کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ خرداد ۶, دوشنبه

1578

تمام شب به این فک می‌کردم که آخه چرا درمونگاه؟! درمونگاه هم شد جای قرار؟! حالا بوی الکل و آمپول و دکتر که تموم شب روی تخت درمونگاه تحمل کردم به کنار، خاطره‌ی اون شب اولی که دیده بودمش، اون شبی که که آورده بودمش بهش سرم وصل کنم هم هیچیی، صدای چک چک یه نفسِ شیر اتاق تزریقات هم کلا به درک، تازه دم دمای صبح بود که خوابم برده بود که یهو دیدم از بیرون صدای غوغا میاد. از جام پریدم! ترسیدم نکنه لو رفته باشیم! تنها فایده‌ی درمونگاه این بود که امکان نداشت لو بره! اگه این فایده‌ش هم کنسل شده بود که دیگه هیچی به هیچی. از جام پریدم و رفتم پشت پنجره. یه نفس عمیق کشیدم و کمکی به اعصابم مسلط شدم و آروم پرده رو زدم کنار. بیرون پُر بود از سربازِ کاسه به دست. اینا اینجا چی می‌خواستن؟! ینی پلیس خبر کرده؟! همیشه فک می‌کردم خودش با یه تفنگ بیاد سراغم وقتی مطمئن بشه و شکش رو بکنه یقین، یا شاید با یه تفنگ بره سراغ خداش، آره! این محتمل‌تر بود. اما حالا تفنگ به دستای واقعی رو فرستاده؟! این همه سرباز؟! اونم با کاسه؟! جای تفنگ؟!

برگشتم نشستم روی تخت، باید فک می‌کردم. سربازا به نظر نمی‌اومد کاری به من داشته باشن، اگه دنبال من بودن که همون اول باید حمله می‌کردن. اینا اما به تنها جایی که نگاه نمی‌کردن پنجره‌ی اتاق تزریقات بود. باید از کارشون سر در می‌آوردم. اما چطور؟! توی همین فکرا چشمم افتاد به رواندازم! یه پالتوی ارتشی بود که چن روز پیش از بازار جنسای دست دو گرفته بودم. البته روش یه پرچم هلند داشت، ولی خب اون مهم نبود. دستمو زدم توی استامپ روی میز و پرچمو سیاه کردم. حالا دیگه شده بود شبیه یه لکه روی لباس یه سرباز شلخته. اینجوری حداقل خطر مرگ نداشت، در نهایت چند روز انفرداری! آبروریزی هم نمی‌شد! ولی استامپ توی اتاق تزریقات چیکار می‌کرد؟! خب به من چه! حتما بعدش انگشت میزنن به جای آمپول که اگه یارو مُرد ملوم بشه کی زده! فعلا که کار منو راه انداخته بود! پالتوی سربازی رو تنم کردم و زیپشو تا گردن کشیدم بالا و دکمه‌هاش رو بستم و آروم خزیدم بیرون میون سربازا!

- هی رفیق! چه خبره؟! چیکار می‌کنین؟!
اما انگار هیشکی حواسش به من نبود، ینی باید فرار می‌کردم؟! ولی شاید اینا همه‌ش یه بازی بود که سرم شیره بمالن! باید از کارشون سر در میاوردم! پالتوی یکی از سربازا رو کشیدم و گفتم:
- هی رفیق! همقطار! همرزم! بابا چه خبره اینجا؟! همه کاسه به دست؟!
یارو سرشو برگردوند طرف من و گفت:‌ چی میگی؟! عه! تو چرا کاسه نداری؟! یهو دادش رفت هوا! این کاسه نداره! های بچه‌ها این کاسه نداره! یهو همه‌ی نگاه‌ها برگشت سمت من! نمی‌دونستم چیکار کنم! دس کردم توی جیبای پالتو مگه معجزه‌ای شده باشه و سرباز بدبختی که پالتوش سر از بازار جنسای دست دو درآورده بود یه کاسه هم توی جیبش جا گذاشته باشه! حسابی جیبا رو گشتم! کاسه نبود، اما یه فنجون پیدا کردم! چوبی بود! یه نخ هم به دسته‌ش وصل بود! سریع درش آوردم و گفتم: من، من، من فقط یه استکان چایی می‌خوام! یهو یکی‌شون گفت:‌ خب پس مال دسته‌ی ما نیستی! باید بری سه تا خیابون بالاتر! اونجا چایی میدن! اینجا فرنی میدن! و بعد دوباره توجه همه جلب شد به دری که احتمالا چن دیقه دیگه فرنی می‌خواست ازش وارد بشه.

آروم عقب عقب رفتم سمت در خروجی درمونگاه و پای دومم که از در اومد بیرون دو تا پای دیگه‌م قرض کردم و تا جون داشتم بی‌هدف شروع کردم به دوییدن. فقط می‌خواستم تا میشه از سربازا دور شم! هر چی تندتر می‌دوییدم یه بویی بیشتر می‌اومد توی دماغم! یه بوی عجیبی بود! گفتم حتما از یه چیزی توی خیابونه! چار پنج تا خیابون رو همین‌طور بدون مکث دوییدم، اما بو همین‌طور می‌اومد. تندتر که می‌دوییدم بیشتر می‌اومد! دیگه جونِ دوییدن نداشتم! یه نیگا کردم به عقبم! هیشکی دنبالم نبود! شاید بهتر بود دیگه آروم راه برم! اینجور دوییدن وقتی کسی دنبالت نیس بدتر همه رو مشکوک می‌کنه! گرچه، اگر هم می‌خواستم دیگه جونِ دوییدن نداشتم! تقریبا افتادم روی زمین! دستمو گرفتم به میله‌ی تابلوی ایستگاه اتوبوس و پا شدم. نشستم روی صندلی ایستگاه، دستامو دورم حلقه کردم که اون بو دوباره بلند شد! نیگا کردم! از مرکب روی پرچم هلند می‌اومد! ای بابا! نکنه مرکب نبود؟! این دیگه چیه!

دستام همین‌طور دورم حلقه بود و فنجون چوبی که همین‌طور مونده بود توی دستم، مث کاسه‌ی گدایی دراز شده بود جلو. چشامو بستم و سعی کردم به بو فک نکنم تا نفسم بیاد سر جاش! کاشکی یه چیکه آب داشتم! همین که به آب فک کردم یهو صدای شرشر اومد و فنجون توی دستم سنگین شد! سرمو بالا کردم! خودش بود! داشت چایی می‌ریخت توی فنجونم! تا اومدم بگم: چه خبره اینجا، لبامو بوسید و زیر گوشم گفت: فعلا چایی‌تو بخور! طبق معمول ساکت شدم و یه لب از چاییم خوردم. مزه‌ی لبش رو می‌داد. خودش گفت: معذرت می‌خوام واسه دیشب و امروز صبح و این همه که مجبور شدی بدویی. گفتم: خوبم، مشکلی نیست. تو چطوری؟! گفت: دنبال بوی مرکب می‌اومدم. بالاخره پیدات کردم! گفتم:‌مرکب؟! گفت: آره دیگه! همین که مالیدی روی پرچم هلند! نیگاش کن!! نیگا کردم! انگار توی جریان این دوییدن‌ها مرکب پخش شده بود و داشت کم کم خشک می‌شد. پرچم هلند شده بود عینهو پرچم دزدای دریایی.

بش گفتم: خب! حالا کجا بریم؟! گفت: یه هتل هس این نزدیکی‌ها. میریم اونجا! پاشدم! گفت: من جلوجلو می‌رم، تو هم با فاصله بیا. دم در هتل که رسیدیم تو برو تو، اتاق به اسمت رزور شده، کلید رو بگیر. رفتی توی اتاق منم یه ده دیقه بعدش میام. گفتم باشه و رفتم. راس می‌گفت، اتاق رزرو شده بود. کارت اتاق رو گرفتم و رفتم تو. کارت رو که فرو کردم توی جاش چن تا لامپ روشن شد. همه چی توی اتاق رنگش خاکستری بود. با لباس نشستم روی تخت و منتظر شدم که بیاد. ده دیقه، نیم ساعت، یه ساعت. اما خبری نبود ازش. می‌خواستم بهش زنگ بزنم، اما مطمئن نبودم میشه یا نه. شاید کاری پیش اومده بود. اتفاقی افتاده بود. اون وقت ممکن بود زنگ زدن من همه‌ چی رو خراب‌تر کنه. شلوارم و پیرهنم رو در آوردم و آویزون کردم به جارختی که میخ شده بود به دیوار. موبایلمو از جیب شلوارم که آویزون شده بود درآوردم و گذاشتم بغل دستم که اگه زنگ زد سریع برش دارم. رفتم لب پنجره و آروم از لای پرده بیرون رو نیگا کردم. به نظر خیلی آفتابی بود، اما می‌دونستم سرد بود. همین یکی دو ساعت پیش اون بیرون بودم! شایدم توی این یک و اندی ساعت گرم شده بود! حساب کتاب که نداشت!

خیلی گذشته بود، اما خبری نبود! البته عادت داشتم به این اتفاقا! ینی انتظارشو داشتم! ولی خب، به نگرانیش هنوز عادت نکرده بودم. فکرم نکنم هیچوقت عادت کنم! هنوز حسابی نگرانم می‌کرد و تمرکزم رو معدوم می‌کرد. ساعت شده بود یازده شب، هوای بیرون هم تاریک شده بود. لای پرده رو که باز کردم بودم دوباره بستم. توی تاریکی چیزای داخل بهتر معلوم می‌شدن. بازم نشستم روی تخت. دو تا تخت یه نفره رو چسبونده به هم و روش یه تشک دونفره انداخته بودن. امتحانش کردم، محکم بود. هرچی تکونش می‌دادی از هم جدا نمی‌شدن به این راحتی‌ها. فک کردم بهتره یه دوش بگیرم و بعدش بخوابم. با این حساب حتما امشب نمی‌اومد. اما اگه زنگ می‌زد چی؟! از توی حموم صدای تلفن رو نمیشنیدم. اون تو هم که نمی‌شد بردش. نیگا کردم، حمومش یه دیوار شیشه‌ای داشت که از توی اتاق، توش ملوم بود! عجب! صندلی رو از پشت میز گذاشتم کنار اون دیوار شیشه‌ای و موبایل رو هم گذاشتم روش، بعد رفتم توی حموم. حالا اگه زنگ می‌زد از نورش می‌فهمیدم. سریع دوش گرفتم و تمام مدت چشمم به تلفن بود. اما هیشکی زنگ نزد.

حوله رو پیچیدم دورم و اومدم بیرون. خسته بودم. دیشب هیچی نخوابیده بودم، بعدشم که اون همه دوییدم. گشنه هم بودم. از صبح همون یه استکان چایی رو خورده بودم. می‌خواستم یه چیزی سفارش بدم، اما پول نداشتم! اگر نمی‌اومد چی؟! می‌دونستم پول اتاق رو حساب کرده، اما پول غذا رو باید خودم می‌دادم. حتا از نوشابه‌ی توی یخچال هم نمی‌شد خورد. حتما مجانی نبود. سعی کردم گشنگی رو فراموش کنم و چشامو ببندم. موبایل توی مشتم بود. ممکن بود نصفه شب زنگ بزنه. اومدم چشامو ببندم که دیدم لامپ حموم روشنه! خواستم بی‌خیالش بشم و بخوابم، اما نمی‌شد. اذیت می‌کرد! علاوه بر لامپ حموم این نور بالای تخت هم بود، نزدیک سقف یه لامپی بود که هی رنگش عوض می‌شد. یه کمی آبی بود، یهو سبز می‌شد، بعدش قرمز. مخصوصا وقتی قرمز بود بدجوری عصبیم می‌کرد.همه‌ی در و دیوار و ملافه‌ها قرمز همراش قرمز می‌شد. خیلی زشت، خیلی زشت. بالاخره پاشدم که خاموشش کنم. اما هر چی گشتم کلیدش رو پیدا نکردم که نکردم!

همه جا رو گشتم. تموم کمدها رو یکی یکی باز کردم. توی یکی حوله بود. توی اون یکی ازین صندوقای رمزدار. آخری یخچال بود که اول هم دیده بودمش، با نوشابه و آب و شکلات‌هاش توش. همونا که نمی‌شد بشون دست بزنم وقتی جیبم خالی بود. اما اثری از کلید نبود. خسته بودم، خوابم می‌اومد. اما این نورها نمیذاشتن بخوابم. دوباره رفتم توی تخت، سعی کردم فراموششون کنم و فکرم رو ببرم جای دیگه، اما نمی‌شد. مخصوصا وقتی چراغه قرمز می‌شد. بالاخره پاشدم و یه بار دیگه همه‌ی در و دیوار رو گشتم، اما اثری از کلید نبود! دیدم چاره‌ای نیست، رفتم و کارت رو ازون سوراخ دم در در آوردم. یهو همه جا تاریک شد. مث تهِ چاه. یه قطره نور نبود. تهویه مطبوع هم از کار افتاد! اما حداقل دیگه نوری نبود. دستمو گرفتم به دیوار و میز و صندلی و خودمو رسوندم به تخت. خزیدم زیر لاحاف. هر چی میگذشت سردتر می‌شد. ملوم بود بیرون خیلی سرده. برق رو که قطع کرده بودم تهویه مطبوع هم از کار افتاده بود و اتاق هر دیقه سردتر می‌شد. حالا که چراغا خاموش شده بود از سرما خوابم نمی‌برد. دیدم نمیشه، پا شدم و پالتوی سربازی رو دوباره تنم کردم و رفتم زیر لاحاف. همین‌طور که داشت چشام بسته می‌شد فک کردم قدیما به اینا می‌گفتم اوورکت، نه پالتو.

چن باری بیدار شدم، اما پرده‌ها کشیده بودن و هیچ نوری از روز نمی‌اومد تو، واسه همین فک می‌کردم هنوز نصفه شبه. تازه دوباره خوابم برده بود که صدای در اومد، خودش بود، آروم داشت اسمم رو از پشت در صدا می‌کرد. نشستم توی تخت و چشمامو مالیدم! خواب نبود! واقعا خودش بود. پریدم و در رو باز کردم. اومد تو و بغلم کرد. موهاش بوی شامپو می‌داد. پرسید: خوب خوابیدی؟! چرا پالتو تنته؟! گفتم: والا! سرد بود! چراغه خاموش نمی‌شد! کلید نداشت اصن! همه جارو گشتم! حتا پشت آینه رو! اما نبود! مجبور شدم کل برق رو قطع کنم! با لامپ روشن خوابم نمی‌برد. رفت و کارت رو گذاشت سر جاش. تهویه راه افتاد و چراغا همه روشن شدن. آروم دستش رو به صورتم کشید و گوشه پرده رو زد کنار. یهو کلی نور ریخت توی اتاق. لبخند زدم. گفت: تو که سردت بود واسه چی شلوارت رو نپوشیدی حدقل؟! و با دستش زد به شلوارم که روی دیوار آویزون بود و تکونش داد! یهو گفت: ببین! کلیدا زیر شلوار بود! دیدی؟! گذاشته بودیش روشون! حالا عب نداره! در بیار اون پالتو رو! می‌خوام بشورمت! منتظر نموند و لباسام رو درآورد و رفتیم حموم.

دوس داشتم زودتر ازش بیام بیرون و از توی اون دیوار شیشه‌ای که توی حموم رو می‌شد از توش دید نیگاش کنم، اما با هم اومدیم بیرون. وقتی رفتیم زیر ملافه‌ها دیگه هیچی سرد نبود، نه تخت، نه تنم، نه تنش. بهم گفت: حسابی گرمش کردی‌آ. دوس داشتم بپرسم چرا جای ده دیقه بعد، فردا صبح اومدی؟! اما خب، الان جای این سوال بود آخه؟! ملومه که نه! بی‌خیال شدم و خودمو سپردم دستش. مث همیشه بهتر از من می‌دونست باید چیکار کنه! من فقط به حرفش گوش می‌کردم. قهوه هم آورده بود، با فنجون و ساندویچ الویه! بعدش غذا خوردیم و دوباره دوش گرفتیم. ساعت داشت میشد دوازده، وقت تخیله‌ی اتاق. بازم وقت نشد از پشت دیوار شیشه‌ای ببینمش. تند‌تند لباس پوشیدیم و گفت: اول من میرم، ده دیقه بعد تو بیا، پول اتاق رو دادم، کارت رو تحویل بده و برو یه راست بشین توی قطار. ایستگاه اون ور خیابونه. بلیط رو توی قطار بخر. پول نقد بده! با کارت حساب نکن!

رفت، پنج دیقه گذشته بود. رفتم توی دستشویی و فین کردم و به صورتم آب زدم. ساعت پنج دقیقه به دوازده بود. رفتم و کارت رو تحویل دادم و سوار قطار شدم. ده دیقه دیگه قرار بود حرکت کنه. از یارو مسئول چک کردن بلیطا بلیط گرفتم و بعدش آهسته و با دقت هشت قسمت کردم بلیط رو، یکیش رو انداختم توی سطل آشغال کنار صندلیم و بقیه رو گذاشتم توی جیب کتم. وقتی رسید به مقصد، همین‌طور که می‌رفتم بیرون هر تیکه‌ش رو توی یه سطل آشغال انداختم. برگشته بودم شهر خودم، حوصله‌ی خونه‌ی خالی رو نداشتم، رفتم کافه‌ی همیشگی، همون جا که میری تو و میگی سلام و حتا لازم نیست بگی همون همیشگی و خودشون می‌دونن برات چی بیارن. نشستم پشت میز خودم و سرمو تکیه دادم به پشتی بلند صندلی و چشمام رو بستم. پشت پلک‌هام پر از نور بود، آبی، سبز، قرمز! لعنتی! قرمز! چشمامو باز کردم و یه لب از لیوانم خوردم. مزه‌ی لب هیشکی رو نمی‌داد، اما مزه داشت.




۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

1577

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: برای آنکه برنده نخواهد شد، حداقلِ اختلاف بدترینِ چیزهاست.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

1576

بعد از شام می‌خواستم بهش توی ظرف شستن کمک کنم، اما همان اول کاری آب و کف پرید روی تی‌شرتم، دستِ دستکش پوشش را زد به سینه‌م و گفت: تو برو یه قصه واسه این بچه بگو بخوابه! من خودم می‌شورم. بچه را بغل کردم و بردم گذاشتم توی تخت. براش قصه‌ی هانسل و گرتل و نامادری و جادوگر و کلبه‌ی شکلاتی را گفتم. چند وقت پیش که با مادرش آمده بوند پیشم، باهاش یک کارتون دیده بودیم که توش هانسل و گرتل اتفاقا شخصیت‌های پلید بودند جای مظلوم‌های قصه. بهش گفته بودم اصل قصه چیز دیگری‌ست و ازم قول گرفته بود دفعه‌ی بعدی براش اصل قصه را بگویم. حالام دفعه‌ی بعد بود. همان‌ جاها که گرتل استخوان مرغ می‌داد دست جادوگر کور، خوابش برد. از آشپزخانه هنوز صدای آب می‌آمد. روی صندلی کنار تخت بچه ماندم تا صدای آب قطع بشود.

فکری بودم نکند روی عسلی کنار تختش، مثل توی فیلم‌ها، از آن عکس‌های قاب شده‌ی زن و شوهری باشد! اگر بود چه کار باید می‌کردم؟! چند بار تصورش را کرده بودم، اما هیچوقت نتوانسته بودم به یک واکنش معقول دست پیدا کنم. مثل توی فیلم‌ها عمل می‌کردم؟! مثلا با یک دست، وقتی پشتش به قاب بود، برش می‌گرداندم؟! یا یک تکه از لباسش را طوری پرت می‌کردم که بیفتد روی قاب عکس؟! یا اصلا شاید باید زل می‌زدم به چشم‌های توی عکس؟! نه! هیچ کدام از من بر نمی‌آمد. طبق معمولِ وقتی به نتیجه نمی‌رسم، آرزو کردم اصلا عکس قاب‌ کرده‌ای کنار تخت نباشد.

گوش کردم، دیگر صدای آب نمی‌آمد. یکراست رفتم به اتاق خواب زن. قبل از همه کنار تخت را نگاه کردم. عسلی بود، اما روش هیچ عکسی و قابی نبود. به جاش، کوهی بود از کتاب که همین طور در هم و بر هم روی هم چیده شده بودند. یک جوری بود که فکر می‌کردی زن جای خواندن‌شان باهاشان بازی می‌کند. ازین بازی‌ها که یک مشت چوب مکعب مستطیل را می‌چینند روی هم و یکی یکی درشان می‌آوردن می‌گذارند بالای بقیه، تا کل برج بریزد. کتاب‌هایِ روی هم انگار یک مرحله قبل از ریزش بودند، هنوز نریخته بودند، اما هر لحظه می‌گفتی الان است که بریزند. 

تمام مدت فکرم پیش کتاب‌ها بود. سرم انگار کاری به تنم نداشت. این جور لذت‌ها انگار حداقل نصفش که مال من نبود، کاری به کار محتوای ذهن و سر من نداشت. بلکه، مشغولیت ذهنیم به کتاب‌ها مثل ترفند آن یارو توی قصه‌ی موراکامی عمل می‌کرد که این جور وقت‌ها توی سرش جدول ضرب حل می‌کرد که آخر کار را بیندازد به تعویق. انگار یا باید دو تا ذهن و تن کاملا هماهنگ باشند، یا یکی ذهن و تنش ناهماهنگ عمل کنند که نتیجه دلخواه شود برای دیگری. یک ساعت گذشته بود، زن خوابیده بود، من بیدار بودم و کتاب‌ها هنوز یک گام پیش از ریختن منتظر نشسته بودند، یا شاید، منتظر ایستاده بودند. آرام طوری که بیدارش نکنم و کتاب‌ها را نریزم رفتم توی آشپزخانه و یک لیوان آب گذاشتم جلوم و پشت میز نشستم. صبح ساعت شش و نیم باید می‌رفتم که به قطار هفت و بیست دقیقه برسم. 

به لیوان آب نگاه کردم. سه چهارمش پر بود، یک چهارمش خالی. کلید برق کنار میز بود. چراغ را خاموش کردم و باز زل زدم به لیوان. حالا همه‌ش پر شده بود از شب، چار چارم شب. تاریک مثل همان جنگلی که نامادری‌شان هانسل و گرتل را توش ول کرد. جای صدای جغد، صدای موتور یخچال می‌آمد. توی خیابان ساکت بود. من چشم‌هام باز بود، اما انگار که بسته باشند، که یکهو نفسم بند آمد. یک دست سردی سه تا انگشت دستیم که روی پام بود را گرفته بودند! پسرک بود! مثل جغد که صدای بال زدنش را کسی از اهالی جنگل نمی‌شنود آمده بود توی آشپزخانه و یکهو شکارم کرده بود. شکارم کرده بود؟! دستم را کشید! از جام بلند شدم. رفتیم سمت هال. هال تاریک بود، مثل جنگل هانسل و گرتل. دست پسرک انگشت‌هام را می‌کشید جلو. هی می‌رفتیم، اما به دیوار روبرو نمی‌رسیدیم. خانه‌ی شصت متری مگر چند متر هال داشت؟! آن هم با دو تا اتاق خواب! ولی نمی‌رسیدیم، راه می‌رفتیم و به هیچی نمی‌رسیدیم، نه به دیوار، نه به پنجره، نه به در، نه به خانه‌ی شکلاتی جادوگر. دست پسرک هنوز سرد بود. داستان انگار که برعکس شده باشد. جای اینکه نامادری بچه‌ها را ببرد ول کند توی جنگل، بچه داشت مرا می‌کشید توی دل تاریکی.

انگشت‌هام را از توی دست سرد پسرک آزاد کردم و  چشم‌هام را مالیدم. روبروی کاناپه‌ی توی هال ایستاده بودم. جلوم تلویزیون بود و بالاش یک بسته دستمال کاغذی. تا حالا جعبه‌ی دستمال کاغذی روی تلویزیون را ندیده بودم. منبت کاری بود، یا شاید معرق، نمی‌دانم. فرق‌شان را وقتی باید یادم باشد، یادم می‌رود همیشه. نشستم روی کاناپه که دیدم بچه نیست. انگار که همان‌طور بی‌صدای و مثل جغد که آمده بود، رفته باشد. مرا ول کرده بود توی جنگل تاریک و رفته بود. یعنی کاناپه شده بود خانه‌ی شکلاتی من؟! خانه‌ی شکلاتی که هانسل و گرتل از ترس تاریکی جنگل بهش پناه برده بودند؟! خانه‌ی شکلاتی پناهگاه بود برای آن دو تا بچه، و خب، پناهگاه را آدم انتخاب نمی‌کند، می‌خزد توش. مثل من که خزید بودم روی این کاناپه، توی این خانه. بدی پناهگاه اما این است که می‌دانی جای ماندن نیست، موقت است. آدم به هیچ چیزش عادت نمی‌کند، دل نمی‌بندد. زشتی و زیبایی و خوبی و بدی براش مطرح نیست. یک یهودی که دارد فرار می‌کند از دست نازی‌ها براش چه فرق می‌کند توی زیرزمینِ نمور خانه‌ای روستایی پنهان شود یا یکی از آن قصرها که سالن پذیراییش به بزرگی کل روستاست؟! 

یک دست سرد سه تا انگشتم را می‌کشید و آفتاب از لای پنجره افتاده بود روی سینه‌ام. آرام چشم‌هام را باز کردم. نور خیلی شدید بود، دستم را سایبان کردم و امتداد نگاهم از آن یکی دست رسید به صورت پسرک که خوابالود و ژولیده صدام می‌کرد که از قطار جا نمانم. ساعت شش و بیست و دقیقه بود. ده دقیقه وقت داشتم برای رفتن. از روی کاناپه بلند شدم، دست و روم را شستم، لباس پوشیدم، شد پانزده دقیقه. پسرک همین‌طور کنار کاناپه ایستاده بود. کفشم را پوشیدم و گونه‌ش را بوسیدم، بش گفتم: ازش خدافظی کن. سرِ هنوز خوابالودش را تکان داد. رفتم، دیر رسیدم، قطار رفته بود. یک لیوان چای گرفتم، کتاب موراکامی را در آوردم و منتظر قطار بعدی نشستم. 

۱۳۹۲ خرداد ۲, پنجشنبه

1575

قصه‌های پریان پاتختخوابی برای بچه‌های خوب


یه روز یه بابا بود و یه بچه و یه ماهی. بابا و بچه توی یه خونه‌ی چل متر مکعبی، ماهی توی یه تنگ چل سانتی‌متر مکعبی. دل بچه حیاط می‌خواست، دل ماهی دریا. باباهه هم که کلن دلش دیگه هیچی نمی‌خواست. صُب به صُب بچه‌ش رو می‌برد مدرسه و می‌رفت سر کار، شب به شب یه قصه واسه بچه‌ش می‌گفت و می‌رفت تو رختخواب. ماهیه هم واسه خودش ول می‌گشت توی چهل سانتی‌متر سهمش از آب‌های دنیا و شبام به قصه‌های باباهه گوش می‌داد.

تا اینکه یه شب باباهه داشت قصه‌ی طوطی و بازرگان رو واسه بچه‌ش تعریف می‌کرد، بچه که خوابید ماهیه با خودش گفت: عجب فکر بکری! اینو که گفت هف تا حباب از دهنش در اومد و رفت تا روی سطح آب و ترکید. صبح که باباهه داشت صبحونه‌ی بچه‌هه رو می‌داد دید ای دل غافل! ماهی اومده روی سطح آب، همون آبی که دیشب هف تا حباب روی سطحش ترکیده بود. باباهه دو تا تکون به تنگ داد، اما ماهیه بی عکس‌العمل بود. باباهه گفت: حتما مُرده! ببرم بندازمش دور تا بچه ندیده!

ماهی رو ورداشت و انداخت توی سطل آشغال وسط پوست پیاز و تخم مرغ و گوجه‌ی املت دیشب. ماهیه یه کم صبر کرد باباهه در سطل آشغال رو بذاره روش، بعد چشاشو وا کرد و سعی کرد دمش رو تکون بده و بره تا دریا، همون طور که طوطیه بالاشو وا کرد و پرواز کرد و رفت تا هندوستان. ماهیه اما دید که دمش تکون نمی‌خوره، تا اومد بفهمه چی به چیه دهنش کج شد و آشغالای املت دیشب یه ماهی، قد یه بند انگشت، به جمع‌شون اضافه شد. بچه هه هم دست باباهه رو گرفت و از حیاط نداشته‌شون رد شدن و با اتوبوس خط پنجاه و هفت رفتن تا مدرسه. 

1574

زن که دستش را می‌کشید به شاهینی که روی دستکش بزرگ چرمیش نشسته بود یکهو تکانی داد به دستِ توی دستکشش و شاهین پرید و رفت روی درختی آن حوالی نشست. کمی این طرف و آن طرف را نگاه و کرد و دوباره پرواز کرد تا روی سقف کلبه‌ای که آن روبرو بود. زن از توی کیف چرمی‌ای که از گردنش آویزان بود یک جوجه بیرون آورد و توی هوا تکان داد. گردن جوجه تا نیمه بریده شده بود و بدن بی‌جانش با سری که روش لق می‌زد توی دست زن تاب می‌خورد. چند بار که تکانش داد شاهین بال‌هاش را باز کرد و پرید و دوباره نشست روی دستکش و آرام آرام جوجه‌ی مرده را بلعید. جوجه خوردنش که تمام شد، زن باز دستی به پشتش کشید و پروازش داد. پرنده آن حوالی چند دور زد و باز قصه‌ی جوجه تکرار شد. توی کیف چرمی زن پر بود از جوجه‌های مرده‌ای که سرشان روی گردن نصفه‌بریده لق می‌زد. همین‌طور که پرنده داشت جوجه را می‌بلعید، زن پاهاش را بست به بندهای چرمی روی دستکش و گذاشتش توی قفس.

بش گفتم: چرا فقط دو بار؟! هوا خوب بود و باد هم می‌آمد. این پرنده‌ها با این جریان‌های توی جو حسابی اوج می‌گیرند و هی چرخ می‌خورند و حتما کیف هم می‌کنند. خب انتظار داشتم به این یکی که عمرش را پشت میله‌ها می‌گذراند و فقط هفته‌ای یکی دو بار این طور پروازش می‌دهند حداقل نیم‌ساعتی هواخوری بدهند. زن بهم گفت این‌ها پرندگان وحشی‌اند. دو یا سه هفته که از تخم درآمدن‌شان گذشت از مادر جداشان می‌کنند که خو بگیرد به قصه‌ی ساعد و جوجه‌های مرده. سال‌ها آموزش‌شان می‌دهند که تا بوی جوجه خورد بهشان پر بکشند و برگردند روی ساعد. اما تمام این آموزش‌ها و تلاش‌ها فقط تا دو بار رفتن و برگشتن اعتبار دارد. بار سوم خوی وحشی پرنده بش می‌گوید: برگردی که چه؟! برای یک جوجه‌ی مردنیِ مرده؟! بار سوم پرنده‌ی وحشی پر می‌کشد و می‌رود و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. کبوتر نیست که عصر به عصر با پای خودش برگردد توی توری تنگ و تاری که روی پشت‌بام، بین هزار تا کولر، با ده‌ها کبوتر دیگر شریک است.

وقتی داشتم بیل می‌زدم این‌ها آمده بودند تو سرم. بیل زدن مثل ظرف شستن است، مثل راه رفتن. انگار یک جای مغز را که وظیفه‌اش ایجاد اختلال توی تمرکز است، مشغول خودش می‌کند و باقیِ ذهن شفاف و پرتوان مشغول چیزهایی می‌شود که اگرچه خودت انتخاب نکرده‌ای اما، اگر نه همیشه دلچسب، بی‌شک جذاب هستند. بیل که می‌زدم یاد زن و پرنده‌های وحشیش افتادم. تناقض کشنده‌ای‌ست. کبوترها آویزانِ توری درب و داغان می‌مانند و عقاب‌ها و شاهین‌ها و بازها را بعد از آن همه آموزش و تلاش، در نهایت دو بار می‌شود بازگرداند روی ساعد، دفعه‌ی سوم اگر رفتند، رفته‌اند. و این ربطی به رنجاندن و نرنجاندن ندارد. گوینده‌ی نواییِ معروف شاید فکر به این نکرده بود که وقتی صفت وحشی را دادی به دل دیگر رنجش و بخشش سرش نمی‌شود. وحشی‌ست، بند نمی‌شود، طبیعتش این است. یا باید زنجیرش کنی، یا می‌رود که می‌رود. دردناک است. خیلی دردناک است. ساختن با کبوترهای هر غروب بازگردنده وقتی عقاب‌ را در انتهای آسمان می‌بینی و هی یاد روزهایی می‌افتی که گذرانده‌ای باش، مثل سوهان، مثل اسید، مثل خوره، در انزوا قلب را می‌خورد و می‌ساید و تراشد و تمام می‌کند. از سویی، عقابِ زنجیر شده هم که دیگر عقاب نیست. عکسِ عقاب است، تصویرش است، شکلش است، جسمش است. آدم از جسم زود خسته می‌شود، جسم به ماه نکشیده عادی می‌شود، نامرئی می‌شود. این وحشی‌ها، وحشی‌های نه اما وحشت‌آور، را نه می‌شود زنجیر کرد، نه می‌شود رها کرد. زنجیرشان کنی می‌شوند آیینه‌ی دق، رهاشان کنی می‌شوی آیینه‌ی دق.

همین است که بازی‌های ما همه دو سر باخت است. بردهامان شاید در همین حد باشد که بیل بزنیم و نتیجه‌ش بعد از سه روز بشود پی یک ساختمان که صد و اندی سال قرار است عمر کند. و این کندنِ پی آنقدر خسته‌مان کند که شب خوب و زود بخوابیم، همین. این‌ها هم خب، برد نیست، عوارض جانبیِ باخت است. عوارض جانبی که همیشه ناجور نیستند، گاهی عطر آویشنی می‌شوند که زده‌ایم به مرگ موش تا خوش‌بو بمیریم. 

1573

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: حرف باد هواست. اما، باد صبا داریم، باد شرطه داریم، باد خزان داریم، باد بهار داریم، باد گاوکش داریم، هاریکان داریم. نگاه کنیم چه می‌گوییم، وَ  چه می‌شنویم. کاروانسرا نیست که هر که خواست بیاید، هر که خواست برود.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

1572

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: آدمی که شروع کرد به چنگ زدن، دیر یا زود می‌افتد. هر از چندگاهی طناب‌های توی مُشت‌ تان را چند لحظه رها کنید، خیلی چیزها دست‌ تان می‌آید.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

1571

توی ساندویچی سه تا میز آن طرف تر یک زن نشسته بود با یک بشقاب سیب‏زمینی سرخ‏کرده و یک همبرگر گاز زده جلوش. روی صندلی روبروش هم پسربچه‏ای نشسته بود با یک بستنی قیفی توی دستش. دست زن زیرچانه‏ش، توی فکر بود و معلوم نبود به چی فکر می‏کند که حواسش به هیچی نیست. پسرک هر چند لحظه یک بار یکی از سیب‏زمینی‏ها را بر می‏داشت، با دقت می‏زد توی بستنیش، و می‏برد نگه می‏داشت جلوی دهان زن. زن‏ هم به فضای خالی روبروش لبخند می‏زد و سیب‏زمینی را گاز می‏گرفت و می‏جوید. وقتی می‏جویدش چانه‏ی روی دستش آرام آرام تکان می‏خورد. یک جوری تکان می‏خورد که انگار یک کاسه‏ای افتاده باشد روی مبل ابری، همین طور که بالا و پایین می‏رفت هر لحظه انتظار داشتی بیفتند و بشکند.

حوصله‏ی گاز زدن به ساندویچم را نداشتم. یعنی، حوصله‏ی گاز زدن داشتم، اما فکر جویدن بعدش جلوی گاز زدن را می‏گرفت. توی ساندویچی که آمده بودم روی تی‏شرتم کاپشن پوشیده بودم. حالا اما بیرون به نظر خیلی گرم می‏آمد. آنقدر که عرق تی‏شرت را هم در بیاورد. ساندویچ را نصفه ول کردن توی ظرف. به کاپشنم نگاه کردم که رویِ پشتیِ صندلی روبروم گذاشته بودمش. حالا با این گرما باید می‏گرفتمش توی دستم، یا از بند کیفم آویزانش می‏کردم. آدمی که بهش کاپشن آویزان شده خیلی رقت‏انگیز است. سینیِ غذام را برداشتم و توی سطل آشغال خالی کردم. رفتم توی دستشویی ساندویچی و مسواک زدم. همیشه توی کیفم مسواک و خمیردندان دارم. توی راه، از دستفروشِ کنار مترو یک تکه چوب پنبه گرفتم که روش انواع و اقسام سلاح را چسبانده بودند، گرز و شمشیر وحتا آن چیزهایی که کوآنگ یو داشت، و کلی چیز دیگر. اسلحه‏ها را گذاشتم توی کیفم و برگشتم مدرسه.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

1570

دیگه جلسه‌ی آخر بود، گفتم من که توی این چار سال یه بارم از دسشویی دانشگاه استفاده نکردم، بذار این جلسه آخری‌ام نکنم. رفتم بیرون. یه پاساژی بود طبقه‌ی بالاش خیاطی بود، همیشه میذاشت برم دستشویی مغازه‌ش. نیم ساعتی مونده بود تا کلاس، سریع دوییدم سمت پاساژ و پله‌ها رو رفتم بالا تا طبقه‌ی دوم، اما اثری نبود از خیاطی. جاش توی مغازه جا به جا کتاب دست دو گذاشته بودن واسه فروش. رفتم توی کتابفروشی و گفتم: آقا من از دسشویی‌تون می‌تونم استفاده کنم؟! یارو گفت: والا دسشویی رو روش چوب گذاشتیم کتاب چیدیم واسه فروش. شما می‌خوای کتابا رو یه نیگا بکن. ماشالا کتاب خون میای به نظر! من اما توی فکر دسشویی بودم، یهو که دیدم خیاطی و دسشوییش کنسل شده، انگار دیگه توی دنیا دسشویی‌ای نباشه، هیچ نمی‌دونستم چیکار باید بکنم. همین طور که راه می‌رفتم و یه کتاب برداشته بودم و توی فکر دسشویی بودم دیدم از توی خیابون صدای داد و بیداد میاد. نیگا کردم دیدم سه نفر حمله کردن به معلم‌مون، اتفاقا معلم همین درسی بود که الان داشتم. تنها معلم دانشگاه بود که ازش خوشم می‌اومد. یه یارو اسپری فلفل بدست داشت بهش حمله می‌کرد.

دوییدم رفتم پایین، توی راهم یه میله از یه جایی برداشتم و از پشت زدم توی سر یارو و دست معلمه رو گرفتم و گفت: خانوم فلانی، خوبید؟! چیزی‌تون نشد؟! اشاره کرد که بیا ماشینشو بگیریم فرار کنیم، الانه که به هوش بیاد. گفتم: می خواین بریم پلیس بیاریم؟! نمره می‌خواست؟! گفت: نه نه! بیا فرار کنیم! چی می‌گفتم؟! نشستیم توی ماشین، اما هر چی استارت می‌زدم روشن نمی‌شد! اصن صدا هم نمی‌کرد. انگار که استارت نزدم! همونجور! گفت: برو ماشین رو هل بده! چی‌ می‌گفتم؟! رفتم پایین و شروع کردم به هل دادن. همین‌طور من هل می‌دادم، خانوم معلم می‌گفت بیشتر و بیشتر و بیشتر! دیگه کم کم از شهر خارج و وارد جاده شدیم! به نظرم جاده فیروزکوه بود. همین‌طور داشتم هل می‌دادم و یه چشمم به خانوم معلمه بود ببینم میگه بسه یا نه! ازون طرف هنوز دسشویی هم نرفته بودم. اما معلمه انگار نه انگار! یه کتابی وا کرده بود داشت می‌خوند، فک کنم همون کتابی بود که من از کتابفروشیه که جای خیاطی و توالتش وا شده بود برداشتم بود! پولشم نداده بودم که! معلمه کتابه رو می‌خوند و منم هی هل می‌دادم.

کم کم داشتم خسته میشدم، چشام هی می‌رفت رو هم. دستام امتناع می‌کرد از هل دادن. مغزم خاموش روشن می‌شد. یه دیقه نمی‌دونم چی شد که دیدم دستام خالیه! هیچی نیس که هل بدم! سرمو یه تکون دادم فکرای ته نشین شده اومد رو و حواسم جمع شد که دیدم ای بابا! ماشین داره توی سرازیری میره سمت رودخونه! طرفای نمرود اون ورا بود. دوییدم دنبالش. خانوم معلم رو می‌دیدم، هنوز داشت کتاب می‌خوند. هی داد زدم، هی داد زدم، اما انگار نه انگار! ماشین افتاد توی آب و توش شناور شد! منم رسیدم بهش! خانوم معلم رو کرد بهم گفت: یه کم دیگه هل بدی رسیدیما! چی می‌گفتم؟! ینی فک می‌کرد هنوز توی جاده‌ایم؟! ینی صدای رودخونه رو نمی‌شنید؟ نمی‌دید؟! چیزی نگفتم! توی آب ماشین رو هل دادم. البته آسون‌تر هم بود. همین‌طور هل دادم و هل دادم که از دور سر و صدایی شنیدم. یه مشت سربازِ فک کنم وظیفه داشتن لباس‌هاشون رو توی آبِ رودخونه می‌شستن! به نظرم زیراب بود.

یهو معلمه سرشو کرد از پنجره بیرون و داد زد: آهای! آهاااای! کمک! کمک! بمون کمک کنین! سربازا که جیغ و دادهاش رو شنیدن اومدن کمک، ماشین رو بکسل کردن تا توی جاده! منم هل می‌دادم همچنان! به جاده که رسیدیم دیدم: عه! همون پاسگاه پلیس راهیه که تاکسی‌های ساری‌گشت همیشه وا میستادن ساعت بزنن، منم می‌رفتم دسشویی! یهو یادم افتاد هنوز دسشویی نرفتم! معلمه داشت با سربازا حرف می‌زد، منم دوییدم اون طرف جاده، سمت امامزاده که برم دسشویی! اومدم برم تو، یهو یکی گفت: کارت! گفتم: کارت؟! گفت: بله! گفتم: ینی پول؟! خب اومدم بیرون میدم عموجان! چه عجله‌ایه! گفت: نه! کارت! کارت ملی! گفتم: واسه توالت رفتن کارت ملی می‌خوای؟! گفت:‌ قانون جدیده! گفتم: عجب! عجب! با خودم گفتم نکنه خیلی وقته تصویب شده؟! من که سال‌ها بود توالت یا خونه‌مون می‌رفتم یا پیش همون خیاطی که حالا با توالتش شده بود کتابفروشی.

دس کردم تو جیبم که کارتم رو از توی کیف پولم در بیارم بدم که دیدم کیف پولم نیس! ینی کجا بود؟! نکنه افتاده بود توی آب؟! دوییدم از توالت بیرون! اثری از خانوم معلم و سربازا نبود! یه تاکسی ساری‌گشت واستاده بود و راننده‌ش داشت سیگار می‌کشید. انگار دفترچه‌ش رو مهر کرده بود و منتظر مسافراش بود که رفته بودن توالت. منو که دید داد زد: کارت تموم شد سرباز؟! بیا بریم آقاجون! مردم رو علاف کردی! دیر می‌رسیم خودتم اضافه خدمت می‌خوری آ. منو می‌گفت؟! نیگا به تنم کردم! رخت سربازی بود! ولی من دسشویی نرفته بودم که هنوز. خب، نمی‌شد هم که همه‌رو معطل کرد، دوییدم سمت ماشین که اون ور جاده واستاده بود. همین که رسیدم لب خط، صدای بوق یه تریلی اومد. واستادم تا رد شه. وقتی رد شد داد زدم رو به ماشین: آقا! دمت گرم! شما برو! کرایه‌تم بردار از توی کیفم، روی صندلی عقب افتاده! من باید همین‌جا  برم سربازی! پادگان زیراب.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

1569

هی بلوندی،

چاییِ فنجون دهن‌گشاد زودتر سرد میشه، همون‌طور که حرفِ آدم دهن‌گشاد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۴, شنبه

1568

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: حداقل کنایه رو محدود به وقتی کنید که مخاطب از یک‌ نفر بیشتر است.

1567

خیلی‌ها تصور می‌کردند بهبود کیفیت یعنی افزایش هزینه، ژوزف ژوران اما یک نمودار کشید بین هزینه و کیفیت و ادعا کرد تا یکجایی اگر کیفیت را بالا ببریم، هزینه‌ها حتا کم می‌شوند. نمودار ژوران مثل یک سهمی دست به دعای رو به بالاست که محور افقیش کیفیت است و محور عمودیش هزینه. تا نقطه‌ی می‌نی‌مم نمودار، افزایش کیفیت سبب کاهش هزینه می‌شود، اما از آنجا به بعد به کیفیت افزودن، هزینه را نیز افزایش می‌دهد. کسی توی بازار موفق است که آن نقطه را خوب تخمین بزند.

حالا من می‌گویم توی زندگی ما هم همچنین نموداری هست بین سطح آزادی و اختیار، وَ زمان. نمودار من اما دست‌هاش به دعا و رو به بالا نیست، دست‌هاش آویزان است، رو به پایین است، جای می‌نی‌مم، ماکزیمم دارد. آدم تا به دنیا می‌آید از آزادی و اختیار چیزی توی چنته‌‌ش نیست، حتا وقت غذاخوردنش هم دست بقیه است، نوع لباس پوشیدنش و جای ماندنش. کم‌کم و با گذشت زمان این قبیل آزادی‌ها و اختیارات بیشتر و بیشتر می‌شوند، تا می‌رسد به یک نقطه‌ی ماکزیمم که آنجا آدمی بیشترین آزادی و اختیار ممکن را بر تصمیمات و زندگیش دارد. آدم موفق کسی‌ست که آن نقطه را خوب تشخیص بدهد و تصمیم‌های درستی بگیرد وقتی روش ایستاده، چرا که از آن‌جا به بعد منحنی می‌رود رو به نزول، هر یک تصمیم، هر یک بار استفاده از اختیار، دایره‌ی اختیارات آدم را تنگ و تنگ‌تر می‌کند. از نزول منحنی گریزی نیست، اما نزولِ شاد، نزولِ نرم است، همان‌طور که صعود بود.

اوایل که زیاد چیزها دست ما نیست منحنی خودش خوب پیش می‌رود، آن‌طور که باید، این است که همه بچگی‌شان را دوست دارند وقتی بهش فکر می‌کنند، حتا اگر توی جنگ و قحطی و خاموشی گذشته باشد. چون شادی کاری به کار این چیزها ندارد. اما، آن نقطه را که اشتباه بگیریم، شکلِ منحنیِ تا آنجا نرم و قشنگ و مشتق‌پذیر و پیوسته‌‌ی نمودار زندگی‌مان را می‌زنیم به هم. همه جاش پر می‌شود از نقطه‌های تیزِ مشتق‌ناپذیر، همه جاش پر می‌شود از پرش‌ها و شکستگی‌ها و ناپیوستگی‌ها، طوری که شب می‌خوابیم و صبح جایی هستیم که هیچ به یاد نداریم چطور رسیده‌ایم آنجا. شاید تمام کاری که آموزش و پرورشِ مادر و پدر و معلم و مدرسه باید بکند یاد دادن یافتن آن نقطه است. اما دریغ اینجاست که نه مادر و نه پدر و نه معلم و نه مدرسه، هیچکدام حتا آن نقطه‌ی خودشان را هم نیافته‌اند.