کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

1603

وقتی از پنجره‌ی طبقه ی دوم آپارتمان شماره‌ی پانزده به جای پارک خالی روبرو نگاه می‌کردم، اگر دستم به قلم و کاغذ می‌رفت می‌توانستم صد صفحه بنویسم برای سپهری در مورد چیزهای که گل شبدر از لاله‌ی قرمز کمتر دارد. آنقدر به جای خالی نگاه کردم تا دیگر نمی‌دیدمش. پرده را کشیدم و نشستم روی کاناپه. حالا، کار منطقی شستن ظرف‌ها بود، من اما به جاش رفتم تی‌شرت با پنجاه درصد تخفیف خریدم و طولانی‌ترین چای عمرم را توی کوچک‌ترین کافه‌ی دنیا خوردم. بعد هم از طولانی‌ترین راهِ ممکن برگشتم خانه. جای پارک، هنوز خالی بود، هم وقتی توش ایستادم و به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاه کردم، هم وقتی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاهش کردم. ظرف‌ها هم هنوز نشسته بودند.

دلتنگی ابتداش مال جسم است، یعنی آدم اول‌هاش دلتنگِ جسم می‌شود، دلتنگ آغوش، بوسه، در واقع: دلتنگِ خاطراتِ آغوش، خاطراتِ بوسه. دلتنگ لمس دانه دانه‌ی مهره‌های‌های منجر به قوس کمر. کم‌کم اما، این لمس‌ مهره‌ها جاش را می‌دهد به انگشت‌هایی که کلید‌های پیانو را لمس می‌کند، ناخن‌هایی که کشیده می‌شوند به سیم‌های سه تار. از جسم، یادِ آدم می‌رود سمت صداها، عطرها، تصویرها. شروع می‌کند توی همه چیز دلتنگی پیدا کردن. مطلقا توی همه چیز. هم توی صدای دوش حمام، هم توی چروک‌های ملحفه‌ها، هم توی صف اتوبوس شرکت واحد، هم توی رنگ فانتای لیمویی. یک توانایی ناخودآگاه می‌شود براش این کشف دلتنگی توی همه چیز.

وقتی توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم از طولانی‌ترین راه ممکن به خانه بر می‌گشتم به کلمه‌هایی فکر می‌کردم که وقتی جای پارک هنوز خالی نبود و روی کاناپه کنارم نشسته بود، شنیده بودم. برام گفته بود یک شبی که صبح زود باید از پیشم می‌رفت - که هفت صبح برسد خانه‌ی مادرش- یک روباه توی خیابان دیده بود. یعنی همین که چراغ‌های ماشین را روشن کرد و از جای پارک - که شاید همین جای پارکی بود که الان ماشینش توش منتظر ایستاده بود- خارج شد، یکهو دید یک روباه زل زده بهش. چند لحظه هر دو به هم نگاه کردند و بعد روباه ناپدید شد، غیب شد. جایی خوانده بودم که یکی از نادیدنی‌ترین و در عین حال فراوان‌ترین حیوانات شهری روباه‌ها هستند، بعدش هم سمور. کبوترها را می‌خورند. خودم هم یک‌ بار توی خیابان یک کبوتر دیده بودم که سرش اینجا افتاده بود، با چشم‌های بسته. تنِ بدون سرش هم سه چار قدم آن طرف‌تر با پاهای سیخ روی زمین بود. شاید همان روباه کشته بودش اما وقت خوردنش را پیدا نکرد. شاید هم از چیزی عصبانی بود و کبوتر قربانی عصبانیتش شد، نه گرسنگی‌اش.

گرچه طولانی‌ترین راه را انتخاب کرده بودم اما اتوبوس همین‌طور داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد به خانه. این جور رسیدن‌ها ناگزیرند. تلفن یکی زنگ زد، آهنگ فیلم آملی بود صدای زنگش، سرگذشت اعجاب‌آور آملی پولین. یادم آمد اولین بار فیلم را همان شبی با هم دیده بودیم که او صبح فرداش یک روباه دیده بود. وسط فیلم گرسنه‌م شده بود، رفته بودم توی آشپزخانه. فیلم را استپ کرد. یک بسته چیپس را خالی کرده بودم توی کاسه‌ای و سریع برگشته بودم. او اما هیچی نخورد، همه‌ش را خودم خوردم. وقتی چیپس‌ها را می‌جویدم صدای فیلم را نمی‌شنیدم، گرچه، فرانسوی را که نمی‌فهمیدم، چیپس جلوی خواندن زیرنویس را که نمی‌گرفت. با خودم فکر کردم: شاید نباید آن شب چیپس می‌خوردم؟! فکر کردم روباه‌های شهری جز کبوتر، چیپس هم می‌خورند؟!

کسی که تلفنش زنگ خورده بود هنوز داشت صحبت می‌کرد، چقدر هم بلند بلند! به سمتش نگاه کردم! دور گردنش ازین خزهای دُم روباهی بود! وسط این گرما؟! حتما خیالاتی شده بودم! ولی با چشم باز هم مگر می‌شود خیالاتی شد؟! خواستم از بغل دستیم بپرسم آیا او هم می‌بیند خز دُم‌روباهی را دور گردن زن یا نه، اما بعد فکر کردم چه سوال مسخره‌ای‌ست این. رهاش کردم، نه به صاحب موبایل با زنگ موزیک آملی فکر کردم، نه به روباه. به جای پارک فکر کردم. یعنی هنوز خالی بود؟ اصلا بود یا نبود، چه اهمیتی داشت؟! داشتم پشیمان می‌شدم از انتخاب راه طولانی! کلی ظرف داشتم برای شستن، عرق از سر و کولم پایین می‌رفت و انگار قطره‌قطره جانَ م داشت می‌رفت پی کارش از سوراخ‌های پوست. سوراخ‌های پوست؟ پوست هم مگر سوراخ دارد؟! حتا حالا که این‌ها را می‌نویسم کلمه‌هام آشفته است، می‌پرند هی ازین شاخه به آن شاخه، بدون اینکه مقصدی توی سرشان داشته باشند، مثل گنجشک‌ها شده‌اند، هدفشان فقط زنده ماندن است، حالا برای چه؟! نمی‌دانند! گنجشک‌ها مگر فکر هم می‌کنند؟! نه! مثل کلمه‌ها. مثل جاهای پارک خالی، مثل روباه‌ها، مثل فیلم‌ها، مثل دلتنگی.

چشم‌هام انگار رفته بود روی هم وسط آن گرما، توی حیاط خانه‌ی مادربزرگ بودیم، همان حیاطی که حالا کامیون‌هایی که از زاغمرز می‌آیند از وسطش رد می‌شوند. من بودم و سه تا دوست صمیمی دوره‌ی بچگیم: مصطفا، حسین، زیبا. همه‌‌ی مان هم قد الان‌مان بودیم، نه آن پنج شش هفت ساله‌های آن سال‌ها. داشتیم توی حیاط فوتبال بازی می‌کردیم، توی زمینی که آنقدر کوچک بود که اگر چهارتایمان کنار هم توش دراز می‌کشیدیم پاهامان می‌زد ازش بیرون. پامان به توپ نخورده، توپ اوت می‌شد و می‌رفت آن طرف دورِ حیاط. تمام مدت داشتیم توپ را از اوت بیرون می‌آوردیم، اما اوت جدید با اولین ضربه دوباره اوت می‌شد. نمی‌دانم چرا آن‌طور با جدیت داشتیم به این بازی احمقانه ادامه می‌دادیم. خودم هم توی زمین بودم، هم داشتم از روی سکو خودم و سه نفر دیگر را در حال بازی می‌دیدم. هی می‌خواستم بروم جلوی این بازی احمقانه را بگیرم، اما نمی‌شد، انگار یک دیواری کشیده بودند بین سکو و حیاط. خواب بودنم را احساس می‌کردم، انگار که خواب نبودم، یا خواب بودم و می‌فهمیدم که خوابم و این‌ها همه توی خواب است، جوی‌های عرق را که از تمام تنم جاری بود لمس به لمس حس می‌کردم. نه می‌شد بیدار شوم، نه می‌شد جلوی آن بازی را بگیرم.

تا اینکه با تکان‌های دست کسی روی شانه‌م بیدار شدم. چشم‌هام را که باز کردم یک روباه زل زده بود توی‌شان. بعد از چند ثانیه ملتفت شدم همان خانمی‌ست که دور گردنش خز دُم‌روباهی داشت. هنوز هم داشت! دهانم خشکِ خشک بود. توی اتوبوس فقط من مانده بودم و او و راننده، ایستگاه آخر بود. سه تا ایستگاه رد شده بودم از خانه. با هزار زحمت کلمه آوردم توی دهانم و تشکر کردم و پیاده شدم. سه ایستگاه را توی دریای گرمای عصرگاهی پیاده شنا کردم. جای پارک هنوز هم خالی بود، هم وقتی توش ایستادم و به پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاه کردم، هم وقتی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم نگاهش کردم. ظرف‌ها هم هنوز نشسته بودند. من هم خیس عرق بودم. تمام لباس‌هام را در آوردم و رفتم توی آشپزخانه و تمام ظرف‌ها را شستم. آب را گذاشتم جوش بیاید و رفتم حمام. بعد یکی از آن تیشرت‌های نوی پنجاه درصد تخفیف‌دار را پوشیدم و تا چای دم بیاید از لای پرده بیرون را نگاه کردم. یک ماشینی که توی تاریکی نارنجی به نظر می‌رسید جای خالی پارک را پُر کرده بود. نشستم منتظر تا چای دم بکشد.

۱۳۹۲ تیر ۱۳, پنجشنبه

1601

هوشنگمون میگه: می‌دونی چرا دریاچه‌ی ارومیه داره خشک میشه، اما خزر نه؟!
میگیم: خب! میگن سد بستن سر راش! آبش همه‌رو دادن به کشاورزی، چیزی نرسیده بهش، ته کشیده!
میگه: اونا که دلایل علمی و عملیه! جز اون چی؟!
میگیم: شوما بگو!
میگه: تموم رودخونه‌هایی که می‌ریزن به خزر از البرز سرچشمه می‌گیرن، الا یکی! 
میگیم: خب!
میگه: رودخونه‌ای که از البرز سرچشمه بگیره، بی تلاش و کوشش قل می‌خوره می‌ریزه تو خزر! این جور رودخونه‌ها فایده‌ای ندارن! دلخوشی نمیدن به دریاچه واسه خشک نشدن! اما بین اون همه رود، یه سپیدرود هست که از زاگرس سرچشمه می‌گیره و برخلاف معمول، با کلی دردسر و گرفتاری و مصیبت و پیچ و خم و بالا و پایین خودش رو می‌رسونه به خزر! از من بپرسی، خزر فقط به امید همین یه سپیدرود هست که خشک نمیشه! دریاچه‌ی ارومیه سپیدرود نداره! هر کی باس یه سپیدرود داشته باشه، و الا دیر یا زود خشک میشه!
چیزی نمی‌گیم، به جاش، یه قلپ آب از کاسه‌ی کنار تشک‌مون می‌ریم بالا که یه وقت خشک نشیم...

1600

هوشنگون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: حد اعلای زندگی با مرگِ پرنده این است: پرواز را به خاطر بسپار، پرنده را به خاطره.

۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

1599

قرار بود به جای دوستم سه روز بهش سر بزنم. می‌گفت مرد خوب و بی‌آزاری‌ست که همیشه توی تختش است، حالا یا نشسته یا خوابیده. توی آن ساعت‌هایی از روز که پیشش می‌رفت دستشویی هم حتا نرفته بود. وظیفه‌ی دوستم پیشش نشستن و به حرفهاش گوش دادن بود. روزی سه چهار ساعت. حالا از من خواسته بود به جاش سه روز، این وظیفه را به عهده بگیرم. من هم خب، قبول کردم. چاره‌ی دیگری نداشتم، زیاد پیش نمی‌آمد از من خواهشی بکند، برای همین دوست داشتم وقتی ازم چیزی می‌خواست، نه نگویم.

ساعت حوالی سه بعد از ظهر بود که رسیدم جلوی در خانه‌ش. در نزدم، کلید داشتم. انگار نمی‌توانست - یا دوست نداشت  - از توی تختش بیرون بیاید، برای همین یک کپی از کلید خانه‌ش را داده بود به دوستم. کلید را انداختم و رفتم تو. خانه دوپلکس بود. طبقه‌ی پایین، مث اکثر خانه‌ها، وقتی از در می‌رفتی تو، جا کفشی بود و یکی ازین دیوارهای تاشو جلوش، چوبی بود. کفشم را در آوردم و رفتم جلوتر. یک تلویزیون بزرگ بود با یکدست مبل راحتی و جلوتر یک مشت مبل دیگر و پشتش آشپزخانه. معطل نکردم و از پله‌ها رفتم بالا. سه تا اتاق خواب توی طبقه‌ی بالا بود.در همه بسته بود الا یکی. سرک کشیدم، توی همان اتاق بود. همان طور که دوستم گفته بود توی تختش نشسته بود و به دیوار نگاه می‌کرد. تمام جاهای تختش به شکل عجیبی سوراخ سوراخ بود. آرام دو تا ضربه با مفصل انگشت اشاره‌ی دست راستم، آنجا که استخوانش برآمده‌تر و محکم‌تر است، زدم به در و سلام کردم.

سر را برگرداند و گفت: ها! پس تویی! رفیق همین دختره؟! دختر خوبیه آ! ینی آدمو راضی می‌کنه! می‌فهمی که چی میگم؟! سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! با دست بهم اشاره کرد که یعنی بنشینم. جز یک صندلی جایی برای نشستن نبود، پس روی همان نشستم. ادامه داد: می‌دونی! آدما بعضی مث صفحه‌ی فال روزنامه می‌مونن، اعتقادی بشون نداری آ، اما خب، یه طوری هم هست که ازشون نمی‌تونی بی‌تفاوت بگذری! می‌فهمی که؟! بازم سرم را تکان دادم، اما چیزی نگفتم! گفت: ینی می‌خوام بگم، حتما واسه تو هم پیش اومده! توی اتوبوس یا مترو واستادی، اونی که جلوت نشسته روزنامه دستشه و صفحه‌ی فال بازه! یا توی مطب دکتر! یا سلمونی! آدم صفحه‌ی فال رو می‌بینه دلش می‌خواد بخونتش! گرچه ده دیقه بعد هم اصن یادش بره چی نوشته بود توش!

این را که گفت، مکث کرد! نمی‌دانستم باید چکار کنم! در مقابل مکث آدم‌ها بلاتکلیف می‌شوم همیشه. داشتم سبک سنگین می‌کردم که الان باید چه بگویم که ادامه داد: ولی یه چیزی که من رو ازین آدما می‌ترسونه اینه که، خب این من هستم که این آدما رو مث صفحه‌ی فال روزنامه می‌بینم! می‌فهمی؟! ینی اون آدم صفحه‌ی فال روزنامه نیست، این منم که دارم مث صفحه‌ی فال روزنامه می‌بینمش. و همین کسی که من دارم مث صفحه‌ی فال روزنامه می‌بینمش شاید واسه یکی دیگه ستاره‌ی بخت و اقبال باشه. اینجور فکرا عذابم میده! اما هنوزم نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم! صفحه‌ی فال که ببینم، سریع میرم سراغ اسفندماه!

نگاهم روی سوراخ‌های این جا و آن جای روی تختش می‌چرخید. البته به حرفهاش هم گوش می‌دادم. بهم گفت: هوای دختره رو داری؟! کمی مکث کردم، اما چیزی نگفت، پس باید جواب می‌دادم. گفتم: خب، آره! همین که اومدم پیش شما، به خاطر اونه، و الا...، حرفم را برید و گفت: به این چیزا میگی هوا داشتن؟! گفتم:‌ نمی‌دونم والا! شما به چی می‌گید هوا داشتن؟! چشمانش را تنگ کرد و گفت: مثلا تخت من هوامو داره! می‌دونی چه جوری؟! ساکت ماندم و منتظر.

نیم‌خیز شد و از زیر تخت یک دریل درآورد، دو بار توی هوا روشنش کرد، انگار که تیر هوایی در بکند، بعد هم نوک تیزش را گذاشت یک جای بی سوراخِ تخت و آرام آرام فشارش داد. تمام اتاق ناگهان پر شد از بوی گردوی تفت داده شده. انگار که بساط فسنجان سی نفر مهمان را آماده کنی، شاید هم بوی شاه‌بلوط بود، وقتی توی سینی‌های فولادی روی آتش می‌گذاریش. گفت: می‌بینی! چوب گردوی اصله! هر موقه بی حال و حوصله‌م دو تا سوراخ توش می‌کنم، همچی که بوش می‌پیچه تو سرم، تختم دوباره میشه جای آرامش. وگرنه که نه من می‌تونم تحملش کنم، نه اون می‌تونه تحملم کنه.

ساکت شده بود و چشمانش را بسته بود. پنج دقیقه‌ای منتظر ماندم، دیدم خبری نیست. فکر کردم حتما خوابیده. رفیقم بهم گفته بود که گاهی این‌طوری می‌شود و یکهو خوابش می‌برد. همشهری داستان را از توی کیفم در آوردم. تازه سر راهم گرفته بودم شماره‌ی تابستانش را. توی راه یک مقدارش را خوانده بودم. قصه‌ای که در میانه‌ش بودم درباره‌ی پیرمردی بود که تصمیم گرفته بود برای اعتراض به خشک شدن زاینده‌رود دیگر نرود لب رودخانه و چشمش نیفتد بهش! و چون منزلش همان کنار زاینده‌رود بود، اگر پاش را از خانه بیرون می‌گذاشت لاجرم نگاهش می‌افتاد به بستر بیابان‌شده‌ی رود و حالا یکسال بود که قدم از خانه بیرون نگذاشته بود برای مراعات اعتصابش. اینجاش که من بودم چند دانه قرص را توی آب حل کرده بود و کمی هم آبلیمو بهش اضافه کرده بود و معجون حاصل را سر کشیده بود و جلوی آینه نشسته بود. مجبور شدم جلوی آینه رهاش کنم، چون چشم‌های مردِ روی تخت باز شده بود، دهانش هم. دقیقا نمی‌دانم اول کدامیک باز شد، چشم‌هاش یا دهانش.

گفت: می‌دونی! این موقه آ، یعنی این موقه آ که بوی این چوب گردوی سوخته می‌پیچه همه جا، یه حسی دارم، یه حس مخصوصی، می‌دونی یه حسی که باید بشه تبدیلش کرد به بهترین اثرهای هنری، به یه شعر! یه داستان! آخه من که جز کلمه‌ها هنر دیگه‌ای ندارم. اما خب، متاسفانه نمیشه! می‌دونی! امثال حافظ و سعدی نابود کردن هنر مملکت رو! جلوی خلق همچین اثرهایی رو گرفتن! آخه حساب کن! راجع تموم احساست بشری شعر نوشتن! اونم شعرهای عالی! عالی که میگم ینی اون‌جور شعر که وقتی یکی میشنوه میگه این دیگه آخرشه! ازین بهتر ممکن نیس! ولی تو بگو! یه آدم، توی اون عمر محدودش، توی جامعه‌ی محدودی که توش زندگی می‌کنه، بین آدمای محدودی که می‌بینه، چطور می‌تونه تموم این حس‌ها رو واقعا و عمیقا تجربه کرده باشه؟! آیا صرف داشتن یه طبع لطیف و بدیع و نغز دلیل میشه پا بکنی توی کفش هر احساسی و لباس کلمه بهش بپوشونی، اونم در حالی که اون حس توی عمق وجودت نیست؟!

دوباره مکث کرد! باز هم حرفی نداشتم بزنم! دوست داشتم باش مخالفت کنم، اما می‌دانستم این همان چیزی‌ست که او می‌خواهد. مخالفت باب دلیل‌تراشی و بحث و گفتگوی بیشتر را فراهم می‌کرد و من بیشتر دلم می‌خواست بدانم بر سر پیرمرد توی قصه‌ی چه آمده و لیوان قرصابیِِ لیمویی کجا می‌بردش سر آخر. این بود که به امید اینکه دوباره مکثش منجر به خواب شود، هیچی نگفتم. توی سکوت نشسته بودم روی صندلی و سعی می‌کردم سوراخ‌های روی تخت را بشمارم! معمولا شمارش بهم کمک می‌کند راحت‌تر وقت تلف کنم! انگار شمردن چیزهای ثانیه‌ها را هل می‌دهد! وقتی باید از تعداد زیادی پله بالا بروم سعی می‌کنم بشمارم‌شان. یا تابلو‌های توی راه را می‌شمارم که زودتر برسم. هیچ چیز شمردنی هم که پیدا نکنم، خودِ ثانیه‌ها را می‌شمارم، مثل آخرین باری که توی آسانسور گیر افتادم! هیچ چیز توی اتاقکش برای شمردن نبود، اگر هم بود من نمی‌دیدم، چون برق‌هاش همه قطع شده بود. شمردن سوراخ‌های روی تخت اما خیلی سخت بود، هیچ نظم و ترتیبی توش نمی‌دیدی و همیشه یا چند تاش جا می‌ماند، یا بعضی چند بار شمرده می‌شد.

توی فکر سوراخ‌ها بودم که ادامه داد: می‌دونی! اینا با این شعرهاشون توک اونایی که اون حس‌ها رو توی رگ و پوست و جون و خون و گوشت‌شون حس کردن چیدن! می‌دونی! آدمی که درگیر یه حس میشه، نوشتن ازون حس واسه‌ش اولویت اول نیست. واسه همینه که قصه‌ها و شعرهای خوب همه در مودر گذشته هستن، نه حال و نه آینده! فقط گذشته! حتا اگر در مورد حال و آینده هم صحبت بکنن، همچنان در مودر گذشته هستن! می‌فهمی؟!

از طرفی، وقتی درگیر یه حس می‌شی، گزیری هم از نوشتن نیست! حدقل واسه من نیس! حالا توی این شرایط، تا میای به اون حست فک کنی یه بیت سعدی می‌پره جلوی چشمت، خب همونو مینویسی و خلاص! در حالی که اگر اون بیت وجود نداشت، خودت یه بیت می‌گفتی، دو خط می‌نوشتی! چه بسا اون یه خط یا دو بیت خیلی موثرتر از مال سعدی می‌شد، گویاتر، تو تَر، حس‌تَر، اما چون اون یه چیز اعلا گفته بود، خب! هیچی دیگه! مث خسرو!

گفتم: خسرو؟! گفت: آره دیگه! خسرو! توی کتاب فارسی! یادت نیس؟! همون که خیلی باهوش و روشن و ردیف بود، بعدش رفت و معتاد شد و آخرش هم افتاد مُرد! یادته آخر قصه که راوی خسرو رو توی خیابون دیده بود و ازش در مورد حال و احوالاتش پرسیده بود خسروئه چی تحویلش داد؟!
منتظر جواب نشد و با لحنی که یکهو تغییر کرده بود، انگار سه تا شیرینی نخودچی خورده باشد و همه‌ش مانده باشد گوشه و کنار دهانش، گفت:
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام
بیت از کی؟! سعدی! می‌بینی؟! یعنی اون خسرو، با اون وصفی که ازش گفته شده، اگر قرار بود سریع این بیت سعدی نیاد توی سرش، می‌دونی چه چیزا ممکن بود بگه؟! اینه آ! اینه که میگم امثال سعدی خیانت کردن به ادبیات و هنر! می‌فهمی؟!

گفتم: من هم اتفاقا خیلی دوست داشتم این درس رو. حتا جمله‌ی آخرش رو تقریبا از حفظم فک کنم. یک لحظه‌ چشم‌هام را بستم و بعد، در حالی که لحنم تغییر کرده بود، انگار که سه تا شیرینی نخودچی با هم خورده باشم و همه‌ش مانده باشد گوشه و کنار دهانم، گفتم: "از این ملاقات چند روزی نگذشته بود که خسرو در گوشه‌ای زیر پلاسی مندرس بی‌ سر و صدا جان سپرد و آن همه استعداد و قریحه را با خود زیر خاک برد." ولی خب، مگه زمان شمام این درس توی کتاب مدرسه بود؟!

نگاهش که به سوراخ‌های تخت بود و انگار مشغول شمارشان، برگشت سمتم و لبخندی زد و بعد اشاره کرد به لیوان روی میز که از توی آینه معلوم بود. ته لیوان اثرات گرد مانندی با عطر لیمو ترش باقی مانده بود و آینه علی‌رغم لایه‌ی غباری که سراسرش را گرفته بود، هنوز چیزی از وضوح کم نداشت.