کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ خرداد ۲۱, چهارشنبه

1245

به هوشنگمون میگیم: حاجی چقد گرم شده لاکردار! میگه: آره، دهن سرویس. میگیم: دیگه امروزم که داره شب میشه کم کم، میگه: آره، دمش گرم. میگیم: حالا پس یه چیزی بوگو آویزه‌ی گوش‌مون کنیم حدقل، امروز تنها حرکت‌مون عرق کردن ثبت نشه. میگه: کاغذ مداد بیار! میگیم: بوگو حفظ می‌کنیم! میگه: برو بیار بچه! میاریم خب. میگه بنویس. میگیم: چش. میگه:

ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است

مینویسیم و میگیم: خب؟! میگه: همین! میگیم: ینی چی؟! میگه: تابلو نیس؟ میگیم: خب چرا، ولی منظور؟ میگه: منظور این که، شوما تا وقتی خودت حوصله‌ی خودت رو نداری انتظار نداشته باش بقیه حوصله‌دارت کنن. خودت اگه نمی‌تونی خودت رو خوشحال کنی، انتظار نداشته باش بقیه بتونن خوشحالت کنن. خودت اگه حوصله‌ی تنها بودن با خودت رو نداری، انتظار نداشته باش بقیه بخوان بات باشن. که اگه انتظار داشته باشی، دیر یا زود، بقیه فقط تحملت می‌کنن. اون وقته که یا باس بری و یه مشت خاطره‌ی تلخ به جا بذاری و دو مشت خاطره‌ی تلخ ببری با خودت، یا بمونی و به آویزون موندن رقت‌انگیزت ادامه بدی.

میگیم بش: اوه اوه! بی‌خیال بابا! خب آدم اگه خودش با خودش حال کنه، حوصله‌ی خودش رو سر نبره، تنهایی کیف کنه، بیکاره بره با بقیه دوس شه؟! میگه: همین دیگه! همینه که همیشه دیر یا زود گندش در میاد، البت زود در بیاد کمتر و دیر در بیاد، بیشتر. میگیم: هووووم. میگه: خولاصه که، هیچوقت این دشمنی رو نکن با خودت و بقیه که از سر ناچاری و تنهایی و بی‌حرصلگی باشون رفیق شی. میگیم بش: حالا این که گفتی رو کی گفته؟ میگه: اون بیت که نوشتی؟ میگیم: اوهوم، میگه: مجنون.