کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

1296

یه روز سعدی و مولانا داشتن می‌رفتن با هم که یهو یه باغ قشنگی می‌بینن. مولانا همون بغل باغ می‌مونه جلو نمی‌ره. سعدی می‌ره جلوتر و یه دید می‌زنه و بعدم کله‌شو میندازه پایین میره تو. یه چرخی می‌زنه چارگوشه‌ی باغ رو و ابروی بالا میندازه و لبی ورمیچینه و بعدش توی دفترچه‌ش می‌نویسه: باغ تفرج است و بس، میوه نمی‌دهد به کس، دهن سرویس! و میره بیرون از باغ، می‌بینه مولانا همون طور مات واستاده. یه چار تا شکلک در میاره می‌بینه نخیر، طرف اصن تو باغ نیس. که خب البته واقعا هم تو باغ نبود، بیرونش بوده دیگه. سعدی‌ام ول می‌کنه میره.

مولانا یه چن روز که میگذره شروع می‌کنه از کوه پشت باغ سنگ جع کردن. مدتی بعد رو به آوردن شن از رودخونه پایین باغ می‌پردازه. بعدم شروع می‌کنه درختای بلوط رو قطع کردن. انگار نوح که داشته کشتی می‌ساخته. خلاصه سنگ و شن و آب و چوب و گل و کلی تلاش و کوشش، یه خونه میسازه نزدیک باغ، دابل اُشکوب. یه ایوون با صفایی هم می‌سازه براش و دیگه کارش این بوده روزا بشینه از بالکن خونه باغ رو نیگا کن . همین طور ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها میگذره تا اینکه مولانا خونه رو ول می‌کنه میره.

بعدها مردم شهر می‌بینن رو کوهی که درست پشت باغ بود، انگاری که با لیزر حک کرده باشن، نوشته: باغی به من نموده، ایوان من گرفته، دهن سرویس!