کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

1242

امروز سه اتفاق عجیب افتاد اما در نهایت خواب خوشی را برایم رقم زد. اهل نوشتن خاطراتم نیستم، اما حالا این‌ها را می‌نویسم مگر از طریق نوشتن بشود راه و رسم انداختن اتفاقات عجیب را یاد بگیرم. گه گاه واقعا احتیاج دارم به عملی کردن چند اتفاق عجیب تا شب‌ها خوب بخوابم.

اولین اتفاق عجیب، صبح، وقتی می‌رفتم سر کار، توی مترو اتفاق افتاد. همه جا پر از جمعیت بود و دستفروش‌ها هم از لابلای جمعیت راهشان را باز می‌کردند و مثل رعد و برق اول صدای‌شان می‌رسید بعد خودشان سر می‌رسیدند. نمی‌دانستم دیرم شده یا نه. فراموشم شده بوده بود ساعت مچی ببندم و جمعیت آنقدر زیاد بود که دستم به جیبم نمی‌رسید برای موبایل. شبیه تظاهرات، مشت‌های گره‌ کرده‌ی مردم هوا بود و میله‌ی مترو را گرفته بود. انواع و اقسام دست‌ها، میله را مشت کرده بود. یاد تالار آیینه‌ی اژدها وارد می‌شود افتاده بودم. چشمم از این دست به آن دست، مچ‌ها را نگاه می‌کرد پی ساعت. اما تا چشم کار می‌کرد به هیچ مچی ساعت بسته نشده بود. سعی کردم به خاطر بیاورم ساعت را به مچ چپ می‌بندند یا راست. به نظرم آمد مچ راست برای راست دست‌ها و مچ چپ برای چپ دست‌ها. اکثر مردم راست دست اند و اکثر دست‌هایی که میله را مشت کرده بودند راست راست بودند. اما یکی هم بهشان ساعت نبود. با خودم فکر کردم نکند امروز روز بدون ساعتی چیزی‌ست. اینجا که روز بدون شلوار نمی‌شد راه انداخت. روز بدون کت را هم سردی هوا ممنوع می‌کرد. شاید ملت تصمیم گرفته بودند روز بدون ساعت راه بیندازند. می‌خواستم از کسی بپرسم، اما پشیمان شدم. با خودم گفتم وقتی رسیدم خانه حتما چک می‌کنم.

ساعت را بالاخره نفهمیدم تا رسیدم ایستگاه مقصد: میدان فردوسی. پنج دقیقه وقت داشتم و پنج دقیقه بعد هفده نفر باید حداقل ده دقیقه منتظر من می‌ماندند. همان طور که پشتم به ساعت توی مترو داشتم از روی موج جمعیت حدس می‌زدم کدام خروجی پله‌اش برقی‌ست کسی توی بلندگو می‌گفت با توجه به درخواست مردم با همکاری نیروی انتظامی قرار است دستفروشان و متکدیان را جمع کنند از توی مترو. حرف‌های طرف که به تاریخ اجرای طرح رسیده بود صدای نفس‌نفس‌زدن‌هام نگذاشت تاریخش را بفهمم. پله‌های بعدی را برقی، رفتم تا خیابان و ده دقیقه‌ی بعد دیدم پانزده نفر منتظر من بودند. ده دقیقه ما شانزده نفر منتظر آن دو نفر دیگر شدیم که یکی‌شان رییس دائم آن پانزده نفر و رئیس یک روزه‌ی من بود. از آن دو نفر رییس نیامد و دیگری آمد. کلاس شروع شد تا ساعت یک. یک تا دو وقت ناهار بود. دومین اتفاق عجیب ساعت یک و چند دقیقه افتاد. وقتی نشسته بودم منتظر غذا. یارو یک تکه کاغذ محض زیربشقابی گذاشته بود جلوم و من و کاغذ منتظر غذا بودیم و من تمام مدت نمی‌دانم چرا توی سرم بین دو تا کلمه دعوا بود: تعلق و تملق. به نظرم می‌آمد یک حسی دارم که یکی ازین دو تاست، یا تعلق است یا تملق. اما نمی‌فهمیدم کدام. نه اینکه بین مفهوم‌ش شک داشته باشم، روی کلمه‌ش مطمئن نبودم. فرق میم و عین را ذهنم درک نمی‌کرد و چشمم می‌دید. یارو که غذا را آورد دیدم تمام مدت که ذهن من گیج می‌زد بین این دو تا کلمه صفحه‌ی کاغذی زیربشقابی جلوم پر شده بود از تعلق و تملق. حالا تا اینجای کار اتفاق عجیبی نیست. اتفاق عجیب وقتی بود که همان طور که غذا می‌خوردم تعداد تعلق‌ها و تملق‌ها را شمردم و دیدم مساوی‌ست. از هر کدام بیست و هفت بار نوشته بودم. روی هم پنجاه و چهار بار. تعداد ورق‌های بازی با دو تا جوکرش.

کلاس ساعت پنج تمام شد و من پنج و نیم راه افتادم سمت خانه. ایرانشهر را پیاده آمدم پایین و توی راه دو نخ کنت، از قرار نخی دویست و پنجاه تومان دود کردم. توی پارک هنرمندان می‌خواستم بروم دستشویی، اما بعد پشیمان شدم و رفتم تا میدان فردوسی. سوار مترو که شدم ساعت حدود هفت بود. هر چه فکر کردم نفهمیدم چطور یک ساعت و نیم طول کشیده آن دو قدم راه. بین راه کجا ایستاده بودم؟ اصلا یادم نمی‌آمد. بدجوری درگیر شده بودم با ذهنم که از چاله‌ی تملق و تعلق انگار رها نشده افتاده بود گیر اینکه من این دو ساعت چکار می‌کردم. حواسم را صدای دستفروشی جمعِ مترو کرد که داشت یک چیزی می‌فروخت که نقاشی یک فیل توی قفس بود. بعد تکانش که می‌دادی فیل از قفس آزاد می‌شد. یکهو انگار ذهنم تعلق و تملق و اینکه یک و نیم ساعت را چکار می‌کردم گذاشت کنار و بهم دستور داد تمام فیل‌های یارو را از قرار دانه‌ای دو هزار تومان ازش بخرم. یارو که فیل‌هاش همه را فروخته بود، ایستگاه بعدی پیاده شد. همین که پیاده شد، از جام بلند شدم، پلاستیک فیل‌ها توی دستم شروع کردم به راه رفتن از یک واگن به بعدی و فروختن‌شان، از قرار دانه‌ای دویست تومان. چون کسی دویست‌تومانی نداشت، پنج تاش را هزار تومان می‌فروختم. هر ایستگاهی که مترو می‌ایستاد و در باز می‌شد، کسی توی بلندگوش داشت می‌گفت به منظور رفاه حال مسافران و به خاطر درخواست‌های زیاد مردم شرکت بهره‌برداری مترو با همکاری نیروی انتظامی اقدام به جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان می‌کند. اما تا حرف یارو به تاریخ اجرای طرح می‌رسد در مترو بسته می‌شد. به میدان آزادی نرسیده بودیم که فیل‌هایی که یکجا خریده بودم پخش کردم بین مردم و یک دهم پولی که بالاش داده بودم، در آوردم.

از مترو که پیاده شدم، پول فیل‌ها را دادم به دکه‌ی روزنامه فروشی و گفتم: هر چن تا میشه مارلبرو. با خودم فکر کردم، خب، همه‌ی فیل‌هام را فروختم و نه شرکت بهره‌بردای مترو و نه نیروی انتظامی نتوانستند دستگیرم کنند، نخ اول را را با لبخند تمام کردم. نخ دوم را که می‌کشیدم فکر کردم نکند تاریخ اجرای طرح از فردا بوده. یا از هفته‌ی آینده. یا ماه بعد؟ سرم چرخید و نوک سیگار شد سمت ایستگاه مترو. می‌خواستم بروم پایین دوباره گوش کنم طرح شروع شده بود و من گیر نیفتادم یا اصلا طرحی در کار نبود. جلوی در ایستگاه که رسیدم دیدم باید سیگار را تمام نشده خاموش کنم، نکردم. صبر کردم تا سیگار تمام شود. اما همین که تمام شد، ناخودآگاه نخ بعدی را روشن کردم و تازه بعد از پک چندم بود که یادم آمد قرار بود بروم پایین و ته و توی تاریخ برگزاری آن طرح جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان را بفهمم. اما هر بار که سیگار به مرز فیلتر می‌رسید، انگار ذهنم یادش می‌رفت این قضیه را و دو تا پک که از سیگار بعدی که می‌گذشت، باز یادش می‌آمد و خب حیف بود سیگار را به فیلتر نرسیده خاموش کنم. همین طور ایستاده بودم جلوی ایستگاه مترو لابلای صدای مردی که توی سطل گل می‌فروخت، تا رسیدم به نخ آخر. پیش از روشن کردن نخ آخر یادم بود باید بروم پایین و تاریخ را بفهمم. اما بعد دیدم اینجوری تا خانه را باید دست توی جیب بروم و بی‌سیگار. نمی‌ارزید، پشت کردم به ایستگاه مترو و سر سرخ سیگار سمت خانه، رفتم به سمت یک خواب خوش شبانه.

۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

1241

ساعت شش صبح بود. برای بار هفتم زنگ زدم و گذاشتم تلفن پانزده بار زنگ بخورد. بعد قطع کردم و رفتم بیرون. از یکساعت پیش لباس پوشیده بودم. باید قطار ساعت هفت را می‌گرفتم. می‌دانستم او هم هر روز برای رفتن سر کار سوار همان قطار می‌شود. اینجوری اگر توی ایستگاه قطار می‌دیدمش همه چیز اتفاقی می‌آمد به نظر. چرا که نه! خب ایستگاه جای اتفاق است، اتفاق‌های نامنتظره. توی این یکساعتی که منتظر بودم عقربه‌ها بشوند یک خط دراز عمودی خیلی به لحظه‌ی دیدنش توی ایستگاه قطار فکر کرده بودم. اینکه باید چه عکس‌العملی نشان دهم. چی بگویم. در نهایت هم تصمیم گرفتم وقتی دیدمش طوری رفتار کنم که انگار نه انگار. هیچ حرفی پیش نکشم از آن هفت بار تماس بی‌جواب. البته ممکن بود که او ازم بپرسد چرا با قطار آمده‌ام، چون می‌توانستم با همین اتوبوسی که باش رفتم ایستگاه قطار، تا محل کارم هم بروم. در این صورت لازم نبود توی تاریکی سرد شش صبح از خانه بزنم بیرون، ساعت هفت هم که حرکت می‌کردم می رسیدم. هر چه فکر کردم برای این سوال احتمالیش جواب خوبی پیدا نکردم. خب، فکر همه چیز را که نمی‌شود از پیش کرد. حالا ببینیم چه پیش می‌آيد، این طور موقع‌ها تصمیمی که آدم توی همان موقع وقوع مشکل می‌گیرد از همه بهتر است.

آمدم پایین پله‌ها و سیگاری گذاشتم گوشه‌ی لبم، اما هر چه گشتم فندک را پیدا نکردم. تازه یادم آمد کاپشن دیروزی را با این پالتو که او دوست داشت عوض کرده بودم و پاکت سیگار را برداشتم و فندک را نه. البته این پالتو را هم دوست نداشت، اما از آن کاپشن بدش می‌آمد. از این یکی دستکم بدش نمی‌آمد. سیگار را برگرداندم توی پاکتش و راه افتادم سمت ایستگاهی که توی راهش حتا یک نفر را هم محض آتش ندیدم. موقع راه رفتن انگار معذب بودم. هر روز از خانه تا ایستگاه اتوبوس را سیگار می‌کشیدم. می‌دانستم یکی و نصف نخ راه است، حالا که سیگار نمی‌کشیدم نمی‌دانستم کی می‌رسم و ناخودآگاه این فکر می‌آمد توی سرم که هرگز به ایستگاه اتوبوس نخواهم رسید. اگر هرگز به ایستگاه اتوبوس نمی‌رسیدیم، هرگز به ایستگاه قطار هم نمی‌رسیدیم و در آن صورت هرگز نمی‌توانستم ببینمش. تلفن را هم که جواب نمی‌داد.

اتوبوس معمولا بین شش و ده تا شش و پانزده دقیقه می‌رسید، حالا اما ساعت شش و بیست دقیقه بود و خبری ازش نبود. پنج دقیقه بود که مدام طول ایستگاه را قدم می‌زدم و حواسم بود از محدوده‌ی ایستگاه خارج نشوم. انگار یک دیوار نامرئی کشیده شده باشد دو طرف ایستگاه. اینجوری فکرم را جمع رد نشدن از دیوار نامرئی می‌کردم و کمتر حرص دیر آمدن اتوبوس را می‌خوردم. همین طور حین قدم زدن، یک بار دیگر هم تماس گرفتم و باز هم بی‌جواب. توی رژه‌ی تکراریم رسیده بودم به میانه‌ی ایستگاه که پیرمردی از طرف مقابل وارد ایستگاه شد. کیف سامسونت سنگینش را گذاشت روی زمین و توی آن سرما عرق پیشانیش را بادستمالی پاک کرد و نشست روی صندلی. هوا هنوز تاریک بود. اما سبیل حناییش توی نور چراغ‌های خیابانی که کم کم داشت بیدار می‌شد پیدا بود. مثل پیرمردها کت و جلیقه تنش نبود، کاپشن آبی پررنگی تنش بود که معلوم بود حسابی گرم و کلفت است. پیرمرد که نشست من هم از رژه رفتن دست برداشتم و تکیه دادم به میله‌ی آن طرف ایستگاه. پیرمرد که انگار نفسش سر جاش آمده بود سیگاری از توی جیب کاپشنش در آورد و با کبریت روشن کرد. خبری از اتوبوس نبود، نه اتوبوس ما، نه بقیه‌ی اتوبوس‌ها. تک و توک توی خیابان ماشین و آدم در جریان بود، اما اتوبوس هیچی نبود.

رو به پیرمرد کردم و گفتم: هیچ‌وقت این همه تاخیر نداشتن ها، نه؟
پیرمرد گفت: دیرت شده، نه؟
گفتم: بله، خیلی. دیگه الان بیاد هم فک کنم فرقی نکنه به حالم. باید پیش از ساعت هفت می‌رسیدم ایستگاه قطار
پیرمرد نگاهی به آسمان که هنوز تاریک بود و بعد نگاهی به ساعت کامپیوتری کاسیوش انداخت و گفت: قرار مهمی داشتی؟
گفتم: قرار که نه، اما خب مهم بود. فک کنم اگه ساعت هفت نرسم به ایستگاه از بی‌قراری بمیرم! این را گفتم و بلافاصله پشیمان شدم. فکر کردم عجب حرف احمقانه‌ای زدم. حتما حسابی نطق پیرمرد را باز خواهد کرد این جور حرف زدنم. به نظر هم ازین پیرمردهای پرچانه می‌آمد.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب، می‌خوای حالا تا اتوبوس بیاد یه فکری برای بی‌قراریت بکنیم؟
با تعجب بش گفتم: بله؟
پیرمرد لب‌هاش را ورچید و گفت: خب، آدم وقتی نمی‌دونه چی قراره بشه بی‌قراره، اگه بدونه که دیگه بی‌قرار نیس. آدم وقتی می‌دونه چی میشه یا خوشحاله، یا ناراحت، یا بی‌تفاوت، یا بی‌حس. اما بی‌قرار نیس. بی‌قراری مال بلاتکلیفیه.
چشم‌هام را تنگ کردم و بش گفتم:‌ چطور میشه فهمید چی قراره بشه؟ حس کردم صدام برای خودم آشنا نیست. تودماغی شده بود انگار.

پیرمرد لبخند دیگری زد. زیر نور لامپ خیابان به نظرم آمدم چهار تا لب دارد. گفت: می‌دونی، به نظر من توی دنیا هر چیزی یه معنی دیگه هم داره. دنیا پر شده از استعاره‌ها. کافیه استعاره‌ی پشت یه اتفاق رو ببینیم، نه خودش رو. مثلا فال حافظ می‌گیری، شعر رو می‌خونی، اون ظاهر قضیه‌س. بعد میگی ای صاحب فال، فلان و فلان. اون دیگه تعبیرشه. اون استعاره‌س. و خوبیش اینه که توی دنیا تعداد استعاره‌ها، برخلاف اتفاق‌ها، زیاد نیست.
بش گفتم: فال‌گیری؟ ینی منظورم اینه، فال می‌گیرید شما؟
پیرمرد بلند خندید و گفت: احسنت! می‌خوام برات فال بگیرم. اما فال گرفتن من فرق داره ها. من از همه چی فال می‌گیرم. هم از حافظ، هم از اخوان ثالث. هم از کتاب تاریخ، هم فلسفه. هم از موزیک، هم از فیلم. از همه چی. بگیرم برات فال؟
با خودم گفتم شانش ما را ببین، اتوبوس دیر کرده. دیگر عمرا نرسم به قطار. حالا هم گیر این پیر فالگیر افتاده‌ام. دوست داشتم سرش داد بزنم. دوست داشتم موبایلی که باش هشت تماس بی‌جواب گرفته بودم را خرد کنم توی سرش. دوست داشتم حداقل سرش داد بکشم. اما خب، احتمالا این همان چیزی بود که او دلش می‌خواست. اینجوری بساط سخنرانی بعدیش را فراهم می‌کرد. حالا یک فال هم می‌گرفت، چه ضرری داشت.
انگار زیادی توی فکرهام غرق شده بودم. پیرمرد گفت: خب پسر، فال بگیرم، یا نه؟
به خودم آمدم و گفتم: ها، بله، لطفا
گفت: خب، چه فالی؟
گفتم: چه فالی؟
گفت: نیستی تو باغ که. شعر، موسیقی، کتاب، قصه، فیلم، چی؟
سریع و بدون فکر گفتم: فیلم، همون فیلم لطفا.

پیرمرد لحظه‌ای مکث کرد و چانه‌ش را خاراند و گفت: اما چه فیلمی..
گفتم: تارانتینو رو دوست دارم
گفت: به دوست داشتن نیس. باید دید چی به الآنت می‌خوره..بعد از مکث بیشتر و خاراندن چانه‌ی ته‌ریش‌دارش گفت: جیمز باند. به پالتوت جیمز باند میاد.
با تعجب گفتم: جیمز باند؟
گفت: آره دیگه، باند، جیمز باند! همون که شون کانری بازی می‌کنی. میشناسیش که؟
بش گفت: خب بله، البته فیلم‌هاش رو زیاد ندیدم. کلن زیاد فیلم نمی‌بینم. بیشتر کتاب می‌خونم.
پیرمرد بی‌توجه به حرفم گفت: دیدی پیر شده چقدر شبیه آغداشلو شده؟
گفتم: بله؟
گفت: ای بابا، شون کانری رو میگم. پیری‌هاش خیلی شبیه آیدین آغداشلو شده.
یک لحظه سعی کردم تصویر هر دوتاشان را بیارم توی سرم. راست می‌گفت. خیلی شبیه بودند. گفتم: بله. خیلی شبیهن
گفت: دیدی نقاشی‌های آغداشلو رو؟
گفتم: والا یه چن تایی، عکساشون رو دیدم
گفت: مثلا پرتره‌ی یکی رو کشیده، بعد یه تیکه‌شو کنده. پاره شده مثلا، کثیف شده، جاش یهو یه تیکه روزنامه‌س. یه مشت رنگ نامربوط هست. به نظرت منظورش چیه؟
گفتم: راستش زیاد باهاش آشنایی ندارم. شما بگید

گفت: خب به نظر من، یه نظر میشه این باشه که می‌خواد بگه آدما اونی که نشون میدن نیستن. اما این رو من دوست ندارم، دوست دارم بگم هدفش این بوده که بگه آدما هر کدوم، یه وقتی، یه جایی، از یه عضوی از بدن‌شون اون‌طوری که دل‌شون خواسته، استفاده کردن، نه اونطوری که ازشون انتظار می‌رفته. بعدش جامعه ورداشته اون عضو رو داغون کرده. جاش هم یه اثری از خودش گذاشته. یه تیکه روزنامه، یه رنگ نامربوط. یه ناجوری. یه ناهنجاری.
سعی کردم روی حرف‌هاش متمرکز باشم، اما از کل حرفش همین را گرفته بودم که یک نظری را دوست دارد و یکی را نه. یاد کاپشن و پالتوم افتادم که او از یکیش بدش می‌آمد و راجع به آن یکی نظری نداشت. پالتو مرا یاد فندک جامانده‌م انداخت. همان‌طور که پاکت سیگارم را از جیبم بیرون می‌آوردم گفتم: جالبه، خیلی جالبه. بعد سیگار را گذاشتم روی لبم و ازش آتش خواستم.

همان‌طور که سیگارم را با سیگارش روشن می‌کردم چشمم به آسمان پشت سر پیرمرد افتاد. آسمان کم کم داشت روشن می‌شد. خورشیدی که هنوز کاملا در نیامده بود، تمام سرخ بود، یک گوی سرخ. و آسمان هم کلن سرخ بود. بیشتر شبیه غروب بود تا طلوع. حواسم به خورشید بود که دیدم یکهو سیاه شد. انگار کسوف شده باشد. با انگشت زدم به دست پیرمرد که یعنی ممنون و سرم را بردم عقب و به سیگار پکی زدم. کسوف نبود. مردی با کت و شلوار و کلاه سیاه جلوی خورشید را گرفته بود. نگاش که کردم رفت و کنار پیرمرد نشست.

پیرمرد گفت: ولی خوبه آدم یکی از نقاشی‌هاش رو توی خونه‌ش داشته باشه.
پاک حواسم ازش پرت شده بود. گفتم: نقاشی‌؟
گفت: حواست پرته ها پسر. آغداشلو، نقاشی‌های آیدین آغداشلو.
تازه برگشتم به حرف‌های چند لحظه پیش‌مان. قرار بود پیرمرد برام فال بگیرد. فال جیمز باند. گرچه، حالا اگر خودِ خود جیمز باند با ماشین بهتر از بتمن‌ش هم می‌آمد مرا تا ساعت هفت به ایستگاه قطار نمی‌توانست برساند. ولی خب، شاید می‌توانست کمی از رازهای تحت تاثیر قرار دادن زن‌ها را یادم بدهد.
پیرمرد دوباره پرسید: خوبه، نه؟
گفتم: بله، خیلی خوبه. ولی باید گرون باشه
گفت: خب آره، اما می‌ارزه. این فیلم بهمن آرا رو دیدی؟
این را طوری پرسید که انتظار داشت از توی سرش بخوابم منظورش کدام فیلم است. گفتم: کدومش؟
گفت: بوی کافور، عطر یاس.
گفتم: به نظرم دیدم، اما یادم نیست دقیقا
گفت: حالا چیزی رو هم از دست ندادی. روایت خطی و خسته‌کننده، طبق معمول، با دیالوگ‌های به قول خودش گل‌درشت. اما یه تیکه‌ی جالب داره. یه جا نشسته روی کاناپه داره از تلویزیون سخنرانی خاتمی رو نگاه می‌کنه. بالای سرش روی دیوار یکی از تابلوهای آغداشلو رو زده. بعد از کمی مکث انگار دنبال چیزی توی سرش می‌گشت گفت: اون یکی فیلمش چی؟ اون رو دیدی؟

باز هم طوری پرسید که انگار باید بدانم منظورش کدام فیلم است. گفتم: من خانه‌ای روی آب رو یادمه فقط.
گفت: نه نه، اون یکی، اونی که در مورد یاحقی هس. حالا فیلم هم نیستا. یه مشت تیکه فیلم رو چسبونده به هم. اما اونم یه تیکه‌ی جالب داره. به هر حال هر چیزی توی دنیا حداقل یه تیکه‌ی جالب رو که داره. شک نکن. توی فیلمه یه زنه‌س که کلی بار هی زنگ می‌زنه خونه‌ی یاحقی. هی میگه: پرویز جان چطوری؟ پرویز جان، خوبی؟ تلفن رو لطفا جواب بده. پرویز جان، ازم ناراحتی؟ ناراحتت کردم. معذرت می‌خوام پرویز جان. کجایی؟ و حالا اینا همه در حالی بوده که وقتی اون زن داشته هی زنگ می‌زده یاحقی توی اتاق بغلی مرده بود. پیرمرد مکثی کرد و گفت: به نظرت چرا یکی باید اینطوری هی هزار بار زنگ بزنه به خونه‌ی یکی دیگه، در حالی که احتمالا می‌دونه تلفن خونه‌ی اون طرف پیغامگیر داره و اگه یارو خونه باشه و بخواد جوابش رو بده خب میده.

آرام گوشیم را از روی شلوارم لمس کردم و گفتم: خب، حتما نگرانه.
گفت: نشد دیگه، نگران رو که هست. اما این همه زنگ زدن چه فایده‌ای به حال نگرانی داره؟
گفتم: خب، نمی‌دونم. حتما آروم‌ترش می‌کنه. انگار که منتظر یکی باشی، هی دم به دیقه بری دم پنجره ببینی داره میاد یا نه. خب اگر بیاد که زنگ در خونه رو هم می‌زنه، اما این هی پای پنجره رفتن آدم رو یه کم آروم می‌کنه شاید، وقت رو راحت‌تر میگذرونه..

گفت: بله، همین دیگه. در واقع این زنگ زدن‌ها همه‌ش به این خاطره که آدم به خودش ثابت کنه که به فکر طرف هست. و الا اگه هدفش از زنگ زدن فقط گرفتن اطلاع باشه، یه بار هم کفایت می‌کنه. مخصوصا حالا که این موبایلا هستن و جای زنگ آدم قشنگ می‌مونه. می‌خوام بگم، اگه هدف گرفتن اطلاع باشه، یه بار زنگ زدن کافیه، اما اگر هدف آروم کردن دل خودش باشه ساعتی هزار بار باید زنگ بزنه. اصن باید واحد نگرانی رو توی این موقعا گذاشت میسدکال بر ساعت!

مرد کت و شلواری پرید وسط حرف پیرمرد و گفت: معذرت می‌خوام. به هر حال منم در جریان بحث‌تون قرار گرفتم. به نظرم این میسد‌کال بر ساعت واحد نگرانی نیست. واحد وابستگیه یکی به دیگریه.

پیرمرد گفت: خواهش می‌کنم قربان. البته، این بهترم هست. واحد وابستگیه. یارو دوس داره طرف ببینه روی موبایلش که این سیصد دفعه بش زنگ زده بعد با خودش بگه آخ آخ ببین چه به فکرمه، چقد نگرانش کردم. بعدم شرمنده شه. بعد رو به من گفت: این‌طور فکر نمی‌کنی؟

گفتم: به نظرم باید به نگرانی‌های هم احترام بذاریم. اینطور که شما میگید خیلی بی‌رحمانه‌ نیست؟
پیرمرد گفت: بی‌رحمانه؟ معلومه که هست. ولی بی‌رحمی جزو این قضایاس. همه چی بهم وصله. ندیدی چطور از فال رسیدیم به جیمز باند و شون کانری و آغداشلو و فرمان‌آرا و یاحقی و این صحبتا، به واحد وابستگی کسی به دیگری؟ همه چی به هم وصله. مثل مدار سری. یکی‌شون بخواد کار کنه همه باید براش کار کنن. یکی از کار بیفته، همه از کار می‌افتن. همه چی همین‌قدر بی‌رحمه.

مانده بودم بش چی بگویم. پس به تنها عکس‌العمل اوقات درماندگیم که لبخندی خشک و خالی بود اکتفا کردم.
پیرمرد گفت: حالا این تلفن زدن یه مثاله. آدم‌ها عموما تلاش‌ها و فداکاری‌هاشون برای بقیه، در واقع برای خودشونه. اما دوس دارن بگن برای کس دیگه‌ای می‌کنن این کارها رو، و اونقدر این جلوه‌ش رو دوس دارن که خودشون هم باورشون میشه. همینه که آدما همدیگه رو از دست میدن. چون سعی می‌کنن همدیگه رو با کارها، فداکاری‌ها، ترفندها، تلاش‌ها، نگه دارن، حفظ کنن. و خب طبعا، این خودخواهی پنهون خودش میشه عامل جدایی و از دست دادن.

حوصله‌ش شنیدن حرف‌های پیرمرد را نداشتم. ساعت از هفت گذشته بود. آسمان تقریبا روشن بود، سرخیش رفته بود و زردیش مانده بود. آفتاب اما هنوز طلوع نکرده بود. فکر کنم هنوز بیست دقیقه‌ای مانده بود تا طلوع. حالا حتما نشسته بود توی قطارش و داشت می‌رفت سر کار. دوست داشتم بروم خانه، با لباس توی تخت بخزم و خوابم ببرد. اما از جام نمی‌توانستم بلند شوم. اصلا یادم نمی‌آمد کی نشسته بودم. آخرین باری که یادم بود به میله‌ی ایستگاه اتوبوس تکیه داده بودم. چشم‌هام را انگار چند روز نخوابیده باشم، گشاد کردم و دیدم نوبت سخنرانی مرد کت و شلواری شده.

مرد کت و شلواری داشت می‌گفت: ...می‌دونید، نه که روی هوا بگم. تخصص من همینه. بذارید براتون یه مثال بزنم. مثلا خانوم پنجاه ساله‌ای رو در نظر بگیرید که سرطان سینه گرفته و یه سینه‌ش رو برداشتن. این خانوم برای اینکه دوباره به زندگی عادی برگرده چند مرحله رو باید طی کنه. مرحله‌ی اول، مرحله‌ی انکاره. توی این مرحله مریض کلن منکر قضیه میشه. انگار چیزی از دست نرفته و همه چیز مثل قبل مونده. انگار سرطان و این چیزا همه‌ش مال همسایه‌س و امکان نداره اون سرطان بگیره. اما خب غافل از اینه که همسایه‌ش هم توی همچین فکریه و این دفعه شتر بدشانسی خوابیده پشت در خونه‌ی این. البته ناچاره که این مرحله رو زود رد کنه. خب دست می‌زنه به سینه‌ش می‌بینه یه چیزی نیست. یه چیزی که پنجاه سال همراش بوده حالا نیست.

ناخودآگاه گفتم: یهو میای به خودت می‌بینی یکی که ده سال توی سینه‌ت بوده دیگه نیست.

مرد کت و شلواری لبخندی زد و گفت: مرحله‌ی بعدی اما اعتراضه. این مرحله پُره از عصبانیت و گیجی. فکر اینکه بدنت بهت خیانت کرده. که تنهات گذاشته وقت گرفتاری. که گذاشته تو رو توی موقعیتی که بین زنده موندن و رفتن یه تیکه از تنت باید یکیش رو انتخاب می‌کردی.

گفتم: آدما رو توی موقعیت انتخاب بین مرگ و زندگی ناقص گذاشتن خیلی بی‌رحمیه

مرد کت و شلواری، انگار دکتری باشد که روزی سه تا سینه بر می‌دارد از تن سرطانی زن‌ها، دوباره لبخند بی‌تفاوتی زد و ادامه داد: مرحله‌ی بعدی رو بش میگیم مرحله‌ی عدم تعلق. توی این مرحله مریض حس می‌کنه باید شیوه‌ی زندگیش رو عوض کنه. به هر حال زندگی با یه سینه کمتر فرق داره با قبلش. این رو می‌فهمه اما باور نمی‌کنه. سعی می‌کنه ازش فرار کنه. این روزای مریض پر میشه از افسردگی، از شک، تردید. عکس‌العمل عموم مریض‌ها هم توی این مرحله گوشه‌گیری هس. چون قبول کردن ناقص هستن. یه فرقی با خودِ قبل‌شون دارن. اما خب بقیه‌ی مردم که همون مردم قبل هستن. پس گوشه‌گیر میشن. اجتناب می‌کنن از برخورد با مردم. از آدم‌های زمان سالم بودن‌شون. حتا عزیزترین کسان‌شون.

با خودم فکر کردم، راست می‌گوید. اینجور وقت‌ها دیدن بقیه‌ی آدم‌ها مثل کندن کوه است. آدم هی می‌گوید با خودش چرا این لعنتی‌ها مرا ول نمی‌کنند با بدبختی خودم..مرد کت و شلواری همین طور داشت باقی مرحله‌ها را ادامه می‌داد، من اما غرق شده بودم توی فکرهای خودم. با خودم فکر می‌کردم این مرحله‌ها که این ردیف کرده تازه مال وقتی‌ست که یک چیزی از دست رفته، یک نقصی رخ داده. همه چیز وقتی بدتر است که ترس از دست دادن هست. که ترس از دست دادن کسی یقه‌ات را گرفته و هر دقیقه پرتت می‌کنه توی یکی ازین مراحل. نه مگر ترسِ مرگ از خود مرگ بدتر است؟ اصلا ترسِ هر چیزی از خودش بدتر است.

همین طور توی فکرهام بودم و پیرمرد و مرد کت و شلواری که پیرمرد حالا دکتر خطابش می‌کرد در حال بحث بودند که تلفنم زنگ خورد. فیلتر سیگاری که توی دستم مانده بود و همه‌ش دو تا پک بیشتر بهش نزده بودم را پرت کردم و گوشیم را بیرون آوردم. خودش بود؟ خودش بود؟ اگر بود چه می‌گفتم؟ اصلا آن هشت باری که زنگ زدم، زنگ زده بودم چی بگویم؟ مغزم خالی خالی بود. باید جواب می‌دام.

خودش نبود. همکارم بود که معمولا توی اتوبوس صبح همدیگر را می‌دیدیم. بهم گفت امروز اتوبوسی در کار نیست. انگار راننده‌های همه‌ی وسیله‌های نقلیه‌ی عمومی شبانه تصمیم گرفته بودند اعتصاب کنند. از اتوبوس و مترو بگیر برو تا قطار بین شهری. انگار یکی از راننده‌های مترو زنش مریض بوده و می‌خواسته یک روز مرخصی بگیرد که پیش زنش بماند، رییسش اما بهش مرخصی نداده و این هم بی‌اجازه رفته و رییس هم اخراجش کرده. اتحادیه راننده‌ها هم همان شبانه تصمیم گرفتند برای اعتراض امروز را اعتصاب کنند. با خودم فکر کردم اینجوری قطاری هم نبوده و او هم نتوانسته برود سر کار. رو به دو نفر دیگر گفتم: به نظر میاد اعتصابه. خبری نیست از اتوبوس. مرد کت و شلواری گفت: عجب..مریضام رو چیکار کنم؟ ماشینم هم همیشه بی‌موقع خراب میشه. پیرمرد رو به من گفت: پس اتوبوس بی‌اتوبوس. خب حالا که بحث‌مون رسیده به اینجا نظر تو چیه؟ گفتم: راجع به چی؟ پیرمرد گفت: بی‌قراری.

زیاد به حرف‌هاشان گوش نکرده بودم و این تلفن ناگهانی همان‌قدریش را که شنیده بودم هم پاک کرده بود از ذهنم. هر چه فشار به ذهنم می‌آوردم جز چند تا جمله‌ی جسته و گریخته چیزی نمی‌آمد توش. به نظرم اما باید چیزی می‌گفتم. کمی فکر کردم و گفتم: خب، من به اندازه‌ی شما آقایون تجربه ندارم. بیشتر تجربه‌هام مال کتاب‌هاییه ست که خوندم. اونم داستان. که تجربه‌ی واقعی نیست. اما خب، گاهی مصداق خوبی برای واقعیته. یه داستانی میگه همینگوی. راجع به یه دکتر سفیدپوست که میره کمک کنه به زایمان یه زن سرخپوست که انگار چند روز بود بچه‌ش رو نتونسته بود به دنیا بیاره. شوهر زنه هم که انگار توی شکار بدجوری زخمی شده بود تموم این چند روز افتاده بود زیر یه پتو نزدیک زنش و هر دو همین طور از درد به خودشون می‌پیچیدن. خلاصه، دکتره میره و بچه‌ی زن رو با عمل جراحیِ البته سرپایی به دنیا میاره، مادر و بچه هم هر دو سالم.
پیرمرد گفت: خب، چه ربطی داره به بی‌قراری؟ به نگرونی؟
لبخندی زدم و ادامه دادم: قبل از رفتن وقتی به دکتره میگن شوهر زن هم پاش زخمیه و افتاده زیر پتو، تصمیم می‌گیره نگاهی هم به اون بندازه. وقتی پتو رو می‌زنه کنار می‌دونین چی می‌بینه؟
مرد کت و شلواری گفت: چی؟
مکثی کردم، چند لحظه به هر دو تاشان نگاه کردم. آسمان دیگر کاملا روشن شده بود. حالا که آفتاب در آمده بود، بخاری که از دهان مردم در می‌آمد را اگر نادیده می‌گرفتی و فقط نگاه به آسمان می‌کردی، هیچیش به روز زمستانی نمی‌رفت. شبیه بهار بود. دوباره به هر دوتایشان نگاه کردم و گفتم: دید مرد سرخپوست زیر پتو با کارد خرخره‌ش رو بریده و غرق خون مُرده.

خودم دهانم خشک شده بود. آن دو تا را نمی‌دانم. چند لحظه همه سکوت کرده بودند. مرد کت و شلواری گفت: بهتره من آژانس بگیرم و بی‌خداحافظی رفت. پیرمرد گفت: فالت چی؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: خب، بگیرید، لطفا. گفت: یه عدد از یک تا هفت بگو. فکری کردم و گفتم: تنها عدد اول زوج، دو! گفت: دو..کاش می‌گفتی چار. دو میشه گولدفینگر. چار میشد از روسیه، با عشق! گفتم: فرقش چیه؟ گفت: اینجوری که نمیشه. باید فیلم‌ها رو تماشا کنی! گفتم: حتما، اول گولدفینگر، بعد هم از روسیه با عشق. پیرمرد سرش را با لبخند تکان داد و جعبه‌ی کبریتش را از توی جیبش بیرون آورد و داد بهم. گفت: پیشت باشه. به صورتش نگاه کردم، نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. کیف سامسونت به ظاهر سنگینش را بلند کرد و دستش را احتمالا به معنی خداحافظی بالا برد و رفت. باز من مانده بودم و ایستگاه خالی. گوشیم را از جیبم بیرون آورم و آلارم را گذاشتم برای ساعت شش و نیم صبح فردا.

آرام آرام راه افتادم سمت خانه. با کبریت پیرمرد فال‌گیر سیگاری روشن کردم. حس می‌کردم دوست ندارم برگردن خانه. سعی می‌کردم طوری راه بروم که از دود سیگار جلو نزنم. اولین پک را که به سیگار زدم گوشیم را دوباره از جیبم در آوردم و آلارم را گذاشتم برای همان پنج و نیم. سیگار نصف شده بود که انگار یکهو حواسم جمع خودم شد و دیدم باید بروم دستشویی. دو تا پک محکم زدم به سیگار و پرتش کردم توی سطل زباله و تازه بعد از پرت کردن یادم آمد خاموشش نکرده بودم. برنگشتم نگاه کنم به سطل آشغال. تند رفتم سمت خانه. تا رسیدم با لباس رفتم توی دستشویی. همین که در را باز کردم بوی صابون پیچید توی دماغم، توی تنم. به خودم توی آینه نگاه کردم، نوک دماغم از سرما سرخ شده بود. یک لحظه هر چه فکر کردم توی دستشویی چکار می‌کنم یادم نیامد.


۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

1240

خانهی ما نزدیک یک دریاچه است. یک دریاچه که دورش پر است از بیدهای مجنونی که شاخههاشان را ول کردهاند توی آب. وسط دریاچه هم یک جزیره کوچک دارد که نیزار است. توی بهار و تابستان دریاچه پُر میشود از پرندههای مهاجر. همه جور پرنده می‌آید اما از همه بیشتر اردک، یا همان مرغابی. مردم بیشتر اردک صداشان می‌زنند،اما من خودم مرغابی را ترجیح می دهم. همان‌ها که وقت کوچ توی آسمان ۷ درست می‌کنند.
چند روزی از زمستان گذشته بود که من به دنیا آمدم، درست همان وقتی که آخرین مرغابی پر کشید و از دریاچه کوچ کرد، من به این دنیا چشم گشودم.

توی پاییز هنوز تک و توک مرغابی‌ای توی دریاچه دیده می‌شود، اما زمستان که برسد دیگر هیچ از پرنده‌های مهاجر نمی ماند.همه‌ی این دریاچه و دور و برش -که خانه‌ی ما جزو آن‌هاست- می‌افتد دست گنجشک‌ها و سینه‌سرخ‌ها و کلاغ‌ها و کبوترها و پرنده‌های دیگری که من اسم‌شان را نمی‌دانم. فصل سرما که رسید و اولین برف که بارید، مادرم تمام حیاط خانه و حتا درخت‌های بیرون خانه را پر می‌کند از غذای پرنده. بادام‌زمینی و ارزن و نان خشک و چیزهای دیگر. به ساعت نکشیده، همه‌اش را خورده اند، مخصوصا روزهای برفی. گاهی فکر می کنم این که گنجشک‌ها و آن‌های دیگر کوچ نمی‌کنند لابد به خاطرغذاهایی‌ست که مادرم برایشان می ریزد. حتما از آن اول همیشه مادری بوده که توی زمستان بهشان غذا بدهد، وگرنه چرا کوچ نمی کنند مگر کوچ  فقط مال مرغابی‌هاست؟ کسی که دلش قرص است به جایی که توش هست، هی جاش را عوض نمی‌کند. اگر دلت قرص نباشد به شاخه‌ای که روش خانه ساخته‌ای، می‌شوی خانه به دوش، و این انگار ربطی به قرص بودن خود شاخه ندارد.

همیشه آرزو می‌کنم حالا که مادرم تامین آب و دانه‌ی همه‌ی این پرنده‌ها را به عهده گرفته، کاش کمی زودتر شروع می‌کرد به غذا دادن بهشان، شاید مرغابی‌ها هم مثل گنجشک‌ها دست از کوچ می‌کشیدند و زمستان را همین جا می‌ماندند. این جور موقع‌ها که بیشتر از دست دست کردنش عصبانی می‌شوم گاهی می‌کنم دنبال گنجشک‌ها و سینه‌سرخأها تا دانه‌هاش را ورنچینند. چند باری هم مچم را گرفته وقتی گذاشته بودم دنبال این پرنده‌های مفتخور. هر چند کاری به کارم نداشته و غذام را هم مثل همیشه به موقع داده. لابد گذاشته به حساب حسادت کودکانه‌ام. اما حسادت نیست، همیشه خواسته‌ام بهش بفهمانم می‌خواهد غذا بدهد به پرنده‌ها، خب کمی زودترشروع کند، بلکه مرغابی‌ها کوچ نکنند! یکبار حتا سعی کردم با یکی از گنجشک‌ها حرف بزنم. می‌خواستم بپرسم آن که با غذا دادن‌هاش، برای اولین بار، گنجشک‌ها را یکجا نشین کرد، چطور آدمی بود. اینجوری شاید می‌شد مادرم را یک طوری شبیهش کنم. گرچه، نشد با گنجشکه درست حسابی حرف بزنم، آخر زبان گنجشک ها را نمی دانستم ، وانگهی انگار هیچ گنجشکی قبول نداشت که گنجشک‌ها هم روزی کوچ‌نشین بوده‌اند.

گاهی با خودم فکر می‌کنم این که تولدم درست همزمان بشود با کوچ آخرین مرغابی، چه اتفاق ناخوشایندی‌ست. حسابش را بکنید، شما توی موقعی از سال توی این سرزمین به دنیا می‌آیید که همه‌ی پرنده‌ها می‌گذارندش و می‌روند. یعنی دقیقا  تولد شما در وقت و جایی اتفاق بیفتد که نه وقت ماندن باشد و نه جای ماندن! حالا این ها به کنار، دنیا آمدن توی ماهیتابه خودش حکایت یک عمر سرشکستگی نیست؟! این را از زبان مادرم شنیدم وقتی پای تخت برای خودِ کوچکترش تعریف می‌کرد. خودِ کوچکترش کاملا شبیه خودش است اما کوتاه‌تر و جوان‌تر. بهش گفته بود که من قرار بوده نیمرو بشوم که یکهو افتادم وسط روغن داغ. مسخره نیست؟! همیشه فکر می‌کنم چی شده نگهم داشته‌اند نکند فکر کرده باشند حالا که نیمرو نشد، بشود فسنجان! بی‌خود نیست انقدر از آن درخت گردوی ته باغ بدم می‌آيد. همان که سینه‌سرخ‌ها بادام‌زمینی‌های آویزان شده‌ی روش را توی نیم‌ساعت پوک می‌کنند، البته اگر کلاغ‌ها امان‌شان دهند. 

۱۳۹۲ دی ۱۸, چهارشنبه

1239

ساعت چار بود و بیرون از همین حالا تاریک شده بود. برف هم می‌آمد انگار. هفتمین روزی بود که توی خانه مانده بودم و پام را حتا برای گرفتن نان هم نگذاشته بودم بیرون. زنگ در را زدند. طبقه‌ی بالا بودم و حوصله‌ی پایین رفتن نداشتم. زنگ را دوباره زدند. تا اول پله‌ها آمدم و باز پشیمان شدم، یا مردد. اما زنگ سوم یقه‌م را گرفت و چارده تا پله برد پایین تا پشت در. از چشمی نگاه کردم. مرد میانسالی بود توی پالتویی که گران‌قیمت می‌آمد به نظر. کنار دستش یک کارتن بلند بود. مرد کلاه و شال‌گردن داشت. نمی‌شناختمش. شبیه گداها هم نبود. شاید جایی اتفاقی افتاده بود. در را باز کردم. مرد سلام مشتاقانه‌ای کرد و دو دستی دستم را فشرد. جواب دادم و پرسید: شما؟! گفت: من؟! و بعد از لای در سرش را آورد تو و به اطراف نگاه کرد. نگاهش ثابت ماند روی آشپزخانه و بعد سرش برگشت بیرون در و گفت: از شما بعید است چنین یخچالی داشته باشید. این بار من به آشپزخانه نگاه کردم و گفتم: بله؟!

دوباره دستش را دراز کرد و این بار منتظر ماند من بفشارمش. گفت: من یخچال می‌فروشم. بعد به کارتن بلند اشاره کرد و گفت: بهترین یخچالی‌ست که به عمرتان دیده‌اید. گفتم: خب، دیدید که، من یخچال دارم. گفتم: فکر می‌کردم این جور با یخچال و آبمیوه‌گیری و جاروبرقی درِ خانه آمدن‌ها مال خارجه‌ست. انگار اینجا هم باب شده. گفت: اشتباه نکنید. خارجه و اینجا ندارد. وقتی فروشنده فقط فکر پول است، فکر یک لقمه نان، خب خودش محصولش را نمی‌آورد خانه به خانه تا بفروشد، مخصوصا یخچال را. من اما عاشق یخچالم، شیدای یخچالم، احساس می‌کنم وظیفه‌ام روی زمین این است که تا می‌توانم یخچال‌های به درد نخور توی آشپزخانه‌ها را عوض کنم با یخچال‌های خوب. بعد طی مکثی اشاره کرد به جعبه‌ی بلند و گفت: مثل این یکی. با خودم فکر کردم، شیدای یخچال؟! عاشق یخچال؟! یارو دیوانه‌ست. گفت: عمرم را گذاشته‌ام روش. هر یخچال جدیدی که می‌سازم از قبلی بهتر است. یاد دیالوگ باد و درایور توی کیل‌بیل‌دو افتادم. ناخودآگاه گفتم: انگار که قبل از آن هیچ کدام از یخچال‌هایی که شما ساخته‌اید را شما نساخته‌اید؟! و بعد بلافاصله اضافه کردم: ولی من متاسفانه پولی برای خرید یخچال منحصر بفرد شما ندارم.

مرد دو دستش را به هم زد و با شعف گفت:‌ پول؟! کی حرف پول زد. مهم وجود یک یخچال خوب توی هر خانه است و این یکی سهم شماست. من تا توی آشپزخانه‌تان نبینمش آرام نمی‌گیرم. حالا برای پولش یک فکری می‌کنیم. گفتم که، من دنبال یه لقمه نان نیستم. عاشق پی رضایت معشوق است. پول چه اهمیتی دارد. بگذارید یک دقیقه بیایم تو و بهتان نشان بدهم. تا یک حرفه‌ای نباشد نمی‌توانید فرق یخچال خوب و معمولی را بفهمید، و من حرفه‌ای هستم. هزار و یک نکته‌ی ریز هست. مردد بودم که چه کار کنم. مطمئن بودم یخچال را نخواهم خرید. از طرفی سه روز عدم تماس به هر گونه موجود زنده این وسوسه را می ساخت را راهش بدهم و بگذارم خودی نشان دهد. از طرفی مرد بی‌آزاری به نظر می‌آمد. گفتم بفرمایید تو، ولی قبلش سریع اتمام حجت کردم که: فکر نمی‌کنم قادر به خریدش باشم. اینجوری خیالم راحت‌تر بود. لبخندی زد و عرق‌های بالای لبش را با زبان لیسید و گفت: آن مربوط به آینده است.

ازم خواست در انتقال یخچال بهش کمک کنم. من هم کردم. یک طرفش را من گرفتم و طرف دیگر را او، و آوردیم جعبه را داخل. وزنش به سایزش نمی‌خورد. در را پشت سرش بست و بهم گفت: شما بنشینید و فقط نگاه کنید. بعد پالتو و کلاه و شال‌گردنش را در آورد و رفت سرغ کارتن. پیرهنی که زیر پالتو پوشیده بود تمام چسبیده بود به تنش. تند و تند که حرکت می‌کرد تا یخچال را از شر کارتن خلاص کند خیسی عرق و پوست تنش شکل‌های عجیب و غریبی می‌ساختند. من یک مترسک دیدم، یک بار هم اژدهایی دیدم که از دهانش به جای آتش آب‌نمک می‌زد بیرون. به نظرم آمد جالب می‌شد که بساط بلال‌فروشی راه بیندازم با دو تا اژدها، یکی اژدهایی که از دهانش آتش بیاید بیرون و یکی که اژدهایی که از دهانش آب نمک. اولی بلال را کباب می‌کرد و آن دیگری بش نمک می‌پاشید. حتما مشتری از سر و کولم بالا می‌رفت. گرچه فعلا برای اینکار زود بود، زمستان کی بلال می‌خورد. باید تا تابستان، یا حداقل بهار صبر می‌کردم.

صدای به هم خوردن دو کف دست مرد مرا به خودم آورد. داشت عرق روی پیشانیش را با دستمالی چارخانه که خانه‌‌هاش هم‌اندازه نبودند پاک می‌کرد. اما عرق از سر و کولش پایین می‌رفت. این پاک کردن پیشانی مثل این بود که زیر باران سعی کنی شیشه‌ی ماشین را هی خشک کنی. یخچال از کارتنش در آمده بود و تمام قد ایستاده بودم جلوم. رنگش سبز کاهویی بود. همرنگ یخچال فیلوری که وقتی بچه بودم توی آشپزخانه‌ی مادربزرگم ایستاده بود. گفتم: چه خوشرنگ! مرد گفت: البته! من می‌دانیم برای کدام مشتری کدام رنگ را در نظر بگیریم. حالا این رنگش است. توش را باید ببینید. بعد یخچال را باز کرد. توش شبیه همه‌ی یخچال‌های دیگر بود. چند تا قفسه و یک کشو و لامپی که با باز شدن در روشن می‌شد. اما نه، یک فرقی هم داشت. فریزر نداشت. گفتم: فریزر ندارد؟ لبخندی زد و گفت: صبور باشید قربان، صبور.

در یخچال را بست و کمی ازش دور شد و چند لحظه نگاهش کرد. آن طور که وقتی قرار است موشکی هوا کنند و چند ثانیه مانده تا لحظه‌ی پرتاب همه بش خیره می‌شوند. بعد دوباره رفت نزدیک یخچال و دستی به پهلوش کشید. انگار دکمه‌ای را فشار دهد. فشار که نه، نوازش کند. بعد برگشت رو به من و گفت: این شما و این..و بعد ناگهان در یخچال را باز کرد. مثل شعبده بازی بود. توی یخچال خبری از کشوی میوه و قفسه‌ها نبود. کاملا شده بود فریزر. انگار دکمه‌ای چیزی را آن اطراف فشرده بود و یکهو توی یخچال همه چیز طور دیگری شده بود. از هیجان نفس‌نفس می‌زد و عرق هم همی‌طور ازش می‌بارید. گفت: خارق‌العاده نیست؟! گفتم: خیلی! چطور اینطور شد؟! گفت: چطور؟! از من چطور را نپرسید، فقط از نتیجه لذت ببرید. فایده‌ی معجزه همین است، که چطورش را نباید پرسید، نباید فهمید. فقط باید تعجب کرد و بعد تعجب را سوق داد به راه لذت. هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جاده‌ی لذت.

بعد از مکثی ادامه داد: چقدر منحصربفرد! حالا این‌ها که تغییرات ظاهری بود. چیزی که این یخچال را واقعا استثنایی می‌کند سیستم فریزینگش است. توی ده دقیقه هر چیزی که بگذارید توش چنان یخ می‌زند که انگار از هزاران سال پیش زیر یخ‌های قطب شمال بوده است. علاوه بر آن، سیستم حفاظتیش هست که تصمیم‌ها را بازگشت ناپذیر می‌کند و حیاتی. حواس‌تان باشد، وقتی چیزی را برای یخ زدن توش می‌گذارید دیگر راه برگشت ندارد. درش که بسته شود تا فرآیند یخ زدن کامل نشود امکان ندارد بتوانید بازش کنید. از گاوصندوق بانک مرکزی هم امن‌تر است. باورتان نمی‌شود نه ؟! باید ببینید، تا چشم‌ها تایید نکنند قلب آرام نمی‌گیرد. چیزی ندارید بگذاریم یخ بزند؟ تکه‌ای گوشت یا نمی‌دانم، هر چیزی!توت‌فرنگی؟! گیلاس؟! نان؟! شیرینی؟! ندارید، نه؟! نداشتم. یک هفته بود از خانه بیرون نرفته بودم و یخچالم شده بود کمدی خالی از سکنه. عرقریزان ادامه داد: اصلا این چیزها چرا، خودم باید نشان‌تان بدهم چقدر این یخچال استثنایی‌ست، هیچکس به جز من نمی‌تواند دلیل باشد و قانع‌تان کند. هیچ چیز مثل جانی که ذره ذره از دست می‌رود مهر تایید نمی‌زند پای ادعای عاشقی. این بهترین یخچالم است. طوری که انگار تمام یخچال‌هایی که پیش از این ساخته‌ام را من نساخته‌ام. ببینید چطور کار می‌کند، معرکه است، حرف ندارد، خارق‌العاده‌ است. معجزه است..

مرد همین‌طورکه صفات مختلف به یخچال نسبت می‌داد رفت توش و در را بست، واقعا رفت توش و در را بست. چیزی شبیه تایمر روی در یخچال ظاهر شد و یازده دقیقه و سی و هفت ثانیه شروع کرد به کم شدن. همچنان نشسته روی کاناپه، زل زده بودم که به یخچالی که اعدادِ روش نزول می‌کردند و مردی که پالتو و کلاه و شالش روی مبل کناری افتاده بود داشت توش یخ می‌زد. به جمله‌ی مرد فکر می‌کردم "هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جاده‌ی لذت". چیزی که لذت را از بین می‌برد شناخت است. آدم که زیر و بم یک چیز را فهمید، از الف تا یاش توی مشتش بود، خب دیگر از تکرارش لذت نمی‌برد. همه چیز از قبل معلوم است. گرچه درد، برخلاف لذت، این‌طور نیست، هر بار تکرارش باز رنج‌آفرین هست اما بی‌شک دردی که انتظارش را داری رنجش کمتر است، تا درد نامنتظر. بنابراین، اوج کار وقتی‌ست که تعجب بیفتد توی جاده‌ی لذت. امتحان نکردم در باز می‌شود یا نه، ادعاهای مرد غیر قابل شک بود. منتظر بودم اعداد روی در همه صفر شوند، انتظار هوا را سرد و سردتر می‌کرد. انگار تمام پنجره‌های دنیا را توی اتاق من باز کرده بودند. دست‌ دراز کردم و پالتوی مرد را تنم کردم. کلاهش را گذاشتم سرم و شال‌گردنش را پیچیدم دور گردن و دهانم. عددها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند به صفر. با خودم فکر کردم: من واقعا یکی از این یخچال‌ها می‌خواهم، قیمتش هر چه که باشد.