کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

1544

زغال‌سنگ چوبی‌ست که خاطره‌ی میلیون‌ها سال تحمل فشار و تاریکی را توی دلش دارد، چوبی که بهش بخشیده دلسنگی، شکست‌های پی در پی. اما فرقش با چوب چیست؟ یک کنده‌ی پنج کیلیویی چوب سپیدار توی دو ساعت می‌شود خاکستر، یک خاک‌انداز زغال سنگ اما یک شب تا صبح می‌سوزد. یعنی فرق تحمل میلیون‌ها سال تنگی و تاری زمین همین است، فقط چند ساعت؟! حتما این نیست.

سه ما پیش که نصفه شب نشسته بودم جلوی بخاری و به زغال‌سنگ‌های گداخته‌ی توش نگاه می‌کردم، هیچ فکر این چیزها نبودم. سال نو بود، بیرون هنوز صدای آتشبازی می‌آمد، ما خوابیده بودیم در اتاقی توی خانه‌ای قدیمی که با هر بادی که می‌وزید از دل و روده‌اش صداهای مهیب در می‌آمد. قرار بود از دو هفته بعد شروع کنند به خراب کردن و از نو ساختنش.

تختی که توش خوابیده بود پیش‌تر مال پیرزنی بود که حالا روزهای آخر عمرش را توی خانه‌ی سالمندانی همان حوالی می‌گذراند. من توی مبلِ جلوی بخاری فرو رفته بودم و کتاب جنگل نروژی توی دستم بود. توی آن صفحه‌ی کتاب همه جا را برف گرفته بود و دخترکی خودش را از درختی دار زده بود. انگشتم لای صفحه‌ی دار زدن، زل زده بودم به زغال‌سنگ‌ها. درخشان بودند و گداخته، مثل چشم هزاران گرگِ منتظر توی سرما و برفی، زیر درختی که دخترک خودش را بش دار زده بود.

حالا که پشتم شوفاژ است و توی تختم کسی نیست و صدایی جز جریان آبِ توی شوفاژ نمی‌آید، باز فکر زغال‌سنگ و چوب افتاده توی سرم. این بار اما یک چیزی از چوب و زغال‌سنگ توی سرم برجسته شده. آتشی که درخت سپیدار توش می‌سوزد مثل اسب وحشی سرکش است. شعله‌های بالا می‌روند و بالاتر. یک آن به یک شکل نمی‌مانند، تا خاکستر شوند. زغال‌سنگ اما، بی‌حرکت است، مثل چراغ چشم گرگی پیر، منتظر توی برف نشسته‌اند، تا خاکستر شوند.

از گرگ‌ها کسی چیزی نمی‌بیند الا دو چشم سرخ گداخته، مثل دو دانه زغال‌سنگ، و البته سایه. از زغال‌سنگ‌ها خاکستر می‌ماند از گرگ‌ها سایه. مث دخترک توی قصه‌ که خودش را دار زده بود و از آن به بعد ازش هیچی نمانده بود جز سایه‌ای که به طور اغراق‌آمیزی افتاده بود روی تمام ابعاد خواب و بیداری پسرکی که حالا سواحل ژاپن را داشت متر می‌کرد از سر ناچاری، تا سرانجام بفهمد باید زندگی با این سایه روی همه جاش را قبول کند، تا خاکستر شود.



۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

1543

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: بزرگ شدن عذاب‌آور است، مرگ عزیز است چون جلوش را می‌گیرد.

1542

از بُرد ایران مقابل استرالیا انگار هر کس یک خاطره‌ای دارد. حماسه‌ی ملبورن شاید آخرین حماسه‌‌ی مورد توافق اکثریت قریب به اتفاق ملت عاشق حماسه‌ی ایران باشد، تا امروز البته. آن روز من کلاس سوم راهنمایی بودم، زنگ آخر هم ورزش داشتیم. برام یکی ازین کاپشن‌‌شلوارهای ورزشی بادگیرِ شمعی خریده بودند و برای اولین بار آن روز پوشیده بودمشان و رفته بودم مدرسه، برای ساعت ورزش. یک معلم ورزشی داشتیم که اسم‌هامان را اول سال ریخته بود توی کاسه و همین‌طور شانسی شانسی هر کسی را فرستاده بود پی یک ورزش. ده نفر اول فوتبال، ده نفر دوم بسکتبال، ده نفر سوم والیبال. شطرنج و پینگ‌پنگ ورزش محسوب نمی‌شدند. من اسمم توی بسکتبال در آمده بود. معلم هر بار تاکید می‌کرد سینه‌های‌تان باید کفتری شود. برای کفتری شدن سینه باید هر بار تمام امتحان‌های آن ثلث را یکبار تمرین می‌کردیم قبل از رفتن به سراغ ورزشِ تحمیلی.

آن روز انگار نوبت دوی پانصد و چهل متر بود. باید پانصد و چهل متر دور زمین فوتبال، بسکتبال و والیبال می‌دویدیم، بعد  بغ‌بغوکنان راه می‌افتادیم توی زمینی که شانس برایمان انتخاب کرده بود. هنوز یک دور از دویدن دور زمین‌ها نگذشته بود که از بس توی کاپشن نو عرق کردم، درش آوردم و آویزانش کردم روی جارختی‌هایی که پشت سکویی بود که صبح روش قرآن می‌خواندند. وسط دویدن بودیم و طبق معمول نفس من داشت کم می‌آمد و پهلوهام داشت درد می‌گرفت که انگار بازی شروع شد. مدرسه شده بود مثل روزهای آخرین اسفند، هر کی به هر کی. از بلندگوهای توی حیاط داشتند گزارش بازی را پخش می‌کردند. همه از کلاس‌ها آمده بودند توی حیاط. زنگ ورزش مالیده بود. درهای مدرسه هم باز بود، هر کس می‌خواست می‌توانست برود خانه. انگار حماسه‌ها همه‌شان همیشه یک‌جور آزادی گول‌زننده‌ی موقتی می‌دهند به مشمولان حماسه. خیلی‌ها خانه‌شان نزدیک بود. مال من شاید از همه نزدیک‌تر. سه دقیقه فاصله بود از توی حیاط مدرسه تا توی هال خانه. کیفم را انداختم روی دوشم و رفتم خانه. کاپشن را فراموش کرده بودم.

توی خانه‌ی ما کسی بازی را نگاه نمی‌کرد، من نهار خوردم و بعدش یادم نیست چه کردم. تا جلسه‌ی بعدی هم که ورزش داشتیم متوجه نبودن کاپشن نشدم. وقتی فهمیدم هم، کاپشن دیگر پشت سکوی قرآن‌خوانی صبحگاهی آویزان نبود. حاصل حماسه‌ی ملبورن برای من یک شلوار بدون کاپشن بود که اگر بگردم هنوز هم یک جای خانه‌ پیداش خواهم کرد. توی خانه‌ی ما هیچ چیز را دور نمی‌اندازند. حتا هنوز کلیدهای خانه‌ای که دو سالگیم را توش مستاجر بودیم داریم. اولین کار‌ِ بابام توی خانه‌های اجاره‌ای عوض کردن قفل‌ها بود. تا حالا هم کلید همه‌ی خانه‌ها را نگه داشته‌ بود، همه‌شان توی قوطی‌های بسکوییت و شکلات و سوهان خوابیده‌اند. این طرف آن طرف را اگر بگردی، شلوارهای بی‌کاپشن و کلیدهای بی قفلِ زیادی پیدا می‌کنی. گاهی که توی آینه‌ی جلوی جاکفشی خودم را می‌بینم، یاد شلوار بی‌کاپشن می‌افتم، یا کلید بدون قفل. از آن همه خانه، یک مشت کلید مانده جای خاطره و خاطره‌ی یک حماسه برای من شده یک شلوار بی‌کاپشن که دیگر اندازه‌م نیست. استعاره‌ها چقدر دردناکند و راستگو، مانند آینه‌ها.


۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

1541

صدای خش‌خشِ  ورقه‌ی قرص‌ها توی دستم وقتی کتاب نویسنده‌ای که هنوز زنده است را می‌خوانم به هوهوی باد توی قبرستان می‌ماند. توی کتاب بابای مادرزاد کر و لال به پسرش که عکس دختری را نشانش می‌دهد که می‌خواهد باش عروسی کند، می‌گوید: حتما اول سرت رو بگذار روی سینه‌ش، سرد نباشد یک موقع! خوب به نفس‌هاش گوش کن، من نمی‌توانستم بشنوم، تو می‌توانی. خوب گوش کن. پدرش می‌ترسد از زن‌هایی که خوب نفس نمی‌کشند، که سینه‌شان گرم نیست. زن اولش شب توی بغلش سه روز بعد از عروسی مُرده بود. پدرش دوباره بش تاکید می‌کند: سینه‌ی هیچ زنی نباید سرد باشد. 

پدرش این‌ها را البته نمی‌گوید، با زبانش نمی‌گوید، زبانش چون به درد حرف زدن نمی‌خورد، باش می‌شود غذا خورد و حرف نزد. پدرش با دست‌هاش حرف می‌زند. خوبی نویسنده‌هایی که حالا زنده نیستند هم این است که با کلمه‌های‌شان، و فقط با کلمه‌های‌شان، بات حرف می‌زنند. نویسنده‌های زنده مصاحبه می‌کنند، اظهار نظر می‌کنند، با زبان‌شان حرف می‌زنند، و این ها ترسناک است. ورقه‌ی قرص‌های توی دستم هر چه مچاله‌تر می‌شود بیشتر صدا می‌دهد.

1540

توش که نشستم نه در داشت نه پنجره، توجه نکردم. یک پیشخدمت آمد ایستاد کنار میزم، دفترچه بدست پرسید چی میل دارم. قهوه‌خانه و این بازی‌ها؟! توجه نکردم. گفتم: چایی تلخ، سوسیس تخم‌مرغ با بربری. رفت و نیم‌ساعت بعد برگشت با یک زن و یک مرد و غذا. زن و مرد نشستند سر میزم. غذا املت بود با نان لواش، از بوی چای پیدا بود شیرین است. خواستم چیزی بگویم که دیدم زن و مرد شروع کردند به خوردن. یه ربع بعد غذایی نمانده بود. صورتحساب را دادند به من، پرداختم. دوباره پرسید چی میل داری؟! یک چیز الکی گفتم، اما باز چیز دیگری آورد، زن و مرد هم همین‌طور نشسته بودند. باز هم همه را خوردند و پیشخدمت صورتحساب را داد دست من، دوباره حساب کردم. جیب‌هام از پول خالی نمی‌شد. شکم‌های آن‌ها هم انگار پر شدنی نبود. به پیشخدمت گفتم: در ورودی چی شد؟! گفت: در ورودی‌ای وجود نداشت. گفتم: پس چطور خارج بشم؟! گفت: مرحله‌ی بعدی گرفتن جای این آقاس. و به مردی که روبروم داشت کره و عسل می خورد اشاره کرد. گفتم: بعدش؟! گفت: می‌رویم زیرزمین. و این زیرزمین را یک طوری گفت که من حس کردم با یک گربه حرف می‌زنم.

۱۳۹۲ فروردین ۸, پنجشنبه

1539

گفتیم برویم هم را ببینیم. آخرین‏شان را که دیده بودم شش ماه پیش بود، بعضی را دو سال میشد ندیده بودم. دوتاشان آمدند دنبالم. قرار شد شام بگیریم برویم خانه‎ی سومی توی نواب. بچه‎ها که منتظر شام بودند رفتم مسجد لولاگر. توی دستشوییش یک  چیز خنده داری نوشته بودند در مورد رعایت نظافت که حالا یادم نیست، ولی خنده‏دار بود. یکی دیگرمان توی یک روسری فروشی کار می‏کرد، دور میدان نواب. تا من از دستشویی بیایم آن یکی‎مان داشت قیمت عطری که زنش براش گرفته بود را از دوست روسری‎فروش می‏پرسید. عطر هم می‏فروختند آنجا. رفتیم خانه‏ی سومی. تازه وسط شام بود که تلفن اولی زنگ زد. خواهرش بود، حرف نمی‏زد، گریه می‏کرد فقط. هی اولی ازش می‎پرسید چی شده؟! چته؟! مامان طوریش شده؟! خواهر اما فقط گریه می‏کرد، تا اینکه مادرش گوشی را گرفت. توی حرکت چانه‏اش دیدم خیالش کمی راحت شد، مادر سالم بود. از وقتی پدرش آن‏طور شده بود همیشه زنگ تلفن براش علامت خطر بود. مادرش گفت: فاطمه خانوم اینا، تصادف کردن، خودش و دو تا دختراش. تو که تهرانی برو یه سر بیمارستان ببین چطورن.

فاطمه خانوم دخترخاله‏ی مادرش بود و همسایه‏شان از سال‏ها پیش حوالی کرج. توی اتوبان ساوه داشتند با پراید تازه خریده‏شان می‎رفتند که تصادف کردند. فاطمه خانوم در دم مُرده بود. یک دخترش همه جاش شکسته بود و دیگری هم وضعش وخیم بود. برای آن که بسیار شکسته بود همه جاش، آمبولانس مخصوص لازم بود. دیگری را مثل اینکه آورده بودند یک بیمارستانی توی خیابان سمیه. این‏ها را اولی توی راه بهمان گفت. من و اولی و دومی و دوست روسری‏فروش‏مان وسط شام پا شدیم رفتیم سمت بیمارستان. دم در توی ماشین ماندیم تا اولی رفت تو و یک ربع بعد برگشت. دخترک تمام کرده بود.

چارتایی یک ساعتی دم در بیمارستان ایستاده بودیم که آمبولانس آمد، با یک پراید مشکی پشت سرش. از توی آمبولانس یک چیز سراسر گچ‏گرفته‏ای آوردند بیرون که گویا دختر دیگر بود. از توی پراید یه پیرمردی آمد بیرون و زیر بغل جوانکی که از در سمت شاگرد پیاده می‏شد را گرفت. امیر دوید سمتشان. جوانک مادر و یک خواهرش مُرده بودند، آن یکی هم تمام توی گچ بود. پیرمرد انگار داییش بود. اولی باید پسرک را می‏برد پلیس راه ساوه. تجربه‏اش را داشت. هفت سال پیش که پدرش تازه بازنشست شده بود با رفقاش رفتند دریای شمال که جشن بگیرند. باباش توی آب غرق شد، نصفه شب زنگ زدند و اولی راه افتاده بود سمت شمال. حالا بعد از هفت سال جوانک را سوار ماشینش کرد و راه افتادند سمت ساوه، با همان ماشین هفت سال پیش.

ما سه تا نم نمک، ساعت یازده و نیم شب، راه افتادیم سمت پل کالج. خیابان پر بود از مامور، اجلاس سران نامتعهد شهر را کرده بود پادگان. هی داد می‏زدند چراغ خاموش! چراغ خاموش! هیچکس هم ما را سوار نمی‏کرد! همین طور تا نزدیکی‏های فردوسی پیاده رفتیم تا یک پیرمردی سوارمان کرد. می‏خواستیم برویم نظام آباد خانه‏ی دوست روسری‏فروش ماشین برداریم. از راننده پرسیدم چرا هی می‏گن چراغ خاموش؟! گفت: می‏خوان توی ماشین رو ببینن. پیاده شدیم و رفتیم ماشین را گرفتیم.

باید دومی را میرساندیم قلعه‏حسن‏خان، خانه‏ی برادرش. توی راه دومی بم گفت بی‏وفا شده‏ام. منِ احمقِ نصفه شبی گفتم اتفاقا جدیدا یه شعری دیده‏م، بخونم برات؟! گفت: ایول! توی همایون بخون! گفتم: خوراکش دشتیه گرچه، من اما این چیزا که سرم نمیشه. تو دماغی می‏خوای بخونم به جاش؟! خندید و گفت بخون! گفتم: آشنایی کهنه چون گردید بی‏لذت بود / کوزه‏ی نو یک دو روزی سرد سازد آب را. بهم گفت: دستت درد نکنه دیگه! جوابمو گرفتم! دیدم ای بابا! گند زدم رفت که! گفتم خب: این بیت به نظرم یک جوری خلاصه‏ی فیلم بیترمون باشد، نه؟! دومی گفت: حالا هر چی! مهم جواب من بود که گرفتم! چیزی نگفتم! خیره شدم به روبرو. سمت خروج از تهران زیاد مامور نبود. همه آن طرف بودند. ساکت بودیم که دوست روسری‏فروش گفت: راس میگه خب! دومی گفت: چی؟! روسری‏فروش گفت: همین شعره! باز هم چیزی نگفتیم! تا رسیدیم به حوالی قلعه‏حسن‏خان. بعد دومی برایمان از آن میدان گفت و خانه‏هایی که یکی یکی ساخته می‏شدند و از آینده صحبت کرد و از خانواده گفت و ما گوش کردیم.

رساندیمش و دوتایی برگشتیم سمت تهران. گفتم: چی کار کنیم پس؟! گفت: بی‏لذت شده دیگه! گفتم: ینی راهی نیست؟! تا آمد چیزی بگوید دیدیم یکی پرچم می‏زند که خطا کردی! بایست! ایستادیم! جوانکی نوزده بیست ساله، لباس سرباز وظیفگی به تن آمد جلو و گفت پیاده شین، مدارک ماشین! دوستم مدارک را داد و پیاده شدیم. ما را گشت! بعد گفت: چاقو؟ قمه؟! آبکی؟! چی دارین؟! دوستم زد روی شانه‏ش و گفت: ینی من داشته باشم بت می‏گم آخه؟! گفت: به من دست نزن! صندوقو وا کن! دو تا ظرف خالیِ مایع دستشویی اَوِه را باز کرد و بو کرد. زیر زاپاس را گشت. توی داشبورد را. پشت صندلی‏ها را. دوباره ما را گشت. همین طور مثل سرگردان‏ها می‏گشت که مافوقش بهش علامت داد. مدارک را پس داد و گفت: این دفعه رو کارتون ندارم! برین! رفیقم پقی زد زیر خنده! سوار شدیم و راه افتادیم! بش گفتم: خب! راهی نیست؟! بم گفت: می‏بینی که! گفتم: اینا که بازیه! از دست اینام در رفتم من! اما فایده نداره! هیچی فرق نمی‏کنه! گفت: من که هنو در نرفتم! نمی‏دونم فرق میکنه یا نه! گفتم: یه چیزی خراب شده، توی خود ما، هر جا بریم وضع همینه! جذامی‏ها بهتره همه برن با هم توی جزیره‏ی آبسکون! باشن همونجا تا کل جزیره بره زیر آب! گفت: شاهای ترسو هم جاشون همون جاس.

ساکت شدیم بعدش، منظورش به شاه محمد خوارزمشاه بود حتما! بعد از آنکه بخارا و سمرقند را دو دستی تقدیم چنگیز کرد انداختندش توی جزیره‏ی آبسکون، بین جذامی‏ها، تا مُرد. مادرش ترکان خاتون را - که ولیعهدی را از جلال‏الدین گرفته بود چون مادرش قبچاقی نبود - می‏گفتند می‏بستند جلوی چادر چنگیز و گاه گاه امیرِ مغول تکه استخوانی می‏انداخت جلوش، تا مُرد. سلطان جلال‏الدین بیچاره هم این در و آن در زد آنقدر تا مُرد. این‏ها را توی کتاب چنگیزخان خوانده بودم، پانصد تومان از کتابفروشی هنرمند خریده بودمش، دست دو، چاپ مسکو، نوشته‏ی واسیلی یان. آن روزها شوق داشتم، هر روز بعد از مدرسه سه چهار ساعت را توی کتاب دست دو فروشی‏ها می‏گذاراندم. وقتی رسیدم خانه، بابام نشسته بود توی هال، پشت لپ‏تاپش! به نظرم نگران بود زنده نرسم خانه. مرا که زنده دید، رفت خوابید. 

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

1538

یک سرمای بی‏ادبی یکهو پیچیده توی این شهر که از علائم زندگی تهی شده. نه بند رختی هست با بادبان لباس‏هاش، نه گلدانی پشت پنجره‏های دوجداره. 

1537

"الوار ضخیم و محکمی‎ست. هیچکس را نمی‏اندازد، حتا زن حامله را." این یک جمله یکهو آمده بود توی ذهنم، وقتی داشتم بعد از او می‏پریدم توی قایق موتوری ای که دم غروب گفته بود: دیره، تا جزیره نمی‏برمتون، اما تا نزدیکش می‏ریم. جمله مال یک قصه‏ای بود از غزاله‏ی علیزاده، توی همین جا می‏گذشت. توی قصه به اینجا میگفتند بندر شاه، حالا شده بندر ترکمن. جزیره اما اسمش هنوز آشوراده است. دفعه‏ی اولی که اینجا آمده بودم هنوز قصه‏ را نخوانده بودم. بچه بودم. توی لنج رفته بودیم تا جزیره، بعد هم رفتیم دیدنِ سردخانه‏ی ماهی‏ها. یک پیرهن لی تنم بود با دکمه‏های فلزی. توی سردخانه دست زدم به یک ماهی سه متری که روی کنده مانندی یخ زده بود، دکمه‏های فلزی پیرهنم سردتر بود از تنِ ماهی. بهمان گفتند اینجا همان جایی است که آن فیلم را توش ساخته‏اند. همان که داوود رشیدی نقشش خوجه ممد بود. گفتند آنجا که توش گیر افتاده بود همین سردخانه بود. راهنما داشت برامان از داوود رشیدی خاطره می‏گفت که بابام دستم را کشید و رفتیم بیرون. روی دکمه‎های فلزی پیرهنم قطره قطره آب نشسته بود.

بیرون هوا گرم بود. مادرم گفت از بقالی نوشابه بگیرم بخورم. قبل ترش دم ساحل، کنار کافه‏ای که درهای توری داشت، یک ماهیگیر دیده بودم. چند تا ماهی گرفته بود که خوردنی نبود، می‏خواست بدهدشان به من، اما جا نداشتم برای نگه داشتن‏شان. توی بقالی نوشابه را که گرفتم گفتم: بم چن تا پنگوئن هم می‏دی؟! یارو داد! پول هم نگرفت! به مادرم گفتم: مفتی خریدم! بم گفته بود: مفتی که نمی‏خرند! تمام راهِ برگشت توی فکرم این سوال بود که واقعا نمی‏شود مفتی خرید؟! وقتی رسیدیم ماهیگیر رفته بود. ماهی‏های نخوردنیش را هم حتما انداخته بود توی دریا. رفتیم آن طرف درهای توری که نهار بخوریم. آن‏ها اوزون برون کباب شده خوردند، من اما لب به ماهی نمی‏زدم، هنوز هم نمیزنم. لب ساحال راه میرفتم وقت نهار. ساحلش با ساحل فرح آباد و زاغمرز که نزدیک خانه‎ی مادربزرگم بود فرق داشت.

حالا باز هم آنجا بودم و این بار آن جمله را خوانده بودم، و باز هم داشتم توی ساحل قدم میزدم. پیش از تاریکی بود. با قایق موتوری رفته بودیم و برگشته بودیم. زیاد دور نشدیم. همان اول کاری پروانه‏ی موتور گیر کرده بود توی تورهای غیرقانونی که می‎کارند توی دریا. پیرمردی و بچه ای همراش سوار یک بلم مانندی از راه رسیدند. از دور شبیه این نقاشی‏های ژاپنی بود. پیرمرد هم اتفاقا سرش کلاهی بود شبیه همان کلاه‏ها. تن‏مان دو تا جلیقه‏ی زمخت نارنجی پوشیده بودند. به جلیقه‏ی تنش نگاه کردم، مثل فیل و فنجان. آن تن نحیف و ظریف و این جلیقه هیچ به هم نمی‏آمدند. دور و برم را نگاه کردم. اثری از آن کشتی به گل نشسته که توی قصه می‎گفت نبود، همان کشتی که زنی هر شب توی لباس سفیدی می‏آمد روی عرشه اش و نواهای غم‏انگیز سر می‏داد. او داشت توی بازارچه‏ای که آن روزهای بچگی نبود و تازگی درست شده بود راه می‏رفت. من مانده بودم کنار ساحل و به دریا گوش می‏دادم. انگار قاطی صدای موج‏ها و جیغ‏های مرغ‏های دریایی صدای نغمه‏های غم‏انگیز زن هم می‏آمد. در واقع دوست داشتم که بیاید. شب که تاریک می‏شود، صداهای دوست داشتنی بهتر شنیده می‏شوند. چشم‏ها که می‏بینند جلوی شنیدن را می‏گیرند. آدم هر چه می‏بیند را می‏شنود.

نغمه‏هاش غم‏انگیز بود، اما آرامش داشت. انگار زمزمه‏های غم‏انگیز کسی که می‏داند همه چیز تمام شده و حالا فقط با خودش حرف می‏زند، بدون اضطراب. آخر اضطراب مال کسی‏ست که امیدی دارد، منتظر است. این‏ها اما زمزمه‏های غم‏انگیز کسی بود که دیگر منتظر نیست، یک غمگین که دیگر منتظر نیست، جاش کجا باشد بهتر از عرشه‏ی کشتی زنگزده‏ی به گل نشسته ای، آن هم توی لباس سفید، در نیمه‏های شب. همین که صداش را شنیدم، صدای زمزمه‎ها قطع شد. از آن همه بازار، یک مشت عناب خریده بود. یکی داد بهم. گذاشتم توی دهانم، صبر کردن خیس بشود. حالا از دریا فقط صدای موج می‏آمد.

شب برگشتیم گرگان. خانه‎ی دوستی، توی خیابان سرخوجه. بچه که بودم از آنجا کفش می‏خریدیم. ملافه‏های تخت را برایمان عوض کرده بودند. سفید بود. یک پتوی بزرگ پلنگی هم داشت. ازین‏ها که وقتی دست بهشان میزدم انگار که سه کیلو آلوچه گاز زده باشم، دندان‏هام به رعشه می‏افتاد. با احتیاط پتو را کنار زدم. فصل پتو هم نبود، هوا خوب بود، تمام شهر پر بود از شکوفه‏های نارنج. زود خوابش برد. من هم چشم‏هام بسته بود. فکرم اما نه، وقتی امیدی به ادامه نیست چطور می‏شود از الان لذت برد؟ واقعا نمی‏شود. لذت مال یک چیزی‏ست در آینده، آدم از اطمینان است که لذت می‏برد. از اطمینان به تداوم لذت. وگرنه مثل یک مشت آب است روی آسفالت داغ. ده دقیقه بعد اثرش هم نمانده. الان هر چقدر هم خوب باشد، وقتی بدانی این خوبی نخواهد ماند، پایدار نیست، مال همین سه روز است، مال همین یک هفته است، برگردی تهران تمام می‏شود، خب همه‏ش می‏شود زهرمار که. لذتی که یک شب باشد اما ندانی همان یک شب است، آدم را سرشار می‏کند، اما لذت شش ساله‏ای که می‏دانی سر شش سال تمام می‏شود، هر لحظه‏اش پر از بغض است و غم. مگر مرگ تا دیر نشده دست به کارِ جاودانگی شود.

توی آن داستان که الوار ضخیمش هیچکس را نمی‏انداخت، حتا زن حامله را، یک زن اهل جزیره هم بود، که شوهرش شش ماه بود برنگشته بود از دریا. بعضی شب‏ها می‏رفت لب ساحل و چشم می‏دوخت به کشتیِ تزاریِ به گل نشسته. توی قصه یک حیدری هم بود که حتا از تزاری بودن کشتی به گل نشسته هم به وجد می‏آمد. از اینکه رادیوی زِپِرتیش همه جا را، حتا رادیو ایران را، با خرخر می‏گرفت، اما همسایه‏ی شمالی را مثل آینه ذوق می‏کرد. و وقتی خانوم فندکش را می‏داد تا سیگار زرِ روی لبش را روشن کند، چشم‏هاش برق می‏زد. رفته بود از آن سر جزیره سیگار وینستون گرفته بود برای خانوم، مطمئن بود سیگار زر نمی‏کشد. زر مال کارگرها و معلم‏هاست. توی آن فاصله مردِ همراه خانوم، که آسیه نامی طلسمش کرده بود، بش گفت: تو را تجسد تمام زن‏هایی میبیند که توی کتاب‏ها خوانده. بعدش حیدری با سیگار وینستون برگشت، پلاستیکش را باز کرد و بش تعارف کرد، گفت: نمی‏کشم. پرسید: پس چرا فندک دارید؟! گفت: خب! گاهی می‎کشم! پرسید: کی؟! گفته بود: وقتی زیاد ناراحتم، یا زیاد خوشحالم.

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

1536

مثل هدفون که وقتی توی گوش باشد با همه بلند حرف می‌زنی و متوجهِ فریاد زدنت نیستی، دنیای عمل هم ورطه‌ی ابتذال است، بی‌آنکه عملگر خود متوجه باشد. مثل این است که آدمِ عاشق نمی‌تواند داستان عاشقانه‌ی درست حسابی بنویسد، یا شعر عاشقانه‌ی خوب بگوید، هر چه روی کاغذ بیاورد رقت آور می‌شود، مبتذل است. کسی که خوب توصیف می‏کند از بالا نگاه می‎کند. آنکه توی ماجراست اشراف ندارد به همه چیز برای توصیفِ دقیق، تحت تاثیر است. گفتم، دنیای عمل ورطه‎ی ابتذال است. خردمند کسی‎ست که کاری نمی‏کند و نظری نمی‎دهد، و فقط نگاه می‎کند و نگاه می‏کند، مرد حکم‏ها کلیِ ازلی ابدی‎ست. او خردمند است، هرچند مسئول نیست. خرد و مسئولیت با هم تضاد دارند. آدم برای پذیرفتن مسئولیت باید خرد را بگذارد زیر پا. همین است که می‎گویند عشق آن طرف عقل است، چون تنها یک مسئولیت اصیل وجود دارد، و آن هم عشق است.

خرد لذتی ندارد، زجری هم ندارد. خرد مثل جریان زمان است، مثل رودخانه‎ی آرام توی دلتا. تغییر نمی‏کند، می‏نگرد و می‏گذرد. سیراب حتا نمی‏کند، گرچه سیراب می‏شوند رُستنی‎های توی مسیرش، اما قصد سیراب کردن ندارد. همیشه می‏رود، همیشه هست، مثل رود. بی تغییر، بی شتاب، بی بالا و پایین. در آن سو اما، رودخانه‎ی موسمی عشق است. یکهو طغیان می‏کند، زمین‎ها را زیر آب می‏برد، و خب بارور هم می‎کند. دوباره خشک می‏شود. زمستان یک طور است، پاییز شکلی دیگر دارد. پیش‎بینی پذیر نیست، مگر برای خردمند. که هزاران سال الگوی طغیان و خشکسالی را نگریسته. برای خردمند آدم‏ها بسیار شبیه هم‏اند.

خرد نتیجه‏ی بدیهی زمان خواهد بود، عمرِ محدودِ آدم است که خردمند را خارق‎العاده می‏سازد. خردمند کار نهصد سال را توی نود سال به انجام رسانده. آدم‏ها اگر جای نود سال نهصد سال زندگی می‏کردند، عشقی روی زمین باقی نمی‎ماند، نود سال اما، ایده آل است برای عموم. نود سه تا سی سال است. هر سی سال، یک چیز اساسی تغییر می‏کند. نه که دگرگون شود، فرم می‏گیرد، نرم می‏شود، هموار می‏شود. صیقل می‏خورد. صد و بیست را اگر خانه‏ی پر بگیرد، آنگاه، چهل مهم خواهد شد جای سی. صد و بیست اما، دور از دست ساکنان جهانست. جهانی که توش، دنیای عمل لاجرم، ورطه‏ی ابتذال خواهد شد.

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

1535

سوسیس که سرخ می‌کنم یاد الیور تویست می‌افتم. یکی از آن اولین صبح‌هایی که تازه چارلی برده بودش پیش فاگین، که هنوز اجازه‌ی بیرون رفتن نداشت و باید شاهد بازی عجیب فاگین و پسرها می‌بود. صبح الیور چشم‌هاش را باز کرده بود که فاگین را دید تنها نشسته پشت میز و یک صندوقچه‌ای جلوش باز است، توش پر از ساعت و طلا و جواهر. یک ربعی فاگین داشت به گنجینه‌ش نگاه می‌کرد، بعد درش را بست و یک جایی پشت کمد مخفیش کرد. رفت سمت اجاق و چند تا سوسیس انداخت توی روغنِ داغ. بوی سوسیس پیچید لای بوی نای توی اتاق و دود روغن قاطی شد با نور صبحگاهی که از درزهای چوب‌ها و لای بازِ پرده‌های یکی دو تا پنجره‌ی اتاق می‌ریخت تو.

الیور چشم‌هاش را باز کرد و نشست توی تخت. فاگین یکهو قاشق را انداخت توی ماهیتانه، طوری که روغن پاشید روی دستش. بی‌اعتنا خیز برداشت سمت الیور. یقه‌ش را گرفت و چسباندش به کناره‌ی تخت، صورتش را برد نزدیک صورتش، مو و ریش قرمزش می‌خورد به چشم و بینی و چانه‌ی پسرک، با تحکم پرسید: از کی بیداری؟! الیور گفت: همین تازه! یه دیقه‌س. فاگین چشم‌های نخودیش را مثل عدس گرد کرد و گفت: هیچ وقت به من دروغ نمی‌گی، نه؟! الیور آب دهانش را قورت داده بود و گفت بود: نه! فاگین آرام یقه‌ش را ول کرده بود، دست کشیده بود به یقه و پیراهن و سینه‌ی پسرک و مثلا لباس‌های پاره‌ش را مرتب کرد. بعد دستش را گرفت و برد سر میز و پنج تا سوسیس گذاشت توی بشقابش. کارد را برداشت و یک تکه‌ی بزرگ نان برید و به حالت تعظیم گذاشت کنار بشقاب پسرک، بعد همان‌طور رقص‌کنان کارد را محکم پرت کرد سمت میز. دو سانتیمتری بشقاب الیور کارد فرو رفت توی میز و بعد از چند رعشه صاف است ایستاد. برای الیور که برای خواستنِ یک کاسه‌ سوپ بیشتر از بامبل یک هفته را توی انبار زغال گذرانده بود، این چیزها در مقابل یک بشقاب سوسیس و نان هیچی نبود. و این‌ها تازه صبحانه بود، حتما نهار و شام هم اینجا به راه بود همیشه! الیور اما نمی‌دانست اینجا صبحانه و نهار و شام، همیشه سوسیس است.

صبح که سوسیس سرخ می‌کردم، باز هم یاد الیور و آن صبح افتادم. بوی سوسیسِ توی روغن، قاتی با بوی نای اتاق، دود‌ روغن سوخته مخلوط با نور صبحگاهی. رذالت فاگین مخلوط با لطافت و مهربانی نانسی. اینجا هم همه چیز قاطی‌ست، مخلوط است، گیج است. گرچه من همیشه سوسیس نمی‌خورم. اما من هم گنجینه‌ای دارم که صبح‌ها پیش از آنکه بیدار شوم دور از چشم خودم نگاهی بش می‌اندازم. چشمم را که باز کردم، دو سه بار محکم می‌مالمش و مطمئن می‌شوم چیزی ازش یادم نمانده. بعد می‌روم سر کار. بعضی صبح‌ها اما، که سوسیس سرخ می‌کنم، چیزهای محوی یادم می‌آید از آن گنجینه. آن روزها سر کار نمی‌روم. آن روزها می‌شود جمعه، با آن غروب‌های معروفش. وَ اِلا من همه‌ی جمعه‌های توی تقویم را رفته‌ام سر کار تا حالا.

۱۳۹۲ فروردین ۴, یکشنبه

1534

آدم‌ها پیرتر که می‌شوند، سخت‌تر می‌شوند. مثل مواد مذاب می‌مانیم ما ابناء بشر انگار. اول‌هاش همه روانیم، سُرخیم، سرخوشیم، آماده‌ی پذیرشیم. سختی معنی ندارد، گرمای روزهای روشنِ پیش رو پیش می‌بردمان. کم‌کم که جلوتر می‌رویم سرد می‌شویم، شکل جایی که روش روان هستیم را می‌گیریم، آهسته آهسته می‌ایستیم. ما دو تا، که در وقت مذاب بودن و روان بودن بارها از روی سر و کول هم رد شده‌ایم، بارها هم را گم کرده‌ایم. باز، هم را دیده‌ایم، حالا، که دیگر سرد شده‌ایم، سنگ شده‌ایم، رسیده‌ایم باز روبروی هم. چشم‌ها حتا سردند، سنگند، دست‌ها هم. نه یارای تغییر هست، نه توان پذیرش. سرنوشت از این غم‌انگیزتر هم می‌شود؟! سرنوشت ازین محتوم‌تر هم می‌شود؟!

غم‌انگیز، محتوم، انگار آینه‌ی هم باشیم، نشسته‌ایم روبروی هم، سنگ شده، هی این کلمات را تکرار می‌کنیم. آن لحظه‌ی آخرِ پیش از سنگ شدن کِی بود؟! چه کار می‌کردیم آخرین لحظه؟! منِ سنگ شده دستم دراز است، انگشت‌‌هاش را اگر نگاه کنی، مثل بشقاب ایستاده‌اند. مث دست‌هایی توی تابلوی بانوی نخ‌ریسِ داوینچی. همان‌طور نگران. اما آن دورها هیچی نیست. کاش حداقل مثل همان تابلو، در دورها کوه‌های بلند سفیدپوش بودند.

چشم‌های تو اما شده شبیه آندرومدا، توی نقاشیِ رامبرانت. وحشت توی چشم‌هات موج می‌زند، از هیولای دریایی‌ای می‌ترسی که اصلا توی قاب نیست. دور و برِ تو اما، برعکس من، شبیه است به نقاشی. یک مشت علف و صخره! به جایی کنار دریا نمی‌رود این منظره، بیشتر شبیه اطراف یک چشمه است. همان چشمه که پیرمرد خنزر پنزری نشسته بود این طرفش و دخترکِ جام بدست داشت می‌پرید از روش. اینجا اما پیرمرد در هیات دخترک درآمده و ترسِ نویسنده ریخته توی چشم‌هاش. ترسش از جنس همان ترس‌هایی‌ست که تابستان‌ها زیر شمد انکارشان می‌کردی، شمدهایی با طرح دخترک و پیرمرد روش. از همان وقت می‌ترسیدی از هیولاها. هیولاهایی که توی قاب نبوند. تابستان‌ها شمد می‌شد زِرِهَ‌ ت، زمستان‌ها پتوی ببرنشان. حالا اما بی‌زره، چشمهات چی را می‌دید آن لحظه‌ی آخرِ پیش از سنگ شدن؟!

امروز اما، امروز که دو تا تکه سنگ بیست و نه و سی ساله هستیم، چه باید کرد؟! روی هم می‌شویم پنجاه و نه ساله. سالی که جنگ شروع شد. برای ما دو تا سنگ، که نه تغییر را بر می‌تابیم نه مردِ پذیرش هستیم، جنگ تنها جاده‌ی پیش روست. باید جنگید، توی جنگ مصیبت موج می‌زند، اما امید هم هست. وای به روزگاری که توش امید را باید در جنگ یافت. رقت‌انگیز بودنِ مسیر اما چیزی از فایده‌ اش کم نمی‌کند. این جنگ ماست.





۱۳۹۲ فروردین ۲, جمعه

1533

پنج تا اسب بودند و من و مادربزرگم. همه با هم رفته بودیم لب چشمه آب بخوریم. یک جایی بود بین تیلک و شهمیرزاد. یک جایی که می‌نی‌بوسِ بی‌زاپاسی که باش می‌رفتیم سمت سمنان پنچر شده بود و راننده و پسرش داریوش شش ساعت رفتند و برگشتند با لاستیک نو. از جاده رفته بودیم پایین، مادربزرگم چشمه را می‌شناخت. از دوران کودکیش، چیزی گنگ یادش بود. هنوز سرِپا بود. از من بهتر از سرازیری می‌رفت پایین. من پنج ساله‌ بودم. یا شش ساله. رفتیم لب چشمه، تا آمدیم آب بخوریم پنج تا اسب آمدند، دو تا کره، سه تا بزرگ، انگار که ما نباشیم، آب خوردند، هم را نگاه کردند، آسمان را نگاه کردند، و رفتند.

این‌ها را پشت اتاق آی‌سی‌یو یادم آمده بود، سال هشتاد و پنج. پدربزرگم توی آس‌سی‌یو بود، دلیل: سکته‌ی مغزی. پدر بزرگم پیرترین بود توی آی‌سی‌یو، از همه جوان‌تر پسرکی بود هفده ساله. با موتور رفته بود زیر تریلی. پدرش بالای سرش بود، اهل یکی از روستاهای اطراف قائمشهر. می‌گفت سه ماه پسرش باش قهر بود. موتور می‌خواست. آخر سر تسلیم شد و موتور را خرید براش. همان روز اول، عصر، راه افتاد توی کمربندی تازه‌ساز قائمشهر و رفت زیر تریلی. یک ماه بود که توی آی‌سی‌یو بود، نه زنده، نه مُرده. پاییز بود و وقت درو، پدر کشاورزش اما روزها پشت پنجره‌ی آی‌سی‌یو بود، شب‌ها توی نمازخانه.

آن روز که اسب‌ها را دیدیم با مادربزرگم، وقتی راننده با پسرش داریوش رفت لاستیک را عوض کند، توی راه آبگرم سمنان بودیم. آن سال‌ها یک جای بی در و پیکری بود آن آب گرم. داریوش شاید شانزده ساله بود، یا پانزده ساله. دیگر مدرسه نمی‌رفت. کمکِ پدرش بود. شاگر شوفر. داریوش هم پنج سال بعد با موتور تصادف کرد و مُرد. مادرش دیوانه شد. پسر یکی یک دانه‌اش بود داریوش. پدرش می‌نی‌بوسش که دیگر داریوشی شاگردش نبود را فروخت. شصت و یک ساله بود، فصل انجیر، می‌رفت از خانه‌ی این و آن انجیر می‌چید و می‌فروخت به مسافرها. یک روز پاش سر خورد و از درخت افتاد و مُرد. نمی‌دانم این درخت انجیر چه خاصیتی دارد، همه از روش سر می‌خورند.از بیمارستان‌های مازندران بپرسید، سالی چند نفر، هیچ درختی انقدر کشته نداده است. پدر داریوش اما همان موقع نمرد، توی بیمارستان مرد، می‌گفتند از بی‌باعثی مُرده. توی زبان مازندرانی بی‌باعثی یعنی بی کس و کاری، بی‌غمخواری، بی‌یار و یاوری. داریوش مرده بود. زنش دیوانه بود. خودش هم مُرد، باعث‌هاش پیش‌تر مُرده بودند.

توی آن سفر داییم هم بود. دایی من نه، ما اما بش می‌گفتیم دایی. دایی پدرم بود، برادر مادربزرگم. بیماری پوستی داشت، گفته بودند آبگرم سمنان براش خوب است. لاریجان رفته بود، هیچی نشده بود. آبگرم رامسر هم مال خارجی‌ها بود، تهرانی‌ها، شیرازی‌ها، اصفهانی‌ها، خودی‌ها نمی‌رفتند. سمنان می‌گفتند بهتر است. می‌گفتند آن شکارچی که آبگرم را کشف کرده، همین مرض دایی را داشت. یک روز بعد از شکار که دست و بالش خونی بوده یک چشمه‌ای دیده، دستش را شسته توش و یکهو تمام زخم‌هاش خوب شده، جاش هم نمانده حتا. برای داییم می‌رفتیم. با مادربزرگ و پدربزرگ و داییم. و داریوش و پدر و مادر و خواهرهاش. توی آبگرم حال من بد شد، به ده دقیقه نکشید، بوی گوگرد را انگار تحمل نداشتم.

الان توی سال نود و دو، پدربزرگم مُرده، دایی مُرده، داریوش مُرده، پدرش مُرده، مادرش نمی‌دانم، شاید مُرده. من پنج ساله‌نیستم. آن پنج تا اسب که آمده بودند آب بخورند هم باید مُرده باشند. از آن جاده شاید دیگر کسی استفاده نمی‌کند. یادم است آب از سر و کول کوهِ کنار جاده بالا می‌رفت. همه جا خیس بود. جاده‌ی خاکی پُر از گِل بود. لاستیک‌های بزرگ می‌نی‌بوس بنز جاهای عمیق پشت سرش می‌گذاشت. شاید ما آخرین ماشینی بودیم که از آن راه رفتیم. شاید هنوز جای چرخ‌ها مانده باشد روی جاده، خشک شده، سفال شده. عاج‌ها و طرح‌ها همین‌طور وسط جاده، که حالا اشکهاش همه خشکیده‌اند، به آسمان چشم دوخته باشند شاید. آن پنج اسب من و مادربزرگم را شاید دیدند آن روز. قصه‌ی ما را تعریف کردند برای همه. مثل شکارچی که قصه‌ی چشمه‌ها را گفت و مشهور کرد. اسب‌ها که از آن راه می‌رفتند حواس‌شان شاید بود از آن به بعد که نقش لاستیک‌ها را لگد نکنند. با احتیاط از کنارش رد شوند. اسب حیوان نجیبی‌ست و من و عاج‌ها هنوز زنده‌ام. درخت‌های پیر انجیر هم هنوز کشته می‌دهند.

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

1532

هوشنگمون صبحی سر صبحونه اینو واس آقاکمال تعریف کرد. حالا ما واستون بازتعریف می‌کنیم.

امروز یه مسافری داشته هوشنگمون، همون‌طور که نشسته بود پشت موتور، به شکل عجیبی توی اون باد و طوفان صداش به طور واضحی می‌اومد به گوشش. به هوشنگ گفته: شنیدی میگن ویرگول خیلی مهمه؟! هوشنگمونم گفته: خب آره! یارو پرسیده چی بوده جریانش؟! هوشنگمون گفته: که بخشش لازم نیس، اعدامش کنید و بخشش، لازم نیس اعدامش کنید؟! یارو گفته: آره! آفرین! حالا می‌دونی ساکن چقد مهمه؟! هوشنگمون گفته: چقد؟! یارو گفته: یه روز یه کارمندی بوده، رو تابلو اعلانات می‌بینه واس ماه رمضون قرار بشون یک تن ماهی بدن. هیچی دیگه، اینم میره خونه‌ی خودشو و ننه‌شو و فک و فامیل میگه یخچالا رو خالی کنین، قرار بمون یه تن ماهی بدن، باس همه رو جا بدیم. روزی ام که قرار بوده ماهی رو بدن با سه تا وانت و فک و فامیل رفته دم اداره توی صف، دست آخر چی دادن دستش؟! یه تنِ ماهی دویست گرمی!! دقت داری پسرجون؟! واس خاطر یه ساکن عنتر و منتر فامیل و اداره شد.

هوشنگمونم رو کرده به بارو گفته: ای آقا! حالا این مثالا رو می‌سازن به بچه‌ها دستورزبون یاد بدن دیگه! یارو یهو یه مکثی کرد و گفت: می‌دونی سر اون یارو چی اومد بعد از اون روز؟! هوشنگمون دید که یارو ول کن نیس! حالام که تا راه‌آهن خیلی مونده، پس گفت: بگو بمون عمو! یارو ادامه داد: یارو تن ماهی بدست از پارکینگ اداره اومد بیرون که چشش به همکاراش و فک و فامیلش نیفته و بعدم یه راست رفت راه آهن. یه بیلیط گرفت و پرید توی قطار. ازینا که هر کوپه‌ش شیش تا تخت داره. بعدم رفت اون تخت بالایی. جوراباشو در آورد و کتشو گذاشت زیر سرش و خوابید. هوشنگمون گفت: خب! بعد چی شد؟! یارو به هوشنگمون گفت: بعد که هیچی، هنوز خوابه. اما دیگه وقت بیدار شدنشه. باس برم سراغش، الانم دارم می‌رم از راه‌آهن برش دارم. طرفای میدون ولیعصر بود که هوشنگمون یهو ترمز پاییِ مخصوصش رو صورت داد و فنری هوندا رو کشوند لب جوب و برگشت و نیگا کرد تو صورت یارو.

یارو یه لبخندی داشت، محو و ملیح. هوشنگمون گفت: من هوشنگم، شما؟! یاروئم گفت: منم همونم که ویرگول واسش بعد از بخشش اومد. ازون موقه‌م کارم کمک کردن به قربانی‌های این بازی‌هاس. کمک کردن به اونا که تاوان بازی بقیه رو میدن! اونایی که نبود می‌شن تا حالا شاید بقیه یه درسی چیزی بگیرن. امروزم باس برم سراغ این رفیق تن ماهی‌مون. چن ساله روی اون تخت توی اون کوپه‌ی شیش تخته خوابیده بوده. حالا دیگه وقتشه بیدارش کنم و ببرمش خونه. هوشنگمون فنری هوندا رو دوباره راه انداخت و تا خود راه‌آهن یک کلام هم حرف نزدن. وقتی رسیدن، یارو به هوشنگمون گفته:‌ بیا بام. دس تنهام. خلاصه رفتن و کوپه رو پیدا کردن و دو تایی دست یارو رو گرفتن و آوردن سوار فنری هوندا کردنش و هوشنگمون جفت‌شون رو برد رسوند خونه. جای کرایه‌ی موتور هم یه تنِ ماهی دویس گرمی دادن دست هوشنگمون.

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

1531

مثل یک کیسه برنج شده‌ام که توی انباری اشتباهی گذاشته باشندش روی داس زنگ‌زده‌ای که سال‌هاست یه خوشه گندم هم درو نکرده. داس کیسه را سوراخ کرده اما تا کیسه تکان نخورده برنج‌ها سرجاشان هستند.  یک تکان کوچک اما کافی‌ست که زور پنجاه کیلو برنج سوراخ را آنقدر گشاد کند که پنجاه کیلو توی پنج دقیقه پخش شود کف انباری و با خاک و کاه مخلوط شود. توی این انباری که نه باد می‌آید نه موش دارد. 

1530

همه طرف پُر است از موجودات وحشتناکی که اسم‌شان دِراسزور است. حالا اسم‌شان است یا گونه‌شان است نمی‌دانم. اینکه این‌ها هم انسانند مثل آدم یا نه، بی‌خبرم. حرف نمی‌زنند. توی این چند روز که گیر افتاده‌ام اینجا هیچ کاری به کارم نداشته‌اند. اما همیشه می ترسم ازشان. به حد مرگ می‌ترسم. یکی‌شان را که می‌بینم شروع می‌کنم به دویدن در مسیر مخالفش. آن‌قدر می‌دوم تا از خستگی بیفتم زمین و درد بپیچد توی تهی‌گاهم و یک‌ چیزی مثل بیهوش شوم. دوباره که حالم بیاید سر جاش، یکی دیگرشان را می‌بینم و باز همین بساط. اینکه این چند روز چطور زنده مانده‌ام را نمی‌دانم. نه غذا خوردنی را به خاطر دارم، نه نوشیدن آبی را. فقط می‌دانم داشتم می‌رفتم خانه‌ی مادربزرگم، در نکا، مازندران. بسیار هم خوشحال، مثل شنل‌قرمزی، اما وسط راه اینجا گیر افتادم. از هر طرف هم می‌دوم هیچی نیست جز این دراسزورها.

1529

من را نه تیر غیب، نه خنجر دوست و نه گلوله‌ی دشمن، من را تردیدهای خودم خواهد کشت. 

1528

از امسال چیزی نمانده جز قورباغه‌ای تکاور که باید دنیا را نجات دهد اما حالا دوست دارد فقط بنشیند و انگار که تابستان است و توی شالیزار، صدا از خودش در بیاورد، آن هم وسط این برف توی این بیابان

1572

گفت کجا بریم؟! گفتم: هر جا که دوس داری. گفت: یه جای سبز باشه، چمن. گفتیم: بریم! دو قدم هنوز برنداشته بودیم که مادربزرگم را دیدیم. دستش سبزی بود. سلام کردیم و احوال پرسیدیم و رفت. ما هم رفتیم سمت تاکسی‌ها. از جلوی یکی‌شان که رد می‌شدیم گفت: عه! بیا یه دقه بریم پیش اینا! یه چیز جالبی دارن! رفتیم سمت مردی که جلوی تاکسی ایستاده بود و چیزی توی دستش می‌چرخید. سلام کردیم. گرم علیک گفت و دست‌هایمان را فشرد و گفت: بفرمایید. درِ تاکسی را باز کرد و رفتیم تو. توش انگار که اتاقی باشد. چند تا دانه مبل. یک تخت. یک میز با دو تا صندلی. روی یکی از مبل‌های زنی نشته بود و انگار بچه‌ای، نوزادی، بغلش بود. به نوزادِ توی بغلِ زن نگاه کرد و بم گفت: این رو می‌گفتم! چقد قشنگه! یه عکس ازش بگیریم، بعد بریم؟! لبخند زدم و دوربین را در آوردم. نوزاد انگار که دوربین را دیده باشد یکهو از جاش پرید و راه افتاد. نوزاد نبود. سگ بود. رفت بین پاهای زن پنهان شد. بین‌ ساق‌هاش. ازش دو تا چشم معلوم بود و دو تا گوش. بم گفت:‌ عکس قشنگی میشه، بگیر از همین! چشاش برق می‌زنن. دست که بردم به دوربین دیدم هیچ دوربین خودم نیست. یک دوربین عجیبی بود، شبیه هیچ یک از دوربین‌هایی نبود که دیده بودم تا به حال اما انگار بلد بودم ازش استفاده کنم. زوم کردم بین ساق‌های زن و عکس را گرفتم. وقتی با هم نگاه کردیم به نتیجه، همه چیز توش بود. سگِ لایِ ساق‌ها گم شده بود توی عکس. همه‌ی اتاق توی عکس افتاده بود. حتا من و او که پشت به دوربین بودیم. 

۱۳۹۱ اسفند ۲۴, پنجشنبه

1571

کلید که توی قفل می‌چرخید انگار توش بودم. تمام صداها را یکی یکی می‌شنیدم. انگار گوشم رفته بود توی دستم که داشت قفل را باز می‌کرد. همه چیز را واضح می‌شنیدم، بالا و پایین رفتن دندانه‌ها و یکی شدن‌شان که منجر شد به باز شدن دری که یک هفته بسته بود. توی اتاق همه چیز همان‌طور مانده بود. یک مشت کتاب پای تخت. لاحاف در هم پیچیده و آشفته افتاده بود یک گوشه‌ی تخت. بالشت‌ها نامرتب تکیه داشتند به دیواری که در طول تخت بود. روی میز یک مشت کاغذ بود با بسیاری چای‌های کیسه‌ای مصرف شده که همه خشک شده بودند، همرنگ پوست مرده. تا خشک شوند یک آثار ریشه‌مانندی روی کاغذهای کاهیِ روی میز به جا گذاشته بودند. انگار که دست‌هایی با بسیاری انگشت کیسه‌های حالا مرده را سفت چسبیده باشند. آن طرف‌تر هم دو تا فنجان بود با آثار قهوه که چسبیده بود به تهشان.

روی کاناپه نشستم و به پشتیش تکیه دادم. سرم را گذاشتم روی شوفاژِ پشت کاناپه، که گرم بود، و منظره‌ی روبروم را دوباره نگاه کردم. یک ترکیبی بود از چهار روز تنهاییِ مملو از بی‌حوصلگی و استیصال و سه روز بعدش که او آمده بود. چای‌‌کیسه‌ای‌ها مال آن چهار روز بود، آن دو فنجان قهوه مال آن سه روز. توی فنجان‌ها، گفتم، آثار قهوه‌ مانده بود. شما اگر نگاه می‌کردید هر دو را یکسان می‌یافتید. من اما چیزی اضافه بر شما می‌دانم. یک هفته پیش، از دو فنجان یکی نصفه رها شده بود و دیگری تمام شده بود. حالا محتویات فنجان نصفه رها شده بخار شده بود و در ظاهر هر دو فنجان شبیه هم بودند. انگار دو تا دوست نشسته‌اند. قهوه‌شان را خورده‌اند و بعد هم با هم یک هفته رفته‌اند و آنقدر عجله داشته‌اند که وقت نبود حتا برای شستن فنجان‌ها نبود.

حالا وقتی مطلع شوید قضیه این طور نبوده و از فنجان‌ها یکیش از همان یک هفته پیش خالی بوده و آن یک اما خالیِ خالیِ نبوده و کم‌کم و ذره‌ذره تبخیر شده طی این یک هفته و حالا خالیست، اولین سوالتان چیست؟! فنجانی که نصفه بوده و حالا خالی‌ست را بلند کردم تا از نزدیک نگاهش کنم. یعنی می‌شد فهمید کِی محتویات فنجان کامل تبخیر شده؟! سوال من این بود. شاید دو روز پیش، شاید همین یک ساعت پیش. راهی نبود برای فهمیدنش. یا من بلد نبودم.

ته فنجان را نگاه کردم. قبل از اینکه خوب به تهش دقت کنم متوجه شدم این اصلا فنجان نیست. فنجان خب یک تعریفی دارد، این به بزرگی گلدان بود. به آن یکی نگاه کردم. آن هم به همین بزرگی بود. چطور همچین چیزی می‌شد؟! من با این قوری قهوه‌درست‌کنی که دارم، و اسم دقیقش را هم نمی‌دانم، در هر بار شاید می‌توانستم نصف این گلدان‌ها را پرکنم! یعنی چهار بار قهوه ساخته بودم؟! هیچ یادم نمی‌آمد. سابقه هم نداشت.

ته گلدان را نگاه کردم. توش یک جور رگه‌هایی مثل برگ بود، مثل رگبرگ‌ها. اما در زمینه‌ی قهوه‌ای. انگار یه برگ را گذاشته باشی ته فنجان و بعد بگذاری محتویاتش بخار شود. جاهایی که رگبرگ‌ها بودند یک شیارهایی مانده بود. گلدان را گذاشتم روی میزی و دیگری را برداشتم. توش یک لایه قهوه‌‌ی خشک شده بود. مثل این قهوه‌های ترک که همیشه می‌مانند ته فنجان. صاف بود و بی نقش. مثل یک تکه‌ی سیمان‌کاری شده‌ی بی‌نقص. نه شیب داشت، نه پستی و بلندی. نه طرف و نقشی. مثل گرانیت‌هایی که باش سنگ قبر می‌سازند. ازین مدل‌ها که این همه سال زندگی توی آتشفشان و دل زمین هیچ ردی و نقشی و اثری روشان نگذاشته. همان‌طور سیاهند و یک‌دست. این فقط قهوه‌ای بود جای سیاه.

این تفاوت حتما به خاطر این بود که یکی تمام شده بود و دیگر نصفه رها شده بود. سنگ قبر را گذاشتم رو میز. وقت فکر کردن نبود. وقت تمیزکاری بود. توی دو هفته گند همه جا را برداشته بود. اول چای‌های کیسه‌ای. تا آمدم برشان دارم چشمم دوباره افتاد به طرح‌هایی که روی برگه‌های کاهی ساخته بودند. مو نمی‌زدند با طرح‌های توی آن یکی گلدان. انگار هر دو را با برگ یک درخت ساخته باشند. دستم را از چای‌کیسه‌ای‌ها دور کردم. از روی کاناپه بلند شدم. کلید را گرفتم دستم و رفتم سمت در خروجی. یک بار دیگر به تخت و لاحاف و بالشت‌های تکیه کرده به دیوار نگاه کردم. انگار اشتباه آمده بودم. اصلا خانه‌ی من نبود. رفتم و در را پشت سرم قفل کردم. توی آسانسور به نظرم رسید باید برام عجیب باشد که پس چطور کلید کار می‌کرد، و چطور فنجان‌ها را می‌شناختم و قصه‌شان را می‌دانستم و آن چهار روز و آن سه روز یادم بود. اما خب، دوست نداشتم این‌ها را از خودم بپرسم، انگار کردم همچنین سوال‌هایی نیست توی سرم. توی آینه نگاه کردم. بوسیدن توی آسانسور چقدر شیرین است. مخصوصا این آسانسورهای قدیمی چهل‌ساله که وقتی می‌ایستند توی‌شان زلزله می‌آید. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

1570

چانه‌اش می‌لرزید و هر چه رگ و پی بالای سینه و توی گردنش بود برجسته شده و به چانه‌ی لرزانش ختم می‌شد. انگار که رودهای سراسر بدنش می‌ریخت توی دلتای گردن و راهی اقیانوس جاری‌ای می‌شد که اشک روی چانه‌ش راه انداخته بود. شانه‌ها مثل موج‌هایی میانه‌ی اقیانوس، هی بالا می‌رفتند و پایین می‌آمدند. سایه‌هایی که نورِ لای کرکره‌ها و آباژورِ گوشه ی اتاق روی تمامِ این رود و موج و دلتا و رود می‌ساختند شبیه حرکت مارپیچ اژدهایی بود که مالک تمام و کمال این جلوه‌ها بود انگار.

من باید چه کار می‌کردم؟ می‌رفتم و بغلش می‌کردم؟ گونه‌ش را و موهاش را می‌بوسیدم و درست همان موقع که فشار بازوهام را دور تنش بیشتر می‌کردم می‌گفتم هیچی نیست؟! همه چیز مرتب است؟!

نمی‌دانم. من اما توی آن لحظه‌ی پر اشک و آه و نور و سایه این سوال نمی‎دانم از کجا توی سرم افتاده بود که اگر الان می‌خواستم بروم به یک رستوران مورد علاقه‌م و یک غذای مورد علاقه‌م رو بخورم، که خیلی مخصوص باشد و مثلا منحصر بفرد کند امشب را، کجا می‌رفتم و چی می‌خوردم، و هیچ جوابی هم براش نداشتم. حس می‌کردم صدای هق‌هق و تصویر محو شانه‌هایی که هی بالا پایین می‌شدند جلوی تمرکزم را گرفته. احساس می‌کردم همه‌ی ادامه‌ی زندگیم بستگی به جواب همین سوال دارد و اینجا اصلا نمی‌شود امیدِ جوابی براش را داشت.

یکهو گفتم: الان که صُبحه، ولی اگه امشب بخوایم بریم یه جای مخصوص واسه شام کجا بریم؟ جوابی نشنیدم جز هق هق. پا شدم و رفتم مسواک بزنم. نمی‌دانم چقدر طول کشید مسواک زدنم، توی اتاق که برگشتم اقیانوس خشک شده بود و نور تمام قد می‌ریخت توی اتاق و اژدها انگار لابلای کرکره‌های جمع‌شده خوابیده بود. خبری از دلتا نبود و گونه‌ها جای خیس، سرخ بودند. گفت: بریم صبحونه؟! چیزی نگفتم. ولی رفتم سمت لباس‌هام. خوبی این هتل‌ها این است که صبحانه روی کرایه‌ی اتاق است.