کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ مرداد ۶, دوشنبه

1250

با نسیمی خنک از پنجره‌ای باز به شب
نورِ یک پنجره از همسایه
می‌خرامد داخل
نعره‌ی چرخ تریلی‌ها هم
دست در پنجه‌ی نور

ناخنم می‌لغزد
روی جاپای حضور خورشید
بر تن گردن من
می‌شناسند سرانگشتانم
سرِ انگشت تو را آن اطراف

قطره‌ای اشک به رنگ بهرام
- که خدای جنگ است -
می‌چکد از سرِ انگشتِ به گردن جاری
خاطره خون ز تو و نان ز خیال من یافت
خون من شد آبش

آب و نانش دادم
من، نموَّش دادم
ریشه کرد و گل داد
ریشه در دل و گلش خار به چشم خوابم

کاشتن با تو و برداشتن و داشتن‌َش
با من بود.
همچنان با من هست
و همین است که من بیدارم

این سوال تو اگر بود
"چرا بیداری؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر