کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

1247

نمی‌دانم همان خجالت همیشگی بود که توی سی سالگی هم ولم نمی‌کرد یا چهره‌ی این پیرمرد مو و ریش سفید بود که هر کسی جز من را هم خجالت زده می‌کرد. بعد از کمی گشتن توی مغازه‌ی عطاری سه بسته واجبی را همراه دو سیر گل‌گاو‌زبان و کمی عناب و یک قالب صابون مراغه در حالی که نگاهم هنوز مثلا توی قفسه‌ها می‌چرخید گذاشتم جلوی دخل. باز هم معذب بودم و برای اینکه کمی از دستپاچگیم را تخفیف دهم ازش طرز دم کردن گل‌گاوزبان را پرسیدم. پیرمرد برخلاف قیافه‌ی آرامش کمی بدعنق بود انگار، گفت: مث چایی، سی و دو هزار تومن. پول را دادم و بسته‌ها را توی پلاستیک سیاهی، که فکر می‌کردم نسلش منقرض شده باشد، مشت کردم و از مغازه آمدم بیرون. هنوز نیم‌ساعت مانده بود به قرارم با دوستی که مرا انداخته بود توی این دردسر واجبی خریدن و من کاری نداشتم توی این نیم‌ساعت انجام دهم. از طرفی نمی‌خواستم نیم ساعت هم عاطل و باطل بنشینم توی قهوه‌خانه وسط دود قلیان‌ها و صدای جیرینگ جیرینگ استکان‌هایی که تا آستانه‌ی شکستن می‌رفتند هر بار و نشکسته می‌نشستند روی میز، مثل گربه که همیشه روی چار دست و پاش فرود می‌آید.

نیم ساعت را هر جور بود تلف کردم و بسته‌ی سیاه رنگ توی دستم انگار دقیقه به دقیقه سنگین‌تر می‌شد. باورم نمی‌شد این منم که واجبی را وسط گل‌گاو‌زبان‌های بنفش و عناب‌های رنگ صورت خیامِ اَفترباده گرفته‌ام توی مشتم و زل زده‌ام به لباس‌های زیر پل حافظ که روش اتفاقا شعرهای حافظ و خیام را به شکل خنده‌داری نوشته‌ بودند. ساعتم را نگاه کردم و دیدم سه دقیقه مانده به قرارمان. راه افتادم توی خیابان حافظ و نرسیده به دانشگاه پلی‌تکنیک رفتم توی قهوه‌ خانه. آن ساعت خلوت بود و کسی نگاهم هم نکرد. توی دنج‌ترین گوشه‌ش نشستم و دوستم با دو سه دقیقه تاخیر، همزمان با استکان‌های چای سر رسید. سلام کرد و همان حین نشستن به پلاستیک سیاه کنار دستم اشاره کرد و گفت: بابا چقد خریدی، همین دو سه تا بسته کافیه خب. بش گفتم: همه‌ش که اون نیس، یه مشت چیزای دیگه‌م گرفتم که یارو شک نکنه. گفت: به چی شک کنه؟‌ همه می‌خرن خب. گفتم: چیمدونم. نشنیدی یارو پلیس دید پولِ عرق رو مچاله کرد انداخت تو جوب، من الان دست کمی ازون ندارم. لب‌هاش با خنده‌ی ساختگی‌ای گفت: خب، تعریف کن، چی شد، و بعد استکان چای چسبید بهشان.

نعلبکی را با استکانِ توش گذاشتم جلوی دستم و گفتم: پشت تلفن که بت گفتم، بیچاره خرگوشه رو تیکه پاره کرده بود. ابروهاش را به هم نزدیک کرد و استکان چای را که هنوز توی دستش بود گذاشت توی نعلبکی و گفت: ولی عقاب بود، نه؟ گفتم: خب، آره. اما اولش مرغ بود، مطمئنم. چانه‌ش را چسباند به بازوش و از روی کتفش طوری نگاهم کرد انگار که بگوید حالت خوبه تو؟ گفتم: ببین، خودم برای مام‌بزرگم خریدمش، چند وقت پیش، از بازار روز. تخم هم گذاشته بود حتا، خودم نمیرو کردم‌شون. گفت: خب عقابم تخم می‌ذاره. گفتم: ینی نیمروی تخم عقاب خوردم من دیگه، باشه. گفت: اینطور که میگی خب. آخه ینی تو یه مرغ خریدی، گذاشتیش توی قفس خرگوشه، بعد مرغه تخم هم گذاشته و قدقدا هم کرده، یهو یه صبح پا شُدی دیدی خرگوشه لت و پار شده و مرغت نشسته داره گوشتش رو می‌خوره، بعد که خوب نگاه کردی دیدی اصن طرف مرغ نیس و عقابه؟ گفتم: دقیقا، همین. اصن مگه تو بازار روز عقاب میفروشن؟ دوباره استکانش را برداشت و گفت: چمیدونم والا. توی صداش لحنی بود که انگار دارد وقتش را تلف می‌کند و این خیلی معذبم می‌کرد. دستم را گذاشتم روی پلاستیک سیاه و گفتم: منم مث تو، چمیدونم والام. خلاصه که رفتم پیش اون یارو که تو گفتی، نسخه‌ای که برام پیچید رو هم که بت گفتم. حالا اینم واجبی، برم ببینم چطور میشه.

گفت: قبلش یه قلیونی بکش باهام، ها؟ گفتم: تمرکز ندارم. گفت: هی، دانشگاه اون ور خیابونه، قلیون کشیدنم تمرکز می‌خواد؟ گفتم: الان یه حالی‌ام که نفس هم که می‌کشم باید تمرکز کنم جای دم و بازدمش عوض نشه. پیرمرد قلیان‌چاق‌کُن را صدا کرد: آٍق خطیب، یک نعنالیمو. بش گفتم: از دوسیب و آلبالو رسیدی به نعنا و لیمو؟ دوباره همان لبخند اولی را تکرار کرد. به استکان چایم نگاه کردم، انگار یک اقیانوی چای توش بود که تمام کردنش یک سال طول می‌کشید. به هر زحمتی بود تا قلیان برسد چایم را تمام کردم و دوباره پلاستیک مشکی را توی دستم مشت کردم و پا شدم. گفت: میری؟ گفتم: برم ببینم چطور میشه، جادو جمبل تو جواب میده یا نه. گفت: هی، جادو جمبل نیس، توانایی‌ای هس که یه سری دارن و یه سری که ندارن اگه عقل داشته باشن ازشون کمک می‌گیرن. گفتم: همون که تو میگی. بریم ببینیم کار می‌کنه یا نه. گفت: بهم بگو چی شد. گفتم: حتما.

بدون لباس لبه‌ی وان نشسته بودم و توی کاسه‌ی پلاستیکی‌ای که معمولا توش سالاد درست می‌کردم داشتم محتویات پاکت‌های واجبی را با آب مخلوط می‌کردم تا خمیر بدبویی حاصل شود. طبق دستور‌العملِ رمالِ دوستم باید این خمیر را به تمام قسمت‌های مودار تنم می‌مالیدم و بعد کاغذی که بهم داده بود را می‌خواندم، از اول تا آخر. خواندن که تمام  می‌شد وقت شستن آن چیزها از تنم بود. موهایی که باقی می‌ماند راهنمای حل این مساله بود که چطور مرغ خانگی تخم‌گذار که هم‌قفس خرگوش کهربایی من شده بود یک شب یکهو شد عقاب و خرگوش را از هم درید و خورد. خمیر را مالیدم به تنم، شده بود مثل یک پیله که تنم را توی قفسش اسیر کرده بود. مثل شفیره‌‌ای که نمی‌داند بیرون پیله چی در انتظارش است، ایستاده رو به آینه، کل نوشته را از اول تا به آخر خواندم بدون آنکه حتا معنی یک کلمه‌ش را بفهمم. وقت باز کردن دوش بود. فکر کردم واقعا شفیره نمی‌داند توی دنیای بیرون پیله چی منتظرش است؟ مگر نه اینکه توی همین دنیا بوده و بعد پیله را دور تنش بافته؟ شاید پیله خاصیتش فراموشی بود. این‌ها را که می‌شستم حتما می‌فهمیدم. رفتم توی وان و دوش را باز کردم، آب روی پیله روان شد و کم کم تکه‌های مخلوط به مویش را برد سمت چاهک. وقت نگاه کردن به نقشه‌ی راهنما بود. جرات مستقیم نگاه کردن نداشتم. از وان آمدم بیرون و توی آینه نگاه کردم. روی تنم حتا یک مو نمانده بود، هیچی، انگار تازه به دنیا آمده باشم.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر