کل نماهای صفحه

۱۳۹۵ تیر ۱۹, شنبه

1300

مادره رو تموم لباسش عكس بادمجون بود، روي تيشرت و شرت بچه‌ هه پر بود از عكس عقرب. مادره داشت با يه دستمال كه روش عكس عيسا مسيح بود دماغ بچه رو ميگرفت. بچه هه يه فين محكم كرد و يه تيكه از هپليش افتاد تو ليوان كاغذی چایی من. حالا یه نیم ساعتم از مسیر مونده بود و انگار هیچکس جز من نفهمیده بودم همچین اتفاقی افتاده. فک می‌کردم با خودم اگه برعکس می‌شد بهتر نبود؟ یعنی اصن همه می‌دیدن چی شده به جز خودم. گیرم هیشکی هم بهم نمی‌گفت، یا اصن برای کسی مهم نبود، یه ثانیه بعدش هیشکی یادش نبود چی شده، منم چایی‌مو می‌خوردم. بالاخره چایی ترمینالی یه هپلی بچه‌م بش اضافه بشه چیزی از ارزش‌هاش کم نمیشه خب. الان ولی، من دیگه از دلم نمی‌اومد باقی چاییم رو بخورم. باقی که میگم همه‌ش منظورمه. تازه نباتش توش حل شده بود و می‌خواستم بخورمش در واقع.

هیچی دیگه، کتابمو که رفیقم بم داده بود و تاکید کرده بود حرف نداره در آوردم بخونم حدقل این نیم‌ساعتی. از عجایب اینکه توی کتابه یه سردبیر و یه شاعر روس داشتن در مورد وجود نداشتن عیسی مسیح حرف می‌زدن. وسطاش یه یاروی عجیب غریب اومد توی داستان که اونطور که خودشو معرفی کرد توی هاگوارتز استاد جادوی سیاه بود ولی توی کل کتابای هری پاتر اسمش نیومده بود. دوس داشتم منم وارد قصه می‌شدم می‌گفتم بابا عیسی مسیح اگه وجود نداره، پس بادمجون و عقربم وجود نداره. الان عکس این سه تا روی این مادر و بچه و دسمال هست، میشه یکیش وجود نداشته باشه دو تا دیگه وجود داشته باشن؟ حتما جناب ایمانوئل کانت هم همعقیده‌س با بنده که نمیشه. پس عیسی مسیح وجود داره. الانم اگه عیسی مسیح بود چاییه رو می‌خورد، چون خودش گفته بود بهشت مال بچه‌هاس. اهل بهشتم که هپلیش کثیف نیس. حتا ممکنه مزه‌ی عسل بده. البته درون صورت هم من نمی‌خوردم چایی رو، چون من چایی با عسل دوس ندارم. وسط این گرما آدم یاد سرماخوردگی می‌افته و تجربه‌ی کج و کوله‌ی منم نشون میده یاد هر چی بیفتی اکثرا جلوت سبز میشه، مگه اینکه بخوای سبز شه، که اونجوری زرد میشه.

فصل اول کتابه تموم شد، چنگی هم به دل ما نزد، ولی هنوز یه ربع ده دیقه مونده بود برسیم. بیرون پنجره فقط نور بود. خورشید انقد زیاده‌روی می‌کنه نکنه به فردا نرسه لاکردار. کاش حدقل جای مترو توی یه قطاری بودم یه بوفه‌ای چیزی داشت، می‌رفتم یه چایی دیگه می‌گرفتم. البته نه، یه چایی ارزشش رو نداره بابا، جای ده دیقه بخوام ده ساعت بمونم اون تو، با این کتاب که به نظر چنگی تو دست و بالش نیس که بزنه به دل ما. ده دیقه که چیزی نیس. چشم به هم بزنی تمومه، ایناهاش. چشامو بستم و یه کم همون طور نگه‌شون داشتم و بعد ولشون کردم. انتظار داشتم شبیه این شیر و ببرای گرسنه که ول می‌کنن سمت گلایدیاتورا بشن که خب نشدن، ولی عوضش رسیدیم. 

۱۳۹۵ تیر ۱۶, چهارشنبه

1299

پاها به اندازه‌ی عرض شونه باز، خود شونه هم باز، دست‌ها تا میشه از هم دور، بعد از آرنج خم و در نهایت نوک انگشت‌ها باید بخوره به هم، سه بار تکرار و باز دست‌ها باز میشن، این یه بار. دفعه‌ی دوم هم تکرار همین بار، یک، دو، سه، حالا دو. اما دفعه‌ی سوم. بازم تکرار: یک، دو، سه، و حالا سه. اگه تا ابد هم این تمرین رو ادامه بدم فقط همین یه باره که سه میرسه به سه. دفعه‌ی بعد سه میرسه به چاهار. بعدش پنج. همین طور تا مردنم هم به انجام این حرکت ادامه بدم، دیگه هیچوقت اون سه‌ی هر بار به سه نمی‌رسه. مگه اینکه مدل نرمش رو عوض کنم، این دفعه به جای سه بار، چهار بار نوک انگشتا رو برسونم به هم. اما بازم چاهار یه بار میرسه به چاهار، فقط یه بار.

می‌تونم هر بار که دو تا عدد رسیدن به هم تعداد بار رسیده انگشت‌ها به هم رو یه دونه زیاد کنم، ایجوری وقت بیشتری دارم تا دوباره برسم به دو تا عدد مث هم:

۱۱
۱۲۱،۱۲۲
۱۲۳۱،۱۲۳۲،۱۲۳۳
۱۲۳۴۱،۱۲۳۴۲،۱۲۳۴۳،۱۲۳۴۴
۱۲۳۴۵۱،۱۲۳۴۵۲،۱۲۳۴۵۳،۱۲۳۴۵۴،۱۲۳۴۵۵
۱۲۳۴۵۶۱،۱۲۳۴۵۶۲،۱۲۳۴۵۶۳،۱۲۳۴۵۶۴،۱۲۳۴۵۶۵،۱۲۳۴۵۶۶
۱۲۳۴۵۶۷۱،۱۲۳۴۵۶۷۲،۱۲۳۴۵۶۷۳،۱۲۳۴۵۶۷۳،۱۲۳۴۵۶۷۴،۱۲۳۴۵۶۷۵،۱۲۳۴۵۶۷۶،۱۲۳۴۵۶۷۷

طول خط اول هس دو، طول خط دوم هست ۶، طول خط سوم هست ۱۲، طول هر خط مساویه با یکی بیشتر از تعداد بار رسیدن انگشتا توی هر بار ضربدر تعداد بار رسیدن انگشتا به هم توی هر بار. حالا یه قید هم به کار اضافه شده، قبل از شروع تمرین چایی ریختم. تا جایی می‌تونم این ماجرا رو ادامه بدم که چایی سرد نشه. چون چایی سرد شده که فایده نداره. یا باید بس کنم، یا بیخیال چایی خوردن بشم، یا چایی سرد بخورم. گرفتاری اونجاس که هیچ کدوم از اینا انتخاب من نیس. هی یه دونه به عدد تمرینا اضافه می‌کنم مگه انتخاب دیگه‌ای از آسمون بیفته جلوی پام، که خب نمی‌افته، آخر سر: یه لیوان چایی سرد، بازوهای خسته، و رسیدن به هیچی. آآآآآره دادش، داری اشتباه می‌زنی، اشتباه می‌زنی، اشتباه اندر اشتباه اندر اشتباه. ولی باید ادامه بدی، ادامه اندر ادامه اندر ادامه. یاد آقای کیارستمی زنده و گرامی. آیدین آغداشلو یه باری نوشته بود دو نفر ایرانی توی دنیا خیلی مشهورن، یکی عمر خیام، یکی عباس کیارستمی.

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

1298

نمیدونم چرا، ولی داشتم به شیر آب فکر میکردم. نه حالا یه شیر آب خاصی، کلن به شیرهای آب. این وری میپیچونیش آب میاد. اون وری میپیچونی، آب نمیاد. این یعنی اینکه این شیر بدبخت تموم مدت عمرش داره فشار آب رو اون پشت تحمل میکنه، حالا البته به جز وقتایی که آب قطعه. یعنی صبور نشسته اونجا، کلی لیتر آب داره هی بش فشار میاره. اینم دم نمیزنه. حالا تا یه آدمیزادی تصمیم بگیره به مصرف آب و یه چن لحظه ای بازش کنه و مگه اونجوری یه چن لحظه ای اون فشار از روش برداشته شه. البته شایدم شیرای آب دوس داشته باشن، یعنی تحمل اون فشار و سختی به اون چند لحظه لذت بیرزه شاید.

نمیدونم، خلاصه تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به یه خانوم پیری که یه کالسکه بچه رو هل میداد و کالسکه پخش زمین شد. یهو تموم فکرم از شیرهای آب و رنج و عذابشون رفت سمت کالسکه ای که افتاد و بچه ای که احتمالا توش بود. پیرزنه اما خیلی آروم و بی عجله کالسکه رو بلند کرد و بدون اینکه توش رو نیگا کنه بچه سالمه یا نه میخواست بره. بش گفتم واقعا معذرت میخوام. حواسم نبود اصن. یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم بچه سالمه؟ سرشو تکون داد. گفتم انشالا همیشه سلامت باشه نوه تون. احساس میکردم باید یه چیزایی بگم بلکه بار بی توجهیم پخش شه بین کلمات، انگار که روی یخ در حال شکستن چار دست و پا بری مگه سالم برسی ساحل، همین طور هی میخواستم حرف بزنم که پیرزنه گفت: نوه م نیس.

یهو حرفام ته کشید، نوه ش نیس؟ پس چیشه؟ بچه شه تو این سن؟ نمیشه که. شایدم پرستار بچه باشه. حالا اصن هر چی، چیکارش دارم. بچه سالمه، اینم که شاکی نیس، خب بریم دیگه. پیرزنه دوباره لبخند زد و منم لبخند زدم و در دو جهت مخالف شروع کردیم راه رفتن. دیگه توی سرم خبری از شیر و آب و رنج و لذت نبود، همه ش تو فکر این بچه و پیرزنه بودم. خب نوه ش نبود، بلکمم پرستارش بود. ولی چرا اصن نترسید؟ هندونه م اون طور بیفته زمین یه طوریش میشه. این که بچه س. اصن هیچ اثری از نگرانی نبود تو صورتش. نکنه بچه رو دزدیده؟ یهو برگشتم. پیرزنه هنوز توی دیدرسم بود. پیر بود دیگه. آروم آروم راه میرفت. اگه بچه رو دزدیده بود چی؟ نکنه مواد فروشی چیزی بود، اصن بچه نبوده تو کالسکه؟


آروم آروم شروع کردم به تعقیب پیرزنه، به هر حال وظیفه ی انسانیه، نیس؟ همین طور که پشت سرش، با فاصله، میرفتم، تو فکر بودم که قضیه رو یه طوری توضیح بدم. هر جور فک میکردم نمیشد بچه ی واقعی باشه توی اون کالسکه، و الا یه ذره باید میترسید طرف، یه عکس العملی چیزی نشون میداد. اونقد بیخیال؟ پس حتمن یه قاچاقچی ای چیزی بود، مواد جابجا میکرد اینجور. ولی آخه اصن به قیافه ش نمی اومد. من آخه قیافه شناسیم حرف نداره، تعریف از خود نباشه. شایدم، خب شاید ازینا بود که هیچوقت بچه نداشت و حالا آخر عمری دیوونه شده بود و عروسک میذاشت توی کالکسه این ور اون ور میبرد، فک می کرد بچه شه. ولی خب اینم نمیشه. اگه فک میکرد واقعا بچه س اون تو، باید میترسید. این بیخیال بود. آهاااا، شایدم ازیناس که واکر احتیاج داره، اما خجالت میکشه با واکر بره این ور اون ور، الکی یه کالسکه گرفته دستش که ملت نفهمن نمیتونه راه بره بدون... لعنتی، این درختو کی کاشته وسط خیابون... دست زدم دیدم خونی شد دستم، تموم سرم میسوخت. کجای لعنتی شهر بود اینجا اصن؟ برم پی درمونگاهی چیزی، لاکردار.