کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

1294

جای خالی یک پالتو روی رخت آویز آویزان به پشت در ورودی هال مثل همین جمله تتابع اضافات دارد. اضافه توی دستور فارسی، خب معنی زیادی نمی‌دهد. اضافه دقیقا معنی اضافه شدن دارد، افزودن. چیزی بیشتر از قبل. اینکه یک جای خالی چیزی بیفزاید ظاهرش تناقض دارد، اما باطنش هماهنگ است با مولکول‌های هوا و بقایای عطری که با حرکت براونی این طرف و آن طرف می‌برندش و همه جا را آبی می‌کنند. این طرف و آن طرف یعنی توی ظرف‌ها، لباس‌ها، بالشت‌ها، لاحاف و تشک و دستگیره آشپزخانه و تابلوهای نقاشی و گلدان‌های خالی و پرده و گل‌ها.

نور آفتاب که وظیفه‌اش نمایاندن تمام این صحنه به من است از لای کرکره لکنت گرفته. لکنتی که مربوط به زبان و ذهن نیست. مربوط است به انبوهی گفتنی و دشواری شروع. من اما آنقدر صبر کردم که این نور لکنتی تصمیمش را گرفت و تماما خودش را پهن کرد روی تابلوی نقاشی رنگارنگی که روبروم روی کاناپه نشسته است. آبی، مسی، زرد، طلایی، خردلی، سبز، مشکی، نارنجی، و سرخ. سه رنگ سرخِ توی تابلو با هم شروع کرده‌اند به حرف زدن. یکی سرخ، رنگ قوطی کوکا کولا، یکی سرخ، رنگ غروب آفتاب، و یکی سرخ، رنگ چمدان روی زمین. حرف‌هایشان درهم شده و بیشتر به همهمه شبیه می‌شود تا چیزی که بشود ازش سر در آورد. انگار پله پله از شهر شلوغ بالا و بالاتر بروی و بالاخره آن بالای بالا که ایستادی به هیاهوی شهر گوش بدهی. هیاهوی شهر از بلندی، البته بدون همراهی باد نیست. باد از رنگ سرخ چهارم می‌آید. رنگ سرخِ لب‌ها، سه بوسه روی تابلوی نقاشی. شدت باد که هی بیشتر و بیشتر می‌شود باقی رنگ‌ها ساکت می‌شوند. حالا فقط سرخی لب‌هاست که حرف می‌زند.

لب‌ها حین حرف زدن جلو و جلوتر می‌آیند و کم کم می‌نشینند پشت پلک‌هام، چشمهام را می‌بندند. دلتنگی، دستی‌ست که این پلک‌های بسته را باز می‌کند. البته نه با انگشتان خودش. انگشت‌های دلتنگی جایی توی تن آدم را فشار می‌دهند که خزانه‌ی اشک‌هاست. اشک‌ها، حتما به خاطر قانون ظروف مرتبطه، می‌آیند بالا و چشم‌ها را به زور باز می‌کنند به پنجره‌ای که پشتش باران می‌آید، شاید هم جلوش. آدم پشت و جلوی پنجره را تشخیص نمی‌دهد و این به خاطر آن است که باران بدون مه نمی‌شود، و مه بالاتر ایستاده، حوالی ذهن.

از پشت مه دنیا همیشه یک طور دیگر است. الان، شبیه یک کتابفروشی سایه روشن پر از کتاب‌های جور وا جور. آرام آرام می‌روم سمت یکی از طبقه‌ها و یک کتاب تصادفی بر می‌دارم. یک تخت کنارم ظاهر می‌شود. می‌نشینم روی تخت و کتاب را باز می‌کنم، لاش یک برگ کاغذ است. ازش بر می‌آید که نامه‌ی کتابفروش است برای یکی از مشتری‌ها که دو روز پیش بین همین قفسه‌ها می‌چرخیده.

شاید یک روز که بار دیگر راهت افتاد به این کتابفروشی، آمدی تا طبقه‌ی سوم، شاید همین کتاب را از قفسه برداشتی، شاید بازش کرد، شاید این برگ که نیم‌ساعت دیگر از درختِ دفترم می‌افتد را دیدی. شاید تا آن روز کتاب‌های زیادی نوشته‌ای، شاید یک خط هم ننوشته‌ای. شاید وقتی این خط ها را می‌خوانی مرا به خاطر آوردی که چطور سعی می‌کردم با پیشنهادها و اظهارنظرهام جالب به نظر برسم. اگر این‌ها را خواندی یادت باشد با هر کلمه‌ای که به بهت می‌گفتم یک کلمه از خاطره‌ات با تیشه‌ی مردی هخامنشی با مو و ریش مجعد روی سینه‌ام حک می‌شد.

از یک طرف باور ندارم این اتفاق هرگز بیفتد، از طرف دیگر اما، احساس می‌کنم، تمام عمرم، از حالا، صرف انتظار برای آن روز می‌شود. البته منظورم اصلن اسیر کردنت توی خاطراتم نیست. تو آزادی، مثل باد. روی رودها می‌وزی، روی جنگل‌ها، کوه‌ها، شهرها. از توی ناقوس‌ها رد می‌شوی و صدایشان، صدایت می‌شود که توش گوشم می‌پیچد. فقط می‌خواهم بگویم، شاید روزی بازگشتی و توی موهای من هم وزیدی. آن وقت، اگر دیر نشده باشد، شاید همانجا بمانی، تا وقتی دو تایی روی هم صد و شصت ساله شویم.

به هر حال، هر چه پیش آید، برایت آرزوی روزهای خوش دارم، یک سال نو پر از لبخند، دو سال نو پر از لبخند، سی سال نو پر از لبخند، پنجاه سال نو پر از لبخند. فقط، خب... فقط یادت باشد، بوسه‌ای از اسفند ماه ۱۳۹۴ اینجا منتظر نشسته است، منتظر تو. لای این کتاب، توی طبقه‌ی سوم این کتابفروشی.

نامه را بر می‌گردانم لای کتاب، کتاب را می‌گذارم توی قفسه. انگار بخشی از سایه‌روشن طبقه‌ی سوم کتابفروشی، روی تخت دراز می‌کشم، چشم‌هام را می‌بندم. دلتنگی خزانه‌ی اشک‌ها را رها کرده، حالا صدای ناقوس می‌دهد. یازده ضربه‌ پشت سر هم. خواب دست توی دست دلتنگی، بهم لبخند می‌زند، شاید هم اشک می‌ریزد. از پشت این پنجره، تشخیصش آسان نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر