کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

1235

قلبم آنقدر تند میزند که انگار نمیزند. دهانَ م  چنان خشک است که کلمه توی مغزم نمیچرخد. تختم خالیست. خودم هم توش نیستم حتا. زیر تخت را، توی کمدها را، زیر میزها را، تمام خانه را پی خودم میگردم. نیستم که نیستم که نیستم. از من فقط صدای تیک تاک ساعت مانده و همین، انگار طنین قدمهایم همه جای خانهای که توش بودهام و حالا نه. مثل کرم شبتابی که خودش رفته و نورش مانده. نفسهام آنقدر تند است  که نفسهای زیگفرید وقتی اژدها را میکشت. نفسهام آنقدر کشدار است که نفسهای اژدها، وقتی زیگفرید میکشتش. پلکهام به سنگینی دو سنگ قبر کامل است. باز نمیشوند هرچه میکنم. دستهام رها رها تکان میخورند، انگار مرده‌ای را بسته باشی پشت اسب و هی کرده باشی اسب را. نفسهای عمیق بیارادهی گاه به گاهم مثل جان کندن قطاریست که سربالایی کوه را نمیکشد، کش میآید هر هوهو و هر چیچی اش. 

می‌دانم، می‌دانم باید کاری به کارم نداشته باشم و  بعد یک لیوان آب بدهم دست خودم. صبر و آب، همین. قلبم که آرامتر میشود، سنگ قبرها از روی پلکهام کنار میروند. مرئیتر میشوم. هیبت نشستهی تاریکم را روی تخت میبینم. آتشفشانیست بیگدازه حالا، اما بیدار. خودم را بلند میکنم و میکشم تا آشپزخانه. سردی  آب کار آتشفشان را تمام میکند. بیرون پنجره شب میبارد و خواب را افسانه میکند. روی کاناپه دراز میکشم و دستهام را روی سینهم  جمع میکنم. مثل فرعون، وقتی خوابید توی تابوتش. 

دلم شب میخواهد. شبِ بی دیوار. میروم بیرون. از پیش از بستن در خدا خدا میکنم کاش  کلید فراموشم نشود و میشود. راه میافتم توی راهی که رفتهایم بارها. راه فرشیست نقرهای. توی همین راه یکبار گفته بودیم سرشکسته‌ترین پلنگ‌ها، پلنگ‌های پیرند. گفته بودیم، تو که پیر می‌شوی موهات سفید می‌شود و پلنگ‌ها که پیر می‌شوند خال‌هاشان. چشم‌های پلنگ‌های جوان دوخته می‌شود به سفیدی مَهسای خال‌های گرد پلنگ‌ پیر و بعد، لبخند تمسخر، آرواره‌های‌شان را صیقل می‌دهد. که ای پیرپلنگِ سفیدخال، آنقدر پنجه به ماه نکشیدی که داغ‌ِ خال‌هات هر یک ماهی شده‌اند گرد و درخشان. پلنگ پیر، که هیچ خنده‌ای صیقلِ آرواره‌هاش نخواهد شد، بی‌فروغِ چشم‌هاش را از آسمان می‌دزدد و شب‌ها توی غار می‌خوابد، نه روی درخت. و گوش‌هاش را با پنجه‌های ماه‌ندیده‌اش سفت می‌گیرد، که نشنود فریاد پلنگ‌های جوانی که پنجه بر خالی می‌کشند. انگار زجر معلمی از شنیدن پنجه کشیدن شاگردانش به تخته‌سیاه، شاگردانی که هزار سال روی همان تخته‌سیاه در گوش‌شان خوانده کاری را بکنند که خودش یکبار نکرده.


به آسمان که نگاه میکنم ستارهها ناگاه مسیری میسازند تا من. ماه قل میخورد ازش و میافتد جلوی پام. گرد است و پر دست انداز. توی جیبم میگذارم ماه را و میروم تا پل. ماه توی جیبم، می‌ایستم روی لبهی پل و به آسمان نگاه میکنم. ماهش که نیست جاذبهی زمین بیشتر میشود. پرت میشوم و احساس میکنم سیبی شدهام در دهان گوسفندی. گوسفند سرش را بالا میگیرد و سیب بین دندانهاش است. چشمهای گوسفند گرد شدهاند. به گردی ماه، اما همه سرخ، مثل بهرام، آن جلاد خون‌آشام. دو ردیف دندانِ همه آسیابش روی هم فشرده میشوند و جرعهای سیب روی خاک میریزد. سرم بر بستر رود متلاشی میشود. جرعه جرعه پخش میشوم به هر سو. تا چشمم بالای پل میبیندش. شب از پل گذشته است.

دستهاش باز، مثل مسیح ریو، میپرد پایین. انگار خواب در چشمی، نرم می‌نشیند. ماه را از جیبم در میآورد. بین شست و اشارهاش، که متکاملترین نسبتها را دارند، نگاهش میدارد. نوازشش میکند با نگاه. انگشتهاش، انگار که دو آغوش هنگام وداع، از هم جدا میشوند و ماه قل میخورد کف دستش. دو لب را، آنجور که وقت بوسه، جمع میکند و آرام، انگار قاصدکی را راهی کند، میدمد بر ماه و ماه هر قدم کاملتر میشود و صیقلی‌تر. بدر کامل که توی آسمان درخشید، جرعه جرعهام، تکه تکهام، انگار که ابراهیمی خوانده باشدشان، جمع میشوند کنار هم. من باز من می‌شوم، بازی انگار که بر ساعد شاه نشسته باز. تمام و کمال. مثل ماه که تام است و تمام، بر صدر آسمان. نشستهام پای دامانش، پهلوی پل. نشسته‌ام پای پل، پهلوی دامانش. لبخند میزند و نفسهام شمرده میشوند، پلکهام سنگینِ رویایش، میخوابم. تا خروس سحری سه بار بانگ بردارد: دلتنگی چه چهرههای غریبی دارد.










۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

1233

در تکاپوی صبر و تردیدم
در همان‌جا که قصه مانده به گِل
قهرمان بین رفتن و ماندن
قصه‌گو پیش واژه مانده خَجل

در همان‌جا که ماه می‌بارید
کوه از خنده‌اش چراغان بود
سوی مَه هر طرف مسیری بود
خانه‌ی قصه جمله ایوان بود

در همان جا که بغض قصه شکست
ابر دستی به چهر مه یازید
کوه خاموش گشت و تنها شد
قهرمان سرنوشت خود را دید

1232

یکی بود یکی نبود، یه روز یه شیری به یه فیلی گفت خرطومت رو بهم قرض میدی باش گلای حیاط رو آب بدم؟! فیله گفت: به جاش تو بم چی میدی؟! شیره گفت: گلعذاری ز گلستان حیاطم بت میدم فعلا جای خرطوم، بعد که پَسِت دادم، توام پَسَم بده. فیله هم گفت باشه
بعد دیگه شیره خرطوم رو گرفت و جای شیلنگ ازش بهره برد بهر آب دادن گلستان حیاطش. اما بشنوید از فیله که تا شیره آب بده گلها رو، دیگه اصن عادت کرد به اون گلعذار گلستان حیاط شیره و بش گفت: آقا اصن خرطوم مال خودت. من این گلعذاره رو پس نمیدم. شیره بش گفت: ینی چی؟! خرطوم میخوام چیکار من؟! گلستان حیاط آخه بیگلعذار میشه؟! فیله گفت: نمیدم دیگه آقاجون! اصن میتونی بیا بگیر!
شیره هم که توی گلستان حیاطش هر چی بود گلعذار، توی دلش راضی و خشنود و توی صورتش همچین دلگیر و عصبانی، گفت: خب باشه! مال خودت! خرطومتم بشه شیلنگدائمی گلستان حیاطم. فیله هم راضی و خشنود راه افتاد و گلعذاره هم سوارش.
یه کمی که رفتن گلعذاره گفت: هی فیله! این که نشد شیوهی گلعذارداری، بده من اون دو تا عاجت رو! همینطور بیجواهر نمیشه که! میشه؟! فیله هم که خیلی میخواست خاطر گلعذار گلستان حیاط شیره رو، گفت: چشم! بعدم آروم گلعذار رو گذاشت زمین، زیر سایهی درخت و محکم عاجش رو زد به یه سنگی و عاجا که کنده شد دادشون به گلعذار و دوباره گذاشتش روی پشتش.
همینطور رفتن و رفتن تا رسیدن به یه فیل دیگه که اونم نه خرطوم داشت نه عاج! فیل گلعذار به دوش بش گفت: عه! تو چرا اینجوری شدی؟! اون یکی فیله بش گفت: دیگ به دیگ شده آ، خودت چی؟! فیل گلعذار به دوش گفت: من خب به خاطر گلعذارم. تو چی؟! کسی نیس روی پشتت که!
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِ ‌بیعاج گفت: والا چمیدونم! من همینطور میگشتم، پی چی، نمیدونم. فیل گلعذار به پشت گفت: پی گلعذار؟! فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: نمیدونم والا. خلاصه، گشتم و گشتم تا اینکه رسیدم به شهر قصه نامی، اونجا این طوریم کردن! یکی خرطومم رو برد، یکی عاجم رو برد اون یکی گوشم رو تا زد. هیچی دیگه! شدم این!
فیل گلعذار به دوش بش گفت: خب حالا باقی این قصهرو چطور پیش ببریم؟! الان ما هم رو دیدیم، من با گلعذار، تو بیگلعذار. بعدش چی؟
که یهو شیره اومد وسط کار و گفت: حالا تعریف از خود نباشه، من گلعذار زیاد دارم توی گلستان حیاطم. میخوای یکی هم به رفیقت میدم. اما به جاش هر روز باس بیاد با خرطوم تو گلستان حیاطم رو آب بده
فیل بیگلعذارِ بیخرطومِبیعاج گفت: آب که هیچی، کودم میدم!!
هیچی دیگه فیل شهر قصه هم یه گلعذاری یافت و شد کارمند شیره و با خرطوم رفیقش هر روز صب تا عصر گلستان حیاط شیر رو آب میداد و عصر که میشد میرفت خونه پیش گلعذاری که شیر بهش داده بود. اون یکی فیل گلعذار به دوش اما همینطور به سفرش با گلعذار روی دوشش ادامه داد و اطلاعی نداریم از سرنوشتش. فقط همین قد میدونیم هر کی نیگاش میکرد عمرا باور نمیکرد این فیل باشه، اما گلعذار روی پشتش رو همه متفقالقول بودن گلعذاری ز گلستان حیاط شیره س.

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

1231

ایستگاه اگر ایستگاه خالی باشد متروکه می‌شود. خالی نه یعنی تهی، یعنی محل ایستادن و فقط ایستادن باشد ایستگاه، نه حرکتِ دوباره. ایستگاه متروکه مرداب است. آنجا که بهش وارد می‌شوند و ازش خارج نه. ایستگاه متروکه دیده‌اید؟ توش یک قطار که هیچ، یک واگن هم نیست. این یعنی قطارها خارج شده‌اند ازش و خاطره‌شان نه. توی ذهن مردابی ایستگاه متروکه هنوز هزار هزار قطار ایستاده‌اند منتظر مسافران، اما ذهن هرچقدر مشوش و پُرپَشه، آنقدر می‌فهمد که هزار هزار قطارِ منتظرش مسافری ندارند و مقصدی ندارند و در جا کار می‌کنند فقط که هوای ایستگاه را بیالایند. همین است که ایستگاه‌های فرسوده همه پیرمردهایی با سبیل‌های حنایی‌ و صورت‌های چند روزه نتراشیده‌اند که هر نفسی‌شان که فرو می‌رود سرآغاز سرفه‌ایست و چون بر می‌آید سرفه‌ای دیگر می‌سُراید. خس خس سینه‌ی ایستگاه‌های متروکه را در هوهو چی‌چیِ گیر کرده توی سینه‌ی ریل‌های‌شان باید جست و من چه بی‌رویا بودم که پای پیاده زدم به دل ریل‌های منتهی به ایستگاهی متروکه.

ریل که به انتها رسید و صدای قدم‌هام زیر آخرین قدم پاسار شد، تازه خس‌خس ریل‌ها رسید به گوشم. چشم‌هام را باز کردم و شدم خیال قطاری که تا ابد ایستاده بود و هر نفسش خس‌خسی‌ می‌شد توی سینه‌ی ایستگاه متروکه.

عطر را اما حکایت دیگر است. کلید نامرئی درِ نامرئی‌ترِ ایستگاهی متروکه‌ که سال‌های سال زندان خودساخته‌ت بوده به ناگاه باز می‌شود به کرشمه‌ی نسیم عطری و این آغاز سرگردانی‌ست. عطر را باد می‌آورد و باد پیمان‌ناشناس‌ترینِ اهالی جهان است و هم‌مرامَش. که جهانش گفته‌اند، یعنی می‌جهد دائم و یک آن نمی‌ماند بر مداری که می‌چرخیده بَرِش و باد نیز آنی نمی‌ماند از حرکت که اگر ماند باد نیست دیگر. دست به دامن باد گرفتن را در لغت‌نامه‌ی جهان مترادف نوشته‌اند با سرگردانی و سرگشته‌ی عطر را سرنوشتی جز سرگردانی نخواهد بود لاجرم. شهریاری را ماننده‌ می‌شود که پایتختش زین اسبش است و اسبش یال در بال خیال و دست در دامن باد می‌تازد وادی به وادی و کوه به کوه و صحرا به صحرا و هر شب قصه‌ای نو ساز می‌کند، در جرینگ جرینگ دایره‌ی زنی کولی که گوشواره‌هاش طلسم خواب راحت شبانه‌اند در شب‌زنده‌داری جاوید. ازین‌جاست که قصه‌ها زاده می‌شوند. قاف از مامن سیمرغ و صاد از صبر شب و هاء از هوشِ چشمان شهرزاد جمع که بشوند، قافله‌ی قصه مهیای حرکت است.

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

۱۳۹۲ آبان ۲۱, سه‌شنبه

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

1528

قصه‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، یه تیرکمونی بود هلال‌شکل، مث ماه شب محاق، مث طاق کبود گنبد قصه. اما از بخت بدش این تیرکمونه یه موقعی به دنیا اومده بود که نسل تیر ورافتاده بود از توی دنیا. دیگه هیشکی تیر نمی‌ساخت و این تیرکمون مام مونده بود بی‌تیر. تنها آروزی تیرکمون قصه‌ی ما این بود که یه روزی، یه جایی، یه تیری بیاد بین دو تا بازوی کمر خمیده‌ی اون قرار بگیره. اون تُردی پر ته تیر رو بشنوه روی زهش، اون صافی قد تیر رو لمس کنه روی کمر هلالش و بعدش دیگه اگه میشکست، اگه زهش در می‌رفت، اگه هر چی می‌شد، خب می‌شد. اما از بخت بد، وقتی اومده بود توی این دنیا که گفتیم، ور افتاده بود نسل تیر و تیرانداز.

یه روز که این تیرکمون قصه‌ی ما تکیه داده بود به یه درختی و واس خودش به صدای باد نیگا می‌کرد دید یکی بهش گفت سلام! قد خمیده‌ش رو صاف که نه، چرخوند و دید یه پسرکی واستاده جلوش. پسرک بش گفت: تو کی هستی؟! تیرکمون بش گفت: تیرکمون! پسرک گفت: کجات تیره، کجات کمون؟ تیرکمون یه فکر آهداری کرد و گفت: خب، من که کمونم، تیر هم خب نیس دیگه انگار. پسرک بش گفت: پس چرا بت میگن تیرکمون؟ تیرکمون فکر آهدار بلندتری کرد و گفت: حتما چون که هیچوقت فراموشم نشه همه‌ی چیزی که می‌خواستم از دنیا یه تیر بود و اونم نیاوردم به دست. پسرک بش گفت: یعنی اگه یه تیر داشته باشی، همه‌ی چیزی که می‌خوای رو از دنیا به دست آوردی؟ تیرکمون، با اونجاش که جای شست کمانداره، لبخندی زد و گفت: آآآره!

پسرک رفت و چن روز بعد اومد و گفت: سلام تیرکمون! تیرکمون بش گفت: سلام پسرک! پسرک گفت: تیر چی هس؟! تیرکمون گفت: تیر! چی بگم! تیر یه مستقیم معرکه‌س. ازون مستقیم‌ها که همین که بری تا تهش رسیدی به تموم خوشبختی و آرامش دنیا. سرش تیزه، اون جور که می‌تونه طوری پشتت رو بخارونه که ناخن انگشت خودتم عمرا نتونه اونجور بخارونه پشتت رو. تهش پر داره، یه پر که از دم بچه‌ی سیمرغ و هما گرفته‌ن. دمش که میگم یعنی مهم‌ترین جاش ها. فک نکن مهم‌ترین جای پرنده‌ها بالشونه. از همه مهم‌تر واسه یه پرنده دمش هست. اونجا که پرنده تموم میشه و آسمون شروع میشه. پسرک گفت: پس تیر یه مستقیم هست که سرش تیزه و تهش پر داره؟ تیرکمون گفت: هوم! آره! پسرم گفت: هوم! خدافظ!

پسرک رفت خونه و هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد، هیچی نخورد و ناخون‌هاش رو کوتاه نکرد. نخورد و کوتاه نکرد، نخورد و کوتاه نکرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و پسرک پاهاش تیز شد و تنش لاغر و مستقیم. بعد کلاه پردارش رو گذاشت سرش و رفت سمت تیرکمون که همون طور واستاده بود زیر درخت. این دفعه هیچی بهش نگفت. فقط رفت نزدیکش و سرش رو گذاشت روی زه تیرکمون. پاهاش رو تکیه داد به هلال قدش و پرید، پرید، پرید، اونقدر دور پرید که تموم مرزهای ایران و توران و باقی دنیا شرمنده شدن پیشش و بعد، افتاد پایین. یه جایی که تنش تموم می‌شد و زمین شروع می‌شد.

یه ماه، دو ماه، سه ماه، گذشت و تیرکمون بالاخره جای فرود تیرش رو پیاد کرد. یه ماه، دو ماه، سه ماه، همون طور دورش راه رفت و راه رفت و راه رفت تا گودالی ساخت همقد خودش و تیرش. بعد رفت و سر تیرش رو گذاشت روی زهش و پای تیرش رو گذاشت روی قد هلالش و چشم‌هاش رو بست. باد اومد و آخرین تیر و کمون دنیا رو توی قلب زمین مخفی کرد. برای کسی و روزی، که حسرت تیر و کمون بکشوندش تا اونجا. اونجا که مرزها همه شرمنده‌ش شدن.

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

1527

قطره‌ای خشک چکید 
سُرفه‌ی خاکِ سیاه 
گردبادی شده بود 
آهِ گَردآلودی 
نوحه آراست: 
دریغ، 
کاش باران می‌کُشت..

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

1526

آزادی!
آزادی!
آزادی!

نه! خبری نبود. هیچ ماشینی نمی‌ایستاد. هوا هم تاریکِ تاریک بود. جز من دو سه نفر دیگری هم منتظر ماشین بودند. یکی‌شان هم‌مسیر بود. پیرمردی بود انگار. ریش سفیدش که زیر نور خیابان مثل رنگ ماه بود این را می‌گفت. کت نیمداری انگار تنش بود. می‌گویم نیمدار چون زار می‌زد به تنش، جاذبه‌ی زمین انگار بر آسترش موثرتر بود. یک کلاهی هم سرش بود، شبیه کلاهی که ناظم دوره‌ی دبستان‌مان همیشه سرش می‌گذاشت، شبیه کلاه پسرخاله. خسته از آن همه انتظار و دو ساعت مصاحبه، ساعت هفت شب توی چارراه پارک‌وی باز هم منتظر بودم، حالا منتظر تاکسی. یک در میان، یکی را من می‌گفتم آزادی، یکی را او. اما انگار مقصد هیچکس آزادی نبود. تا اینکه یک بار که من گفتم آزادی یک پراید ایستاد. یک نفر جا داشت. سریع سوار شدم و رفتم، اما هنوز در را کامل نبسته بودم و پای راننده کلاچ را تمام راها نکرده بود که یک بغض‌مانندی گلویم را گرفت. شاید هم بغض نبود، اما هر وقت توی دلم فشرده می‌شود و گلوم راهش بسته می‌شود، اسمش را می‌گذارم بغض. حالا هم اینکه پیش از پیرمرد سوار شدم، قلبم را فشار می‌داد. تاکسی اما کاری به کار من و قلبم نداشت. رفت برای خودش. رفت سمت آزادی.

از دست خودم عصبانی بودم. چرا جای او سوار شدم؟ عجله داشتم؟ نه! کسی منتظرم بود؟ نه! دیرم شده بود؟ نه! خسته بودم؟ خب، بله. اما مگر او خسته نبود. تازه حتما کسانی را داشت که منتظرش باشند. یاد فراش دانشکده‌مان افتادم که هر روز از هشتگرد کرج می‌آمد تا شمال تهران و عصر باز بر می‌گشت. همیشه وقتی پیشش می‌نشستم و با هم چای می‌خوردیم برام می‌گفت که نه شب می‌رسد خانه، ده می‌خوابد که باز چهار صبح حرکت کند. هر بار همین را تکرار می‌کرد. نکند این پیرمرد هم اینجوری بود؟! یعنی مسیر بعد از آزادیش کجا بود؟ توی آزادی که کسی نمی‌ماند. آزادی محل گذر است، جای ماندن نیست. همه که رسیدند به آزادی، بعدش هر یک راه خودش را می‌رود سمت خانه‌ش، سمت محل آرامش، اگر بش برسد. مخل آرامش کسی شده بودم؟

کیپ تا کیپ سه نفر پشت پراید نشسته بودیم و جای تکان خوردن نبود. گوینده‌ی رادیو گفت که همکنون گزارش متفاوت و منحصر بفرد همکارش پخش خواهد شد. ترافیک توی چمران هم آب از دستش نمی‌چکید، هیچ راه نمی‌داد. منتظر گزارش متفاوت بودم که زنی از دخترکی پرسید چند سالش است. دخترک گفت ده سال. بعد ازش پرسید چکار می‌کند. دخترک گفت لاک‌پاک‌کن، آدامس، نوار چسب، کمربند، لواشک و یک مشت چیز دیگر می‌فروشد. زن ازش پرسید: این همه سنگین نیست. دخترک گفت: این همه برای پول است خاله، برای پول. بعد زن ازش خواست به جای او، خودش برود با بقیه‌ی بچه‌های فروشنده مصاحبه کند، دختر اما گفت: نمیشه خاله، نمی‌تونم. یک آن پیش خودم فکر کردم اگر این پیرمرد آه نداشته با ناله سودا کند و باید می‌رفته تا هشتگرد، چرا جای بی‌آر‌تی با تاکسی می‌رفت؟ سیصد تومان کجا، دو هزار تومان کجا. نکند این پیرمرد هم صاحب یک دو جین از این بچه‌ها باشد و داشت می‌رفت آزادی که توی ایستگاه متروی تو ترمینال درآمد روزانه‌شان را صاحب شود. اگر این طور بود که اصلا خوب کرده بودم زودتر ازش سوار شدم. کاش هرگز نرسد به آزادی. آزادی که مال اینجور آدم‌ها نیست که. فکر که می‌کردم، حتا ریشش را نورهای خیابان بود که نقره‌ای می‌نمایاند، در واقع شاید هم قرمز بود، مثل ریش فاگین.

حواسم جمع رادیو نمی‌شد، حالا این فکر توی سرم می‌چرخید که نکند چون نگذاشتم پیرمرد سوار شود، به تلافیش توی مصاحبه‌م رد شوم. بعد سریع به خودم جواب دادم: مرتیکه‌ی مثلا تحصیلکرده، این هم حرف شد که می‌زنی؟ چه ربطی داره آخه! دوباره به آن یکی خودم جواب دادم: چه ربطی داره؟ چطور بال بال زدن اون پروانه‌ها توی برزیل ربط داره به طوفان توی آمریکا و قضیه‌ش خیلی علمی و مستدله، اما جای پیرمرده رو گرفتن ربط نداره به رد شدن توی مصاحبه؟ این دو تا من که ساکت شدند من دیگری شروع کرد به یادم بیاورد آن قصه‌ی مثنوی را در باب وجدان که مثل برگه‌ی سفیدی‌ست و هر بار یک کاری خلافش را انجام بدهی اسم آن کار را می‌نویسی رو برگه. اولین بار که انجام دادی و اسم نوشته شد، اگر کار رسید به بار دوم، چون اسم نوشته شده روی کاغذ سفید وجدان را می‌توانی بخوانی عذاب یقه‌ت را می‌چسبد. اما اگر بی‌خیال عذاب، تکرار سوم را هم مرتکب شدی، روی نوشته‌ی قبلی دوباره اسم آن کار را می‌نویسی. بار چهارم خواندن نوشته‌ی روی نوشته سخت‌تر است و عذاب حاصل کمتر. تا آنکه وقتی تکرار گذشت از حد، دیگر خواندن نوشته‌ها ممکن نیست. نوشته‌ای نمانده در واقع، شده یک مشت خط‌خطی در هم برهم و پس، انگار نه انگار، نه عذابی، نه چیزی. در نتیجه: این عذاب وجدان یک نتیجه‌ی خوب هم دارد، که هنوز حساسی به این چیزها. که وجدانت نفس می‌کشد.

نیمه‌ی پر لیوانِ گرفتن جای پیرمردِ توی خیابان اما طی یک ترمز طوفانی از طرف جناب راننده پاشید پای کاج‌های میدان آزادی. از تاکسی که پیاده شدم دست کردم توی جیبم و دو تا دوهزارتومنی که داشتم را کشیدم بیرون. رفتم سمت صندوق صدقات و دو هزارتومنی کهنه‌تر را لوله کردم که بنذازم توش، اما قبل از انداختن، جاش را با اسکناس نو تر عوض کردم. به خانه که رسیدم نگهبان دم در قبض عوارض شهرداری را داد دستم. ازش که گرفتم چشمم افتاد به صورتش. مو نمی‌زد با پیرمرد چارراه‌ پارک‌وی. بهش گفتم: شما دو ساعت پیش پارک‌وی نبودین؟‌ لبخندی زد و گفت: من سی ساله از انقلاب بالاتر نرفتم.