کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

1569

وقتی رسیدم عمو مجید داشت واسه رفیقم ماجرای دعواشو با مدیر گروه تعریف می‌کرد. منم واستادم بغل دستشون و یه دستمو تکیه دادم به دیوار که روش بُرد انجمن علمی وصل بود و توش چن تا تبلیغ انجام پروژه دانشجویی چسبونده بودن. عمو مجید همین طور تعریف می‌کرد و رفیق ما دهنش وا مونده بود. تا رسید به اونجاش که گفت یه مشت زدم زیر چشمش که یهو چشش در اومد افتاد تو قندون روی میزش. یهو رفیق ما گفت: سر کار گذاشتی ما رو حاجی؟! عمو مجید گفت: نه به مولا! حالا بقیه‌ش مونده! بش گفتم: عمو مجید، سرویس رفت، بقیه‌ش باشه واس بعد. عمو مجیدم کلاسورشو که گذاشته بود روی شوفاژِ همیشه خاموشِ زیرِ بردِ انجمن علمی زد زیر بغلش و گفت:‌ یادت باشه سری بعدی واست تعریف کنم باقی شو آ. بعدم راه افتادیم سمت سرویس! صدای رفیقم هم بدرقه‌مون می‌کرد که می‌گفت برو فلانتو مسخره کن! یه خنده‌ی خوبی‌ام کرد که عموم مجید هم باهاش همراه شد.

بش گفتم: عمو مجید! بابا چرا بچه‌ی مردمو میذاری سر کار، این زود باور می‌کنه همه چی رو. گفت بم: سر کار نذاشتم! اصن می‌دونی سر چی شد که براش تعریف کردم؟! یه چایی گرفته بود، یارو بش قند نداده بود. گفت یه قند داری بم بدی؟! دس کردم تو جیبم یه مشت قند بردارم، مشتمو که وا کردم، وسط قند مندا یه چشمم بود، گفت این چیه! گفتم چشمه! گفت: چش واقعی؟! گفتم:‌ آره دیگه! ببین! چربی خالصه! گفت: دست تو چیکار می‌کنه؟! که خب منم ماجرا رو واسه‌ش تعریف کردم. گفتم بش: عمو مجید! حالا چِشه کوش؟! به منم نشون بده خب! گفت:‌ هِه! رفیقت خوردش دیگه با چاییش.

دیگه هیچی نگفتم. فاصله‌ی بین دانشکده بهداشت رو تا اتوبوس سید در سکوت طی کردیم و یه راست رفتیم سر جامون یه ردیف به آخر سرویس نشستیم. عمو مجید کنار پنجره، منم بغل دستش. سرویس ساعت هفت عصر بود و خیابونا شلوغ. همین‌طور که نشسته بودیم توی تاریکی اتوبوس، عمو مجید گفت اون پُلا رو می‌بینی این ور و اون ور. گفتم: آره! گفت: می‌دونی چرا انقد یهو دارن توی شهر پُل می‌سازن؟! گفتم:‌ خب! تسهیل کنن رفت و آمد رو، ترافیک کم شه، ملت برسن به کارشون، هوا آلوده نشه. گفت: برو بابا! این چیزا نیس که. یه سری هیولا هستن اینا غذاشون پُله. یعنی پُل می‌خورن. همه چی دست ایناس این روزا. شهرو اینا دارن اداره می‌کنن. برای همین هی پُل می‌سازن، که گشنه نمونن. گفتم: خب اگه اینجوریه که، پس پُلا چرا همه هستن؟! اینجوری که باید هی خورده بشن، چیزی نمونه ازشون که، اینا که هر چی می‌سازن هس سر جاش که!! گف بم: برو بابا! تو هم هی حرفای منو باور نکن! قضیه چشم رو هم باور نکردی، می‌دونم. گفتم بش: ای بابا عمو مجید! بی‌خیال! اصن قبول! هر چی شما بگی! گفت بم: رسیدیم آریاشهر! باس پیاده شم. توام که آزادی. برو ولی مراقب این هیولاها باش. اون پله که می‌خوره به شیخ‌ فضل‌الله. عصرا پاتوق‌شون اونجاس. گفتم: چش! زیر پل که رسیدیم، نیگا کردم، یه مشت سایه بود رو دیواره‌هاش، ملوم نبود سایه‌ی چی. احتمالا همین اتوبوس سید. چیز دیگه نبود اونجا. 

1568

توی یک قصه‌ای یارو می‌خواست طولش بدهد تا آن یکی هم برسد، هی جدول ضرب را توی ذهنش مرور می‌کرد. ضرب‌های سخت را، مثلا می‌رفت تا ضربدر بیست. بعد پشت سر هم نه. مثلا سه را بگیری تا آخر نه، چون آن‌طور دیگر ضرب نبود، می‌شد جمع. کافی بود یک سه اضافه کنی به عدد قبلی و حاصلضرب جدید بدست بیاید. این‌جوری مغز آنقدر که باید منحرف نمی‌شد و گول نمی‌خورد و تاخیر تا رسیدن آن یکی صورت نمی‌گرفت. این توی عمل شاید همیشه راهکار مناسبی نباشد، مخصوصا وقتی به دست و پات احتیاج داری، یعنی نمی‌شود ولشان کنی به امان خدا. مغز هم طور پیچیده‌ای‌ست انگار. من مثلا یک بار یاد یک روز مدرسه افتاده بودم. کَمَکی مریض بودم. ازین آب نبات‌ها که تهش سیبیل پوآرو داشت دستم بود و آمده بودم خانه، مادرم سوپ پخته بود. ازین سوپ ها که خورشت ماکارونی را روش آب می‌بندی بعد میگذاری نصفش بخار شود. یعنی رب و پیاز و گوشت چرخ‌کرده، آب، نمک و فلفل به میزان کافی، همین. به همین سادگی. من اما نمی‌دانم چطور هنوز حتا عطر و طعم و رنگ و همه چیز سوپ یادم بود و به نظرم بهترین سوپ عمرم می‌آمد. من حتا یادم بود که آن آب‌نبات سیبیل پوآرویی را از کدام مغازه، توی کدام کوچه‌ی گرگان گرفته بودم. همه‌ی این‌ها یکهو آمده بودن توی یادم. حالا انگار این‌ها همه دلالت دارد بر غلبه‌ی روزمرگی به همه چیز.




۱۳۹۱ اسفند ۷, دوشنبه

1567

یه روزم یه تمساحه میاد سیرک استخدام شه، بش میگن چیکار بلدی؟ میگه والا اگه استخدام بشم که بلدم نخورمتون، اگرم نشم که بلدم بخورمتون. دیگه استخدامش می‌کنن، از ترس. بعدم به سمت قفس اختصاصیش هدایتش می‌کنند، همین که رفت تو، درشو قفل می‌کنن، بعد قفسو میندازن تو رودخونه. البته خب تمساح بشون نگفته بود، اما به حکم تمساح‌بودنش شنا بلد بود دیگه. این میشه که یه جا که قفس می‌خوره به سنگی چیزی و میشکنه تمساحه شنا کنان بر می‌گرده تا سیرک و رییس سیرکه رو می‌خوره و تموم کارمندای سیرک، از شیر تا موش، بیکار میشن و لنگ یه لقمه نون. این‌جوری میشه که یه دعوای حسابی در می‌گیره بین حیوونا و اول همه به تمساحه حمله می‌کنن و کم‌کم کلن هر کدوم هر کی می‌رسید دم دستش یه گازی ازش می‌گرفت و یه لگدی می‌زد بش، تا اینکه تموم‌شون آش و لاش و درب و داغون این سو و اون سو افتادن. درین صحنه صاب سیرکه ازون پشت در میاد و چراغا روشن میشه و تماشاچی‌ها همه کف می‌زنن و رییس سیرکه هم کلاشو می‌چرخونه پولا رو جمع می‌کنه از مردم و تعظیم می‌کنه و سوار نیسان وانت آبیش میشه و میره تا جنگل بعدی. 

۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

1566

کنت دراکولای بیچاره از اول که خون‌ نمی‌خورد که. اول دندان‌هاش شروع کردند به بزرگ شدن. بعد که داشت غذا می‌خورد هر یک بار که فک بالا را فرود می‌آورد روی پایینی برای جویدن، این دندان‌های نیشِ پیش‌آمده‌ش فرو می‌رفتند این جا و آن‌جای دهان بیچاره‌ش و هی خون قاطی غذاش می‌شد. انقدر خون قاطی غذاش شد که دیگر خو گرفت به طعم خون. بعد از مدتی هم که دیگر خونی براش نماند که قاطی شود با غذاش، شروع کرد به خوردن خون بقیه. این را من امروز فهمیدم، هم شام دیشب که جای نهار خوردم و هم صبحانه‌ای که جای شام خوردم مزه‌ی خون داشتند. بعدش که چایی می‌خوردم دهانم بیشتر می‌سوخت. 

1565

نامبرده در ادامه افزود: حالا بیابان و بوران نبود، اما شب که بود، زمستان هم بود، سرمام که فراوان بود، سه دو به نفع ادامه، نه؟

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

1564

هتل‌مانند جایی بود. توش کلاس‌های ما انگار برقرار بود. معلم فارسی‌مان بود و معلم ریاضی، و یک آقایی که نمی‌دانم معلم چی بود. یادم نیست اصلا سر کلاس فارسی و ریاضی رفته باشم، اما اینکه سر کلاس آن معلم سوم، که زنش هم همراهش بود، می‌رفتم را به یاد می‌آورم، محتوای کلاس را نه. صبح‌ها تا ساعت ده صبحانه می‌دادند. بعد ده و نیم کلاس شروع می‌شد. یک روز دیر بیدار شده بودم، انگار ده یازده دقیقه مانده بود به ده. سریع رفتم پایین صبحانه گرفتم و داشتم باش بر می‌گشتم اتاقم که رفیقم گفت: امروز صبحو بیا همه با هم صبحونه بخوریم! بش گفتم: حالا باشه فردا! دیر شده! باید زود آماده شیم بریم سر کلاس. و منتظر آسانسور نماندم و سینی به دست، بدو داشتم از پله‌ها می‌رفتم بالا که وسط راه محکم خوردم توی سینه‌ی این معلم سومی و تمام صبحانه پخش و پلا شد روی خودم و و در و دیوار و معلم. تا آمدم عذرخواهی کنم گفت: آقاوحید، شمام که اول صبحی خوردی به پست مرگ که!! این‌ها را کله‌ی سحری خواب دیدم، چیزی درین حدود را.

1563

این همه کارد دارم، این همه کاردهای خوب و قشنگ. آن یکی با دسته‌ی آبنوس و تیغه‌ی دوازده سانتی. یا آن دیگری که دسته‌اش از شاخ گوزن است و تیغه‌ش ازین استیل‌ها نیست که زنگ نمی‌زنند، بلکه کربنش مقداری بیشتر است و زنگ می‌زند، اما تیز می‌شود به جاش. این جدیده حتا، که مدل کاردهای مردم سامیِ قطب نشین است و دسته‌اش را از چوب غان و یک تکه سنگ مرمر ساخته‌اند. جز این‌ها کاردهای معمولی هم دارم که خوب می‌برند و تمیز. من اما گیر کرده‌ام توی این کارد بی نام و نشان که دسته‌اش انگار از تخته سه لا ساخته شده و نمی‌دانم چرا هر بار وقت شستن یک جای دستم را می‌برد، بد هم می‌برد. همان‌طور که گوجه‌ها را بد می‌برد. از وسط شروع می‌کنی، اما وقتی می‌رسی به تخته‌ی چیز میز خردکُنی، گوشه‌ی گوجه است، با اینکه مستقیم آورده‌ایش پایین. دست را هم همین‌طور می‌برد، یک تکه عمیق، یک تکه سطحی، اما آنقدر هست که دو سه روز طول بکشد خوب شدنش. تمام دست‌هام بریده شده. تا یکیش خوب می‌شود، زخم بعدی. جای بعضی می‌ماند، بعضی نه. آخریش روی شست چپم بود، جاش هم مانده، مثل ازین جاها که وقتی زیاد قلم دست می‌گیری و می‌نویسی روی انگشت اشاره می‌ماند. دست که می‌زنم سفت است. همین‌طور که باش بازی می‌کنم فکر می‌کنم دفعه‌ی بعدی کجا را خواهد برید این کارد سرمه‌ایِ بی نام و نشان. چوب کدام درخت سرمه‌ای است؟! پیداست الکی‌ست، تخته سه‌لاست. تیغه‌ش هم حلبی‌ست. دیدید در قوطی تن ماهی چطور دست را می‌برد؟ این هم همان جور است. من هم جای اینکه فکر کنم اشتباهی قاطی آشغال‌ها بندازمش برود، هی توی فکر اینم بعد از شست نوبت کجاست.




1562

از اوایل سال ۲۰۱۳ یک جنبشی راه افتاده به اسم Idle No More، مال آبوریجینال‌های کاناداست و حالا هی تمام سرخپوست‌های دنیا دارند بهش می‌پیوندند. دنیا خب چند تا نژاد دارد، یکی سفیدها که عامل پیشرفت دنیایند، یکی سیاه‌ها که برده بودند و حالا کم کم رنگ‌پریده می‌شوند و رییس‌جمهور حتا. یکی زردها که وظیفه‌ی تولید را به عهده گرفته‌اند، از تولید چندین میلیاردی آدمیزاد بگیر برو تا نوک مداد اتود. نژاد چهارم هم سرخپوست‌ها هستند. سرخپوست که می‌گویم نه فقط اهالی سنتی آمریکا و آمریکای لاتین. این کلمه حالا معنیش گسترده‌تر است. هر کسی که نقش اساسی داشته در پیشبرد دنیا، اما در زمان‌های پیش از تاریخ، در زمان‌هایی که نه دنیا و نه اهالی‌اش دیگر به خاطر ندارند، بهش می‌گویند سرخپوست. یعنی من بهشان می‌گویم سرخپوست. و ازین حیث خیلی معتقدم این جنبش Idle No More یا من اسمش را بگذارم بی‌کاری‌هرگز باید مد نظر هر کسی که سرخ‌پوست است قرار بگیرد، طوری فراتر از چیزی که بنیان‌گذارانش توی سر داشته‌اند.

می‌دانید، کافی‌ست سرخ‌پوست - با آن تعریفی که گفتم - یک لحظه سرش خلوت باشد و کاری نداشته باشد انجام دهد و بخواهد آرام بنشیند روی کاناپه‌اش و چای بنوشد و فیلمی چیزی ببیند، یکهو یک‌چیزی می‌آید بیخ گلویش را می‌چسبد و تمام فکر و خیالش تسخیرِ خاطراتی می‌شود که هیچ‌کس یادش نیست. بیشتر که فکر می‌کند خودش هم یادش نمی‌آیدشان. حتا خودش هم به نظرش می‌آید این‌ها خاطره نیستند، این‌ها فانتزی‌اند، تاریخ‌ نیستند، اسطوره‌اند. کم کم که این باور بازوهاش قوی و قوی‌تر می‌شود، سرخ‌پوست بیچاره فرو می‌رود توی کاناپه، نفسش تنگ می‌شود، چراغ‌های اتاقش تشنج می‌کنند و معلوم نیست کی و چگونه بشود که باز رها شود ازین حس و حال و برگردد به دنیای سفیدها و سیاه‌ها و زردها.

1561

تازه بیدار شدم، کوه‌ِ ظرفِ توی آشپزخانه از توی تاریکی‌ها چشمک می‌زند. چشمک که نه، چشمش برق می‌زند. مثل پلنگ و ببر نه، مثل گربه. ظرف شستن و شعر نوشتن و نقاشی کشیدن همه از یک خانواده‌اند، اما خب توی خانواده یکی ببر است، یکی پلنگ، یکی هم گربه. آنجا اسم خانواده را از روی گربه گذاشته‌اند. اینجا اما، انگار حق هم‌خانوادگی را حتا از ظرف شستن گرفته‌اند. شاید چون شعر نوشتن و نقاشی کشیدن را آدم‌های معمولیِ شکلِ من نمی‌توانند، اما ظرف را همه می‌شویند، مثل آب خوردن! کاری که از پس همه بر بیاید همیشه سرنوشتش همین است، جایی به حساب نمی‌آید. اما همیشه انجام می‌شود. توی خانواده اسمش را نمی‌برند، گرچه همیشه هست. آدم‌ها هم همین‌اند. آدمی که همه از پسش بر بیایند، توی هیچ‌جا حسابش نمی‌کنند و اما همیشه هست. یعنی هست، اما انگار نیست. مثل ظرف که همیشه شسته می‌شود، اما اسمی ازش نمی‌برند. هر کسی توی خانه یک گربه دارد، یا می‌شود که داشته باشد، ببر و پلنگ اما، به این راحتی‌ها نیست، نه هیچ راحت نیست. آدمی که همه از پسش بر بیایند یعنی چطور؟! می‌دانید؟! اوهوم، می‌دانید، خوب می‌دانید. من بروم دست به کار شوم، بروم سراغ ظرف‌ها.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

1560

نامبرده در ادامه افزود: ما یه دقه بریم بازی رو واگذار کنیم، الان میایم.

1559

نامبرده در ادامه افزود: خودمو یاد یخچال فیلور سبز کاهویی مام‎بزرگم میندازم.

1558

شاعر میگه: اگه قرار بود فایده داشته باشه که فایده نداش که...

1557

حالا زنگ بخوریم یا خجالت؟!
البت،
حق با شوماس،
زنگ رو تلفن می‌خوره،
ما می‌زنیم.
اما خب،
خجالت رو که نمیشه زد که.
و ما ناچاریم که استفاده کنیم از
حذف‌های به قرینه،
چون مجال‌مون کمه.
کم‌مجالیم در واقع،
دیدی؟!
نصفه‌شب شد که باز،
از وقت زنگ زدنم گذشته. 
بازم باس زنگ نزنیم
وسط این همه آب
که یا باس زنگ زد
یا پوسید

1556

آنقدر نوشتم و ناخن‎هام را کوتاه نکردم که ناخن شست انگشت اشاره را سوراخ کرد و انگشت اشاره ناخنش شکست. حالا من مانده‎ام با اشاره‎هایی که باد از توش رد می‎شود و شست خون‎چکانم. روی کاغذ به جز قطره‎های سرخ خون که می‎افتند روی تکه ناخن شکسته‎ی اشاره‎ی سوراخ هیچی نیست. هیچ نوشته‎ای نیست. هیچی از این همه که من نوشته‎ام و به خاطرش اشاره‎ام را به باد دادم و شستم خونین شده نیست. انگار همه‎ش خواب بود...

1555

ما که می‌خواستیم سوار تاسکی بشیم
پس این چیه نصفه شبی؟
و داره ما رو کجا می‌بره؟
اینا سوالات ما بود 
که داشتیم
و نپرسیدیم
حالام که نمی‌رسیم
کرایه‌ش چقد می‌خواد بشه دیگه پَ
عه
چقد دمبال پ گشتم رو این‌جا
همه‌ش راه میره
قایم میشه
غیب میشه
عی ناقلا
نصفه‌شبی خودشم

جونم می‌گفت براتون
دو تا پپرونی
یه بندری
سه تا کوکاسیا
باس ببری:
میدون راهَن
بالاتر از پل کالج
که خب نمیشه
پس سه تاش مال خودت
بزن به زخم خیابون
بلکمم موتورت نیفته تو چاله
ونک - راه آهن
هر چی داره چاله
هر چی داره مسافر
هر چی داره درخت

به هر حال
زندگی همینه 
وَه 
هر آنکس که چای داد
قندان دهد
البت ملتفتیم
تلخ میری بالا
روالت اینه
قندانِ هم خالیه از قضا
ای امان از دست قضا
ای امان از دست قضای شیطون و بلا
میزنی زمین یا فرو میره
یا هوا میره
یا تکون نمی‌خوره اصن
و هزاران یای دیگه
که زیر هر کدوم
یه جفت چشم
زاغتو چوب می‌زنه
باری به هر جهت

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

1554

نامبرده در ادامه افزود: درسته توحرفه‌فن نتوستم میل‌گرد رو بکنم مربع با سوهان، ولی الان یه‌طو سیگارو می‌کشم که تهش فیلتر استوانه‌ایش بشه هش وجهی منتظم، با لب و دهنا

1553

میگه می‌خواستیم، می‌خواستیم، می‌خواستیم مث این روزو نبینیم، بعد یه نیم‌چه مکثی می‌کنه و می‌گه: دیدیم که! هوشنگمون میگه: روزو یا زورو؟! میگیم روزو! میگه: عجب!

1552

فند همون یعنی فن. مث فن پنجه‌ی عقاب، یا دم میمون دیوونه. بعد فندک پس می‌چه فن‌چه. مثلا ینی برو بچه زیقی! به بقیه‌م فن بزنم به توام فن؟! همین فندک جوجه عقاب تازه سر از تخم در آورده مکفیه، با جای خواب و صبحانه

1550

نامبرده در ادامه افزود: میشینی روش، از توی کاناپه صدای بشقاب شکسته میاد. تکون که بخوری دودم میاد ازش بیرون.

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

1549

1548

شیشه‌ی کشک شکست. پیازها را که تفت دادم و نعنا خشک را بهش اضافه کردم، شیشه‌ی کشک را از توی یخچال درآوردم و خالیش کردم توی قابلمه. کلیش مانده بود ته شیشه، آب جوش ریختم توش و درش را بستم. دو تا تکان بهش نداده بودم که تهش افتاد و گند زد به سر و پای آشپزخانه. آمدم شیشه را بگیرم، دستم برید. خون قرمز می‌ریخت روی کشک‌های سیاه و کشک‌های توی قابلمه داشت همراه نعناع و پیازها می‌سوخت. باقی آب جوش را خالی کردم رو قابلمه و با ملاقه هم زدم، انگار محکم هم زدم. کشک‌ها پاشید این سو و آن سوی گاز. چند تا قطره خون هم افتاد توی قابلمه. ملاقه را درآوردم. ازین چوبی‌ها. روش کلی کشک چسبیده بود. مادرم می‌گفت کشک را قبل از اینکه چار تا جوش بزند دهان نزن. آدم را می‌کشد. قابلمه را دهان زدم. بوی کشک می‌داد و مزه‌ی چوب. خنده‌ام گرفته بود. رگ‌های روی پیشانیم را می‌دیدم که برجسته شده اند، مثل رگ‌های روی پیشانیِ دنیل دی لوییس، وقتی می‌خندد. زیر گاز را خاموش کردم و رفتم توی تخت. خنده‌ام هم که بند نمی‌آمد.

توی تخت نشسته بودم و کاسه‌‌ای که توش نان ریز ریز کرده بودم و حالا غریب روی میز افتاده بود را نگاه می‌کردم. احمقانه‌ بود. نان را پیش پیش ریزریز کرده بودم. حتما خیلی گشنه‌م بود. حالا که یادم نمی‌آمد. چرا اینجوری شد؟ چون کشک را توی یخچال گذاشته بودم؟ و بعد توش آب جوش ریخته بودم؟! چرا کشک را توی یخچال گذاشته بودم؟ این‌ها که توی مغازه همه روی قفسه‌ها هستند. نمی‌دانم! به نظرم مادرم گفته بودم. گفته بود حالا که جا داری، چرا که نه؟! مغازه حتما جا ندارد. مغازه یک کلمه‌ی فرانسوی هم هست تازه. من هم که نفس می‌کشیدم. همه چیز انگار کشکی‌کشکی می‌شود که بشود الا این مردن. 

1547

از مبداهای مختلف، و راه‌های مختلف، و با انگیزه‌های مختلف، همه رسیده‌ایم به یک مقصد. مقصد که نه، یک جا. یک مکان. یک حالت. یک حس. و چقدر هم زود رسیدیم و رسیدیم، کاشکی نمی‌رسیدیم. حالا این عکس‌های کارت پستالی از خودمان را باید کجا تهیه کرد؟ 

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

1546

توی ایستگاه مترو که نشسته بودم به ریش‌تراش فکر می‌کردم. توی حمام وصل بود به شاژر توی برق. نمی‌دانم چطوری شده. اول‌هاش اصلا برایم مثل جادو بود. هر چیزی را به آن پیریز فرو می‌کردم تا برق روشن نمی‌شد کار نمی‌کرد. لباسشویی خاموش می‌شد مثلا. حالا هم این ریش تراش. بیچاره سه روز است چسبیده به به شارژر، شارژ اما نمی‌شود. چرا؟! چون فقط اندک لحظه‌هایی که من توی دستشویی هستم و چراغش را روشن می‌کنم، اگر بکنم، وقت دارد شارژ شود. حالا اگر آماده باشد، اگر بجنبد. اگر همه چیز راست و ریست باشد، فقط همان چند لحظه، یکی دو دقیقه وقت دارد و بعد می‌رود تا دفعه‌ی بعد.

البته، خودم می‌دانم آن برق‌کش شوخ برداشته کلید و پریز را سری کرده که این‌جوری می‌شود. و الا هیچ جادویی در کار نیست. همان‌طور می‌دانم که ریش‌تراش که برای شارژ شدن احتیاج ندارد آماده شود. همین که وصل باشد به شارژر توی برق تمام است. اما خب، حالا که توی ایستگاه سرد مترو ایستاده‌ام و بیرون تگرگ می‌بارد تا می‌آیم به خودم فکر کنم یاد ریش‌تراش می‌افتم. ریش‌تراش بیچاره. سالی چند بار همه‌ش ازش استفاده می‌کنم و ازین‌ها نصفش را شارژ ندارد. حالا که هم می‌خواهد شارژ شود این‌جوری.

دست بد کسی افتاده. فکر کنم دوست داشت پیش یکی بود که هر روز صبح نیم‌ساعت توی حمام بود. دوش می‌گرفت. صورتش را اصلاح می‌کرد، توی آینه نگاه می‌کرد. آماده می‌شد برای یک روزِ نو. یک روزِ جدید. یک روز که شاید فرقی هم نداشت به دیروزش، یا فردایش. اما خب، یک روزِ نویی بود. اما حالا پیش من است. که نامنظم صورتم را اصلاح می‌کنم. یا باید خوشحال و سرحال باشم، یا باید انقدر ریش بلند شده بود که دستم را می‌زنم زیر چانه‌ام کتابی چیزی بخوانم سیخ سیخ برود توی جانم. ازین دو، حالت دوم اگر اتفاق بیفتند سراغ ریش‌تراش می‌روم. با تیغ نمی‌شود به جنگ آن همه ریش رفت. توی دو مرحله باید کلکش را کند. اول ریش‌تراش. بعد تیغ. فقط ریش‌تراش حوصله می‌خواهد، همان که من ندارم.

مترو هنوز نیامده. و من نمی‌دانم چرا از فکر ریش‌تراش بیرون نمی‌آیم. بهش فکر می‌کنم که توی تاریکی، نیمه‌شارژ، نشسته و شاید منتظر است من بروم و چراغ را روشن کنم محض شستن دست و رو و پا. توی این فاصله او هم کمی شارژ شود. من اما نیمه‌جان‌تر از آنم که بخواهم دست و پام را بشورم. فکر کنم مستفیم بیفتیم روی کاناپه. با دست و پای نشسته توی تخت نمی‌روم.

مترو هنوز نیامده. چرا؟! حوصله‌م سر می‌رود. می‌روم بیرون که زیر تگرگ راه بروم تا خانه. از پله‌هاش که دارم می‌روم بالا صدای آمدن مترو را می‌شنوم. مثل آسانسور، که تا قدم می‌گذارم روی پله‌ها می‌شنوم رسیده. بر نمی‌گردم. توی خیابان تگرگ بند آمده. هوا اما سرد است. دماسنج بالای داروخانه می‌گوید: پانزده و سی و هفت دقیقه. یک لحظه بعد جای ساعت را دما می‌گیرد: صفر درجه سانتیگراد.

1545

دیر آمده‌ای فلان سرمست


پیش آن که دیر شود بیایید، یعنی: هر آدمی تاریخ مصرفی دارد. و این شبیه تاریخ مصرف تن ماهی و سس مایونز و شیر نیست. شیرِ تاریخ مصرف گذشته آدم را مریض می کند. آدمی که بعد از انقضای تاریخ مصرفش بیاید اما، مریضی آدم را خوب نمی‎کند. هر آدمی، یک بازه‎ی زمانی برای آمدنش وجود دارد. پیش یا پس از آن بازه، بودنش در بهترین حالت بی‎فایده است. و آن‎هایی که سر موعد رسیده‎اند، آمده‎اند، هرگز منقضی نمی شوند. حلاوت آن سر موقع رسیدن آنقدر است که تلخی هر واقعه‎ای و شوری هر اشکی را بی اثر می‎کند.  آن‎هایی که سر موعد رسیده‎اند، آمده‎اند، گاهی جای آن‌هایی را گرفته‌اند که باید می‌رسیدند و اما نشده، ن ش د ه. همه چیز رقت‌انگیز است.



۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

1544

مرا به حال خودم روی عرشه بگذارید
به لنگرم گرهی بسته، بادبان بکشید
خوراک کرم چه فرقش ز مرغ ماهیخوار

1543

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: سیگار نام شرکت سازنده‌اش را که سوزاند، به فیلتر می‌رسد و تمام می‌شود.

1542

نامبرده در ادامه افزود: به فرزندانتان هنرهای انرژی‌بَرِ یَدی بیاموزید، تا اگر خالی نشدند به واسطه‌ش، حدقل خسته بشن، شب خوب بخوابن. آباریکلا

1540

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: پیاز جزء جدایی ناپذیر همه‌ی غذاهاست. بدون آن غذا مزه ندارد، نمی‌چسبد. یعنی همیشه اندکی اشک، سر قاشقی غم، لازم است.


شعر بخوانیم

1539

کاری که نداشتم. منتظر ایمیل بودم. که ببینم اصلاحیه‌ها چطوره و چه باید کرد. بالاخره ایمیلی نرسید تا اینکه گشنه‌م شد. گفتم ایول! برم یه غذای ردیف بخورم! یه بررسی کردم یه رستوران که غذایی که دوس داشتم رو داش. آدرس رو مرقوم کردم و و رفتم کاپشن و اینا رو بپوشم. راه افتادم تا سر خیابون که یهو یادم افتاد آدرس رو برنداشتم! هیچی! گفتم با خودم بی‌خیال آقا! سر خیابونشی! میری جلو پیدا می‌کنی! رفتم و رفتم و رفتم! اما دریغ از یه رستوران حتا. یهو یه دیواری ممتدی دیدم ته خیابون. گفتم: حالا که اومدم اینجا، برم ببینم دیواره چیه! عجیب غریبه آ. رفتم! دیدم ازین ور تا اون ور دیواره. پشت دیوار؟ قبرستون.

گفتم برم یه فاتحه‌ای بخونم. غذا که گیرم نیومد. اومدم برم تو قبرستون که دیدم جلوش نوار کشیدن، روش نوشته پلیس. که یعنی پلیس اجازه نمیده برین تو! در حال تعجب بودم که واس چی پلیس نمیذاره بریم تو قبرستون که یهو یه تیر شلیک شد. فیششش، صداشو شنیدم از بیخ گوشم! تا اومدم به خودم بیام یه ماشینی بغل دستم واستاد و دو نفر منو کشیدن توش و رفتن. حالا من شالم رفته تو دهنم، کلاهم رفته تو چِشَم، ته کاپشنم گیر کرده لای در، اصن حرف نمی‌تونستم بزنم که.

ماشینه اما همین‌طور می‌رفت و می‌رفت. تا من بالاخره خودمو جم و جور کردم و شالمو از تو دهنم در آوردم و کلامو از تو چشم کشیدم بیرون و درو وا کردم یه کم که کاپشنو از توش در بیارم که یهو دیدم ملت دارن هجوم میارن تو. منم واس اینکه زیر دست و پاشون له نشم سریع پریدم بیرون و یه گوشه سنگر گرفتم. سه تا ایستگاه از خونه بالاتر بود. هنوزم گشنه‌م بود. از مترو رفتم بیرون. دوازده تا تخم مرغ گرفتم از بقالی و راه افتادم سمت خونه. رسیدم دم در که دیدم یه یارو نشسته روی پله‌های جلوی ورودی خونه. کپی چارلی چاپلین! ولی چاق بودا. گنده هم بود. مثلا اورسن ولز بود ولی توی لباس و کلاه و قیافه‌ی چاپلین! خلاصه دیدم جلوی دره بش گفتم: بفرما! و تخم مرغا رو بش نشون دادم! گفت: باشه بریم!

رفتیم بالا. توی آسانسور توی آینه نگاه کرد و کلاهشو مرتب کرد. و انگشتش رو زد تو دهنش و آورد سمت من! گفتم: هی! چیکار می‌کنی؟! گفت کلاتو که از تو چشت در آوردی جاش همین‌طور داره خون میاد! ببین! نیگا کردم! تموم تنم خونی مونی بود! انگشتشو که تو دهنش کرده بود زد به چِشَم که دیگه خونش بند اومد. رفتیم با هم تو. سریع تو قابلمه آب ریختم و سه مشت برنج کردم توش و یه ذره نمک پاشیدم و گذاشتم بپزه. همچین که آبا بخار شد یه مشت سبزی خشکم اضافه کردم بهش و خوب هم زدم و درشو گذاشتم. یه بیس دیقه بعد کره‌ی ایرلندی رو گذاشتم توی ماتابه آب شه واسه نیمرو. چار تا نیمرو رو ردیف کردم و با برنج آوردم روی میز که دیدم نیس یارو! یه یادداشت اما بود به جاش. توش نوشته بود: من کره‌ی ایرلندی دوس ندارم.

1538

نگو از خشکی هواست، که باید هوا مرطوب‌تر باشد. که باید آب بریزم توی آن کاسه که برام گرفتی و زیرش جای شمع دارد، بگذارم بسوزد. اسم مسکن را نپرس. هی علت پیدا نکن و راه حل تحویلم نده. دکتر که نیامده‌ام. گوش کن، فقط گوش کن، با الهی بمیرم‌های گه گاه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

1537

باد شرطه: بادی که با دستِ نداشته‌ی خودش، بی دوشواری، دود سیگار را به خارج از پنجره هدایت می‌کند.

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

1536

نامبرده در ادامه افزود: دستاورد استعفا دادن پاپ واس ما این بود فمیدیم شونزده رو چطور می‌نویسن به لاتین. کلا دستاوردهامون از اتفاقات با تقریب خوبی در همین حده

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

1535

نامبرده در ادامه افزود: غروب جمعه چرا دلگیر است؟‌ چون قاتل شماره یک آدم‌های پیر بازنشستگی‌ست.

1534

نامبرده در ادامه افزود: مرا از پا و از گل آفریدند

1533

هی بلوندی،

فیلی که دیگه تشنه‌ش نمیشه خرطومش فقط وبال گردنشه

1532

مسعله بغرنج اینه که قصه‌ای که یه شب آدمو خواب می‌کنه، ممکنه یه شب دیگه آدمو بی‌خواب بکنه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

1530

باران رحمت بی‎حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی‎دریغش همه جا کشیده، اینجا ولی جزو همه نیس که، جزو همهمه‎س 

1529

باران رحمت بی‎حسابش که ما رو فقط خیس می‎کنه، تا مغز استخون.
خوان نعمت بی‎دریغش هم که بعد از خوان هفتم قرار گرفته، زیر دُمبِ دیو سفید

1528

باران رحمت بی‎حسابش که اسیدیه، خوان نعمت بی‎دریغش هم فوتوشاپه آقا، فوتوشاپ

1527

باران رحمت بی‎حسابش هم که ریخته روی شیبِ بامِ همون رفیق ما سر کلاس درس، همون که بعد از مدرسه هم نهارش رو سر خوان نعمت بی‎دریغش می‎زنه به بدن، تا شیب و بام بعدی.

1526

باران رحمات بی حسابش؟! نُچ! باران رحمت بی حساب کتابش 

1525

نامبرده در ادامه افزود: مث زخم لب می‌مونم، خوب میشم، جامم نمی‌مونه

1524

به شاعر میگیم:
اونی که می‌خوای و نیس رو ببینی بش می‌گن سراب،
اونی که نمی‌خوای و هس رو نبینی بش چی میگن؟!

میگه: به طاقتی که ندارم کدام بار کشم!

1523

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم، حلوام که زمان و مکان مصرفش مشهوره و معلوم

1522

مسندالیه همان فاعل است در جمله‎ای که فعلش ربطی‎ست. یعنی فعل هست، اما فعلیتی ندارد. همین‎طور فقط هست واس خودش زیر گنبد کبود. من هم کلن یک وقت زیادی‎ست که مسندالیه‎جور شده‎ام زیر طرف کبود گنبد. حالا آن طرفش آبی‎ست یا نیلی یا چی چی، فاعل‎ها می ‎دانند.

1521

ای بخاراترین شب خانه
حسرتت را چگونه باید خورد؟!

مثل بویی که می‎دهد ژاکت
بعدِ شش ماه مانده توی کمد

1520

توی تختی که ساخت ت‎اء تمام
با دو چشم سیاه خیره به سقف
خواب رفته‎ست جمله‎ی آخر:
"عاقبت‎تر ز من چه می‎خواهی؟!" 

1519

طعم شیر است رنگ دنیایم
لیک شیری که مانده در گرما
توی مردادِ هر طرف تبخیر

1518

غصه غصه به شاخه‎ام آویخت
تا تمامم درخت خاطره شد
تویِ تقویمِ تا همیشه بهار

1517

نامبرده در ادامه افزود: هیچ‌وقت واس فهمیدن اینکه دیگه دیر شده، دیر نیس

1516

نامبرده در ادامه افزود: قوری‌ام دفعه‌های اول اعتماد به نفس نداره، چای می‌ریزی از همه‌جاش چایی روانه! تموم میز و اینا رو لک می‌کنه، اما یکی دو استکان بخوری دستش میاد که کشکیه بابا! بیریز بره! و دیگه جز توی استکان جایی چایی نمی‌ریزه

1515

یک‌بار سه روز رفته بودم جایی وسط سیاه زمستان، محض صرفه‌جویی توی هزینه‌ها شوفاژ رو خاموش کردم. وقتی برگشتم همه جا به سردی سنگ قبر بود. انگار تمام همسایه‌ها هم حت صرفه‌جو شده بودند. پا رو بی‌جوراب روی زمین هم نمی‌شد گذاشت. روشن کردن شوفاژ هم بی‌فایده بود، داغ بود، اما تا این قبرستان را گرم کند حس می‌کردم چیزی از من باقی نمی‌ماند. دوباره لباس‌هام را پوشیدم و رفتم بیرون. راه رفتم و رفتم، تا یک ساعت. بعد برگشتم، لباس‌هام را در آوردم رفتم زیر لاحاف و خوابیدم. بیدار که شدم همه جا گرم بود. مثل توی خانه‌ی گورکن، جنب قبرستان.

توی روستایی که مادرم بچگیش را گذرانده بود، جایی نزدیک ساری، مدرسه کنار قبرستان بود. بچه‌ها هر روز راه می‌افتادند می‌رفتند سمت قبرستان، بعد همچین که می‌رسیدند بهش، ازش می‌گذشتند تا برسند به مدرسه. آدم فکر می‌کرد مدرسه خانه‌ی گورکن باشد. اما خب، برای خانه‌ی گورکن بودن زیادی مجلل بود. مجلل که نه، بزرگ بود. روستای‌شان اصلا گورکن نداشت. هر کسی می‌مرد یکی را داشت گورش را بکند. مرده‌شور هم نداشت، مرده‌ها همه کسی را داشتند برای حمام آخر.

آن روز که بعد از یکساعت راه رفتن برگشته بودم توی تخت، هی فکرم می‌رفت سمت قبرستان آن روستا. وارد که می‌شدی قبر دخترخاله‌م بود. شش ساله بود که مُرد. سال شصت و هفت. جلوتر قبر پدربزرگم بود و بغلش مادربزرگ. پشت‌شان قبر شهدا. آن‌ طرف تر هم تا چشم کار می‌کرد شالیزار. تابستان‌ها مرده‌ها با صدای لالایی قورباغه‌ها به خواب‌شان ادامه می‌دادند. من وسط سیاه زمستان توی تختم دراز کشیده بودم زیر یک لاحافِ روش یک پتو، و صدای قورباغه‌ای برام لالایی می‌خواند، انگار از توی لوله‌های شوفاژ در می‌آمد.

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

1514

پایان شب سیه سِ
چار، پنج، شش،
هفت، هشت، نه، ده،
یازده...
چقدر باید شمرد پَ
چقدر باید برای فروریختن این مکعب سیمانی
شمرد آخه
ای لاکردار
ای یگانه‌ترین لاکردار 

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه