ساعت چار بود و بیرون از همین حالا تاریک شده بود. برف هم میآمد انگار. هفتمین روزی بود که توی خانه مانده بودم و پام را حتا برای گرفتن نان هم نگذاشته بودم بیرون. زنگ در را زدند. طبقهی بالا بودم و حوصلهی پایین رفتن نداشتم. زنگ را دوباره زدند. تا اول پلهها آمدم و باز پشیمان شدم، یا مردد. اما زنگ سوم یقهم را گرفت و چارده تا پله برد پایین تا پشت در. از چشمی نگاه کردم. مرد میانسالی بود توی پالتویی که گرانقیمت میآمد به نظر. کنار دستش یک کارتن بلند بود. مرد کلاه و شالگردن داشت. نمیشناختمش. شبیه گداها هم نبود. شاید جایی اتفاقی افتاده بود. در را باز کردم. مرد سلام مشتاقانهای کرد و دو دستی دستم را فشرد. جواب دادم و پرسید: شما؟! گفت: من؟! و بعد از لای در سرش را آورد تو و به اطراف نگاه کرد. نگاهش ثابت ماند روی آشپزخانه و بعد سرش برگشت بیرون در و گفت: از شما بعید است چنین یخچالی داشته باشید. این بار من به آشپزخانه نگاه کردم و گفتم: بله؟!
دوباره دستش را دراز کرد و این بار منتظر ماند من بفشارمش. گفت: من یخچال میفروشم. بعد به کارتن بلند اشاره کرد و گفت: بهترین یخچالیست که به عمرتان دیدهاید. گفتم: خب، دیدید که، من یخچال دارم. گفتم: فکر میکردم این جور با یخچال و آبمیوهگیری و جاروبرقی درِ خانه آمدنها مال خارجهست. انگار اینجا هم باب شده. گفت: اشتباه نکنید. خارجه و اینجا ندارد. وقتی فروشنده فقط فکر پول است، فکر یک لقمه نان، خب خودش محصولش را نمیآورد خانه به خانه تا بفروشد، مخصوصا یخچال را. من اما عاشق یخچالم، شیدای یخچالم، احساس میکنم وظیفهام روی زمین این است که تا میتوانم یخچالهای به درد نخور توی آشپزخانهها را عوض کنم با یخچالهای خوب. بعد طی مکثی اشاره کرد به جعبهی بلند و گفت: مثل این یکی. با خودم فکر کردم، شیدای یخچال؟! عاشق یخچال؟! یارو دیوانهست. گفت: عمرم را گذاشتهام روش. هر یخچال جدیدی که میسازم از قبلی بهتر است. یاد دیالوگ باد و درایور توی کیلبیلدو افتادم. ناخودآگاه گفتم: انگار که قبل از آن هیچ کدام از یخچالهایی که شما ساختهاید را شما نساختهاید؟! و بعد بلافاصله اضافه کردم: ولی من متاسفانه پولی برای خرید یخچال منحصر بفرد شما ندارم.
مرد دو دستش را به هم زد و با شعف گفت: پول؟! کی حرف پول زد. مهم وجود یک یخچال خوب توی هر خانه است و این یکی سهم شماست. من تا توی آشپزخانهتان نبینمش آرام نمیگیرم. حالا برای پولش یک فکری میکنیم. گفتم که، من دنبال یه لقمه نان نیستم. عاشق پی رضایت معشوق است. پول چه اهمیتی دارد. بگذارید یک دقیقه بیایم تو و بهتان نشان بدهم. تا یک حرفهای نباشد نمیتوانید فرق یخچال خوب و معمولی را بفهمید، و من حرفهای هستم. هزار و یک نکتهی ریز هست. مردد بودم که چه کار کنم. مطمئن بودم یخچال را نخواهم خرید. از طرفی سه روز عدم تماس به هر گونه موجود زنده این وسوسه را می ساخت را راهش بدهم و بگذارم خودی نشان دهد. از طرفی مرد بیآزاری به نظر میآمد. گفتم بفرمایید تو، ولی قبلش سریع اتمام حجت کردم که: فکر نمیکنم قادر به خریدش باشم. اینجوری خیالم راحتتر بود. لبخندی زد و عرقهای بالای لبش را با زبان لیسید و گفت: آن مربوط به آینده است.
ازم خواست در انتقال یخچال بهش کمک کنم. من هم کردم. یک طرفش را من گرفتم و طرف دیگر را او، و آوردیم جعبه را داخل. وزنش به سایزش نمیخورد. در را پشت سرش بست و بهم گفت: شما بنشینید و فقط نگاه کنید. بعد پالتو و کلاه و شالگردنش را در آورد و رفت سرغ کارتن. پیرهنی که زیر پالتو پوشیده بود تمام چسبیده بود به تنش. تند و تند که حرکت میکرد تا یخچال را از شر کارتن خلاص کند خیسی عرق و پوست تنش شکلهای عجیب و غریبی میساختند. من یک مترسک دیدم، یک بار هم اژدهایی دیدم که از دهانش به جای آتش آبنمک میزد بیرون. به نظرم آمد جالب میشد که بساط بلالفروشی راه بیندازم با دو تا اژدها، یکی اژدهایی که از دهانش آتش بیاید بیرون و یکی که اژدهایی که از دهانش آب نمک. اولی بلال را کباب میکرد و آن دیگری بش نمک میپاشید. حتما مشتری از سر و کولم بالا میرفت. گرچه فعلا برای اینکار زود بود، زمستان کی بلال میخورد. باید تا تابستان، یا حداقل بهار صبر میکردم.
صدای به هم خوردن دو کف دست مرد مرا به خودم آورد. داشت عرق روی پیشانیش را با دستمالی چارخانه که خانههاش هماندازه نبودند پاک میکرد. اما عرق از سر و کولش پایین میرفت. این پاک کردن پیشانی مثل این بود که زیر باران سعی کنی شیشهی ماشین را هی خشک کنی. یخچال از کارتنش در آمده بود و تمام قد ایستاده بودم جلوم. رنگش سبز کاهویی بود. همرنگ یخچال فیلوری که وقتی بچه بودم توی آشپزخانهی مادربزرگم ایستاده بود. گفتم: چه خوشرنگ! مرد گفت: البته! من میدانیم برای کدام مشتری کدام رنگ را در نظر بگیریم. حالا این رنگش است. توش را باید ببینید. بعد یخچال را باز کرد. توش شبیه همهی یخچالهای دیگر بود. چند تا قفسه و یک کشو و لامپی که با باز شدن در روشن میشد. اما نه، یک فرقی هم داشت. فریزر نداشت. گفتم: فریزر ندارد؟ لبخندی زد و گفت: صبور باشید قربان، صبور.
در یخچال را بست و کمی ازش دور شد و چند لحظه نگاهش کرد. آن طور که وقتی قرار است موشکی هوا کنند و چند ثانیه مانده تا لحظهی پرتاب همه بش خیره میشوند. بعد دوباره رفت نزدیک یخچال و دستی به پهلوش کشید. انگار دکمهای را فشار دهد. فشار که نه، نوازش کند. بعد برگشت رو به من و گفت: این شما و این..و بعد ناگهان در یخچال را باز کرد. مثل شعبده بازی بود. توی یخچال خبری از کشوی میوه و قفسهها نبود. کاملا شده بود فریزر. انگار دکمهای چیزی را آن اطراف فشرده بود و یکهو توی یخچال همه چیز طور دیگری شده بود. از هیجان نفسنفس میزد و عرق هم همیطور ازش میبارید. گفت: خارقالعاده نیست؟! گفتم: خیلی! چطور اینطور شد؟! گفت: چطور؟! از من چطور را نپرسید، فقط از نتیجه لذت ببرید. فایدهی معجزه همین است، که چطورش را نباید پرسید، نباید فهمید. فقط باید تعجب کرد و بعد تعجب را سوق داد به راه لذت. هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت.
بعد از مکثی ادامه داد: چقدر منحصربفرد! حالا اینها که تغییرات ظاهری بود. چیزی که این یخچال را واقعا استثنایی میکند سیستم فریزینگش است. توی ده دقیقه هر چیزی که بگذارید توش چنان یخ میزند که انگار از هزاران سال پیش زیر یخهای قطب شمال بوده است. علاوه بر آن، سیستم حفاظتیش هست که تصمیمها را بازگشت ناپذیر میکند و حیاتی. حواستان باشد، وقتی چیزی را برای یخ زدن توش میگذارید دیگر راه برگشت ندارد. درش که بسته شود تا فرآیند یخ زدن کامل نشود امکان ندارد بتوانید بازش کنید. از گاوصندوق بانک مرکزی هم امنتر است. باورتان نمیشود نه ؟! باید ببینید، تا چشمها تایید نکنند قلب آرام نمیگیرد. چیزی ندارید بگذاریم یخ بزند؟ تکهای گوشت یا نمیدانم، هر چیزی!توتفرنگی؟! گیلاس؟! نان؟! شیرینی؟! ندارید، نه؟! نداشتم. یک هفته بود از خانه بیرون نرفته بودم و یخچالم شده بود کمدی خالی از سکنه. عرقریزان ادامه داد: اصلا این چیزها چرا، خودم باید نشانتان بدهم چقدر این یخچال استثناییست، هیچکس به جز من نمیتواند دلیل باشد و قانعتان کند. هیچ چیز مثل جانی که ذره ذره از دست میرود مهر تایید نمیزند پای ادعای عاشقی. این بهترین یخچالم است. طوری که انگار تمام یخچالهایی که پیش از این ساختهام را من نساختهام. ببینید چطور کار میکند، معرکه است، حرف ندارد، خارقالعاده است. معجزه است..
مرد همینطورکه صفات مختلف به یخچال نسبت میداد رفت توش و در را بست، واقعا رفت توش و در را بست. چیزی شبیه تایمر روی در یخچال ظاهر شد و یازده دقیقه و سی و هفت ثانیه شروع کرد به کم شدن. همچنان نشسته روی کاناپه، زل زده بودم که به یخچالی که اعدادِ روش نزول میکردند و مردی که پالتو و کلاه و شالش روی مبل کناری افتاده بود داشت توش یخ میزد. به جملهی مرد فکر میکردم "هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت". چیزی که لذت را از بین میبرد شناخت است. آدم که زیر و بم یک چیز را فهمید، از الف تا یاش توی مشتش بود، خب دیگر از تکرارش لذت نمیبرد. همه چیز از قبل معلوم است. گرچه درد، برخلاف لذت، اینطور نیست، هر بار تکرارش باز رنجآفرین هست اما بیشک دردی که انتظارش را داری رنجش کمتر است، تا درد نامنتظر. بنابراین، اوج کار وقتیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت. امتحان نکردم در باز میشود یا نه، ادعاهای مرد غیر قابل شک بود. منتظر بودم اعداد روی در همه صفر شوند، انتظار هوا را سرد و سردتر میکرد. انگار تمام پنجرههای دنیا را توی اتاق من باز کرده بودند. دست دراز کردم و پالتوی مرد را تنم کردم. کلاهش را گذاشتم سرم و شالگردنش را پیچیدم دور گردن و دهانم. عددها نزدیک و نزدیکتر میشدند به صفر. با خودم فکر کردم: من واقعا یکی از این یخچالها میخواهم، قیمتش هر چه که باشد.
دوباره دستش را دراز کرد و این بار منتظر ماند من بفشارمش. گفت: من یخچال میفروشم. بعد به کارتن بلند اشاره کرد و گفت: بهترین یخچالیست که به عمرتان دیدهاید. گفتم: خب، دیدید که، من یخچال دارم. گفتم: فکر میکردم این جور با یخچال و آبمیوهگیری و جاروبرقی درِ خانه آمدنها مال خارجهست. انگار اینجا هم باب شده. گفت: اشتباه نکنید. خارجه و اینجا ندارد. وقتی فروشنده فقط فکر پول است، فکر یک لقمه نان، خب خودش محصولش را نمیآورد خانه به خانه تا بفروشد، مخصوصا یخچال را. من اما عاشق یخچالم، شیدای یخچالم، احساس میکنم وظیفهام روی زمین این است که تا میتوانم یخچالهای به درد نخور توی آشپزخانهها را عوض کنم با یخچالهای خوب. بعد طی مکثی اشاره کرد به جعبهی بلند و گفت: مثل این یکی. با خودم فکر کردم، شیدای یخچال؟! عاشق یخچال؟! یارو دیوانهست. گفت: عمرم را گذاشتهام روش. هر یخچال جدیدی که میسازم از قبلی بهتر است. یاد دیالوگ باد و درایور توی کیلبیلدو افتادم. ناخودآگاه گفتم: انگار که قبل از آن هیچ کدام از یخچالهایی که شما ساختهاید را شما نساختهاید؟! و بعد بلافاصله اضافه کردم: ولی من متاسفانه پولی برای خرید یخچال منحصر بفرد شما ندارم.
مرد دو دستش را به هم زد و با شعف گفت: پول؟! کی حرف پول زد. مهم وجود یک یخچال خوب توی هر خانه است و این یکی سهم شماست. من تا توی آشپزخانهتان نبینمش آرام نمیگیرم. حالا برای پولش یک فکری میکنیم. گفتم که، من دنبال یه لقمه نان نیستم. عاشق پی رضایت معشوق است. پول چه اهمیتی دارد. بگذارید یک دقیقه بیایم تو و بهتان نشان بدهم. تا یک حرفهای نباشد نمیتوانید فرق یخچال خوب و معمولی را بفهمید، و من حرفهای هستم. هزار و یک نکتهی ریز هست. مردد بودم که چه کار کنم. مطمئن بودم یخچال را نخواهم خرید. از طرفی سه روز عدم تماس به هر گونه موجود زنده این وسوسه را می ساخت را راهش بدهم و بگذارم خودی نشان دهد. از طرفی مرد بیآزاری به نظر میآمد. گفتم بفرمایید تو، ولی قبلش سریع اتمام حجت کردم که: فکر نمیکنم قادر به خریدش باشم. اینجوری خیالم راحتتر بود. لبخندی زد و عرقهای بالای لبش را با زبان لیسید و گفت: آن مربوط به آینده است.
ازم خواست در انتقال یخچال بهش کمک کنم. من هم کردم. یک طرفش را من گرفتم و طرف دیگر را او، و آوردیم جعبه را داخل. وزنش به سایزش نمیخورد. در را پشت سرش بست و بهم گفت: شما بنشینید و فقط نگاه کنید. بعد پالتو و کلاه و شالگردنش را در آورد و رفت سرغ کارتن. پیرهنی که زیر پالتو پوشیده بود تمام چسبیده بود به تنش. تند و تند که حرکت میکرد تا یخچال را از شر کارتن خلاص کند خیسی عرق و پوست تنش شکلهای عجیب و غریبی میساختند. من یک مترسک دیدم، یک بار هم اژدهایی دیدم که از دهانش به جای آتش آبنمک میزد بیرون. به نظرم آمد جالب میشد که بساط بلالفروشی راه بیندازم با دو تا اژدها، یکی اژدهایی که از دهانش آتش بیاید بیرون و یکی که اژدهایی که از دهانش آب نمک. اولی بلال را کباب میکرد و آن دیگری بش نمک میپاشید. حتما مشتری از سر و کولم بالا میرفت. گرچه فعلا برای اینکار زود بود، زمستان کی بلال میخورد. باید تا تابستان، یا حداقل بهار صبر میکردم.
صدای به هم خوردن دو کف دست مرد مرا به خودم آورد. داشت عرق روی پیشانیش را با دستمالی چارخانه که خانههاش هماندازه نبودند پاک میکرد. اما عرق از سر و کولش پایین میرفت. این پاک کردن پیشانی مثل این بود که زیر باران سعی کنی شیشهی ماشین را هی خشک کنی. یخچال از کارتنش در آمده بود و تمام قد ایستاده بودم جلوم. رنگش سبز کاهویی بود. همرنگ یخچال فیلوری که وقتی بچه بودم توی آشپزخانهی مادربزرگم ایستاده بود. گفتم: چه خوشرنگ! مرد گفت: البته! من میدانیم برای کدام مشتری کدام رنگ را در نظر بگیریم. حالا این رنگش است. توش را باید ببینید. بعد یخچال را باز کرد. توش شبیه همهی یخچالهای دیگر بود. چند تا قفسه و یک کشو و لامپی که با باز شدن در روشن میشد. اما نه، یک فرقی هم داشت. فریزر نداشت. گفتم: فریزر ندارد؟ لبخندی زد و گفت: صبور باشید قربان، صبور.
در یخچال را بست و کمی ازش دور شد و چند لحظه نگاهش کرد. آن طور که وقتی قرار است موشکی هوا کنند و چند ثانیه مانده تا لحظهی پرتاب همه بش خیره میشوند. بعد دوباره رفت نزدیک یخچال و دستی به پهلوش کشید. انگار دکمهای را فشار دهد. فشار که نه، نوازش کند. بعد برگشت رو به من و گفت: این شما و این..و بعد ناگهان در یخچال را باز کرد. مثل شعبده بازی بود. توی یخچال خبری از کشوی میوه و قفسهها نبود. کاملا شده بود فریزر. انگار دکمهای چیزی را آن اطراف فشرده بود و یکهو توی یخچال همه چیز طور دیگری شده بود. از هیجان نفسنفس میزد و عرق هم همیطور ازش میبارید. گفت: خارقالعاده نیست؟! گفتم: خیلی! چطور اینطور شد؟! گفت: چطور؟! از من چطور را نپرسید، فقط از نتیجه لذت ببرید. فایدهی معجزه همین است، که چطورش را نباید پرسید، نباید فهمید. فقط باید تعجب کرد و بعد تعجب را سوق داد به راه لذت. هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت.
بعد از مکثی ادامه داد: چقدر منحصربفرد! حالا اینها که تغییرات ظاهری بود. چیزی که این یخچال را واقعا استثنایی میکند سیستم فریزینگش است. توی ده دقیقه هر چیزی که بگذارید توش چنان یخ میزند که انگار از هزاران سال پیش زیر یخهای قطب شمال بوده است. علاوه بر آن، سیستم حفاظتیش هست که تصمیمها را بازگشت ناپذیر میکند و حیاتی. حواستان باشد، وقتی چیزی را برای یخ زدن توش میگذارید دیگر راه برگشت ندارد. درش که بسته شود تا فرآیند یخ زدن کامل نشود امکان ندارد بتوانید بازش کنید. از گاوصندوق بانک مرکزی هم امنتر است. باورتان نمیشود نه ؟! باید ببینید، تا چشمها تایید نکنند قلب آرام نمیگیرد. چیزی ندارید بگذاریم یخ بزند؟ تکهای گوشت یا نمیدانم، هر چیزی!توتفرنگی؟! گیلاس؟! نان؟! شیرینی؟! ندارید، نه؟! نداشتم. یک هفته بود از خانه بیرون نرفته بودم و یخچالم شده بود کمدی خالی از سکنه. عرقریزان ادامه داد: اصلا این چیزها چرا، خودم باید نشانتان بدهم چقدر این یخچال استثناییست، هیچکس به جز من نمیتواند دلیل باشد و قانعتان کند. هیچ چیز مثل جانی که ذره ذره از دست میرود مهر تایید نمیزند پای ادعای عاشقی. این بهترین یخچالم است. طوری که انگار تمام یخچالهایی که پیش از این ساختهام را من نساختهام. ببینید چطور کار میکند، معرکه است، حرف ندارد، خارقالعاده است. معجزه است..
مرد همینطورکه صفات مختلف به یخچال نسبت میداد رفت توش و در را بست، واقعا رفت توش و در را بست. چیزی شبیه تایمر روی در یخچال ظاهر شد و یازده دقیقه و سی و هفت ثانیه شروع کرد به کم شدن. همچنان نشسته روی کاناپه، زل زده بودم که به یخچالی که اعدادِ روش نزول میکردند و مردی که پالتو و کلاه و شالش روی مبل کناری افتاده بود داشت توش یخ میزد. به جملهی مرد فکر میکردم "هیچ چیز توی دنیا بهتر از این نیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت". چیزی که لذت را از بین میبرد شناخت است. آدم که زیر و بم یک چیز را فهمید، از الف تا یاش توی مشتش بود، خب دیگر از تکرارش لذت نمیبرد. همه چیز از قبل معلوم است. گرچه درد، برخلاف لذت، اینطور نیست، هر بار تکرارش باز رنجآفرین هست اما بیشک دردی که انتظارش را داری رنجش کمتر است، تا درد نامنتظر. بنابراین، اوج کار وقتیست که تعجب بیفتد توی جادهی لذت. امتحان نکردم در باز میشود یا نه، ادعاهای مرد غیر قابل شک بود. منتظر بودم اعداد روی در همه صفر شوند، انتظار هوا را سرد و سردتر میکرد. انگار تمام پنجرههای دنیا را توی اتاق من باز کرده بودند. دست دراز کردم و پالتوی مرد را تنم کردم. کلاهش را گذاشتم سرم و شالگردنش را پیچیدم دور گردن و دهانم. عددها نزدیک و نزدیکتر میشدند به صفر. با خودم فکر کردم: من واقعا یکی از این یخچالها میخواهم، قیمتش هر چه که باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر