کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

1300

مادره رو تموم لباسش عكس بادمجون بود، روي تيشرت و شرت بچه‌ هه پر بود از عكس عقرب. مادره داشت با يه دستمال كه روش عكس عيسا مسيح بود دماغ بچه رو ميگرفت. بچه هه يه فين محكم كرد و يه تيكه از هپليش افتاد تو ليوان كاغذی چایی من. حالا یه نیم ساعتم از مسیر مونده بود و انگار هیچکس جز من نفهمیده بودم همچین اتفاقی افتاده. فک می‌کردم با خودم اگه برعکس می‌شد بهتر نبود؟ یعنی اصن همه می‌دیدن چی شده به جز خودم. گیرم هیشکی هم بهم نمی‌گفت، یا اصن برای کسی مهم نبود، یه ثانیه بعدش هیشکی یادش نبود چی شده، منم چایی‌مو می‌خوردم. بالاخره چایی ترمینالی یه هپلی بچه‌م بش اضافه بشه چیزی از ارزش‌هاش کم نمیشه خب. الان ولی، من دیگه از دلم نمی‌اومد باقی چاییم رو بخورم. باقی که میگم همه‌ش منظورمه. تازه نباتش توش حل شده بود و می‌خواستم بخورمش در واقع.

هیچی دیگه، کتابمو که رفیقم بم داده بود و تاکید کرده بود حرف نداره در آوردم بخونم حدقل این نیم‌ساعتی. از عجایب اینکه توی کتابه یه سردبیر و یه شاعر روس داشتن در مورد وجود نداشتن عیسی مسیح حرف می‌زدن. وسطاش یه یاروی عجیب غریب اومد توی داستان که اونطور که خودشو معرفی کرد توی هاگوارتز استاد جادوی سیاه بود ولی توی کل کتابای هری پاتر اسمش نیومده بود. دوس داشتم منم وارد قصه می‌شدم می‌گفتم بابا عیسی مسیح اگه وجود نداره، پس بادمجون و عقربم وجود نداره. الان عکس این سه تا روی این مادر و بچه و دسمال هست، میشه یکیش وجود نداشته باشه دو تا دیگه وجود داشته باشن؟ حتما جناب ایمانوئل کانت هم همعقیده‌س با بنده که نمیشه. پس عیسی مسیح وجود داره. الانم اگه عیسی مسیح بود چاییه رو می‌خورد، چون خودش گفته بود بهشت مال بچه‌هاس. اهل بهشتم که هپلیش کثیف نیس. حتا ممکنه مزه‌ی عسل بده. البته درون صورت هم من نمی‌خوردم چایی رو، چون من چایی با عسل دوس ندارم. وسط این گرما آدم یاد سرماخوردگی می‌افته و تجربه‌ی کج و کوله‌ی منم نشون میده یاد هر چی بیفتی اکثرا جلوت سبز میشه، مگه اینکه بخوای سبز شه، که اونجوری زرد میشه.

فصل اول کتابه تموم شد، چنگی هم به دل ما نزد، ولی هنوز یه ربع ده دیقه مونده بود برسیم. بیرون پنجره فقط نور بود. خورشید انقد زیاده‌روی می‌کنه نکنه به فردا نرسه لاکردار. کاش حدقل جای مترو توی یه قطاری بودم یه بوفه‌ای چیزی داشت، می‌رفتم یه چایی دیگه می‌گرفتم. البته نه، یه چایی ارزشش رو نداره بابا، جای ده دیقه بخوام ده ساعت بمونم اون تو، با این کتاب که به نظر چنگی تو دست و بالش نیس که بزنه به دل ما. ده دیقه که چیزی نیس. چشم به هم بزنی تمومه، ایناهاش. چشامو بستم و یه کم همون طور نگه‌شون داشتم و بعد ولشون کردم. انتظار داشتم شبیه این شیر و ببرای گرسنه که ول می‌کنن سمت گلایدیاتورا بشن که خب نشدن، ولی عوضش رسیدیم. 

۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

1299

پاها به اندازه‌ی عرض شونه باز، خود شونه هم باز، دست‌ها تا میشه از هم دور، بعد از آرنج خم و در نهایت نوک انگشت‌ها باید بخوره به هم، سه بار تکرار و باز دست‌ها باز میشن، این یه بار. دفعه‌ی دوم هم تکرار همین بار، یک، دو، سه، حالا دو. اما دفعه‌ی سوم. بازم تکرار: یک، دو، سه، و حالا سه. اگه تا ابد هم این تمرین رو ادامه بدم فقط همین یه باره که سه میرسه به سه. دفعه‌ی بعد سه میرسه به چاهار. بعدش پنج. همین طور تا مردنم هم به انجام این حرکت ادامه بدم، دیگه هیچوقت اون سه‌ی هر بار به سه نمی‌رسه. مگه اینکه مدل نرمش رو عوض کنم، این دفعه به جای سه بار، چهار بار نوک انگشتا رو برسونم به هم. اما بازم چاهار یه بار میرسه به چاهار، فقط یه بار.

می‌تونم هر بار که دو تا عدد رسیدن به هم تعداد بار رسیده انگشت‌ها به هم رو یه دونه زیاد کنم، ایجوری وقت بیشتری دارم تا دوباره برسم به دو تا عدد مث هم:

۱۱
۱۲۱،۱۲۲
۱۲۳۱،۱۲۳۲،۱۲۳۳
۱۲۳۴۱،۱۲۳۴۲،۱۲۳۴۳،۱۲۳۴۴
۱۲۳۴۵۱،۱۲۳۴۵۲،۱۲۳۴۵۳،۱۲۳۴۵۴،۱۲۳۴۵۵
۱۲۳۴۵۶۱،۱۲۳۴۵۶۲،۱۲۳۴۵۶۳،۱۲۳۴۵۶۴،۱۲۳۴۵۶۵،۱۲۳۴۵۶۶
۱۲۳۴۵۶۷۱،۱۲۳۴۵۶۷۲،۱۲۳۴۵۶۷۳،۱۲۳۴۵۶۷۳،۱۲۳۴۵۶۷۴،۱۲۳۴۵۶۷۵،۱۲۳۴۵۶۷۶،۱۲۳۴۵۶۷۷

طول خط اول هس دو، طول خط دوم هست ۶، طول خط سوم هست ۱۲، طول هر خط مساویه با یکی بیشتر از تعداد بار رسیدن انگشتا توی هر بار ضربدر تعداد بار رسیدن انگشتا به هم توی هر بار. حالا یه قید هم به کار اضافه شده، قبل از شروع تمرین چایی ریختم. تا جایی می‌تونم این ماجرا رو ادامه بدم که چایی سرد نشه. چون چایی سرد شده که فایده نداره. یا باید بس کنم، یا بیخیال چایی خوردن بشم، یا چایی سرد بخورم. گرفتاری اونجاس که هیچ کدوم از اینا انتخاب من نیس. هی یه دونه به عدد تمرینا اضافه می‌کنم مگه انتخاب دیگه‌ای از آسمون بیفته جلوی پام، که خب نمی‌افته، آخر سر: یه لیوان چایی سرد، بازوهای خسته، و رسیدن به هیچی. آآآآآره دادش، داری اشتباه می‌زنی، اشتباه می‌زنی، اشتباه اندر اشتباه اندر اشتباه. ولی باید ادامه بدی، ادامه اندر ادامه اندر ادامه. یاد آقای کیارستمی زنده و گرامی. آیدین آغداشلو یه باری نوشته بود دو نفر ایرانی توی دنیا خیلی مشهورن، یکی عمر خیام، یکی عباس کیارستمی.

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

1298

نمیدونم چرا، ولی داشتم به شیر آب فکر میکردم. نه حالا یه شیر آب خاصی، کلن به شیرهای آب. این وری میپیچونیش آب میاد. اون وری میپیچونی، آب نمیاد. این یعنی اینکه این شیر بدبخت تموم مدت عمرش داره فشار آب رو اون پشت تحمل میکنه، حالا البته به جز وقتایی که آب قطعه. یعنی صبور نشسته اونجا، کلی لیتر آب داره هی بش فشار میاره. اینم دم نمیزنه. حالا تا یه آدمیزادی تصمیم بگیره به مصرف آب و یه چن لحظه ای بازش کنه و مگه اونجوری یه چن لحظه ای اون فشار از روش برداشته شه. البته شایدم شیرای آب دوس داشته باشن، یعنی تحمل اون فشار و سختی به اون چند لحظه لذت بیرزه شاید.

نمیدونم، خلاصه تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به یه خانوم پیری که یه کالسکه بچه رو هل میداد و کالسکه پخش زمین شد. یهو تموم فکرم از شیرهای آب و رنج و عذابشون رفت سمت کالسکه ای که افتاد و بچه ای که احتمالا توش بود. پیرزنه اما خیلی آروم و بی عجله کالسکه رو بلند کرد و بدون اینکه توش رو نیگا کنه بچه سالمه یا نه میخواست بره. بش گفتم واقعا معذرت میخوام. حواسم نبود اصن. یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم بچه سالمه؟ سرشو تکون داد. گفتم انشالا همیشه سلامت باشه نوه تون. احساس میکردم باید یه چیزایی بگم بلکه بار بی توجهیم پخش شه بین کلمات، انگار که روی یخ در حال شکستن چار دست و پا بری مگه سالم برسی ساحل، همین طور هی میخواستم حرف بزنم که پیرزنه گفت: نوه م نیس.

یهو حرفام ته کشید، نوه ش نیس؟ پس چیشه؟ بچه شه تو این سن؟ نمیشه که. شایدم پرستار بچه باشه. حالا اصن هر چی، چیکارش دارم. بچه سالمه، اینم که شاکی نیس، خب بریم دیگه. پیرزنه دوباره لبخند زد و منم لبخند زدم و در دو جهت مخالف شروع کردیم راه رفتن. دیگه توی سرم خبری از شیر و آب و رنج و لذت نبود، همه ش تو فکر این بچه و پیرزنه بودم. خب نوه ش نبود، بلکمم پرستارش بود. ولی چرا اصن نترسید؟ هندونه م اون طور بیفته زمین یه طوریش میشه. این که بچه س. اصن هیچ اثری از نگرانی نبود تو صورتش. نکنه بچه رو دزدیده؟ یهو برگشتم. پیرزنه هنوز توی دیدرسم بود. پیر بود دیگه. آروم آروم راه میرفت. اگه بچه رو دزدیده بود چی؟ نکنه مواد فروشی چیزی بود، اصن بچه نبوده تو کالسکه؟


آروم آروم شروع کردم به تعقیب پیرزنه، به هر حال وظیفه ی انسانیه، نیس؟ همین طور که پشت سرش، با فاصله، میرفتم، تو فکر بودم که قضیه رو یه طوری توضیح بدم. هر جور فک میکردم نمیشد بچه ی واقعی باشه توی اون کالسکه، و الا یه ذره باید میترسید طرف، یه عکس العملی چیزی نشون میداد. اونقد بیخیال؟ پس حتمن یه قاچاقچی ای چیزی بود، مواد جابجا میکرد اینجور. ولی آخه اصن به قیافه ش نمی اومد. من آخه قیافه شناسیم حرف نداره، تعریف از خود نباشه. شایدم، خب شاید ازینا بود که هیچوقت بچه نداشت و حالا آخر عمری دیوونه شده بود و عروسک میذاشت توی کالکسه این ور اون ور میبرد، فک می کرد بچه شه. ولی خب اینم نمیشه. اگه فک میکرد واقعا بچه س اون تو، باید میترسید. این بیخیال بود. آهاااا، شایدم ازیناس که واکر احتیاج داره، اما خجالت میکشه با واکر بره این ور اون ور، الکی یه کالسکه گرفته دستش که ملت نفهمن نمیتونه راه بره بدون... لعنتی، این درختو کی کاشته وسط خیابون... دست زدم دیدم خونی شد دستم، تموم سرم میسوخت. کجای لعنتی شهر بود اینجا اصن؟ برم پی درمونگاهی چیزی، لاکردار.

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

1297

اولین بار که اون یارو رو، وقتی از روی پل روی رودخونه رد می‌شدم، دیدم شیش روز پیش بود. پل که میگم خب یعنی چن تا تیکه چوب، رودخونه هم که بیشتر فاضلاب و اینا توش بود تا آب معمولی و بدون فضل، مثل بنده و شما. نشسته بود اون جایی که پل تموم میشد. قیافه‌ی درب و داغونش آدمو یاد این صوفیای دوره‌گرد که تو کتاب قصه‌ها و تذکره‌های تخیلی میگن مینداخت. اون اولین بار اونقد تموم ذهن و حتا جسمم داشت فحش می‌داد به همکار نامردم که اصن جز دیدن طرف هیچ اتفاقی نیفتاد. همکار نامردم که میگم، ازین نظر که بدجوری زیرابمو زده بود. بدجوری که میگم، ینی تیر خلاص. تیر خلاص واسه من و امثال من چیه؟ اخراج دیگه، اشد مجازات. ولی مال من باز یه پله اون ور تر بود. یه چیز نصفه از کارم مونده بود که باید تا یه هفته دیگه هم می‌رفتم سر کار. مث این جوجه‌های بدبخت که توی کشتارگاه بدنیا میان. حالا بیکاری هیچی، هیچ رقمه دیگه حال دنبال کار گشتن نداشتم. شیش سال بود اینجا بودم، دیگه رزومه ساختن و فرستادن از سنم گذشته بود والا.

فردای اون روزم دیدمش که همون جا نشسته بود، حالا عصبانیتم کمتر بود. کمتر که خب ینی، کاری از دستم بر نمی‌اومد، خودمم می‌خوردم که بشم غوز بالای غوز خودم؟‌ بی‌خیالی‌ ام سلاح امثال بنده و شماست. خلاصه، دیدمش همونجا نشسته بود، یه چیزی می‌جویید، تو سرم بود حتمن تنباکوئه، سرعتمو کم کردم که تف کردن تنباکو رو ببینم و حدقل خوشحال از یه حدس درست برم خونه. تقریبا جلوش مکث کردم، اما هیچی تف نکرد نامرد. صوفی آدامس‌خور ندیده بودیم، که خب دیدیم. البته توی اون مکث تقریبیم جلوش یه لبخندکی بم زد که دندونای زردش گفت ازوناس که دائم تنباکو می‌جوئن. و الا دندون جور دیگه‌م مگه زرد میشه؟

روز سومی هم یارو همون جا نشسته بود، انگار نذر کرده بود این یه هفته‌ی آخر منجر به بیکاری منو بشینه همون ته پل. از جلوش که رد می‌شدم یه چشمکی بم زد و انگار کمی صبر کرد و چون دید چشام گرد نشد، یه حرکت دیگه رو کرد و با سرش به کنار پیاده‌روی جلوی پام اشاره کرد. یه بادکنکی افتاده بود، سرش رو انگار نه گره زده بودن نه با نخی چیزی بسته بودن، ولی یه کمکی توش باد بود. نگاهم رو از بادکنکه برنگردوندم سمتش، راهمو ادامه دادم و رفتم.

باورتون نشه شاید، اما یارو روز چارمم همون جا بود. این دفعه اصن صدام کرد، اسممو گفت. کف کرده بودم، مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونه. ینی اسمم رو صدا زد و پرسید بادکنکو دیدم یا نه. خودمو زدم به نشنیدن و سعی کردم یه طوری که نه دوییدن باشه نه راه معمولی دور شم. یاد وقتی افتاده بودم که یه سگ گله داشت می‌دویید سمتم. شنیده بودم سگه نباید بفهمه ترسیدی، و الا دهنت سرویسه. خب اگه تند می‌دوییدم که داد می‌زدم ترسیدم. پس نمی‌شد. ازون ور نمی‌شدم معمولی راه برم، خب ترسیده بودم.

روز پنجم اثر ترسم رفت، چرا؟ خب همون بی‌خیالی دیگه. سلاح بی‌سلاحیون. یارو بم گفت بادکنکو دیدی؟ واستادم و یه نگاه دوباره به بادکنک کردم و یه نگاه دوباره به اون و گفتم بله، چطور؟‌ گفت نمی‌خوای بدونی واس چی اونجاس؟ می‌خواستم بگم بیشتر می‌خوام بدونم تو مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونی، ولی خب نگفتم. خودش ولی گفت: من اسم همه رو می‌دونم. بادکنک رو، نمی‌خوای بدونی چرا اونجاس؟ واقعا نمی‌خواستم. گفت: خب پس نمی‌خوای. باشه، دو روز دیگه کارت تموم میشه خلاص میشی، ازینجام دیگه رد نمیشی. منم از ترسم دیگه فکرم نکردم، سرمو تکون دادم و قل خوردم سمت خونه، ینی نرفتما، واقعا قل خوردم، بدون دخالت دست.

حالام که روز شیشمه، یه روز مونده از کارم. یارو بازم نشسته ته پل. دیگه رسیده بودم چار پنج قدمیش، اما سرشم بالا نکرده بود. راستش از وقتی به کارم اشاره کرد بوده، به اسمم، نمی‌دونم چرا و چطور، اما مشتاق شده بودم بدونم بادکنکه چیه. یارو ولی، اصن انگار من نیستم. دیگه رسیده بودم به صفر قدمیش، اما بازم هیچی. به منهای پنج قدمیش که رسیدمم همچنان هیچی. منهای پنج تا یک رو توی بیست و پنج ثانیه برگشتم و گفتم: قضیه بادکنک چیه؟

سرشو بالا کرد و گفت: قضیه؟ کی گفته قضیه داره؟‌ کدوم بادکنک؟‌ روم رو کردم اون ور دیدم اصن بادکنکه نیس.گفتم نمی‌دونم، شایدم خیالاتی شدم. لبخند که زد دندوناش زرد نبود. سفید بود مث تبلیغ خمیردندون. گفت، نه بابا، هیچ خیالی غیرواقعی نیس، نیگا. نیگا کردم، بادکنکی با دو سه تا پف باد توش، افتاده بود اونجا. گفتم: نه دیگه، واقعا خیالاتی شدم. گفت: حالا هر چی میلته. ولی پرسیدی جریان بادکنک چیه. خب من شیش روزه نشستم اینجا که بهت بگم جریانش رو. البته جریانش یه خطه، اونم اینکه، اگه یه نفر این بادکنک رو لگد کنه، تموم آدمای دنیا حداکثر توی یه سال می‌میرن.

این دفعه نوبت من بود لبخند تحویل بدم، هرچند خمیردندونی نبود مال من. بم گفت: همین طوری نمی‌گم. یه گازی هست توی این بادکنک، خودم اختراعش کردم، لگدش که بکنه کسی، گازه آزاد میشه. آزاد که بشه اول مردم این شهر، بعد این استان. بعد این کشور، بعد این قاره، بعد قاره‌ی بغلی الی آخر رو می‌کشه. برآورد من با توجه به جمعیت و پراکندگیش توی دنیا اینه که یه سالی طول می‌کشه، حالا به اضافه منهای سه هفته.

گفتم بش: حالا اومدی اینا رو به من میگی که چی؟ گفت: واضحه، که اگه یه موقع خواستی لگدش کنی، بکنی. گفتم: من واس چی باید بخوام تموم مردم دنیا رو بکشم؟ گفت: خب بالاخره سه چار نفر هستن که بخوای بکشی دیگه، نه؟‌ به هر حال لگدش کنی، اولی که بمیره خودتی. گفتم: گیرم که باشن و باشم. واس چی باید همه‌ی مردم دنیا رو بکشم؟‌ گفت: حوصله‌م رو سر می‌بری. پرسیدی بادکنک چیه جریانش. بهت گفتم. تموم شد.یهو  یارو یهو تبدیل شد به اردک، ازین اردکا که کله‌ و گردن‌شون یه سبز قشنگیه، بعدم پرواز کرد رفت. اولین سوالی که پرسیدم از خودم این بود که چرا کلاغ نشد، اردک چرا آخه.

خلاصه بادکنکه رو برداشتم و همین طور که خیلی مراقب بودم چیزای توش نزنه بیرون رفتم سمت خونه. همون طور لباسام رو د نیاورده و حتا کفشمم در نیاورده رفتم سمت قفسه کتابا و یه تیکه رو تا شعاع 25 سانتی از هر طرف خالی کردم و بادکنک رو مث تاج سلطنتی کاشتم اون وسط. یه نگاهی بش انداختم و یه بالشتکی که یه ساعتی که چن سال پیش کسی بم کادو داده بود دورش بود برداشتم. از ساعتش استفاده نکرده بودم، ولی حالا بادکنک رو گذاشتم روی بالشتک وسط کتابا. با خودم گفتم باید برم یه دونه از محفظه‌های شیشه‌ای دردار که کیک رو میذارن توش توی یخچال بگیرم و بادکنک رو بذارم توش. فکر خوبی بود. رفتم لباسامو در آوردم، لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به آپدیت کردن رزومه‌ام که برم سراغ پیدا کردن کار جدید.


۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

1296

یه روز سعدی و مولانا داشتن می‌رفتن با هم که یهو یه باغ قشنگی می‌بینن. مولانا همون بغل باغ می‌مونه جلو نمی‌ره. سعدی می‌ره جلوتر و یه دید می‌زنه و بعدم کله‌شو میندازه پایین میره تو. یه چرخی می‌زنه چارگوشه‌ی باغ رو و ابروی بالا میندازه و لبی ورمیچینه و بعدش توی دفترچه‌ش می‌نویسه: باغ تفرج است و بس، میوه نمی‌دهد به کس، دهن سرویس! و میره بیرون از باغ، می‌بینه مولانا همون طور مات واستاده. یه چار تا شکلک در میاره می‌بینه نخیر، طرف اصن تو باغ نیس. که خب البته واقعا هم تو باغ نبود، بیرونش بوده دیگه. سعدی‌ام ول می‌کنه میره.

مولانا یه چن روز که میگذره شروع می‌کنه از کوه پشت باغ سنگ جع کردن. مدتی بعد رو به آوردن شن از رودخونه پایین باغ می‌پردازه. بعدم شروع می‌کنه درختای بلوط رو قطع کردن. انگار نوح که داشته کشتی می‌ساخته. خلاصه سنگ و شن و آب و چوب و گل و کلی تلاش و کوشش، یه خونه میسازه نزدیک باغ، دابل اُشکوب. یه ایوون با صفایی هم می‌سازه براش و دیگه کارش این بوده روزا بشینه از بالکن خونه باغ رو نیگا کن . همین طور ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها میگذره تا اینکه مولانا خونه رو ول می‌کنه میره.

بعدها مردم شهر می‌بینن رو کوهی که درست پشت باغ بود، انگاری که با لیزر حک کرده باشن، نوشته: باغی به من نموده، ایوان من گرفته، دهن سرویس!

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

1295

همین طور غوطه‌ور توی اتفاقات سال گذشته بودم و داشتم گوشت را تکه تکه می‌کردم که زنگ تلفن کارد را چند درجه کج کرد و انگشتم را بریدم. خوش‌شانسی البته این بود که تلفن و دستمال کاغذی بغل دست هم بودند. همین طور که انگشتم را لای چند تا لایه دستمال فشار می‌دادم تلفن را جواب دادم. مادرم بود.

- چطوری پسرم، خوبی؟
توی این چند سالی که ازشان دورتر شده بودم همه‌ش بهم می‌گفت پسرم، اسمم را نمی‌گفت، برعکس قبل. جواب دادم که خوبم. سوال بعدی را از حالا می‌دانستم.
- ناهار چی خوردی؟
جواب دادم، اما حرفی از انگشتم که زنگ تلفنش بریده بود نزدم. سوال بعدی عموما این بود که کی از سر کار برگشته‌ام، اما این دفعه غافلگیر شدم.
- سیزده بدر کجا قراره بری؟
سیزده بدر؟ من کی سیزده بدر رفته‌م که این بار دومم باشد؟ این بار همین را بهش گفتم.
- آخه امسال فرق داره پسرم. مگه سفره‌ی هفت سین ننداختی؟
راست می‌گفت، امسال سفره‌ی هفت‌سین داشتم. البته سین‌هاش همان‌هایی که باید نبود، اما خب... سیب و سکه و سنبل و سیر و سماق و سنجد و سبزه. ولی این چه ربطی داشت به سیزده بدر؟
- ینی چی چه ربطی داره پسرم، سبزه رو باید بندازی توی آب روون، نحسی میاره اگه بمونه، حتما باید بندازیش
دستمال‌ توی دستم شده بود مثل پیرهن پرسپولیس. البته پیرهن‌ سال‌های خیلی قدیمش که جز قرمز هیچ رنگ دیگری قاطیش نداشت. محض تمام کردن صحبت گفتم حالا هنوز نمی‌دانم کجا می‌روم. ولی حتمن یک جایی می‌روم.

تلفن را که قطع کردم اول چسب زخم پیدا کردم و بعد دستمال پر از خون را انداختم کنار آشغال گوشت‌ها. با خودم فکر کردم، چسب زخم بستنِ دست تنها از غمگین‌ترین کارهای دنیاست. بهترین فکری که بعد از همچین تماس تلفنی‌ای می‌شود کرد، نه؟ این سوال را از کاردی که دستم را برید بود پرسیدم.

گوشت‌ها را که توی فریزر گذاشتم نشستم و به سبزه نگاه کردم. اولین سبزه‌ای بود که توی عمرم سبز کرده بودم. اینکه می‌گویم سبز کرده بودم نه اینکه مثلا قبلی‌ها را خراب کرده بودم یا زرد کرده بودم، یعنی اولین بار بود که تنهایی اقدام به تهیه سبزه کرده بودم. البته انگار کمی دیر به فکرش افتاده بودم و موقع تحویل سال سبزه‌ها هنوز عدس‌هایی بودند که که از عدشی شدن افتاده بودند. اما حالا که دوازده روز گذشته بود حداقل پانزده سانت قد کشیده بودند. سنبل‌ها که از شاخه قطع بودند، با این حساب، جز خودم، تنها موجود زنده‌ی تو این خانه همین سبزه بود که انگار تازه اول کارش بود و حالا حالاها قرار بود رشد کند. خب پس چرا باید پسفردا می‌انداختمش توی آب؟

تازه آفتاب غروب کرده بود که تلفن دوباره زنگ زد. حتما مادرم بود.

- خب پسرم، تصمیم گرفتی کجا بری؟
البته که سیزده بدر را می‌گفت. توضیح دادم که کلی کار دارم که روز چهاردهم باید تحویل بدهم و کل عید هی افتاده‌اند به فردا و حالا فقط مانده روز سیزدهم و باید کل روز پشت کامپیوتر باشم.
- دیگه نیم ساعت که باید هوا بخوری. اصن وقتی که می‌خوای بذاری غذا درست کنی، برو بیرون یه دقه سبزه رو بنداز تو آب. یه غذایی‌ام بگیر بخور خلاص.
مانده بودم راستش را بگویم یا نه. به مادرم زیاد راست چیزها را نمی‌گفتم. بی‌خطرترین توضیح را، که تحت هر شرایطی قابل قبول بود، می‌دادم. اما این دفعه تصمیم گرفتم رویه‌ی همیشگی را بی‌خیال شوم. گفتم این سبزه تازه دارد سبز می‌شود. می‌خواهم بگذارم وقتی شروع کرد به زرد شدن بعد ببرمش بیرون. چه فرقی می‌کند حالا سیزده یا بیست و سه؟
- ینی چی چه فرقی می‌کنه؟ می‌خوای نحسیش کل سال بیفته رو زندگیت؟ همین جوریشم که وضعت اینه..
باقی حرفش را خورد، من هم پی‌اش را نگرفتم که کار نرسد به چند دانه تصمیمی که برخلاف میلش گرفته بودم و پیامدهایشان. به جاش گفتم این‌ها همه خرافات و مزخرفات است و نباید اختیار زندگی‌مان را بدهیم دست یک مشت خرافه. این‌ها را که می‌گفتم خودم را توی قاب تلویزیون مجسم کردم. یا شاید نه، پشت میکروفون رادیو. هیچ ایده‌ای از قیافه‌ام وقت گفتن این حرف‌ها نداشتم، پشت رادیو خب قیافه مهم نیست، همه‌ش صداست.
- حالا گیرم خرافات، حالا چه کاریه؟ یه سبزه‌س دیگه، اصن نحسی هیچی، به خاطر من بندازش بیرون. سبزه رو از مادرت که بیشتر دوست نداری.
سبزه را دوست ندارم؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم که دلیل اینکه نمی‌خواهم سبزه را دور بیندازم دوست داشتن باشد. یعنی دوست داشتن بود؟
- آخه پسرم، اصن این سبزه رو برای چی سبز می‌کنن؟ که سیزده روز بعد بندازنش تو آب دیگه. اگه نمی‌خواستی تو آب بندازیش که اصن واسه چی سبزش کردی؟ بد میگم؟
بد نمی‌گفت، اما ذهن من هنوز مشغول تشخیص دوست داشتن سبزه بود و نمی‌توانستم جواب مناسبی به حرف مادرم بدهم. در ثانی، جواب مناسبی هم وجود نداشت. مادرم سوال نمی‌پرسید، دستور می‌داد، توی لباس خواهش. بهش گفتم حالا اگه وقت کردم می‌برمش بیرون، و الا چهاردهم، صبح اول وقت قبل از رفتن سر کار ترتیبش را می‌دهم.
- اصن گوش میدی چی میگم؟ یا طبق معمول هیچی؟ نحسیش میفته تو زندگیت، اصن میفته توی زندگی همه‌مون
البته، حرف گوش ندادن من همیشه نحسیش دامن همه را می‌گرفت. اصلا بحث چه داشتم می‌کردم؟ نتیجه‌ی کار معلوم بود، باید می‌گفتم چشم، و گفتم هم.


تلفن را که قطع کردم آفتاب هم غروب کرده بود. نشستم روی کاناپه و سبزه پشت سرم روی میز بود، کنار شش تا سین دیگر. تکیه دادم و خیره شدم به کسی که بیشتر از هر جای این خانه بهش نگاه کرده بودم، سقف. مدتی همین طور بهش خیره شدم و او هم طبق معمول هیچ راهی جلوی پام نگذاشت. قدیم‌ها که خانه‌ها پشت بام داشتند شاید  سقف می‌توانست راهی نشان دهد، ولی توی این خانه‌های الان راه یا از در بود، یا از پنجره.

از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. یک بسته از گوشت‌های خورشتی که ظهر توی فریزر گذاشته بودم آوردم بیرون. کم  و بیش یخ زده بود. قابلمه را گذاشتم روی گاز و بسته‌ی گوشت را خالی کردم توش و زیر گاز را روشن کرد. تا یخ‌ها آب شوند سه تا پیاز متوسط برداشتم و شروع کرده به رنده‌کردن. فشاری که رنده کردن به دستم آورد چسب زخم را دوباره قرمز کرد. انگار کمی خون هم قاطی پیازها شد، اما توجه نکردم. گوشت‌ها را توی آبکش خالی کردم و توی قابلمه را با دستمال خشک کردم و کمی روغن ریختم. پیاز داغ که کم و بیش‌آماده شد گوشت‌ها را اضافه کردم و نمک و فلفل و زردچوبه هم زدم و کمی با هم تفت‌شان دادم. دوباره رفتم سراغ فریزر و یک بسته سبزی قرمه برداشتم، این یکی محصول مادرم بود. سبزی را توی قابلمه‌ی دیگر ریختم و گذاشتم یخش آب و آبش بخار شود، بعد کمی روغن اضافه کردم و سبزی را هم تفت دام. شبیه نعنای کم و بیش خشک که شد روش آب ریختم و گذاشتم بپزد تا به روغن بیفتد. بعد اضافه‌ش کردم به گوشت‌ها و دو لیموی عمانی را با چاقویی که ظهر دستم را بریده بود سوراخ کردم و گذاشتم توی لیوان آب. بعد کمی برنج ریختم توی آب و چند بار هم آبکشی کردم، بش نمک زدم و گذاشتم روی شعله‌ی بغلی. غذا را مثل ظرف شستن پختم. حواسم به هیچی نبود، تمام مدت هزار جور فکر توی سرم می‌چرخید.

تا سبزی و گوشت و برنج به مرحله‌ای از پختگی برسند سبزه را برداشتم و گذاشتم روی میز جلوی کاناپه و خودم نشستم روبروش. انگشت‌های دستهام را توی هم گره کردم و داشتم فکر می‌کردم چطور شروع کنم.

- شنیدی؟ میگن قدیما جای هفت سین، هفت شین بود. باحال بود، نه؟‌ شکر و نمی‌دونم شراب و اینا. بعدش شد هفت سین. می‌بینی؟‌ اگه همون هفت شین مونده بود الان نه من ساخته بودمت، نه باید فردا مینداختمت دور. ولی خب، هفت سین شدنش هم که دست من نبود که، ها؟ حالا ولی بیا دو تایی یه هفت شین هم درست کنیم، ها؟

منتظر جوابش نشدم. پا شدم و رفتم هفت تا شمع آوردم و چیدم دورش.

- خب، اینم هفت تا شین. البته درسته هر هفت تاش یه چیزه. ولی مهم اینه که هفت تاس.

هفت تا شمع را روشن کردم و سایه‌ی رقصان سبزه از هفت جهت افتاد روی تمام دیوارها. تکیه دادم به کاناپه و ادامه دادم،

 - قشنگه، نیس؟ وسط شمعا. شمع هم نور داره، هم گرمی. کاش یه کم شراب هم داشتم می‌خوردیم باهم.

این را که گفتم یاد ته مانده‌ی بطری ودکا افتادم که نمی‌دانم از کی مانده بود گوشه‌ی کابینت. رفتم و بطری را با دو تا استکان کوچیک آوردم. چیزی ته بطری نبود، نصف هر استکان هم پر نشد.

- خب، شراب نداشتیم، ولی اینم خوبه، نه؟ میگن ودکا به روسی ینی آب. گرمی و نور شمع که هست. این سایه‌هاتم که می‌رقصن روی دیوارا میگن بالاخره یه بادی هم میاد. مونده آب،

یک استکان را خالی کردم روی سبزه و استکان دوم را سر کشیدم و فکر کردم پس خاک چی؟ انگشت اشاره‌م را گرفتم بالا که یعنی یک دقیقه صبر کن. رفتم سراغ قابلمه‌ی خورشت و لیمو عمانی‌ها را انداختم توش، شعله‌ی برنج را تا می‌شد کم کرد و دوباره نشستم جلوی سبزه.

- خب شام هم یه نیم ساعت دیگه آماده‌س. البته زشته به سبزه قرمه سبزی بده آدم، نه؟ ولی این تجملی‌ترین غذاییه که بلدم. از طرفی، وقتی فردا سیزده بدره، چه فرقی می‌کنه، برات، ها؟ حالا اینا رو ولش کن، بذار تا غذا آماده میشه برات فال بگیرم، ها؟

باز هم منتظر جواب نشدم و رفتم سراغ دیوان حافظ روی سفره‌ی هفت سین. کمی مکث کردم که نیت کند و بعد کتاب را باز کردم.

اگر شراب خوری، جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!

بهش نگاه کردم و ادامه دادم، تا آخر

به راه میکده حافظ، خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

انگار لبخندی هم زد.

رفتم توی اتاق خواب و دوربین عکاسی را آوردم. ایستادم روی کاناپه، طوری که از بالا سبزه و هفت تا شمع دورش کامل توی کادر باشد و چند تا عکس گرفتم. با کمک خودش بهترین عکس را انتخاب کردم. با حرکت سایه‌هاش روی دیوار جایی که دوست داشت عکس را بعد از قاب گرفتن بزنم نشانم داد. من هم لبخند زدم.

حالا که غذا آماده شده بود، تمام میلم به هر طور خوردنی از بین رفته بود، حالا اثر نیم استکان الکل بود، یا لبخندش، یا این شب آخر، نمی‌دانم. همان طور نشستم روی کاناپه تا هر هفت تا شمع تمام شوند، انگار تا صبح طول کشید.

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

1294

جای خالی یک پالتو روی رخت آویز آویزان به پشت در ورودی هال مثل همین جمله تتابع اضافات دارد. اضافه توی دستور فارسی، خب معنی زیادی نمی‌دهد. اضافه دقیقا معنی اضافه شدن دارد، افزودن. چیزی بیشتر از قبل. اینکه یک جای خالی چیزی بیفزاید ظاهرش تناقض دارد، اما باطنش هماهنگ است با مولکول‌های هوا و بقایای عطری که با حرکت براونی این طرف و آن طرف می‌برندش و همه جا را آبی می‌کنند. این طرف و آن طرف یعنی توی ظرف‌ها، لباس‌ها، بالشت‌ها، لاحاف و تشک و دستگیره آشپزخانه و تابلوهای نقاشی و گلدان‌های خالی و پرده و گل‌ها.

نور آفتاب که وظیفه‌اش نمایاندن تمام این صحنه به من است از لای کرکره لکنت گرفته. لکنتی که مربوط به زبان و ذهن نیست. مربوط است به انبوهی گفتنی و دشواری شروع. من اما آنقدر صبر کردم که این نور لکنتی تصمیمش را گرفت و تماما خودش را پهن کرد روی تابلوی نقاشی رنگارنگی که روبروم روی کاناپه نشسته است. آبی، مسی، زرد، طلایی، خردلی، سبز، مشکی، نارنجی، و سرخ. سه رنگ سرخِ توی تابلو با هم شروع کرده‌اند به حرف زدن. یکی سرخ، رنگ قوطی کوکا کولا، یکی سرخ، رنگ غروب آفتاب، و یکی سرخ، رنگ چمدان روی زمین. حرف‌هایشان درهم شده و بیشتر به همهمه شبیه می‌شود تا چیزی که بشود ازش سر در آورد. انگار پله پله از شهر شلوغ بالا و بالاتر بروی و بالاخره آن بالای بالا که ایستادی به هیاهوی شهر گوش بدهی. هیاهوی شهر از بلندی، البته بدون همراهی باد نیست. باد از رنگ سرخ چهارم می‌آید. رنگ سرخِ لب‌ها، سه بوسه روی تابلوی نقاشی. شدت باد که هی بیشتر و بیشتر می‌شود باقی رنگ‌ها ساکت می‌شوند. حالا فقط سرخی لب‌هاست که حرف می‌زند.

لب‌ها حین حرف زدن جلو و جلوتر می‌آیند و کم کم می‌نشینند پشت پلک‌هام، چشمهام را می‌بندند. دلتنگی، دستی‌ست که این پلک‌های بسته را باز می‌کند. البته نه با انگشتان خودش. انگشت‌های دلتنگی جایی توی تن آدم را فشار می‌دهند که خزانه‌ی اشک‌هاست. اشک‌ها، حتما به خاطر قانون ظروف مرتبطه، می‌آیند بالا و چشم‌ها را به زور باز می‌کنند به پنجره‌ای که پشتش باران می‌آید، شاید هم جلوش. آدم پشت و جلوی پنجره را تشخیص نمی‌دهد و این به خاطر آن است که باران بدون مه نمی‌شود، و مه بالاتر ایستاده، حوالی ذهن.

از پشت مه دنیا همیشه یک طور دیگر است. الان، شبیه یک کتابفروشی سایه روشن پر از کتاب‌های جور وا جور. آرام آرام می‌روم سمت یکی از طبقه‌ها و یک کتاب تصادفی بر می‌دارم. یک تخت کنارم ظاهر می‌شود. می‌نشینم روی تخت و کتاب را باز می‌کنم، لاش یک برگ کاغذ است. ازش بر می‌آید که نامه‌ی کتابفروش است برای یکی از مشتری‌ها که دو روز پیش بین همین قفسه‌ها می‌چرخیده.

شاید یک روز که بار دیگر راهت افتاد به این کتابفروشی، آمدی تا طبقه‌ی سوم، شاید همین کتاب را از قفسه برداشتی، شاید بازش کرد، شاید این برگ که نیم‌ساعت دیگر از درختِ دفترم می‌افتد را دیدی. شاید تا آن روز کتاب‌های زیادی نوشته‌ای، شاید یک خط هم ننوشته‌ای. شاید وقتی این خط ها را می‌خوانی مرا به خاطر آوردی که چطور سعی می‌کردم با پیشنهادها و اظهارنظرهام جالب به نظر برسم. اگر این‌ها را خواندی یادت باشد با هر کلمه‌ای که به بهت می‌گفتم یک کلمه از خاطره‌ات با تیشه‌ی مردی هخامنشی با مو و ریش مجعد روی سینه‌ام حک می‌شد.

از یک طرف باور ندارم این اتفاق هرگز بیفتد، از طرف دیگر اما، احساس می‌کنم، تمام عمرم، از حالا، صرف انتظار برای آن روز می‌شود. البته منظورم اصلن اسیر کردنت توی خاطراتم نیست. تو آزادی، مثل باد. روی رودها می‌وزی، روی جنگل‌ها، کوه‌ها، شهرها. از توی ناقوس‌ها رد می‌شوی و صدایشان، صدایت می‌شود که توش گوشم می‌پیچد. فقط می‌خواهم بگویم، شاید روزی بازگشتی و توی موهای من هم وزیدی. آن وقت، اگر دیر نشده باشد، شاید همانجا بمانی، تا وقتی دو تایی روی هم صد و شصت ساله شویم.

به هر حال، هر چه پیش آید، برایت آرزوی روزهای خوش دارم، یک سال نو پر از لبخند، دو سال نو پر از لبخند، سی سال نو پر از لبخند، پنجاه سال نو پر از لبخند. فقط، خب... فقط یادت باشد، بوسه‌ای از اسفند ماه ۱۳۹۴ اینجا منتظر نشسته است، منتظر تو. لای این کتاب، توی طبقه‌ی سوم این کتابفروشی.

نامه را بر می‌گردانم لای کتاب، کتاب را می‌گذارم توی قفسه. انگار بخشی از سایه‌روشن طبقه‌ی سوم کتابفروشی، روی تخت دراز می‌کشم، چشم‌هام را می‌بندم. دلتنگی خزانه‌ی اشک‌ها را رها کرده، حالا صدای ناقوس می‌دهد. یازده ضربه‌ پشت سر هم. خواب دست توی دست دلتنگی، بهم لبخند می‌زند، شاید هم اشک می‌ریزد. از پشت این پنجره، تشخیصش آسان نیست.

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

1293

- ینی آدم یه موقع یه چیزی میگی دیگه هیچ رقم راه برگشت نداره ها، البته خب در کل هم هر چی بگیم راه برگشت نداره، اما بضی چیزا راه برگشت نداشتنش یه عمری آدمو بیچاره می‌کنه. آدم نمی‌دونه اینکه بیچاره شدنش منجر به خوشحال شدن بقیه میشه فقط یه توجیهه واسه تحمل اون همه بدبختیه یا واقعا ته دلش خوشحاله که بدبختی کشیدنش داره بقیه رو خوشحال می‌کنه.

- آره خب، خیلی وقتا اینجوری میشه، تقریبا همیشه. مگه میشه اصن توی اینجور دنیایی خوشحالی‌ها تهم جهت بشن؟ همیشه خوشحالی یکی میشه بدبختی اون یکی. دیگه نهایت شانس می‌تونه این باشه که ته دلت ازین که رنج کشیدن تو موجب خوشحال شدن یکی دیگه شده کمی خوشحال شی. باور کن این نهایت خوش شانسیه

- پس ینی من خوش شانسم دیگه. بیخود ناله ماله نکنم. اگه فقط یه شبانه روز توی خونه‌م که هستم زندگی می‌کردی می‌فهمیدی.

- خب می‌دونی، تو این شانسو داری که توانایی‌‌شو داری. هر کسی نمی‌تونه از پس یه همچین مسئولیتی بر بیاد.

- گاهی وقتا حس می‌کنم اگه یه طور خیلی نافرمی بمیری دلم خنک میشه.

- بسیار هم ممنون!

- حالا اینو که شوخی می‌کنم. ولی آخه کی فکرشو می‌کرد... یه روز بارونی، یه پلاستیک آشغال که باس بذاری بیرون. یه نخ سیگار توی فاصله‌ی سر کوچه تا خونه. خیلی ایده‌آله. کی فکرشو می‌کرد برسه به اینجا آخه.

- یه بار دیگه‌م بگم؟ بابا تو داری مملکتت رو نجات می‌دی با این کارت، با این فداکاریت. یکی میره تو جنگ می‌میره، یکی هم مث تو.

- حرفا میزنیا. اولا اونی که تو جنگ می‌میره، یه افتخار توی ذات کارش هست. بعدم، یه دیقه تیر میخوره می‌میره، تموم. نه مث من، پنج سال شده. اصن افتخارها همه توی مردنه، زندگی کردن که افتخار نداره.

- فرض کن مامور امنیتی هستی و دشمن اسیرت کرده و داره شکنجه‌ت می‌کنه، اطلاعاتت هم اونقد مهمه که اگه لو بدی یه شبه کشورت شکست می‌خوره و هموطنات کشته میشن، لو میدی؟

- کلن مثالت پرته. ملومه که لو میدم. حتا اگه مطمئن باشم بعد لو دادن اعدامم می‌کنن. من تحمل این چیزا رو ندارم. واس همینم رفتم کارمند ساده شدم نه به قول تو مامور امنیتی.

- پس چطور داری تحمل می‌کنی؟

- خب توی این خونه‌ی پر از آشغال زندگی کردن خیلی فرق داره با شکنجه شدن. اینجا شکنجه‌کن و شکنجه‌شو و ابزار شکنجه و همه چی خودمم. آدم از دست خودش مگه می‌تونه راحت بشه؟

- چی بگم والا!

- ینی واقعا این نظریه‌ت رو قبول داری؟ اون روز که آشغالا رو بردم بیرون، چون من آشغالا رو بردم بیرون بارون بند اومد؟ اگه نمی‌بردم بند نمی‌اومد؟ شاید چون سیگارم رو روشن کردم بند اومد خب. نمیشه؟ ببین بذار یه بار دیگه تعریف کنم برات..

- چند صد بار تعریف کردی؟

- ببین، من آشغالا رو برداشتم، از پنجره دیدم بارون میاد. آشغالا رو دوباره گذاشتم زمین، بارونی‌مو تنم کردم، یه نخ از پاکت سیگار برداشتم، فندکو گذاشتم تو جیبم. پلاستیک آشغالا رو دوباره برداشتم و رفتم بیرون. بارون بود. سیگار رو گذاشتم برای از سر کوچه تا خونه، جای از خونه تا سر کوچه، که جفت دستام آزاد باشه. آشغالا رو که گذاشتم زمین... فک کنم هنوز بارون میومد، یا شایدم نه... لنتی.. یادم نیس دقیق. کاش یکی زندگی آدمو فیلمبرداری می‌کرد، میشد برگشت یه جاهایی شو مرور کرد، خیلی مشکلات حل میشدا..

- آره خب!

- خب بعدش که سیگار رو روشن کردم، بارون بند اومده بود. سیگاره رو نصفه کشیدم، آخه به هوای بارون برش داشته بودم. بعدم اومدم خونه، دستمو شستم، کیفمو بداشتم و رفتم اداره. اون روز توی دانشگاه شما جلسه داشتیم، یادته، نه؟

- ملومه که یادمه

- رییس گروهتون دیر کرده بود، منم محض وقت تلف کردن قضیه‌ی صبحو تعریف کردم، که آقا من تا آشغالا رو گذاشتم زمین بارون به اون تندی بند اومد! می‌بینی، آدم بهتره بذاره وقت توی سکوت تلف شه، وگرنه یهو یه جمله میگه که باعث میشه باقی زندگیش بین آشغالا بگذره.

- ولی خب نتیجه‌ی کارت ارزشمنده، {با لحن شوخی} شاید یه میدونی چیزی رو به اسمت کردن

- وسطشم حتما یه مجسمه ازم میذارن که با آشغالا ماشغال ساخته شده، نه؟

- چی بگم والا!

- ینی به نظرت من آشغالامو ببرم بیرون، بارون بند میاد؟ خشکسالی میشه دوباره؟ خشکسالی هم که خب از جنگ بدتره، آدم نباید کشورشو، مردمشو بفروشه.. راس میگی، احسنتم

- البته. تو قهرمان مملکتی

- ولی آخه چرا آینده‌ی خوب یه کشوری باید احتیاج داشته باشه یه سری مردمش توی آشغال زندگی کنن؟ هر شب و و هر روز.

- سرنوشت هر کسی یه طوره دیگه

- تو که دانشمندی هم به سرنوشت اعتقاد داری؟

- {اگه خیالتو راحت می‌کنه} آره دارم.

- برای آینده‌ی مملکت. هوووم.. برای آینده‌ی مملکت و مردم، احتمالا باید توی آشغالا هم بمیرم

- شایدم نه


- کاش که نه.

۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

1292

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه برکه‌ای بود و یه قورباغه‌ای و یه لک لکی. یه روز قورباغه‌هه از لک لکه پرسید این که میگن قورباغه‌ها رو مارا می‌خوردن و اونام رفتن شکایت پیش لک لکا و لک لکام اومدن مارا رو خوردن، بعد خودشون گشنه موندن، قورباغه‌ها رو خوردن راسته یا نه. لک لکه گفت خودت چی فک می‌کنی؟ قورباغه‌هه گفت به نظرم راسته، ولی خب راست بودنش این سوال بزرگ رو بی‌جواب می‌گذاره که لک لکی که به مار و قورباغه رحم نمی‌کنه رو چطور بچه‌ میدن دهنش ببره برسونه؟

لک لک یه نگاهی به دوردستای بال‌های نوکسیاهش انداخت و بعد از یه سکوت طولانی‌ای گفت: سیگار می‌کشی؟ قورباغه گفت تو این غروب و برکه و اینا، بدم نیس. لک لکه هم یه سیگار آتیش زد و پک اولم بش زد و داد دست قورباغه‌هه. قورباغه گفت: خودت نمی‌کشی؟ لک لکه گفت:‌ آخرین نخم بود. قورباغه گفت: ای بابا، بیا با هم بکشیم خب. لک لک گفت: دمت گرم، اما واسه ما ممکن نیس سیگاری که آتیش زدیم دادیم به کسی رو خودمونم بکشیم. قورباغه یه ابرویی بالا انداخت و به کشیدن سیگار و تماشای غروب مشغول شد و اصن سوالش یادش رفت.

سیگارش که تموم شد آفتابم رفته بود پایین. لک لکه که نوک بال‌هاش توی شب حل شده بود گفت: چطور بود؟ قورباغه گفت: یه سرخوشی خوبی داشتا. چی بود؟‌ لک لک گفت: مال خودت بود البته. قورباغه گفت: ینی چی؟ مال خودم ینی چی؟ لک لکه گفت: برگ دورش، پوست مار بود، البته پوستی که انداخته بود. اونی ام که توش بود، دمت بود. دمی که انداخته بودی. قورباغه تا اومد دهنشو وا کنه که چیزی بگه بال‌های لک لکه باز شدن و شد و یه نقطه‌ی تقریبا سفید توی آسمون.

۱۳۹۴ بهمن ۱, پنجشنبه

1291

داستان‌های پریان، پیشتختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه یارویی بود که هر روز صب که می‌خواست از خونه بره بیرون به یه تیکه برف، یه تیکه گل، یه تیکه رنگ خشک نشده، یه تیکه سیمان خشک نشده، یا خلاصه یه چیزی احتیاج داشت که جای پاش توش بمونه. از روی جای پاش می‌فهمید اون روز به درد بخور خواهد بود یا نه. از روی شکلی که از جای پاش می‌موند. جای پاش البته نه، جای دمپاییش. دمپایی آبا و اجدادی‌شون که صد و هیجده جفت ازش وجود داشت و این تازه جفت شصت و شیشم رو پاش کرده بود.

خلاصه که توی خانواده‌ی اینا که در آن واحد یه عضو بیشتر نداشت، هر کسی باید صبح که می‌خواست بره بیرون این دمپایی رو می‌پوشید، یه جایی بیرون از محوطه‌ی خونه پاش رو توی یه چیزی که جای پا توش بمونه فرو می‌کرد، بعد تصمیم می‌گرفت امروز بره بیرون یا نه. جالب اونکه این کار تاثیر خاصی توی زندگی افراد این خانواده هم نداشت، جز اینکه به دلیل سر کار نرفتن خیلی از کارهاشون رو از دست می‌دادن هی. اصن این خانواده هیچ استعداد خاصی هم نداشتن، تنها استعدادی که فک می‌کردن دارن این بود که از جای دمپایی بفهمن اون روز باید برن بیرون یا نه.

یه روز اون عضو این خانواده که داریم در موردش حرف می‌زنیم جفت شصت و هفتم دمپایی رو پاش کرد، چون جفت شصت و شیشم دیگه فرسوده شده بود. بیرون که رفت همین که جای پاش رو روی نیمکت تازه رنگ‌شده‌ی زیر درخت جلوی خونه‌ش دید به آنی تشخصی داد این بدترین شکل مشاهده شده توی هفتاد سال اخیر بوده. همون طور که جفت شصت و هفتم پاش بود با خودش گفت، خب که چی، شصت و هفت جفت به حرف این دمپایی‌ها گوش کردیم چی شد! بذار یه امروز گوش نکنم. پاش رو از نیمکت گذاشت پایین. از روی جدول پرید و اومد از خیابون رد شه که یه تاکسی زد بهش، پرتش کرد، سرش خورد به لبه‌ی جدول.

خون همین طور از جمجمه‌ی شکافته شده‌ش می‌ریخت روی زمین که یه آدمک کوچیک از شکاف جمجمه‌ش اومد بیرون. اولش یه ریزه بود، بعد که ایستاد کمی بزرگتر شد، حالا راننده تاکسی هم مات داشت نیگا می‌کرد، آدمکه همین طور از سمت سر می‌رفت به سمت پا تقریبا شد همقد اونی که تصادف کرده بود، آروم جلوی تصادفیه زانو زد و نبضش رو گرفت. بعد یه نگاهی انداخت به راننده تاکسی که یارو از ترسش پرید تو ماشینش و در رفت. آدمکه که دیگه بزرگ شده بود و هیچ آدمک نبود، آروم رفت و دمپایی‌های جنازه رو در آورد و با دقت پاش کرد. با دمپایی قدم گذاشت توی خونی که روی آسفالت پخش شده بود و کم کم حالت ژله‌ای گرفته بود، پاش رو چن بار فشار داد و بعد عقب رفت، به جای دمپایی نگاه کرد و گفت: واقعا امروز رو باید خونه موند. این رو گفت و رفت توی خونه و در رو هم پشت سرش بست. هنوز پنجاه و یه جفت دیگه دمپایی مونده بود.