خانهی ما نزدیک یک دریاچه است. یک دریاچه که دورش پر است از بیدهای مجنونی که شاخههاشان را ول کردهاند توی آب. وسط دریاچه هم یک جزیره کوچک دارد که نیزار است. توی بهار و تابستان دریاچه پُر میشود از پرندههای مهاجر. همه جور پرنده میآید اما از همه بیشتر اردک، یا همان مرغابی. مردم بیشتر اردک صداشان میزنند،اما من خودم مرغابی را ترجیح می دهم. همانها که وقت کوچ توی آسمان ۷ درست میکنند.
چند روزی از زمستان گذشته بود که من به دنیا آمدم، درست همان وقتی که آخرین مرغابی پر کشید و از دریاچه کوچ کرد، من به این دنیا چشم گشودم.
توی پاییز هنوز تک و توک مرغابیای توی دریاچه دیده میشود، اما زمستان که برسد دیگر هیچ از پرندههای مهاجر نمی ماند.همهی این دریاچه و دور و برش -که خانهی ما جزو آنهاست- میافتد دست گنجشکها و سینهسرخها و کلاغها و کبوترها و پرندههای دیگری که من اسمشان را نمیدانم. فصل سرما که رسید و اولین برف که بارید، مادرم تمام حیاط خانه و حتا درختهای بیرون خانه را پر میکند از غذای پرنده. بادامزمینی و ارزن و نان خشک و چیزهای دیگر. به ساعت نکشیده، همهاش را خورده اند، مخصوصا روزهای برفی. گاهی فکر می کنم این که گنجشکها و آنهای دیگر کوچ نمیکنند لابد به خاطرغذاهاییست که مادرم برایشان می ریزد. حتما از آن اول همیشه مادری بوده که توی زمستان بهشان غذا بدهد، وگرنه چرا کوچ نمی کنند مگر کوچ فقط مال مرغابیهاست؟ کسی که دلش قرص است به جایی که توش هست، هی جاش را عوض نمیکند. اگر دلت قرص نباشد به شاخهای که روش خانه ساختهای، میشوی خانه به دوش، و این انگار ربطی به قرص بودن خود شاخه ندارد.
همیشه آرزو میکنم حالا که مادرم تامین آب و دانهی همهی این پرندهها را به عهده گرفته، کاش کمی زودتر شروع میکرد به غذا دادن بهشان، شاید مرغابیها هم مثل گنجشکها دست از کوچ میکشیدند و زمستان را همین جا میماندند. این جور موقعها که بیشتر از دست دست کردنش عصبانی میشوم گاهی میکنم دنبال گنجشکها و سینهسرخأها تا دانههاش را ورنچینند. چند باری هم مچم را گرفته وقتی گذاشته بودم دنبال این پرندههای مفتخور. هر چند کاری به کارم نداشته و غذام را هم مثل همیشه به موقع داده. لابد گذاشته به حساب حسادت کودکانهام. اما حسادت نیست، همیشه خواستهام بهش بفهمانم میخواهد غذا بدهد به پرندهها، خب کمی زودترشروع کند، بلکه مرغابیها کوچ نکنند! یکبار حتا سعی کردم با یکی از گنجشکها حرف بزنم. میخواستم بپرسم آن که با غذا دادنهاش، برای اولین بار، گنجشکها را یکجا نشین کرد، چطور آدمی بود. اینجوری شاید میشد مادرم را یک طوری شبیهش کنم. گرچه، نشد با گنجشکه درست حسابی حرف بزنم، آخر زبان گنجشک ها را نمی دانستم ، وانگهی انگار هیچ گنجشکی قبول نداشت که گنجشکها هم روزی کوچنشین بودهاند.
گاهی با خودم فکر میکنم این که تولدم درست همزمان بشود با کوچ آخرین مرغابی، چه اتفاق ناخوشایندیست. حسابش را بکنید، شما توی موقعی از سال توی این سرزمین به دنیا میآیید که همهی پرندهها میگذارندش و میروند. یعنی دقیقا تولد شما در وقت و جایی اتفاق بیفتد که نه وقت ماندن باشد و نه جای ماندن! حالا این ها به کنار، دنیا آمدن توی ماهیتابه خودش حکایت یک عمر سرشکستگی نیست؟! این را از زبان مادرم شنیدم وقتی پای تخت برای خودِ کوچکترش تعریف میکرد. خودِ کوچکترش کاملا شبیه خودش است اما کوتاهتر و جوانتر. بهش گفته بود که من قرار بوده نیمرو بشوم که یکهو افتادم وسط روغن داغ. مسخره نیست؟! همیشه فکر میکنم چی شده نگهم داشتهاند نکند فکر کرده باشند حالا که نیمرو نشد، بشود فسنجان! بیخود نیست انقدر از آن درخت گردوی ته باغ بدم میآيد. همان که سینهسرخها بادامزمینیهای آویزان شدهی روش را توی نیمساعت پوک میکنند، البته اگر کلاغها امانشان دهند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر