کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

1274

رفیقم یک مرضی گرفته این اواخر که پوست تخمه، پسته و انواع آجیل توی دهانش بند نمی‌شود. یعنی همین که مغزش را خورد پوستش را تف می‌کند بیرون. با دست هم بیرون نمی‌آورد، تف می‌کند. حالا مهم نیست کجاست، توی خانه، وسط خیابان، پیش دوستی، توی عیددیدنی. بد گرفتاری است، خب کمترین چیزی که با این جور رفتارها می‌رود آبروی آدم ست، حالا آبروی کوتاه مدت توی خیابان یا آبروی بلندمدت جلوی فامیل و دوست و آشنا، این است که از تخمه پرهیز شدید دارد. اما آن طور که خودش می‌گوید یک تخمه‌فروشی‌هایی توی این شهر هست که اگر یکهو بی‌هوا کارش به حوالی‌شان بیفتد ناخودآگاه می‌رود و پاکتی تخمه یا پسته می‌خرد و تا دانه‌ی آخر پوست‌هاشان را تف می‌کند این طرف و آن طرف. یکی‌شان مثلا طرف‌های خیابان نصرت است، یک زیرپله‌ای‌است. یکی نزدیک چهارراه ولیعصر بوده که حالا به لطف شهرداری و بند و بساط زیرگذر جدید بساطش را جمع کرده‌اند، یک چند جای دیگر هم هستند انگار. همه‌ی تلاشش را می‌کند کلاهش هم اطراف آن‌ها نیفتد، اما خب یک موقع‌هایی ناغافل می‌شود، حالا شاید کاری هم نباشد، اما پاهای آدم که همیشه به اختیار خودش نیستند.

فکر کنم این بیماری او واگیر هم داشته، چون من هم یک مدتی‌ست مبتلا به همچین چیزی شده‌ام. البته دهانم سرخود نشده، گوشم کنترلش از دستم در رفته. و از بخت بد نه یک تخمه‌فروشی توی خیابون نصرت و چند جای دیگر شهر عادت غریب عضو عجیب را بیدار می‌کنند، که گوشم توی اتاق محل کارم رفتار عجیبش را علم می‌کند. هر چند دقیقه یکبار صدای برخورد چیزی به پنجره‌ی اتاق را می‌شنود. انگار کسی پایین پنجره صدایم کرده و نشنیده‌ام و حالا دارد به شیشه سنگ می‌زند. پاهایم نه که اختیارشان به دستم نباشد، اما خب، هر چند دفعه یکبار از جام بلند می‌شوم و بیرون را نگاه می‌کنم مگر کسی واقعا کارم داشته باشد. هر بار هم کسی نیست. گفتم هم، اینجوری شدنم فقط مال فلان جای شهر نیست، مال محل کارم است. آنجا که زندگیم ازش می‌چرخد. یعنی نرفتن امکان وجودی ندارد.

حالا می‌توانم این از جام بلند شدن و تا لب پنجره رفتن و باز کردنش و خم شدن و پایین را نگاه کردن و کسی را ندیدن و دوباره برگشتن و سر جام نشستن را به چشم مثلا نماز و عبادت نگاه کنم. روزی پنج بار، پنجاه بار، پانصد بار. تازه ورزش هم هست، مثل نماز که ورزش هم هست، می‌دانید که. یعنی خب این از جام پا شدن و راه رفتن مشکلی نیست، مشکل آن ناامیدی بعدش است، وقتی کسی پایین پنجره نیست. توی یک کارهایی شدت ناامیدی‌اش ربطی به میزان شوق و ذوق انجامش ندارد، یعنی با اطمینان نود و نه درصد که کسی پایین پنجره نیست و صدا بازیِ گوشم است بروم لب پنجره یا اگر این اطمینان مساوی ده درصد باشد، میزان ناامیدی از ندیدن کسی پای پنجره فرق ندارد. میزان ناامیدی یعنی تعداد دقایقی که طول می‌کشد تا دوباره به حالی برگردم که کله‌م کارِ لازم برای کار کردن را بکند. حالا مشکلی که اتفاقا حسابی غالب هم شده این است که فاصله‌ی بین دو باری که گوشم صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره را می‌شنود کمتر است از فرصت لازم برای کار افتادن کله‌م. این است که هی می‌نشینم و کاری نمی‌کنم.

اتفاق از وقتی جدی‌تر شده که گاهی روی آن طاقچه‌ی پشت پنجره، که توی کتاب‌های زویا پیرزاد فهمیده‌ام بش می‌گویند هره، سنگریزه‌هایی هم می‌بینم. یعنی انگار واقعا کسی سنگ به پنجره زده است و تا من برسم پشت پنجره غیب شده. می‌گویم غیب شده، چون اگر رفته بود خب من می‌دیدمش، خیلی کمین کرده‌ام اما همیشه ناموفق، یعنی جز غیب شدن هیچ توضیحی برای این نبودن ناگهانی به عقلم نمی‌رسد. اینکه می‌گویم سنگریزه پشت پنجره است، توهم و خیال نیست. همه‌شان را یکی یکی جمع کرده‌ام، کلکسیونی شده. البته باز هم به درک و فهم و حواس پنجگانه‌ی خودم اطمینان نکردم و از چند نفر هم پرسیده‌ام. البته نه که فکر کنید یک مشت از سنگریزه‌ها برده‌ام مثلا پیش همکارم و گفته‌ام ببخشید چیزی توی مشتم می‌بینید؟ و اگر گفتند بله، بپرسم به نظرتان چیست؟ و آن‌ها بگویند سنگریزه. نه! خل که نیستم خودم را خل جلوه بدهم توی چشم بقیه. اینطوری پرسیده‌ام که قوطی سنگریزه‌ها را گذاشته‌ام کنار دست قوطی شیرینی‌هایی که وقتی کسی بیاید دیدنم محض پذیرایی کنار چایی نپتون می‌گذارم. بعد وسط صحبت یک طوری که انگار حواسم نیست چی را بر می‌دارم قوطی را از کشو بیرون آورده‌ام، اما اتفاقا حواسم جمع بوده که قوطی سنگ‌ها باشد، نه شیرینی (سنگ‌ها را توی قوطی خالی شیرینی گذاشته‌ام). بعد که طرف یک نگاه عجیبی کرده بهم که یعنی سنگ بخوریم، گفتم عه ببخشید، اینا چی‌ان دیگه! او هم گفته: مرحمتی شما، سنگریزه! یا حالا چیزی شبیه به این. بعد هم خنده‌ای که قبلا تمرینش کرده بودم کرده‌ام و قوطی را برگردانده‌ام توی کشو و قوطی شیرینی را گذاشته‌ام جاش روی میز.


توی کمی بیشتر از یک ماه پنج تا قوطی شیرینی سنگریزه جمع شده است. تعداد سنگریزه‌ها هی زیاد می‌شود و من مجبورم هی شیرینی بخورم که جای کافی برای انبار کردن‌شان داشته باشم. یک جعبه شیرینی که یک ماه و بیشتر می‌ماند را باید یک هفته‌ای و حتا زودتر تمام کنم. کم‌کم دیگر توی محل کارم جا برای جعبه‌های پر از سنگریزه نیست و باید ببرمشان خانه. وقت بردن‌شان به خانه خودم را شبیه کسانی می‌بینم که خانه‌ای نزدیک بانکی یا جواهرفروشی‌ای کرایه کرده‌اند و شبانه دارند تونل می‌زنند محض سرقت و حالا باید خاک‌های تولیدی را یکطوری منتقل کنند. بیشتر البته شبیه زندانی‌ای هستم که با قاشق دارد تونل برای فرار می‌کند، زندانی اما هر روز عصر نمی‌تواند آزاد برای خودش تمام خیابان‌های اطراف زندانش را متر کند که ده شب زودتر خانه بر نگردد. خانه‌ی پر از سنگریزه فقط به درد خوابیدن می‌خورد. ده شب زودتر هم که نمی‌شود خوابید.

توی سرم است اگر با این کار کردنم اخراج نشدم، اگر بازنشسته شدم، اگر تا آن موقع پول حسابی پس‌انداز کردم (بله، اگر توی روزگارم زیاد است، از همه چیز بیشتر)، بروم یک جای دوری یک خانه بخرم، ازین‌ها که از در حیاط تا در خانه یک مسیری باشد (خاکی) با درخت‌های سپیدار دو طرفش. بعد تمام این سنگریزه‌ها را که جمع کرده‌ام ببرم آنجا و بریزم توی آن مسیر. که دیگر خاکی نباشد. گاهی که به این چیزها فکر می‌کنم از اینکه حتا برای درخت‌های دو طرف آن مسیر هم تصمیم گرفته‌ام خنده‌ام می‌گیرد، از این خنده‌هایی که وقتی از دست خودت لجت می‌گیرد اما دست و پات بسته‌ست برای هر کار دیگری می‌آید سراغ آدم.

چند روز پیش همان دوست پوست تخمه تف‌کنم آمده بود دیدنم و من هم طبق عادت جدیدم، چای نپتون را که گذاشتم توی لیوان آب جوش، جای شیرینی قوطی سنگ‌ها را گذاشتم جلوش که ببینم می‌فهمد سنگ است یا نه. رفیقم همین‌طور که باهام از مشکلاتش با دو تا همکارش که سه تایی توی یک اتاق کار می‌کردند می‌گفت و داشت بهم یادآوری می‌کرد چقدر خوش‌شانسم که توی اتاقم تنها هستم دست کرد توی قوطی سنگ‌ها و یکی برداشت و گذاشت توی دهانش. یکهو داد زدم خوردیش؟! گفت: مگه دکوریه؟ البته نبایدم میذاشتی آ، می‌دونی که، من دست خودم نیست، پوستش رو تف می‌کنم اسباب شرمندگی میشه. آرام نگاهم را بردم سمت قوطی سنگریزه‌ها. توش هیچ سنگریزه‌ای نبود. پر بود از پسته‌، همه هم خندان. آرام یکی براشتم و و مغزش را در آوردم و گذاشتم توی دهانم. با نمک کافی و انگار کمی آبغوره تفت داده شده بود و مزه‌ش بی‌نقص بود. نگاهم را بلند کردم سمت دوستم که دیدم دهانش باز مانده، با سرش به دستش اشاره کرد، توش دو تا پوست پسته بود. بهش گفتم: اینا سنگریزه بودن تا الان! گفت: پوست‌شون رو تف نکردم!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر