داستانهای پریان پیشتختخوابی برای بچههای خوب
اولین باری که آسد ممد حمومی قیافهی خودش را توی یک آینهی شفاف و بخارنگرفته دید توی مغازهی کتشلوارفروشی بود. با خانواده رفته بودند آنجا خرید دامادی. آسد ممد توی حمام به دنیا آمده بود. پدر و مادرش هر دو توی حمام کار میکردند، یعنی زندگی میکردند، انقدر توی حمام زندگی میکردند که پسرشان هم همانجا به دنیا آمد. پدرش هم توی حمام سر خورد و مرد، وقتی محمد ده ساله بود. البته توی حمام دفنش نکردند. از آن به بعد بود که ممد شد آسد ممد حمومی. البته پدرش سید نبود، اما مادرش سید بود. ولی از وقتی پدر مرد هیچکس نفهمید چی شد که این پیشوند آسد هم چسبید به اسمش، پسوند حمومی هم که جای سوال نداشت. مردانه را آسدممدحمومی اداره میکرد و زنانه را مادرش. زندگی آسدممد توی حمام تعریف شده بود. حتا نان و برنج و گوشت را هم کسبه محل وقتی میآمدند حمام برایشان میآوردند. توی تمام عمرش تا آن روز عروسی آسدممد بیرون حمام را جز از پشت لنگ آویخته به در ورودی ندیده بود الا قبرستان را، آن روزی که رفتند و پدرش را دفن کردند.
وقتی قرار شد زن بگیرد، برای اولین بار توی عمرش رفت بیرون، رفتند بازار. طلا و وسایل سفره عقد و فلان و چنان را خریدند و او بیشتر از دیدن عروس یا توجه به خرید محو بازار و آن همه آدم لباس پوشیده شده بود. رفتند و رفتند تا اینکه رسیدند به کتشلوارفروشی و توی آینهی آنجا اولین بود که آسدممد خودش را آن طور شفاف و بی بخار دید و نشناخت. هر چی به آدم توی آینه بیشتر نگاه میکرد کمتر به نظرش آشنا میآمد. به چشمهاش دست کشید، به موهاش، به گونههاش، به دست و پاش. انگار اصلا طرف را نمیشناخت. آن تصوری که از خودش داشت یک چهره و اندام محو بود که هر بار بسته به اینکه کجای آینه کمتر بخار داشت، یک جاییش مشخصتر میشد. اصلا به نظرش میآمد خودش یک چیز مشخصی مثل بقیه نیست، ولی حالا میدید که هست و باورش نمیشد، اصلا نمیفهمید چطوری این خودش است و آن چیزی که این همه سال فکر میکرد خودش است، خودش نیست.
واقعا هم قضیه عجیب بود. انگار یک جادوگری یکهو تمام افراد توی تابلوی آزادی هدایتگر مردمِ اوژن دولاکروا را زنده کند. اینها همه مخلوق نقاش بودهاند نه انقلابیهای واقعی که حالا تحت یک ستمگریای زندگی کرده باشند و به تنگ آمده باشند و شورش کرده باشند و کشته شده باشند و بکشند و خلاصه بدانند برای چی توی همچین صحنهای هستند. حالا اگر این تصاویر همه یکهو زنده شوند چه میشود؟ احتمالا زن نمایندهی آزادی با یک حالت ترسیدهای پرچم فرانسه و تفنگ توی دستش را پرت میکند و سعی میکند سینههایش را بپوشاند. از آن طرف بورژوآهای کتشلوارپوش و زحمتکشان کلاهپشمیپوش هم هیچ خبری از دشمنیای که بینشان باید باشد ندارند و با قیافههای متعجب به هم نگاه میکنند. خب توی همچین شرایطی چه بر سر انقلاب کبیر فرانسه میآید؟ همان هم بر سر آسدممدحمومی آمد.
خدا خیر بدهد به سرنوشت لویی شانزدهم و ماری آنتوآنت. کی حاضر میشد سر آسدممدحمومی را با گیوتین قطع کند؟ گیرم حالا یکی قبول میکرد، گیوتین از کجا میآوردند؟ حالا شهر کوچک بی آب و علف اینها به کنار، توی کل کشور ایران مگر گیوتین هست؟ البته که نیست. مثل خیلی چیزهای دیگر. این شد که آسدممدحمومی خودش را جمع و جور کرد و کتشلوار را خرید و عروسی هم انجام شد و عروس جای مادرشوهر را در ادارهی حمام گرفت و کم کم دست توی دست آسدممد دست به کار تولید آسدممد جونیور شدند. البته ناگفته نمامد، حالا که سید بودن آسدممد دیگر مشمول گذر زمان شده و کسی زیر سوال نمیبردش، آسدممدجونیور این برتری را به پدرش داشت که یک سید واقعی میشد.