ساعت شش صبح بود. برای بار هفتم زنگ زدم و گذاشتم تلفن پانزده بار زنگ بخورد. بعد قطع کردم و رفتم بیرون. از یکساعت پیش لباس پوشیده بودم. باید قطار ساعت هفت را میگرفتم. میدانستم او هم هر روز برای رفتن سر کار سوار همان قطار میشود. اینجوری اگر توی ایستگاه قطار میدیدمش همه چیز اتفاقی میآمد به نظر. چرا که نه! خب ایستگاه جای اتفاق است، اتفاقهای نامنتظره. توی این یکساعتی که منتظر بودم عقربهها بشوند یک خط دراز عمودی خیلی به لحظهی دیدنش توی ایستگاه قطار فکر کرده بودم. اینکه باید چه عکسالعملی نشان دهم. چی بگویم. در نهایت هم تصمیم گرفتم وقتی دیدمش طوری رفتار کنم که انگار نه انگار. هیچ حرفی پیش نکشم از آن هفت بار تماس بیجواب. البته ممکن بود که او ازم بپرسد چرا با قطار آمدهام، چون میتوانستم با همین اتوبوسی که باش رفتم ایستگاه قطار، تا محل کارم هم بروم. در این صورت لازم نبود توی تاریکی سرد شش صبح از خانه بزنم بیرون، ساعت هفت هم که حرکت میکردم می رسیدم. هر چه فکر کردم برای این سوال احتمالیش جواب خوبی پیدا نکردم. خب، فکر همه چیز را که نمیشود از پیش کرد. حالا ببینیم چه پیش میآيد، این طور موقعها تصمیمی که آدم توی همان موقع وقوع مشکل میگیرد از همه بهتر است.
آمدم پایین پلهها و سیگاری گذاشتم گوشهی لبم، اما هر چه گشتم فندک را پیدا نکردم. تازه یادم آمد کاپشن دیروزی را با این پالتو که او دوست داشت عوض کرده بودم و پاکت سیگار را برداشتم و فندک را نه. البته این پالتو را هم دوست نداشت، اما از آن کاپشن بدش میآمد. از این یکی دستکم بدش نمیآمد. سیگار را برگرداندم توی پاکتش و راه افتادم سمت ایستگاهی که توی راهش حتا یک نفر را هم محض آتش ندیدم. موقع راه رفتن انگار معذب بودم. هر روز از خانه تا ایستگاه اتوبوس را سیگار میکشیدم. میدانستم یکی و نصف نخ راه است، حالا که سیگار نمیکشیدم نمیدانستم کی میرسم و ناخودآگاه این فکر میآمد توی سرم که هرگز به ایستگاه اتوبوس نخواهم رسید. اگر هرگز به ایستگاه اتوبوس نمیرسیدیم، هرگز به ایستگاه قطار هم نمیرسیدیم و در آن صورت هرگز نمیتوانستم ببینمش. تلفن را هم که جواب نمیداد.
اتوبوس معمولا بین شش و ده تا شش و پانزده دقیقه میرسید، حالا اما ساعت شش و بیست دقیقه بود و خبری ازش نبود. پنج دقیقه بود که مدام طول ایستگاه را قدم میزدم و حواسم بود از محدودهی ایستگاه خارج نشوم. انگار یک دیوار نامرئی کشیده شده باشد دو طرف ایستگاه. اینجوری فکرم را جمع رد نشدن از دیوار نامرئی میکردم و کمتر حرص دیر آمدن اتوبوس را میخوردم. همین طور حین قدم زدن، یک بار دیگر هم تماس گرفتم و باز هم بیجواب. توی رژهی تکراریم رسیده بودم به میانهی ایستگاه که پیرمردی از طرف مقابل وارد ایستگاه شد. کیف سامسونت سنگینش را گذاشت روی زمین و توی آن سرما عرق پیشانیش را بادستمالی پاک کرد و نشست روی صندلی. هوا هنوز تاریک بود. اما سبیل حناییش توی نور چراغهای خیابانی که کم کم داشت بیدار میشد پیدا بود. مثل پیرمردها کت و جلیقه تنش نبود، کاپشن آبی پررنگی تنش بود که معلوم بود حسابی گرم و کلفت است. پیرمرد که نشست من هم از رژه رفتن دست برداشتم و تکیه دادم به میلهی آن طرف ایستگاه. پیرمرد که انگار نفسش سر جاش آمده بود سیگاری از توی جیب کاپشنش در آورد و با کبریت روشن کرد. خبری از اتوبوس نبود، نه اتوبوس ما، نه بقیهی اتوبوسها. تک و توک توی خیابان ماشین و آدم در جریان بود، اما اتوبوس هیچی نبود.
رو به پیرمرد کردم و گفتم: هیچوقت این همه تاخیر نداشتن ها، نه؟
پیرمرد گفت: دیرت شده، نه؟
گفتم: بله، خیلی. دیگه الان بیاد هم فک کنم فرقی نکنه به حالم. باید پیش از ساعت هفت میرسیدم ایستگاه قطار
پیرمرد نگاهی به آسمان که هنوز تاریک بود و بعد نگاهی به ساعت کامپیوتری کاسیوش انداخت و گفت: قرار مهمی داشتی؟
گفتم: قرار که نه، اما خب مهم بود. فک کنم اگه ساعت هفت نرسم به ایستگاه از بیقراری بمیرم! این را گفتم و بلافاصله پشیمان شدم. فکر کردم عجب حرف احمقانهای زدم. حتما حسابی نطق پیرمرد را باز خواهد کرد این جور حرف زدنم. به نظر هم ازین پیرمردهای پرچانه میآمد.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب، میخوای حالا تا اتوبوس بیاد یه فکری برای بیقراریت بکنیم؟
با تعجب بش گفتم: بله؟
پیرمرد لبهاش را ورچید و گفت: خب، آدم وقتی نمیدونه چی قراره بشه بیقراره، اگه بدونه که دیگه بیقرار نیس. آدم وقتی میدونه چی میشه یا خوشحاله، یا ناراحت، یا بیتفاوت، یا بیحس. اما بیقرار نیس. بیقراری مال بلاتکلیفیه.
چشمهام را تنگ کردم و بش گفتم: چطور میشه فهمید چی قراره بشه؟ حس کردم صدام برای خودم آشنا نیست. تودماغی شده بود انگار.
پیرمرد لبخند دیگری زد. زیر نور لامپ خیابان به نظرم آمدم چهار تا لب دارد. گفت: میدونی، به نظر من توی دنیا هر چیزی یه معنی دیگه هم داره. دنیا پر شده از استعارهها. کافیه استعارهی پشت یه اتفاق رو ببینیم، نه خودش رو. مثلا فال حافظ میگیری، شعر رو میخونی، اون ظاهر قضیهس. بعد میگی ای صاحب فال، فلان و فلان. اون دیگه تعبیرشه. اون استعارهس. و خوبیش اینه که توی دنیا تعداد استعارهها، برخلاف اتفاقها، زیاد نیست.
بش گفتم: فالگیری؟ ینی منظورم اینه، فال میگیرید شما؟
پیرمرد بلند خندید و گفت: احسنت! میخوام برات فال بگیرم. اما فال گرفتن من فرق داره ها. من از همه چی فال میگیرم. هم از حافظ، هم از اخوان ثالث. هم از کتاب تاریخ، هم فلسفه. هم از موزیک، هم از فیلم. از همه چی. بگیرم برات فال؟
با خودم گفتم شانش ما را ببین، اتوبوس دیر کرده. دیگر عمرا نرسم به قطار. حالا هم گیر این پیر فالگیر افتادهام. دوست داشتم سرش داد بزنم. دوست داشتم موبایلی که باش هشت تماس بیجواب گرفته بودم را خرد کنم توی سرش. دوست داشتم حداقل سرش داد بکشم. اما خب، احتمالا این همان چیزی بود که او دلش میخواست. اینجوری بساط سخنرانی بعدیش را فراهم میکرد. حالا یک فال هم میگرفت، چه ضرری داشت.
انگار زیادی توی فکرهام غرق شده بودم. پیرمرد گفت: خب پسر، فال بگیرم، یا نه؟
به خودم آمدم و گفتم: ها، بله، لطفا
گفت: خب، چه فالی؟
گفتم: چه فالی؟
گفت: نیستی تو باغ که. شعر، موسیقی، کتاب، قصه، فیلم، چی؟
سریع و بدون فکر گفتم: فیلم، همون فیلم لطفا.
پیرمرد لحظهای مکث کرد و چانهش را خاراند و گفت: اما چه فیلمی..
گفتم: تارانتینو رو دوست دارم
گفت: به دوست داشتن نیس. باید دید چی به الآنت میخوره..بعد از مکث بیشتر و خاراندن چانهی تهریشدارش گفت: جیمز باند. به پالتوت جیمز باند میاد.
با تعجب گفتم: جیمز باند؟
گفت: آره دیگه، باند، جیمز باند! همون که شون کانری بازی میکنی. میشناسیش که؟
بش گفت: خب بله، البته فیلمهاش رو زیاد ندیدم. کلن زیاد فیلم نمیبینم. بیشتر کتاب میخونم.
پیرمرد بیتوجه به حرفم گفت: دیدی پیر شده چقدر شبیه آغداشلو شده؟
گفتم: بله؟
گفت: ای بابا، شون کانری رو میگم. پیریهاش خیلی شبیه آیدین آغداشلو شده.
یک لحظه سعی کردم تصویر هر دوتاشان را بیارم توی سرم. راست میگفت. خیلی شبیه بودند. گفتم: بله. خیلی شبیهن
گفت: دیدی نقاشیهای آغداشلو رو؟
گفتم: والا یه چن تایی، عکساشون رو دیدم
گفت: مثلا پرترهی یکی رو کشیده، بعد یه تیکهشو کنده. پاره شده مثلا، کثیف شده، جاش یهو یه تیکه روزنامهس. یه مشت رنگ نامربوط هست. به نظرت منظورش چیه؟
گفتم: راستش زیاد باهاش آشنایی ندارم. شما بگید
گفت: خب به نظر من، یه نظر میشه این باشه که میخواد بگه آدما اونی که نشون میدن نیستن. اما این رو من دوست ندارم، دوست دارم بگم هدفش این بوده که بگه آدما هر کدوم، یه وقتی، یه جایی، از یه عضوی از بدنشون اونطوری که دلشون خواسته، استفاده کردن، نه اونطوری که ازشون انتظار میرفته. بعدش جامعه ورداشته اون عضو رو داغون کرده. جاش هم یه اثری از خودش گذاشته. یه تیکه روزنامه، یه رنگ نامربوط. یه ناجوری. یه ناهنجاری.
سعی کردم روی حرفهاش متمرکز باشم، اما از کل حرفش همین را گرفته بودم که یک نظری را دوست دارد و یکی را نه. یاد کاپشن و پالتوم افتادم که او از یکیش بدش میآمد و راجع به آن یکی نظری نداشت. پالتو مرا یاد فندک جاماندهم انداخت. همانطور که پاکت سیگارم را از جیبم بیرون میآوردم گفتم: جالبه، خیلی جالبه. بعد سیگار را گذاشتم روی لبم و ازش آتش خواستم.
همانطور که سیگارم را با سیگارش روشن میکردم چشمم به آسمان پشت سر پیرمرد افتاد. آسمان کم کم داشت روشن میشد. خورشیدی که هنوز کاملا در نیامده بود، تمام سرخ بود، یک گوی سرخ. و آسمان هم کلن سرخ بود. بیشتر شبیه غروب بود تا طلوع. حواسم به خورشید بود که دیدم یکهو سیاه شد. انگار کسوف شده باشد. با انگشت زدم به دست پیرمرد که یعنی ممنون و سرم را بردم عقب و به سیگار پکی زدم. کسوف نبود. مردی با کت و شلوار و کلاه سیاه جلوی خورشید را گرفته بود. نگاش که کردم رفت و کنار پیرمرد نشست.
پیرمرد گفت: ولی خوبه آدم یکی از نقاشیهاش رو توی خونهش داشته باشه.
پاک حواسم ازش پرت شده بود. گفتم: نقاشی؟
گفت: حواست پرته ها پسر. آغداشلو، نقاشیهای آیدین آغداشلو.
تازه برگشتم به حرفهای چند لحظه پیشمان. قرار بود پیرمرد برام فال بگیرد. فال جیمز باند. گرچه، حالا اگر خودِ خود جیمز باند با ماشین بهتر از بتمنش هم میآمد مرا تا ساعت هفت به ایستگاه قطار نمیتوانست برساند. ولی خب، شاید میتوانست کمی از رازهای تحت تاثیر قرار دادن زنها را یادم بدهد.
پیرمرد دوباره پرسید: خوبه، نه؟
گفتم: بله، خیلی خوبه. ولی باید گرون باشه
گفت: خب آره، اما میارزه. این فیلم بهمن آرا رو دیدی؟
این را طوری پرسید که انتظار داشت از توی سرش بخوابم منظورش کدام فیلم است. گفتم: کدومش؟
گفت: بوی کافور، عطر یاس.
گفتم: به نظرم دیدم، اما یادم نیست دقیقا
گفت: حالا چیزی رو هم از دست ندادی. روایت خطی و خستهکننده، طبق معمول، با دیالوگهای به قول خودش گلدرشت. اما یه تیکهی جالب داره. یه جا نشسته روی کاناپه داره از تلویزیون سخنرانی خاتمی رو نگاه میکنه. بالای سرش روی دیوار یکی از تابلوهای آغداشلو رو زده. بعد از کمی مکث انگار دنبال چیزی توی سرش میگشت گفت: اون یکی فیلمش چی؟ اون رو دیدی؟
باز هم طوری پرسید که انگار باید بدانم منظورش کدام فیلم است. گفتم: من خانهای روی آب رو یادمه فقط.
گفت: نه نه، اون یکی، اونی که در مورد یاحقی هس. حالا فیلم هم نیستا. یه مشت تیکه فیلم رو چسبونده به هم. اما اونم یه تیکهی جالب داره. به هر حال هر چیزی توی دنیا حداقل یه تیکهی جالب رو که داره. شک نکن. توی فیلمه یه زنهس که کلی بار هی زنگ میزنه خونهی یاحقی. هی میگه: پرویز جان چطوری؟ پرویز جان، خوبی؟ تلفن رو لطفا جواب بده. پرویز جان، ازم ناراحتی؟ ناراحتت کردم. معذرت میخوام پرویز جان. کجایی؟ و حالا اینا همه در حالی بوده که وقتی اون زن داشته هی زنگ میزده یاحقی توی اتاق بغلی مرده بود. پیرمرد مکثی کرد و گفت: به نظرت چرا یکی باید اینطوری هی هزار بار زنگ بزنه به خونهی یکی دیگه، در حالی که احتمالا میدونه تلفن خونهی اون طرف پیغامگیر داره و اگه یارو خونه باشه و بخواد جوابش رو بده خب میده.
آرام گوشیم را از روی شلوارم لمس کردم و گفتم: خب، حتما نگرانه.
گفت: نشد دیگه، نگران رو که هست. اما این همه زنگ زدن چه فایدهای به حال نگرانی داره؟
گفتم: خب، نمیدونم. حتما آرومترش میکنه. انگار که منتظر یکی باشی، هی دم به دیقه بری دم پنجره ببینی داره میاد یا نه. خب اگر بیاد که زنگ در خونه رو هم میزنه، اما این هی پای پنجره رفتن آدم رو یه کم آروم میکنه شاید، وقت رو راحتتر میگذرونه..
گفت: بله، همین دیگه. در واقع این زنگ زدنها همهش به این خاطره که آدم به خودش ثابت کنه که به فکر طرف هست. و الا اگه هدفش از زنگ زدن فقط گرفتن اطلاع باشه، یه بار هم کفایت میکنه. مخصوصا حالا که این موبایلا هستن و جای زنگ آدم قشنگ میمونه. میخوام بگم، اگه هدف گرفتن اطلاع باشه، یه بار زنگ زدن کافیه، اما اگر هدف آروم کردن دل خودش باشه ساعتی هزار بار باید زنگ بزنه. اصن باید واحد نگرانی رو توی این موقعا گذاشت میسدکال بر ساعت!
مرد کت و شلواری پرید وسط حرف پیرمرد و گفت: معذرت میخوام. به هر حال منم در جریان بحثتون قرار گرفتم. به نظرم این میسدکال بر ساعت واحد نگرانی نیست. واحد وابستگیه یکی به دیگریه.
پیرمرد گفت: خواهش میکنم قربان. البته، این بهترم هست. واحد وابستگیه. یارو دوس داره طرف ببینه روی موبایلش که این سیصد دفعه بش زنگ زده بعد با خودش بگه آخ آخ ببین چه به فکرمه، چقد نگرانش کردم. بعدم شرمنده شه. بعد رو به من گفت: اینطور فکر نمیکنی؟
گفتم: به نظرم باید به نگرانیهای هم احترام بذاریم. اینطور که شما میگید خیلی بیرحمانه نیست؟
پیرمرد گفت: بیرحمانه؟ معلومه که هست. ولی بیرحمی جزو این قضایاس. همه چی بهم وصله. ندیدی چطور از فال رسیدیم به جیمز باند و شون کانری و آغداشلو و فرمانآرا و یاحقی و این صحبتا، به واحد وابستگی کسی به دیگری؟ همه چی به هم وصله. مثل مدار سری. یکیشون بخواد کار کنه همه باید براش کار کنن. یکی از کار بیفته، همه از کار میافتن. همه چی همینقدر بیرحمه.
مانده بودم بش چی بگویم. پس به تنها عکسالعمل اوقات درماندگیم که لبخندی خشک و خالی بود اکتفا کردم.
پیرمرد گفت: حالا این تلفن زدن یه مثاله. آدمها عموما تلاشها و فداکاریهاشون برای بقیه، در واقع برای خودشونه. اما دوس دارن بگن برای کس دیگهای میکنن این کارها رو، و اونقدر این جلوهش رو دوس دارن که خودشون هم باورشون میشه. همینه که آدما همدیگه رو از دست میدن. چون سعی میکنن همدیگه رو با کارها، فداکاریها، ترفندها، تلاشها، نگه دارن، حفظ کنن. و خب طبعا، این خودخواهی پنهون خودش میشه عامل جدایی و از دست دادن.
حوصلهش شنیدن حرفهای پیرمرد را نداشتم. ساعت از هفت گذشته بود. آسمان تقریبا روشن بود، سرخیش رفته بود و زردیش مانده بود. آفتاب اما هنوز طلوع نکرده بود. فکر کنم هنوز بیست دقیقهای مانده بود تا طلوع. حالا حتما نشسته بود توی قطارش و داشت میرفت سر کار. دوست داشتم بروم خانه، با لباس توی تخت بخزم و خوابم ببرد. اما از جام نمیتوانستم بلند شوم. اصلا یادم نمیآمد کی نشسته بودم. آخرین باری که یادم بود به میلهی ایستگاه اتوبوس تکیه داده بودم. چشمهام را انگار چند روز نخوابیده باشم، گشاد کردم و دیدم نوبت سخنرانی مرد کت و شلواری شده.
مرد کت و شلواری داشت میگفت: ...میدونید، نه که روی هوا بگم. تخصص من همینه. بذارید براتون یه مثال بزنم. مثلا خانوم پنجاه سالهای رو در نظر بگیرید که سرطان سینه گرفته و یه سینهش رو برداشتن. این خانوم برای اینکه دوباره به زندگی عادی برگرده چند مرحله رو باید طی کنه. مرحلهی اول، مرحلهی انکاره. توی این مرحله مریض کلن منکر قضیه میشه. انگار چیزی از دست نرفته و همه چیز مثل قبل مونده. انگار سرطان و این چیزا همهش مال همسایهس و امکان نداره اون سرطان بگیره. اما خب غافل از اینه که همسایهش هم توی همچین فکریه و این دفعه شتر بدشانسی خوابیده پشت در خونهی این. البته ناچاره که این مرحله رو زود رد کنه. خب دست میزنه به سینهش میبینه یه چیزی نیست. یه چیزی که پنجاه سال همراش بوده حالا نیست.
ناخودآگاه گفتم: یهو میای به خودت میبینی یکی که ده سال توی سینهت بوده دیگه نیست.
مرد کت و شلواری لبخندی زد و گفت: مرحلهی بعدی اما اعتراضه. این مرحله پُره از عصبانیت و گیجی. فکر اینکه بدنت بهت خیانت کرده. که تنهات گذاشته وقت گرفتاری. که گذاشته تو رو توی موقعیتی که بین زنده موندن و رفتن یه تیکه از تنت باید یکیش رو انتخاب میکردی.
گفتم: آدما رو توی موقعیت انتخاب بین مرگ و زندگی ناقص گذاشتن خیلی بیرحمیه
مرد کت و شلواری، انگار دکتری باشد که روزی سه تا سینه بر میدارد از تن سرطانی زنها، دوباره لبخند بیتفاوتی زد و ادامه داد: مرحلهی بعدی رو بش میگیم مرحلهی عدم تعلق. توی این مرحله مریض حس میکنه باید شیوهی زندگیش رو عوض کنه. به هر حال زندگی با یه سینه کمتر فرق داره با قبلش. این رو میفهمه اما باور نمیکنه. سعی میکنه ازش فرار کنه. این روزای مریض پر میشه از افسردگی، از شک، تردید. عکسالعمل عموم مریضها هم توی این مرحله گوشهگیری هس. چون قبول کردن ناقص هستن. یه فرقی با خودِ قبلشون دارن. اما خب بقیهی مردم که همون مردم قبل هستن. پس گوشهگیر میشن. اجتناب میکنن از برخورد با مردم. از آدمهای زمان سالم بودنشون. حتا عزیزترین کسانشون.
با خودم فکر کردم، راست میگوید. اینجور وقتها دیدن بقیهی آدمها مثل کندن کوه است. آدم هی میگوید با خودش چرا این لعنتیها مرا ول نمیکنند با بدبختی خودم..مرد کت و شلواری همین طور داشت باقی مرحلهها را ادامه میداد، من اما غرق شده بودم توی فکرهای خودم. با خودم فکر میکردم این مرحلهها که این ردیف کرده تازه مال وقتیست که یک چیزی از دست رفته، یک نقصی رخ داده. همه چیز وقتی بدتر است که ترس از دست دادن هست. که ترس از دست دادن کسی یقهات را گرفته و هر دقیقه پرتت میکنه توی یکی ازین مراحل. نه مگر ترسِ مرگ از خود مرگ بدتر است؟ اصلا ترسِ هر چیزی از خودش بدتر است.
همین طور توی فکرهام بودم و پیرمرد و مرد کت و شلواری که پیرمرد حالا دکتر خطابش میکرد در حال بحث بودند که تلفنم زنگ خورد. فیلتر سیگاری که توی دستم مانده بود و همهش دو تا پک بیشتر بهش نزده بودم را پرت کردم و گوشیم را بیرون آوردم. خودش بود؟ خودش بود؟ اگر بود چه میگفتم؟ اصلا آن هشت باری که زنگ زدم، زنگ زده بودم چی بگویم؟ مغزم خالی خالی بود. باید جواب میدام.
خودش نبود. همکارم بود که معمولا توی اتوبوس صبح همدیگر را میدیدیم. بهم گفت امروز اتوبوسی در کار نیست. انگار رانندههای همهی وسیلههای نقلیهی عمومی شبانه تصمیم گرفته بودند اعتصاب کنند. از اتوبوس و مترو بگیر برو تا قطار بین شهری. انگار یکی از رانندههای مترو زنش مریض بوده و میخواسته یک روز مرخصی بگیرد که پیش زنش بماند، رییسش اما بهش مرخصی نداده و این هم بیاجازه رفته و رییس هم اخراجش کرده. اتحادیه رانندهها هم همان شبانه تصمیم گرفتند برای اعتراض امروز را اعتصاب کنند. با خودم فکر کردم اینجوری قطاری هم نبوده و او هم نتوانسته برود سر کار. رو به دو نفر دیگر گفتم: به نظر میاد اعتصابه. خبری نیست از اتوبوس. مرد کت و شلواری گفت: عجب..مریضام رو چیکار کنم؟ ماشینم هم همیشه بیموقع خراب میشه. پیرمرد رو به من گفت: پس اتوبوس بیاتوبوس. خب حالا که بحثمون رسیده به اینجا نظر تو چیه؟ گفتم: راجع به چی؟ پیرمرد گفت: بیقراری.
زیاد به حرفهاشان گوش نکرده بودم و این تلفن ناگهانی همانقدریش را که شنیده بودم هم پاک کرده بود از ذهنم. هر چه فشار به ذهنم میآوردم جز چند تا جملهی جسته و گریخته چیزی نمیآمد توش. به نظرم اما باید چیزی میگفتم. کمی فکر کردم و گفتم: خب، من به اندازهی شما آقایون تجربه ندارم. بیشتر تجربههام مال کتابهاییه ست که خوندم. اونم داستان. که تجربهی واقعی نیست. اما خب، گاهی مصداق خوبی برای واقعیته. یه داستانی میگه همینگوی. راجع به یه دکتر سفیدپوست که میره کمک کنه به زایمان یه زن سرخپوست که انگار چند روز بود بچهش رو نتونسته بود به دنیا بیاره. شوهر زنه هم که انگار توی شکار بدجوری زخمی شده بود تموم این چند روز افتاده بود زیر یه پتو نزدیک زنش و هر دو همین طور از درد به خودشون میپیچیدن. خلاصه، دکتره میره و بچهی زن رو با عمل جراحیِ البته سرپایی به دنیا میاره، مادر و بچه هم هر دو سالم.
پیرمرد گفت: خب، چه ربطی داره به بیقراری؟ به نگرونی؟
لبخندی زدم و ادامه دادم: قبل از رفتن وقتی به دکتره میگن شوهر زن هم پاش زخمیه و افتاده زیر پتو، تصمیم میگیره نگاهی هم به اون بندازه. وقتی پتو رو میزنه کنار میدونین چی میبینه؟
مرد کت و شلواری گفت: چی؟
مکثی کردم، چند لحظه به هر دو تاشان نگاه کردم. آسمان دیگر کاملا روشن شده بود. حالا که آفتاب در آمده بود، بخاری که از دهان مردم در میآمد را اگر نادیده میگرفتی و فقط نگاه به آسمان میکردی، هیچیش به روز زمستانی نمیرفت. شبیه بهار بود. دوباره به هر دوتایشان نگاه کردم و گفتم: دید مرد سرخپوست زیر پتو با کارد خرخرهش رو بریده و غرق خون مُرده.
خودم دهانم خشک شده بود. آن دو تا را نمیدانم. چند لحظه همه سکوت کرده بودند. مرد کت و شلواری گفت: بهتره من آژانس بگیرم و بیخداحافظی رفت. پیرمرد گفت: فالت چی؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: خب، بگیرید، لطفا. گفت: یه عدد از یک تا هفت بگو. فکری کردم و گفتم: تنها عدد اول زوج، دو! گفت: دو..کاش میگفتی چار. دو میشه گولدفینگر. چار میشد از روسیه، با عشق! گفتم: فرقش چیه؟ گفت: اینجوری که نمیشه. باید فیلمها رو تماشا کنی! گفتم: حتما، اول گولدفینگر، بعد هم از روسیه با عشق. پیرمرد سرش را با لبخند تکان داد و جعبهی کبریتش را از توی جیبش بیرون آورد و داد بهم. گفت: پیشت باشه. به صورتش نگاه کردم، نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. کیف سامسونت به ظاهر سنگینش را بلند کرد و دستش را احتمالا به معنی خداحافظی بالا برد و رفت. باز من مانده بودم و ایستگاه خالی. گوشیم را از جیبم بیرون آورم و آلارم را گذاشتم برای ساعت شش و نیم صبح فردا.
آرام آرام راه افتادم سمت خانه. با کبریت پیرمرد فالگیر سیگاری روشن کردم. حس میکردم دوست ندارم برگردن خانه. سعی میکردم طوری راه بروم که از دود سیگار جلو نزنم. اولین پک را که به سیگار زدم گوشیم را دوباره از جیبم در آوردم و آلارم را گذاشتم برای همان پنج و نیم. سیگار نصف شده بود که انگار یکهو حواسم جمع خودم شد و دیدم باید بروم دستشویی. دو تا پک محکم زدم به سیگار و پرتش کردم توی سطل زباله و تازه بعد از پرت کردن یادم آمد خاموشش نکرده بودم. برنگشتم نگاه کنم به سطل آشغال. تند رفتم سمت خانه. تا رسیدم با لباس رفتم توی دستشویی. همین که در را باز کردم بوی صابون پیچید توی دماغم، توی تنم. به خودم توی آینه نگاه کردم، نوک دماغم از سرما سرخ شده بود. یک لحظه هر چه فکر کردم توی دستشویی چکار میکنم یادم نیامد.
آمدم پایین پلهها و سیگاری گذاشتم گوشهی لبم، اما هر چه گشتم فندک را پیدا نکردم. تازه یادم آمد کاپشن دیروزی را با این پالتو که او دوست داشت عوض کرده بودم و پاکت سیگار را برداشتم و فندک را نه. البته این پالتو را هم دوست نداشت، اما از آن کاپشن بدش میآمد. از این یکی دستکم بدش نمیآمد. سیگار را برگرداندم توی پاکتش و راه افتادم سمت ایستگاهی که توی راهش حتا یک نفر را هم محض آتش ندیدم. موقع راه رفتن انگار معذب بودم. هر روز از خانه تا ایستگاه اتوبوس را سیگار میکشیدم. میدانستم یکی و نصف نخ راه است، حالا که سیگار نمیکشیدم نمیدانستم کی میرسم و ناخودآگاه این فکر میآمد توی سرم که هرگز به ایستگاه اتوبوس نخواهم رسید. اگر هرگز به ایستگاه اتوبوس نمیرسیدیم، هرگز به ایستگاه قطار هم نمیرسیدیم و در آن صورت هرگز نمیتوانستم ببینمش. تلفن را هم که جواب نمیداد.
اتوبوس معمولا بین شش و ده تا شش و پانزده دقیقه میرسید، حالا اما ساعت شش و بیست دقیقه بود و خبری ازش نبود. پنج دقیقه بود که مدام طول ایستگاه را قدم میزدم و حواسم بود از محدودهی ایستگاه خارج نشوم. انگار یک دیوار نامرئی کشیده شده باشد دو طرف ایستگاه. اینجوری فکرم را جمع رد نشدن از دیوار نامرئی میکردم و کمتر حرص دیر آمدن اتوبوس را میخوردم. همین طور حین قدم زدن، یک بار دیگر هم تماس گرفتم و باز هم بیجواب. توی رژهی تکراریم رسیده بودم به میانهی ایستگاه که پیرمردی از طرف مقابل وارد ایستگاه شد. کیف سامسونت سنگینش را گذاشت روی زمین و توی آن سرما عرق پیشانیش را بادستمالی پاک کرد و نشست روی صندلی. هوا هنوز تاریک بود. اما سبیل حناییش توی نور چراغهای خیابانی که کم کم داشت بیدار میشد پیدا بود. مثل پیرمردها کت و جلیقه تنش نبود، کاپشن آبی پررنگی تنش بود که معلوم بود حسابی گرم و کلفت است. پیرمرد که نشست من هم از رژه رفتن دست برداشتم و تکیه دادم به میلهی آن طرف ایستگاه. پیرمرد که انگار نفسش سر جاش آمده بود سیگاری از توی جیب کاپشنش در آورد و با کبریت روشن کرد. خبری از اتوبوس نبود، نه اتوبوس ما، نه بقیهی اتوبوسها. تک و توک توی خیابان ماشین و آدم در جریان بود، اما اتوبوس هیچی نبود.
رو به پیرمرد کردم و گفتم: هیچوقت این همه تاخیر نداشتن ها، نه؟
پیرمرد گفت: دیرت شده، نه؟
گفتم: بله، خیلی. دیگه الان بیاد هم فک کنم فرقی نکنه به حالم. باید پیش از ساعت هفت میرسیدم ایستگاه قطار
پیرمرد نگاهی به آسمان که هنوز تاریک بود و بعد نگاهی به ساعت کامپیوتری کاسیوش انداخت و گفت: قرار مهمی داشتی؟
گفتم: قرار که نه، اما خب مهم بود. فک کنم اگه ساعت هفت نرسم به ایستگاه از بیقراری بمیرم! این را گفتم و بلافاصله پشیمان شدم. فکر کردم عجب حرف احمقانهای زدم. حتما حسابی نطق پیرمرد را باز خواهد کرد این جور حرف زدنم. به نظر هم ازین پیرمردهای پرچانه میآمد.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب، میخوای حالا تا اتوبوس بیاد یه فکری برای بیقراریت بکنیم؟
با تعجب بش گفتم: بله؟
پیرمرد لبهاش را ورچید و گفت: خب، آدم وقتی نمیدونه چی قراره بشه بیقراره، اگه بدونه که دیگه بیقرار نیس. آدم وقتی میدونه چی میشه یا خوشحاله، یا ناراحت، یا بیتفاوت، یا بیحس. اما بیقرار نیس. بیقراری مال بلاتکلیفیه.
چشمهام را تنگ کردم و بش گفتم: چطور میشه فهمید چی قراره بشه؟ حس کردم صدام برای خودم آشنا نیست. تودماغی شده بود انگار.
پیرمرد لبخند دیگری زد. زیر نور لامپ خیابان به نظرم آمدم چهار تا لب دارد. گفت: میدونی، به نظر من توی دنیا هر چیزی یه معنی دیگه هم داره. دنیا پر شده از استعارهها. کافیه استعارهی پشت یه اتفاق رو ببینیم، نه خودش رو. مثلا فال حافظ میگیری، شعر رو میخونی، اون ظاهر قضیهس. بعد میگی ای صاحب فال، فلان و فلان. اون دیگه تعبیرشه. اون استعارهس. و خوبیش اینه که توی دنیا تعداد استعارهها، برخلاف اتفاقها، زیاد نیست.
بش گفتم: فالگیری؟ ینی منظورم اینه، فال میگیرید شما؟
پیرمرد بلند خندید و گفت: احسنت! میخوام برات فال بگیرم. اما فال گرفتن من فرق داره ها. من از همه چی فال میگیرم. هم از حافظ، هم از اخوان ثالث. هم از کتاب تاریخ، هم فلسفه. هم از موزیک، هم از فیلم. از همه چی. بگیرم برات فال؟
با خودم گفتم شانش ما را ببین، اتوبوس دیر کرده. دیگر عمرا نرسم به قطار. حالا هم گیر این پیر فالگیر افتادهام. دوست داشتم سرش داد بزنم. دوست داشتم موبایلی که باش هشت تماس بیجواب گرفته بودم را خرد کنم توی سرش. دوست داشتم حداقل سرش داد بکشم. اما خب، احتمالا این همان چیزی بود که او دلش میخواست. اینجوری بساط سخنرانی بعدیش را فراهم میکرد. حالا یک فال هم میگرفت، چه ضرری داشت.
انگار زیادی توی فکرهام غرق شده بودم. پیرمرد گفت: خب پسر، فال بگیرم، یا نه؟
به خودم آمدم و گفتم: ها، بله، لطفا
گفت: خب، چه فالی؟
گفتم: چه فالی؟
گفت: نیستی تو باغ که. شعر، موسیقی، کتاب، قصه، فیلم، چی؟
سریع و بدون فکر گفتم: فیلم، همون فیلم لطفا.
پیرمرد لحظهای مکث کرد و چانهش را خاراند و گفت: اما چه فیلمی..
گفتم: تارانتینو رو دوست دارم
گفت: به دوست داشتن نیس. باید دید چی به الآنت میخوره..بعد از مکث بیشتر و خاراندن چانهی تهریشدارش گفت: جیمز باند. به پالتوت جیمز باند میاد.
با تعجب گفتم: جیمز باند؟
گفت: آره دیگه، باند، جیمز باند! همون که شون کانری بازی میکنی. میشناسیش که؟
بش گفت: خب بله، البته فیلمهاش رو زیاد ندیدم. کلن زیاد فیلم نمیبینم. بیشتر کتاب میخونم.
پیرمرد بیتوجه به حرفم گفت: دیدی پیر شده چقدر شبیه آغداشلو شده؟
گفتم: بله؟
گفت: ای بابا، شون کانری رو میگم. پیریهاش خیلی شبیه آیدین آغداشلو شده.
یک لحظه سعی کردم تصویر هر دوتاشان را بیارم توی سرم. راست میگفت. خیلی شبیه بودند. گفتم: بله. خیلی شبیهن
گفت: دیدی نقاشیهای آغداشلو رو؟
گفتم: والا یه چن تایی، عکساشون رو دیدم
گفت: مثلا پرترهی یکی رو کشیده، بعد یه تیکهشو کنده. پاره شده مثلا، کثیف شده، جاش یهو یه تیکه روزنامهس. یه مشت رنگ نامربوط هست. به نظرت منظورش چیه؟
گفتم: راستش زیاد باهاش آشنایی ندارم. شما بگید
گفت: خب به نظر من، یه نظر میشه این باشه که میخواد بگه آدما اونی که نشون میدن نیستن. اما این رو من دوست ندارم، دوست دارم بگم هدفش این بوده که بگه آدما هر کدوم، یه وقتی، یه جایی، از یه عضوی از بدنشون اونطوری که دلشون خواسته، استفاده کردن، نه اونطوری که ازشون انتظار میرفته. بعدش جامعه ورداشته اون عضو رو داغون کرده. جاش هم یه اثری از خودش گذاشته. یه تیکه روزنامه، یه رنگ نامربوط. یه ناجوری. یه ناهنجاری.
سعی کردم روی حرفهاش متمرکز باشم، اما از کل حرفش همین را گرفته بودم که یک نظری را دوست دارد و یکی را نه. یاد کاپشن و پالتوم افتادم که او از یکیش بدش میآمد و راجع به آن یکی نظری نداشت. پالتو مرا یاد فندک جاماندهم انداخت. همانطور که پاکت سیگارم را از جیبم بیرون میآوردم گفتم: جالبه، خیلی جالبه. بعد سیگار را گذاشتم روی لبم و ازش آتش خواستم.
همانطور که سیگارم را با سیگارش روشن میکردم چشمم به آسمان پشت سر پیرمرد افتاد. آسمان کم کم داشت روشن میشد. خورشیدی که هنوز کاملا در نیامده بود، تمام سرخ بود، یک گوی سرخ. و آسمان هم کلن سرخ بود. بیشتر شبیه غروب بود تا طلوع. حواسم به خورشید بود که دیدم یکهو سیاه شد. انگار کسوف شده باشد. با انگشت زدم به دست پیرمرد که یعنی ممنون و سرم را بردم عقب و به سیگار پکی زدم. کسوف نبود. مردی با کت و شلوار و کلاه سیاه جلوی خورشید را گرفته بود. نگاش که کردم رفت و کنار پیرمرد نشست.
پیرمرد گفت: ولی خوبه آدم یکی از نقاشیهاش رو توی خونهش داشته باشه.
پاک حواسم ازش پرت شده بود. گفتم: نقاشی؟
گفت: حواست پرته ها پسر. آغداشلو، نقاشیهای آیدین آغداشلو.
تازه برگشتم به حرفهای چند لحظه پیشمان. قرار بود پیرمرد برام فال بگیرد. فال جیمز باند. گرچه، حالا اگر خودِ خود جیمز باند با ماشین بهتر از بتمنش هم میآمد مرا تا ساعت هفت به ایستگاه قطار نمیتوانست برساند. ولی خب، شاید میتوانست کمی از رازهای تحت تاثیر قرار دادن زنها را یادم بدهد.
پیرمرد دوباره پرسید: خوبه، نه؟
گفتم: بله، خیلی خوبه. ولی باید گرون باشه
گفت: خب آره، اما میارزه. این فیلم بهمن آرا رو دیدی؟
این را طوری پرسید که انتظار داشت از توی سرش بخوابم منظورش کدام فیلم است. گفتم: کدومش؟
گفت: بوی کافور، عطر یاس.
گفتم: به نظرم دیدم، اما یادم نیست دقیقا
گفت: حالا چیزی رو هم از دست ندادی. روایت خطی و خستهکننده، طبق معمول، با دیالوگهای به قول خودش گلدرشت. اما یه تیکهی جالب داره. یه جا نشسته روی کاناپه داره از تلویزیون سخنرانی خاتمی رو نگاه میکنه. بالای سرش روی دیوار یکی از تابلوهای آغداشلو رو زده. بعد از کمی مکث انگار دنبال چیزی توی سرش میگشت گفت: اون یکی فیلمش چی؟ اون رو دیدی؟
باز هم طوری پرسید که انگار باید بدانم منظورش کدام فیلم است. گفتم: من خانهای روی آب رو یادمه فقط.
گفت: نه نه، اون یکی، اونی که در مورد یاحقی هس. حالا فیلم هم نیستا. یه مشت تیکه فیلم رو چسبونده به هم. اما اونم یه تیکهی جالب داره. به هر حال هر چیزی توی دنیا حداقل یه تیکهی جالب رو که داره. شک نکن. توی فیلمه یه زنهس که کلی بار هی زنگ میزنه خونهی یاحقی. هی میگه: پرویز جان چطوری؟ پرویز جان، خوبی؟ تلفن رو لطفا جواب بده. پرویز جان، ازم ناراحتی؟ ناراحتت کردم. معذرت میخوام پرویز جان. کجایی؟ و حالا اینا همه در حالی بوده که وقتی اون زن داشته هی زنگ میزده یاحقی توی اتاق بغلی مرده بود. پیرمرد مکثی کرد و گفت: به نظرت چرا یکی باید اینطوری هی هزار بار زنگ بزنه به خونهی یکی دیگه، در حالی که احتمالا میدونه تلفن خونهی اون طرف پیغامگیر داره و اگه یارو خونه باشه و بخواد جوابش رو بده خب میده.
آرام گوشیم را از روی شلوارم لمس کردم و گفتم: خب، حتما نگرانه.
گفت: نشد دیگه، نگران رو که هست. اما این همه زنگ زدن چه فایدهای به حال نگرانی داره؟
گفتم: خب، نمیدونم. حتما آرومترش میکنه. انگار که منتظر یکی باشی، هی دم به دیقه بری دم پنجره ببینی داره میاد یا نه. خب اگر بیاد که زنگ در خونه رو هم میزنه، اما این هی پای پنجره رفتن آدم رو یه کم آروم میکنه شاید، وقت رو راحتتر میگذرونه..
گفت: بله، همین دیگه. در واقع این زنگ زدنها همهش به این خاطره که آدم به خودش ثابت کنه که به فکر طرف هست. و الا اگه هدفش از زنگ زدن فقط گرفتن اطلاع باشه، یه بار هم کفایت میکنه. مخصوصا حالا که این موبایلا هستن و جای زنگ آدم قشنگ میمونه. میخوام بگم، اگه هدف گرفتن اطلاع باشه، یه بار زنگ زدن کافیه، اما اگر هدف آروم کردن دل خودش باشه ساعتی هزار بار باید زنگ بزنه. اصن باید واحد نگرانی رو توی این موقعا گذاشت میسدکال بر ساعت!
مرد کت و شلواری پرید وسط حرف پیرمرد و گفت: معذرت میخوام. به هر حال منم در جریان بحثتون قرار گرفتم. به نظرم این میسدکال بر ساعت واحد نگرانی نیست. واحد وابستگیه یکی به دیگریه.
پیرمرد گفت: خواهش میکنم قربان. البته، این بهترم هست. واحد وابستگیه. یارو دوس داره طرف ببینه روی موبایلش که این سیصد دفعه بش زنگ زده بعد با خودش بگه آخ آخ ببین چه به فکرمه، چقد نگرانش کردم. بعدم شرمنده شه. بعد رو به من گفت: اینطور فکر نمیکنی؟
گفتم: به نظرم باید به نگرانیهای هم احترام بذاریم. اینطور که شما میگید خیلی بیرحمانه نیست؟
پیرمرد گفت: بیرحمانه؟ معلومه که هست. ولی بیرحمی جزو این قضایاس. همه چی بهم وصله. ندیدی چطور از فال رسیدیم به جیمز باند و شون کانری و آغداشلو و فرمانآرا و یاحقی و این صحبتا، به واحد وابستگی کسی به دیگری؟ همه چی به هم وصله. مثل مدار سری. یکیشون بخواد کار کنه همه باید براش کار کنن. یکی از کار بیفته، همه از کار میافتن. همه چی همینقدر بیرحمه.
مانده بودم بش چی بگویم. پس به تنها عکسالعمل اوقات درماندگیم که لبخندی خشک و خالی بود اکتفا کردم.
پیرمرد گفت: حالا این تلفن زدن یه مثاله. آدمها عموما تلاشها و فداکاریهاشون برای بقیه، در واقع برای خودشونه. اما دوس دارن بگن برای کس دیگهای میکنن این کارها رو، و اونقدر این جلوهش رو دوس دارن که خودشون هم باورشون میشه. همینه که آدما همدیگه رو از دست میدن. چون سعی میکنن همدیگه رو با کارها، فداکاریها، ترفندها، تلاشها، نگه دارن، حفظ کنن. و خب طبعا، این خودخواهی پنهون خودش میشه عامل جدایی و از دست دادن.
حوصلهش شنیدن حرفهای پیرمرد را نداشتم. ساعت از هفت گذشته بود. آسمان تقریبا روشن بود، سرخیش رفته بود و زردیش مانده بود. آفتاب اما هنوز طلوع نکرده بود. فکر کنم هنوز بیست دقیقهای مانده بود تا طلوع. حالا حتما نشسته بود توی قطارش و داشت میرفت سر کار. دوست داشتم بروم خانه، با لباس توی تخت بخزم و خوابم ببرد. اما از جام نمیتوانستم بلند شوم. اصلا یادم نمیآمد کی نشسته بودم. آخرین باری که یادم بود به میلهی ایستگاه اتوبوس تکیه داده بودم. چشمهام را انگار چند روز نخوابیده باشم، گشاد کردم و دیدم نوبت سخنرانی مرد کت و شلواری شده.
مرد کت و شلواری داشت میگفت: ...میدونید، نه که روی هوا بگم. تخصص من همینه. بذارید براتون یه مثال بزنم. مثلا خانوم پنجاه سالهای رو در نظر بگیرید که سرطان سینه گرفته و یه سینهش رو برداشتن. این خانوم برای اینکه دوباره به زندگی عادی برگرده چند مرحله رو باید طی کنه. مرحلهی اول، مرحلهی انکاره. توی این مرحله مریض کلن منکر قضیه میشه. انگار چیزی از دست نرفته و همه چیز مثل قبل مونده. انگار سرطان و این چیزا همهش مال همسایهس و امکان نداره اون سرطان بگیره. اما خب غافل از اینه که همسایهش هم توی همچین فکریه و این دفعه شتر بدشانسی خوابیده پشت در خونهی این. البته ناچاره که این مرحله رو زود رد کنه. خب دست میزنه به سینهش میبینه یه چیزی نیست. یه چیزی که پنجاه سال همراش بوده حالا نیست.
ناخودآگاه گفتم: یهو میای به خودت میبینی یکی که ده سال توی سینهت بوده دیگه نیست.
مرد کت و شلواری لبخندی زد و گفت: مرحلهی بعدی اما اعتراضه. این مرحله پُره از عصبانیت و گیجی. فکر اینکه بدنت بهت خیانت کرده. که تنهات گذاشته وقت گرفتاری. که گذاشته تو رو توی موقعیتی که بین زنده موندن و رفتن یه تیکه از تنت باید یکیش رو انتخاب میکردی.
گفتم: آدما رو توی موقعیت انتخاب بین مرگ و زندگی ناقص گذاشتن خیلی بیرحمیه
مرد کت و شلواری، انگار دکتری باشد که روزی سه تا سینه بر میدارد از تن سرطانی زنها، دوباره لبخند بیتفاوتی زد و ادامه داد: مرحلهی بعدی رو بش میگیم مرحلهی عدم تعلق. توی این مرحله مریض حس میکنه باید شیوهی زندگیش رو عوض کنه. به هر حال زندگی با یه سینه کمتر فرق داره با قبلش. این رو میفهمه اما باور نمیکنه. سعی میکنه ازش فرار کنه. این روزای مریض پر میشه از افسردگی، از شک، تردید. عکسالعمل عموم مریضها هم توی این مرحله گوشهگیری هس. چون قبول کردن ناقص هستن. یه فرقی با خودِ قبلشون دارن. اما خب بقیهی مردم که همون مردم قبل هستن. پس گوشهگیر میشن. اجتناب میکنن از برخورد با مردم. از آدمهای زمان سالم بودنشون. حتا عزیزترین کسانشون.
با خودم فکر کردم، راست میگوید. اینجور وقتها دیدن بقیهی آدمها مثل کندن کوه است. آدم هی میگوید با خودش چرا این لعنتیها مرا ول نمیکنند با بدبختی خودم..مرد کت و شلواری همین طور داشت باقی مرحلهها را ادامه میداد، من اما غرق شده بودم توی فکرهای خودم. با خودم فکر میکردم این مرحلهها که این ردیف کرده تازه مال وقتیست که یک چیزی از دست رفته، یک نقصی رخ داده. همه چیز وقتی بدتر است که ترس از دست دادن هست. که ترس از دست دادن کسی یقهات را گرفته و هر دقیقه پرتت میکنه توی یکی ازین مراحل. نه مگر ترسِ مرگ از خود مرگ بدتر است؟ اصلا ترسِ هر چیزی از خودش بدتر است.
همین طور توی فکرهام بودم و پیرمرد و مرد کت و شلواری که پیرمرد حالا دکتر خطابش میکرد در حال بحث بودند که تلفنم زنگ خورد. فیلتر سیگاری که توی دستم مانده بود و همهش دو تا پک بیشتر بهش نزده بودم را پرت کردم و گوشیم را بیرون آوردم. خودش بود؟ خودش بود؟ اگر بود چه میگفتم؟ اصلا آن هشت باری که زنگ زدم، زنگ زده بودم چی بگویم؟ مغزم خالی خالی بود. باید جواب میدام.
خودش نبود. همکارم بود که معمولا توی اتوبوس صبح همدیگر را میدیدیم. بهم گفت امروز اتوبوسی در کار نیست. انگار رانندههای همهی وسیلههای نقلیهی عمومی شبانه تصمیم گرفته بودند اعتصاب کنند. از اتوبوس و مترو بگیر برو تا قطار بین شهری. انگار یکی از رانندههای مترو زنش مریض بوده و میخواسته یک روز مرخصی بگیرد که پیش زنش بماند، رییسش اما بهش مرخصی نداده و این هم بیاجازه رفته و رییس هم اخراجش کرده. اتحادیه رانندهها هم همان شبانه تصمیم گرفتند برای اعتراض امروز را اعتصاب کنند. با خودم فکر کردم اینجوری قطاری هم نبوده و او هم نتوانسته برود سر کار. رو به دو نفر دیگر گفتم: به نظر میاد اعتصابه. خبری نیست از اتوبوس. مرد کت و شلواری گفت: عجب..مریضام رو چیکار کنم؟ ماشینم هم همیشه بیموقع خراب میشه. پیرمرد رو به من گفت: پس اتوبوس بیاتوبوس. خب حالا که بحثمون رسیده به اینجا نظر تو چیه؟ گفتم: راجع به چی؟ پیرمرد گفت: بیقراری.
زیاد به حرفهاشان گوش نکرده بودم و این تلفن ناگهانی همانقدریش را که شنیده بودم هم پاک کرده بود از ذهنم. هر چه فشار به ذهنم میآوردم جز چند تا جملهی جسته و گریخته چیزی نمیآمد توش. به نظرم اما باید چیزی میگفتم. کمی فکر کردم و گفتم: خب، من به اندازهی شما آقایون تجربه ندارم. بیشتر تجربههام مال کتابهاییه ست که خوندم. اونم داستان. که تجربهی واقعی نیست. اما خب، گاهی مصداق خوبی برای واقعیته. یه داستانی میگه همینگوی. راجع به یه دکتر سفیدپوست که میره کمک کنه به زایمان یه زن سرخپوست که انگار چند روز بود بچهش رو نتونسته بود به دنیا بیاره. شوهر زنه هم که انگار توی شکار بدجوری زخمی شده بود تموم این چند روز افتاده بود زیر یه پتو نزدیک زنش و هر دو همین طور از درد به خودشون میپیچیدن. خلاصه، دکتره میره و بچهی زن رو با عمل جراحیِ البته سرپایی به دنیا میاره، مادر و بچه هم هر دو سالم.
پیرمرد گفت: خب، چه ربطی داره به بیقراری؟ به نگرونی؟
لبخندی زدم و ادامه دادم: قبل از رفتن وقتی به دکتره میگن شوهر زن هم پاش زخمیه و افتاده زیر پتو، تصمیم میگیره نگاهی هم به اون بندازه. وقتی پتو رو میزنه کنار میدونین چی میبینه؟
مرد کت و شلواری گفت: چی؟
مکثی کردم، چند لحظه به هر دو تاشان نگاه کردم. آسمان دیگر کاملا روشن شده بود. حالا که آفتاب در آمده بود، بخاری که از دهان مردم در میآمد را اگر نادیده میگرفتی و فقط نگاه به آسمان میکردی، هیچیش به روز زمستانی نمیرفت. شبیه بهار بود. دوباره به هر دوتایشان نگاه کردم و گفتم: دید مرد سرخپوست زیر پتو با کارد خرخرهش رو بریده و غرق خون مُرده.
خودم دهانم خشک شده بود. آن دو تا را نمیدانم. چند لحظه همه سکوت کرده بودند. مرد کت و شلواری گفت: بهتره من آژانس بگیرم و بیخداحافظی رفت. پیرمرد گفت: فالت چی؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: خب، بگیرید، لطفا. گفت: یه عدد از یک تا هفت بگو. فکری کردم و گفتم: تنها عدد اول زوج، دو! گفت: دو..کاش میگفتی چار. دو میشه گولدفینگر. چار میشد از روسیه، با عشق! گفتم: فرقش چیه؟ گفت: اینجوری که نمیشه. باید فیلمها رو تماشا کنی! گفتم: حتما، اول گولدفینگر، بعد هم از روسیه با عشق. پیرمرد سرش را با لبخند تکان داد و جعبهی کبریتش را از توی جیبش بیرون آورد و داد بهم. گفت: پیشت باشه. به صورتش نگاه کردم، نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. کیف سامسونت به ظاهر سنگینش را بلند کرد و دستش را احتمالا به معنی خداحافظی بالا برد و رفت. باز من مانده بودم و ایستگاه خالی. گوشیم را از جیبم بیرون آورم و آلارم را گذاشتم برای ساعت شش و نیم صبح فردا.
آرام آرام راه افتادم سمت خانه. با کبریت پیرمرد فالگیر سیگاری روشن کردم. حس میکردم دوست ندارم برگردن خانه. سعی میکردم طوری راه بروم که از دود سیگار جلو نزنم. اولین پک را که به سیگار زدم گوشیم را دوباره از جیبم در آوردم و آلارم را گذاشتم برای همان پنج و نیم. سیگار نصف شده بود که انگار یکهو حواسم جمع خودم شد و دیدم باید بروم دستشویی. دو تا پک محکم زدم به سیگار و پرتش کردم توی سطل زباله و تازه بعد از پرت کردن یادم آمد خاموشش نکرده بودم. برنگشتم نگاه کنم به سطل آشغال. تند رفتم سمت خانه. تا رسیدم با لباس رفتم توی دستشویی. همین که در را باز کردم بوی صابون پیچید توی دماغم، توی تنم. به خودم توی آینه نگاه کردم، نوک دماغم از سرما سرخ شده بود. یک لحظه هر چه فکر کردم توی دستشویی چکار میکنم یادم نیامد.
بیقراری مال بلاتکلیفیه.. یه جور بیقراری هست مال هیچی نیست فقط همیشه هست. خیلی مریضه..
پاسخحذفتو قالب قصه بره هر چی که آدم میخواد بگه. بهترین راهه ینی. همون یا قصه بگه یا هیچی نگه
بی بغل..
هاااا، بی بغل..
پاسخحذف