کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

1273

قصه‌های پریان پیشتختخوابی، برای بچه‌های خوب


­­­­­­ یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه چوپونی نشسته بود زیر سایه‌ی بیدی، از همونا که روی شمدا عکسش هست و یه پیرمردی پیاله به دست زیرش نشسته. چوپونه نی بلد نبود بزنه، صدای خوبی هم نداشت که بزنه زیر آواز، گوسفندای اهالی ده رو می‌آورد می‌چروند و شب هم بر می‌گردوند به آغل مشترک. توی روستای اینا آخه سیستم این بود که یه روزی اومدن گفتن آقا هر کی هر چند تا گوسفند داره، حالا چه یکی، چه ده تا، بیاد اینا همه رو بکنیم یه گله، عوایدش هم مشترک، یه آغل مشترک هم داشته باشن، این وسط یکی بود که صفر گوسفند داشت و در نهایت همونم شد چوپون این گوسفندا.

خلاصه، می‌گفتیم، چوپونه نشسته بود زیر درخت و داشت فکر می‌کرد که عی بابا، هیچ هنری که باقی چوپونا دارن این نداره، نه آوازی بلده بخونه، نه نی‌ای بلده بزنه، هیچی. همین طور غرق توی این افکار بود که یه فکری زد به سرش. پا شد و از درخت بید رفت بالا و شروع کرد داد زدن که گرگ گرگ گرگ! آقا ملت که گوسفنداشون دست این بود سراسیمه دوییدن اومدن ببینن چی شده. ولی چی دیدن؟ گوسفندا در حال چریدن و چوپونم بالای درخت. بش گفتن: چی بوده جریان؟ کو گرگ؟ چوپونه گفت حالا که بالای درختم، عصری که برگشتم براتون میگم.

عصری که چوپون گوسفندا رو برد توی آغل، رفت سمت قهوه‌خونه‌ی روستا و نشست پشت میز و یه چایی قلیون براش آوردن و ملت هم منتظر که چی شده. چوپونه شروع کرد که بله، آقا من نشسته بود زیر درخت که یهو دیدم از پشت بوته‌ها یه صدایی میاد، خوب که دقت کردم دیدم یه جفت گوش سیاه دارن تکون می‌خورن، بعد از لای بوته‌ها یه پوزه‌ای اومد بیرون، اون موقع بود که رفتم بالای درخت و داد زدم گرگ گرگ، تا شما بیاین، گرگه اتفاقا از پشت بوته‌ها اومد بیرون و گفت بم که فقط اومده بود باهام حرف بزنه، بهم بگه گرگا دیگه نژادشون عوض شده، بعد گوشش رو نشونم داد که یه مقداری بزرگتر از حد معمول و نوک تیز شده بود. گفت گرگا از وقتی گوشاشون اینطوری شده دیگه گوسفند نمی‌خورن، دیگه تا اومدم بپرسم چی می‌خورن شما حمله کردین و گرگه هم فرار کرد و منم نفهمیدم چی شد.

فرداش دوباره چوپونه نشسته بود زیر درخت بید و داشت یه قل دو قل بازی می‌کرد و کتری شم روی آتیش در حال قل قل بود که یهو دوباره از جاش بلند شد و رفت بالای درخت و شروع کرد داد زدن که پلنگ پلنگ پلنگ! ملت هم دوباره آسیمه سر دویدن ببینن چه خبره، که باز دیدن گوسفندا در امن و امان می‌چرند و چوپون هم بالای درخته. بش گفتن چی شده؟ چوپونه گفت: حالا عصری میام بتون میگم، فعلا که خطر رفع شده.

عصری دوباره چوپونه رفت قهوه‌خونه و همه منتظر، گفت بشون که: آره دیگه، نشسته بودم زیر درخت بید و یه قل دو قل بازی می‌کردم که یه جفت پلنگ دیدم دارن میان سمتم، گفتم بشون چی شده؟ شمام اومدین بام صحبت کنید؟ نگام کردن، گفتم: چی شده خب؟ دارین منقرض میشین؟ می‌خوان چن تا گوسفند ببرین؟ باز دوباره نیگام کردن. گفتم: بابا چتونه؟! یه چیزی بگین خب. یهو یه قطره اشک از چشم یکی‌شون ریخت، از چشم همونی که مژه‌های بلندتری داشت. اون یکی که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تا اون اشکه اومد بیفته زمین روی اون استخون برآمده‌ی گونه که بود با زبونش لیسید و هنوز اشک معنی زبون رو نفهمیده بود که اون پلنگه که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تبدیل شد به یه عنکبوت. اون یکی پلنگه که اینو دید یه آنی مژه‌های بلندش رو تصویر کرد روی هم و چشماش رو بست و وقتی چشماش رو باز کرد شده بود یه شاهین. من خودم محو این اتفاق بودم که یهو شما سر رسیدین و پلنگه که شاهین شده بود، اون پلنگی که عنکبوت شده بود رو گرفت توی چنگال‌هاش و پرواز کرد رفت.

یکی از اهالی گفت: عه! پس اون شاهین که من دیدم پرید همین بود! لاقربتا! اون یکی گفت: توام دیدیش پس؟ من فک کردم خیالاتی شدم، آخه مراتع ما اصن شاهین نداشت. یکی دیگه گفت: عجب! من فک کرده بودم ساری چیزی باشه، نگو شاهین بوده پس. خلاصه بحث زیادی در گرفت و نهایت همه متعجب ازین ماجرای عجیبی که رفته بود به جناب چوپون.

فرداش که شد، چوپونه باز نشسته بود زیر درخت و داشت واس خودش فکر و خیال می‌کرد و گاهی هم پکی به چپقش می‌زد و با خودش فک می‌کرد اگه چپق کشیدن هم مث نی زدن مهارت خاصی می‌خواست باس چه خاکی تو سرش می‌ریخت که دوباره از جاش پا شد و از درخت رفت بالا و داد زد: بلوریا، بلوریا اومدن! بلووووووری‌هــــــــــــــــا اووووومدن! اهالی که از تنها چیزی که تا حد مرگ ترس داشتن بلوری‌ها بودن آروم آروم رفتن سمت مرتع و اون پشت حصارهای پناه گرفتن ببینن چه خبره، که دیدن بازم چوپونه بالای درخته و گوسفندا در صلح و صفا. یه کمی همون پشت منتظر موندن و بعد که دیدن خبری نیس، رفتن.

عصری که چوپونه رفت توی قهوه‌خونه همه دورش جمع شدن و سوال که بلوری‌ها چی شدن و چه خبر بود؟ چوپونه گفت: خوب منو تنها گذاشتینا، من اگه نبودم الان یه گوسفند براتون نمونده بود. گفتن ملت که بابا ما اومدیم، خبری نبود که، کسی نبود اصن! چوپونه گفت: شما اصن تا حالا بلوریا رو دیدین؟! ملت گفتن خب نه! گفت پس چی میگین؟! بلوری اسمش روشه، مث بلوره، ازین ورش اون ورش ملومه. شما که نمی‌بینین‌شون که. اینم که من دیدم‌شون، ندیدم‌شون که، حس کردم‌شون، نفس‌شون می‌خورد پشت گوشم، یکی دو تا نبودن که، صد تا، هزار تا، خیلی بودن. سریع رفتم بالای درخت، مونده بودم وسط زمین و آسمون نمی‌دونستم دست تنها چیکار کنم که یهو یه پرنده‌ای اومد نشست روی شاخه‎ی کناریم. یکی از اهالی گفت: چی بود؟ چی بود؟ چشمای همه اهالی دوخته شده بود به دهن چوپون، چوپونه گفت: اولش که نشناختم، بعد دیدم همون پلنگه‌س که شاهین شده بود. بهم گفت که چشمام رو ببندم، بعد بالش رو شروع کرد با یه صدای خاصی تکون دادن و حرکت پرهاش انگار کلمه میذاشت توی دهن من، دیگه توی حال خودم نبودم، نمی‌دونم چی گفت و چی گفتم، برگشتم به حال خودم دیدم اثری نیس از بلوریا. خیس عرق بودما، ولی گوسفندا همه سالم بودن و بلوریا هم رفته بودن.

خلاصه، چوپونه هر روز می‌رفت می‌نشست زیر درخت بید و بعد از چن تا چایی و یکی دو پک به چپق می‌رفت بالای درخت و داد بیداد می‌کرد و عصرم قضیه رو برای ملت تعریف می‌کرد. ملت دیگه اصن صبر نداشتن عصر بشه تا ببینن امروز چی داشته گوسفندای اینا رو می‌کشته و چوپونه چطور جلوش رو گرفته. اصن سر ماجرای هر روز شرط بندی می‌شد. ملت دیگه هر چی که داشتن و نداشتن شرط بسته بودن سر پیشبینی اتفاق‌هایی که برای چوپونه قرار بود بیفته، اما حتا یه بار هم کسی شرط رو نبرده بود، این بود که همه هی همه چیزشون رو به هم می‌باختن و مایملک مردم روستا می‌چرخید ازین خونه به اون خونه.

یه اتفاق عجیبی که داشت همزمان با همه‌ی اینا می‌افتاد کسی بش توجه نمی‌کرد این بود که گوش اهالی داشت تغییر حالت می‌داد، یه کم نوک تیزتر شده بود تهش، رفته بود سمت بالا، مث ساقه‌ی گل که میره سمت خورشید. هر روزی که میگذشت گوشا بیشتر تغییر حالت میداد و خم‌تر میشد سمت قصه‌های چوپون تا اینکه هزار و دو روز گذشت و ملت نشسته بودن توی قهوه‌خونه منتظر چوپون، ساعت شد شیش، هفت، هشت، اما خبری نبود از چوپون. ملت تا نه صبر کردن، هوا دیگه تاریک شده بود، اما نه از چوپون خبری بود نه از گوسفندا. ملت دیگه پا شدن رفتن تا مرتع، اما هیچی نبود، نه گوسفندی نه چوپونی.

همین طور با لب و لوچه‌ی آویزون ملت برگشتن روستا و تا صبح هیشکی نخوابید. صبحش اهالی از زن و مرد و پیر و جوون یکی یه کوله آذوقه و یه چوبدستی برداشتن و راه افتادن گشتن پی چوپون و گوسفندا. تا عصر گشتن و هیچی، دیگه خیلی گشنه‌شون شده بود، از دیروز هیچی نخورده بودن، سفره‌شون رو باز کردن که کمی غذا بخورن، اما هر چی می‌خوردن انگار نه انگار، سهمیه‌ی اون روز و فرداش و روز بعدش رو خوردن، اما گشنگی‌شون یه ذره هم کم نشد، دیگه توی شکم‌هاشون جا نبود، اما سیر نشده بودن که هیچ، گشنه‌تر هم شده بودن. هیچ نمی‌فهمیدن چرا سیر نمیشن آخه، تا همین چن روز پیش با یک پنجم همین غذا زمین شخم می‌زدن، کار می‌کردن، کاشت و داشت و برداشت به راه بود، حالا اما هیچی. همین طور بغل هم دراز کشیدن و چشماشون رو بستن. کسی اما خوابش نمی‌برد.

روزها همین طور میگذشت و نه غذا سیر می‌کرد و نه خواب می‌اومد. اول بچه‌ها، بعدش پیرترها و بعدتر جوون‌ترها یکی یکی از پا در می‌اومدن. از اهالی روستا دیگه هیچکس زنده نموند و قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه اما به خونه‌ش نرسید.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر