کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

1566

"لبم گردنش را بوسید، انگار که پلنگی گلوی آهویی را به دندان بگیرد"، اینجای قصه‌ش را که می‌خواند چشمم به لب‌هاش بود، پیرمرد یک جمله می‌خواند و یک پک به سیگارش می‌زد. دو بسته سیگار را تا صبح می‌کشید. کار هر شبمان بود، زنش که می‌رفت بخوابد دفتر داستان‌های هرگز چاپ نشونده‌اش را می‌آورد و برام می‌خواند. ازش پرسیدم که این‌ها داستان است یا واقعی‌ست؟ گفت: بیانش داستان است، اما خودش واقعی.

یک بار که باش رفته بودیم جایی، دوستم بش سیگار تعارف کرد، مارلبرو بود. لبخند زد و نگرفت، گفت من سیگار خودم را می‌کشم. بسته‌ی انگار مشت‌خورده و مچاله‌ی سیگار فروردینش را در آورد و یکی گذاشت بین لب‌هاش. رفیقم بش گفت: سیگار ما کشیدن نداشت؟! جواب داد: اسم فروردین را دوست دارم، اولِ بهار! مارلبرو! این چه اسمی‌ست دیگر؟! شب که برگشته بودیم، وقتی زنش خوابید و دفترچه داستان‌هاش را آورد بم گفت: اینکه امروز به دوستت گفتم فروردین می‌کشم چون اسمش را دوست دارم بیان قصه‌ای بود، واقعیتش این است که فروردین می‌کشم چون از مارلبرو ارزان‌تر است، خیلی ارزان‌تر.

1565

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: گیوتین همانجا فرود می‌آید که بوسه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

1564

کتابی که می‌خواندم توی مترو تمام شد. انتظارش را نداشتم. بیرون گرم بود، توی مترو گرم‌تر. ساعت سه بعدازظهر نباید آنقدر شلوغ می‌بود، ولی بود. گرچه آنقدر شلوغ نبود که جای نشستن نباشد. بغل دستم دو تا دخترک مدرسه‌ای نشسته بودند که هی حرف می‌زدند، تند تند و ریز ریز، آنقدر تند و آنقدر ریز که من نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. روبروم یک زنی بود میانسال، نشسته بود و سرش را تکیه داد بود به دیوار پشت سرش. نمی‌دانم خیال کردم یا واقعا دیدم، یک قطره اشک سر می‌خورد روی گونه‌ش. بی‌حرکت نشسته بود، انگار که مرده‌ای برای خودش گریه کند. تا اشکش را دیدم دست کردم توی کیفم و کتاب را در آوردم، صفحه‌های آخرش بود و دوست نداشتم توی مترو تمام شود، اما خب، چاره‌ای نبود، آدم‌ها دوست ندارند شاید غریبه‌های توی مترو اشک‌های‌شان را ببینند، از طرفی تظاهر به ندیدن هم کار من نیست. باید بین خودم و زنِ روبروم یک دیوار می‌کشیدم و سال‌هاست جز کتاب دیواری نمی‌شناسم.

آخرهای داستان، قهرمان قصه فهمیده بود چند روز دیگر می‌میرد. یک دانشمندی روی مغزش یک آزمایش‌هایی انجام داده بود و حالا نتایج از کنترل خارج شده بود و دانشمند بش گفته بود بعد از فلان تعداد ساعت دیگر هوشیاریت از دست می‌رود و از این دنیا می‌روی توی دنیایی که توی سرت ساخته‌ای. توی آن دنیا مرگ نبود، همان‌طور که زندگی، نفرت نبود، همان‌طور که عشق، غم نبود، همان‌طور که شادی. یک ابدیتِ بی‌خاصیتی در جریان بود توی یک شهری که دور تا دورش دیوار بود و یک سویش جنگل، از میانه‌ش هم رودی می‌گذشت که به گردابی می‌رسید. توی شهر که وارد می‌شدید سایه‌تان را ازتان جدا می‌کردند، سایه بدون صاحبش ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد تا آنکه می‌مرد. سایه که می‌مرد خاطرات هم باش می‌مردند و فرد وارد جریان آن ابدیت بی‌خاصیت می‌شد. ته مانده‌ی خاطرات به هیات تکشاخ‌هایی با خزهای طلایی توی شهر ول می‌گشتند تا زمستان می‌رسید و توی سرما تلف می‌شدند، جنازه‌هاشان را که می‌سوزاندند، کارِ ته مانده‌ی خاطرات هم تمام بود. یک عده‌ای هم بودند که خاطراتشان کاملا از بین نمی‌رفت، آنها دیوانه می‌شدند، فرار می‌کردند به جنگل، توی جنگل سرگردان هی می‌گشتند و می‌گشتند و می‌گشتند، به امید یافتن چیزهای که توی سرشان وول می‌خورد و نمی‌دانستند چیست، کجاست. کیست، بی که مرگی مهر انقضا بزند به گشتن و گشتن و گشتن‌شان.

حالا توی صفحه‌های آخر، قهرمان داستان منتظر مرگش بود، مرگش توی دنیای ما، و ورودش به آن یکی دنیایی که توی سرش ساخته بود. شب قبلش را با زنی که توی کتابخانه شناخته بود گذرانده بود. اولین برخوردشان وقتی بود که زن براش کتاب‌هایی راجع به تکشاخ‌ها آورد. حالا توی پارک زیر آفتابِ یک روز بهاری نشسته بود با پنج قوطیِ خالیِ آبجو و یک بسته سیگار، دور و اطراف را نگاه می‌کرد و منتظر بود ساعت‌های آخر هم تمام شود. به زن گفته بود باید برود خارجه برای یک ماموریت، نگفته بود دارد می‌میرد. توی پارک پر بود از پرنده، و یک زن و دخترکش. زن که نگاه مرد را دیده بود دست دخترک را گرفت و رفت آن طرف‌تر، چه کسی نزدیک مرد عجیبی که روی چمن‌ها کنار پنج قوطی خالی آبجو نشسته و سیگار دود می‌کند می‌ماند؟! آخرین فکرهای مرد این بود: حالا که از این دنیا می‌روم آیا توی سر کسی مانده‌ام؟! آیا ده سال بعد کسی مرا یادش هست؟! دلش برام تنگ می‌شود؟ قطره اشکی روی گونه‌اش سر می‌خورد وقتی بهم فکر کرد و دستش را دراز کرد که دستم را بگیرد و مشتش را خالی یافت؟!

کتاب تمام شد، توی مترو! مترو جای خوبی برای تمام شدن کتاب نیست. آدم شاید بخواهد کتاب که تمام شد سیگاری دود کند، کمی قدم بزند، چای بخورد، فکر کند به ماجراها. تمام شدن کتاب مثل تمام شدن ناگزیر یک رابطه است. مثل  مراسم فارغ‌التحصیلی می‌ماند، باید نشست و دوباره به کل قضیه نگاه کرد، فکر کرد و چیزهایی را به یاد آورد، شاید چیزهایی نوشت، و چیزهایی را گذاشت توی لیست آنچه باید فراموش شود. توی متروی ساعت سه عصر یک روز گرم بهار که جای این‌ کارها نیست، ممکن نیست اصلا. کتاب من اما توی مترو تمام شد. کتاب را که بستم دیگر نگاه نکردم به چهره‌ی زن روبروم، پا شدم ایستادم جلوی در. دو ایستگاه بعد باید پیاده می‌شدم. صدای صحبت دختربچه‌های مدرسه‌ای هنوز می‌آمد. از پله‌ها که می‌رفتم سمت خیابان، زیر آفتاب، فکر می‌کردم، چقدر چیزها بوده‌اند که توی مترو تمام شده‌اند، و مترو چه جای نامناسبی‌ست برای تمام شدن، حتا تمام شدن یک پیراشکی.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

1563

اگر نگاهتان را بدوزید به غار معروفِ کوه زعفران، قله‌ی کوه سمت راست‌تان است و کوه در سمت چپ روی یک یال آرام آرام می‌رسد به دامنه. گرچه به دامنه نرسیده امتداد نگاهتان روی یال یکهو گیر می‌کند روی یک نقطه، یک صخره که با همه‌‌ی کوه فرق دارد. مخصوصا اگر اولین بار باشد که چشم‌تان می‌افتد به کوه زعفران و به دیدنش عادت نداشته باشید بی‌شک آن صخره‌ی عجیب چشم‌تان را خواهد گرفت و توجه‌تان جلب خواهد کرد. آن صخره که گذر زمان و باد و باران و زلزله و آتشفشان به طور معجزه‌آسایی با تمام کوه متمایزش کرده، فقط شبیه یک معجزه نیست، بلکه یک معجزه‌ی مقدس است. روی آن صخره یک غار هست، غاری که اهمیت ویژه‌ای برای شیعیان دارد.

از هر کس که توی کوه زعفران داستان غار را بپرسید برایتان خواهد گفت، چه بچه‌ی پنج ساله، چه آدم‌بزرگ پنجاه‌ساله. این  اولین داستانی‌ست که مادرها برای بچه‌هایشان تعریف می‌کنند. امام یازدهم شیعیان که توی زندان شهید شد، پسرش شبانه از زندان گریخت به سمت شرق. آمد به سرزمینی که بیشترینِ پیروانش توش زندگی می‌کردند، ماموران خلیفه هم پی‌اش. مهدی، امام دوازدهم، همان‌طور که از دست افراد خلیفه فرار می‌کرد سوار بر اسب و قاطر و سر آخر با پای پیاده خودش را رساند به غار، غارِ کوه زعفران. امام مدتی توی غار پنهان شد، اهالی حتا باور داشتند هنوز هم وقتی بروی توی غار جای دود چراغش و خاکستر آتشش را می‌بینی. پنهان شدن او در غار دیری نپایید و افراد خلیفه بهش رسیدند. کمی پیش از رسیدن آنها به غار امام دوازدهم شیعیان رفت توی آن غارِ روی آن صخره‌ی عجیب و ناپدید شد. پیروانش بر این باورند که او هنوز توی غار منتظر است و توی نور چراغش کتاب می‌خواند و روزی ظهور خواهد کرد و دنیای پر از تباهی را رستگار خواهد کرد.

مکانی که چاه مقدس بر آن واقع شده به راحتی قابل دسترس نیست. حتا کوهنوردهای کارکشته، با ابزار و وسایل مناسب هم به این آسانی‌ها نمی‌توانند برسند بهش. توی تمام کوه زعفران یک تعداد معدودی هستند که رفته‌اند آن بالا، پیشِ چاه. یکی از آن‌ها آقااکبر است. اکبر وقتی کوچک بود، مادرش، مثل تمام مادران کوه زعفران، قصه‌ی مرد مقدس توی چاه را براش گفته بود. اکبر پرسیده بود: ینی مرد مقدس واقعا توی چاهه؟! هاجر گفته بود: ملومه که هس پسرجون! اونایی که رفتن حتا نور چراغش که باش کتاب می‌خونه رو دیدن! اکبر پرسیده بود: تو هم دیدیش؟! مادرش خندیده بود و گفته بود: من؟! حرفا می‌زنیا! من که نمی‌تونم برسم به اونجا که آخه! همه‌ش چن نفر بیشتر تا اونجا نرسیدن! ندیدی‌شون؟! اینایی که یه پارچه سبز دور گردنشون بستن‌ ها! همونا که وقتی راه میرن سرشون رو بالا می‌گیرنا! همونا! اینا همونایی هستن که رسیدن تا لب چاه. اکبر پرسیده بود: ینی منم می‌تونم یه روزی برم اونجا؟! مادرش گفته بود: شاید! باید پاها و دستای قوی داشته باشی.

اما برای رسیدن به چاه مقدس، چیزی بیشتر از پا و دست قوی لازم بود. اکبر تا به حال دو سه بار برای رسیدن به چاه تلاش کرده بود، اما هر بار بی‌نتیجه، از میانه‌ی راه برگشته بود. به صخره‌ی نزدیک چاه که برسید، راه‌ها یکهو باریک می‌شوند و لبه‌ها شکننده. اولین فکری که می‌آید توی سرتان این است که نکند راه بریزد؟! نکنه بروم آن بالا و نشود که برگردم؟! و افتادن این سوال توی سرتان همانا و عطای دیدن چاه را به لقایش بخشیدن همان. رفتن به چاه بیشتر از دست و پای قوی، نیاز دارد به احتیاج. باید محتاجِ رسیدن به چاه باشید، از تهِ دل. یک اراده‌ی نامتزلزل می‌خواهد که چشمی به پشت سر نداشته باشد. بخواهد برود که بماند، نه اینکه برگردد. راز رسیده به چاه این است. باید آماده باشید که زندگی و هرچه دارید پشت سر بگذارید، آن وقت است که دست و پای قوی‌تان شما را چاه خواهند رساند. وقتی زنِ اکبر توی دست‌هاش مثل مرمر سرد شد، اکبر رسیده بود به چنان جایی، آنجا که همه چیز را رها کند.

صبحِ شبی که زنش مرد، جنازه‌ی بی‌جانِ سرد را کفن کردند و آماده‌ی دفنش بودند و همه توی قبرستان جمع که دیدند اکبر غیب شده. هر کجا را گشتند اثری از اکبر نبود. از میانِ آن همه، تنها کاظم‌خان بود که حدس زد اکبر کجاست. پرید پشت اسبش و دوربین دوچشمی به دست رفت سمت چاه. رفت و رفت تا رسید به جایی که اسبش جلوتر نمی‌رفت. از اسب پرید پایین و از صخره‌ای رفت بالا، دوربین را گرفت جلوی چشم‌هاش و با دقت سمت غار نگاه کرد. اول چیزی ندید اما چند لحظه‌ بعد توده‌ی سیاهی را دید که انگار لب چاه افتاده بود! نه! نشسته بود! انگار که به حالت سجده سرش بر خاک بود! اما نه! سرش بالا بود! اکبر بود! خودش بود! داشت چکار می‌کرد؟! کاظم خان دوربین را از جلوی چشم‌هاش برداشت و چشم‌هاش را مالید و دوباره نگاه کرد! بله! خودِ اکبر بود! نشسته بود پای چاه و داشت می‌نوشت!

توی دل کاظم‌خان که این همه اتفاقات ناگوار کرده بودش مثل مرداب، یکهو موج زد! شد اقیانوس! موج‌ها آنقدر شدید بود و قوی که آب شور از دلش ریخت توی چشم‌هاش و قطره‌های اشک روی گونه‌هاش غلتید. اکبر بود! اکبرِ او! رسیده بود به غار! و حالا نشسته بود آنجا و داشت می‌نوشت! حتما توی دفترش! آخ اکبر! اکبر! کاظم خان با خودش گفت: لعنت! کاش وافور و تریاکش را آورده بود، آن وقت لم می‌داد روی همین تخته سنگ و تا اکبرش برگردد هی نگاهش می‌کرد! هی نگاهش می‌کرد!

ولی خب! وقتی برای تلف کردن نبود! حالا که اکبر رسیده بود به چاه، وقت عزا سر آمده بود! وقت، وقتِ جشن بود! باید همین فردا صبح یک جشن حسابی می‌گرفتند برای این اتفاق! اصلا چرا فردا صبح؟! همین امشب! بله! همین امشب! درست است که زن اکبر تازه مُرده، اما خب خانواده‌ی دختر باید بهشان در مورد مریضیش می‌گفتند! مرده را خدا رحمت کند، حالا اما مهم اکبر است که زنده است، باید کمکش کرد، دستش را گرفت که این روزهای سخت را از سر بگذراند.

کاظم خان پرید پشت اسبش و راه افتاد خانه‌ی خواهر بزرگش. خواهر! خواهر! بدو بیا! یه روسری سبزت رو هم بیار! بدو! بدو! باید جشن بگیریم! خواهرش که سراسیمه آمده بود توی حیاط گفت: ملوم هس شما و اکبر کجایین؟! دختر بیچاره هنوز جنازه‌ش خاک نشده، کجا غیبتون زد؟! کاظم‌خان که لبخند از لبش نمی‌افتاد گفت: اکبر! اکبر رسیده به چاه! رسیده به چاه مقدس! اکبرِ من! بیا! بیا دوچشمی رو بگیر خودت ببین! بدو! خاله‌ی اکبر هم آن بالا دیدش! کاظم خان عرقش را با پشت آستینش پاک کرد و به تاخت رفت سمت مسجد. مردم که از مراسم فاتحه برگشته بودند مسجد که نماز مغرب و عشا را بخوانند چشم‌شان افتاد به کاظم‌خان که به تاخت می‌آمد! کاظم‌خان فریاد زد: روسری سبز بیارین مردم! اکبر! اکبر من رسیده به چاه! چاه مقدس! کاظم‌خان تازه از اسبش پریده بود پایین که اکبر نزدیک مسجد ظاهر شد! کاظم‌خان با چشمان خیس بلند صلوت فرستاد و همه‌ی مردم به تبعیت از او صلوات فرستادند. پارچه‌ی سبز را بستند دور گردن اکبر و همگی با هم نماز مغرب و عشا را خواندند.




۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

1562

ماه‌ها پس از آنکه اکبر درمان شده بود، یک بعدازظهر سیدشجاع و جعفر با هم در مورد اکبر صحبت می‌کنند،

+ این چن وقته دیگه دور و بر ما نمی‌پلکه، نه؟
- آره! این اکبر دیگه اون اکبر قدیم نیس!
+ به نظرت چیکار باس کرد؟! گیری افتادیما!
- به هر حال اکبر بیچاره رفیق دیگه‌ای نداره که، ما باید کمکش کنیم! پاشو بریم پیش کاظم خان

جعفر یک فانوس روشن کرد و پرید روی پشت شجاع و راه افتادند سمت شب چراغِ میان گردوها، خانه‌ی کاظم‌خان. می‌خواستند تا اکبر نرسیده حرفشان را بزنند و بروند. وقتی رسیدند، شجاع در زد،

+ سلام کاظم‌خان! مهمون نمی‌خوای؟!
- به به! سیدشجاع گل و جفر عزیز! بفرمایید آقاجان! بفرمایید! بشینید براتون چایی بیارم
+ ممنون کاظم‌خان، می‌خوایم تا اکبر نیومده رفته باشیم. می‌دونید خب، تنها دوستای اکبر ماییم و دوست باید راز دوست رو حفظ کنه، که مام همیشه کردیم. اما خب، چطور بگم، به نظرمون اومد که این یکی رو باید به شمام بگیم.
- بفرما پسرجان، چی شده؟!
+ خب کاظم‌خان، من شاید کور باشم، اما دو تا گوشِ حسابی دارم، در ثانی، چشمای این جفر هم حرف نداره، اصن بذار خودش بگه! بگو جفر.

جعفر ادامه داد:

+ خب، چی بگم کاظم‌خان! شما خودت می‌دونی دیگه! ما یه موقعا با اکبر شبا می‌ریم بیرون! می‌دونی دیگه! پیش این زنا! که خب، یه موقعام دردسر می‌شه، اما همیشه تونستیم راست و ریست کنیم قضیه رو، اما این دفعه
- دِ چی شده بچه؟!
+ والا، یه مدته اکبر از ما فاصله گرفته، سراغمون رو نمی‌گیره اصن. چطور بگم...

شجاع پرید میان حرف جعفر: چقد لفتش میدی جفر! الانه که اکبر سربرسه. کاظم‌خان، خلاصه کنم، یکی ازین زنا هس، از همین روسپی‌ها که ما میرفتیم پیش‌شون، که اکبر خیلی میره پیشش. ینی در واقع، هر شب اونجاس. نمی‌دونما، ولی فک کنم گلوش گیر کرده پیشش.

جعفر گفت: البته نه که عیبی داره ها، دختره خوشگله و سالم و جوون. هیچ عیب و ایرادی هم نداره. ولی خب، به هر حال، می‌دونین دیگه، به نظرم باید اینو به شما می‌گفتیم، که گفتیم. حالام تا اکبر نیومده بریم ما. خدانگهدار شما.

کاظم‌خان رفت توی فکر، نتوانسته یک همسر مناسب برای خواهرزاده‌ش پیدا کند و این دست دست کردنش انگار داشت کار دست اکبر می‌داد. اگر بیشتر معطل می‌کرد دیگر هیچ پدری توی تمام کوه زعفران دخترش نمی‌داد به اکبر. حالا که خودش کاری از پیش نبرده بود، تصمیم گرفت کار را بدهد دست پیرزن‌های فامیل، به هر حال آنها حتما می‌توانستند یکی را آن دور و اطراف پیدا کنند که مناسب باشد برای همسری اکبر.

پیرزن‌های فامیل هم اما کاری از پیش نبردند. توی تمام فامیل و در و همسایه یک دختر مناسب حال اکبر نبود. یکی پدرش دزد بود، دیگری برادرش یاغی. آن یکی پاش می‌لنگید، دیگری آنقدر خجالتی بود که تا حالا کسی صورتش را ندیده بود. هر چه گشتند کمتر یافتند تا در نهایت رسیدند به در آخر: درِ خانه‌ی زینب خاتون، دلاله‌ی ازدواج کهنسال کوه زعفران که همیشه برای هر کسی یک زن یا شوهر توی توبره‌ش داشت. زینب‌خاتون از جوانی معتاد بود به تریاک و حتما کمی از تریاک درجه‌ یک کاظم‌خان موجبات یافتن یک همسر مناسب برای اکبر را فراهم می‌کرد. خانه‌ی پیرزن بیرون ده، روی دامنه‌ی کوه بود. گاه و بی‌گاه مردی یا زنی در خانه‌ی زینب خاتون را می‌زد،

+ زینب خاتون جان! یک زنِ خوبی برای من سراغ نداری؟!
- باز هم تو؟! برو مردک! برو! من برای تو زن پیداکُن نیستم! با اون سابقه ی خرابت! چرا زن‌های بیچاره رو هی کتک می‌زنی؟!
+ زینب خاتون جان! حدقل در رو باز کن این تریاک فرد اعلا رو بهت بدم!
- بیا! بیا تو ببینم چی میگی! عجب! باشه خب، یه کاری می‌کنم برات! ولی یادت باشه آ، بی‌خود کتک نزن زن بنده خدا رو، هفته ای یه بار هم ریش صابمرده‌ت رو بتراش حدقل! حموم هم بری بد نیست‌ها!! حالام برو! یه هفته دیگه بیا، خبرت می‌کنم.

+ زینب خاتون! خواهر! دستم به دامنت! یه زن برای این پسر من پیدا کن! سنش رفته بالا! ماشالا خونه و زمین و همه چیش به راهه! مونده یه زن که بیدا تو خونه براش شیر نر بزاد! اگه پیدا کنی، برات یک کفن که از خود مکه آوردن میارم‌ها

- هر کی میاد اینجا ازین وعده وعیدها میده و زنش رو که گرفت دیگه حاجی حاجی مکه! انگار نه انگار زینب خاتونِ بدبختی هم بوده! من اگه فردا بیفتم بمیرم بی‌کفن چیکار کنم؟! تو اول اون کفن رو بیار بده من، منم برات یه فکری می‌کنم! بدو خواهر جان، کفن رو بیار، منم دختر خوب عفیف میدم بهت در عوض.

مردان فامیل که شنیدند پیرزن‌ها می‌خواهند بروند سراغ زینب‌خاتونِ دلاله که برای اکبر زن پیدا کند، اول عصبانی شدند و اعتراض کردند، اما بعد که کم و کیف ماجرا آمد دستشان و دیدند توی فک و فامیل و در و همسایه واقعا کسی نیست، با اکراه قبول کردند این ماموریت را بیندازند روی دوش پیرزنِ مچ‌مِیکر!  زن‌هام مقداری از تریاک درجه یک کاظم خان برداشتند و راهی خانه‌ی زینب خاتون شدند. خاله‌ی بزرگ اکبر رفت نزدیک زینب خاتون و بسته‌ی تریاک را فرو کرد زیر دشکچه‌ای که پیرزن روش نشسته بود.

+ سلام زینب خاتون، این خدمت شما! ما که نمی‌دونیم چیه! ولی از طرف کاظم‌خان رسیده
- به به! کاظم‌خان! سلام بنده رو بدین بهشون! هِه ! هِه !
+ صحبت رو کوتاه کنیم زینب خاتون، اومدیم دنبال یه زن درست حسابی و معقول برای اکبر، آقااکبر، میشناسیش که، پسر هاجر. زن معقول که میگم ینی یه زن کامل که همه جاش درست حسابی کار کنه، بالا و پایینش معیوب نباشه! زن نصفه نیمه نمی‌خوایم ها
- اکبر! آقااکبر! بله بله! زینب خاتون برای اکبر زن پیدا می‌کنه، از زیر سنگ‌های این کوه هم که شده! اصن اگه برای اکبر پیدا نکنه واسه کی پیدا کنه؟!  بذار ببینم. خب، یکی هس، یه دختری، خوشگل، سالم، ولی...
+ نشد دیگه زینب، ولی و اما و اگر نیار توی کار، گفتم زن سالم
- واه واه! صبر کن حرفمو بزنم! دختره سالمه، خوشگل، اما یکی از پاهاش از اون یکی یه کم کوتاه‌تره! همین!
+ خب حالا، تا وقتی که بتونه راه بره این چیزا مهم نیس
- راه بره؟! خواهر جان! می‌دوئه مثل آهو! البته، خب یکی دیگه‌م هس، ازین یکی هم بهتر! فقط یه گوشش یه کم نمی‌شنوه!
+ ای بابا، دختر کر می‌خوایم چیکار؟! گفتم بهت دختر سالم، کامل
- وای وای! خدا رو قهرش می‌گیره خانوم جان! حتما یه علتی و حکمتی بوده دختره کر شده دیگه، نباس توی کار خدا اعتراض کرد، قهرش می‌گیره سیل و زلزله و مریضی می‌باره واسمون ها! زبونت رو گاز بگیر! بعدم! کِی گفتم لال؟! یه کم کم‌ می‌شنوه! همین! بعدم این آقا اکبر شما مگه حرفم می‌زنه که زنش بشنوه؟!
+ لااله‌الاالله!! خانوم جان! اکبر نمی‌شنوه! بچه‌هاش چی؟! اونام نمی‌شنون؟!
- واه واه! افاده‌ها رو ببین‌ها، انگار که پسرشون شازده‌س! خوبه کر و لال تشریف داره آقا! بذار ببینم! آها! آها! اصن یکی دیگه هس، ازین دو تام بهتر، گردن داره بلند، رنگ شیر، ساق پاش مث عاج! سینه‌هاش گرد و قشنگ، عینهو دو تا دونه انار! دهنش کوچیک! مث گل نرگس اول بهار!! چی بگم دیگه! همین انگ اکبر شماس! برین ببینین! ایشالا شما راضی باشین! خدام راضی باشه!

فردا صبح خاله‌ها رفتند و دخترک را دیدند، همان‌طور که زینب‌خاتون گفته بود دختری بود قشنگ و بلندقد و مناسب برای اکبر، فقط انگار کمی رنگ‌پریده بود و بی حال. زن‌ها برگشتند پیش زینب خاتون و موضوع را بش گفتند.

رنگ پریده؟! بی‌حال؟! ای بابا! چه حرفا! خدا رو خوش نمیاد! شما که نماز می‌خونین! روزه می‌گیرین! عیب نذارین روی بنده‌ی خدا، روی دختر مردم! شاید حالا سرمایی چیزی خورده! شایدم خب اون موقه‌ی مخصوص ماه باشه! ماشالا همه هم خانوم و واردین دیگه! نگران نباشین! مبارک شما و آقااکبر! حتم بدونید مث برگ‌ درخت بعد از بارون تر و تازه و سالم و صحیحه.

عروسی یک هفته بعد انجام شد. صبح اول وقت هفت تا قاطر رفتند روستای ساروق - که دخترک اهلش بود- و اکبر سوار کت و شلوار پوشیده سوار اسب دنبال قاطرها. پشت سرش هم جعفر و شجاع که ساق‌دوش‌های داماد بودند می‌آمدند. عروس را سوار اسب کردند و جهازیه‌ش را بار قاطرها، و برگشتند. صدای موسیقی و خنده و آواز و دود کباب و تریاک همه جا را پر کرده بود، شب شده بود و جشن همچنان ادامه داشت که اکبر و عروسش رفتند توی حجله. مدتی بعد خاله بزرگه آمد و تمام شدن کار را به اطلاع عموم رساند و جشن عروس آقااکبر همچنان ادامه داشت.

سال‌ها بعد که اسماعیل یکی تابستانی رفته بود روستایشان، خاله بزرگه کشیدش کنار و گفت: اسماعیل! من پام لب گوره پسرجان! یه رازی هست که باید بهت بگم و بمیرم، و الا تا همیشه روی قلبم سنگینی میکنه! اسماعیل گفت: چی؟! چی شده خاله؟! خاله بزرگه اسماعیل را کشید زیر درخت توی حیاط خانه‌ش که مطمئن شود کسی نمی‌شنود حرفهایشان را.

+ خدا منو ببخشه! خدا منو بیامرزه! می‌دونم! می‌دونم واسه خاطر همین میرم می‌سوزم تو جهندم! اون همه نماز، اون همه روزه! هیچی!
- چی شده خاله؟!
+ می‌دونی، ما کار پیدا کردن زن واسه بابات رو دادیم دست این زینبت خاتون! دلاله‌ی پیرسگ! آخ آخ آخ! چه کاری بود آخه؟! ملوم بود خدا راضی نیس! آقااکبر نظرکرده بود! همه می‌دونن! خدا هواشو داشت! اون وقت ما چیکار کردیم؟! چشممون رو بستیم روی خدا و کار رو دادیم دست اون عجوزه!
- من نمی‌فهمم خاله! چی شده؟! درست بگو بهم!
+ چی می‌خواستی بشه خاله جان! شب عروسی، بابات و عروسش رفتن توی حجله، منم رفتم پشت پرده‌ی اتاق...
- رفتی پشت پرده؟! چرا آخه؟!
+ چی بگم پسرجون! رسم بود دیگه! باید می‌رفتم که مطمئن بشم همه چی درست پیش میره، که ببینم دختره...، ای بابا! ولش کن! اینا مهم نیس! بلخره من از همه پیرتر بودم و اون روزام این چیزا رسم بود، من هم رفتم پشت پرده! آخ آخ آخ! اگه! فقط اگه یکی دیگه جای من اون پشت بود! آخ آخ آخ...
- خب خاله جان! چی شد؟! جریان چیه؟!
+ جانِِ خاله! پدرت جوون بود و قوی! مشالا بنیه داشت مثل رستم! شونه‌ها پهن! چشما روشن! من از پشت پرده سر و صداش رو می‌شنیدم، اما عروس هیچی! دریغ از یه ناله! یه صدا! یه آخ! یا آه! هیچی! هیچی! باید می‌فهمیدم! با اون سن و سال بچگی کردم و نفهمیدم!
- چی شده آخه خاله؟!
+ تبارک‌ الله احسن الخالقین! خدا رو شکر که تو رو داد به ما! تو فقط پسر آقا اکبر نیستی که! تو امید خانواده‌ای! نور چشم مایی! تبارک الله احسن...
- خاله جان! داشتی می‌گفتی! چی شد؟!
+ والا، منم که دیدم اکبر کارشو کرد رفتم و خبرش رو دادم و زنا رفتن دور هم حتما به غیبت کردن و هی ریزریز خندیدن و مرور خاطرات شب حجله! مردا هم رفتن پیش کاظم خان و بساط تریاک به راه بود! جشن بود دیگه! منم خب قرار بود تا هفت شب بمونم با اکبر و عروسش. شب هفتم، اون دو تا رفتن توی رختخواب و منم توی اتاق بغلی خواب بودم که نصفه شب یهو دیدم صدا میاد! کور کوری کردم تا فانوس رو روشن کنم که یهو اکبر رو دیدم! رنگ نبود به صورتش بچه‌م! هی می‌گفت سرد! سرد! عروس سرده!
- سرده؟!
+ آخ آخ آخ اسماعیل! خدا از سر تقصیرات ما بگذره! رفتم توی رختخواب دیدم عروس سرد و سفید، مثل مرمر، مُرده بود...
- مرده بود؟! مرده بود؟! ینی من بچه‌ی زن اول بابام نیستم؟! چرا پس تا حالا کسی چیزی بهم نگفته بود؟!
+ خب حالا دارم من دارم میگم! پام لب گوره! باید بهت می‌گفتم! باید می‌فهمیدم! آخه زنی که شب اول عروسی هیچ صدایی ازش در نمیاد یه ایرادی داره دیگه! منِ احمق نفهمیدم! خدا منو ببخشه! می‌بخشه ینی؟! فک کنم ببخشه! همین که تو رو بهمون داد یعنی بخشیده! بله...


سال‌ها بعد وقتی اسماعیل توی تهران زندگی می‌کرد یک شب که آمده بود به آقااکبر سر بزند از توی جیبش یک عکس درآورد و نشانِ آقا اکبر داد. عکسِِ زن جوانِ زیبایی بود. اسماعیل گفت: آقااکبر! فعلا به کسی چیزی نگو! ولی شاید یه روزی با این عروسی کردم! چشم‌های اکبر اول یک برقی زده بود اما ناگهان برقِ توی چشم‌های شد رعدِ نگرانی و گفت: قبلش حتما سرت رو بذار روی سینه‌ش! صدای نفس کشیدنش رو گوش کن! من نمی‌تونستم بشنوم! تو می‌تونی! خوب گوش کن! زن باید خوب نفس بکشه! نفسش باید گرم باشه! اسماعیل لبخندی زده بود و گفت بود: گوش کرده‌م آقااکبر! نفسش گرمه! اکبر انگار که خیالش جمع شده باشد لبخندی زد، اما ناگهان گفت: سینه‌هاش! سینه‌هاش رو خوب نگاه من،  دست بزن، سرت رو بذار روشون! سینه‌ی زن باید گرم باشه، گرم...

آن شب اولین بار بود که آقااکبر از ازدواج اولش برای اسماعیل گفت، که هشدار بدهد به پسر دردانه‌اش. آقا اکبر از زن‌هایی با سینه‌های سرد می‌ترسید. زنش، که سینه‌هاش سرد بود، توی آغوشش، شب هفتم عروسیش مُرده بود. مثل مادرش هاجر، که توی بازوهاش مُرده بود. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

1561

تمام پرنده‌ها شروع کرده بودند به ساختن و پرداختن لانه‌های‌شان، همه‌شان به جز آقااکبر. آقا اکبر جفتی نداشت که براش بخواهد خانه‌ و لانه بسازد. تمام آن ده نفر دیگر که که با اکبر صخره را پاک کرده بودند حالا بچه‌های‌شان داشتند حرف می‌زدند، اکبر اما هنوز تنها بود و این تنهایی گاه و بیگاه می‌فرستادش سراغ روسپی‌های آن اطراف. آشنایی اکبر با روسپی‌ها بیشتر به واسطه‌ی شغلش بود، اکبر سوار بر اسبش ازین خانه به آن خانه قالی رفو می‌کرد.

آقااکبر دوازده ساله شده بود که یک روز کاظم‌خان دستش را گرفت و برد چند روستا آن طرف‌تر پیش اوساغلام که کارش رفو کردن فرش بود. فرش‌های گران قیمت ایرانی که هر چه از عمرشان می‌گذشت ارزشمند‌تر می‌‌شدند، حالا و بعد بهشان یک صدمه‌هایی وارد می‌شد و اگر زود رفو نمی‌شدند تکه‌ی آسیب‌دیده مثل سرطان تمام فرش را می‌گرفت. رفوی فرش هم البته کار ساده‌ای نبود، انگشت‌های بی‌هنر و تخصص می‌توانست نقطه‌ی رفو شده را مثل جای بخیه تا همیشه روی تن فرش بزند توی ذوق. اما اوسا غلام که پشم و ابریشم را با گیاهان مخصوصی که توی کوه زعفران می‌شناخت رنگ می‌کرد و انگشت‌هاش جادو می‌کردند، فرش را چنان رفو می‌کرد که جاش هم نمی‌ماند. این تخصص منحصربفردش توی تمام کشور معروفش کرده بود و روزی نبود که کسی از جایی فرش گرانقیمتی بدست سری به اوساغلام نزند.

کاظم‌خان دست اکبر را گذاشت توی دست اوساغلام و گفت: این همون پسره س که بت گفتم اوسا! خواهرزادمه، کر و لال هست، اما باهوش! زود یاد میگیره! اگه شما یادش بدی! اوساغلام دستی کشید به سر اکبر و بعد دست کرد توی جیب کتش و یک تکه نخ آبی کشید بیرون و داد دستش و گفت: برو پسرجون! برو توی کوه بگرد یه گل همرنگ این پیدا کن بیار ببینم! و اینجوری کار آقااکبر پیش اوساغلام شروع شد. برای سه سال اکبر پیش از طلوع آفتاب می‌رفت پیش اوسا و بعد از غروب بر می‌گشت، تا اوساغلام مُرد. گرچه کسی جای خالیش را پُر نکرد، اما تا آن زمان اکبر به اندازه‌ی کافی یاد گرفته بود و برای خودش یک پا اوستا شده بود و اسم و رسمی به هم زده بود. کارش شد رفوی قالی، کاری که تا آخر عمر شغل و پیشه‌اش باقی ماند. اکبر سوار اسبش از این روستا به آن روستا و از این خانه به آن خانه می‌رفت و فرش‌های مردم را رفو می‌کرد. کاظم‌خان می‌دانست اکبر مرد کشاورزی نیست و این جور کار که یکجانشینی توش نیست بیشتر می‌آید به روحیه‌اش. این کار البته، موجب آشنایی اکبر با روسپی‌های آن حوالی هم شد.

اکبر را همه دوست داشتند و توی خانه‌شان راهش می‌دادند برای رفوی فرش‌ها. اکبر که گرچه پول خوب در می‌آورد اما از نعمت داشتن یک آغوش گرم که شب‌ها دور تنش را بگیرد و محبت توی دلش بکارد محروم بود، زود افتاد توی آغوش روسپی‌ها. اولش آنها هم مثل همه دعوتش کردند برای تعمیر و رفوی خالی. بعد براش چای آوردند و شانه‌هاش را مالیدند و دست به سر و مویش کشیدند. اکبرآقا، این همه کار می‌کنی خسته نمیشی؟! بذار بمالم شونه‌هات رو برات! حالا کار رو ولش کن! دیر نمیشه! یه استکان چایی بخور! آخ آخ آخ! هوام که داره تاریک میشه! می‌خوای دیگه شب بمون همین‌جا.

عامل اصلی ارتباط اکبر با روسپی‌ها دوستش سیدشجاع بود. سیدشجاع کورِ مادرزاد بود، اما هرچه چشم‌هاش نمی‌دید گوش‌هاش خیلی تیز بود و زبانش از گوش‌هاش هم تیزتر. اسم و رسم تمام روسپی‌های منطقه را از بر بود و حتا می‌دانست، کدام مرد پیش کدام روسپی می‌رود. مردم را از صدای پایشان می‌شناخت! هی کوتوله! تو! آره! خودت! که اونجا داری پاورچین میری! می‌خوای از دست من فرار کنی؟! ولی چرا آخه؟! خب بازم رفته بودی شیطونی کنی! چه عیبی داره؟! نگران نباش! رازت توی قلب منه! قلب سیدشجاع معدن رازهای شما مردای خیانت‌کاره!

یکی دیگر از سرگرمی‌های سیدشجاع نشستن زیر درختی نزدیک چشمه‌ی روستا بود، وقتی که دخترها می‌آمدند برای بردن آب. یکی یکیِ دخترها را از صدای خنده‌های‌شان و صدای قدم‌های‌شان می‌شناخت! آهای ماه شب تار من! که ریز ریز داری می‌خندی! همیشه بخندی قندعسل! همین روزاس که بیام خواستگاریت‌ها! به به!! هوی هوی! تو دیگه چرا داره زیرزیرکی می‌خندی؟! با توام دختر ممدَسَن! با اون کپلای بزرگت مراقب باش جایی نشینی‌ها! زمین مردم رو سوراخ می‌کنی!! دخترها شوخی‌هاش را دوست داشتند و باش می‌خندیدند.

دوست صمیمی سیدشجاع یکی بود به اسم جفرعنکبوت! جعفر چلاق بود و صاف و مستقیم نمی‌توانست راه برود. یک تن لاغرمردنیِ استخوانی داشت با کله‌ی کوچکی که چسبیده بود بهش. با آن دست‌های دراز استخوانیش، نگاش که می‌کردی سریع می‌افتادی یاد عنکبوت! البته لقبش را بیشتر از قیافه‌اش مرهون توانایی عجیبش از بالا رفتن از همه چیز بود. نوک درخت‌هایی می‌رفت که پرنده‌هام به زور بش می‌رسیدند. از سرگرمی‌هاش هم رفتن روی طاق حمام عمومی و دید زدن تن لخت زن‌های توی حمام بود.

جفرعنکبوت می‌پرید روی دوش سیدشجاع و هر چه سیدشجاع نمی‌دید، او براش می‌دید. دو تایی دست اکبر را می‌گرفتند و می‌رفتند سراغ روسپی‌ها. همه جا سه تایی با هم می‌رفتند. سیدشجاع کارشناس‌شان بود. اول نفر که می‌رفت پیش زن‌ها او بود، که تاییدشان کند. همیشه به اکبر می‌گفت: نبادا تنها بری پیش‌شون ها اکبر! اگه بری مریض میشی! اون وقت دیگه نمی‌تونی بشاشی، از عذاب جهنم هم بدتره.

یک شب سیدشجاع آمد سراغ جفرعنکبوت و گفت: هی جفر! فک کنم اکبر بلا سر خودش آورده! چن بار بش گفتم تنهایی نرو! لامصب!

+ چی شده مردک؟! چی میگی؟!
- مرد گنده دو ساعته نشسته توی مستراح داره گریه می‌کنه!
+ خب چیکارش داری! دوس داره گریه کنه!
- خل شدیا؟! فک می‌کنه آدمیزاد میره دو ساعت میشینه توی مستراح واسه بدبختی‌هاش گریه کنه؟! حتمن مریض کرده خودشو!

جعفر پرید روی پشت سیدشجاع و رفتند و اکبر را به زور از توالت کشیدند بیرون، سیدشجاع دستان اکبر را که همین طور اشکریزان دست و پا می‌زد محکم گرفت و جعفر جلوی چشم‌های اشکالود اکبر، شلوارش را کشید پایین و نگاهی انداخت و گفت: خودشه! ای اکبر! ای اکبر! گند زدی که! فرداش سه تایی رفتند شهر پی دکتر برای دوا و درمانِ اکبر.


1560

آقا اکبر هم مثل تمام جوانان کمک می‌کرد به شکستن صخره‌ها و باز کردن راهِ قطار، اما بین تمام جوانان فقط عکس آقااکبر بود که تیشه به دست توی روزنامه‌های آن زمان چاپ شده بود. یک نسخه‌ی قاب‌گرفته‌شده از عکسِ از روزنامه‌بریده روی پیش‌بخاری خانه‌ی آقااکبر بود و گرچه گذشت زمان روزنامه را زرد و رنگ و رو رفته کرده بود هنوز هم اثری از لبخند آقااکبر و عضله‌ی برآمده‌ی بازوش توی عکس قابل تشخیص بود. داستان این عکس، یکی دیگر از داستان‌هایی که اکبر بارها و بارها با شور و حرارت برای اسماعیل تعریف می‌کرد.

اسماعیل البته خیلی موقع‌ها کامل دستگیرش نمی‌شد که پدرش با آن زبان محدود ایما و اشاره‌ایش چه می‌گوید، تابستان‌ها که می‌رفتند روستا، کاظم‌خان تکه‌های مفقود قصه‌ها را براش می‌گفت. وقتی ازش در مورد راه آهن پرسید، کاظم خان گفت: راستش، اون روز که رضاشاه اومده بود، منم رفتم که یه نظر ببینمش! ببینم این قزاق که میگن شاه شده کیه، چه جوریه! اما خب، نشد که ببینمش! اسماعیل پرسید: چرا؟! کاظم‌خان گفت: خب! من با اسبم داشتم می‌رفتم طرف جایی که شاه بود که جلوم رو گرفتن! گفتن پیش شاه نمیشه با اسب رفت! باید پیاده شد! منم که می‌دونی همه جا با اسب میرم! کاظم خان هیچ جا پیاده نرفته و نمیره! و خب، نشد که شاه رو ببینم.

باقی قصه می‌گفت که کارگرها و جوانان یک هفته‌ای را خوب کار کردند و صخره‌ها و سنگ‌ها تکه تکه جدا می‌شدند و راهِ ریل‌ها هموار، تا اینکه رسیدند به یک صخره‌ای که هر چه بش تیشه زدند و زورِ بازو روش خالی کردند تکان نخورد که نخورد. جوان‌ها هم بعد از یک هفته کار شبانه روزی همه نحیف و درب و داغان بودند، کمی که تلاش کردند و سنگ نشکست، همه ناامید و بی‌جان تیشه زدن را رها کردند. سرمهندس دوباره تلگراف زد به پایتخت که: کار ایستاده (نقطه) سنگ نمی‌شکند (نقطه).

شاه دوباره پرید توی جیپ و راهی محل ریل‌ها شد. اگرچه رضاشاه تحصیلاتی نداشت و از خانواده‌ی کتابخوانی هم نبود، اما بسیار باهوش بود، مخصوصا وقتی سر و کارش با مردم عادی می‌افتاد. توی همان نگاه اول فهمید این جوان‌های مردنی و درب و داغان همان‌ها نیستند که روز اول دیده بود. از سرمهندس پرسید: غذا به این‌ها چی میدین؟! یارو ترسان و لرزان گفت: همین غذای معمول قربان! نون و پنیر بز! شاه فریاد زد: نون و پنیر بز؟! مرتیکه تو اندازه‌ی بز می‌فهمی؟! مگه قراره زیر ابروی مادرتو بگیرن که نون و پنیر بز بشون میدی؟! اینا دارن کوه می‌کنن! می‌فهمی احمقِ بی‌خاصیت؟!

شاه دستور داد کتری‌های بزرگ آوردند و پنج تا سرباز فرستاد شکار بز کوهی. سربازها با شش تا بز آمدند و شاه دو روز کار را تعطیل کرد. بزهای کوهی را کباب کردند و توی کتری‌ها چای‌های پررنگ ساختند. برای دو روز همه فقط می‌خوردند و می‌نوشیدند و تریاک و سیگار می‌کشیدند. کم‌کم رنگ به رو و زور به بازوی کارگرها برگشت. صبح روز سوم شاه تمام جوان‌ها را ردیف کرد و باتوم زیر بغلش شروع کردن به سان دیدن ازشان. چند قدم که رفت اشاره کرد به یکی که بیاید جلو، یارو آمد و آن طرف ایستاد. نفر دومی که صدا کرد اکبر بود. اکبر البته نمی‌شنید، بغل دستش هلش داد جلو و اکبر هم رفت بغل نفر اول ایستاد. شاه که به آخر ستون مردان رسید، یازده نفر انتخاب شده بودند.

شاه و آن یازده نفر رفتند ایستادند کنار صخره‌ای که می‌گفتند رستم هم اگر بیاید با گرز گاوسر فریدون هم نخواهد توانست تکانش بدهد. شاه تیشه‌ای داد دست نفر اول و گفت: بزن! ببینم چی داری توی چنته! بزن! یارو هم که جو محیط گرفته بودش محکم تیشه را زد به سنگ سخت و یک تکه از صخره افتاد پایین! شاه دست کرد توی کیسه‌ای و یک اسکناس در آورد و داد به مرد و گفت: آفرین! این هم مزد ضربه‌ی تو. نفر دوم آقااکبر بود. اکبر که رفتار شاه را دیده بود چنان ضربه‌ای به صخره نواخت که دو برابر نفر قبلی سنگ از کوه جدا شد و افتاد پایین. شاه دست کرد توی کیسه و دو تا اسکناس داد به اکبر و گفت: شماها باید این مملکت را آباد کنید، مزدش را هم بگیرید. شاه تصمیم گرفت تا صخره‌ی نفوذناپذیر غیب نشده همان جا بماند، جوان‌ها یکی‌ یکی ضربه‌ می‌زدند به صخره و یک تکه از کوه می‌افتاد و یک اسکناس می‌رفت توی جیب‌شان. بین همه‌شان آقااکبر از همه مشتاق‌تر بود و صخره‌شکن‌تر. شاید چون تا حالایِ زندگیش هیچوقت انقدر در مرکز توجه نبوده! البته اکبر نمی‌فهمید شاه یعنی چه و آدمی که جلوش ایستاده کیست، اما آن همه تشویق و توجه دلش را شاد می‌کرد و بازوهاش را قوی‌تر.

عصر نشده اثری از صخره نمانده بود. آقااکبر و باقی جوان‌ها خسته و فرسوده افتاده بودند روی زمین و شاه لبخندی بر لب نگاهشان می‌کرد. رضاشاه یک نفر عکاس را آورده بود همراش تا لحظه لحظه‌ی مراحل ساخت راه‌آهن را ثبت کند. شاه عکاس را صدا زد و به اکبر اشاره کرد. اکبر که بی‌جان افتاده بود روی زمین تا اشاره‌ی شاه را دید جستی زد و روی دو پا ایستاد. شاه بش گفت تیشه‌اش را بردارد و بیاید. بهش حالی کردند و اکبر تیشه به دست رفت پیش شاه. شاه به عکاس گفت ازش عکس بگیر! عکاس زوم کرد روی تیشه و تا آمد عکس بگیرد اکبر یک مقدار قدش را خم کرد که برآمدی عضله‌ی بازوش بهتر توی عکس بیفتد! عکس اکبر با تیشه‌ش و لبخند روی لبش رفت روی جلد تمام روزنامه‌های مملکت. این اولین بار بود که عکس یک نفر از اهالی کوه زعفران را همه‌ جای ایران می‌دیدند.

صخره که حذف شد، آن یازده نفر شده بودند ثروتمندترین مردان کوه زعفران. آروزی هر پدر و مادری بود که دخترانشان بدهند به آن‌ها و هر دختری توی قلبش می‌مرد که بشود زن یکی ازین یازده نفر. این شد که آن یازده نفر با قشنگترین دختران کوهستان ازدواج کردند و خانه‌های سنگی و مستحکم، مثل آنها که توی شهرها بود ساختند، البته به جز اکبر. پیدا کردن دختر مناسب برای اکبر به این راحتی‌ها نبود.

قصه که به اینجا رسید اسماعیل از کاظم‌خان پرسید: ولی توی شهر، از رضاشاه خوب حرف نمی‌زنن! حتا می‌گن راه‌آهن رو برای خوش‌خدمتی به دولتای غربی ساخت، نه؟!

کاظم‌خان گفت: این چیزها رو از من نپرس پسر! من از سیاست و این بازی‌ها هیچی نمی‌دونم! من توی عمرم روزنامه نخوندم و نخواهم خوند! من کتابای خودمو می‌خونم، شعرهام رو، شعرهای بقیه رو، تاریخ رو! کاری ندارم به این کارا! اما خب، این راه‌آهن اومده بود و داشت کوه ما رو خراب می‌کرد، کوه زعفران که فقط همین چار تا سنگ و درخت نیست که، ریشه‌های ما توی این کوهه، فقط هم اون غار و کتیبه‌ش نیس. چاه مقدس ما هم هست. وقتی می‌ایستی توی این کوه صدای نفس کشیدنش رو میشنوی. این کوه زنده‌س، این درخت‌ها و بزهای کوهی و گرگ‌ها و من و تو و درخت‌ها و بوته‌ها مثل بچه‌هاش هستیم. اونا اومده بودن با دینامیت و تیشه افتاده بودن به جون کوه ماه!

اسماعیل گفت: خب! پس چرا آقااکبر رو فرستادی بره برای ریل کار کنه؟! کاظم خان گفت: من؟! من فرستادم؟! من کی فرستادم؟! خودش رفت پسرجون! خودش! همه رو شور این کار گرفته بود، اکبر هم بچه نبود که، به حرف منم گوش نمی‌داد. گرچه، حالا که می‌بینم، تموم سنگ‌هایی که به خاطر انفجارها و ضربه‌های تیشه‌ها تیز شده بودن باز صاف و ملایم شده‌ن. اینجا و اونجا روی ریل‌ها گل و سبزه در اومده. بچه بزهای کوهی روی ریل‌ها بازی می‌کنن. خب، کوهِ ما با این تغییرها انگار کنار اومده، حالا علاوه بر من و اسبم و بزها و گرگ‌ها و درخت‌ها یک چیز مدرن هم توی دامنش داره! این راه آهن. زندگی همین جوریه پسرجون، چیزا عوض می‌شن، جلوش رو هم نمیشه گرفت، باید باشون کنار اومد.



1559

هیولای آهنی رضاشاه کوه‌ها و صخره‌ها را درنوردید تا رسید به کوه زعفران، حوالی غاری که سنگنوشته‌ی تاریخی توش بود کار متوقف شد. دلیل؟! هرگونه انفجار سنگ‌ها می‌توانست غار و سنگنوشته را تخریب کند. سرمهندس پروژه که می‌دانست همچنین اتفاقی چه عواقبی براش در پی خواهد داشت، بهتر دید کار را متوقف کند و یک تلگراف بفرستد به پایتخت برای اعلیحضرت: ریل‌گذاری متوقف شد (نقطه) خط میخی راه را بسته (نقطه).

به محض دریافت تلگراف، رضاشاه که طاقت هیچ تاخیری در واقعی کردن رویاهاش را نداشت پرید توی جیپ نظامی و راهی کوه زعفران شد. پای کوه که رسید، آنجا که جیپ دیگر به کار نمی‌آمد، براش قاطر آوردند که برود بالا. نگاهی به افسری که افسار قاطر توی مشتش بود انداخت و داد زد: پدرسوخته! شاه مملکت با قاطر بره؟! پیاده میرم! شاه باتوم نظامیش را زد زیر بغلش و شروع کرد به بالا رفتن از کوه‌ها و صخره‌ها. آن بالا که رسید سر و رختش را تکاند و یکراست رفت پیش سرمهندس.

- چی شده پدرسوخته؟!
+ قربببان، کار خوابیده
- خوابیده؟! پس تو چیکاره‌ای؟! چی‌کار باید کرد؟!
+ سسسنگنوشته قررربان، سنگوشته! اگه سنگ‌ها رو منننفجر کنیم، خب، ممکنه خراب بشه، غار بررریزه پپپپایین
- مرتیکه‌ی احمق! نگفتم بگو مشکل چیه! راه‌حلت چیه؟!
+ خخخب، میمیشه جاش رو عوض کرد
- عوض کرد؟! احمقِ عوضی!! یه راه دیگه بگو
+ قرررربان، خخخب، میشه یه دور قمممری زد دور کوه
- چقد طول می‌کشه؟!
+ حددود شیش تا هههفت ماه ااااضافه
- احمق! واسه ما یه ساعتم یه ساعته! این مملکت هزارساله یه قدم نرفته جلو! شیش ماه؟! هفت ماه؟! زود یه راه دیگه بگو!
+ قربان! رااااهی نیس
- یه مشت مهندس! بی‌سوادا! تنها کاری که بر میاد ازتون همینه، که هی بگین نمیشه! نمیشه! راهی نیس! راهی نیس!! برو گمشو از جلوی چشمم!!

رضاشاه رفت روی یک صخره‌ای ایستاد، با باتومش زیر بغل و یونیوفورم نظامی به‌ تن یک ابهت خاصی داشت. مردم از اطراف و اکناف آمده بودند دیدن شاه! اطراف پر شده بود از جمعیتی که دوست داشتند حتا اگر شده یک نظر هم شاه جدید را ببیند. توی روستا‌ها و شهرهای کوچک شاه را یک نجات‌دهنده می‌دانستند، یکی که از روستا برآمده و برخلاف شاهان قاچار جد اندر جد اشراف‌زاده نبوده و توانسته برو آن بالا بالاها و حالا هم دارد کشور را آباد می‌کند و خدمت می‌کند به خلق خدا. توی شهرهای بزرگتر اما او را یک دیکتاتور می‌دانستند که دهان شاعران را می‌دوخته و قلم روزنامه‌نگاران رو توی مشت‌شان می‌شکسته. وقتی کلاه پهلوی را مُد کرد و عمامه پوشیدن را منوط به داشتن مجوز کرد و بزرگان مذهب را یک مشت موش سیاهپوش خواند توی قم شورش شد. پاسخ شاه اما تیر بود و گلوله. با حجاب زن‌ها هم همین را کرده بود. از کشتن تعدادی برای مطیع کردن بقیه ابایی نداشت. جان چند نفر در مقابل رویاهای توی سرش انگار بی‌ارزش بود. توی این کوه‌ها اما مردمان همه صف کشیده بودند برای یک نظر دیدن روی شاهنشاه جدید. صف جلویی مردم ریش‌سفیدها و پیرمردها بودند که انگار اجازه‌ی شرفیابی می‌خواستند.

شاه اجازه داد که پیرمردها بیایند جلوتر. یکی‌شان که انگار کدخدایی چیزی بود بلند فریاد زد: اعلیحضرتا! ضل‌الله! یکهو کرور کرور مردم پشت سر فریاد زدند: جاوید شاه! جاوید شاه! شاه اما باتومش را برد بالا و گفت: ساکت! بعد به پیرمردها رو کرد و گفت: پدرجان! این تعارف و صحبت‌ها رو کوتاه کن! اعلیحضرت گفتن تو چه فایده داره؟! بهم بگو! راهی داری برای ادامه‌ی کار راه‌آهن؟! من که دورم رو یه مشت مهندس بی‌خاصیت گرفته!

پیرمرد تعظیمی کرد و گفت: قبله‌ی عالم، ما که درس و مشق نخوندیم، اما هزار ساله توی این کوه‌ها زندگی کردیم و توی همین سنگ‌ها و صخره‌ها خونه ساختیم. هیچی هم نشده! اونم فقط با تیشه! اعلیحضرت تیشه‌ی محکم و تیز مرحمت کنند، بنده از تمام جوانان اطراف می‌خوام بیان و خیلی زود راه رو برای قطار قبله‌ی عالم هموار کنن. شاه فکری کرد و گفت: وقت نداریم‌ ها! زود باید کار انجام بشه، می‌تونید؟! پیرمرد گفت: درین صورت از تمام جوونای این کوه و کوه‌های اطراف کمک می‌گیریم! شاه گفت:‌ بسیار خب پیرمرد! بهتون بهترین تیشه‌های دنیا رو میدم، اما اگر کار انجام نشد، بدون که سرت رو به باد دادی.

همان روز عصر، موقع نماز مغرب و عشا که تمام مردم از سر کارها برگشته بودند خانه یا توی قهوه‌خانه‌ها قلیان می‌کشیدند، موذن‌های تمام روستاها خبر را رساندند به مردم، که شاه کارگر می‌خواهد برای راه آهن و هر کس که دستی به تیشه دارد باید برود خدمت اعلیحضرت. کم‌کم حوالی محل ریل‌ها پر شد از جوانان پرشوری که هی هم زیادتر می‌شدند، می‌خندیدند و شوخی می‌کردند و منتظر بودند کار شروع شود. دو روز بعد چند جیپ نظامی تعداد زیادی تیشه‌ی ساخت بریتانیای کبیر آوردند برای ملت کوه‌کنِ ایرانی. تیشه‌ها که بین افراد توزیع شد شاه رفت بالای یک صخره‌ای و گفت: این هم تیشه! ببینم چه می‌کنین! بعد اشاره کرد به پنچ گونی سیب‌زمینی و یکی از سربازها یکی از گونی‌ها را آورد پیش شاه. دست کرد توش و یک مشت اسکناس کشید بیرون و گفت: خوب کار کنید و این هم دستمزد شماست. توی فریاد جاوید شاه جاوید شاهِ مردم پرید توی جیپش و رفت سراغی باقی رویاهاش.

۱۳۹۲ فروردین ۳۰, جمعه

1558

کوه زعفران فقط برای سنگنوشته‌‌اش مشهور نبود، بلکه فرش‌هایی جادویی که زنان و دختران روستاهایش می‌بافتند شهرت جهانی داشت. شاید یک نفر فرانسوی یا آمریکایی که یک قالی نفیس ایرانی توی خانه‌ش پهن کرده بود نمی‌دانست این قالی را کجای ایران بافته‌اند، اما کسی که کمی طرح‌ها و نقش‌های قالی‌ها را می‌شناخت سریع تشخیص می‌داد انگشتان دختران کجای این مملکت تارهای پشم و ابریشم را گره زده‌اند. قالی‌هایی که توی کوه زعفران بافته می‌شد عموما طرح پرنده‌های عجیب سیاهی با دم‌های بلند داشت.

زمستان که از راه می‌رسید، پیش از باریدن نخستین برف، ناگهان تعداد زیادی پرنده‌ی سیاه دُم‌بلند توی آسمان روستاها پدیدار می‌شد. پرنده‌ها از اتحاد جماهیرِ همیشه برفی‌ِ شوروی می‌آمدند که زمستان را توی یک جای گرم‌تر بگذرانند. زن‌ها و دختران که از دور گروه پرندگان را می‌دیدند نردبان‌ها را می‌گذاشتند لب پشت بام و چند تشت آب ولرم می‌بردند بالای بام‌ها و هرچه از سفره‌ی صبحانه و شام مانده‌ بود می‌ریختند کنارش، بعد می‌رفتند توی خانه و از پشت پنجره چشم می‌دوختند به بام‌ها تا پرندگان سر می‌رسیدند. پرنده‌ها یکی یکی و چند تا چند تا می‌نشستند روی بام‌ها و آب می‌خوردند و غذا، یک استراحت کوتاه و بعد ادامه‌ی سفر. هرگاه نگاه یکی از پرندگان گره می‌خورد به نگاه دختران و زنان پشت پنجره، انگار پرنده تعظیمی می‌کرد، به نشانه‌ی تشکر.

یکی دیگر از طرح‌ها معمول بین قالی‌بافان کتیبه‌ی توی غار بود. فرش‌های مزین به انواع و اقسام طرح‌ها که دربرگیرنده‌ی متن کتیبه بود، همه از روستاهای کوه زعفران می‌آمدند. نقش‌های روی قالی امیدها و آرزوها و زندگی دختران و زنان کوه زعفران بود که لای گره‌ها می‌بافتند. زنان و دخترانی که تا وقت مرگ هم هرگز پایشان از روستایشان فراتر نمی‌رفت اما قصه‌ها و آوازها و رنج‌ها و آرزوهاشان سوار بر قالی‌های جادویی پرنده‌ای که می‌بافتند تا آن طرف دنیا پرواز می‌کرد. اگر خوب دقت می‌کردید، اثرات تغییرات عمده‌ی اجتماعی و سیاسی را حتا توی طرح قالی‌ها می‌دیدید. قالی‌های حوالی زمان قصه‌ی ما را اگر نگاه کنید، برای اولین بار طرح یک قطار را توش می‌بینید.

قطاری که آن روزها ریل‌هاش را توی کوه زعفران می‌کشیدند و شمال و جنوب کشور را به هم وصل می‌کرد حکایت از تغییرات عمده در نظام سیاسی کشور داشت. سلسله‌ی قاجار که صد و اندی سال بر ایران حکومت کرده بودند با کودتای یک قزاق کم‌سواد به اسم رضاخان منقرض شده بود و رضاخان که حالا شده بود رضاشاه قصد داشت یک شبه ایران را مدرن کند. هرچه رضاشاه از تحصیلات کم‌داشت، با جاه‌طلبی و اراده و زور جبران می‌کرد. رضاشاه می‌خواست ایران کهن را یک شبه مدرن کند. طی یک شب زنان از پوشیدن چادر منع شدند. بیمارستان و دانشگاه ساخته شد. و برای اولین بار در ایران رادیو صدا و موسیقی را تا همه‌جا برد. رضاشاه می‌خواست همه‌ی این تغییرات را با بیشترین سرعت ممکن انجام دهد، پس مملکت را با یک دیکتاتوری همه جانبه اداره می‌کرد. در طول سلطنت او بسیاری ادیبان و شاعران و روزنامه‌نگاران اعدام و ترور شدند، برخی حتا ناپدید شدند بدون آنکه هرگز خبری ازشان بدست بیاید. مخالفان رضاشاه او را عامل دست انگلستان می‌دانستند. حالا اینکه او عروسک خیمه‌شب‌بازیِ دولت بریتانیا بود یا خیر به قطع معلوم نیست، اما آنچه مشخص است اراده‌ی خلل‌ناپذیر او در تغییر یک شبه‌ی همه چیز بود. و البته، برای دنیای امپریالیست، رضاشاه یک مهره‌ی مهم برای مقابله با اتحاد جماهیر شوروی محسوب می‌شد.

رضاخان یک فرد نظامی بود و برای اجرای هر چه سریع‌تر نقشه‌هاش کشور را به صورت نظامی و با مشت آهنین اداره می‌کرد. برای پیش بردن آن همه طرح، یک ارتش لازم بود و برای ارتش سرباز. در زمان او برای نخستین بار در تاریخ ایران سرشماری صورت گرفت و برای هر فرد یک شناسنامه صادر شد. اینجوری تعداد دقیق پسرهای هر ناحیه مشخص نیز مشخص می‌شد و سرباز برای ارتش مورد نظر تامین. خدمت سربازی اجباری شد و جیپ‌های ژاندارم‌ها روستا به روستا دنبال سربازها می‌آمدند. به لطف سرشماری و شناسنامه‌دار شدن افراد، آقا اکبر بالاخره توی یک برگه‌ی رسمی و ملی، با اسم کاملش شناخته شد: آقااکبر محمود غزنوی فراهانی.




۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

1557

هرچه داستان مرگ پدر آقا اکبر یک مقدار زیادی قاطی شده بود با افسانه و تخیل و قصه‌پردازی، مرگ مادرش واقعی بود. اسماعیل یک بار از پدرش پرسید: مادرت کی مُرد؟! اکبر فکری کرد و گفت: وقتی یه گروه پرنده‌‌ی سیاه ناشناس روی درختای بادوم نشسته بودن.

- ناشناس ؟!
+ من تا اون موقه مثلشون رو ندیده بودم
- خب، من منظورم اینه که، کی بود؟! چن سالت بود؟!
+ دستام سرد بود، روی درختا هیچ برگی نبود، هاجر دیگه بام حرف نمی‌زد
- نه! نه! منظورم اینه سنت چقدر بود؟!
+ من، اکبر، دستام روی سینه‌ی هاجر بود

آقا اکبر تصوری از زمان نداشت. سال‌ها و ماه‌ها براش بی‌مفهموم بودند. بعدها کاظم‌خان به اسماعیل گفته بود، وقتی هاجر مرد، اکبر نه ساله بود. هاجر آن روزها مریض بود، شب‌ها زود می‌خوابید و اکبر هم باهاش می‌رفت زیر لاحاف و تا صبح بغلش می‌کرد، حتا همان شب که هاجر مرد. وقتی کاظم‌خان صبح از راه رسیده بود، مجبور شد به زور تنِ بی‌جاني هاجر را از دست‌های بچگانه ولی قویِ اکبر خارج کند. اسماعیل یک بار از آقااکبر پرسیده بود:‌ واقعا مادرت توی دستات مرد؟! آقا اکبر گفته بود: شب‌ها توی تاریکی باهام حرف می‌زد. دست‌هاش روی تنم تکون می‌خورد و منم جوابش را می‌دادم و سرمو به سینه‌ی گرمش فشار می‌دادم. اون شب اما نه سینه‌ش گرم بود، نه دستاش تکون می‌خورد، هیچ جاش تکون نمی‌خورد. بام حرف نمی‌زد. می‌ترسیدم دستام رو از دورش باز کنم. خیلی می‌ترسیدم.

کاظم‌خان که هاجر را از زنجیر دست‌های اکبر بیرون آورد پیرزن‌های فامیل آمدند و تنِ بی‌جانِ هاجر را غسل دادند و کفن پیچیدند و بعد مردها بردند توی قبرستان و دفنش کردند. هاجر مرد، اما اکبر نمی‌فهمید. یعنی چه هاجر مرد؟! کاظم‌خان که گیجی خواهرزاده‌ش را می‌دید از همان قبرستان بلندش کرد و نشاندش پشت اسب و با هم رفتند به کوه. می‌خواست بهش مرگ را توضیح دهد. بهش بگوید وقتی کسی می‌میرد یعنی چه. امید داشت مثلا پرنده‌ی مرده‌ای ببیند، یا یک گل‌ِ له‌شده‌ای. یا هر چیزی که نماینده‌ی مرگ باشد. اما هیچ چیز نبود. توی آن روز سرد اما آفتابی زمستان، پرنده‌ها تندتر و سریع‌تر از همیشه پرواز می‌کردند. اینجا و آنجا کمی برف بود. گل‌ها بعضی از زیر خاک سرشان را کم و بیش بیرون آورده بودند. کاظم‌خان گیج شده بود، دلش مثلا می‌خواست یکهو یک پرنده‌ای وسط آسمان خشک شود و بیفتد جلوی پایشان، شاید مثالی باشد برای مرگ، که خب البته اتفاق نیفناد. همین‌طور بی‌هدف در پی مرگ پشت اسب توی کوه‌ها می‌رفتند که کاظم‌خان دید رسیده‌اند حوالی عمارت پدر اسماعیل.

کاظم‌خان از اسب پرید پایین و اکبر را هم گذاشت روی زمین. دستش را گرفت لبه‌ی دیوار و رفت بالا، بعد به اکبر اشاره کرد که تو هم بیا! اکبر گفت: چرا؟! کاظم‌خان گفت: خانه‌ی پدرت است، مال تو هم هست، بیا! بیا! اکبر دست داییش را گرفت و رفت بالای دیوار و کاظم‌خان اکبر به بغل پرید توی حیاط. برخلاف انتظار درها هیچکدام قفل نبودند، حتا باد در ورودی را باز کرده بود انگار. خانه‌ پس از مرگ آقاهادی فراهانی متروکه رها شده بود. کاظم خان دست اکبر را گرفت و رفتند تو. انگار هیچ چیز دست نخورده بود. تابلوها رو دیوارها بود، فرش‌های گران‌قیمت ایرانی این طرف و آن طرف پهن بود. و دیوارها همه پر از کتاب بود. روی همه چیز را لایه‌ای از غبار پوشانده بود. همین‌طور که کاظم خان و اکبر از این اتاق به آن اتاق راه می‌رفتند جای پای یک مرد و یک پسربچه روی غبارهای نشسته روی زمین و قالی‌ها باقی می‌ماند. کاظم‌خان ایستاد، به اکبر گفت: می‌بینی! جای پای ماست! جامونده روی این غبارها که بعد از مرگ پدرت همه جا نشسته. غبار نشسته چون دیگه هاجر نمی‌اومد اینجا تا گردگیری کنه از همه چیز. حالا ما اومدیم و جای پاهامون مونده روی تمام غبارهایی که مادرت پاک نکرده. مرگ هم باید یک همچین چیزی باشه. جای پاهایی که روی غبارهای حاصل از نبودن بقیه می‌مونه. جای پاهایی که روشون رو غبارهای جدید و جای پاهای جدید می‌گیره.

اکبر اما انگار زیاد گوش نمی‌داد، حتا در آن لحظه مرگ مادر شاید رفته بود پَسِ ذهنش. مفتونِ کتاب‌ها و تصاویر و قالی‌ها شده بود. کاظم‌خان گفت: این عکس‌ها را خوب نگاه کن. همه‌شان اجداد تو هستند، پدرت، پدر بزرگت، پدرِ پدر بزرگت! هر کدامشان حداقل یک کتاب نوشته اند! روی دیوار یک تصویر از شجره‌ی خانوادگی بود، کاظم خان روش انگشت گذاشت و گفت: می‌بینی اکبر! جای تو اینجاست! تو هم شاید یک روز کتابی بنویسی! کتاب خودت! کسی چه می‌دونه. بعد کاظم‌خان دست کشید به قفسه‌ی کتاب‌ها و با تعجب گفت: نمی‌دونستم توی این کوهستان این همه کتاب باشه! عجب! یک کتاب را برداشت و بازش کرد، خواند:

خدایا راست گویم، فتنه از توست
ولی از ترس نتوانم چخیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خوبی نبایست آفریدن

لای کتاب‌ها چشمش خورد به یه دفترچه، شبیه کتابی بود، اما همه سفید! شاید آقا هادی فراهانی می‌خواست توش بنویسد، اما خب حالا مرده بود. ازش هیچ ارثی به آقا اکبر نرسیده بود. این دفتر هم که اینجا افتاده! کاظم خان دفترچه را گرفت و داد به اکبر، گفت: این رو بذار توی جیبت! مال تو! حالا بدو بریم! رفتند توی حیاط و از دیوار پریدند بیرون و سوار اسب شدند. وقتی رسیدند خانه دیگر عصر شده بود و وقت تریاک‌کشیدن کاظم خان رسیده بود. رو کرد به اکبر و گفت: خب پسر جان! می‌بینی! این تریاک هیچ چیز خوبی نیس! منو که می‌بینی دیگه چاره نداره! دو روز نکشم تموم تنم می‌افته به رعشه! تو اما باید ازش دوری کنی! ولی خب! وقتی که می‌کشم خیالات نوشتن بهترین شعرهای دنیا میاد توی سرم! هعی بابا! خب خب! حالام نشین پیش من دودش هواییت کنه! برو بالا! برو! برو بشین توی دفترت یه چیزی بنویس! اصن شروع کن! روزی یه صفحه! یا نه! دو خط! ولی بنویس! باشه؟! اکبر گفت: من؟! نوشتن بلد نیستم که! خوندن هم حتا بلد نیستم! کاظم خان گفت: لازم نیس بلد باشی! هر چی توی سرت هس نقاشی کن! هر چی! حالام برو! بدو.

کاظم خان کمی که تریاک کشید و کیفش کوک شد رفت طبقه‌ی بالا پیش اکبر و با لبخند شیرینی گفت: خب! خب! چی نوشتی پسرجان؟! اما اکبر هیچی ننوشته بود! دفتر سفید جلوش باز بود! کاظم‌خان گفت: عجب! البته خب حق داری! بیرون رو نیگا کن! آدم این چیزا رو ببینه نوشتنش نمیاد که! دوس داره بره وافور رو برداره با یه استکان چایی پررنگ، غرق شه توی منظره‌ی محو شده توی دودی که از ته سینه‌ش در میاد!

بیرون آفتاب داشت کم کم می‌رفت پایین. از پنجره که نگاه می‌کردی اول چند ردیف درخت‌های تناور گردو بود، جلوتر درخت‌های کوچک اما مستحکم انار و بعد دامنه‌ی پوشیده از گل‌هایی رنگ تریاک و در انتها قله‌های سر به فلک کشیده. اگر هوا ابری نبود و با یک دوربین دوچشمی خوب نگاه می‌کردی می‌توانستی سربازهای مرزبان را ببینی. آن طرف کوه‌ها سرزمین‌ِ همیشه‌ی برفی روسیه بود، که حالا بش می‌گفتند اتحاد جماهیر شوروی. کمی آن طرف‌تر از مرز یک قله‌ی بلند می‌دیدید که غیرقابل دسترس می‌نمود. کوه زعفران و این قله‌ش در ایران و دنیا مشهور بود. البته نه به خاطر قله‌ی بلند و همیشه سپید و غیر قابل دسترسش، بلکه به خاطر یک غار. توی کوه یک غار بود که زمستان‌ها محل زندگی گرگ‌های کوه‌ زعفران بود و این طرف و آن طرفش می‌توانستید استخوان‌های بزهای کوهی که خوراک گرگ‌ها شده بودند را پیدا کنید. بهارها دهانه‌ی غار محل بازی توله گرگ‌های تازه به دنیا آمده می‌شد. داخل غار که می‌رفتید، روی دیواره‌ی جنوبیش، کورش، نخستین شاه سرزمین ایران، روی دیوار، دور از دسترس باد و باران و زمان، چیزی نوشته بود که تا به امروز بر همه ناشناخته مانده بود. در ماه‌هایی از سال که عبور و مرور ساده‌تر بود همیشه چند تا باستان شناس فرانسوی، یا انگلیسی یا آمریکایی را سوار بر قاطر در حال رفتن به سمت غار می‌دیدید، یک نفر دیگر که سعی در خواندن کتیبه‌ی شاهِ باستان داشت.

کاظم‌خان رو به اکبر گفت: پسرجان! این تخت ازین به بعد تخت توئه. و این کمد! ببین! می‌تونی چیزهات رو بذاری توش! اینم کلیدش! بذارش توی جیبت! گمش نکنی‌ها! این پنجره با تموم منظره ش هم مال توست. و اینجا ازین به بعد اتاق توئه. دیگه برنگرد خونه‌ی هاجر. بمون همین‌جا پیشم. البته من که نیستم بیشتر موقه ‌ها. اما به هر حال! حالام زود برو بخواب که صبح بیاد بریم جایی! اکبر پرسید: کجا؟! کاظم‌خان گفت:‌به غار! اکبر گفت: غار؟! چرا؟! کاظم خان گفت: می‌خوام بهت نوشتن یاد بدم پسرم! حالا بخواب، بخواب اکبر.

صبح زود، کاظم‌خان و آقااکبر لباس‌های گرم پوشیدند و سوار دو قاطر قوی راه افتادند سمت غار. اسب‌ها برای رفتن به غار مناسب نبودند. قاطر‌ها قوی‌تر بودند و راه را بهتر پیدا می‌کردند. مسیری که برسد به غار وجود نداشت، قاطرها اما خوب بو می‌کردند و پا جای پای بزهای کوهی می‌گذاشتند. سه چهار ساعت بعد کاظم خان و آقا اکبر رسیده بودند به غار. کاظم‌خان سه تا تیر هوایی شلیک کرد که گرگ‌ها را فراری دهد از توی غار و بعد دو تایی رفتند تو. کاظم‌خان فانوسی روشن کرد و به اکبر گفت: روی دیوار رو می‌بینی؟! اکبر گفت: چی؟! چیزی نیس که؟! کاظم‌خان نور را برد نزدیک‌تر و اکبر با دقت به دیوار خیره شد. روش یک چیزهایی کنده بودند. کاظم‌خان گفت: این یه نامه‌س، که یه شاه نوشته! یه شاه بزرگ! اون زمون قدیم، که مردم همه مثل تو آقااکبر، خوندن و نوشتن بلد نبودن، شاه دستور داد حرفاش رو حک کنن روی این دیوار. اون روزا کاغذ هم هنوز آخه اختراع نشده بود! شاه حرفای توی قلبش رو نوشت روی این دیوار، گرچه کسی نمی‌تونست بخونه، و هنوز هم کسی نمی‌تونه بخونه، اما خب این حرفا حتما یک معنی‌ای داره. حالا آقااکبر، توام بشین و هر چیزی روی دیوار می‌بینی رو بنویس توی دفترت! همه‌ش رو عینا حرف به حرف بنویس!

اکبر منظور کاظم‌خان را نمی‌فهمید، اما دو ساعت تمام نشست و با دقت تمام کتیبه را با علائم عجیب و غریبش کپی کرد توی دفترچه‌ش. وقتی تمام شد، کاظم‌خان دستش را گرفت و برگشتند پایین. عصر که کاظم‌خان بساط تریاکش را براه انداخته بود به اکبر گفت باید روز به روز چیزهایی که توی سرش هست را توی دفترش بنویسد! از همان علامت‌ها استفاده کند! گفت که همان‌طور که حرف شاه بزرگ باستان را هنوز کسی نمی‌فهمد، حرف او را هم شاید کسی نفهمد، اما خب، چه اهمیت دارد؟! مهم نوشتن است، نوشتن آن چه توی قلبش، توی سرش می‌گذرد. هر روز، هر روز باید بنویسد.

سال‌ها بعد اسماعیل، پسر آقا اکبر که شانزده سالش شده بود و دیگر توی شهر زندگی می‌کردند، یک تابستان که برای دیدن اقوام آمده بودند روستا، از کاظم‌خان پرسید: چرا پس به آقااکبر همین الفبای خودمون رو یاد ندادید؟! همین که همه‌ی مردم ازش استفاده می‌کنن؟! اون خط میخی آخه چه فایده داره؟! کاظم‌خان گفت: الفبای عادی همه‌ی مردم؟! پسرجان! الان رو نبین که میری توی مدرسه و خوندن و نوشتن یاد می‌گیری، اون زمان حتا ملای ده به زور می‌نونست اسمش را بنویسه! کسی خوندن و نوشتن بلد نبود توی این کوه‌ها. در ثانی، یاد دادن این چیزا به یه بچه‌ی کر و لال، صبر می‌خواست که من نداشتم! یه پدر صبور و دانا می‌خواست و یه مادر قوی! که من هرگز نمی‌تونستم جای اون دو تا رو پر کنم برای اکبر! من اصن خونه نبودم! ولی خب! به نظرم این خط میخی مفید بود! می‌دونی، میگن حرف نشخوار آدمیزاده! نشخوار که نتونی بکنی مریض میشی. دلت سنگین میشه، سرت سنگین میشه! من می‌فهمیدم اکبر توی سرش، توی دلش هی جمله می‌سازه، خیلی چیزا داره واسه گفتن، اما هیچی نمی‌تونست بگه! گاهی سردردهای طولانی داشت که هیچکس نمی‌فهمید دلیلش چیه! من اما می‌دونستم! می‌دونستم اینا همه به خاطر اینه که نمی‌تونه حرف بزنه! خب یه مشکلی بود، منم یه راه حلی براش پیدا کردم! می‌بینی که راه حلم کار هم کرد! حتا تا امروز اکبر هر روز توی دفترش می‌نویسه! بعدم، خط میخی یک چیز رازآلود قشنگی هم هست! کتیبه‌ی اون شاه رو هم هنوز کسی نتونسته بخونه! هیچکس نمی‌دونه چی نوشته شده روی اون دیوار، ولی شاه حرفش رو زده! هزاران سال پیش!

کاظم خان مکثی کرد و رو به اسماعیل گفت: تا حالا دفتر اکبر رو دیدی؟! اسماعیل گفت:‌ راستش! می‌بینمش هر روز که توش می‌نویسه، اما تا حالا ندیدم که چی می‌نویسه! کاظم‌خان گفت: باید ازش بخوای بهت نشون بده! و بهت یاد بده چطور بخونی نوشته‌هاش رو. ازش بخواه! من خودم یادمه یه بار که داشت توی دفترش می‌نوشت، پشت میزش ها، توی همین اتاق بالا، سن همین الان توام بود، البته چارشونه تر و قوی‌تر، با موهای سیاه و چشم‌های روشن. رفتم پیشش! بش گفتم: چی می‌نویسی؟! برام خوند: من اکبر، پسر نجیب‌زاده، نجیب‌زاده‌ی توی عمارت توی کوه لاله‌زار، اینجا می‌نویسم. با علامت‌های توی غار. غارِ بالای کوه...

آقااکبر زیاد می‌رفت به غاری که توش کتیبه بود و کم‌کم شده بود یکی از راهنماهای اصلی برای بردن باستان‌شناسان تا غار. قاطر‌ها را با مهارت از پرتگاه‌ها و راه‌های صعب‌العبور می‌برد بالا تا غار و گرگ‌ها را فرار می‌داد و فانوس را نگه می‌داشت تا باستان‌شناسان خارجی که می‌خواستند ببیند شاه بزرگ ایران هزاران سال پیش چه گفته، نگاهی بیندازند به کتیبه ی نوشته شده به خط میخی. شما هم اگر به خط میخی علاقمند باشید و نگاهی انداخته باشید به کتاب‌های مربوط بهش، حتما یک فصلی را در مورد کوه زعفران و غارش و کتیبه‌ی توش دیده‌اید. وقتی نگاه کنید توی تصاویر مربوط به آن صفحات عکس جوان چهارشانه‌ی لبخند به لبی را خواهید دید که فانوس بدست رو به دوربین ایستاده، او همان اکبرآقاست که روزانه حرف‌های توی دلش و توی سرش را به خط میخی، خط شاهِ بزرگ ایران، توی دفترش می‌نویسد.








1556

آقا اکبر بچه‌ی هفتم هاجر، کر و لال به دنیا آمد. هنوز چند روز نگذشته بود از تولد نوزاد که هاجر متوجه رفتارهای غیرعادیش شد. به هیچ چیز واکنش نشان نمی‌داد، بچه هم لال بود، هم کر، هاجر اما دلش نمی‌خواست باور کنه بچه‌ش اینجوری شده و انگار قایم کردنش از مردم چیزی را عوض می‌کرد. شش هفت ماه از تولد آقااکبر گذشته بود و هیچ کس درست حسابی ندیده بودش. همه می‌دانستند یک چیزی درست نیست این وسط در مورد نوزاد، حدس‌هایی هم می‌زدند، اما هیچکس مطمئن نبود قضیه چیست، کسی هم جرات پرسیدن از هاجر را نداشت. تا اینکه یک روز کاظم‌خان برادر بزرگ هاجر سوار بر اسب و تفنگش روی دوش آمد توی حیاط و صداش کرد: هاجر! خواهر جان! هاجر!

کاظم خان برادر بزرگ هاجر، خانه‌اش بیرون ده توی یک باغ پر از درختان گردو بود، گرچه بیشتر اوقات خانه نبود و روی زین اسبش از این سوی کوه‌ می‌رفت آن طرفش. کاظم خان شاعر بود، زن و بچه نداشت، گرچه همه می‌دانستند زن‌های زیادی توی زندگیش هستند. کدام زنی بود که عاشق کاظم خانِ شاعرِ خوش مشرب با اسب و تفنگش نشود. مردم گاهی حتا سایه‌ی زنی را توی خانه‌اش دیده بودند. خانه‌اش معروف بود به گوهرشبچراغ گردوها! روی تپه‌ای خارج ده، وقتی که خانه بود و شب‌ها چراغ را روشن می‌کرد، انگار یک تکه گوهرشبچراغ بدرخشد بین درخت‌های گردو. کاظم‌خان گرچه بیشتر مدت توی ده نبود، اما وقتی بهش نیاز بود یکهو سر و کله‌اش پیدا می‌شد. مثل آن دفعه که سیل شدیدی آمده بود و یکهو سوار بر اسب ظاهر شد و حداقل جان پنج تا بچه را نجات داد. یا وقت‌هایی که یک مریضی می‌افتاد توی ده با یک طبیب روی زین اسبش از راه می‌رسید. عروسی‌ای هم اگر توی ده بود، کاظم‌خان مهمان حتمیش بود. هدیه‌ش هم به عروس و داماد یک شعر بود که مخصوص شان سرود بود. همه دوستش داشتند و بش احترام می‌گذاشتند.

حالا همین کاظم خان، پشت اسبش توی حیاط خانه‌ی هاجر خواهرش را صدا می‌زد. هاجر که آمد بیرون و تعارفش کرد داخل، کاظم‌خان گفت: من که تو نمیام، تو اما شب بیا پیش من، بچه رو هم بیار. باشه؟! و منتظر پاسخ نماند و رفت. هاجر همان جا توی حیاط تکیه داد به ستونی و نشست روی زمین. می‌دانست کاظم‌خان می‌خواهد راجع به اکبر باش حرف بزند. کر و لال بودن اکبر انگار تا وقتی پیش خودش بود و به کسیش نگفته بود یک جور احتمال بود، همراش یک جور شک بود، ته دلش امید داشت یک روز صبح از خواب بیدار شود و بچه‌ش مثل همه‌ی بچه‌ها سر و صدا کند و وقتی براش دست می‌زند و شعر می‌خواند نگاه کند به طرفش. اما حالا که باید با کسی درین مورد حرف می‌زد،  انگار که تمام احتمال‌ها نقش بر آب می‌شد و اکبر تا آخر عمر کر و لال می‌ماند.

طرف‌های غروب بچه را بست پشتش و یک قابلمه غذا گرفت و رفت بیرون ده، سمت خانه‌ی کاظم‌خان. چراغ خانه‌ش روشن بود و مثل شبچراغ بین درخت‌های گردو می‌درخشید. هاجر که رفت تو، کاظم‌خان یک وری تکیه داد به متکا و کنار منقل نشسته بود و زیر زغال‌ها که داشتند قرمز می‌شدند فوت می‌کرد. هر روز عصر این موقع‌ها کاظم‌خان باید سهم تریاکش را می‌کشید، وگرنه شروع می‌کرد به بهانه‌گیری و بدخلقی و اگر تعویق چند روزه می‌شد کار به تشنج هم می‌کشید. هاجر آهسته رفت تو و بچه را از پشتش باز کرد و گرفت توی بغلش و چارزانو  نشست کنار منقل. کاظم‌خان گفت: بچه رو بذار همین‌جا. می‌خوام یه کم باش اختلاط کنم! خودتم برو توی اون اتاق غذا بخور! من سیرم! هاجر بچه را گذاشت کنار کاظم خان و ظرف غذا را برداشت تا برود که یکهو بغضش ترکید و زد زیر گریه.

کاظم خان دست کشید به کمر خواهر که پشت بهش نشسته بود و اشک می‌ریخت و گفت: خواهر جان، بچه‌ی تو که اولی نیس، من توی همین کوهستان انقدر بچه‌های کر و لال دیدم که. ولی اینطوری با پنهون کردنش که کار درست نمی‌شه. بچه باید بره این ور و اون ور رو ببینه، مردم باش همکلام شن. به امید خدا کم کم راه می‌افته. نگران نباش. باید فکر یه مقدار علامت هم باشیم. که بتونی باشون باش حرف بزنی، حرفتو بش بفهمونی، حرفشو بفهمی. تا بچه‌س خوب یاد میگیره. نگران چی هستی؟! کاظم خان مث کوه واستاده! حالا برو زود غذاتو بخور و بیا که یه کار مهم بات دارم. هاجر که حالا اشکهاش بند آمده بود، رفت توی آن یکی اتاق. تا ظرف غذاش را باز کرد دوباره زد زیر گریه. سینه‌اش تند تند بالا پایین می‌رفت و از حلقش صدای هق هق می‌پیچید توی کاسه‌‌ی دست‌هاش که گرفته بود جلوی صورتش. گریه‌ش اما این بار از راحتی خیال بود. کم کم با آستینش اشک‌ها را پاک می‌کرد و چند لقمه‌ای غذا می‌خورد و بین اشک‌هاش لبخند می‌زد.

چند دقیقه بعد که هاجر برگشت پیش کاظم‌خان کنار منقل و آقااکبر، کاظم‌خان دوباره لبخند همیشگیش را داشت. کم کم تریاک قهوه‌ای که رنگش می‌زد به زردی را می‌گذاشت روی وافور و آرام آرام دود را می‌داد توی سینه‌ش و توی فکرهای خودش غرق بود که یکهو حواسش جمعِ هاجر شد. بش گفت: خواهر جان، میشناسی من رو. آدم بی بند و باری هستم. زن و بچه و مسئولیتی توی زندگیم قبول نکردم و ندارم. هر کاری هم می‌کنم فقط واس خاطر اینه که دوس دارم بکنم. ولی در مورد این بچه، این اکبر، آقااکبر، به نظرم میاد باید حق دایی بودن رو به جا بیارم. حالا گوش کن ببین چی می‌گم. من تا حالا کاری به کار بچه‌های تو نداشتم، بیشتر هم به این خاطر که پدرشون اون یارو اشراف زاده‌هَس که من هیچ خوش ندارم مراوده با این قبیل آدما رو که خودشون رو بهتر از من می‌دونن! به هر حال، اما در مورد اکبر قضیه فرق می‌کنه، به نظرم جناب اشراف‌زاده باید بدونه آقااکبر یه دایی‌ای هم داره. فردا باید بری و این کاری که ازت می‌خوام رو مو به مو انجام بدی، واسه خاطر بچه‌ت. حالا گوش کن.

فردا صبح هاجر آقااکبر را بست به پشتش و راه افتاد سمت خانه‌ی آقا هادی خراسانی توی کوهِ لاله‌زار. در زد و رفت تو و اکبر را که حالا توی بغش بود گذاشت روی میز و گفت: بچه‌م هس آقا، کر و لاله. آقا از زیر عینک نگاهی به بچه انداخت و گفت: عجب! خب؟! من چه باید بکنم؟! هاجر گفت: آقا، خب، می‌دونین. یادمه شما یکی دو بار به من گفتین که بم علاقه دارین. خب، شاید یادتون نیاد، اما خب، حتا گفتین دوستم دارین. و خب، گفتین می‌تونم یه خواهش بکنم ازتون، چیزی بخوام. من خب هیچ وقت چیزی نخواستم. اما الان اومدم که یه چیزی بخوام. هاجر ساکت شد. آقا گفت: خواهشت را بگو. هاجر یه کم من و من کرد و گفت: خب! گفتم، این بچه، اکبر، آقااکبر، کر و لاله. من می‌خواستم خواهش کنم اگر بشه یه کاغذ بهم بدین که این بتونه اسم شما رو داشته باشه، که بتونه بگه پسر شماس. ارث و میراث نمی‌خوایم‌ها. فقط اسم. که پسفردا بگه از یه خونواده‌ی مهمی اومده. و الا با ان کر و لال بودنش ملوم نیس چه بلایی سرش بیاد و ...

حرف‌های هاجر نیمه‌کاره، یکهو آقااکبر بنای گریه را گذاشت و ول کن هم نبود. آقا به هاجر گفت: بچه را ببر بهش غذا بده. خبرت می‌کنم. هاجر که رفت بیرون، آقاهادی خراسانی پنجره‌ی اتاقش را که روش به قله‌های برف گرفته بود باز کرد و چشم دوخت به کوه‌ها، بعد از چند دقیقه فرستاد دنبال آخوند ده و با هم سندی را تنظیم کردند. آخوند که سوار بر قاطرش داشت دور می‌شد، هاجر را صدا کرد. کاغذ مهر و موم شده‌ را بش داد و گفت: خب! این همانی‌ست که می‌خواستی. اما حواست باشد، تا من زنده هستم به هیچکس در موردش نگو، یک جای امن و مطمئن نگهش دار تا آن موقع. و یادت باشد، همان‌طور که گفتم من بت علاقمندم، باز هم گاهی بیا و بهم سر بزن. هاجر خوشحال و راضی کاغذ را توی لباسش فرو کرد و عقب عقب سپاس‌گویان رفت بیرون.

گرچه چند سال بعد که آقاهادی خراسانی مُرد، یا کشته شد، بچه‌هاش یک پولی دادند به ملای ده و او هم زد زیر همه چیز و ارثی به اکبر نرسید، اما هاجر و کاظم‌خان به هدفشان رسیده بودند. آقااکبر تا زمان مرگش همیشه به اصل و نسب خانوادگیش افتخار می‌کرد. بین مردم می‌گفتند آقاهادی خراسانی را کشته‌اند، وقتی سوار اسبش و تفنگ به دوش داشته توی کوه‌ها می‌تاخته یک نفر تیری بش انداخته. تا اینجاش را همه سرش توافق داشتند. اختلاف سر این بود که کی تیر انداخته! یک قزاق روس؟! یک ژاندارم دولتی؟! یکی از زندانی‌های فراری که از روسیه می‌آمدند توی کوه‌های زعفران؟! قاتل هر کسی که بود، اسماعیل پسر آقااکبر صدها بار این قصه را از زبان که نه، از دستان و چشم‌های پدرش شنیده بود، که چطور پدربزرگش که نجیب‌زاده‌ای بود سوار بر اسب و تفنگ بر دوش، یکهو توسط یک نابکار که پشت سنگ‌ها کمین کرده بود کشته شد. این بازی محبوبِ آقا اکبر و پسرش اسماعیل بود. آقا اکبر تمام پشتی‌ها را جمع می‌کرد وسط اتاق، دو سه تا را می‌گذاشت روی هم انگار که صخره‌ای، و اسماعیل را هم سوار یکی می‌کرد و دستش یک تکه چوب می‌داد، انگار که پدربزرگش پشت اسب است و تفنگ به دوش. بعد یکهو اکبر که نقشش فرد مهاجم بود از پشت صخره‌ شلیک می‌کرد و اسماعیل باید یکهو می‌افتاد پایین از روی پشتی، که اسبش بود. اسماعیل البته باید از پشت از اسبش با افتخار و ابهت می‌افتاد پایین، چون اسماعیل محمود غزنوی خراسانی، نوه‌ی آقاهادی محمود غزنوی خراسانی بود.


1555

از آمستردام که بنشینید توی هواپیما، پنج ساعت بعد می‌رسید تهران. از فرودگاه باید بروید ایستگاه قطار و بعد از چهار و نیم ساعت، رسیده‌اید به سنجان. این شهر نه غذای مخصوصی دارد، نه آثار باستانی خاصی، نه حتا آدم و شاعر مهمی. زمستان‌ها خیابان‌هاش یخ زده‌ست و تابستان‌ها توش باد می‌آید، و دورنمای همیشگی شهر کوه‌های همیشه سفید اطرافش است. هر چه شهر سنجان هیچ ندارد، روستاهای اطرافش که توی کوه‌های بلند زعفران واقع شده‌اند پُرند از آدم‌های مهم و تاریخ‌ساز. میرزا ابوالقاسم قائم‌ مقام فراهانی یکی از مهم‌ترین‌شان است. توی روستاها که بروید هر طرف دخترکان قالی‌باف را می‌بینید که نخ به نخ جادو می‌بافند روی دار قالی، فرش‌هایی واقعا جادویی، که باهاشن می‌شود حتا پرواز کرد.

آقا اکبر توی یکی ازین روستاها، به اسم جیریا، به دنیا آمد. روستایی که بهارها پوشیده بود از شکوفه‌های سپید بادام و پاییزها در هر سویش بادام موج می‌زد. آقااکبر کر و لال به دنیا آمده بود. وسیله‌ی ارتباطش با دنیا یک زبان ساده‌ی اشاره بود که صد و اندی علامت داشت. که مادرش هاجر باش به خوبی می‌توانست با پسر کر و لالش صحبت کند، حتا همسایه‌ها هم کم و بیش منظور آقااکبر را می‌فهمیدند و منظورشان را بش می‌فهماندند با این زبان. آقا اکبر چیزی از دنیا نمی‌دانست، مگر چیزهایی که می‌دید و حس می‌کرد. مثلا خورشید را می‌دید و می‌دانست وقتی می‌تابد گرمش می‌کند، اما نمی‌دانست این خورشید خود یک گوی آتشین است که یک روز بالاخره مثل چراغی که نفتش ته بکشد، خاموش می‌شود و دنیا را سرما و تاریکی فرا خواهد گرفت. ماه را می‌دید اما نمی‌فهمید چرا شب به شب ماه لاغر و چاق می‌شود. جز زبان اشاره‌ش زبانی نمی‌دانست، هیچ از الفبای فارسی و سی و دو تا حرفش خبر نداشت. پ مثل پرستو را نمی‌شناخت، همان طور که خ مثل خرما، و عین مثل عشق را.

مادر آقااکبر، هاجر، کلفت خانه‌ی اشراف زاده‌ای بود که جد اندر جد پدرانش از بزرگان و ادیبان بودند. آقای خانه که تفاوت را می‌دید توی رفتار هاجر با بقیه‌ی کلفت‌ها او را کرده بود کلفت مخصوص خودش توی خانه‌ی ییلاقیش توی کوه لاله‌زار. آنجا که تنها دور از زن و یازده تا بچه‌ش، در سکوت کوهستان به مطالعه و نوشتن می‌پرداخت. روزها را روی اتاق مطالعه‌اش که پر بود از کتاب و دیوارهاش را عکس‌هایی از پدرانش که همگی ادیب و شاعر و نویسنده بود پوشانده بود، به مطالعه و نوشتن شب می‌کرد. هاجر لباس‌هاش را می‌شست، گرد و غبار روی میز و کتاب‌هاش را پاک می‌کرد، دوات‌ دانش را مرکب می‌کرد، غذا براش می‌پخت، لباس‌هاش را می‌شست، حواسش بود تنباکوش تمام نشود، وقتی سوار اسب می‌شد دهنه‌ را نگه می‌داشت تا روی زین بنشید و خلاصه، هوای همه‌ی کارهای خانه را داشت.

یک روز آقای خانه صداش زد: هاجر! هاجر! یک لیوان چای برام بیاور. هاجر چای را توی سینی نقره‌ای (که حالا روی پیش‌بخاری خانه‌ی آقااکبر است) آورد و گذاشت روی میز و داشت می‌رفت بیرون که آقای خانه گفت: بنشین! باهات حرف دارم. هاجر برگشت و سرش پایین ایستاد. آقای خانه گفت: بهت گفتم بنشین! بهت اجازه دادم بنشینی. بنشین دخترجان. هاجر نشست. آقای خانه بی مقدمه گفت: هاجر، توی زندگیت هیچ مردی هم هست؟! هاجر چیزی نگفت. آقای خانه گفت: جواب بده دخترک، هست یا نه؟! هاجر همان طور سر به زیر گفت: نه آقا، نیست. آقا گفت: خب، علاقه‌ داری زن صیغه‌ای من باشی؟! برای وقتی توی این خانه هستم؟! سوال غیر منتظره بود، هاجر بعد از مدتی سکوت گفت: آقا، این سوالی نیس که بخواید از من بپرسین، باید با پدرم صحبت کنین. آقا گفت: بله بله! آن که بله، اما اول می‌خواهم نظر تو را بدانم، بعد با پدرت هم حرف می‌زنم. هاجر با همان سر پایین گفت: خب، والا! بله، من که راضی‌ام. و بعد از اتاق رفت بیرون.

عصر نشده آقا فرستاد دنبال آخوند ده و پدر هاجر و خطبه‌ی عقد موقت جاری شد. آخوند توضیح داد که طبق این خطبه هاجر می‌تواند بچه‌دار شود، اما بچه‌هاش هیچ ارثی نمی‌برند از پدرشان، حتا اسمش را. و اینکه بابت مهریه یک باغ بادام بهش داده می‌شود که نصفش مال پدرش و نصفش مال او و بچه‌های احتمالیش هست. بعد از مرگ پدر، همه چیز مال او و بچه‌هاش خواهد شد. کار توی نیم ساعت تمام شد و هاجر شد زن صیغه‌ای آقاهادی محمود غزنوی خراسانی. صبح فردا هاجر رفت حمام ده و زن‌ها ابروهاش را برداشتند و موهای اضافه‌ی اینجا و آنجاش را هم. حمامش کردند و به انگشت‌های پاش حنا بستند و دستش را با روناس قرمز کردند و بعد هاجر تک و تنها و پای پیاده رفت خانه‌ی شهوهرش، خانه‌ی آقاهادی خراسانی. آقاهادی نگاهی زیرچشمی بش انداخت و گفت: امشب را اینجا می‌مانم.



۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

1554

قصه‌های پریان پاتختخوابی برای بچه‌های خوب


مامان سبد استکان نعلبکی‌ها رو گذاشته بود توی صندوق عقب که بچه داد زد، سبزه! سبزه یادمون رفت! و دویید تو خونه. بابا یه نیگاهی به آسمون کرد و گفت: کاش بارون نیادها! اون دفعه‌ای چار چیکه بارون اومد تموم شهر رو سیل برداشت! البته انگاری دارن یه چن تا به قول خودشون نهر می‌کنن توی شهر که آب بارون توش جمع شه! دم عیدی گند زدن به تموم میدونا و خیابونا! بچه با سبزه اومد و گذاشتش روی کاپوت ماشین و راه افتادن!

به میدون اول بعد از خونه نزدیک که شدن دیدین ای بابا! تموم خیابون ترافیکه! چه خبر بود؟! بازم یه عروس دومادی داشتن وسط میدون فیلم می‌گرفتن از خودشون! رسم شده بود توی شهرشون که تموم عروس دومادا باید توی تموم میدونای شهر دو دیقه‌م شده بود راه می‌رفتن و یه فیلمی می‌گرفتن! بچه شروع کرد غرغر که ای بابا! ملت رو ببینا! سیزده بدر وقت عروسیه؟! عروس باید بره توی میدون آخه ؟! اونم این میدون؟! با اون مجسمه گوله و خمپاره وسطش؟!

مامان که همون نزدیکیا کار می‌کرد، یه راه از کوچه پس‌کوچه نشون بابا داد و از ترافیک نجات پیدا کردن. همین طور که از ترس رسیدن کاروان عروس دوماد داشتن با سرعت از میدون دوم رد می‌‌شدن، یهو سبزه از روی کاپوت ماشین افتاد توی میدون! بچه داد زد: عه! سبزه! سبزه افتاد که! باباش که سرعتشم زیاد بود گفت: عب نداره که! بالاخره که باید می‌افتاد! نمیشه بریم برداریمش! ببین دور میدون رو! همون نهرهایی که می‌گفتم ایناس! تمومش رو کندن! نمیشه رفت توش که! ولش کن.

هنوز چن دیقه از رفتن بابا و مامان و بچه‌ی حالا بغ کرده نگذشته بود که عروس دوماد قبلی رسیده به این میدون و علیرغم کنده‌کاری‌های دور میدون تصمیم‌شون مبنی بر برداشتن فیلم توی تموم میدون‌های اصلی شهر خلل‌ناپذیر بود. به هر گرفتاری که بود رفتن توی میدون و دو دیقه فیلم‌شون رو گرفتن! دوماد عروس رو از روی چاله پروند اون ور، اما همین که اومد خودش بپره پاش گیر کرد به سبزه‌ی بچه و نزدیک بود با کله بیفته زمین که خدا بش رحم کرد و عروس خانوم همون روز اول بیوه نشد! آقاهه از عصبانیت همچین سبزه رو شوت کرد که سبزه پرتاب شد وسط نخاله‌ها و خاک و سنگ و شن حاصل از کندن زمین.

شب که بابا و مامان و بچه‌ی همچنان بغ کرد برگشتن خونه، دیدن که ای بابا، ماهی سفره‌ی هف‌ سین هم انگار رو به موته که! بابا که دید بچه هنوز سر قضیه سبزه هنوز ناراحته گفت: هیچ نگران نباش! صبح اول وقت میریم ماهی رو میندازیم توی رودخونه! اون وقت زنده که می‌مونه هیچی، بچه‌دار هم شاید شد! خب؟! قبول؟! بچه‌م یه لبخند محوی زد و گفت: خب! صُب ساعت هفت بچه بنا کرده بود به زدن در اتاق بابا و مامان که پاشین ماهی رو ببریم رودخونه!

اما دو ساعت قبل ازون که بچه شروع کنه به مشت کوبیدن به در اتاق مامان باباش، راننده‌ی کامیون حمل نخاله‌های شهرداری از خواب بیدار شده بود و بی‌صبحونه راه افتاده بود که نخاله‌ها رو جمع کنه که اونایی که می‌خوان بقیه‌ی نهرها رو بکنن بتونن برسن به کارشون. تا اونا بخوان صبحونه بخورن و راه بیفتن جناب راننده تموم نخاله‌ها رو که حالا سبزه‌م توش بود جمع کرد و برده بود خالی کرده بود یه جایی نزدیک رودخونه‌ی کنار شهر که محل تخلیه این چیزا بود.

بچه و باباش ماهی بدست رسیده بودن نزدیکای رودخونه که دیدن ای بابا! ماشین جلوتر نمی‌تونه بره که! تموم مسیر رو پر کردن از نخاله‌ و شن و سنگ و سیمان! مجبور شدن پیاده بشن و باقی راه رو پیاده برن! همین طور که داشتن می‌رفتن سمت رودخونه یهو وسط آشغال ماشغالا چشم بچه افتاد به یه سبزه‌ی له شده‌ی درب و داغون! ماهی رو داد دست باباش و بدو بدو رفت سبزه رو از گوشه‌ش گرفت و گفت: کی آخه سبزه‌شو انداخته اینجا؟! ینی اومده تا بغل آب و ننداخته توی آب؟! عجب بابا! ولی عب نداره! ما میندازیم براش خب، سیزده نشد، چارده.

1553

انگار که بروی حمام و حسابی زیر و زبر تنت را بشویی و تمیز بیایی بیرون، اما لباس‌های چرکِ سه ماه نشسته را بپوشی. خب، انگار نه انگار می‏شود. تا این شیوه برقرار است، هر پاک شدنی بی‌فایده است، مگر پا از غار مراقبه بیرون نگذاری و گردنِ قدم برگشتنت را شکسته باشی به دنیایی که ازش رفته‌ بودی، در رفته بودی. اما همیشه وسوسه‏هایی هست. وسوسه که چیزی از جنس امید است، امید به شدنِ چیزی که تا حالا هِی نشده. امیدی که دستت را می‏گیرد و آغشته می‏کند به چیزی هزاربارآزموده و هیچ پس نداده و هر بار چیزی به غارت بُرده.

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

1552

حال یک مشت قرص بی‌اعصاب
- که شکستند شیشه‌ی خود-
را،
خونِ هر جا چکیده می‌داند

1551

انقدر را می‌فهمم که دوست داشتن فرزند زمان است، که یعنی تداومِ با هم بودن باید از جایی دیگر بیاید، مثلا از پای هم ایستادن‌ها، از به خاطر هم چشم پوشیدن‌ها، از فداکاری‌ها، از عمر رفته‌ی مشترک. که وقتی نگاه می‌کنی به پرونده‌ی قطور سال‌ها، به لبخندها و اشک‌ها، دلت نیاید همه رو بگذاری و بروی. و الا ماندن چه دلیل دیگری می‌تواند داشته باشد؟!

باید تا دیرنشده بود و پرونده دست‌تنها قطور نشده بود دست به ساخت و ساز می‌زدیم. توی دنیای خالی باید یک چاردیواری علم کرد پیش از آنکه زمین‌های اطراف را خانه‌ها و عمارت‌ها و برج‌ها و قلعه‌ها و قصرها پر کُنند. یک صفحه‌ی سفید، سلطانِ بلامنازع است، صلاح مملکتش توی مشت خودش است. این طرف و آن طرفش که سیاه شد اما، می‌شود بنده‌ی همنشینی‌ها، که اگر نشود، هیچ چیزش معنا نخواهد داشت. و برای حس‌هایی که هنوز می‌تپند هیچ رنجی بالاتر از بی‌معنایی نیست. پس هیچ راهی جز تن دادن نمی‌ماند، و تن‌ دادن توام است با پشیمانی‌های هر ساعته، یعنی حسرت می‌شود قوت غالب. حالا هر اتفاق که بیفتد.




۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

1550

سه چَه پیداست 
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر 
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر 
 نخستین : چاه غدر ناجوانمردان
 دو دیگر : چاه پستان، چاه بیدردان
سه دیگر : چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور 
و غم انگیز و شگفت آور

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

1548

با خوشالی اومدم توی خونه و گفتم: بابا! بابا! کار پیدا کردم بلخره! بابام که جلوی تلویزیون دراز کشیده بود نیم خیز شد و روی آرنجش تکیه داد و گفت: جدی؟! گفتم: آره بابا! البته کارش طولانی نیستا، اما پولش خوبه! بابام نشست و کنترل تلویزیون از روی شکمش افتاد پایین، گفت: چی هس حالا؟! گفتم: باید بپرم! از روی یه سرسره باید بپرم پایین و تموم! مال یه فیلمیه! گفت: سرسره؟! سرمو انداختم و پایین و گفتم: خب! آره! سرسره دیگه! همین سرسره‌ که توی پذیرایی هستا! مال بابابزرگ! خب بشون گفتم تو خونه‌مون سرسره داریم، گفتن:‌ ایول! پس کار مال خودت! بابام گفت: عجب! پس که اینطور! خب! عب نداره! گفتم: ولی یه مشکلی هست! سرسره خب بلنده دیگه، ولی از چیزی نمی‌تونم استفاده کنم، فقط یه روسری، که مال نقش اول زن هس، باید اونو مث چتر بگیرم دستم و بپرم پایین. ولی کارگردان می‌گفت باید حساب کتاب کرد، انتگرال گرفت و وزن و شتاب جاذبه و مساحت روسری و اینا رو محاسبه کرد واسه پریدن. اونم جزو وظایف منه، توی قرارداد آوردن. بابام دوباره دراز کشید و کانال رو عوض کرد و چشماش رو بست.

رفتم توی اتاقم و چن دیقه بعد که اومدم بیرون دیدم بابام نشسته وسط یه مشت کاغذ و کتاب! بش گفتم: اینا چیه؟! گفت: فرموله! مال زمان دانشجویی! چن کیلو بودی؟! هفتاد و پنج؟! گفتم: آره! یه نقطه گذاشت روی کاغذ و یه خط زیرش کشید و گفت: تمومه! بیا! اینم حساب کتاب پریدنت! سالم می‌رسی زمین! بگیر پسرجون! همین که کاغذ رو گرفتم از دستش دراز کشید و خوابش برد! به کاغذ توی دستم نگاهی انداختم اما ازش هیچ سر در نیاورم! صداش کردم:‌ بابا! بابا! یه توضیح بده بم خب! نمی‌فهمم چی نوشتی آخه! بابا! بابا! بی‌فایده بود! هر چی تکونش می‌دادم فقط صدای خر و پوفش بلن‌تر می‌شد. کاغذ بدست واستاده بودم که یکی از توی دستشویی در اومد! نمیشناختمش! گفتم: ببخشید، شما؟! گفت: من شاگرد باباتم دیگه! گفتم: شاگرد؟! بابام شاگرد داره؟! گفت:‌ خرج زندگی و اینا دیگه و لبخندی زد! اومد نزدیک‌تر و به کاغذ توی دستم نگاه کرد، پرسید: این چیه؟! گفتم: والا بابام برام حساب کتاب کرده، اما حالیم نمیشه که! هر چی نیگا می‌کنم نمی‌فهمم! گفت: میشه ببینم؟! کاغذو دادم بش! گفت:‌ کاری نداره که! من می‌فهمم! ولی واسه چیه؟! گفتم:‌ والا! واسه کار منه! باید از بالای سرسره‌ی توی اتاق پذیرایی بپرم پایین! با روسری! گفت: عجب! خب! می‌خوای تمرین کنیم؟! گفتم: الان؟! گفت: آره خب! بابات که خوابه! باقی درس من موند واسه بعد!

همین که در اتاق پذیرایی رو وا کردیم دیدیم گوش تا گوش اتاق کلی زن نشسته! یه مرد سیبیل کلفتی هم روی یه صندلی بلند نشسته بود و داشت براشون صحبت می‌کرد! با تعجب رو به شاگرد بابام کردم و گفتم: اینا کی هستن دیگه؟! توی خونه‌ی ما چیکار می‌کنن؟! یارو دوباره خنده‌ای کرد و گفت:‌ خودت میگی دیگه! خونه‌ی شماست! من از کجا بدونم آخه؟! ولشون کن! بیا تمرین‌مون رو بکنیم! گفتم: چجوری؟! فرود میایم روی این زنا که! یه تیکه جا خالی نیس! بعدم! روسری نداریم! یهو دستشو برد سمت یکی از زنا روسریشو از سرش کشید و داد دستم! تموم سرا برگشت سمت من! یارو سیبیل کلفته یهو فریاد زد: هوووی! چیکار می‌کنی؟! چیکار می‌کردم؟! اومدم بگم من نبودم این یارو داد بهم! که دیدم اثری نیست از یارو! دیدم اگه یه دیقه دیگه واستم تیکه‌های بزرگ و کوچیکم زیر دست و پای این زناس! سریع از در دوییدم بیرون در حالیکه یه دریا زن، که همه روسری سرشون بود الا یکی که روسریش دست من بود، دنبالم می‌اومدن! همین‌طور داشتم فرار می‌کردم که دیگه نفسم بند اومد! چپیدم توی یه ساندویچی!

رومو کردم سمت یخچال که مثلا دارم از بین چیزای اون تو انتخاب می‌کنم. اما از توی آینه‌ای که عمود به یخچال روی دیوار روبرویی بود حواسم به بیرون بود، آخرین زن هم رد شد از جلوی ساندویچی! یه نفس راحتی کشیدم و وا رفتم رو صندلی! همین که خیالم یه کم راحت شد حس کردم چقد گشنمه! از ذوق کار پیدا کردن از صُب هیچی نخورده بودم! رو کردم به یارو و گفتم: داداش! یه بندری با نون اضافه میدی بمون؟! ساندویچ داشت آماده می‌شد که با خودم گفتم: بهتره دستامو بشورم بعد از این همه ماجرا کر و کثیفن! اومدم برم سمت دسشویی که دیدم کسی توشه! جلوی در منتظر بودم که یهو در باز شد و شاگرد بابام اومد بیرون ازش! بش گفتم: تویی؟! اینجایی؟! لاکردار چه کاری بود کردی؟! نزدیک لگدکوب یه دریا زن بشم که! اصن اینجا چیکار می‌کنی؟! یارو گفت:‌ الان وقت این حرفاس؟! بیرون رو ببین!! نیگا کردم! از پشت پنجره یه دریا زن، همه با روسری الا یکی که روسریش هنوز توی دست من بود، زل زده بودن بهم. آب دهنم رو قورت دادم! گفتم چیکار کنیم؟! گفت: پنجره دستشویی! بزرگ بود! ازون جا در میریم! گفتم: یک دو سه میگم، می‌دوییم سمت دستشویی، باشه؟! گفت: اول ساندویچ! پرید و ساندویچ رو گرفت و داد دستم! یه پنج تومنی انداختم روی پیشخون و یک دو سه نگفته دوییدیم سمت دستشویی! پنجره‌ش واقعا بزرگ بود! ارتفاع هم نداشت! قشنگ همه از بیرون همه چی رو می‌دیدن! کی توالت رو اینطوری می‌سازه آخه؟! ولی حالا هرچی! فعلا که به نفع ما بود! پریدیم بیرون. از پشت صدای دریای طوفانی زنا می‌اومد.

دوییدیم و دوییدیم تا رسیدیم به ایستگاه قطار! نفس برام نمونده بود! پریدیم توی اولین اولین قطاری که داشت حرکت می‌کرد و افتادیم روی زمین! یه چن دیقه بعد نفس‌مون که اومد سر جا! نشستیم و به هم نگاه کردیم! هیچ کدوم انگار حرفی نداشتیم واسه گفتن! روسری زنه که شاگرد بابام از سرش برداشته بود هنوز توی دست من بود و کاغذی که بابام توش فرمولای پریدن رو حساب کرده بود هنوز توی دست شاگردش! همین‌طور بی‌حرف و حرکت نشسته بودیم که حس کردم سرعت قطار داره بیشتر و بیشتر میشه! معمولی نبود اصلا!! پاشدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم! از یه سرپایینی داشتیم می‌رفتیم که منتهی می‌شد به یه پل! اما ازین بالا داشتم می‌دیدم که نصف پل ریخته بود! ینی لوکوموتیوران نمی‌دید؟! چه خبره؟! با این سرعت به ده دیقه نکشیده می‌رسیدیم به پل و کارمون تموم بود که! شاگرد بابام رو صدا کردم و گفتم بدو! باید بریم سمت واگن لوکوموتیوران! اونم تا واستاد و بیرون رو نیگا کرد قضیه دستگیرش شد. بدو بدو واگن به واگن راه افتادیم تا رسیدیم به واگن لوکوموتیوران! با عجله رفتیم سمت صندلی لوکوموتیوران و دوتایی داد زدیم: واستا! واستا! پل ریخته! اما هیچی نشد! لوکوموتیوران که روی صندلی پشت به ما نشسته بود هیچ عکس‌العملی نشون نداد!

رفتم جلو که ببینم چطوریه اوضاع! باورم نمیشد! لوکوموتیوران بابام بود! همان‌طور هنوز خواب بود، همون طور که بعد از دادن فرمولا بهم خوابیده بودا! همون‌طور! هی داد زدم! تکونش دادم! گازش گرفتم حتا! اما ازش فقط صدای خر و پوف در می‌اومد! شاگرد بابام گفت: فایده نداره! باید بپری! گفتم: بپرم؟! گفت: آره دیگه! این حساب کتابا که هس! روسری هم که هس! باید بپری! گفتم: من که بلد نیستم! می‌پرم نمیشه! اصن بیا تو بپر! تو واردتری، شانست بیشتره! انگار که منتظر باشه روسری رو مشت کرد و از دستم کشید بیرون! بش گفتم: تو که داری میری! این ساندویچم بگیر! رسیدی پایین گشنه نمونی! گفت: ساندویچ چیه؟! گفتم: بندری! با نون اضافه! گفت: بندری دوس ندارم! خدافظ! از پنجره پرید بیرون! نشستم بغل دست بابام! همین طور داشت خر و پف می‌کرد و بیشتر و بیشتر به پل خراب نزدیک می‌شدیم. منم چشامو بستم. پشت پلکام اما هیچی نبود جز فرمول و روسری و یه دریا زن که همه روسری داشتن الا یکی‌شون که روسریش دیگه توی دست من نبود، و خب البته خواب. پشت پلک‌هام پر از خوب بود، بعد از این همه بدو بدو و ماجرا، اونم توی یه ظهر تا عصر. فک کنم خوابم برد و هیچ‌وقت نفهمیدم چی اومد سر ساندویچ بندری با نون اضافه.





۱۳۹۲ فروردین ۱۶, جمعه

1547

شاه دو تا زنش را طلاق داده بود چون پسر براش نزاییده بودند، شاه ولیعهد می‌خواست و شهبانو فرح، همسر سومش، سرآخر فوت دمید در اجاق حکومت که شاهِ بی ولیعهد بیم خاموش شدنش را داشت و شعله‌ورش ساخت. شاهپور رضا پهلوی، ولیعهد امپراطوری ایران. تمام مملکت برای تولدش باید آذین می‌شد و جشن باید سراسر قلمروی ایران را در می‌نوردید. شهر سنجان نیز ازین قائده مستثنا نبود. جایی که اسماعیل با پدر مادرزاد کر و لالش آقااکبر توش زندگی می‌کردند.

این‌ خاطرات در حالی توی سر اسماعیل قدم می‌زدند که در سرزمین نوساخته‌ای در هلند، فرو رفته توی صندلیش و به دفترچه‌ی پدرش با حروف میخیِ توش چشم دوخته. حالا سال‌ها گذشته و او فرار کرده از مملکت و سر در آورده از هلند. نشسته توی زمین‌هایی که تا صد سال پیش زیر دریا بودند و حالا خشک‌شان کرده‌اند تا مگر کشورشان بزرگتر شود. دفترچه‌ی پدرش جلوش باز است و می‌خواهد قصه‌ش را بنویسد. پدر مادرزاد کر و لالش حرف‌های روزانه‌ش را توی این دفترچه نوشته، اما به خط ابداعی خودش، که از روی کتیبه‌ای به خط میخی، بر دیواره‌ی غاری توی روستاشان الهامش گرفته. ذهن اسماعیل حالا پریده به تولد ولیعهد و جشن‌هاش. 

توی حیاط مدرسه مدیر اسماعیل را صدا زد به دفترش. حتا مدرسه‌ای توی یک ساختمان متروکه در حومه‌ی یک شهر کوچک هم مستثنی از قاعده‌ی جشن برای ولیعهد و آرزوی دوام برای سلطنت نبود. توی تهران و شهرهای بزرگتر جشن‌ها مفصل بود، دختران با دامن‌های کوتاه می‌رقصیدند و پسران با لباس‌های پسران پاریسی سرود می‌خواندند. گویا شهبانو  مقدار زیادی موز وارد کرده بود، برای جایزه‌ی هر آنکه برقصد و بخواند. موز در آن روزگار میوه‌ی ناشناخته‌ای بود در ایران. توی روزنامه‌ها عکس دخترکی با دامن کوتاه را چاپ کرده بودند که روی پوست موز سر خورده بود. عکس دقیقا صحنه‌ی افتادن دخترک، وقتی دامنش رفته بود بالا، را ثبت کرده بود. تصویر بعدی صحنه‌ی عیادت شهبانو و ولیعهد از دخترک مصدوم را نمایش می‌داد. توی شهرهای کوچک برگزاری همچنان رقص و آوازی با دختران ممکن نبود. هیچ معلوم نبود خانواده‌ی چنان دختری چه بر سر بچه‌شان و مدیر و معلم مدرسه بیاورند.

مدیر اسماعیل را با خودش برد دفترش، جایی که تا به حال پای هیچ دانش‌آموزی بش نرسیده بود. بش چای داد و بیسکوییت. یک دانه موز از توی کمدش در آورد و نشانِ اسماعیل داد. بش گفت: ازت یه خواهشی دارم اسماعیل. تو باید آبروی منو، آبروی مدرسه‌مون را، و آبروی شهرمون را حفظ کنی. سه روز دیگه جشن بزرگه، دو تا مهمون مهم هم میان مدرسه‌ی ما. باید براشون برنامه اجرا کنیم، مقرر کردن برنامه رو فقط باید دانش‌آموزا اجرا کنن. می‌خوام این افتخار رو بدم به تو. اگه خوب اجرا کنی این موز مال توئه، موز تا حالا دیدی؟! خوردی؟! اسماعیل نگاهی به چیز دراز زرد توی دست مدیر انداخت و گفت: نه! ولی چرا من؟! مدیر کمی سرش را خاراند و گفت: خب، چون تو با بقیه فرق داری، کتاب می‌خونی، می‌فهمی. اینا بقیه همه کشاورز زاده‌ن. از مدرسه یکراست می‌رن توی مزرعه. تو اما خیلی چیزا می‌دونی، خیلی چیزا می‌فهمی از دنیا. اسماعیل گفت: چیکار باید بکنم؟! مدیر گفت: بت می‌گم حالا.

روز جشن رسید، اسماعیل پشت صحنه منتظر بود. مدیر توی آن سه روز بش یاد داده بود برود روی صحنه، دست و بالش را یک حرکاتی بدهد و تمام. اسماعیل آماده‌ی رفتن روی صحنه بود که مدیر گفت: بایست پسر! اول شلوارتو درآر! اسماعیل متعجب گفت: چی؟! مدیر دامن کوتاهی که دستش بود را توی هوا تکان داد و گفت: شلوارت! درش بیار! اینو باید بپوشی! اسماعیل آمد فرار کند که ناظم از پشت گرفتش. بازوهای قوی ناظم تمام دست‌ و پا زدن‌های اسماعیل نحیف را بی‌فایده می‌کرد. مدیر سریع شلوار اسماعیل را از پاش کشید پایین و دامن را روی شورت کتان سفیدش کشید بالا. بعد یک گلاه‌گیس کشید روی سرش و لبش را با ماتیک قرمز کرد و هلش داد روی صحنه. همین که اسماعیل رفت روی صحنه، همه زدند زیر خنده. آن دو نفر مهم ردیف اول نشسته بودند و با چند ردیف فاصله تمام بچه‌های مدرسه صندلی‌های سالن را پر کرده بودند. به نظر کسی اسماعیل را نشناخته بود. نگاه کرد به پشت صحنه، مدیر انگشتش را به تهدید توی هوا تکان می‌داد و لب‌هاش بی‌صدا می‌گفت برقص! برقص!

اسماعیل خوب بلد بود بی‌صدا بشنود و حرف بزند. تا حالا دوازده‌ سال با پدر کر و لالش زندگی کرده بود. حالا می‌فهمید چرا اسماعیل! چون کتاب می‌خواند؟! چون از دنیا زیاد می‌داند؟! زکی! نع‌خیر! چون آقااکبر مفلس، پدرش، یک کر و لال روستایی بود که تازگی برای تحصیل او آمده بودند شهر. چون اگر مدیر همچین کاری را با هر یکی از دیگر بچه‌ها کرده بود به شب نکشیده بابا و عمو و دایی بچه خشتک مدیر را با همان دامن توری عوض می‌کردند. اما اسماعیل چی؟! هی اسماعیل بیچاره! هی اکبر بی‌نوا! 

اسماعیل دید راهی ندارد. کمی دست و بالش را تکان داد و کمرش را چرخاند، هنوز پنج دقیقه از رقصیدنش نگذشته بود که دید یک نفر به طرف سن هجوم می‌آورد. پدرش بود، آقااکبر! او از کجا فهمیده بود؟! اینجا چکار می‌کرد؟! آقا اکبر مشتش را داشت حواله‌ی اسماعیل می‌کرد که پاش گیر کرد به چیزی و با سر رفت توی سن، دستش قفل شده بود به دامن کوتاه اسماعیل و خون از سر و صورتش جاری. یکساعت بعد، اسماعیل با دامن پاره و شورت نمایان، با ماتیکی که روی صورتش پخش شده بود و کلاه گیسی توی مشت نشسته بود توی اتاق بهداری درمانگاهی همان حوالی و سر باباش داشت بخیه می‌خورد.

از آن روز به بعد بچه‌های محل هر موقع اسماعیل را می‌دیدند می‌گذاشتند دنبالش، مشت‌ بارانش می‌کردند و اسماعیل نمی‌توانست جواب هیچ کدام از مشت‌های‌شان را بدهد، چون دو دستی شلوارش را چسبیده بودند. همه می‌خواستند یکبار دیگر بکشندش پایین. بچه‌ها آقااکبر را که از دور می‌دیدند با دست اشاره‌ می‌کردند به پیشانی‌های‌شان، همان جاها که نقش بخیه روی پیشانی اکبر مانده بود و دستشان می‌رفت سمت شلوارشان، انگار که می‌خواهند درش بیاوند. خون اکبر بی‌نوا به جوش می‌آمد، می‌دوید سمت‌شان و آن‌ها فرار می‌کردند و بش سنگ پرت می‌کردند.

آن سال‌ها که اسماعیل گاهی باید یک ساعت راهش را دور می‌کرد تا بدون مواجهه با بچه‌ها برسد خانه، سال‌های طلایی شاه و پسرش بود. زمانه اما به یک جور نماند. سال‌ها بعد، پسر شاه هم گرفتار شد، نه تختی می‌یافت برای بستری کردن صاحبِ حالا نحیف و مچاله‌ی تخت مروارید، توش، نه گوری که بعد از مرگ جنازه‌اش را به خاک بسپارد. اسماعیل با خودش گفت: این شاهپور الان کجاست؟! یادش آمد چند سال پیش که پرنسس دایانا مرده بود، توی مراسم تدفینش یک نظر دیده بودش. جوانی بود کنار مادر پیرش. شاهپور و شهبانو، که رفته بودند دیدن دخترک مصدوم، حالا توی مراسم تدفین پرنسس دایانا بودند. اسماعیل توی صندلیش فرو رفته بود، تو خانه‌ش که توی زمین‌های تازه از دریا رها شده بود. حالا هم پدر او مرده بود، هم پدر شاپور. و هر دویشان پناهنده بودند. پناهنده‌ی جایی که خانه‌شان نبود.







این یک تکه‌ی کوتاه بود از کتاب خط میخی، یا دفترچه‌ی پدرم، نوشته قادر عبدالله است، که من به زبان خودم تعریف کردم براتان. حالا شاید یک روز از اول تعریف کردمش تا ته برای شما رفقا.



۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

چه پژواک‌ها مانده در کوه‌ها

میاد
از یه راهی که راه نیس
می‌مونه
تو یه جایی که جا نیس

بش میگم دردم چیه؟!
از کجا میاد؟!
کجا می‌مونه؟!
پَ کِی میره؟!

بش می‌گم،
تو این کپسول چیه پَ؟!
باس ببندمش به خودم؟!
باش باس برم ته دریا؟!
یا بالای توی فضا؟!
مث جغجغه‌س چرا؟!
رنگ تربچه‌س چرا؟!

میاد
از یه راهی که راه نیس
می‌مونه
تو یه جایی که جا نیس


۱۳۹۲ فروردین ۱۲, دوشنبه

1546

لاتکرار فی‌التجلی یک قائده‌ی دولبه‌ایست که اگر قرار است نصیب گلو شود، آن لبه‌ی کند زنگزده‌ش می‌آید اول صف و اگر سهم قلب باشد لبه‌ی تیز و چالاکش نفر اول است. حالا فرق نمی‌کند سرش را از لای صفحه‌های کتابی بیاورد بیرون یا از توی نت‌های یک قطعه موسیقی نازل شود، از توی جیب شلوار دو سال نپوشیده‌ات سر و کله‌اش پیدا شود یا از عطر بغل دستی توی همهمه‌ی مترو حواست را غصب کند.

تجلی شبیه آن پدری‌ست که فرزندش را علی‌الظاهر مجبور نمی‌کند به گرفتن تصمیمی اما تمام کائنات زیر دستش را به سمتی سوق می‌دهد که بچه تصمیم مورد نظر پدر را اتخاذ کند. من به شخصه همیشه رودست می‌خورم از تجلی. گاهی نتیجه‌ش می‌شود سه تا ایستگاه جلوتر پیاده شدن، گاهی هم رد شدن توی یک درس، و گاهی حرام شدن چهار سال از زندگی‌.

اما خطرناکترین حالت تجلی وقتی‌ست که نه بر بال عطر و نه در آغوش نوت و واژه‌ها که در قالب یک آدم ظاهر می‌شود. تجلی می‌شود تجسد، اما یک تجسد واهی، چون تجلی جز در ذهن جایی یافت نخواهد شد. آنجاست که این لاتکرار، این تکراری نبودن، خوب شیره‌ اش را می‌مالد روی سر آدمیزاد، جوری که هم زیر آفتاب می‌سوزد، هم زیر باران. هیچ کلاهی هم پاسخگوش نیست.

1545

بیهودگی ز حد رفت،
ای آشنا بپرهیز...