روز آخر بهاره و ما نشستیم منتظر ببینیم بارون میاد یا نه. شاعر به اردیبهشت میگه خزان شکوفهها. ما میگیم آخرین فرصت ناگرمی. هوشنگمون اما هیچی نمیگه. میگه اردیبهشت و تیر نداره، ما باس پشت فنری هوندا ملت رو ببریم این ور و اون ور، بنزینم که گرون شده، ولی خب، خیالی نیس. بش میگیم: هوشنگی! اینا رو ولش کن، حال و حوصله داری یه سوالی بپرسیم ازت؟! میگه: بفرما! میگیم: نیگا! ما خودمون آمارشو گرفتیم، شوما توی گودر و گوگلپلاس بری بشمری، یکی ازون بالاهای تاپ تِن هیتز کلمهها میشه بغل. ملت همه صوبت میکنن از بغل و آغوش و این چیزا. گرچه هی میگن راجع بهش، شعر میبافن ازش، غرغر میکنن، ذوقذوق میکنن و هر چی، ما هنوز دستمون نیومده بغل دقیقا چیه. خوبش چیه، بدش چیه. بیا و واس یه بار روشنمون کنه که خدا روشنت کنه شب آخر فروردینی.
هوشنگمون نگاهی میکنه به آسمونی که همین طور هوا را تیره میبارد ولی فعلا نمیبارد و بمون میگه: مساله پیچیدهس. اصن نیگا، ما قابوسنامه داریم، اما آغوشنامه نداریم. اگه میشد به اینایی که تو میگی جواب درست داد، یکی ازین همه آدم حسابیهای قبل از ما یه کتابی، جزوهای، چیزی مینوشتن براش. فلذا، اصن نمیشه! بش میگیم: حالا ینی هیچی نمیشه؟! بابا هوشنگی شوما ناسلامتی. شوما نتونی کی بتونه؟! اصن کار نشد نداره توی قاموس هوشنگی، قابوسنامه رو نوشتن، شوما آغوشنامه رو بینویس. نیگامون میکنه و میگه: ما که با نوشتن بیگانهایم کلن. دس نمیبریم به قلم. همین حرف زدن رو هم از سر ناچاری سر و کله میزنیم باش. ولی خب، حالا گوش بیگیر. میگیم: به گوشیم!
میگه: نیگا، آغوش خوب اونه که منجر میشه به اطمینان، و البت که اطمینان میرسه به آرامش. نیگامون میکنه و وقتی هیچی نمیگیم، ادامه میده: البت باس ملتفت باشی که آغوشی منجر میشه به آرامش که اطمینانی که میسازه رو بشه تو همه جای زندگی پخش کرد، که بگیره مث پشهبند روی تموم هیکل زندگیت رو، اینطور نباشه که وقتی از پرانتز دو تا بازوی آغوش اومدی بیرون، اطمینانه هم دود بشه بره هوا. میگیم: پس که اینطور! میگه: جز اون، اون آغوشی آرامشسازه که اطمینانی که میده بهت قوی کنه تو رو. قوی توی مواجهه با مسائل و مشکلاتی که بیرون دایرهی اون آغوش، ایستادهن روبروت یا خواهند ایستاد. میگیم: ایول. همین؟!
فکری میکنه و میگه: یه چی دیگه میگم و همین! میگیم: بفرما! میگه: حواست باشه، صدی نودتا از آغوشهایی که بشون پناه میبری، واست جهنم میشن. میگیم: وا! چرا؟! میگه: دِ نمیگیری دیگه! واسه اینکه وقتی اون موضوع و علت پناهندگی به آغوش از بین بره، دیگه آغوش میشه قفس در اکثر قریب به اتفاق موارد. میگیم: حالا اگه اون عامل پناهندگی اصن از بین نره چی؟! میگه: حتا اگه دلیل پناهندگی به اون آغوش چیزی باشه که گاه و بیگاه بیاد سراغت تا همیشه، بازم وسط اون بارها، قفس تحمل ناپذیر آغوشه که توی خودت جمعت میکنه، کلافهت میکنه. اونقد که دیگه کم کم همون خاصیت پناهندگیشم از دست میده آغوش.
میگیم: یه کلوم بمون بگو پس در نهایت امر چی؟! آغوش خوب رو چطور پیدا کنیم؟! هوشنگون لبخند وایز اندر استیوپِدی میزنه بمون و میگه: اصل نکته همینه، شوما نباس بری پی یافتن آغوش خوب، بلکه، باس یه آغوش خوب باشی. همهش همین.
میخوایم یه چیزی بگیم، ولی چیزی نداریم واسه گفتن. اشاره به آسمون میکنیم که ینی همچنان هوا را تیره میدارد، ولی اصّن نمیبارد. میگه: ولی این آسمون هم بالاخره میباره. بارون دلش رو صاف میکنه و روشن. آفتاب در میاد توش و میتابه. ولی آفتاب باس همیشه یادش باشه یه تیکه ابر جلوش رو گرفته بود و اگه بارون نبود، با همهی عظمتش همون یه لکه ابر خاموشش میکرد. میگیم: سماور خوب، اونه که آتیشش هیچوقت خاموش نشه. میگه: آتیشش مال خودش باشه، نه زغال پاکتی و گاز شهری! میگیم: مگه میشه؟! میگه: بله که میشه. میگیم: تو که میگی میشه، حتما میشه دیگه. لبخندی تحویلمون میده و به شاعر میگه: اردیبهشت خزان شکوفههاست؟! پس که این طور! شاعر میگه: آره دیگه! شکوفهها میافتن، تا دیروز هوا رو قشنگ میکردن، حالا خاک رو. هوشنگمون میگه: ینی لگد نمیکنی شکوفهها رو؟! شاعر میگه: بخوام برسم به درخت ناچارم. هوشنگمون میگه: پس دیگه شکوفهها رو لگد کردی، حتما سعی کن برسی به درخت، و الا که هیچی به هیچی.
مام همین طور نشستیم این دو تا رو نیگا میکنیم که یهو بارون میگیره.
هوشنگمون نگاهی میکنه به آسمونی که همین طور هوا را تیره میبارد ولی فعلا نمیبارد و بمون میگه: مساله پیچیدهس. اصن نیگا، ما قابوسنامه داریم، اما آغوشنامه نداریم. اگه میشد به اینایی که تو میگی جواب درست داد، یکی ازین همه آدم حسابیهای قبل از ما یه کتابی، جزوهای، چیزی مینوشتن براش. فلذا، اصن نمیشه! بش میگیم: حالا ینی هیچی نمیشه؟! بابا هوشنگی شوما ناسلامتی. شوما نتونی کی بتونه؟! اصن کار نشد نداره توی قاموس هوشنگی، قابوسنامه رو نوشتن، شوما آغوشنامه رو بینویس. نیگامون میکنه و میگه: ما که با نوشتن بیگانهایم کلن. دس نمیبریم به قلم. همین حرف زدن رو هم از سر ناچاری سر و کله میزنیم باش. ولی خب، حالا گوش بیگیر. میگیم: به گوشیم!
میگه: نیگا، آغوش خوب اونه که منجر میشه به اطمینان، و البت که اطمینان میرسه به آرامش. نیگامون میکنه و وقتی هیچی نمیگیم، ادامه میده: البت باس ملتفت باشی که آغوشی منجر میشه به آرامش که اطمینانی که میسازه رو بشه تو همه جای زندگی پخش کرد، که بگیره مث پشهبند روی تموم هیکل زندگیت رو، اینطور نباشه که وقتی از پرانتز دو تا بازوی آغوش اومدی بیرون، اطمینانه هم دود بشه بره هوا. میگیم: پس که اینطور! میگه: جز اون، اون آغوشی آرامشسازه که اطمینانی که میده بهت قوی کنه تو رو. قوی توی مواجهه با مسائل و مشکلاتی که بیرون دایرهی اون آغوش، ایستادهن روبروت یا خواهند ایستاد. میگیم: ایول. همین؟!
فکری میکنه و میگه: یه چی دیگه میگم و همین! میگیم: بفرما! میگه: حواست باشه، صدی نودتا از آغوشهایی که بشون پناه میبری، واست جهنم میشن. میگیم: وا! چرا؟! میگه: دِ نمیگیری دیگه! واسه اینکه وقتی اون موضوع و علت پناهندگی به آغوش از بین بره، دیگه آغوش میشه قفس در اکثر قریب به اتفاق موارد. میگیم: حالا اگه اون عامل پناهندگی اصن از بین نره چی؟! میگه: حتا اگه دلیل پناهندگی به اون آغوش چیزی باشه که گاه و بیگاه بیاد سراغت تا همیشه، بازم وسط اون بارها، قفس تحمل ناپذیر آغوشه که توی خودت جمعت میکنه، کلافهت میکنه. اونقد که دیگه کم کم همون خاصیت پناهندگیشم از دست میده آغوش.
میگیم: یه کلوم بمون بگو پس در نهایت امر چی؟! آغوش خوب رو چطور پیدا کنیم؟! هوشنگون لبخند وایز اندر استیوپِدی میزنه بمون و میگه: اصل نکته همینه، شوما نباس بری پی یافتن آغوش خوب، بلکه، باس یه آغوش خوب باشی. همهش همین.
میخوایم یه چیزی بگیم، ولی چیزی نداریم واسه گفتن. اشاره به آسمون میکنیم که ینی همچنان هوا را تیره میدارد، ولی اصّن نمیبارد. میگه: ولی این آسمون هم بالاخره میباره. بارون دلش رو صاف میکنه و روشن. آفتاب در میاد توش و میتابه. ولی آفتاب باس همیشه یادش باشه یه تیکه ابر جلوش رو گرفته بود و اگه بارون نبود، با همهی عظمتش همون یه لکه ابر خاموشش میکرد. میگیم: سماور خوب، اونه که آتیشش هیچوقت خاموش نشه. میگه: آتیشش مال خودش باشه، نه زغال پاکتی و گاز شهری! میگیم: مگه میشه؟! میگه: بله که میشه. میگیم: تو که میگی میشه، حتما میشه دیگه. لبخندی تحویلمون میده و به شاعر میگه: اردیبهشت خزان شکوفههاست؟! پس که این طور! شاعر میگه: آره دیگه! شکوفهها میافتن، تا دیروز هوا رو قشنگ میکردن، حالا خاک رو. هوشنگمون میگه: ینی لگد نمیکنی شکوفهها رو؟! شاعر میگه: بخوام برسم به درخت ناچارم. هوشنگمون میگه: پس دیگه شکوفهها رو لگد کردی، حتما سعی کن برسی به درخت، و الا که هیچی به هیچی.
مام همین طور نشستیم این دو تا رو نیگا میکنیم که یهو بارون میگیره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر