با نسیمی خنک از پنجرهای باز به شب
نورِ یک پنجره از همسایه
میخرامد داخل
نعرهی چرخ تریلیها هم
دست در پنجهی نور
ناخنم میلغزد
روی جاپای حضور خورشید
بر تن گردن من
میشناسند سرانگشتانم
سرِ انگشت تو را آن اطراف
قطرهای اشک به رنگ بهرام
- که خدای جنگ است -
میچکد از سرِ انگشتِ به گردن جاری
خاطره خون ز تو و نان ز خیال من یافت
خون من شد آبش
آب و نانش دادم
من، نموَّش دادم
ریشه کرد و گل داد
ریشه در دل و گلش خار به چشم خوابم
کاشتن با تو و برداشتن و داشتنَش
با من بود.
همچنان با من هست
و همین است که من بیدارم
این سوال تو اگر بود
"چرا بیداری؟"
نورِ یک پنجره از همسایه
میخرامد داخل
نعرهی چرخ تریلیها هم
دست در پنجهی نور
ناخنم میلغزد
روی جاپای حضور خورشید
بر تن گردن من
میشناسند سرانگشتانم
سرِ انگشت تو را آن اطراف
قطرهای اشک به رنگ بهرام
- که خدای جنگ است -
میچکد از سرِ انگشتِ به گردن جاری
خاطره خون ز تو و نان ز خیال من یافت
خون من شد آبش
آب و نانش دادم
من، نموَّش دادم
ریشه کرد و گل داد
ریشه در دل و گلش خار به چشم خوابم
کاشتن با تو و برداشتن و داشتنَش
با من بود.
همچنان با من هست
و همین است که من بیدارم
این سوال تو اگر بود
"چرا بیداری؟"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر