مادره رو تموم لباسش عكس بادمجون بود، روي تيشرت و شرت بچه هه پر بود از عكس عقرب. مادره داشت با يه دستمال كه روش عكس عيسا مسيح بود دماغ بچه رو ميگرفت. بچه هه يه فين محكم كرد و يه تيكه از هپليش افتاد تو ليوان كاغذی چایی من. حالا یه نیم ساعتم از مسیر مونده بود و انگار هیچکس جز من نفهمیده بودم همچین اتفاقی افتاده. فک میکردم با خودم اگه برعکس میشد بهتر نبود؟ یعنی اصن همه میدیدن چی شده به جز خودم. گیرم هیشکی هم بهم نمیگفت، یا اصن برای کسی مهم نبود، یه ثانیه بعدش هیشکی یادش نبود چی شده، منم چاییمو میخوردم. بالاخره چایی ترمینالی یه هپلی بچهم بش اضافه بشه چیزی از ارزشهاش کم نمیشه خب. الان ولی، من دیگه از دلم نمیاومد باقی چاییم رو بخورم. باقی که میگم همهش منظورمه. تازه نباتش توش حل شده بود و میخواستم بخورمش در واقع.
هیچی دیگه، کتابمو که رفیقم بم داده بود و تاکید کرده بود حرف نداره در آوردم بخونم حدقل این نیمساعتی. از عجایب اینکه توی کتابه یه سردبیر و یه شاعر روس داشتن در مورد وجود نداشتن عیسی مسیح حرف میزدن. وسطاش یه یاروی عجیب غریب اومد توی داستان که اونطور که خودشو معرفی کرد توی هاگوارتز استاد جادوی سیاه بود ولی توی کل کتابای هری پاتر اسمش نیومده بود. دوس داشتم منم وارد قصه میشدم میگفتم بابا عیسی مسیح اگه وجود نداره، پس بادمجون و عقربم وجود نداره. الان عکس این سه تا روی این مادر و بچه و دسمال هست، میشه یکیش وجود نداشته باشه دو تا دیگه وجود داشته باشن؟ حتما جناب ایمانوئل کانت هم همعقیدهس با بنده که نمیشه. پس عیسی مسیح وجود داره. الانم اگه عیسی مسیح بود چاییه رو میخورد، چون خودش گفته بود بهشت مال بچههاس. اهل بهشتم که هپلیش کثیف نیس. حتا ممکنه مزهی عسل بده. البته درون صورت هم من نمیخوردم چایی رو، چون من چایی با عسل دوس ندارم. وسط این گرما آدم یاد سرماخوردگی میافته و تجربهی کج و کولهی منم نشون میده یاد هر چی بیفتی اکثرا جلوت سبز میشه، مگه اینکه بخوای سبز شه، که اونجوری زرد میشه.
فصل اول کتابه تموم شد، چنگی هم به دل ما نزد، ولی هنوز یه ربع ده دیقه مونده بود برسیم. بیرون پنجره فقط نور بود. خورشید انقد زیادهروی میکنه نکنه به فردا نرسه لاکردار. کاش حدقل جای مترو توی یه قطاری بودم یه بوفهای چیزی داشت، میرفتم یه چایی دیگه میگرفتم. البته نه، یه چایی ارزشش رو نداره بابا، جای ده دیقه بخوام ده ساعت بمونم اون تو، با این کتاب که به نظر چنگی تو دست و بالش نیس که بزنه به دل ما. ده دیقه که چیزی نیس. چشم به هم بزنی تمومه، ایناهاش. چشامو بستم و یه کم همون طور نگهشون داشتم و بعد ولشون کردم. انتظار داشتم شبیه این شیر و ببرای گرسنه که ول میکنن سمت گلایدیاتورا بشن که خب نشدن، ولی عوضش رسیدیم.
هیچی دیگه، کتابمو که رفیقم بم داده بود و تاکید کرده بود حرف نداره در آوردم بخونم حدقل این نیمساعتی. از عجایب اینکه توی کتابه یه سردبیر و یه شاعر روس داشتن در مورد وجود نداشتن عیسی مسیح حرف میزدن. وسطاش یه یاروی عجیب غریب اومد توی داستان که اونطور که خودشو معرفی کرد توی هاگوارتز استاد جادوی سیاه بود ولی توی کل کتابای هری پاتر اسمش نیومده بود. دوس داشتم منم وارد قصه میشدم میگفتم بابا عیسی مسیح اگه وجود نداره، پس بادمجون و عقربم وجود نداره. الان عکس این سه تا روی این مادر و بچه و دسمال هست، میشه یکیش وجود نداشته باشه دو تا دیگه وجود داشته باشن؟ حتما جناب ایمانوئل کانت هم همعقیدهس با بنده که نمیشه. پس عیسی مسیح وجود داره. الانم اگه عیسی مسیح بود چاییه رو میخورد، چون خودش گفته بود بهشت مال بچههاس. اهل بهشتم که هپلیش کثیف نیس. حتا ممکنه مزهی عسل بده. البته درون صورت هم من نمیخوردم چایی رو، چون من چایی با عسل دوس ندارم. وسط این گرما آدم یاد سرماخوردگی میافته و تجربهی کج و کولهی منم نشون میده یاد هر چی بیفتی اکثرا جلوت سبز میشه، مگه اینکه بخوای سبز شه، که اونجوری زرد میشه.
فصل اول کتابه تموم شد، چنگی هم به دل ما نزد، ولی هنوز یه ربع ده دیقه مونده بود برسیم. بیرون پنجره فقط نور بود. خورشید انقد زیادهروی میکنه نکنه به فردا نرسه لاکردار. کاش حدقل جای مترو توی یه قطاری بودم یه بوفهای چیزی داشت، میرفتم یه چایی دیگه میگرفتم. البته نه، یه چایی ارزشش رو نداره بابا، جای ده دیقه بخوام ده ساعت بمونم اون تو، با این کتاب که به نظر چنگی تو دست و بالش نیس که بزنه به دل ما. ده دیقه که چیزی نیس. چشم به هم بزنی تمومه، ایناهاش. چشامو بستم و یه کم همون طور نگهشون داشتم و بعد ولشون کردم. انتظار داشتم شبیه این شیر و ببرای گرسنه که ول میکنن سمت گلایدیاتورا بشن که خب نشدن، ولی عوضش رسیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر