کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

1238

هوا که سرده کم و بیش، دیگه عصرا نمیشه لب حوض نیشست. از پشت پنجره‌ی عرق‌کرده دید می‌زنیم حوض‌مون رو و زیر لبی می‌خونیم: گرمی حس من و سردی رفتار تو بود، شیشه‌ی پنجره‌ی دیده اگر اشکین است و این صوبتا! هوشنگمون میگه: چی میگی با خودت پسر؟! میگیم: هیچی حاجی! ولی خداییش، فاصله رو هم خوب تعریف نکردن‌ها، متر و کیلومتر هم شد ملاک؟! الان من یا بغل دست حوضم نشستم، یا نه دیگه! چه فرق داره پشت پنجره یا اون سر دنیا؟!

هوشنگمون میگه: بش می‌گن متریک گسسته! میگیم: بله؟! میگه: عَی عَی! ریاضی نمی‌خونی دیگه! نیگا اون کتاب سبزه رو دادم بهت نخوندی! متریک گسسته‌ی هوشنگت، فاصله رو اینطور تعریف‌ می‌کنه: دو نفر یا بر هم منطبقن، که درین صورت فاصله‌شون صفره، یا بر هم منطبق نیستن، که درین صورت فاصله‌شون بی‌نهایته! میگیم بش: بر هم منطبقن ینی تو بغل همن؟! میگه: آبّاریکلا! مث اینکه یه کمی داری ملتفت ریاضی میشی‌آ. میگیم: مخلصیم! عجب متری داری هوشنگی! میگه: متر کوچه و بازار نیس، مقصود اینکه، نمیشه باش خیابون رو متر کرد، واس اون باس همون دس به دامن اقلیدس شی، این متر هر جا که تعریف شد، کلن مسائل میره توی یه باب دیگه. توی ریاضی همه چی بسته به این معنی فاصله‌س. عوض بشه، کلهم قضایا یه طور دیگه میشه. البت اصول سر جاشه، قواعد اما، تغییر می‌کنه. این خیلی مهمه ها: اصول همونه، ولی قواعد تغییر می‌کنن. می‌فهمی؟

یه نیگا به هوشنگمون می‌کنیم، یه نیگا به حوض اون بیرون، یه نیگا به بخاری که از چایی می‌ره بالا. بش میگیم: فرق دود و بخار چیه هوشنگی؟ هوشنگمون میگه: باس ببینی گرما رو به کی میدی، از یکی دود بلن میشه، از یکی بخار. ملتفتی؟ میگیم: کاشکی باشیم.

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

1237

وقتی تنها التیام واژه است
توی جریان باد بین ساختمان‌ها
توی جاری باران بین خیابان‌ها
حتا،
توی بخارهای بیرونِ دهان مادیانی زخمی هم
حرف می‌بینم.
توی هر دم و بازدمش،
دو بار نون و فاء و سین را هجی می‌کنم
و توی چشم‌هاش
تاء و راء و سین را می‌خوانم.
که ترس، 
پشت هر درختی، 
کمین‌ناک، 
نشسته است.
حالا که هنوز شین است و باء،
از من،
کمی کمتر مانده از آنچه باقی‌ست تا صاد و باء و حاء،
کمی بیشتر مانده از آنچه باقی‌ست تا میم و راء و گاف.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

1236

داستان‌های پریان، پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یه روز یه موشه میره بقالی میگه آقا مرگ من دارید؟! بعد اینو یه شاگردبقالی داشت سر ناهار واسه اوستاش تعریف می‌کرد که آره، دیشب همچین خوابی دیدم و اینا. اوستا بقاله بش گفت: حالا داشتیم یا نه! شاگرده گفت: دیگه بعدش بیدار شدم، نفهمیدم داریم یا نه. اوستاش میگه پاشو همین الان برو ببین داریم یا نه. شاگرده میره نیگا می‌کنه، می‌بینه ندارن. میاد به اوستاش بگه که ندارن، تموم شده که می‌بینه اوستاش نیس. خلاصه این ور اون ور زنگ می‌زنه ببینه اوستاش یهو کجا غیب شد، هیچ نتیجه‌ای نمی‌گیره، زنگ می‌زنه آخرش خونه‌شون.

تلفن یهو یه رینگ بلندی می‌کنه، شایدم یه زینگ بلندی، که اوستا بقاله از خواب می‌پره. عرق‌مرق‌ریزون و نفس‌مفس زنون تلفن رو بر می‌داره و با صدای جیرجیرناکی میگه: الو! الو! الو! اما هیشکی نیس اون‌ور خط. یه کم گلوش رو صاف می‌کنه و با صدای همیشگیش فک می‌کنه این چه خوابی بود دیده بود آخه! مرگ موش‌شون یعنی تموم شده؟! خب که چی؟! شاگردش توی خوابِ این عجب خوابی دیده‌ها! لاقربتا! بعد همین طور تلفن هم توی دستش. 


پدربزرگه اون صفحه‌ای که عکس اوستابقاله با تلفن توی دستش روش هست رو ورق می‌زنه و به بچه‌ موش‌ها میگه: نیگا کنین، چطور خواب بقال‌ها رو آشفته کردیم ماها، از اوستا تا شاگرد، خواب و خوراک ندارن دیگه. هیشکی حریف ما نمیشه. زنده باد موش‌ها که ما باشیم.

قصه که تموم میشه و همه یکی یکی میرن. یکی از بچه موش‌ها که از قضا نوه‌ی همون پدربزرگه هم هس، کتاب رو بر می‌داره و صفحه‌ها رو تند تند بر می‌گرده تا می‌رسه به اونجایی که شاگرد بقاله داشت توی قفسه‌ها دنبال مرگ موش می‌گشت. فرداش که بابابزرگه می‌خواست قصه‌ی هر روزه رو بگه واسه بچه‌ها، دید یک صفحه‌ی کتاب نیس، کنده شده، همون صفحه‌ای که توش تصویر شاگردبقاله بود که داشت دنبال مرگ موش می‌گشت.