از اندوه لباسخوابها برایت نگفتهام، که شبها توی این گرما، تنها کنج کمد کز میکنند، درست مثل من که کنج تخت. من عرق هم میکنم تازه. رزومهها را راستی فرستادم. هفت تای اولی که هیچی، هشتمی اما نهمی را نشانم داد، یعنی هشتمی محترمانه قبولم نکرد اما به یک جای دیگر معرفیم کرد. در واقع این بزرگترین لطفیست که توی این مدت در حقم شده است. ترجیح میدادم به جایش هوا خنکتر میشد. خیلی سخت است بیکار باشی، تو هم نباشی، هوا هم گرم باشد. تغییر دو تای اولی که انگار از دست خدا هم خارج است، کاش فکری به حال سومی بکند.
هوا آنقدر گرم است که گریههام دیگر اشک ندارند. هر چه آب توی تنم هست میشود عرق. هر جاییم که دوست داشتی دارد آب میشود، عرق میشود، بخار میشود، تمام میشود، نمیماند. آدم البته انتظار ندارد همهی دوستداشتنیهاش تا ابد سر جایشان بمانند، اما خب دوست دارد کسی که آن دوستداشتنیها را دوست دارد شاهد محو شدنشان باشد نه چهار تا دیوار و یک تخت فنری و لباسخوابهای توی کمد بنشینند تمام شدنشان را نگاه کنند. برای خوشحال بودن، مثل هر چیز دیگری، یک حداقلهایی لازم است. من خوشحال نیستم.
گفته بودم؟ سیگار را ترک کردهام. پولم به خریدنش نمیرسد. حتا ارزانترینشان. یعنی از همان فرودین بگیر برو تا اسفند که تو توش بدنیا آمدی. دوستی هم ندارم که عصرها برویم قدم بزنیم و چند نخی شریک شوم توی پاک سیگارش. این دومی خیلی بدتر از بیپولیست.
یک چیزهایی که فکرش را هم نمیکردم وقتی پای من وسط است امکان وقوع داشته باشند، همینطور خزنده دارند اتفاق میافتند. فکرش را هم نمیکردم روزی دلم برای غذایی تنگ شود. برای خودِ غذا ها. نه وقتی تو میپزیش یا مادرم. برای خودِ غذا، نه خاطرههای همراهش. شاید تا چند هفتهی دیگر دلم برای نانِ مانده و خردههای پنیر هم تنگ شود، نمیدانم.
هرگز فکر نمیکردم این طور از خوشحالی بقیه، عقم بگیرد، مخصوصا که فصل گرماست و شادیهای منتشرتر. نه اشتباه نکن، حسادت نیست. فقط عصبانیام میکند. دلم را میسوزاند. دلم برای خودم میسوزد. این است که اگرچه کارت اتوبوس و مترو هنوز چند ماهی اعتبار دارد و میتوانم مجانی بروم این ور و آن ور، از اتاقم جم نمیخوردم.
گفتم کاری پیدا نکردم و پولی توی بساطم نمانده؟ حتا پول خریدن تمبر برای فرستادن این نامه را هم ندارم. فکر نمیکنم پستچیای توی شهر پیدا بشود که فقط با آدرس فرستنده و گیرنده نامه را به مقصد برساند. از همه مهمتر تمبر است. من روی نامهام تمبر ندارم. تمبر روی سرنوشتم را هم از وقتی توی وانِ حمام کاشیهای فیروزهای خوابیدم، گذاشتم خیس خورد، کندمش و چسباندمش به یکی از کاشیهای فیروزهای تا دیگر نشود بش گفت حمام کاشیهای فیروزهای، آنطور که تو میگفتی. حالا یکی از کاشیها تمبر داشت، تمبر سرنوشت من، که رنگش سیاه است.
نامهها را میگذارم لای لباسخوابها. روزی که گشتنهات نتیجه داد و پیدام کردی، شاید دلت خواست بخوانیشان، گفتم که بدانی.
هوا آنقدر گرم است که گریههام دیگر اشک ندارند. هر چه آب توی تنم هست میشود عرق. هر جاییم که دوست داشتی دارد آب میشود، عرق میشود، بخار میشود، تمام میشود، نمیماند. آدم البته انتظار ندارد همهی دوستداشتنیهاش تا ابد سر جایشان بمانند، اما خب دوست دارد کسی که آن دوستداشتنیها را دوست دارد شاهد محو شدنشان باشد نه چهار تا دیوار و یک تخت فنری و لباسخوابهای توی کمد بنشینند تمام شدنشان را نگاه کنند. برای خوشحال بودن، مثل هر چیز دیگری، یک حداقلهایی لازم است. من خوشحال نیستم.
گفته بودم؟ سیگار را ترک کردهام. پولم به خریدنش نمیرسد. حتا ارزانترینشان. یعنی از همان فرودین بگیر برو تا اسفند که تو توش بدنیا آمدی. دوستی هم ندارم که عصرها برویم قدم بزنیم و چند نخی شریک شوم توی پاک سیگارش. این دومی خیلی بدتر از بیپولیست.
یک چیزهایی که فکرش را هم نمیکردم وقتی پای من وسط است امکان وقوع داشته باشند، همینطور خزنده دارند اتفاق میافتند. فکرش را هم نمیکردم روزی دلم برای غذایی تنگ شود. برای خودِ غذا ها. نه وقتی تو میپزیش یا مادرم. برای خودِ غذا، نه خاطرههای همراهش. شاید تا چند هفتهی دیگر دلم برای نانِ مانده و خردههای پنیر هم تنگ شود، نمیدانم.
هرگز فکر نمیکردم این طور از خوشحالی بقیه، عقم بگیرد، مخصوصا که فصل گرماست و شادیهای منتشرتر. نه اشتباه نکن، حسادت نیست. فقط عصبانیام میکند. دلم را میسوزاند. دلم برای خودم میسوزد. این است که اگرچه کارت اتوبوس و مترو هنوز چند ماهی اعتبار دارد و میتوانم مجانی بروم این ور و آن ور، از اتاقم جم نمیخوردم.
گفتم کاری پیدا نکردم و پولی توی بساطم نمانده؟ حتا پول خریدن تمبر برای فرستادن این نامه را هم ندارم. فکر نمیکنم پستچیای توی شهر پیدا بشود که فقط با آدرس فرستنده و گیرنده نامه را به مقصد برساند. از همه مهمتر تمبر است. من روی نامهام تمبر ندارم. تمبر روی سرنوشتم را هم از وقتی توی وانِ حمام کاشیهای فیروزهای خوابیدم، گذاشتم خیس خورد، کندمش و چسباندمش به یکی از کاشیهای فیروزهای تا دیگر نشود بش گفت حمام کاشیهای فیروزهای، آنطور که تو میگفتی. حالا یکی از کاشیها تمبر داشت، تمبر سرنوشت من، که رنگش سیاه است.
نامهها را میگذارم لای لباسخوابها. روزی که گشتنهات نتیجه داد و پیدام کردی، شاید دلت خواست بخوانیشان، گفتم که بدانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر