داستانهای پریان، پیشتختخوابی، برای بچههای خوب
یکی بود یکی نبود، یه یارویی بود که هر روز صب که میخواست از خونه بره بیرون به یه تیکه برف، یه تیکه گل، یه تیکه رنگ خشک نشده، یه تیکه سیمان خشک نشده، یا خلاصه یه چیزی احتیاج داشت که جای پاش توش بمونه. از روی جای پاش میفهمید اون روز به درد بخور خواهد بود یا نه. از روی شکلی که از جای پاش میموند. جای پاش البته نه، جای دمپاییش. دمپایی آبا و اجدادیشون که صد و هیجده جفت ازش وجود داشت و این تازه جفت شصت و شیشم رو پاش کرده بود.
خلاصه که توی خانوادهی اینا که در آن واحد یه عضو بیشتر نداشت، هر کسی باید صبح که میخواست بره بیرون این دمپایی رو میپوشید، یه جایی بیرون از محوطهی خونه پاش رو توی یه چیزی که جای پا توش بمونه فرو میکرد، بعد تصمیم میگرفت امروز بره بیرون یا نه. جالب اونکه این کار تاثیر خاصی توی زندگی افراد این خانواده هم نداشت، جز اینکه به دلیل سر کار نرفتن خیلی از کارهاشون رو از دست میدادن هی. اصن این خانواده هیچ استعداد خاصی هم نداشتن، تنها استعدادی که فک میکردن دارن این بود که از جای دمپایی بفهمن اون روز باید برن بیرون یا نه.
یه روز اون عضو این خانواده که داریم در موردش حرف میزنیم جفت شصت و هفتم دمپایی رو پاش کرد، چون جفت شصت و شیشم دیگه فرسوده شده بود. بیرون که رفت همین که جای پاش رو روی نیمکت تازه رنگشدهی زیر درخت جلوی خونهش دید به آنی تشخصی داد این بدترین شکل مشاهده شده توی هفتاد سال اخیر بوده. همون طور که جفت شصت و هفتم پاش بود با خودش گفت، خب که چی، شصت و هفت جفت به حرف این دمپاییها گوش کردیم چی شد! بذار یه امروز گوش نکنم. پاش رو از نیمکت گذاشت پایین. از روی جدول پرید و اومد از خیابون رد شه که یه تاکسی زد بهش، پرتش کرد، سرش خورد به لبهی جدول.
خون همین طور از جمجمهی شکافته شدهش میریخت روی زمین که یه آدمک کوچیک از شکاف جمجمهش اومد بیرون. اولش یه ریزه بود، بعد که ایستاد کمی بزرگتر شد، حالا راننده تاکسی هم مات داشت نیگا میکرد، آدمکه همین طور از سمت سر میرفت به سمت پا تقریبا شد همقد اونی که تصادف کرده بود، آروم جلوی تصادفیه زانو زد و نبضش رو گرفت. بعد یه نگاهی انداخت به راننده تاکسی که یارو از ترسش پرید تو ماشینش و در رفت. آدمکه که دیگه بزرگ شده بود و هیچ آدمک نبود، آروم رفت و دمپاییهای جنازه رو در آورد و با دقت پاش کرد. با دمپایی قدم گذاشت توی خونی که روی آسفالت پخش شده بود و کم کم حالت ژلهای گرفته بود، پاش رو چن بار فشار داد و بعد عقب رفت، به جای دمپایی نگاه کرد و گفت: واقعا امروز رو باید خونه موند. این رو گفت و رفت توی خونه و در رو هم پشت سرش بست. هنوز پنجاه و یه جفت دیگه دمپایی مونده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر