داستانهای پریان پیشتختخوابی برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، یه عمو جغد شاخداری بود که اولش شاخ نداشت، ولی طی یک پرواز سه روزهی از سر بیکاری ناشی از سه روز یهویی تعطیل شدن، ازین ور جنگل به اون ور جنگل شاخ در آورده بود. بعد تا سه هفته هم نمیدونست شاخ در آورده. آخه طوفان موفان شده بود تو جنگلشون، آب همه جا گلآلود بود این موقع آب خوردنم نمیدید. بعد رفیق و دوست و آشنایی هم نداشت که اونجور باشه که بش بگه که بابا شاخا چیه روی سرت.
خلاصه سه هفته از گردش این از این سر جنگل به اون سرش و شاخ درآوردنش گذشته بود که یه مشت آدمیزاد داشتن با ماشین از توی جنگل رد میشدن، یه آینهی بزرگم بسته بودن به ماشین. همون آن این جغد حالا شاخدار هم داشت پرواز میکرد بره سر کارش که یهو خودش رو دید توی اون آینه، ینی اول خودش رو دید، بعد شاخهاش رو دید، اونقد تعجب کرد که یهو اصن زمین و زمان و از همه بدتر بال زدن رو فراموش کرد و صاف رفت توی شیشهی ماشین و راننده هم کنترل ماشین از دستش در رفت با جغد حالا شاخدار و باقی مسافرای توی ماشین همه رفتن ته دره.
دست بر قضا یکی از مسافران توی ماشین که اسمشم مهتاب بود قبلش یه جمله گفته بود مبنی بر اینکه: ما میریم تهران، برای عروسی خواهر کوچکترم، ما به تهران نمیرسیم، همگی میمیریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر