! من فقط لیدی گالا رو میشناسم! بعدم لیدی چیه؟! همون گالا! خالی! لیدی آدم میشنوه یا همین بانو و خاتون و اینا که شوماها میگین می‌افته! اصن یه طوری میشه! حال به هم زن.  گفتیم بش: گالا! بله! البته! خب خب! واسمون از گالا بوگو! چطور شد که اونجوری شد آخه؟! دالی گفت: توی مسائل خصوصی دیگران دخالت نمی‌کنم! گفتیم بش: دیگران کیه عمو! زن خودته که!! گفت: منظورم پل الوآر هس بچه! حرف بسه! برو چایی بیار! چیزی نگفتیم! رفتیم سمت آشپزخونه.

سه تا چایی بدست برگشتیم که هوشنگمون گفت: دو نفریم که! واس چی سه تا آوردی؟! گفتیم: دو نفر؟! هوشنگمون گفت: پس چی؟! حالا عِب نداره! سومی رو هم خودم می‌خورم، قبل از اینکه بیفته از دهن. اینو گفت و چایی‌ها رو ازمون گرفت. گفتیم بش: حاجی! این سوررئال که میگن یعنی چی؟! هوشنگمون گفت: یعنی واقعیت واسه این یارو، با مال بقیه فرق داره! گفتیم: مام واس بقیه سوررئال اینا میشیم یعنی؟! گفت: چایی‌تو بزن حاجی که بخ کرد! ما خیلی بشیم سوگرئال!! گفتیم بش: حقا که باس آن چایی سوم رو خود بنوشی هوشنگی! گفت بمون: اژدها وارد می‌شود رو بزن تو دستگاه! و مام زدیم. و منتظر ورود اژدها نشستیم، استکان به دست.




۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

1506

دیوارها خیلی جور هستند. همه جورشان اما خاطره بسیار دارند. دیوار خانه‌ای که ما هیفده سال توش زندگی کردیم، خاطره‌هاش عموما محدود به ما چهار نفر بود. دیوارهای خیابان اما، هم خاطرات بیشتری دارند، هم خاطراتشان از  افراد بسیارتری‌ست. خاصیتِ خاطراتِ دیوارهایِ خیابان‌ها اما این است که معمولا عمومی هستند. خاطراتی از اجتماع دارند. خاطره‌های خصوصی مال خانه‌هاست. اما خاطره‌های خانه‌ها تنها محدود است به اهالی خانه. اینکه یک دیواری در حالیکه خاطراتی از بسیاری افراد مختلف دارد، خاطره‌هاش خصوصی هم باشند، پدیده‌ی جالبی‌ست که توی هتل‌ها و مهمان‌خانه‌ها اتفاق می‌افتد. اما چه فایده، دیوارها نه زبان دارند، نه دست که باش بنویسند. آخرش باز هم آدم‌ها می‌مانند و خاطره‌هایشان.

همان‌طور که آب از دوش می‌رود توی چاه به این چیزها فکر می‌کنم و تا سردم نمی‌شود فکرم جای دیگر نمی‌رود. آب همین طور داشت می‌رفت، من اما زیرش نبودم. کمی تکان خوردم و رفتم زیر دوش. رفتم زیر دوش نشستم. جا برای نشستن کافی بود. به این فکر کردم که من قرار است چه خاطره‌ای به این دیوارها اضافه کنم. فعلا که هیچی! ساعت شش عصر است و من تا ساعت نه خاطره‌ی به دردبخوری به دیوارها اضافه نخواهم کرد. نکند دیوارها دلگیر شوند ازم بابتش؟! یعنی دیوارها هم توقع دارند از آدم؟ که حالا چون چهار ساعت بین‌شان نفس کشیده‌ام باید خاطره‌ای درخور بپردازم بهشان؟ شاید! شاید اگر چیزی دست‌شان را نگیرد شب هوس کنند همدیگر را بغل کنند و روی‌مان خراب شوند.

همین‌طور که آب ازم می‌چکد از زیر دوش می‌روم بیرون. توی جیب شلوارم می‌گردم تا دستمالم را پیدا کنم. دوش همین‌طور آبش روان است. انگار صداش از دورها می‌آید، ولی همین دو متر آنورتر است. دستمال بدست زیر دوش بر می‌گردم. دستمال کثیف است. یک هفته‌ای می‌شود نشستمش. و خب توی این زمستان و سوز و سرما، دماغ آدم همیشه روان است. دماغ برعکس باقی چیزهاست که وقتی گرم می‌شوند راه می‌افتند و روان می‌شوند. این یکی سرد که می‌شود از جامد به مایع تغییر شکل می‌دهد. دستمال را زیر دوش می‌شویم و بعد انگار که نقشه‌ی گنجی چیزی باشد پهنش می‌کنم روی دیوار.دستمال خیس و دیوار خیس سفت به هم می‌چسبند. یاد مادرم می‌افتم که پلاستیک پنگوئن‌های یکبار مصرف را سیصدبار می‌شست و هر دفعه همین‌طور به تمام دیوارهای دور و اطراف سینک ظرفشویی می‌چسباند. هربار هم که بش می‌گفتی آقاجان، این‌ها یکبار مصرفند، نه که هی بشویی، هی بچسبانی، خشک کنی و باز اول، می‌گفت: این‌ کارها را نمی‌کردم الان نان شب هم نداشتیم بخوریم.

آب ولرم است و همین‌طور می‌رود. زیرش نشسته‌ام اما حسی بهش ندارم. آب ولرم لذت یا حس مخصوصی ندارد، فقط تمیز می‌کند. آب سرد یا آب داغ اما، یکهو شوک‌جور تمام بدن آدم را تسخیر می‌کند، ولو برای چند لحظه. نوک هر چه پیکان توی پیکر آدم هست تیز می‌شود سمتش. مثل اول هر چیز، زمان که بگذرد اما عادی می‌شود. شیر را می‌بندم و حوله را دورم می‌پیچم. ص صابون را بپیچی لای حوله می‌شود حوصله! من هم حوله دارم هم صابون، حوصله اما ندارم. تا ساعت نه خیلی مانده. روی تخت دراز می‌کشم و به آب ولرم فکر می‌کنم. زمان هم همه چیز را ولرم می‌کند.

وقتی قرار به انتخاب نیست، همه چیز قشنگ می‌نماید. در هنگام انتخاب اما هزار و یک جور بامبول سر زیبایی در می‌آید  و سر آخر همین که آدمِ مجبور به انتخاب، انتخابش را کرد همه‌ی معیارها رنگ می‌بازند. شور و شوق، یا نفرت، متعادل می‌شود. همه چیز که داغ باشد، زمان می‌شود یک سطل آب سرد. سرد اگر باشد همه چیز، زمان دوش آب داغ خواهد شد. و این‌جوری یک چندی که بگذرد، همه چیز ولرم می‌شود. و چیزهای ولرم، مثل آب ولرم، فقط به درد تمیزکردن می‌خورند. یعنی وقتی بهشان نیاز هست که کثیف شده باشی. من هم امروز کثیف شده‌ام انگار. آمده‌ام کمی آب ولرم به تنم بزنم، برود تا دفعه‌ی دیگر. این جور فکر کردن حالم را از خودم به هم می‌زند، اما خب، راستش همین است. هر چقدر هم که من کج و کوله رفتار کنم. رابطه‌ی آدم با همه چیز فارغ از مقادیر اولیه است، زمان که بگذرد همه مثل هم می‌شوند.





۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

1505

هی بلوندی،

از تو تخم اردک، کفتر در نمیاد، مث آدمیزاد

1504

روز چهارشنبه: گنبد فیروزه‌ای


روز چارشمبه بهرام لباس فیروزه کرد به تن و راهی گنبد فیروزه شد که ببینه بانوی فیروزه‌ای چه قصه‌ای تو بساطش براش آماده کرده. روز سه سوت شب شد و وقت قصه رسید و شاه هم تو گویی کودک نوباوه!

شد به پیروزه گنبد از سر ناز
روز کوتاه بود و قصه دراز
خواست تا بانوی فسانه‌سرای
آرد آیین بانوانه به جای
گوید از راه عشقبازی او
داستانی به دلنوازی او

و با شروع کرد...

سال‌ها قبل در بلاد مصر، مردی زندگی می‌کرد به اسم ماهان. خیلی‌ام این جناب ماهان بعض شاه نباشه خوش‌سیما و قشنگ و جورج کلونی‌گون بود. اصن یوسف مصری زمانه‌ی خودش. ازین نظر که خیلی خوش‌قیافه و هندسام‌طور بود، هی این ور و اون ور مهمونی دعوتش می‌کردن. شبی از شب‌ها که تو باغ یکی از رفقا رفته بود مهمونی، بعد از اینکه حسابی خورده و نوشیده بود و سرش گرم شده بود، یهو یکی اومد بش گفت: آقا ماهان جان، یکی اومده دم در کارتون داره! میگه من شریکتم! ماهان یه مقدار فک کرد با خودش و گفت:‌ شریک؟! شریک چی؟! من شریک دارم؟! یارو بش گفت:‌ والا من چی بگم؟! بنده شما رو امشب دیدم تازه! چیکار کنم؟! بگم بره، یا میرین ببینینش؟!

ماهان رفت دم در و دید بله! یه آقایی هست و میگه من شریک شمام، تازگی از سفر پرسود تجاری برگشتم و دیگه دلم هواتو کرد و گفتم بیام نصفه شبی یه سری بت بزنم! ماهان گفت: نه والا بلا؟! شریک من دارم؟! یادم نیس پس چرا؟! یارو بش گفت: ای آقا! ملومه بازم زیاده‌روی کردی‌آ. بابا شریکت! من! یادت نیس؟! راستشو بخوام بت بگم، نه که دلم برات تنگ نشده بود، اما یه کار دیگه‌م داشتم نصفه شبی اومدم سراغت. راستش این مامورای مالیت شاه مث اجل معلق دم دروازه واستادن! الان جون تو نصفِ این مال‌التجاره رو می‌کشن بالا به اسم مالیات! حرفم بزنی که چار تا انگ می‌چسبونن بهت وبریم اونجا نی آدم بیفته نمیره برش داره! خلاصه، گفتم تو آشنا داری! بیای با هم اموال رو بیاریم داخل شهر، به نفعمونه دیگه!

اسم پول که اومد، ماهان گفت، ایول! باشه! واستا یه کتم رو بپوشم، بیایم بریم! شریکش اما گفت: کت می‌خوای چیکار! همین بغله! زود بر می‌گردیم. و با هم راه افتادن سمت محل مال‌التجاره.



ماهان سرش هم گرم بود و زیاد نمی‌فهمید چی میگذره، اما به نظرش می‌اومد دو سه ساعتی میشه که دارن راه میرن! حدقل پاهای خسته‌ش و نفسش که در نمی‌اومد اینو بهش می‌گفت. رو کرد به شریکش و گفت: شریک جان! ازون باغ رفیق ما تا خودِ نیل نهایت یه ساعت و نیم راهه، ما الان دو سه ساعته همین‌طور داریم  میریم! کجا گذاشتی مگه این بار و بندیل رو؟! کاش با اسبی چیزی می‌اومدیم!! شریکش بهش گفت: نه ماهان جون! همین بغله! رسیدیم! عجله نکن! بابا کلی پوله! برسی و ببینی اون همه طلا و جواهر رو اصن خستگیت در میره. ماهان هم به خودش گفت: راس میگه! نابرده رنج، از گنج خبری نیس آقاجان. و رفت و رفت و رفت و تا دیگه جونی براش نمونده بود. به شریکش گفت: جانِ تو من یه قدم دیگه نمی‌تونم بردارم. بیا اینجا یه کم بخوابیم، باقیشو بعدش بریم! اینجوری جنازه‌مون میرسه اونجا! فایده نداره که! شریکش نگاهی بش کرد و گفت: ای بابا! باشه! بگیر یه کم بخواب! زود بیدارت می‌کنما، ماهان هم گفت: باشه خب! زود بیدارم کن. همین کُن رو که گفت، خوابش بُرد.


ماهان وقتی بیدار شُد، آفتاب وسط آسمون بود و سرش قد کوه بود. یحتمل اثر الکل‌های شب پیش. یه مدت طول کشید تا یادش بیاد جریان چیه! و اینکه با شریکش نصفه شب راه افتاده بود دنبال مال‌التجاره! دور و بر رو نگاه کرد ببینه چی اومده سر شریکش! اما شریکش که هیچ! اثری از هیچ چیز دیگه‌ای هم نبود اون دور و بر! بیابون بود و خار و شن! تا چشم کار می‌کرد. همین‌طور مات و مبهوت نشسته بود فکری که این چه بازی‌ای بود که دید یهو از وسط زمین و آسمون دو نفر دارن میان سمتش! یه مرد و زن. مرده رو کرد بهش گفت: تو دیگه کی هستی؟! چیکار می‌کنی وسط این بیابون آخه؟! ماهان هم قصه‌ش رو براشون گفت و اینکه با شریکش اومده بود توی راه و حالا گم کرده شریکش رو و خودش هم گم شده! زنه بهش گفت: زکی! اینو!! شریک؟! شریک آخه؟! گیجی‌آ عمو! اونی که بش میگی شریک اسمش هست هایل. یه دیو خفنی هست! این بیابون هم اصن نفرین شده‌س. اون کارش اینه، مردمو گول می‌زنه میاره اینجا ول می‌کنه. خودش اون بالا میشینه جون کندنشون رو نیگا می‌کنه. اصن لذت زندگیش اینه! حال می‌کنه اینجوری! تو ولی شانست گفته! ما فرشته‌ی نجات تو شدیم! پاشو راه بیفت دنبالمون که بتونی در برای از دست این دیو لاکردار!



ماهان همین‌طور همراه زن و مرد می‌رفت و می‌رفت تا اینکه باز شب شد و همه مث قیر سیاه! چشم چشم رو نمی‌دید. ماهان داد زد که: من واقعا از شما دو تا ممنونم! خیلی زحمت کشیدین! اما دیگه جون راه رفتن ندارم! همین گوشه‌ها یه کم می‌خوابم تا صبح! انشالا که راهمو پیدا کنم! اما هیچ جوابی نشنید! یا شاید پیش از شنیدن جواب خوابش برد. هنوز چشاش گرم نشده بود درست و حسابی که یه چیز سردی رو روی گردنش حس کرد! با خودش گفت نکنه حیوونی ماری چیزی باشه! عی بابا! چه غلطی کردم راه افتادم دنبال اون یارو! داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیما! جرات نداشت چشاش رو وا کنه. همین‌طور با چشم بسته منتظر بود ماری چیزی نیشش بزنه و تموم! که صدایی گفت: زود بگو کی هستی تا شمشیرو بیشتر فشار ندادم! ماهان یهو چشاش رو باز کرد و یه سوار سیاه‌پوشی رو دید که یه شمشیر بزرگی رو صاف گذاشته بود رو گردنش!

ماهان هم با تته پته قصه‌ش رو گفت که یه دیوی به اسم هایل گولش زد و بعد یه مرد و زن مهربون بش کمک کردن و اینکه خوابش برد و الان اینجاس! سوار که قصه ماهان رو شنید یهو شمشیر رو از روی گردنش برداشت و نشست بغل ماهان رو زمین و دستش رو گذاشت رو شونه‌ش و گفت: ای بابا! تو از هایل می‌ترسی اون وقت ازون دو تا نه؟! اون دو تا خودشون صدبرار هایل خطرناکن! اسم‌شون هست هیلا و غیلا! هیلا زنه‌س. غیلا مرده. ولی خب، خیالت تخت! که من شدم فرشته‌ی نجاتت. بپر ترک اسبم. تخت بخواب که خودم می‌برمت یه جای امن. ماهان یه نفس راحتی کشید و در حالی که سوار رو از پشت بغل کرده بود، پشت اسب، توی بیابون راه افتادن.



هنوز دو دیقه از آرامش ماهان نگذشته بود که یهو دید بیابون زیر پاش محو شد. انگار که یه کل بیابون یه روکش شیشه‌ای بود روی جهنم! یا شاید اسب داشت پرواز می‌کرد. زیر پاشون پُر بود از اژدها و دیو و چیزای اجق وجق. از توی دماغ یکی مار در می‌اومد. دهن اون یکی آتیش می‌داد بیرون! یکی‌شون هفتا سر داست و هر سرش شصت و هفتا چشم. ماهان از ترس جرات نداشت نفس بکشه! سفت اسب رو چسبیده بود که یهو نیفته توی اون جهنم، که یهو حس کرد چیزی که زیر دستاش حس می‌کنه هیچ شبیه پوست اسب نیست. انگار پولک داشت! سرد بود! لیز بود! آرم آروم سرشو بالا کرد  و توی نور آتیش‌هایی که از جهنم زیر پاش زبونه می‌کشید نیگا کرد و دید چیزی که سوارشه اصن اسب نیس! یه اژدهاس که خودش از تموم اون پایینی‌ها ترسناک‌تره! ولی خب چاره نداشت! اژدها رو ول می‌کرد می‌افتاد پایین!! پس دو دستی اژدها رو سفت چسبید و چشم‌هاش رو بست. گوش‌هاش اما همچنان صدای نعره‌ها و فریادها رو می‌شنید. آرزو کرد کاش می‌شد گوش رو هم مثل چشم بست با اراده.


همین‌طور سوار اژدها داشت می‌رفت که حس کرد دیگه سر و صدایی نمیاد. آروم آروم چشماش رو باز کرد و دید که آفتاب داره طلوع می‌کنه. همین که آفتاب کامل در اومد یهو اژدها از زیر پاهاش ناپدید و شد و ماهان افتاد زمین. بازم همه جا شن بود و آفتاب سوزان و خار. چاره نداشت جر اینکه بازم بره جلو و ببینه چی میشه. به هر حال از موندن بهتر بود! وضعیتش در نهایت بدتر نمی‌شد حدقل. همین‌طور رفت و رفت و رفت تا باز روز به انتها می‌رسید و شب نزدیک می‌شد. درست قبل از اینکه آفتاب بره پایین، ماهان از دور یه چاه مانندی دید و با عجله رفت سمتش. به چاه که رسید آفتاب هم پایین رفته بود و شب شروع شده بود.  با خودش گفت بهتره امشبه رو برم تو چاه! شاید امن‌تر باشه! این بیابون که انگار پره از دیو و جن و پری‌های سیاه. پس طناب چاه رو گرفت و آروم رفت پایین، تا رسید به تهش. کف چاه خشکِ خشک بود. یه قطره آبم نبود. تصمیم گرفت شب رو همون جا بخوابه تا باز روز بشه و ببینه باس چیکار کنه! اومد خار و خاشاک و شن و خاک کف چاه رو یه کم جا به جا کنه که یه جای خواب بسازه که یهو دید خاک شروع کرد به ریزش و یه سوراخی توی زمین باز شد. تا بیاد به خودش بیاد از توی سوراخه افتاد پایین.


ماهان یهو خودشو وسط یه باغ دید! هر جور میوه‌ای توی باغ بود! همه جور درختی! نهرهای آب از همه جاش روان بود! هواش که اصن اردیبهشتی! یهو از وسط بیابون و شن و دیو انگار که افتاده بود وسط بهشت. هنوز دو دیقه از هبوطش در بهشت نگذشته بود که یه یارویی با چوب بهش حمله کرد: ای نابکار! پس تویی که این همه سال از باغ من دزدی می‌کنی؟! می‌دونی چن ساله کمین نشستم که گیرت بندازم؟! تازه امشب افتادی به چنگم! حالا حقتو میذارم کف دستت.

رخنه کاوید تا به جهد و فسون
خویشتن را ز رخنه کرده برون
دید باغی نه باغ، بلکه بهشت
به ز باغ ارم به طبع و سرشت
روضه گاهی دو صد نگار درو
سرو و شمشاد بی‌شمار درو
میوه دارانش از برومندی
کرده با خاک سجده پیوندی
میوه‌هایی برون ز اندازه
جان ازو تازه او چو جان تازه
سیب چون لعل جام‌های رحیق
نار بر شکل درجهای عقیق
به چه گویی بر آگنیده به مشک
پسته با خنده‌تر از لب خشک
رنگ شفتالو از شمایل شاخ
کرده یاقوت سرخ و زرد فراخ
موز با قلمه خلیفه به راز
رطبش را سه بوسه برده به گاز
شکر امرود در شکرخندی
عقد عناب در گهربندی
شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالود کرده بر جامش
تاک انگور کج نهاده کلاه
دیده در حکم خود سپید و سیاه
زآب انگور و نار آتشگون
همچو انگور بسته محضر خون
شاخ نارنج و برگ تازه ترنج
نخلندی نشانده بر هر کنج
چون که ماهان چنان بهشتی یافت
دل ز وزخ سرای دوشین تافت
او در آن میوه‌ها عجب مانده
خورده برخی و برخی افشانده
ناگه از گوشه نعره‌ای برخاست
که بگیرید دزد را چپ و راست



یارو پیرمرده همین‌طور ماهان رو می‌زد با چوب. اون بین ماهان شکسته شکسته قصه‌ش رو تعریف کرد که بابا من دارم از دست دیو و پری در میرم جون تو! دزد کیه؟! من تازه اولین باره اینجا رو دیدم! اونم از توی چاه افتادم اینجا! دیوار رو سوراخ نکردم! من داشتم از کف چاه رختخواب می‌ساختم! کوتاه بیا جون ما!!


پیرمرد که این قصه رو شنید و فهمید چه رفته بر ماهان چوبش رو زمین گذاشت و نشست پیش ماهان و گفت: عجب! پس که این‌طور، چه ماجرایی داشتی! و چه خوش‌شانس بودی که رسیدی تا اینجا! ازون بیابون دیو و دد کسی جون سالم به در نمی‌بره. از همون اول باس پاتو توش نمیذاشتی! ولی خب! حالا رسیدی اینجا. و این مهمه. دیگه در امانی. نترس. و خب، اگر از اول هم ساده‌دلی نمی‌کردی و نمی‌ترسیدی هیچ یکی ازون چیزها واست اتفاق نمی‌افتاد! بچه که نیستی که! دیو و جن و اژدها چیه! اون‌قدر ترسیده بوی که این خیالات رو بافتی! اَور وُرس فیرز لایز این اَنتیسیپِیشن آقاجان! نشنیدی؟! ولی خب بی‌خیال! دیگه نترس!


این چنین بازی‌ای کریه و کلان
ننمایند جز به ساده‌دلان
ترس تو بر تو ترکتازی کرد
با خیالت خیال‌بازی کرد
آن همه بر تو اشتلم کردن
بود تشویش راه گم کردن
گر دلت بودی آن زمان به جای
نشدی خاطرت خیال‌نمای
چون از آن غول‌خانه جان بردی
صافی آشام تا کی از دردی
مادر انگار امشبت زاده‌ست
وایزدت زان جهان به ما داده‌ست

پیرمرد به ماهان گفت که تا به این سن که رسیده بچه‌ای نداشته، و تصمیم داره ماهان رو قبول کنه به فرزندی و با هم توی این باغ مثل بهشت زندگی کنن. ماهان هم سریع میگه: به به و به به! چی ازین بهتر! با کمال میل پدر جان!!! پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب! حالا برو بالای اون درخت سیب ببینم چی بلدی! ماهان هم جستی زد و رفت بالای درخت! پیرمرد به ماهان گفت: من میرم یه مُشت کار دارم انجام بدم! تا من نیومدم از درخت نیا پایین. می‌فهمی؟! هر اتفاقی افتاد از درخت پایین نیا. همون بالا بمون. ماهان هم گفت: چشم بابا جان!!! پیرمرد بازم لبخند زد و رفت. ماهان هم بالای درخت تکیه داد به یه شاخه و یه سیب کند و شروع کرد به گاز زدن.




یه مدت گذشت و ماهان حوصله‌ش سر رفته بود! دیگه باغ اون رنگ و بوی اولیه رو نداشت و پاشم هم اون بالا خواب رفته بود! دوس داشت بره حدقل کنار نهری جایی دراز بکشه! همین‌طور توی این فکرا بود که بره پایین یا نه که دید یه جماعتی دارن از دور میان، خوب که نیگا کرد دید لاقربتا!

نوعروسان گرفته شمع به دست
شاه نو تخت شد عروس پرست
هر یک آرایشی دگر کرده
قصبی بر گل و شکر کرده
آن پریرخ که بود مهترشان
درالتاج عقد گوهرشان
رفت و بر بزمگاه خاص نشست
دیگران را نشاند هم بر دست

خولاصه! بسیاری زن‌های اون طور قشنگ که ماهان به عمرش ندیده بود اومدن و بساط عیش و نوش رو چیدن و رییس‌شون که اصن اصل جنس بود نشست بالا و باقی شروع کردن به رقص و آواز

برکشیدند مرغ‌وار نوا
در کشیدند مرغ را ز هوا
برد آوازشان ز راه فریب
هم ز ماهان و هم ز ماه شکیب
رقص در پایشان به زخمه‌گری
ضرب در دستشان به خانه‌ بری

خلاصه، گل بود که به سبزه هم آراسته شد! ماهان خودش خیلی حالش خوب بود که یه بادی هم اومد و آن چنان لعبتان حورسرشت هم که لباس مباس درست حسابی نداشتن! هیچی! ماهان دیگه تاب موندن بالای درخت رو نداشت! ازون ور هم هی این حرف پیرمرده مث اجل معلق جلو چشمش ظاهر می‌شد که یه امشبو بمون رو درخت، یادت نره و این حرفا!

بادی آمد نمود دستان‌ها
درگشاد از ترنج پستان‌ها
در غم آن ترنج طبع‌گشای
مانده ماهان ز دور صندل سای
کرد صد ره که چاره‌ای سازد
خویشتن زان درخت اندازد
با چنان لعبتان حورسرشت
بی‌قیامت در اوفتد به بهشت
باز گفتار پیرش آمد یاد
بند بر صرعیان طبع نهاد

ماهان اون بالا هی این پا و اون پا می‌کرد و از طرفی اون پایین سفره‌های رنگین و نوشیدنی‌های جوراجور داشت سرو می‌شد. تا اینکه یهو رییس دخترا گفت: به به! همه چیز تکمیله جز یه چیز که خب اونم بوش میاد که الانه از راه برسه!!

شاه خوبان به نازنینی گفت
طاق ما زود گشت خواهد جفت
مغز ما را ز طیب هست نصیب
طیبتی نیز خوش بود با طیب
می‌نماید که آشنانفسی
بر درختست و می‌پزد هوسی
زیر خوانش ز روی دمسازی
تا کند با خیال ما بازی

خولاصه! بانوی بانوان هی گفت و گفت تا اینکه ماهان بی‌خیال حرف پیرمرد شد، با خودش گفت: بابا خودت میگی دیو! دیو که به این قشنگی نمیشه! اصن مگه زن هم دیو میشه؟! نهایتم بشه باس عجوزه و پیرزن باشه! اینا که نمیشه! اصن! را نداره! و با همچین زیزنینگی گفت: بله آقاجان! ما که اصن در خدمتیم! اینو گفت و ندیمه‌های بانو رفتن و روی دست آوردنش پایین و بانو لبخندی زد و گفت: بیشین که این رقص اصن اختصاصی مال شماست.



خلاصه! ماهان پشت داد به تخت و رقص بی‌نقص بانوی بانوان رو نگاه کرد و حظ بصر بسیار بُرد. تا اینکه ندیمه‌ها عرق از روی بانو پاک کردن و بانو نشست تو بغل ماهان و مشغول خوردن و نوشیدن شدن، اونقدی که شراب اثر کرد.


چون فراغت رسیدشان از خوان
جام یاقوت گشت قوت روان
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند
چون به مستی درید پرده‌ی شرم
گشت بر ماه مهر ماهان گرم
لعبتی دید چون شکفته بهار
نازنینی چو صدهزار نگار
نرم و نازک بری چو لور و پنیر
چرب و شیرین تزی ز شکر و شیر
رخ چو سیبی که دلپسند بود
در میان گلاب و قند بود
تن چون سیماب کاوری در مشت
از لطافت برون روز زانگشت
در کنار آنچنان که گل در باغ
در میان آن‌چنان که شمع و چراغ
گه گزیدش چون قند را مخمور
گه مزیدش چو شهد را زنبور
چون که ماهان به ماه در پیچید
ماه چهره ز شرم سر پیچید
در بر آورد لعبت چین را
گل صد برگ و سرو سیمین را
لب بر آن چشمه رحیق نهاد
مهر یاقوت بر عقیق نهاد

ماهان خلاصه حسابی مشغول شد و بی‌خبر از هر چه هست و بود شد. که یهو

چون در آن نور چشم و چشمه‌ی قند
کرد نیکو نظر به چشم پسند
دید عفریتی از دهن تا پای
آفریده ز خشم‌های خدای
گاومیشی گرازدندانی
کاژدها کس ندید چندانی
ز اژدها درگذر که اهرمنی
از زمین تا به آسمان دهنی

همین که ماهان لبش رو که گذاشته بود روی لب لعبتی چنان برداشت و باش چشم توی چشم شد دید لاقربتا! لعبت کجا بود؟! لب مثل قند یهو شده بود مث خرطوم مگس تسه تسه! قیافه شد گاومیش! دندونای ردیف شد دندون گراز! گراز چیه؟! اژدها! اژدها؟! نه!! خود شیطان!!! ماهان دوباره لال شده بود! از ترسش نمی‌دونست چیکار کنه!! همین‌طور بی حرکت واستاده بود و شیطان روبروش همین‌طور می‌خندید و این جا و اون‌جاش رو می‌بوسید و می‌گفت: چرا پس سنگ شدی؟! بابا من که خودمم! لب که همونه! چونه همونه! بیا! بیا! همه‌ش مال تو!

کای به چنگ من اوفتاده سرت
وی به دندان من دریده برت
چنگ در من زدی و دندان م
تا لبم بوسی و زنخدان هم
چنگ و دندان نگر چون تیغ و سنان
چنگ و دندان چنین بود نه چنان!
آن همه رغبتت چه بود نخست؟!
وین زمان رغبتت چرا شد سست؟!

هاع؟! رغبتت شل شده که؟! چی شد پس؟! عفریته می‌خندید و ماهان هیچی نمی‌تونست بگه! همیشه تو سرش این ترس بود که وقتی صبح کنار اونی که فک می‌کنه خیلی دوسش داره بیدار میشه، ببینه طرف مُرده و یه جنازه بغل دستشه. فک می کرد همچین وقتی چیکار می‌کنه؟! خواب همچین چیزی رو حتا می‌دید! که اونی که فکر می‌کرد دوست داره صبح پیشش هست. همه چیزش همونه! لبش هموه! صورتش همونه! تک تک چیزهاش همونیه که شب پیش بود! الا اینکه جون نداره! توی خوابش خیلی از معشوقه‌ی منهای جونش می‌ترسید! فرار می‌کرد تو اون یکی اتاق! درا اما قفل بود! پشتشو میداد به در بسته و فکر می‌کرد! که آخه پس چی رو دوست داشت؟! اگر اون آدمه بود که اون اونجاس! همه چیش همونه! دست و پا و گیسو و لب و رو. اگه اون نبود، پس چی بود؟! اصن آدم وقتی یکی رو دوس داره، واقعن چی رو دوس داره؟!

حالا اما وضعیت از خوابش هم بدتر بود. طرفش تبدیل شده بود به شیطان. هر جای تنش رو که می‌بوسید آتیش می‌گرفت و هیچ کاری از دستش بر نمی‌اومد. هی با خودش می‌گفت کاش از درخت پایین نمی‌اومد. کاش به حرف پیرمرده گوش می‌داد! با به خودش می‌گفت: اینا همه خوابه! من بالای درخت خوابم برده! یا نکنه درختم خواب بود؟! پیرمرده‌م خواب بود؟! اصن ملوم نیس کی به کیه! چی خیاله! چی نیس!!

ماهان دیگه توی حال خودش نبود، هر کدوم از زن‌های قشنگی که حالا دست کمی از شیطان نداشتن دور و برش رو گرفته بودن و جای جای تنش رو می‌بوسیدن و هر بار انگار که می‌مرد و زنده می‌شد.

به نظرش بیهوش شده بود. چشمش رو که باز کرد، صبح شده بود و آفتاب در اومده بود. خودش رو دوباره توی بیابون دید. نه از باغ خبری بود، نه از غذا و شراب. نه از زن‌هایی که یهو اژدها شدن. از اون همه درخت و میوه هیچی باقی‌ نمونده بود. نشست روی خاک زیر تیغ آفتاب و همین طور مبهوت بود! که این چه زندگی‌ای شد! کی بود اون نامردی که به اسم شریک کشیدش بیرون از خونه‌ی رفیقش! یه دیقه آرامش نداشت ازون موقه! همین‌طور نشسته بود و با خودش کلنجار می‌رفت. دوباره این فکر اومده بود تو کله‌ش که نکنه اینا همه‌ش خیال باشه! شاید اصن خواب می‌بینه! ولی از کجا معلوم! شاید اون چیزی که از خونه‌ی دوستش یادشه خواب بود و اینا واقعیته! هر چی بیشتر فک می‌کرد، بیشتر مرز خیال و واقعیت رو گُم می‌کرد. یاد اون هفته‌ای افتاد که درای خونه‌رو بسته بود به روی خودش و تموم مدت حتا یه آدمیزاد رو ندیده بود. حالش مث اون موقع بود. درست نمی‌فهمید کی خوابه، کی بیدار. نمی‌فهمید چه اتفاق‌هایی داره تو خیالش می‌افته، چیا توی واقعیته! چن نفر آدم واقعی وقتی دور و برت باشن، میشن برات سنگ محک! می‌فهمی چی واقعیه، چی خیال! اتفاق‌ها رو با اونا می‌سنجی. اما اینجوری، توی این بیابون که توش فقط شن هست و آفتاب، قلوه سنگ هم حتا نیس، چه برسه به سنگ محک. مرزی نیست بین واقعیت و خیال.

ماهان همین‌طور توی فکر و خیال‌های خودش بود که حس کرد آفتاب دیگه رو سرش نیست. جلوشو نگاه کرد دید سایه‌ی کسی افتاده روش.

سرش رو که بالا کرد دید یه کسی رو به آفتاب واستاده. دستش رو سایبون چشمش کرد و دقیق به صورت یارو نگاه کرد. باورش نمی‌شد!! خودش بود! خودش بالای سر خودش واستاده بود! چشاشو مالید و دوباره نگاه کرد! اشتباه نمی‌کرد. خودِ خودش بود! پاشد ایستاد! اومد بره طرف یارو، یعنی طرف خودش، که اون طرف هم یه قدم رفت جلو! هر چی ماهان می‌رفت دنبالش، اونم می‌رفت جلو. فاصله‌شون همین طور یه قدم مونده بود. ماهان که تندتر می‌رفت، اونم تندتر می‌رفت. این که وا میستاد، اونم وا میستاد! انگار که سایه‌ش.

خلاصه، ماهان همین طور دنبالش رفت و رفت تا رسید به یه رود بزرگ. از رود شنا کنان گذشتن. و باز هم یه ساعتی رفتن تا اینکه یهو ماهان خودش رو جلوی در باغ رفیقش یافت! سریع رفت جلو که در بزنه. همین‌که دستش خورد به در و صدا بلند شد، اونی که تا اینجا راهنماییش کرده بود غیب شد. خدمتکار دوستش اومد و در رو براش باز کرد و گفت: جناب ماهان، خوش اومدید. خیلی دیر کردین! ماهان گفت: دیر کردم؟! خدمتکار گفت: بله! سر شب منتظرتون بودیم! ماهان دستش رو گذاشت رو لبش و آب دهنش و قورت داد. بعد به خدمتکار گفت: الان هم برای موندن نیومدم. اومدم عذرخواهی کنم و برم. اینو گفت و برگشت سمت خونه‌ش. تقریبا صبح بود که رسید خونه. تموم پرده‌ها رو کشید و رفت توی رختخوابش. همین‌طور که به شبای پُر از خیال و کابوس و روزهای خشک و سوزان و بیابون‌طورش فکر می‌کرد خوابش بُرد.



قصه که به اینجا رسید شاه که چشاش گرد شده بود یه دستی به پک و پهلو و لب و صورت بانوی گنبد فیروزه کشید و گفت، نه بابا! این اصله! بعدم لبخندی زد و

قصه چون گفت ماه زیباچهر
در کنارش گرفت شاه به مهر

ولی غافل از اونکه یه سوراخی گوشه خلوتگاه شاه بود و دو نفر داشتن از تو سوراخ کل ماجرا رو دید می‌زدن و قصه رو میشنیدن! که بعدا برن از روش فیلم بسازن! اونم بدون ذکر منبع! البته اونا خیلی صبر کردن که آبا از آسیاب بیفته و جناب رابرت رودریگرز و کوئنتین تارانتینو فیلم رو هزار و نهصد و نود و شیش سال بعد از میلاد مسیح ساختن که کسی ادعای کپی رایت قصه رو نکنه، غافل ازونکه نظامی قصه‌های این بانوی گنبدنشین رو تعریف کرده و دست اونا رو ما امشب رو کردیم.

http://www.imdb.com/title/tt0116367/

۱۳۹۱ بهمن ۳, سه‌شنبه

1503

شاعر میگه: اینا قندو میندازه، یه شوکولاتی چیزی بذار کف جیبت. وگرنه باس خودتو بخوری‌آ

1502

از توی بقالی که بیرون می‌آیم همه جا را مه گرفته. انگار که سیصد سال توش بوده‌ام. زیر لامپ‌ها، که قد کشیده‌اند، نور توی مه شنا می‌کند، پایین‌‌ترها که تاریک است انگار اصلا مِهی هم نیست. پاکت سیگار را باز می‌کنم و مثل همیشه با در آوردن اولین نخ‌ها ازش مشکل دارم. هزار بار باید بکوبم به زیر و بغل پاکت تا یک نخ را به زور از توش بکشم بیرون. اینکه توی پاکت‌ها همیشه نوزده تا یا بیست و نه تا سیگار است، حتما برای همین است. که یک جای خالی باشد برای حرکت بقیه، که یکیش بتواند که در بیاید. مثل این پازل‌ها. این مربع‌ها که توی هواپیما می‌دادند به بچه‌ها. یک مربع آن بالا خالی بود همیشه، که باقی جا به جا شوند. اما برای من انگار یک‌دانه کافی نیست، باید یک ردیف را خالی بگذارند. همیشه یک ردیف که خالی می‌شوند دیگر راحت باقی نخ‌ها می‌آیند توی دستم. هنوز انگار سیگاری نشده‌ام. مثل خرید کردن. هنوز خریدکُن هم نشده‌ام. هر بار با پلاستیک‌ها مشکل دارم. از آن دفترمانند که هزارتا کیسه‌ی پلاستیکی بهش وصل است، وقتی یکی را می‌کنم، هزار جور مکافات دارم تا درش را باز کنم. نمی‌دانم الکتریسیته‌ی ساکن است یا نابلدی من، یا اصلا این کیسه‌های نایلونی با من لج می‌کنند. در آن میانه‌ی گلاویز شدنم با نایلون‌ها همه‌ش هم حس می‌کنم که همه دارند نگاهم می‌کنند، ولی در عین حال مطمئنم کسی نگاه به دست و پا چلفتی‌گری من در مواجه با نایلون پلاستیکی نمی‌کند.

سیگار را که روش می‌کنم، مه توی دودی که ازش می‌رود بالا، باز خودنمایی می‌کند. دود البته به چراغ‌های قدافراشته‌ی خیابان نمی‌رسد. مه این پایین توی دید سیگار هست، آن بالا پیش نور چراغ هم هست. آن بین اما نامرئی‌ست. من اما می‌دانم هست. مهِ لعنتی اما از کجا پیداش شد. توی بقالی رفتم که نبود! آسمان صاف بود و پرستاره مثل تویِ کویر. برف که می‌آید، آسمان این اشک‌های نریخته‌ش را خالی می‌کند روی زمین و ظاهرِ همه چیز را یکدست می‌کند و پاشنه‌ی دامنش را می‌کشد روی همه‌ی تفاوت ها، حداقل تا اولین قدم‌های صبحگاهی. تمام که شد و دل آسمان که وا شد و دوباره پرستاره، دیگر برفی نمی‌بارد و باقی‌مانده‌های اشک‌های نریخته روی هیکل زمین یخ می‌زنند و هر قدم با خودشان بیم افتادن و شکستن استخوانی را اسکورت می‌کنند. این جور موقع‌ها همیشه یک چشمم به عابر جلویی‌ست توی پیاده رو. اگر دیدم پاش دارد می‌لغزد یا اگر دیدم لغزید و افتاد، من از آن تکه رد نمی‌شوم. این‌جور موقع‌ها حتا بهتر راه رفتن روی برف‌های مانده است تا تکه‌های پاک شده‌ی پیاده‌رو. چون پاک‌شده‌ها را یخ نامرئیِ لیزی پوشانده.

این که می‌گویم نگاهم به عابر روبروست، یعنی منطقی این است که این طور باشد. اما خب، این زیاد اتفاق نمی‌افتد. توی برف، مخصوصا با مه اگر همراه باشد من یاد مسیر بین کتابخانه‌ی مرکزیِ دانشگاه بهشتی و خوابگاه می‌افتم. توی زمستان، وقتِ امتحان‌های ترم یک، با رفیقم که راه می‌رفتیم تا خوابگاه، توی آن روزهای انگار نه روی همین زمین، یک‌بار بهش گفته بودم مه را خیلی دوست دارم، چون دروازه‌های تخیل را باز می‌کند چارطاق. آدم یک متریش را هم نمی‌بیند، پس شروع می‌کند به فکر کردن و خیال بافتن. که پشت مه چیست؟! شاید جنگلی‌ست، دنیای دیگری‌ست. نارنیاست مثلا! چرا که نه؟! نادانسته‌ها همیشه هم ترسناک نیستند، گاهی هم دستمایه‌ی امیدند و لبخند. توی آن مسیر گرچه هیچوقت نارنیایی ظاهر نشد، اما مامور حراستی هم پیداش نشد. فقط راهِ توی مه، آن تهش، کمی بعد از دانشکده‌ی تازه‌تاسیس حقوق، دو قسمت می‌شد. او می‌رفت سمت راست، من سمت چپ. می‌رفتم اتاق رفیق‌هام که توش همیشه یکی‌شان تکیه داد بود به شوفاژ و آن یکی کنار سماور پشتش به دیواری بود که روش پوستر بزرگ داریوش چسبیده بود. صدای شجریان هم از ضبط توشیبا در می‌آمد. یک چیز یادم رفت، این که گفتم دروازه‌های تخیل باز می‌شوند چارطاق، راست نبود. آن وقت‌ها فقط گفته بودم دروازه‌های تخیل باز می‌شند. چارطاق را الان اضافه کردم. این هم گفتم توی مه یاد آن مسیر توی بهشتی می‌افتم هم راست نبود، یعنی همیشه نیست. امشب یادش افتادم، بعد از سال‌ها.



۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

1501

روز سه‌شنبه: گنبد سرخ


روز سه‌شنبه بهرام شاه رفت به گنبد سرخ به دیدن بانوی سقلابی که روش مثل آتش سرخ بود و خوش مثل آب آبی. طبق معمول بهرام تقاضای قصه‌ای کرد از بانوی گنبد،

شاه از آن سرخ سیب شهدآمیز
خواست افسانه‌ای نشاط‌انگیز

و بانوی گنبد سرخ این‌جوری شروع کرد.

گفت کز جمله‌ی ولایت روس
بود شهری به نیکویی چو عروس
پادشاهی درو عمارت‌ساز
دختری داشت پروریده به ناز
دلفریبی به غمزه جادوبند
گلرخی قامتش چون سرو بلند
رخ به خوب ز ماه دلکش‌تر
لب به شیرینی از شکر خوش‌تر
زهره‌ای دل ز مشتری برده
شکر و شمع پیش او مرده

البته دختر این پادشاه مملکت روس، علاوه بر زیبایی‌های خداداد، از هر انگشتش بسیار هنر می‌ریخت هم،

به جز از خوبی و شکرخندی
داشت پیرایه‌ی هنرمندی
دانش‌آموخته ز هر نسقی
در نبشته ز هر فنی ورقی
خوانده نیرنگنامه‌های جهان
جادوییها و چیزهای نهان

فقط یک مورد بود که آب شاه و دخترش نمی‌رفت توی یه جوی، و اون اینکه دخترک هیچ اهل ازدواج و شوهرکردن نبود،

درکشیده نقاب زلف به روی
سرکشیده ز بارنامه‌ی شوی

و فلواقع، همچین پدیده‌ی هنرمند و زیبا و همه چی تمومی خب شوهر می‌خواست چیکار!

آنکه در دور خویش طاق بود
سوی جفتش کی اتفاق بود

بله! آوازه‌ی هنر و زیبایی دختر که پیچید توی عالم، از اقصا نقاط گیتی شاهزاده‌ها و ثروتمندان و آقازاده‌ها و غیره برای خواستگاری خدمت پدرش شرفیاب می‌شدن و از تمامی امکاناتشون از زر گرفته تا زور استفاده می‌کردن که دخترک رو به چنگ بیارن، ولی هیچ کارگر نمی‌افتاد داشته‌هاشون. دختر یه هیچ کدوم رضایت نمی‌داد و بعد از مدتی که از دست این همه ملت سمج به تنگ اومده بود از پدرش خواست که یه قلعه‌ای بالای یه کوهی براش بسازه که دیگه دست هیشکی بش نرسه. پدرش هم که دخترک رو بسیار دوست داشت قبول کرد و بعد از چندی قلعه‌ی مطلوب ساخته شد و دختر با خدم و حشمش نقل مکان کرد به قلعه و اول کاری که کرد از اون همه جادویی که یاد گرفته بود استفاده کرد و جای جایِ قلعه رو دام گذاشت و طلسم کرد. طوری که هر کسی می‌خواست وارد قلعه بشه بی‌اجازه توی همون گام‌های نخست سرش رو به باد می‌داد. حالا یا تیرهای زهرآگین کارشو می‌ساخت یا اتاق تمساحا.

کرد در راه آن حصاربلند
از سر زیرکی طلسمی چند
هر که رفتی بدان گذرگه بیم
گشتی از زخم تیغ‌ها به دو نیم

یک مدت دخترک با ندیمه‌ها و افراد وفادارش توی قلعه‌ش به دور از هر گونه مزاحمتی زندگی کرد. اولا خیلی بهش خوش می‌گذشت. هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد. کاری به کار کسی نداشت و کسی‌ام کاری به کارش نداشت. اما یه مدت که گذشت حوصله‌ش سر رفت. حوصله‌ش از تنهایی سر رفت. حتا یه موقعا دلش واسه خواستگارهاش هم تنگ می‌شد. دلش برای چیزای بی‌خودی حتا تنگ می‌شد. مثل اتاقش توی قصر باباش. مثل آب چاهِ توی حیاط. مثل طعم آبگوشت مامانش. یه روزی که دلتنگی خیلی به تنگ آورده بودش و واقعا نمی‌دونست هم دلش واسه چی تنگ شده، همین طور توی اتاقش قدم می‌زد و از در می‌رفت تا پنجره و از پنجره تا در، تا اینکه گرفت نشست پشت میزش و یه ورق کاغذ در آورد و نگاهی به قیافه‌ش توی آینه انداخت و یه عکس از خودش روی کاغذ کشید. تا سه روز همین‌طور داشت از خودش عکس می‌کشید تا اینکه به تعداد کافی عکس تهیه کرد. بعد زیر تموم عکس‌ها به خط خوش نوشت:


بر چنین قلعه مرد باید بار
نیست نامرد را درین دژ کار
همتش سوی راه باید داشت
چار شرطش نگاه باید داشت
شرط اول درین زناشویی
نیکنامی شده‌ست و نیکویی
دومین شرط آن که از سر رای
گردد این راه را طلسم‌گشای
سومین شرط آنکه از پیوند
چون گشاید طلسم‌ها را بند
درِ این در نشان دهد که کدام
تا ز در جفت می‌شود نه ز بام
چارمین شرط اگر به جای آرد
ره سوی شهر زیرپای آرد
تا من آیم به بارگاه پدر
پرسم از وی حدیث‌های هنر
گر جوابم دهد چنان که سزاست
خواهم او را، چنان که شرط وفاست
شوی من باشد آن گرامی مرد
کآنچه گفتم تمام داند کرد
وانکه زیر شرط بگذرد تن او
خون بی شرط اون به گردن او


که بله! این عکس بنده‌س. می‌بینید که همه چی تموم هم تشریف دارم. حالا هر کی توی سرش هوای داشتن من هست، باید چار تا شرط رو عملی کنه، که اگه کرد به مقصودش خواهد رسید. اول از همه که باید آدم نیکنامی باشه، بعدم اینکه باید بتونه طلسم‌های توی قلعه و اطرافش رو باطل کنه. بعدم اینکه باید راه مخفی قلعه رو پیدا کنه و ازوجا وارد شه نه از پنجره و پشت بوم. هر کسی که این چار تا شرط رو انجام داد و وارد قطعه شد، سالم و درست، اون وقته که می‌بریمش قصر پدرم و من میام و ازش چن تا سوال می‌پرسم، اونارم که جواب داد دیگه ردیفه! وگرنه که هر بلایی این وسط سر هر کسی اومد، خونش گردن خودش.

خلاصه! افراد شاهدخت قصه بردن عکسا رو همه جا زدن به در و دیوار و خودش هم بین مردم معروف شده بود به بانوی حصاری.

چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست
گنج اون چون در استواری شد
نام او بانوی حصاری شد.

روزی نبود که کسی از عاشقان برای بدست آوردن شاهدخت توی حصار نیاد، بسیاری سرشون رو به باد دادن توی این بازی و شاهدخت قصه هم خب یه مقدار از دلتنگی‌هاش رو به واسطه این سرگرمی فراموش می‌کرد.

اما بشنوید از جوان رشید و شاه‌نصب که عکس دخترک رو یه جایی دید و ازون موقه هر کاری کرد نشد که بی‌خیال عکس بشه. هی توی کله‌ش راجع به عکسی که دیده بود خیالبافی می‌کرد و لبخند می‌زد. اما از طرفی پرس و جوهاش بهش می‌گفتن عکس این دخترک قاتل بسیاری جوانان و عشاق شده و رسیده به اون به همین راحتی‌هام نیست. شکستن اون طلسم‌ها  یافتن در پنهان قلعه کارهایی بود که تا حالا از دست کسی بر نیومده بوده.

شاهزاده خب این قصه‌ها رو که می‌شنید سعیش بر فراموش کردن صاحب عکس بیشتر می‌شد. اما خب هر چه بیشتر سعی می‌کرد، بیشتر مشتاق می‌شد. تا اینکه یه روز به خودش گفت: آقاجان! باس وارد این بازی شد. اما باید با عقل و تدبیر پیش رفت نه همین‌طور الکی! بالاخره این شاهزاده خانوم که بسیار کمالات داره و جادو بلده و این صوبتا، اینا رو از جایی یاد گرفته دیگه، همین‌طور کمالاتدار متولد نشده که!

این شد که شاهزاده رفت تحقیق کرد و پیگیری تا فهمید این شاهزاده خانوم کجاها کلاس رفته و این بازی‌ها رو از چه کسایی یاد گرفته و خودش هم رفت در محضر اون اساتید شرکت کرد و سعی و کوشش بسیار نمود تا اینکه بالاخره خودش را برای رویایی با طلسم‌های قلعه‌ی شاهزاده آماده دید. راه افتاد رفت تا قلعه و اتفاقا تمام اون طلسم‌ها به نظرش بچه‌بازی اومد! خیلی راحت طلسم‌ها رو یکی بعد از دیگری کنسل کرد و رسید به دیوار قلعه. پیدا کردن راه مخفی هم کاری نداشت. با دهلی که همراش بود شروع کرد دور قلعه راه رفتن و دهل زدن. اونجایی که صدای دهل فرق داشت همون راه مخفی بود. سه ساعت نگذشته بود که توی حیاط قلعه گفت: زکی! همه‌ش همین بود؟! طلسم و راه و مخفی و اینا؟! چیزی نبود که! شاهزاده خانوم هم که واز وِری ایمپِرِسد بهش گفت: خُبالا! هنوز آخری مونده! همراه افرادم برو توی قصر پدرم تا من بیام و ببینیم با شرط چارم چیکار می‌کنی.

شاهزاده رفت تا قصر بابای شهدخت قصه و منتظر موند. شاهزاده خانوم اما با خودش گفت: عی بابا! چه زود تموم شد! این کی بود دیگه! ما گفتیم حالا یه چن سال با این بازی سرگرمیم که! ولی خب! هنوز شرط چارم مونده! ولی اینی که من دیدم تیز تر ازین حرفاس. به هر حال! حالا که باس بریم سر خونه زندگی‌مون اون‌طور که شواهد و قرائن دارن می‌کنن تو پاچه‌مون بذار یه پایان ردیفی بچینیم واسه این قصه که بعدها هم ازش یاد کنن و واسه همدیگه تعریفش کنن! و با همچین هدفی توی سرش راه افتاد سمت قصر پدر.

خلاصه، شاهزاده پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت چایی‌شو می‌خورد که شاهزاده خانوم رسید به قصر و رفت پشت پرده‌ی اتاقی که شاهزاده توش بود قایم شد و از لای پرده یه نگاهی انداخت به پسرک و بعد دو تا گوشواره‌ی مروارید خودش رو از گوشش وا کرد و داد به ندیمه‌ش که ببره بده به یارو شاهزاده‌هه. شاهزاده همچین که دو تا مروارید رو دید، گرفت‌شون تو دستش و یه سبک سنگینی کرد و پس‌شون داد به ندیمه و بعد دست کرد تو جورابش و سه تا مرواید دیگه تو همون مایه‌ها کشید بیرون و اونارم انداخت کف دست ندیمه و گف برو این پنج تا رو بده شهدخت گرامی! شاه هم حالا اون بالا روی تراس توی لوژ نشسته بود و شاهد تموم این ماجراها بود. شاهزاده خانوم که پنج تا مروارید رو دید انداخت‌شون توی یه کاسه‌ای و بعد دست کرد تو شکردون و یه مشت شکر ریخت رو مرواریدا و دادش به ندیمه که برشون گردونه به شاهزاده. شاهزاده‌م که شکرا و مرواریدا رو دید از توی قمقمه‌ش یه مقدار شیر به شکر‌ها اضافه کرد و کاسه رو با شیر و شکر و مروارید پس داد به شاهزاده خانوم. شاه و اون ندیمه‌ی بدبخت هم اسگول‌مآبانه همین‌طور بازیچه‌ی دست این دو تا شده بودن. شاهزاده خانوم که کاسه رو دید شیر توش رو هورت کشید و بعد از اینکه سیبیل حاصل رو با پشت آستینش پاک کرد، انگشتری که توی میدل‌فینگرش بود در آورد  گذاشت تو کاسه و پس فرستاد واسه شاهزاده. ازون ور شاهزاده انگشتر رو کرد تو انگشت عروسدومادیش و بعدش یه گوهر بسیار نایابی رو انداخت توی کاسه و برش گردوند. شاهزاده خانوم گشت و گشت تا اینکه توی گنجینه‌ش یه گوهر شبیه همون یافت و انداختش تو کاسه و فرستادش دوباره پیش شاهزاده. این بار شاهزاده یه سنگ آبی خوش رنگ و لعاب انداخت تو کاسه و چشمکی زد به ندیمه و گفت ببرش لطفا برای شاهزاده خانوم! محتویات کاسه که به نظر شاهزاده خانوم رسید لبخندی زد و بدو بدو رفت بالا و به باباش گفت بساط عروسی رو باس ردیف کنیم دیگه! تموم شد! مقبول افتاد!


باباش که چشاش چار تا شده بود گفت: این بازی‌آ چی بود؟! ما که هیچی نفمیدیم! دختره گفت: اینا اسپشیال افکته! واسه جذاب کردن قصه! و الا آخه هزار تا ازین قصه‌ها هست دیگه! سیندرلا هس، سفیدبرفی هس، این یکی تازه توش جدیدا چارلیز ترون هم داره! خب ملت این همه جذابیت رو آخه ول می‌کنن بیان قصه‌ی ما رو تعریف کنن؟! باس یه مقدار به قصه جذابیت داد، نه؟! تدبیر شاهانه چی میگه؟! شاه گفت: خب! درسته! اما همین‌طور رو هوا هم که نمیشه! یعنی دلیلی نداشت این حرکت‌هات؟! شاهزاده خانوم یه فکری کرد و گفت: راست میگی‌آ. همین طور بدون دلیل هم که نمیشه که! باس یه دلیلی بتراشیم براش! و نکته‌ی اخلاقی قصه رو هم توش بگنجونیم که دیگه قصه هم مث خودم همه‌چی تموم شه، نه؟! شاه گفت ایول.

شاهزاده خانوم یه کم فک کرد و بعد گفت: خب! من اول بهش دو تا مروارید گوشواره‌هام رو دادم که یعنی آقاجون! دنیا دو روزه! ارزش این حرفا رو نداره! می‌خوای زن بگیری که چی بشه؟! بعد اون سه تا دیگه‌م مروارید گذاشت روش و پس داد بهم و گفت: تو میگی دو روز؟! من میگم پنج روزم باشه هیچی نیس! تو بگو یه قرون واسه من ارزش داشته باشه! اصن تموم این پنج روز هم تقدیم تو باد! اصن آواز خوش هزار هم تقدیم تو باد! اون لحظه‌ی روییدن عشق هم روش! اونم هزار بار تقدیم تو باد!

شاه سری تکون داد و گفت: به به! خب بعدش؟! شاهزاده گفت: خب بعدش! من شیکر اضافه کردم به اون مرواریدا و پس فرستادم که یعنی: ای آقا! شوما یه عکس ما رو دیدی و اومدی اینجا! اینا همه‌ش از سر هوا و هوسه! مث گناه که شیرینیِ زندگیه! برو آقاجون! برو! ما خودمون از دست همین امثال شما پناه برده بودیم به اون قلعه شده بودیم بانوی حصارنشین! بعد اون شیر اضافه کرد به شکر و شکرها توش حل شده بود! این یعنی اینکه گفت: حرف شوما متین! لاکن  بنده رو این طور نبین، این حقیر بسیار اهل تقوا و پرهیز هستم و این تقوا و پرهیز کعنهو این شیر، شکرهای گناه رو حل می‌کنه می‌شوره می‌بره پایین! خیالیت نباشه! بنوش حال کُن شاهزاده خانوم گل! برام سخته تحمل و غیره!

شاه گفت: عجب! عجب! خب! قضیه‌ی اون انگشتر چی بود؟! شاهزاده خانوم گفت: هیچی دیگه! من خامی کردم سریع جواب مثبت رو بهش دادم اما اون نامردی کرد! شاه گفت: اِِ!! چرا نامردی؟! شاهزاده خانوم گفت: خب ورداشت یه گوهر بسیار نایابی رو گذاشت تو کاسه‌مون، که یعنی اصن پشیمون شدم! بنده مثل و مانند ندارم! درسته شوما بله رو گفتی، اما فک نکنم در حد من باشی! که البته منم نامردی نکردم و یه گوهر کپی همون براش فرستادم که: فک کردی! مام دست کمی نداریم از شوما! بعدم که اون سنگ آبی رو بهم داد به مثابه‌ی زیرلفظی! که یعنی من اصن بله شما رو نشنیده می‌گیرم و این منم که الان دارم تقاضای ازدواج می‌کنم از شما و بسیار خرسند خواهم شد و منت فراوان بر گرده‌ی من می‌نهید اگر پاسخ‌تون مثبت باشه. همچین جنتل‌منانه رفتار کرد دیگه! منم دوباره خام شدم و طی سه سوت اون حرکتش یادم رفت! خلاصه اینجوری! دو تایی عروسی کردن و هپیلی اور افتر روی هر چی نمونه‌ی خارجی مث سفیدبرفی یا سیندرلا رو کم کردن.

قصه که به اینجا رسید بانوی گنبد سرخ یه نیگاه به شاه انداخت که ببینه در چه حاله که دید شاه در حال دیدن خوابِ پادشاهِ چهارمی ازون هفت پادشاه معروفه! بانو هم با خودش گفت: حق داشت بیچاره! اینم شد قصه آخه؟! ملوم نیس جناب نظامی که اون همه قصه‌های خوب رو واس بقیه ردیف کرد، وای چی اینو انداخت به ما! بعدم پشتش رو کرد به شاه و گرفت خوابید.



۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

1500

دود سیگار رقص‌کنان می‌رفت بالا و آرام آرام محو می‌شد. مثل یک رقص واقعی. رقصی که در آن حرکت‌ها توی هم محو می‌شوند. رقص درست حسابی این‌جوری‌ست. هیچ چیز تیز نیست، همه چیز نرم است. پنکه را اما وقتی روشن کرد، بادش دودها را آشفته کرد. مثل وقتی که یکهو موزیک را عوض کنید، رقصنده خب گیج می‌شود. انگار که کف سالن را یکهو پر کُنی از ذغال داغ و شیشه‌ی شکسته و پوست موز. سر می‌خورد، می‌افتد، می‌پرد، خون می‌ریزد. بش گفتم پنکه، توی این سرما؟! گفت: این بادش گرمه!

تفلن زنگ زد! تا جواب بدهم قطع شد.شماره‌ی دکه‌ی بابای رفیقم بود. همین سر کوچه، سیگار می‌فروخت و روزنامه. گفتم حالا که پا شدم بروم استکان‌های چای را هم پر کنم. رفتم توی آشپزخانه، وقتی برگشتم سرش بالا بود و با دو انگشتش دو سه تا دستمال کاغذی را فشار می‌داد توی سوراخ‌های دماغش و تو دماغی می‌گفت:

زیبایی از کجا می‌آید؟ زیبایی از کمبودها می‌آید. چیزهایی که نداریم را تحسین می‌کنیم. در حالت استعاری حتا. عظمت کوه را. لطافت گل را. زلالی چشمه را. چشم و ابرو و قد و بالا و هیکل آدم‌ها را. پس زیبایی تا وقتی زیباست که به دست نیامده. زیبایی از دور زیباست. کوه عظمتش را وقتی از دور نگاه می‌کنی‌اش به رخ می‌کشد. زیبایی جذاب است و پس از جذب از دست می‌رود.

لبخند زدم و چای را گذاشتم روی میز پایه کوتاه بین‌مان، توی نعلبکی‌ چند قطره خون ریخته بود. خون دماغ که می‌شد شروع می‌کرد به حرف زدن، آن هم با الفاظ کتابی. هیچ مثل معمول حرف نمی‌زد، حرف‌های معمولش را هم نمی‌زد. یک بار بهم گفته بود فکر می‌کند هدف از تولید روزنامه‌ها این است که از پشت همه‌ی روزنامه‌ها یک جفت چشم ریزترین حرکت‌های ما را دید بزند، مثل توی فیلم‌ها. می‌گفت روزنامه که می‌بیند خون دماغ می‌شود. 

از حرف زدن باش لذت می‌بردم. فقط لذت هم نبود. کمکم می‌کرد. برای تصمیم گرفتن. نه اینکه چیز جدیدی بم بگوید، اما مطمئنم می‌کرد. این دفعه صداش کرده بودم که ازش در مورد یک نفری بپرسم. همین تا چایی دم بکشد بم گفته بود: 

دیشت تو این فیلمه که می‌دیدم یکی به اون یکی می‌گفت: وقتی ده سالم بود بابام یه دونه خوابوند زیر گوشم! اون یکی بش گفت:‌ پس اولین چک رو توی ده‌سالگی خوردی از بابات! اولی گفت: اولی و آخری! دومی گف: خوش به حالت! من که بابام چن وقت یه بار حسابی در می‌اومد از خجالتم و خاطره‌ی بار اول رو تجدید دیدار می‌کرد باش. اولی گفت: اتفاقن خوش به حال تو! یه سری چیزا، چه خوب، چه بد، یا باس نباشه، یا اگه بود بیشتر از یه بار باشه. وقتی هی تکرار میشه، اُلگوش دستت میاد. می‌فهمی مثلا بابات کِیا ممکنه یه کشیده مهمونت کنه. دیگه ازش فقط یه درد می‌مونه، ترسی هم اگه باشه، ترس از کشیده‌س، ترس از درده. اما وقتی بابات فقط و فقط یه بار زده باشه زیر گوشت، تا ته عمرت این واست سوال می‌مونه که چرا؟! مگه اون دفعه چی شده بود؟! فرقش با بقیه دفعه‌ها چی بود؟! یک ترسی تا همیشه باهات می‌مونه! می‌دونی...

به همین می‌دونی که رسیده بود تلفن زنگ زده بود و بعدش من رفته بودم چای بیاروم و بعدش خون‌دماغ شده بود. نمی‌دانم، من که سال‌هاست چار دیوار اتاقم رنگ روزنامه ندیده! خودم هم فقط دمِ دکه‌ی بابای رفیقم که سیگار و روزنامه می‌فروشد، گاهی نگاهکی می‌اندازم.

به هر حال، خون‌دماغ شده بود و داشت در مورد زیبایی حرف می‌زد. با من هم حرف نمی‌زد. با خودش حرف می‌زند، یا شاید با یک کس دیگری. اما با من نبود. این را مطمئنم. همه تب که می‌کنند هذیان می‌گویند، این با خون‌دماغ! همیشه این موقع‌ها ولش می‌کنم به حال خودش. لباس‌هام را گرم‌تر کردم و رفتم بیرون. 

به نقش‌هام فکر می‌کردم. به نقش‌هایی که براش زحمت کشیده بودم، خوب هم از آب در آمده بودند اغلب. اما انگار نه انگار. مثل این می‌ماند که من بگویم: می‌میرم که آنکار را بکنم. بقیه فکر می‌کنند منظورم این است که شیفته‌ی انجامش هستم. من اما می‌خواهم بگویم جانم را می‌گیرد تا تمام شود. همه چیز به همین سادگی‌ست. به همین دشواری و گمراه‌کنندگی هم. اینکه تمام تلاشت را بکنی که بی‌نقص کار را تمام کنی، فایده‌ای ندارد، وقتی سهم تو چیزی نیست که بشود لحاظش کرد. آدم دچار یک دیگرانِگی می‌شود. خودش را هیچی می‌شمارد. کلا باید بی‌خیالِ تلاش و کوشش شود، یا شاید نباید بشود!

نه! تنهایی فکرهام بیشتر گیجم می‌کنند، به هیچ جا هم نمی‌رسند. از دکه‌ی بابای رفیقم زنگ زدم ببینم حالش چطور است. تلفن را برداشت و بی سلام و هیچی گفت: همه‌ی گرفتاری‌ها ازین‌جاست که هی همه‌ش به فکر راه حل هستیم. به فکر راه حل بودن آدم را حسابگر می‌کند. چار تا بدهیم، شش تا بگیریم: پس به نفع ماست. قماربازها می‌گویند: قمارخانه پیروز است! مثلا که چی که امشب من انقدر بردم، تو آنقدر باختی. آخر سال که نگاه کنی، صاحب قمارخانه برنده‌ی واقعی است و ما جملگی بازنده. راه حل یافته نخواهد شد، پس فکر کردن بهش مایه‌ی گمراهی است.

نه، انگار هنوز خون‌دماغش ادامه داشت. تلفن را قطع کردم و دم دکه‌ی بابای رفیقم داشتم به روزنامه‌ها نگاه می‌کردم تا ساعت بگذرد و برگردم بپرسم ربط جریان آن فیلم که تعریف کرده بود به من چی بود.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

1499

می‌گن احمدشاه تا تهشم تو فرانسه تو هتل زندگی می‌کرد. حاضر نشد بره یه خونه‌ای چیزی تهیه کنه. هر شب می‌گفت من که صبح می‌خوام راه بیفتم برم ایران! خونه واس چی؟! 

شاعرم تا حالا زیرسیگاری تهیه نکرده! دهنِ گشاد نعلبکی‌ها رو سرویس می‌کنه بیس‌چارساعت، به جاش. ملوم نیس کدوم رضاخان سلسله‌شو منقرض کرده و این اما بی‌خیال ماجرا نمیشه.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

1498

جناب عزیز نسین میگه یه روزگاری بود که دیگه از زندگی به تنگ اومده بود. بیکار بود، سقف خونه‎ش چکه می‎کرد، دو روز بود نون خالی هم نتونسته بود به زن و بچه‎ش. به هر دری می‎زد نمی‎شد. حالا باز اگه تنها بود، یه چیزی! یه خاکی می‏ریخت تو سرش! ولی دیگه طاقت دیدن زن و بچه‎ش رو توی اون وضع حال نداشت! با خودش گفت تنها راهی که برام مونده اینه خودمو بکشم! می‎میرم، خودم که خلاص می‎شم، وضع اینام دیگه بدتر که نمیشه! بلکمم بهتر شد!!

ولی خب، حتا خودکشی هم مث باقی کارا پول می‎خواست. همین‎طور مفتی که نمی‎شد آدم بزنه خودشو بکشه که! چن بار سعی کرد خودشو بندازه زیر ماشین! اما خیابونا انقد شلوغ و پرترافیک بود که اصن ماشینی اونقد تند نمی‎رفت که بخوای با جلوش افتادن بمیری! تازه اینجوری یکی دیگه‎رو هم درگیر می‎کرد! بعدش تصمیم گرفت خودشو بندازه تو دریا! ناسلامتی استانبول شهر بندری بود! ولی این ایده‎ش هم به جایی نرسید! توی کل شهر یه جا نبود که این بتونه خودشو ازش بندازه تو آب! همه رو پولدارا خریده بودن ویلا ساخته بودن!

یه روز که زن و بچه‎ش رفته بودن بیرون و اون همین‎طور بی‎حال و رمق و امید نشسته بود رو صندلی گفت: اصن خودمو با گاز می‎کشم!! رفت و شیر گاز رو باز کرد و روی تخت دراز کشید و چشاشو بست. انگاری چشاش تازه گرم شده بود که یهو یه صدای مهیبی شنید! با ترس از جاش پرید! فک کرد مرده! اما نه! زنده بود و سالم و روبروش دیوار درب و داغون خونه‎ش! انگاری گاز توی راهروها پیچیده بود و یکی از همسایه‎ها که کلید برق راهرو رو زده بود، منفجر شد و دیوار ریخته بود! باورش نمی‎شد! گاز بهش اثر نکرده بود!!

بی توجه به داد و فریاد همسایه‎ها راه افتاد تو خیابونا! ینی چی شده بود؟! گاز اونقدی بوده که تو راهرو کلید برقو زدن دیوار منفجر شده! ولی این هیچیش نشده بود! چطور ممکنه آخه!! همین‎طور توی این فکرا داشت بی‎مقصد راه می‎رفت که دید یکی صداش می‎کنه: آقا عزیز! آقا عزیز! افندی؟! نه خبر؟! عزیز آقا سرشو بالا کرد و دید یه آقای کت و شلواری و کروات زده و تر و تمیز داره صداش می‎کنه! هر چی فکر کرد دید اصن همچین رفیق و آشنایی نداره! یه کم دور و برشو نیگا کرد! ولی انگار آقاهه با خودش بود!!

یارو بش گفت: نشناختی منو عزیزآقا، نه؟! احمدم!! پشت سرت می‎نشستم تو مدرسه! یادت نیس؟! عزیز تازه یادش اومد! خلاصه! رفتن و تو یه پارکی روی یه نیمکتی نشستن و احمد گفت که دکتر شده و کار و بارش هم ای بدک نیس! عزیزآقا هم شرح زندگیش رو گفت! و حتا گفت که همین یه ساعت پیش سعی کرده خودشو با گاز بکشه! اما گاز روش اثر نکرده!!

احمد یهو زد زیر خنده و گفت: اون موقع که خواب بودی یه حال خوشی نداشتی؟! عزیز آقا گفت: چرا اتفاقا! فک کرده بودم که خب دیگه راحت شدم و مردم و خوشیم هم واسه اونه!! احمد این دفعه بلندتر خدید و گفت: ای بابا! چی فک کردی؟! گاز آخه دیگه رو اهالی این شهر اثر نداره که مرد مومن! انقد که هوا آلوده‎س، گاز شهری جلوش لنگ میندازه! اصن من خودم به بعضی مریضام که احتیاج دارن به یه مقدار آرامش و چمیدونم رفتن به یه تعطیلات خوب و آروم، اما پول درست و حسابی ندارن پیشنهاد می‎کنم شیر گاز رو باز کنن و یه مدت بخوابن! البته باس موارد ایمنی رو رعایت کنن! پنجره و درزا رو خوب بگیرن! جون تو جواب هم میده! عزیز آقا یه نگاهی انداخت به احمد و لبخند زد! نمی‎دونست داره مسخره‎ش می‎‏کنه یا جدی میگه! دیگه اصن توان تشخیص نداشت!! یه چن دیقه هیشکی هیچی نمی‎گفت تا اینکه احمد گفت: من دیگه باید برم، اما این آدرس مطبمه، یه روز بیا پیشم! شاید بتونم بهت کمک کنم! بالاخره رفقا باید هوای رفقا رو داشته باشن دیگه! عزیز آقا کارت ویزیت رو گرفت و احمد رفت! روش نوشته بود: دکتر روانپزشک.

عزیز آقا اون شب خونه نرفت! می‎رفت چی می‎گفت به زن و بچه‎ش توی اون ویرونه! شب رو توی پارک صبح کرد و حدود ده و یازده صبح با خودش گفت: بذار برم پیش این احمد! شاید واقعا کمکی کرد بهم! یه پولی چیزی بهم داد! حدقل یه لقمه نون بگیرم واسه این زن و بچه‎م! خودم که فک کنم تو معده‎م پر شده از چرک و کثافت! دیگه فک می‎کنه پُره! اصن گشنه‎م نمیشه! این شد که رفت پیش احمد و به منشی خودشو معرفی کرد و منشی‎ام گفت که دکتر میگه یک ‎ساعت دیگه می‎تونه بره تو!

عزیز آقام یک ساعت گشنه و تشنه منتظر موند و توی این مدت چهار نفر اومدن و مستقیم رفتن تو! دو تا خانوم پیر بودن! یه خانوم جوون و یکی دیگه که عزیز آقا اصن نفهمید زنه، مرده! آدمیزاده یا پری! خلاصه یه ساعت گذشت و نوبت عزیزآقا شد و رفت تو. پاشو که گذاشت تو مطب دید یه صندلی دم در گذاشتن و جلوی میز دکتر اون چهار نفر نشستن و خود احمد هم پشت یه میز بزرگ روبروی اوناس! احمد ازش خواست رو صندلی بشینه و قصه‎ی زندگیش رو تعریف کنه! هر چی عزیز آقا بیشتر تعریف می‎کرد، اون چار نفر بیشتر می‎خندیدن! عزیز آقا نمی‎فهمید چی داره اتفاق می‎افته! اما به احترام رفیقش به تعریف ادامه می‎داد. دیگه وقتی قصه رسیده بود به جریان خودکشی دیروز و گاز و این حرفا که اون خانوم جوون از شدت خنده از رو صندلیش افتاده بود پایین. تعریف کردن که تموم شد، دکتر از عزیز آقا خواست که بیاد و جلوی میزش بایسته! عزیز آقام رفت. دکتر یه پنج لیره ای گذاشت کف دست عزیز آقا و چار نفر دیگه‎م یکی یه پنج لیره دادن بهش و بعد منشی اومد عزیز آقا رو راهنمایی کرد به بیرون! عزیز آقا هنوزم نمی‎فهمید چی داره میگذره! اما خب! این اواخر عزیز آقا کلن نمی‎فهمید چی داره میگذره!

بیست و پنج لیره تو مشتش، همین‎طور توی خیابونا پرسه می‎زد. بیست و پنج لیره حتا پول یه نون و دو تا تخم مرغ نمی‏شد! همین‎طور که عزیز آقا داشت از جلوی یه داروخونه رد می‎شد یه فکری زد به کله‎ش. رفت تو و بیست و پنج لیره رو گذاشت روی میز داروخونه‎چی و گفت: همه‎شو مرگ موش بده! موش افتاده تو زندگیم روزگارمو سیاه کرده! باس از دست‎شون خلاص بشم!

مرگ موش رو گرفت و رفت توی یه پارکی سر راهش. دم آبخوری تموم مرگ موش رو خالی کرد تو حلقش و روشم یه مقدار آب خورد و رفت روی نیمکت پارک دراز کشید. طولی نکشید که خوابش برد. چیزی از خوابیدنش نگذشته بود که دید مامور شهرداری داره میاد سمتش! آقاهه اول فکر کرد عزیزآقا خوابه! با بیلش یکی محکم زد تو کمرش که پاشو برو خونه‎تون بخواب مرتیکه‎ی آواره! عزیز آقا همین‎طور شاهد ماجرا بود، اما دردی حس نمی‎کرد! یارو یه دو سه تا دیگه‎م با بیل رد به عزیز آقا که یهو جنازه‎ی عزیزآقا از رو صندلی افتاد پایین! عزیز آقا خودش شاهد افتادن جنازه و فرار کردن مامور شهرداری بود! این‎که آدم زنده رو اونجوری با بیل بیدار میکرد از مرده‎ش اینطوری داشت در می‎رفت. یه نیم ساعت بعد اون مامور با سه چار نفر دیگه برگشتن و جنازه‎ی عزیز آقا رو انداختن توی یکی ازون چرخای آشغال جمع‎کنی و بردن.

یه ساعت و خورده‎ای گذشت که عزیز آقا که انگار توی این مدت اصن حواسش نبود دید افتاده توی یه سردخونه مانندی! بغل دستش هم یه پیرزنی افتاده بود! رو کرد به پیرزنه و گفت: مادر! این‎جا کجاست؟! پیرزنه گفت: کجا می‎خوای باشه؟! پزشکی قانونی! تو به این جوونی چرا مردی؟! عزیز گفت: مردم؟! من خودکشی کردم! پیرزنه گفت: واس چی پَ ؟! عزیز گفت: ای بابا ننه! انقد که اون دنیا خوش می‎گذشت بهم! خوشی به ماها نمیسازه! دیگه گفتم بیام ببینم این‎جا چه خبره! پیرزنه گفت: چرت نگو بچه! کجای اون دنیا خوش می‎گذره! عزیزآقا گفت: ای بابا! انگار تو این دنیا ملت شوخی سرشون نمیشه! پیرزنه گفت: حالا کی مُردی؟! عزیزآقا گفت: والا نمی‎دونم! همین یکی دو ساعت پیش! پیرزنه گفت: خالی نبند! به همین زودی آوردنت پزشکی قانونی؟! مال من یه ماه و نیم طول کشید!

عزیزآقا گفت: یه ماه و نیم؟! چه خبره؟! پیرزنه گفت: خب! بچه‎هام نمی‎خواستن مردنم ثبت بشه که که کوپنم باطل نشه! یه ماه هم یه ماه بود واسه‎شون! خلاصه! هی مراحل اداری رو طولش دادن تا بالاخره مجبور شدن مردن منم ثبت کنن! ناراضی نیستم! حالا که ارث و میراث چیزی براشون نذاشتم، حدقل یه ماه کوپن اضافی بگیرن! بازم خدا رو شکر!

عزیز آقا و پیرزن مشغول حرف بودن که یهو یه آقای همچین تر و تمیز اومد جلو و گفت: هه! یک ماه و نیم؟! من خودم الان شیش ماهه اینجام! یه ماه و نیم که چیزی نیس! پیرزنه غرغرکنان گفت: باز این اومد! آقاجون! همه چی که زیادش خوب نیس که! عی بابا! هر چی میشه میخواد بگه مال من بزرگ‎تره! عزیز آقا خنده‎ای کرد و گفت: شما که به نظر وضعت خوب میاد که! پول کوپنت رو کسی لازم نداره! شما واس چی شیش ماه اینجا موندی؟!

یارو بادی انداخت به غبغب مث خروسش و گفت: خب قبر پیدا نمیشه! من رو که نمی‎تونن توی قبرستون معمولی دفن کنن که! قبرستون‎های باکلاسم که اصن جا ندارن! همه‎شو خریدن! اصن جای خالی نیس! عزیزآقا گفت: ای بابا! شما که وضعت خوبه که! دیگه آدم یه بار که بیشتر نمی‎میره! هر چی می‎خوان بده بره! یارو گفت: خب راستش! همه‎ی قبرا رو شرکت خودم خریده! سه ساله که به بهونه‎ی بازسازی و اینا قبر نمیفروشیم و میگیم آماده نیس! آخه قیمتا داره میره بالا آقا! یعنی چش به هم میزنی میره بالا! خب مام تصمیم گرفتیم فعلا صبر کنیم، خوب گرون که شد بفروشی قبرا رو! حالا اگه جنازه‎ی منو چال کنن برنامه‎ها می‎ریزه به هم! می‎فهمی که!

عزیز آقا با خودش گفت: زکی! این دنیام که بدتر ازون دنیاس که! همین‎طور واسه خودش یه گوشه نشسته بود که دید دو تا پاسبون و دو سه تا ازون مامورای شهرداری دارن میان طرفش! یهو یکی از پاسبونا یه سطل آب خالی کرد روش و عزیز آقا از جاش پرید! خیسِ خالی رو نیمکت پارک نشسته بود! یهو چشاش چار تا شد! هی به خودش دست می‎زد! هی به مامورای شهرداری و پاسبونا دست می‎زد! می‎گفت: من مردم! من که مرده بودم! شما کی هستین! چه خبره اینجا؟! یکی از مامورای شهردای گفت: هر چی با بیل زدمت بلند نشدی! مجبور برم آجان بیارم! بابا در پارکو می‎خوایم ببندیم افندی! پاشو برو خونه‎ت! عزیزآقا پاکت مرگ موش کنار آبخوری رو نشون داد و گفت: بابا من تموم اونو خوردم! الان باس مرده باشم!! مگه میشه؟! یهو همه زدن زیر خنده و یکی از پاسبونا گفت: ای عمو! مرگ موش؟! بابا همه چی تقلبی شده تو این دوره زمونه! همه چی چینیه! یکی از رفتگرا گفت: اینو باش! ما با اینا موش رو نمی‎تونیم بکشیم! تازه می‎خورن اشتهاشونم باز میشه! تو که آدمی!

عزیز آقا گفت: عجب! حالا میشه یه توالت برم بعد برم بیرون؟! پاسبونه گفت: فقط سریع! نری اون تو بخوابیا!! عزیز آقا رفت توالت و داشت خیس و خسته و درمونده می‎رفت سمت در خروجی پارک که یهو حس کرد یه تغییر توش ایجاد شده! بعد از چند روز گشنه‎ش شده بود! انگار که این مرگ موشه تموم چرک و کثافتی که معده‎شو پر کرده بود شسته بود و برده بود و معده‎ی خالی رو هم به قوزهای موجود علاوه کرده بود!






مخلوط چند داستان از عزیز نسین بود. بر پایه‎ی خاطرات یک مرده.

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

1497

روز دوشنبه: گنبد سبز


روز دوشمبه رسید و بهرام قصد گنبد سبز رو کرد. اطرافِ گنبد سبز پر بود از درخت و و باغ و جوی. بهرام گور مدتی رو  با بانوی گنبد سبز میون درختا و چشمه‌ها به گشت و گذار سپروند تا عصر. عصر هم رفتن غذا خوردن و بعدش بهرام همون بغل سفره دراز کشید و سرشو گذاشت رو زانوی بانوی سبزپوش و گفت: خب دیگه! حالا وقت قصه‌س.

زان خردمند سرو سبز آرنگ
خواست تا از شکر گشاید تنگ

بانو هم که خب شاه رو می‌شناخت بازی رو با مدح و ثنا شروع کرد، مثل همه‌ی اطرافیان شاه،

پری آن‌گه که برده بود نماز
بر سلیمان گشاده‌ پرده‌ی راز
گفت کاین‌ جان ما به جان تو شاد
همه جان‌ها فدای جان‌ِ تو باد
تاج را سربلندی از سر توست
بخت را پایگاهی از در توست
گوهرت عقد ممکلت را تاج
همه عالم به درگهت محتاج...

خلاصه، بعد از پاچه‌خواری‌های مقدماتی، قصه رو شروع کرد، بدین صورت:

در زمان‌های قدیم توی روم یک آقایی زندگی می‌کرد به اسم بشر! یک بشر بود معروف به پرهیزگار. از بس که کلا از هر چیزی از جنس شهوت به دور بود و هیچ رقمه خودشو درگیر این مسائل نمی‌کرد. بسیار هم ساعی و کوشا بود در امر عبادات و طاعات.

گفت شخصی عزیز بود به روم
خوب و خوشدل چو انگبین در موم
هر چه باید در آدمی ز هنر
داشت آن جمله نیکویی بر سر
مردمان در نظر نشاندندش
بشر پرهیزگار خواندندش

این جناب بشر تک و تنها زندگی می‌کرد، نه یاری داشت، نه غمخواری. خودش تن‌ها غذا می‌پخت. تن‌ها ظرف می‌شست. تن‌ها می‌رفت خرید، تن‌ها می‌رفت سینما. تن‌ها می‌رفت پیاده‌روی. روزی از روزها که هوا خوب بود و آفتابی و نه بادی بود و نه ابری، بشر داشت همین‌طور بی‌هدف تو کوچه‌ها راه می‌رفت که یه آن یه خانومی از اون ور کوچه داره میاد. یهویی صحنه آهسته شد. توی کوچه یه بادی شروع کرد به وزیدن! بشر تعجب کرده بود که آخه این باد از کجا میاد. نکنه بازم خیالاتی شده! امان از دست این خیالات!

ولی انگاری خیالات نبود. خانومه داشت نزدیک می‌شد و باد مث اون روزایی که می‌وزید زیر دامن خانوم مرلین مونرو، وزید زیر چادر خانومه و چادر افتاد اون گوشه و یهو بشر چشمش افتاد به چهره‌ی اون زن، که مث ماه تابان از زیر ابر سیاه چادر نمایون شده بود.

فتنه را باد رهنمون آمد
مه ز ابر سیه برون آمد
بشر کان دید سست شد پایش
تیر یک زخمه دوخت برجایش
صورتی دید کز کرشمه‌ی مست
آنچنان صدهزار توبه شکست

زن نگو بگو دشت گل، اما نه گسترده، که به بلندی سرو. صورتش خون و شیر قاطی. سرخ، اون‌جور که انگار با خون قرقاول شسته باشدش،

خرمنی گل، ولی به قامت سرو
شسته‌رویی ولی به خون تذرو

لب‌هاش مث گلبرگ‌های دمِ سحر که شبنم روش نشسته بود. گلبرگایی که توش پُر بود از شکر،

لب چو برگ گلی که تَر باشد
برگ آن گل پُر از شکر باشد

دیگه از چشم و ابروش رو که نگو،

چشم چون نرگسی که خفته بود
فتنه در خواب اون نفهته بود
عکس رویش به زیر زلف به تاب
چون حواصیل زیر پر عقاب

{جونِ شوما این تشبیه ضریب لاقربتاپذیریش بالای ابراس، چون حواصیل زیر پر عقاب، لاقربتا!}

خالی از زلق عنبرافشان‌تر
چشمی از خال نامسلمان‌تر
با چنان زلف و خال دیده فریب
هیچ دل را نبود جای شکیب

بشر انگار که جادو شده باشه. همین‌طور زل زده بود به زن. زنه هم یه مقدار نگاش کرد، اما یهو انگار که به خودش اومده باشه چادرشه کشید سرشو و رفت.

بشر همین‌طور چن ساعت مات و مبهوت نشسته بود وسط کوچه. آفتاب کم‌کم داشت می‌رفت و شب می‌رسید که بشر از سرما به خودش اومد.

بشر چون باز کرد دیده ز خواب
خانه‌بر رفته دید و خانه‌ خراب

راه افتاد و رفت خونه، اما دیگه نه حال داشت املت هر شبه رو درست کنه، نه اصن حوصله داشت حتا لباساشا در بیاره. همین‌طور با لباس‌هاش افتاد توی تخت و خوابش برد. یه خواب عمیق و خالی. نه تنها واسه نماز شب بیدار نشد، که نماز صبحش هم قضا شد. طرفای ده و یازده صبح بیدار شد که دید خورشید وسط آسمونه و اون لباس بیرون به تن، وسط رختخواب. با خودش گفت: این که نشد کار! اصن کار، کارِ شیطانه. اینجاس که باید خودمو نشون بدم.بله!

بله رو گفت و از جاش بلند شد، دو قدم نرفته بود که نشست رو صندلی و باز به فکر فرو رفت! خب بله و بلا! چطور؟! باس چیکار کنم؟! هی فکر کرد و فکر کرد تا آخرش گفت با خودش چاره‌ش اینه یه مدت دور شم ازین‌جا و این حال و هوا. اصن میرم زیارتی جایی! چرا که نه! هم فاله، هم تماشا. این‌جوری شد که بشر تصمیم گرفت بره بیت‌المقدس زیارت که هوای شیطان از سرش بپره.


ترک شهوت نشان دین باشد
شرط پرهیزگاری این باشد
به که محمل برون برم زین کوی
سوی بین‌المقدس آرم روی
تا خدایی که خیر و شر داند
بر من این کار سهل گرداند
رفت از آنجا و برگ راه بساخت
به زیارتگه مقدس تاخت


{والا ما نمی‌دونم بین‌المقدس به کجا میگن! خوندیمش بیت‌المقدس}

خلاصه، بشر رفت و روزها اونجا افتاد رو خاک و سجده کرد و بالا و پایین و عجز و لابه و ناله که آقاجان، ما این همه سال ترک هرچه شهوت کردیم، اصن اسم‌مون رو گذاشتن بشر پرهیزگار! این دیگه کی بود گذاشتی سر راه ما! گذاشتی حالا! اون باد چی بود آخه؟! عی بابا! حالا دیگه اینا که شده و تموم. دمت گرم. یه کاری کن ما از فکرش بیایم بیرون! پولمونم داره ته می‌کشه. باس برگردیم خونه. دیگه هر گُلی زدی، خواهشا تو دروازه ما نزن. دمت گرمی گفت و راه برگشت رو در پیش گرفت.

قبل برگشتن بشر رفت تو یه قهوه‌خونه‌ای که یه املت و چایی بزنه! قبل زدن نون تو املت رو کرد به آسمون و گفت: عی بابا! در حضر املت! در سفر املت! ولی بازم شکرت!! یه یارویی میز بغلی نشسته بود و داشت به بشر نگاه می‌کرد. هنوز لقمه اول نداده بود پایین که بش گفت: واس املت خدا رو شکر می‌کنی؟! گوجه‌شو کشاورز کاشته، تخمشو مرغ گذاشته، پولشو تو دادی! خداش کجاس؟!

خلاصه! بحث بین این دو تا بالا گرفت و کم کم کشیده شد به جاهای دیگه و کاشف اومد به عمل که همشهری‌ان و قرار شد با هم همسفر بشن تو راه برگشت. شبو توی مسافرخونه‌ای بغل همون قهوه‌خونه موندن و صُب راه افتادن سمت شهرشون.

یه کم که رفتن یارو رو کرد به بشر و گفت: عی بابا! منو بی‌بین! این همه حرف زدیم از دیروز، یادم رفت اسمتو بپرسم! لازم شد، چی صدات کنم؟! بشر گفت: بهم می‌گن بشر! یارو یهو زد زیر خنده و گفت:‌ بشر؟! تو با این اعتقادهات اصن ننگ آدمایی، بشر؟! زکی بابا! من میدونی اسمم چیه؟! اسمم هس ملیخا! سرور هر چی آدمه! بله!!

گفت بشری تو؟! ننگ آدمیان!
من ملیخا! امام عالمیان

و با گفتن یه تعریف از خود نباشه، ادامه داد،

هرچه در آسمان و در زمیست
وآنچه در عقل و رای آدمیست
همه دانم به عقل خویش تمام
واگهی دارم از حلال و حرام
کوه و دریا و دشت و بیشه و رود
هر چه هستند زیر چرخ کبود
اصل هر یک شناختم درست
کاین وجود از چه یافت و آن ز چه رُست

همین‌طور راه می‌رفتن و این جناب ملیخا هی از خودش و علمش و دانشش و توانایی‌هاش رجز می‌خوند و بشر اما تو فکر خودش بود. گه گاهی یه آره و نه و به به و چیزی می‌گفت که یعنی دارم بت گوش می‌دم. اما خب، فکرش جای دیگه بود. جایی که این همه راه اومده بود که فکرشو ازش خارج کنه، ولی خب، تلاش‌هاش همه مذبوحانه.

یه کم که جلوتر رفتن، از دور یه ابر سیاهی رو دیدن. ملیخا یهو رو کرد به بشر و گفت:‌ اگه گفتی چرا بعضی ابرا سفیدن، بعضی سیاه؟! بشر یهو اومد به خودش و گفت: چی سیاهه؟! ملیخا سوالش رو تکرار کرد و بشر که حوصله جر و بحث نداشت، گفت: خواست خدا آقاجان! خدا بعضی ابرا رو سیاه آفریده، بعضیا رو سفید! اینا جز اراده‌ی خداست!! ملیخا یه لبخند ملیحی مث لبخند ژکوند روی جلد دایره‌المعارف‌ها زد و گفت: چی میگی عمو؟! این ابرا که می‌بینی بهش میگن کومولونیمبوس! توش پره از صاعقه! اون سفیدا بعضیا  آلتوکومولوس هس اسمش که احتمال باران توشون هس! یه سر خوشگل پمبه‌ای‌ سفیدهام که بشون می‌گن کولوس! از همونا که شاعر میگه: تو قشنگی، مث شکلایی که ابرا می‌سازن! اونا همون ابرای کومولوسن.

بشر نگاهی کرد به ملیخا و گفت: آره! قشنگه! مث شکلایی که ابرا می‌سازن. حتا شکلایی که همین ابرای سیاه می‌سازن. ابرای صاعقه‌دار. صاعقه که آدمو خشک‌ می‌کنه. وسط کوچه! ملیخا بش گفت: چی میگی؟! من دارم بهت علم یاد میدم، تو شعر تحویلم میدی؟! بشر لبخندی زد و گفت: تو زن و بچه داری؟! ملیخا گفت: یه زن دارم! چطور مگه؟! بشر گفت: خب اومدی زیارت چرا زنت رو نیاوردی؟! ملیخا گفت: زن رو که این‌جور جاها نمیارن که! تازه من که زیارت نیومدم! این واسه اعتبارم تو بازار خوبه! درسته سه هفته در حجره رو بستم! اما اثری که پیچیدن خبر زیارت رفتن من میذاره، سودش خیلی بیشتر از سه هفته فروشه! بشر گفت: پس واسه خدا نیومدی، نه؟! ملیخا خنده‌ای کرد و گفت: خدا؟! فک می‌کنی اصن کسی واسه خدا میاد این‌جا زیارت؟! همه واسه خودشون میان! حالا من دارم راست و بی‌کلک می‌گم. بضیا می‌پیچونن! همین خودت! تو واسه خدا اومدی؟! واسه خودِ خدایِ خالی؟! بشر هیچی نگفت! فرو رفته بود توی فکر و همین‌طور دو تایی راه می‌رفتن.

یه کم که رفتن جلوتر رسیدن به دو تا کوه که تقریبا نزدیک هم بودن، یکی اما فرسایش پیدا کرده بود و اون یکی محکم و استوار ایستاده بود سرِجاش. دوباره ملیخا رو کرد به بشر و با چشمای مشتاق گفت: خب خب! جناب بشر! بگو بینم بابا! این دو تا کوه که نزدیک همه‌ن. تقریبا هم جنس سنگ‌هاشون یکیه، واس چی یکی این‌جور فرسایش پیدا کرده و ریخته پایین، اون یکی اما سفت سَرِجاشه؟!

بشر که خودش هزار تا فکر و خیال داشت و حوصله حرفای این یارو رو هم اصن نداشت، ولی خب، ادبش بش می‌گفت با این که خب سن و سالی ازش گذشته بود تندی نباید بکنه! پس لبخندی زد بش و گفت: ای آقا! تو که جواب منو می‌دونی! چرا می‌پرسی و خودت و منو خسته می‌کنی آخه؟! ملیخا گفت: حتما می‌خوای بگی زمین ملک خداست، دوس داری یکی رو خراب می‌کنه، دوس داره یکی رو درست، نه؟! بشر به لبخندی اکتفا کرد.

ملیخا اما ول‌کنِ معامله نبود! گفت: تو احمقی! نمی‌فهمی! برعکس نهند نام زنگی نیوکول کیدمن آقاجان! تویِ ننگِ بشریت رو هم اسمتو گذاشتن بشر! چشاتو اگه وا کنی می‌بینی می‌بینی اون جلو یه واحه‌ای هست، سرسبز و خرم! اون طرف اما تا چشم کار می‌کنه هیچی نیس! این یعنی این طرف یه آبی این زیر جریان داره! که همون باعث فرسایش زمین و خراب شدن کوه شده! توی ابله اما همه چی رو میندازی گردن خدا! بشر نگاهی بش کرد و گفت: برادرِ من! پدرِ من! من اگه این‌طوری می‌گم نه این‌که این چیزا که تو می‌فهمی رو من نفهمم، یا نبینم، اما حرفم اینه که نباس درگیر این مسایل شد. این یه دامیه که توش رفتن با خودته، اما توش که افتادی دیگه راه رهایی نیست. شبیه این دام‌های شکار که مث جعبه‌س و یه سوراخ داره که درپوشش بزرگتر از خودشه و با لولا وصله به توش! از بیرون که هُل میدی وا میشه و میری تو. اما وقتی رفتی تو، دیگه بیرون نمیشه اومد. پاتو که بذاری توی این عمارت، در بزرگ فولادیش پشت سرت بسته و میشه و دیگه تموم، اسیر شدی. اصن ببرمت خط آخر هتل کالیفرنیا که میگه: یو کَن چِک اَوت اِنی تایم یو لایک. بات، یو کَن نِوِر لیو، آقاجان! نِوِر لیو! ترک نمی‌تونی بُکُنیش! بله! حرف ما اینه چه کاریه! دمبال دردسری؟! ما نیستیم!! نمی‌پرسیم چرا! چرا همون سوسوی نور دور دسته، همونه سرتو سنگین می‌کنه و بت می‌گه یه شب که هزار شب نمیشه! یه شبم بمونیم تو هتل کالیفرنیا!

من نه کز سِرِ کار بی‌خبرم
در همه علمی از تو بیشترم
لیک علت به خود نشاید گفت
ره بپندار خود نباید رُفت
به که با این درخت عالی‌شاخ
نشود دست هر کسی گستاخ

خلاصه، روزها می‌گذشته و این دوتا می‌رفتن و می‌رفتن تا اینکه یه روز خسته و کوفته بعد از چن روز که حتا یه نقطه سبز هم ندیده بودن، رسیدن به یه درخت ستبر و بلند که شاخه‌هاش رفته بود تا آسمون و دور و برش پر از سبزه‌های تر و تازه بود. تصمیم گرفتن شب رو همون‌جا بمونن. ملیخا که ملوم نبود داره با خودش حرف می‌زنه یا بشر داشت می‌گفت: عجب! اینجا که نه چشمه‌ای هس! نه آبی! نه نهری! پس این درخته چطور سبز شده لاکردار؟! خیلی مشکوکه!! بشر بش گفت: بابا بعد این همه روز یه سایه رو سرمون انداخته‌آ. بش میگی لاکردار؟! ای بابا!! ملیخا همین‌طور توی فکر بود و هیچی نمی‌گفت که یهو بشر داد زد: اِ !! اینجا رو! یه کوزه‌مانندی هست، توش هم پُره از آب! به نظرم خوب و سالم و گواراس! چقد خنکه! بشر همین‌طور که مشت می‌کرد توی کوزه‌ای که مث یه حوض کوچیک توی زمین کاشته شده بود و توش آب خنک بود، به ملیخا گفت توام بیا بخور! خیلی خوبه!

ملیخا هم همین‌طور غرق توی فکر و با اکراه رفت جلو چن مشت آب خورد و گفت:‌ ولی بازم می‌گم! یه چیزی مشکوکه اینجا! هیچ آبی نیس! پس این درختا از کجا میاد؟! بشر گفت: نگفتم بهت دمبال علت نباش! هی نپرس چرا؟! ول کن! آبتو بخور! تو سایه دراز بکش! خستگی‌ت رو در کن! صبح زود باس راه بیفتیم بریم! ملیخا که به درخت تکیه داده بود به بشر گفت: به نظرت این خمره‌س، کوزه‌س، چیه؟! این اینجا چیکار می‌کنه؟! بشر گفت: خب یه آدم خوبی ولش کرده این‌جا که یه  تشنه‌ای مث من و تو که رسید، سیراب بشه! دَمِشم گرم!! ملیخا یهو یه خنده‌ی بلندی کرد و گفت‌:‌ بچه شدی؟! کدوم آدم عاقلی وسط بیابون برهوت کوزه‌ی آبشو ول می‌کنه واسه بقیه؟! این یه تله‌س. چون بیابونه و آب کم، شکارچیا این‌جور ظرفای آب رو چال می‌کنن توی زمین، بعد وقتی حیوونا میان آب بخورن شکارشون می‌کنن! فک کنم امشب مهمون داشته باشیم! ولی آی بش بخندیما! جای آهو دو تا نره خر گیرش میاد.

ملیخا خنده‌هاش همین‌طور بلند و بلند تر می‌شد. تا اینکه از زور خنده به پشت افتاد رو زمین و همین‌طور طاقباز دراز کشید. دستاش دو طرف سرش و پاهاش از هم باز! یهو به بشر گفت:‌ اَه اَه! خودم دارم حالم از بوی زیربغلم به هم می‌خوره! این همه روزه تو راهیم! یه حموم نرفتیم! من می‌خوام خودمو با این آبه بشورم! بشر گفت: ای بابا! مریضی؟! اینجا تو بیابون آب کیمیاس! تو می‌خوای خودتو باش بشوری؟! کثیفش کنی؟! نفر بعدی که میاد چی؟! ملیخا گفت نفر بعدی؟! نفر بعدی شکارچیه! بذار آب چرک رو هم به دو تا نره‌خر اضافه کنیم، بیشتر می‌خندیم. اینو گفت و همین‌طور خنده‌کنان ایستاد و دو تا پاش رو گذاشت توی ظرف آب. بشر که طاقت دیدن اینکه این مرتیکه داره آب رو کثیف و آلوده می‌کنه نداشت پاشد و رفت یه کم دورتر تو آفتاب نشست.

ملیخا هنوز کامل پاهاش توی ظرف آب مستقر نشده بود که شروع کرد به فرو رفتن! هر چی دست و پا می‌زد فایده نداشت! شروع کرد داد و بیداد که بشر صداش رو شنید و دویید سمت کوزه، اما تا برسه، هیچ اثری از ملیخا نمونده بود. انگار نه انگار که ملیخایی بود اصلا. آب همون‌طور تمیز و پاک بود، مثل اشک. و حتا یه موج هم روش نبود. صاف و بی‌حرکت. بشر هم وحشت کرده بود، هم تعجب. چوب‌دستیش رو فرو کرد توی آب ببینه آخه مگه یه کوزه چقد عمق داره! هر چی فرو می‌برد چوب رو، باز هم فرو می‌رفت. تا آرنجش هم رفت توی آب. اما چوب به تهش نرسید. بشر چوب رو گرفت دستش و سوار خرش شد. افسار خر ملیخا رو هم گرفت اون یکی دستش و راهی خونه شد.

بشر چن روز بعد رسید به شهرش، با اینکه خسته و کوفته و همچنان گیج بود و منگ، قبل از اینکه بره خونه‌ی خودش رفت بازار تا حجره‌ی ملیخا رو پیدا کنه. می‌خواست خرش رو با بار و بندیلش تحویل خانواده‌ش بده. یادش بود که گفته بود یه زن داره. توی بازار همه ملیخا رو می‌شناختن و یافتن آدرسش کار سختی نبود. بشر راه افتاد سمت خونه‌ی ملیخا و در زد و زنی در رو باز کرد و بشر بش گفت که متاسفه باید خبر مرگ شوهرش رو بهش بده و گفت اومده بار و بندیل و اسباب وسایل و خر ملیخا رو تحویل بده و بره. زن بسیار از بشر تشکر کرد و انصاف و بزرگواریش رو ستود و بش گفت: ملومه شما خیلی خسته‌ای. این همه روز، این همه راه اومدی. حدقل بیاین تو یه چایی در خدمت باشیم! نمک نداره! بشر هم رفت تو و نشست، به نظرش باید برای زن می‌گفت که شوهرش چطور مُرد.

خونه‌ی مجللی بود. از یه باغ بزرگ گذشتن تا رسیدن به عمارت اصلی. زن بشر رو راهنمایی کرد به یه صندلی بزرگِ نیمکت‌مانندی که کنار یه میزی روی تراس بود و گفت زودی با چایی میاد! بشر گفت: نمی‌خواید بدونید شوهرتون چطور مُرد؟! زن انگار که لبخندی زده باشه، گفت: الان نه! وقت زیاده! لبخند رو البته بشر حس کرد! یا حدس زد. از پشت او چادر و روبنده‌ی سیاه چیزی ملوم نبود!

بشر توی صندلی بزرگ و عمیقش فرو رفته بود و به همه‌ی اتفاقای این چن وقت فک می‌کرد، که یهو دید زن داره با سینی چایی توی دستش میاد، اما بدون چادر. باورش نمیشد. خودش بود! همون زنی که توی خیابون دیده بود! همونی که یهو یه بادی از ناکجا اومده بود و چادرش رو انداخته بود! خودِ خودش بود. همه‌ چیش خودش بود. زبون بشر بند اومده بود و همزمان می‌خواست یه چیزی بگه! اما حتا نمی‌تونست حرکت کنه!

زن اومد جلو و سینی رو گذاشت روی میز و گفت: ازون روز یک لحظه‌م نتونستم فراموشت کنم.



قصه که به این‌جا رسید بانوی گنبد سبز به شاه گفت: قبله‌ی عالم نوبه‌ی بعدی که تشریف آوردن، عینک‌ سه‌بعدی‌شان فراموش نشود. باقی قصه رو می‌خوایم از زبون جناب پولانسکی ببینیم توی تلویزیون سه‌بعدی پنجاه و هفت اینچ. نِکست تایم وی گانا واچ بیتِر مون، مای کینگ.

قصه چون گفت ماه بزم‌آرای
شه در آغوش خویش کردش جای




۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

1496

هوشنگ بمون گفت،
چی گفت؟
که یکی بهش گفت،
کی گفت؟
فرانسواز ساگان گفت،
چی گفت؟
گفت: از شعف حسدبرانگیزتر هیچ نیست.



1495

به شاعر می‌گیم پَ  اسمش چیه؟
میگه: کی؟ آن نخستین بارش آخر بار؟

چی بگیم ما

1494

شاعر میگه: شترِ آبی سبُک‌تره...

1493

هر موقع که به آلبوم عکس دست‎ها نگاه می‎کنم یاد آن روزی می‎افتم که نشسته بودیم و کتابهایی که از حراجی گرفته بودیم را ورق میزدیم. خوب یادم است، سزان، ونگوگ، داوینچی، مونه، رامبرانت و رافائل. از هر کدام یک تعداد نقاشی داشت با چند کلمه توضیح و یک زندگینامهی مختصر. برای پولی که دادیم می‎ارزید. من داشتم ون‎گوگ را نگاه می‎کردم و او داوینچی. ازم پرسیده بودم آیا می‎دانم مهم‎ترین خصوصیت نقاشی‎های داوینچی چیست. گفته بودم: نه! چیه؟! گفته بود: دستا. توی نقاشی‎های داوینچی دست‎ها از همه چی بیشتر حرف می‎زنن. حالت‎هاشون همه چیز رو برملا می‎کنه. چشم‎ها شاید دروغ بتونن بگن، اما دست‎ها نمی‎تونن. سری تکان داده بودم و به دست‎هاش خیره شده بودم. دست‎هاش را برده بود پشتش و یک لبخند شیرینی زده بود. بش گفته بودم: لبخندها چی؟! دروغ می‎گن؟! گفته بود: از همه بیشتر.

یک ماه بعد بود شاید، دوربین به‎دست توی راهروهای موزه راه می‎رفتم و عکس می‎گرفتم که یکهو موبایلم زنگ خورد. همه چپ چپ بم نگاه می‎کردند که سریع جواب دادم. انگار یک ساعت زودتر از من گردشش در موزه تمام شده بود. خب، راه رفتن و نگاه کردن حتما کمتر وقت می‎گیرد تا راه رفتن و عکس گرفتن! فرصت مغتنم بود. هر موزه‎ای اجازه نمی‎دهد توش عکس بگیری، حتا بدون فلاش. گفتم بش که الان می‎آیم و بی‎خیال باقی گالری‎ها رفتم سمت خروجی. شب که رسیدیم به اتاق محقرمان که برای سه شب توی هتل کوچکی رزرو کرده بودیم، رفت که دوش بگیرد. دوشِ کوچکِ تویِ به اصطلاح حمام جای یک نفر را هم به زور داشت. من به جاش مموری دوربین را زدم به کامپیوتر که عکس‎ها را ببینم. همین‎طور که عکس‎ها یکی یکی کپی می‎شد داشتم روی همان سایز کوچک نگاه می‎کردم‎شان. انگار تمام عکس‎ها را از دست‎ها گرفته بودم. باوnم نمی‎شد. کپی که شدند روشان کلیک کردم. واقعا همین‎طور بود. توی تمام عکس‎هایی که از تابلوها گرفته بودم فقط دست ها افتاده بود. یعنی واقعا آن‌جور ناخودآگاه فقط از دست‌ها عکس گرفته بودم؟!

از حمام درآمده بود، همان طور که خودش را خشک می‎کرد غر می‎زد به حولهی زبری که گذاشته بودند توی اتاق و اینکه باید حوله‎ی خودش را می‎آورد حرف می‌زد. بعد خودش به خودش جواب می‎داد که نه! اونجوری بارمون سنگین می‎شد، جا واسه خرید نمی‎موند. حالا یه شبه دیگه! چیزی نمیشه که! بش گفتم: یه شب نیس، سه شبه! لبخند زد بهم و گفت: ‎حالا باقی‎شو ملافه‎ها خشک میکنن، نه؟! و افتاد روی تخت! لپتاپ را بغل کردم و گذاشتم روی میز و گفتم: من یه مقدار می‎خوام روی این عکسا کار کنم. تو اگه خسته‎ای بخواب. چیزی نگفت، خوابید. من اما تا پنج صبح بیدار بودم و تمام عکس‎ها را ویرایش کردم و آماده. بعد خوابیدم.

صبح که بیدار شدم، نبود. ساعت نزدیک یازده بود. یک یادداشت گذاشته بود که می‎رود خیابان‎گردی که حداقل جای حوله‎ای که نیاورده را با سوغاتی پُر کند برای خودش. نوشته بود من آنقدر عمیق خوابیده بودم که دلش نیامده بیدارم کند. صورتم را شستم و لباس پوشیدم و دوربین و مموری که توش عکس‎ها را کپی کرده بودم را برداشتم و رفتم بیرون.

یک چای کیسه‎ای توی لیوان یک‎بار مصرف توی دستم، توی عکاسی منتظر بودم عکس‎ها چاپ شوند. چاییم تمام شده بود اما عکس‎ها هنوز آماده نبود. قندها را که با چای نخورده بودم انداختم توی لیوان خالی و مچاله‎ش کردم. توی عکاسی سطل آشغال ندیدم، لیوان مچاله شده را فرو کردم توی جیب کتم و از سر عادتِ وقت‎هایی که منتظرم، دوربین را روشن کردم و عکس‎ها را توی مانیتور کوچکش مرور می‏کردم. باورم نمیشد! تمام مموری دوربین پر بود از عکس‎هایِ من توی خواب.

همینطور می رفتم عقب و باز هم عکس من بود. همه‎ش عکس‎های توی خوابِ دیشب. ساعت ثبت عکس‎ها را نگاه کردم. از همان چند دقیقه بعد از پنج عکس‎ها شروع شده بود تا چند دقیقه به یازده! جز او کسی توی اتاق نبود! ولی این چه کاری بود پس؟! هیچ نمی فهمیدم. همین‎طور توی فکر و خیال بودم و دو دل که زنگ بزنم ازش بپرسم یا نه که مردک پشت دخل گفت عکس‎ها آماده‎س. ازش یک آلبوم با جلد سیاه هم گرفتم و رفتم توی کافه‎ای همان نزدیکی و عکس‎ها را تمام توی آلبوم چسباندم. عکس دست‎هایِ تویِ تابلوها و مجسمه‎های توی موزه.

ساعت دو و نیم بود. بهش زنگ زدم و پرسیدم نهار خورده یا نه. نخورده بود. گفتم برگردیم هتل و از آنجا برویم جایی برای نهار. چون خیابان‎ها را هیچ بلد نبودم. پیش از من رسیده بود. وقت غذاخوردن ازش پرسیدم: تو دیشب بعد ازینکه من خوابیدم بیدار شدی؟! گفت: خب ملومه! چه سوالیه! الان باید بپرسی رفتم بیرون چیا خریدم! گفتم: اونا رو خب بعدا بهم نشون میدی. ولی واقعا، یَنی تو همون پنج دیقه بعد از اینکه من خوابیدم، بیدار شدی؟! گفت: نه! ملومه که نه! من هفت بیدار شدم! که برم صبحونه بخورم! توی این هتل درب و داغون همون یه لقمه نون و پنیرم دیر بجمبی کلکش کنده شده! بعدم که رفتم بیرون! چیزی نگفتم. به جاش آلبوم را که دورش کاغذ کادوی زرد پیچیده بودم دادم بهش. گفتم: مال توئه! لبخند قشنگی زد و گفت: مال من؟! ناقلا! توام رفته بودی خرید؟! گفتم: حالا بازش کن! باز کرد و دید! آلبوم پُر بود از عکسِ دست. دستِ باز، دست مستاصل، دست مشت شده، دست زخمی، دست لطیف، دست چروکیده، دست پینه بسته، دست لرزان، دست نوزاد، دست مرد، دست زن! همه جور دست توش بود! با تعجب بهم گفت: اینا چیه؟! گفتم: خب! مگه نگفته بودی داوینچی تو کار دست بود و دست‎ها هیچ‎وقت دروغ نمیگن! منم دیروز عکسِ دستای توی موزه رو برات گرفتم! خوشت اومد؟! مکثی کرد و چنگالش را فرو کرد توی بشقابش و وقتی بلند کرد بش دو سه تا سیب‎زمینی سرخ‎کرده چسبیده بود. سیبزمینی‎ها را فرو کرد توی مایونز و چنگال را آورد سمت دهان من. ناخودآگاه دهانم را باز کردم. لبخندی زد و گفت: اینم جایزه‎ت. خیلی خوب بود! غیرمنتظره! خیلی عجیب غریب! سیب‎زمینی‎ها را جویدم و مایونز را از گوشه لبم با دست پاک کردم.

بقیه‎ی روز را توی خیابان‎ها پرسه زدیم. توی یک پارک نشستیم روی یک نیمکت سرد و خریدهاش را بم نشان داد. یکی ازین دست‎بندهای چرمی هم برای من گرفته بود. ازین‎ها که باید گره بزنیش. روش یک طرحی داشت. می‎گفت این نماد بی‎نهایت است توی فرهنگ سلت‎ها. خودش تکه چرم سلتی را بست به دستم و روش را بوسید. لبخند زدم، ولی انگار فقط با نصف لبم. با نصف آن نیم‎رخی که سمت او بود. هوا که تاریک‎تر شد گفت آدرس گرفته شب کجا خوب است برای رفتن، من اما گفتم خسته‎ام. چیزی نگفت. با هم برگشتیم اتاق مان و من با لباس خوابم برد. حتا کفش‎هام را هم در نیاوردم. باز هم هیچی نگفت، همیشه اعتراض می‎کرد. این بار اما فکر کنم آنقدر خسته بودم که ندیده گرفت لباس‎های تنم، وَ حتا کفش‎های توی پام را.

نمی‏دانم چقدر گذشته بود از خوابیدنم که آن خواب عجیب را دیدم. باش رفته بودم بیرون، پیک‎نیکی جایی به گمانم. همیشه بیرون می‎رفتیم. کوهی، جنگلی، پارکی. غذامان هم همیشه نان بود و پنیر. گاهی یک مقدار انگور، اگر فصلش بود. توی خوابم اما یک قابلمه‎ی بزرگ دستش بود. از همان‎ها که مادرم می‎زد زیر بغلش وقتی بیرون می‎رفتیم همه با هم. هر یک از آن روزهای نادر که قرار بود دسته‎جمعی جایی جز خانه‎ی فامیل برویم، از سه صبح توی آشپزخانه بود و بساط غذا را ردیف می‎کرد. ته چین و لوبیاپلو و نمی‎دانم چی. بعد هم قابلمه بزرگ غذا را می‎پیچید لای چادر شب پشمی که خوب گرم بماند. او هم قابلمه را توی چادرشب پشمی پیچیده بود. ازش پرسیدم: این دیگه چیه؟! گفت: ته‎چین دیگه! ته‎چین مرغ!

هوا گرم بود. خیلی گرم. زیر سایه‎ی یک درختی نشستیم و در قابلمه را باز کردیم. توش یک مرغِ بزرگِ درسته‎ی با بال و پر و قدقد کنان نشسته بود و زل زده بود توی چشم‎هام. نترسیده بودم، حتا می‎دانستم خوابم. اما نفسم بند آمده بود. دست‎هام می‎لرزید. انگار که سرم زیر آب باشد، ناخودآگاه سرم را بالا کرده بودم که مگر نفس بکشم، که چشمم افتاده بود به شاخه‎های درخت بالای سرمان، و به آسمان بالای شاخه‎ها، همه جا پر بود از پرنده‎های بی‎سر و پخته و کباب شده. داشتند پرواز می‎کردند. اما هیچ صدایی ازشان در نمی‎آمد. حتا صدای بال زدن، اصلا پر نداشتند که صدا کند بال‎زدن‎شان. سر نداشتند که جیک و قاری کنند، گلوی همه‎شان از حنجره بریده شده بود. باز هم نترسیده بودم، اما نفسم در نمی‎آمد. بش نگاه کردم، همان لبخند شیرین را داشت. همان که باش بهم سیب‎زمینی سرخ‎کرده داده بود. همان که باش برام از دست‎های داوینچی گفته بود. همان همیشه‎گی.

همان‎طور که نفسم در نمی‎آمد از خواب پریدم. واقعا انگار که دستی جلوی دهانم را گرفته بود. بریده بریده و خرخرکُنان نفسم آمد سر جاش. نگاش کردم، آرام خوابیده بود. لب‎هاش توی خواب هم همان لبخند را داشت. آرام پا شدم. یک خط یاداشت گذاشتم که باید بروم. که یک هفته‎ی دیگر بر می‎گردم خانه و ازش خواستم بیاید پیشم. می‎خواستم لباس بپوشم که دیدم لباس‎هام همه تنم است. حتا کفش‎هام!

رفتم ایستگاه قطار. گفتند قطار بعدی جای خالی ندارد، اما یکی بعدیش، که می‎شد سه ساعت بعد، سه تا جا دارد. اما اگر بخواهم می‎توانم با این اولی هم بروم، ولی باید توی راهرویی جایی منتظر باشم، مگر جای خالی‎ای چیزی پیدا شود. سریع قبول کردم. توی راهرو سرد بود. هر جا می‎نشستی باد می‎آمد. همه جا بوی توالت می‎داد، توی توالت بوی سیگار. دست‎های سردم را کردم توی جیب‎های کتم که یکهو دست چپم خورد به چیزی. لیوان یک‎بار مصرف چای بود. چای کیسه‎ای توش خشک شده بود. درش آوردم که بندازم دور. اما هیچ سطل‎آشغالی نبود باز.

راهی که با هم با هواپیما سه ساعته آمده بودیم، تنهایی با قطار، شش روزه برگشتم. توی هر شهر یک شب می‎ماندم تا برسم خانه. وقتی رسیدم، اول دوش گرفتم و بعد بیهوش شدم. خوابم خالی بود و عمیق. آنقدر عمیق که انگار از دنیای کابوس‎ها و رویاها هم عبور کرده بود و پایین‎تر رفته بود، خوابِ کفِ دریا را می‎دیدم. آن‎جا که همه چیز هست الا نور، پس انگار که هیچ چیز نیست.

صبح که بیدار شدم یک هفته بود که از اتاق محقر آن هتل کوچک آمده بودم. براش نوشته بودم یک هفته‎ی دیگر توی خانه‎م منتظرش هستم. روز هفتم اما شب شد و خبری ازش نبود. گفتم شاید فکر کرده فردای وقتی که یک هفته شد منظورم است. یک خط نوشته را هزارجور می‎شود خواند. فرداش هم اما کسی نیامد. رفتم موبایلم که از آن موقع همین‎طور توی جیب لباس‎هام مانده بود را بردارم و بش زنگ بزنم. همین‎طور که این جیب و آن جیب را می‎گشتم دستم خورد به لیوان یک‎بار مصرفِ مچاله شده با چایِ کیسه‎ایِ خشک شده‎ی توش. یک هفته یا بیشتر بود که همین‎طور همرام می‎آمد. تا یادم می‎افتاد بندازمش دور، قحطیِ سطل‎آشغال می‎شد. برش داشتم و گذاشتمش روی میز.

لباس‎هام را تنم کردم و رفتم مموری عکس‎ها را دادم به عکاسی رفیقم که چاپ و صحافی کند. بعد رفتم یک بوم کوچک با دو تا تیوب رنگ خریدم. یکی سیاه، یکی زرد. آمدم خانه، قلمو را کردم توی دهانم که خیس شود. مزه‎ی خاک می‎داد، طعمِ غبار داشت. آب دهانم را قورت دادم و بعد تمام بوم را زرد کردم. گذاشتم جلوی شوفاژ که خشک شود. رنگ آکریلیک خوبیش این است که زود خشک می‎شود. زمان‎بَر نیست. مثل فست‏فود است. جا افتادن نمی‏خواهد. تا خشک شود رفتم و چای کیسه‎ای که رنگ و روش مثل پوستِ آدمِ مُرده شده بود را از توی لیوان مچاله شده در آوردم. لیوان ازین پلاستیکی‎ها نبود، صافش کردم و توش آب جوش ریختم و یک چای کیسه‎ای دیگر توش انداختم. یک لب از چایی خوردم، شیرین بود.

تا چای را تمام کنم رنگ زرد خشک شده بود. روی زرد را کامل سیاه کردم، طوری که یک نقطه از زرد‎ها هم معلوم نبود. تا سیاه خشک شود یک لیوان دیگر چای خوردم. این یکی هم شیرین بود، اما کمتر. سیاه هم که خشک شد، با چسب، چای کیسه‎ایِ رنگِ پوستِ مُرده را چسباندم وسط بوم. بعد رفتم موبایلم را برداشتم و شماره گرفتم، به رفیق گفتم عکس‎های چاپ شده را که صحافی کرد، روی جلدش بنویسد: دست‎ها هم دلیل می‎شوند.