نوک خودنویس را که گذاشت روی روسری کتانی، جوهر سیاه پخش شد توی محوطهی سفید. گفت: نقشهی ریشههای کتان را نشان میدهد. میگوید این روسری چطور از آن همه پنبه که ریشههایشان را در سراسر دشتهای گرگان پراکنده بودند پدید آمده. شاید حوالی کردکوی.
گفت: یک رفیقی داشتم میگفت، توی کردکوی همه اهل دزدیاند. به عنوان سرگرمی اوقات فراغت. این را او میگفت. حالا بعدها رفته بود سوئد. توی سالهای جنگ. دوچرخهاش را گم کرده بود، نامه نوشته بود به پدرش که برو انباری خانهی غلامعلی را ببین، به گمانم او برداشته.
روسری را مچاله کرد و رفت سمت حمام که بندازد توی ماشین لباسشویی. همینطور که میرفت گفت: هِه! من هم هر موقع فکرم را گم میکنم، تمرکزم مفقود میشود باید نامه بنویسم بپرسم چرا باز برش داشتی. حالا هر جایی گم شده باشد، من ظنام به توست. بش گفتم: روسری را ننداز توی لباسشویی، آن جوهر دیگر پاک نمیشود.
گفت: یک رفیقی داشتم میگفت، توی کردکوی همه اهل دزدیاند. به عنوان سرگرمی اوقات فراغت. این را او میگفت. حالا بعدها رفته بود سوئد. توی سالهای جنگ. دوچرخهاش را گم کرده بود، نامه نوشته بود به پدرش که برو انباری خانهی غلامعلی را ببین، به گمانم او برداشته.
روسری را مچاله کرد و رفت سمت حمام که بندازد توی ماشین لباسشویی. همینطور که میرفت گفت: هِه! من هم هر موقع فکرم را گم میکنم، تمرکزم مفقود میشود باید نامه بنویسم بپرسم چرا باز برش داشتی. حالا هر جایی گم شده باشد، من ظنام به توست. بش گفتم: روسری را ننداز توی لباسشویی، آن جوهر دیگر پاک نمیشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر