کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ آذر ۲۸, شنبه

1290

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب



یکی بود یکی نبود، یه عمو جغد شاخداری بود که اولش شاخ نداشت، ولی طی یک پرواز سه روزه‌ی از سر بیکاری ناشی از سه روز یهویی تعطیل شدن، ازین ور جنگل به اون ور جنگل شاخ در آورده بود. بعد تا سه هفته هم نمی‌دونست شاخ در آورده. آخه طوفان موفان شده بود تو جنگل‌شون، آب همه جا گل‌آلود بود این موقع آب خوردنم نمی‌دید. بعد رفیق و دوست و آشنایی هم نداشت که اونجور باشه که بش بگه که بابا شاخا چیه روی سرت.



خلاصه سه هفته از گردش این از این سر جنگل به اون سرش و شاخ درآوردنش گذشته بود که یه مشت آدمیزاد داشتن با ماشین از توی جنگل رد می‌شدن، یه آینه‌‌ی بزرگم بسته بودن به ماشین. همون آن این جغد حالا شاخدار هم داشت پرواز می‌کرد بره سر کارش که یهو خودش رو دید توی اون آینه، ینی اول خودش رو دید، بعد شاخ‌هاش رو دید، اونقد تعجب کرد که یهو اصن زمین و زمان و از همه بدتر بال زدن رو فراموش کرد و صاف رفت توی شیشه‌ی ماشین و راننده هم کنترل ماشین از دستش در رفت با جغد حالا شاخدار و باقی مسافرای توی ماشین همه رفتن ته دره.



دست بر قضا یکی از مسافران توی ماشین که اسمشم مهتاب بود قبلش یه جمله گفته بود مبنی بر اینکه: ما میریم تهران، برای عروسی خواهر کوچکترم، ما به تهران نمی‌رسیم، همگی می‌میریم.

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

1289

رسیدیم خونه دیدیم فنری هوندا گوشه‌ی حیاط چرت می‌زنه و هوشنگمون لب حوض داره استکان نعلبکی می‌شوره. بش گفتیم: حاجی ما میشوریم، شوما چرا. گفت: مهمون داشتیم. گفتیم: ایول! کیا بودن؟ گفت: هیچی، همین سعدی و مولوی و رودکی و فرودسی و اینا. گفتیم: لاقربتا! سعدی و مولوی و رودکی و فردوسی و اینا؟! گفت: اومده بودن شکایت! گفتیم: شیکایت؟! گفت: حالا شکایتم که نه، خب، درد دل! گفتیم: د بیا! ینی چی آخه؟

هوشنگمون گفت: راستش اول مولوی اومد. همین طور که چایی می‌خوردیم گفت که زمون رودکی اینا شیش جور شین داشتیم توی خط فارسی، شیر گاو رو با یه شین می‌نوشتن، شیر جنگل رو با یه شین می‌نوشتن، شیر حموم رو با یه شیر می‌نوشتن، خلاصه... رودکی و رفیق مفیقاش اومدن دس به یکی کردن تموم شین‌ها رو یه جور نوشتن که منجر شد به یه مقاله‌ای که رودکی et al. توی مجله‌ی Bukhara literature review چاپ کردن که توش آرایه‌ی جناس تام رو به جهانیان عرضه کردن که خب نتیجه‌ی یکی شکل کردن تموم اون شین‌ها بود. در واقع بنده توی اون شعر این یکی شیری‌ست اندر بادیه، وان یکی شیری‌ست اندر بادیه، این یکی شیری‌ست کادم می‌خورد، وان یکی شیریست کادم می‌خورد، رفرنس دادم به همون مقاله. گرچه توی چاپ‌های شما دیدم طبق معمول رفرنس مفرنس یوخدی!

گفتیم: لاقربتا! خب! هوشنگمون گفت: هیچی دیگه! می‌گفت این روزا جلوی گسترش آرایه‌ها رو می‌گیرن هیچ، دم به دیقه به پیرایه‌هام علاوه و اضافه می‌کنن. گفتیم: حالا فردوسی اومده بود چیکار؟ گفت: رودکی ازش خواهش کرد بیاد یه بیت بخونه و بره. گفتیم: چی خوند حالا؟ گفت: گلابست گویی به جویش روان، همی شاد گردد ز بویش روان! گفتیم: اونم رفرنس داده بود به جایی؟ هوشنگمون گفت: ای بابا! فردوسی اگه اهل مقاله نوشتن و گرفتن کردیت علمی بود که روزگارش اون نبود. فردوسی کتاب می‌نوشت نه مقاله. مقاله مث غزل می‌مونه، اما شاهنامه کتابه. می‌فهمی؟ فردوسی خودش رفرنسه.

گفتیم: باشه بابا، ما مخلص شما و فردوسی. ولی سعدی چی؟ اونم اومد شعر خوند؟ هوشنگمون گفت: نخیر! اون اومد گلایه! که بابا زمان ما دو جور گاف بود توی خط فارسی. این گلستان من گافش با گاف ابراهیم گلستان فرق داره. ورداشتین گاف رو کردین یکی، حالا شدن شبیه هم. هیچ خوشم نمیاد. سعدی یکی، گلستان یکی. چه وضعیه؟ چرا این دو تا گاف رو یه طور نوشتین که حالا اصن شدن یکی آخه؟! گفتیم: ای بابا. خلاصه زحمت شما شد، هم چایی ساختی، هم داری استکانا رو می‌شوری. گفت بمون: چایی رو من درست نکردم، عبید زاکانی درست کرد. گفتیم: عه! عبیدم بود؟ چی می‌گفت: هوشنگمون گفت: اون هیچی نمی‌گفت. می‌خندید فقط هر چن دیقه یه بار.

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

1288

نمی‌دانم به خاطر نرمی بیش از حد صندلی اتوبوس بود یا دلیل دیگری داشت که راننده اولا یک همچین راه پر پیچ و خم کوهستانی را انتخاب کرده بود جای اتوبان چهار بانده، ثانیه سر هر پیچ تا آن آخرین حدی که اگر یک میلیمتر دیگر جلو می‌رفت سقوط می‌کرد، جلو می‌رفت و همین که می‌گفتی همین الان است که بیفتی، سر از آن طرف پیچ در می‌آورد. صندلی نرم. می‌گویند تشک نرم و قس علی هذه منجر به کمردرد می‌شود. بالاخره آدم یک هو سر پیچ جاده بمیرد بهتر است تا اینکه یک عمر با کمر درد سر کند و نه بتواند بایستد، نه بنشیند، نه بخوابد. شاید هم برای همین بود که هیچ کس به این رفتارهای راننده اعتراضی نمی‌کرد، من هم یکی مثل همه.

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک امامزاده طوری که راننده ایستاد. امامزاده را سر پیچ و لب پرتگاه ساخته بودند، همان جا که اگر یک قدم بیشتر پیش می‌رفتی، یا یک قدم پیش‌تر می‌رفتی (معنی‌اش یکی‌ است؟) سقوط می‌کردی ته دره. همه‌ی مسافرها یکی یکی که پیاده شدند، من هم کوله‌م را انداختم پشتم و پیاده شدم. نه اینکه چیز لازمی توش داشتم، اما خب وسط این کوه و کمر، آدم از ترس دزد هم شده کوله‌ش رو با خودش می‌برد. توی ذهنم آماده کردم که اگر کسی ازم پرسید چرا کوله‌ت را برداشتی بگویم صندلی اتوبوس خیلی نرم بوده و کمرم درد گرفته و اگر باد بهش بخورد بدتر می‌شود و کوله جلوی خوردن باد را می‌گیرد. البته جواب آماده شده توی سرم هیچ منطقی نبود، چون اگر کمردرد دارد احتمالا بهتر است چیزی به شانه و کمرت آویزان نباشد. اما وقت ساختنش روی این حساب کردم که خب کسی که همچین سوالای می‌پرسد، همین طور پرسیده که یک چیزی گفته باشد و به منطقی و غیرمنطقی بودن جواب اصلا فکر نمی‌کند. البته کسی ازم سوالی نپرسید و یک چیز اضافی دیگر به محتویات کله‌م اضافه شد.

بیرون اتوبوس باد می‌بارید، یعنی خب، می‌وزید، اما همراش یک چیزهای عجیب غریبی می‌آمد که بیشتر انگار داشت باد می‌بارید تا بوزد. رفتم توی حیاط امامزاده. انگار هیچکدام از مسافرها توی حیاط نیامده بودند، شاید هم رفته بودند دستشویی و دستشویی هم حتما پشت امامزاده بود نه توی حیاطش. به هر حال پشتش دره بود و منطقی بود که دستشویی‌اش را آن پشت بسازند که فاضلاب سر بخورد برود پایین. توی حیاط باد نبود، اما همین که کوله‌م را گذاشتم زمین شروع شد. همین که باد بارید، یک هو از سوراخ سمبه‌های این طرف و آن طرف حیاط کلی گربه زد بیرون. از هر رنگ و شکلی و سایزی. هنوز چشم به هم نزده بودم که گربه‌ها شروع کردند به پریدن و جست زدن. چنگ توی هوا می‌زدند و دهان‌شان را باز می‌کردند و این چیزهایی که با باد می‌بارید را می‌خوردند.

مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کردم و سعی می‌کردم بفهمم باد چه می‌بارید که گربه‌ها می‌خوردند که تمام مسافرهای اتوبوس یکی یکی آمدند توی حیاط امامزاده و به صف ایستادند. گربه‌ها که مسافرها را دیدند همراه باد دست از جست و خیز برداشتند و یکهو انگار تمام انرژی جنبشی جهان رسید به حالت تعادل و سکون. گربه‌ها به صف روی شکم خوابیدند روی زمین و مسافرها دراز کشیدند جلوشان و شروع کردند به مکیدن احتمالا شیر از پستان‌های گربه‌ها. من همین طور مبهوت بودم که راننده سیگار به لب گفت تو نمی‌خوری؟ بدون فکر گفتم: صندلی اتوبوس نرم بود، کمرم درد گرفت، کوله رو گذاشتم روی دوشم که باد بهش نخوره بدتر شه. راننده خاکستر سیگارش را تکاند و نگاهی به کوله‌ی روی زمین انداخت و شانه‌ش را انداخت بالا و دیگر پایین نیامد. از فاصله‌ی حدودا دو متری زمین داشت شیرخوردن مسافرها را تماشا می‌کرد.

تمام مسافرها که شیرهاشان را خوردند، گربه‌ها برگشتند توی سوراخ سمبه‌هاشان و مسافرها از حیاط رفتند بیرون. راننده آرام روی زمین فرود آمد و ته سیگارش را انداخت توی سطل آشغال گوشه‌ی حیاط و رفت بیرون. دنبالش رفتم. مسافرها همه سوار اتوبوس شده بودند، پشت سر راننده من هم سوار شدم و نشستم روی صندلی نرم اتوبوس که حالا شل هم شده بود. اتوبوس راه افتاد، این بار با احتیاط. سر هر پیچ سرعت را به نزدیک صفر می‌رساند و دنده‌ش سنگین‌تر شده بود از جرم سیاره‌ی مشتری. طوری را می‌رفت که انگار می‌خواهد هرگز نرسد. هر چقدر توی صندلی فرو می‌رفتم باز هم جا داشت. انگار افتاده باشم توی بازه‌ی باز صفر و یک، می‌توانستم تا ابد به یک نزدیک شوم و در عین حال هرگز هم بهش نرسم. تا ابد و هرگز دست توی دست هم فشارم می‌دادند توی صندلی شل اتوبوس و اگر نمی‌دانم چند ساعت بعد نرسیده بودیم ساری، فکر کنم تبدیل می‌شدم به صندلی اتوبوس. اما خب، رسیدیم و مثل همیشه از اتوبوس پیاده شدم و جلوی بانک صادرات ایستادم منتظر تاکسی. منتظر تاکسی که بودم آرزو کردم کاش به جای ساری اتوبوس می‌بردم بدخشان. اگر راننده‌ی اتوبوس را یکبار دیگر همی‌دیدم حتما ازش می‌خواستم ببردم بدخشان. آن طور که دیدم بودمش، هر آرزویی را برآورده می‌کرد.







۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

1277

هیچوقت تنها نرفته‌ام قبرستان، آن هم این دیروقت عصر. راه را درست بلد نیستم، چند باری می‌چرخم تا  جاده‌ای که دو طرفش را سرو کاشته‌اند پیدا کنم. علامت قبرستان همین است. جاده‌ای چند کیلومتری با سروهای بلند و پرسایه دو طرفش. سایه هر چقدر توی روز خنک است و گوارا، توی شب ترسناک است. ته جاده یک خروجی به سمت راست دارد با باغ‌های پرتقال دو طرفش. آخر آن جاده‌ی خاکی قبرستان است، بدون در و پیکر و دیوار.

از وسط عروسی آمده‌ام قبرستان. از وسط عروسی دخترعمه‌ام آمده‌ام سر قبر پدربزرگم. از وسط اولین عروسی نوه‌های فامیل پدری آمده‌ام سر قبل اولین در گذشته‌ی فامیل پدری. هنوز عروسی درست و حسابی شروع نشده بود که پسرعموم قضیه‌ی دزدیده شدن سنگ قبر پدربزرگمان را برایم گفت. نیم ساعت بیشتر دوام نیاوردم. به بهانه‌ی چرخی زدن توی شهری که سال‌ها ندیده بودمش، سوییچ ماشینش را از پسرعموم گرفتم. گفتم تا شام بر می‌گردم.

بالای قبر ایستاده‌ام. سنگ اصلی سرجاش است. یک سنگ ایستاده بود، آن را برده‌اند. روی سنگ قبر ایستاده سوره‌ی قدر را نوشته بودند. چشم‌هام را می‎بندم و سعی می‌کنم سوره‌ی قدر را به خاطر بیاورم. انا انزلناه فی‌ لیله القدر، لیله القدر خیر من الف شهر، تنزل الملائک فی الروح و ... باقیش را هر چه سعی می‌کنم یادم نمی‌آید، همین طور که ذهنم دارد دنبال باقیش می‌گردد هر از چند گاهی نگاهی هم به پشت سرش می‌اندازد ببیند همین قدری هم که یادم آمده درست بوده یا نه. به خودم که می‌آیم آنقدر چشم‌هام را به هم فشار داده‌ام که اشک ازشان راه افتاده. باقی سوره هم یادم نمی‌آید. چشم‌هام را باز می‌کنم، جای خالی سوره‌ی قدر بهم زل زده است.

می‌روم سمت درخت بلوط قدیمی وسط قبرستان و پشتش پنهان می‌شوم. باد که توی برگ‌های درخت عظیم می‌پیچد صدای جریان رودخانه‌ای در پایین دست دره‌ای می‌آید. به نظر پسرعموم دزد سنگ قبر حتما معتاد بوده، وگرنه پول سنگ قبر دزدی را جز صرف اعتیاد صرف چه چیز می‌شود کرد؟ چشمم بین قبرها می‌گردد مگر دزد را ببیند، اما جز سایه‌ی برگ‌های بلوط هیچ چیز روی زمین تکان نمی‌خورد.

از همان دور می‌دانم قبر کناری پدربزرگم مال مادرش است که من هیچوقت ندیدمش و قبر بعدی مال برادرش که من خیلی دیدمش. چشمم ثابت می‌ماند روی قبر پدربزرگم. فکر می‌کنم خوب شد سنگ روی قبر را نبردند. چشمم به پایین سنگ است. می‌گویند اگر جنازه را توی غسالخانه نبینی و شاهد توی خاک گذاشتنش نباشی، مرگ هیچوقت باورت نمی‌شود. راست می‌گویند. فکر می‌کنم اگر سنگ روی قبر را برده بود پاهای پدربزرگم بیرون می‌ماند.

انگشتِ جایِ اشاره‌ی پای پدربزرگم یک طوری بود که همیشه می‌رفت روی شست. بچه که بودم وقت‌های که می‌نشست یا می‌خوابید کارم این بود که آن انگشت را از روی شست بردارم و بگذارم کنارش، که بشود مثل انگشت‌های پای خودم. هنوز دستم را از روی انگشتش برنداشته بودم که بر می‌گشت روی شست. من اما ناامید نمی‌شدم، باز هم درستش می‌کردم. گرچه صدبار هم که درستش می‌کردی، دوباره مثل فنر در می‌رفت و بر می‎‌گشت روی شست. همیشه حس می‌کردم از اینکه انگشتش این جوری است خجالت می‌کشد.  

پدربزرگم تنها کسی بود که باهاش از همه چیز حرف می‌زدم. همیشه گوش می‌داد، اما کمتر واکنش نشان می‌داد یا نصیحتی می‌کردد. گاهی شک می‌کردم اصلا گوش می‌کند چه می‌گویم یا نه. اما در مورد انگشت پاش هیچوقت نپرسیدم. اصلا نمی‌دانستم از اول همین جوری بوده یا بعدا اینجوری شده. اگر از اول، چرا.  اگر بعدا، چه جوری. انگار این سوال طلسم بود. اگر می‌پرسیدم، او هم می‌شد مثل همه، تا یک کلمه حرف می‌زدی سیل نصیحت و پیشنهاد و راهکار را روانه می‌کردند. انگشت پاش انگار همان رازآلودگی‌ و وهمی بود که وجودش یک نفر را برات جذاب می‌کند. مثل دیوار ته یک باغ پر از درخت که هزار بار بهش نزدیک شده‌ای، اما ندیده‌ایش و تا ندیده‌ایش باغ می‌تواند در نظرت عظیم‌تر از جنگل‌های آمازون باشد. اگر ببینیش اما تمام است، می‌شود یک باغ مثل تمام باغ‌های دنیا، کسالتی که الفش را با درخت نوشته‌اند.

این ده سال آخر هیچ پدربزرگم را نمی‌دیدم. چهار سال آخر که سکته‌ی مغزی هم کرده بود و حرف را به زور می‌زد. اولین بار که چهل و پنج روز بعد از مرگش آمدم سر همین قبر، فکر کردم فقط انگشتش نبود که در موردش باهاش حرف نزدم. تمام چیزهایی که توی آن ده سال بهش نگفته بودم هم بود، و حالا دو سال هم به آن ده سال اضافه شده بود و باز هم اضافه خواهد شد. کاش حداقل قبل از مرگش دیده بودمش. آن وقت شاید من هم حالا به جای اینکه گوش به زنگ دزد سنگ قبرش باشم، می‌رفتم توی عروسی نوه‌ش. می‌‎گفتند فرقی هم نمی‌کرد، بهتر که ندیدمش. درد و رنجش را می‌خواستم ببینم؟ تازه سه ماه آخر اصلا هیچکس را نمی‌شناخت.

همه‌شان اشتباه می‌کنند. دیدنش توی آن وضع دردناک بود، آخرین خداحافظی دردناک هست، اما از بلاتکلیفی بهتر است. آدم بدون آخرین خداحافظی چطور مرگ کسی را که ده سال است ندیده باور کند؟ ده سال زنده بوده و نبوده، حالا چطور باور کند هم نیست، هم زنده نیست؟

این حس که شاید هم نمرده هی قاطی می‌شود با عذاب وجدان هنگام مرگ پیشش نبودن. نتیجه‌ش نمی‌دانم چیست، اما ذره‌بین می‌گیرد روی هر مساله‌ای که یک طوری به مرگش مربوط می‌شود و اینطوری شب اولین عروسی تمام فامیل مرا می‌کشاند قبرستان. انگار وقتی پدربزرگم مرد هم شب بود. شب نوزدهم ماه رمضان دستگاه‌ها را ازش جدا کردند، برای همین هم سوره‌ی قدر را زده بودند بالای قبرش. فکر و خیال حواسم را از جای خالی سوره پرت کرده بود، تنزل الملائک... سر برگرداندم سمتش که سایه‌ی جز سایه‌ی بلوط دیدم.

انگار نه انگار که آمده بودم دزد سنگ قبر پدربزرگم را گیر بیندازم. حالا که دیده بودم واقعا یکی دارد توی تاریکی بین قبرها می‌چرخد، دلم می‌خواست برگردم. انگار همین دیدن طرف کافی بود و گیر انداختنش فقط توی برنامه‌ی اسمی بود، نه رسمی. همان طور که توی سرم می‌رفتم سمت ماشین، توی واقعیت رفتم سمت قبر. زیر نور لامپ توی قبرستان با یارو چشم تو چشم شدم. قیافه‌ش یکطوری بود که نه میشد گفت انتظار کسی را نداشته، نه میشد گفت انتظار کسی را داشته. مثل کارمند اداره‌ی سوت و کوری که همه‌ی وظایفش اینترنتی ممکن شده ولی تا بازنشستگی باید بیاید سر کار. منتظر آدم خاصی نیست، ولی از آمدن ارباب رجوع هم تعجب نمی‌کند.

گفت: سلام! اتوماتیک، البته بعد از کمی مکث، من هم گفتم سلام. گفت: این وقت؟ اینجا؟ با چشمم اشاره کردم و گفتم: یکی سنگ قبر بابابزرگمو دزدیده، اومده بودم حقشو بذارم کف دستش، حالا ولی دارم میرم. دستش را، انگار بخواهد حق را کفش بگذارم، آورد جلو و گفت: من دزدیدم. دو تا انگشت دست راستش نبود، اشاره و انگشت وسطی. مثل شکارچی گوزن‌های سلطنتی بیشه‌های ناتینگهام که وقتی انگشت وسطش را قطع کردند هم دست از شکار گوزن نکشید و انگشت اشاره‌ش را هم پاش داده بود. بش گفتم: چرا دزدیدی؟ گفت: گشنه‌م بود، آسون‌ترین جا واسه دزدی قبرستونه. گفتم: چرا بهم گفتی همین طور به این زودی؟ نترسیدی؟ گفت: دیگه تو قبرستون که جای ترس نیس، نه ترس، نه انکار. گفتم: الان اومدی چیکار؟ بازم گشنه‌ای؟ گفت: آره. هر وقت گشنه‌م بشه میام قبرستون. گفتم: من از عروسی میام، هنوز شام ندادن، می‌خوای بیا بریم.

توی راه به سمت تالار عروسی بش گفتم: انگشتات چی شدن؟ سرش را کج کرد و با انگشت اشاره‌ای که داشت گوشش را خاراند و گفت: قطع شدن. گفتم: دیدم، ولی خب چه جوری؟ گفت: رفتن لای پنجره! گفتم: لای پنجره؟ گفت آره، لبه‌ی پنجره بود دستم، شیشه رو دادن بالا، یه آن دستم به حرفم گوش نکرد، هر کاری کردم برش دارم نشد، همین طور آروم آروم دیدم که شیشه اومد بالا و دو تا انگشتام پرس شد. دیگه شده بود گوشت مرده، مجبور شدن قطعش کنن که نزنه به جاهای دیگه. گفتم: سنگ قبر رو فروختی؟ گفت: آره. گفتم: میشه بریم پسش بگیریم؟ گفت: نه.


از ماشین که پیاده شدم، پسرعموم جلوی تالار منتظرم بود. از همان دور یکطوری نگاهم کرد که فهمیدم از اینکه با یک نفر همراه غریبه‌ی درب و داغان برگشته‌ام حسابی تعجب کرده. تعجب جاش را به وحشت داد توی صورتش. یکهو دوید سمتم و زیر بازویم را گرفت. گفت: چطور شدی پس؟ چرا رنگ و روت رفته؟ حالت خوبه؟ کجا رفتی تک و تنها که اینجوری برگشتی؟ سعی می‌کردم جواب مناسبی پیدا کنم، اما توی سرم فقط دو تا کلمه بود، توی تمام پستوهای سرم فقط دو تا کلمه هی و هی تکرار می‌شد تنزل الملائک .. تنزل الملائک.. نه چیزی قبلش، نه چیزی بعدش، تنزل الملائک.. فرشته‌ها به تنت زل می‎زنند.

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

1276

هنوز مطمئن نیستم اینکه در مورد حمله به نانوایی به زنم گفتم، کار درستی بود یا نه. گرچه، شاید در مورد این جور چیزها مساله‌ی درستی و نادرستی مطرح نیست. می‌خواهم بگویم، بعضی وقت‌ها انتخاب‌های غلط نتایج خوب به بار می‌آورند و برعکس. حداقل برای خودم این مساله را اینجوری جا انداخته‌ام: ما چیزی را انتخاب نمی‌کنیم، چیزها اتفاق می‌افتند، یا نمی‌افتند.

اگر اینطوری به قضایا نگاه کنید آن وقت اینکه به زنم در مورد حمله به نانوایی گفتم فقط یک اتفاق بود. برنامه‌ی قبلی برای اشاره بهش نداشتم. اصلا خودم هم فراموشم شده بود. گرچه، مطرح شدن این قضیه، یکی از آن موارد "حالا که تو این رو گفتی، یادم اومد که" هم نبود.

چیزی که حمله به نانوایی را به یاد من آورد یک گرسنگی تحمل‌ناپذیر بود. کمی پیش از دوی صبح بود که آمد سراغم. حدود ساعت شش یک شام سبک خورده بودیم و حوالی نه و نیم خزیده بودیم توی رختخواب و خوابیده بودیم. به دلیل نامعلومی هر دوی ما همزمان از خواب بیدار شدیم. چند دقیقه بعد از بیدار شدن بود که درد زد به جان‌مان، درست مثل همان گردبادِ توی جادوگر اوز. درد گرسنگی شدید و تحمل نا‌پذیر.


یخچال ما حتا یک چیز که بشود از لحاظ تکنیکی غذا تلقی‌اش کرد نداشت. یک بطری سس فرانسوی، شش قوطی آبجو، دو بسته پیاز خشک، یک بسته کره و یک جعبه بوگیر یخچال. توی این دو هفته که از ازدواج‌مان گذشته بود هنوز آنقدرها به قوانین خورد و خوراک مشترک خو نگرفته بودیم.

آن زمان من توی یک دفتر حقوقی کار می‌کردم، زنم هم توی یک مدرسه طراحی منشی‌گری می‌کرد. من یا بیست و هشت سالم بود یا بیست و نه سال - چرا سن دقیقم وقت ازدواج را به خاطر نمی‌آورم؟- و او دو سال و هشت ماه از من جوان‌تر بود. توی آن زمان، سبزیجات آخرین چیزی بود که ما بهش فکر می‌کردیم.

هر دوی‌مان آنقدر گرسنه بودیم که فکر برگشتن به رختخواب را هم نمی‌کردیم، از طرف دیگر، برای انجام کاری برای رفع گرسنگی هم زیادی گرسنه بودیم. این شد که از تختخواب بیرون آمدیم و رفتیم توی آشپزخانه و در نهایت پشت میز آشپزخانه روبروی هم نشستیم. واقعا دلیل چنان گرسنگی وحشتناکی چی بود؟


نوبتی هر کدام در یخچال را باز می‌کردیم و امیدوار بودیم این بار چیزی خوردنی آن گوشه و کنار پیدا کنیم، اما مهم نبود چند بار باز و بسته کردن یخچال را تکرار می‌کردیم، محتویاتش عوض نمی‌شد که نمی‌شد. آبجو و پیاز و سس و کره و بوگیر یخچال. البته می‌شد پیازها را توی کره تفت داد، ولی هیچ شانسی نبود که آن دو بسته پیاز بتواند دو تا شکم این‌قدر گرسنه را حتا کمی سیر کند. پیاز را باید همراه غذاهای دیگر خورد، پیاز برای تنها خوردن ساخته نشده‌.

- ممکن است خانم تمایل به کمی سس فرانسوی روی بوگیر یخچال داشته باشند؟

انتظار داشتم تلاشم برای شوخی کردن را نادیده بگیرد، که گرفت. بش گفتم: "بیا بپریم تو ماشین و دنبال یه رستوران که شب باز باشه بگردیم. اطراف اتوبان باید یکی باشه."

پیشنهادم را رد کرد. "نمی‌تونیم، نمیشه که بعد از نصفه‌شب برای غذا خوردن بریم بیرون." توی این جور چیزها بدجوری سنتی بود. بعد از یک دم و بازدم گفتم: "فک کنم نمی‌تونیم."

هر بار که زنم یک همچین نظراتی می‌داد، عقیده‌ش شبیه وحی به گوش من می‌رسید و مو لای درزش نمی‌رفت. نمی‌دانم، شاید آدم‌های تازه‌ازدواج‌کرده همه همین طور باشند. ولی وقتی بهم گفت نمی‌توانیم بعد از نیمه‌شب برای غذا خوردن برویم بیرون به نظرم آمد این گرسنگی یک گرسنگی معمولی نیست. یعنی، گرسنگی‌ای نیست که با بیرون رفتن و خوردن یک غذای معمولی توی یک رستوان معمولی که شب‌ها باز است بشود بهش غلبه کرد.

یک گرسنگی مخصوص، ولی یعنی چطور؟

می‌توانم حسش را برای‌تان با یک تصویر سینمای شرح دهم.

یک: توی یک قایق کوچک هستم و روی دریایی آرام غوطه می‌خورم. دو: توی آب را نگاه می‌کنم و قله‌ی یک آتشفشان را می‌بینم . سه: قله‌ی آتشفشان کاملا نزدیک سطح آب است، اما چقدر نزدیک، نمی‌دانم. چهار: شاید این نزدکی به دلیل شکست نور و شفافیت بیش از حد آب است.

این تقریبا یک تصویر دقیق است چیزی‌ست که توی ذهنم دیدم، توی آن دو سه ثانیه‌ بین وقتی زنم گفت نمی‌توانیم بعد از نیمه‌شب برای غذا خوردن بیرون برویم، و آنکه من موافقت کردم. البته که من زیگموند فروید نبودم که بتوانم این رویا را تعبیر و تفسیر کنم، اما به طور شهودی می‌دانستم این بیشتر شبیه یک وحی بود، یک الهام. و اصلا به همین خاطر بود که علی‌رغم گرسنگی غیرقابل تحملم بدون مکث با تصمیم زنم موافقت کردم.

تنها کاری که از دست‌مان بر می‌آمد انجام دادیم: آبجوها را باز کردیم. به هر حال از خوردن پیازها خیلی بهتر بود. او زیاد آبجو دوست نداشت، پس چهار تا شد سهم من و دو تا را او برداشت. وقتی من داشتم اولین آبجوم را سر می‌کشیدم چشم‌هاش، انگار سنجابی توی ماه نوامبر، داشت تمام قفسه‌های آشپزخانه را می‌گشت. بالاخره هم یک بسته‌ی تقریبا خالی بیسکوییت کره‌ای پیدا کرد. توی پاکت چهار تا بیسکوییت رطوبت‌گرفته و درب و داغان بود. اما این‌ها هیچکدام دلیل نشد که هر کدام دو تاش را نبلعیم.

گرچه فایده‌ای هم نداشت. آبجوها و چند تا بیسکوییت کره‌ای هیچ اثری ازشان توی صحرای گرسنگی‌مان، که به عظمت و گستردگی صحرای سینا بود، نماند.

زمان از خلال تاریکی داشت هی نفوذ می‌کرد. نوشته‌های روی قوطی‌آلومینومی آبجو را خواندم. به ساعتم نگاه کردم. به در یخچال خیره شدم. روزنامه‌ دیروز که روی میز بود را کمی ورق زدم. با گوشه‌ی یک کارت تبریک که روی میز افتاده بود خرده‌های آن چار تا بیسکوییت را جمع کردم.

زنم گفت: "توی تمام عمرم انقدر گرسنه نبودم. نمی‌دونم ربطی به ازدواج‌مون داره یا نه."

بش گفتم: "شاید، و شاید هم نه"

در حالی که او داشت دنبال غذای بیشتر می‌گشت من به لبه‌ی قایقم تکیه دادم و به قله‌ی آتشفان خیره شدم. آب دور و بر قایق آنقدر صاف بود که یک احساس راحت نبودن توی من ایجاد می‌کرد. مثل وقتی نبودن چیزی را حس می‌کنی، وقتی که نبودن وجود دارد در اطرافت. یک جور حس ترس هم بود، مثل وقتی از برج کلیسایی بالا می‌روی. این رابطه‌ی بین گرسنگی و ترس از ارتفاع برای من یک کشف جدید محسوب می‌شد.

همین فکرها بود شاید که یکهو یادم آورد من یک بار دیگر هم قبلا همین طور گرسنه شده بودم. شکمم درست به اندازه‌ی حالا خالی بود.  کی ؟ .... آها...

"وقتی که به نونوایی حمله کردیم"، شنیدم که این همچین چیزی را گفتم.

زنم گفت: "حمله به نونوایی؟ چی داری میگی؟"

اینطوری بود که همه چیز شروع شد.



- خیلی قدیما، یه بار به یه نونوایی حمله کردم. بزرگ نبود. معروف نبود. نون‌هاش معمولی بودن، البته بد هم نبودن. یکی ازون نوانوایی‌های معمولی که توی همه‌ی محله‌ها یهو بین مغازه‌های دیگه سبز شدن. یه پیرمردی توش بود که همه‌ی کارهای نونوایی رو خودش انجام می‌داد. صبحا نون می‌پخت و وقتی نون‌هاش تموم می‌شد تعطیل می‌کرد و می‌رفت خونه.

- اگه قرار بود به یه نونوایی حمله کنی، چرا همچین جایی خب؟

- خب، دلیلی نداشت بریم سراغ یه جای بزرگتر. ما فقط نون می‌خواستیم، پول نمی‌خواستیم، ما در واقع، حمله‌‌کننده بودیم، نه دزد!

- ما؟ ما دیگه کیه؟

- بهترین دوست اون زمان من. ده سال پیش. اونقد وضع‌مون خراب بود که یه خمیردندون نمی‌تونستیم بخریم. هیچوقت به اندازه‌ی کافی غذا نداشتیم برای خوردن. توی اون سالا چن تا کار خیلی ناجور واسه بدست آوردن غذا انجام دادیم. یکیش همین حمله به نونوایی بود.

"درست متوجه نشدم." با چشم‌های تنگ شده بهم نگاه می‌کرد. نگاهش طوری بود که انگار دنبال یک ستاره که با طلوع صبح داشت غیب می‌شد می‌گشت. "چرا کار نمی‌کردین؟ می‌تونستین بعد از مدرسه کار کنین، حتما از حمله به نونوایی آسون‌تر بود."

- خب، تصمیم گرفته بودیم کار نکنیم. توی این تصمیم هم کاملا قاطع و روشن بود نظرمون.

- خب، ولی الان که کار می‌کنی، نمی‌کنی؟

سرم را تکان دادم و کمی از آبجوم خوردم. بعد چشم‌هام را مالیدم. یک طور گیجی آبجویی داشت از یک طرف مغزم واردش می‌شد و جنگ سختی داشت با حس گرسنگی توی آن. "زمونه عوض میشه، آدما عوض می‌شن. بیا برگردیم تو رختخواب. الانه که صبح شه و باید بریم سر کار. باید یه کم بخوابیم."

- خوابم نمیاد. برام از حمله به نوانوایی بگو.

- چیزی واسه گفتن نیست. نه هیجانی، نه اتفاقی. هیچی.

- موفق شدین؟

از خیر خواب گذشتم و یک آبجوی دیگر باز کردم. وقتی به ماجرایی علاقمند می‌شد باید تا آخرش را می‌شنید، و الا آرام نمی‌گرفت. به هر حال، او هم همچین آدمی بود دیگر.

"یه طورایی موفق شدیم. یه طورایی هم نه. چیزی که می‌خواستیم رو بدست آوردیم. ولی توی سرقت‌مون نه، موفق نشدیم. قبل ازونکه بتونیم خودمون نون‌ها رو بگیریم، نونوا خودش اونا رو بهمون داد."

- مفتی؟

- "دقیقا نه. جای سختش همین‌جاست." سرم را تکان دادم و ادامه دادم: "نونوائه دیوونه‌ی موسیقی کلاسیک بود، وقتی هم که ما رسیدیم اونجا داشت به یه صفحه‌ی واگنر گوش می‌داد. این شد که بهمون یه پیشنهادی داد: اگه باهاش تا ته صفحه رو گوش می‌کردیم هر چی نون می‌خواستیم بهمون می‌داد. در موردش با دوستم حرف زدم. خب اینکه بشینیم باهاش آهنگ گوش بدیم به معنای دقیق کلمه کار نبود، پس قول و قرارمون سر جاش بود. از طرفی، از لحاظ منطقی هم درست بود کارمون، کسی صدمه نمی‌دید، ما هم به مقصودمون می‌رسیدیم. این شد که کاردهامون رو گذاشتیم توی کیف‌مون و نشستیم آهنگ واگنر رو گوش دادیم."

- و بعدش نون‌تون رو گرفتین؟

- دقیقا، تقریبا تموم نون‌های توی مغازه رو بردیم. پنج روزی برامون بس بود.

یک جرعه‌ی دیگر از آبجوم خوردم. حس می‌کردم موج‌های بی‌صدایی که نتیجه‌ی یک زلزه‌ی زیردریایی هستند قایقم را آرام آرام تکان می‌دهند. ادامه دادم: "خب، ما نون‌مون رو گرفتیم. ماموریت‌مون رو انجام دادیم. ولی جنایتی هم مرتکب نشدیم. بیشتر مث یه معاوضه بود. ما باهاش به واگنر گوش دادیم، در مقابل، نون‌مون رو گرفتیم. از لحاظ حقوقی هم یه مبادله‌ی پایاپای بود."

- ولی به واگنر گوش کردن، کار کردن نیست.

- نه، البته که نه. اگه نونوا اصرار می‌کرد ظرفاشو بشوریم، یا شیشه‌هاش رو تمیز کنیم، حالشو می‌گرفتیم. ولی خب، اون ازین جور چیزا نخواست. فقط خواست باهاش به یه صفحه‌ی واگنر گوش بدیم. از اول تا آخر. می‌دونی، ولی یه چیزی هست. اون موقع نفهمیدم. ما به نظرم میاد نونوا با این کارش ما رو نفرین کرد. الان که فکر می‌کنم، به نظرم باید قبول نمی‌کردیم. باید با کاردهامون می‌ترسودیمش و نون‌ها رو می‌گرفتیم. اونجوری دیگه مشکلی هم پیش نمی‌اومد.

- مشکلی پیش اومد؟

دوباره چشم‌هام را مالیدم.

- یه جورایی، البته نه مشکلی که بشه مستقیم روش انگشت گذاشت. ولی ازون شب به بعد چیزا شروع کردن به تغییر. اون شب شد مث یه نقطه‌ی چرخش. خب، بعدش من برگشتم دانشگاه، فارغ‌التحصیل شدم. کارم رو شروع کردن توی شرکت. با تو آشنا شدیم، عروسی کردیم. دیگه هم هرگز یه کاری مثل اون شب رو نکردم. به هیچ نونوایی‌ای حمله نکردم.

- همه‌ش همینه؟

- آره، همه‌ش همین بود.



آخرین قوطی‌ آبجو را را هم خوردم. حالا هر شش تا قوطی خالی بودند و انگشتی درشان هم توی زیرسیگاری افتاده بود. شبیه فلس‌های یک پری‌دریایی.

البته که بعد از شب حمله به نانوایی کلی اتفاق افتاد. کلی اتفاق که می‌شد روی تک تک شان انگشت گذاشت. اما خب، من حوصله‌ی حرف زدن راجع بشان با او را نداشتم.

- و اون دوستت، اون حالا چیکار می کنه؟

- نمی‌دونم، هیچ نمی‌دونم. یه اتفاقی افتاد. یکی ازون اتفاق‌های الکی، ازون به بعد دیگه از هم جدا شدیم و ندیدمش دیگه. نمی‌دونم الان چیکار می‌کنه.

تا مدتی چیزی نمی‌گفت، احتمالا فهمیده بود همه‌ی ماجرا را براش نگفته ام، اما انگار هنوز نمی‌خواست ازم پرس و جو کند.

- ولی خب، به نظر دلیل جدایی شما دو تا همین بود. حمله به نونوایی دلیل اصلیش بود. مگه نه؟

- شاید. به نظرم همه چی جدی‌تر ازون چیزی بود که ما فک می‌کردیم. روزها وقت ما صرف صحبت کردن از ربط و رابطه‌ی نون با واگنر شد. هی از خودمون می‌پرسیدیم که آيا کار درست رو انجام دادیم؟  خب، کسی صدمه ندید. همه هم چیزی که می‌خواستن رو بدست آوردن. نونوا - که من هنوز نمی‌فهمم چرا همچون کاری کرد - با پروپاگاندای واگنرش موفق شد. ما هم موفق شدیم شکم‌هامون رو پر از نون کنیم. اما خب، بعدش این حس یقه‌ی ما رو گرفت که اون شب اشتباه بزرگی کردیم و این اشتباه هنوز هم سر جاش مونده و همین‌طور یه سایه‌ی سیاه انداخته روی زندگی ما. برای همین بهش گفتم نفرین. واقعا، جدی شبیه یه نفرینه.

- فک می‌کنی هنوز هم زیر اون نفرین باشی؟

شش تا انگشتی آبجوها را از توی زیرسیگاری در آوردم و کنار هم شبیه یک دستبند آلومینیومی روی میز چیدم.

- کی‌ می‌دونه؟ من که نمی‌دونم. ولی شرط می‌بندم دنیا پر از نفرین و طلسمه، خیلی سخته که بگی کدوم نفرین چی رو خراب کرده و روی چی اثر گذاشته یا میذاره.

مستقیم زل زد به چشم‌هام و گفت: "راست نمی‌گی. اگه راجع بهش فک کنی می‌تونی بگی. که این نفرین هنوز هست. البته مگه اینکه تو خودت، به دست خودت، نفرین رو باطل کرده باشی و طلسم رو شکسته باشی. وگرنه این مثل دندون‌درد عذابت میده. تا لحظه‌ی مرگ شکنجه‌ت می‌کنه. و نه فقط تو رو، من رو هم."

- تو؟

- خب، من الان بهترین دوست تو هستم. نیستم؟ پس فک می‌کنی چرا ما دوتایی‌مون با هم اینقد گرسنه شدیم؟ من توی تموم عمرم حتا یک بار هم اینقدر گرسنه نبودم، البته تا الان، از وقتی که با تو عروسی کردم. به نظرت یه کم غیر عادی نیس؟ نفرین تو روی منم موثره.

سرم را تکان دادم. انگشتی‌ها را دوباره به هم ریختم و برشان گرداندم توی زیرسیگاری. نمی‌دانستم درست می‌گوید یا نه، اما حتم داشتم از گفتن این حرف‌ها منظوری دارد.



گرسنگی دوباره برگشته بود. قوی‌تر از قبل. سردرد بدی هم داشت می‌آمد سراغم. انگار تک تک ماهیچه‌ها و اعضا و جوارح شکمم را با کابل وصل کرده باشند به مغزم. هر حرکت کوچکی زود بهش مخابره می‌شد.

دوباره به آتشفشان زیردریاییم نگاه کردم. آب از قبل هم شفاف‌تر شده بود. اگر از خیلی نزدیک نگاه می‌کردی حتا آب را نمی‌دیدی. اینطور به نظر می‌رسید که قایق بدون هیچ تکیه‌گاهی وسط هوا شناور است.

- همه‌ش دو هفته‌س که داریم با هم زندگی می‌کنیم. ولی تموم این مدت من یه جور حضور عجیب رو همه جا حس می‌کردم.

مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کرد. دست‌هاش را آورد روی میز و انگشت‌هاش را توی هم گره کرد.

- گرچه، تا همین حالا نمی‌دونستم که اون چیزی که حس می‌کردیم یه نفرین بود. حالا همه چی روشن شد. نفرین شدی.

- چه جور حضوری؟

- انگار یه پرده‌ی سنگین و کثیف و چرک که سال‌هاست شسته نشده از سقف آویزون باشه.

با لبخندی گفتم: "شاید هم نفرین نباشه. ممکنه همه‌ش به خاطر من باشه، به خاطر حضور من کنار تو توی این دو هفته."

بدون لبخند گفت: "نه، به خاطر تو نیست."

- خب، بیا فک کنیم حق با توئه، که این یه نفرینه، حالا تکلیف چیه؟

- به یه نونوایی دیگه حمله کنیم، همین حالا. این تنها راهه.

- همین حالا؟

- بله، همین حالا. تا وقتی اینطور گرسنه هستی باید کاری که نصفه گذاشتی رو تموم کنی.

- ولی الان که نصفه شبه، فک می‌کنی هیچ نونوایی‌ای الان باز باشه؟

- یکی پیدا می‌کنیم. توکیو شهر بزرگیه. باید توش حدقل یه نونوایی شبونه باشه.



پریدیم توی کورولای قدیمی من و راه افتادیم توی خیابان‌های توکیو پی نانوایی. از این محله به آن محله می‌رفتیم و او توی صندلی شاگرد نشسته بود و چشم‌هامان مثل یک جفت عقاب گرسنه پی نانوایی می‌گشت. روی صندلی عقب، انگار که ماهی مرده‌ی بزرگی، یک شاتگان اتوماتیک رمینگتون خوابیده بود. دو تا ماسک اسکی مشکی تجیزاتمان را کامل می‌کرد. زنم چرا شاتگان داشت؟ یا ماسک اسکی؟ ما هیچ کدام تا به حال اسکی نکرده بودیم. او توضیحی نداد و من هم توضیحی نخواستم. با خودم فکر کردم زندگی مشترک چقدر عجیب غریب است.


هر چه توی خیابان‌ها می‌گشتیم فایده نداشت. هیچ نانوایی بازی پیدا نمی‌شد. دو بار هم توی گشت‌هامان برخوردیم به ماشین گشت پلیس. تا از کنارمان رد شوند عرق سردی روی تن من نشست، زنم اما مصمم و بی‌توجه به جلوش نگاه می‌کرد. بالاخره بش گفتم: "بیا بی‌خیالش بشیم. نصفه شب که نونوایی باز نیست. برای همچین کارهایی باید نقشه کشید، و الا ..."


- ماشین رو نگه دار

کوبیدم روی ترمز.

- اینجا اونجاس که دنبالش بودیم.

همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. روبروی‌مان یک آرایشگاه بود و کمی آن‌طرف‌تر تابلوی مکدونالد روشن بود. جز آن چیز دیگری روبروی‌مان نبود.

- نونوایی‌ای نمی‌بینم که.

زنم بدون هیچ حرفی از از روی صندلی عقب دو تکه نوار سیاه برداشت و از ماشین پیاده شد و پلاک عقب و جلوی ماشین را پوشاند. توی حرکاتش یک حرفه‌ای‌گری بود.

با صدایی آرام و متین و شمرده گفت: "میریم مکدونالد". و این را آنقدر آرام و بی‌هیجان گفت که انگار پیشنهاد دهد برای شام برویم آنجا.

- ولی مکدونالد که نونوایی نیست.

- شبیهش که هست. یه موقعا باید کوتاه بیای. بزن بریم.



رفتم و جلوی مکدونالد پارک کردم. شاتگان پتوپیچ‌شده را داد دستم .

- تا حالا توی زندگیم یه بار هم با تفنگ شلیک نکردم.

- لازم هم نیست شلیک کنی. فقط نگهش دار. کاری که بهت می‌گم بکن. با هم می‌ریم توی مغازه. همین که با اون لبخند مخصوص گفتن به مکدونالد خوش اومدین ماسک‌ها رو میذاریم. گرفتی؟

- البته، ولی...

- بعدشم لوله‌ی تفنگ رو می‌گیری سمت‌شون و تموم کارکنان و مشتری‌ها رو یه گوشه جمع می‌کنی. باقیش با من.

- ولی...

- فک می‌کنی چن تا همبرگر بخوایم؟‌سی تا؟

- فک کنم.

با یک آه شاتگان را برداشتم. تفنگ لای پتو توی دستم به نظرم آمد از یک کیسه شن هم سنگین‌تر است و به سیاهی شب است. نیمی از خودم و نیمی از او پرسیدم: "فک می‌کنی واقعا باید این کار رو بکنیم؟"

- البته که باید بکنیم.




همین که وارد شدیم دختر صندوقدار با یک لبخند مکدونالدی گفت: به مکدونالد خوش آمدید. فکر نمی‌کردم دخترها هم تا دیروقت توی مکدونالد کار کنند. برای چند ثانیه مواجه شدن با یک دختر در نیمه‌شب توی مکدونالد گیجم کرد. اما فقط برای چند ثانیه. زود خودم را جمع و جور کردم و ماسک را کشیدم روی صورتم.دختر صندوق‌دار با دهن باز به قیافه‌ی ماسکپوش ما خیره شده بود.

قطعا راهنمای طرز برخورد با مشتری مکدونالد چیزی راجع به همچین موقعیتی نگفته بود. دهان دخترک که برای گفتن به مکدونالد خوش آمدید باز شده بود همچنان باز مانده بود و حتا مثل اثر هلال ماه توی آسمان وقتی صبح طلوع کرده، هنوز کمی از اثرات آن لبخندی حرفه‌ای مکدونالدی را هم می‌شد گوشه‌ی لب‌هاش دید.

با بیشترین سرعتی که می‌توانستم پتو را از روی شاتگان زدم کنار و گرفتمش سمت میزهای مشتری‌ها. اما تنها مشتری آنها یک زوج به ظاهر دانشجو بودند که سرهاشون در امتداد هم افتاده بود روی میز و دو تا میلک‌شیک توت‌فرنگی که جلوی سرهاشان افتاده بود به میزشان شکل یک مجسمه‌ی آوانگارد داده بود. به نظر می‌آمد مثل مرده‌ها خوابیده‌اند و مشکلی برای ما درست نمی‌کنند. پس سر تفنگ را چرخاندم سمت کارکنان.

در کل سه نفر کارکن مکدونالد آنجا حضور داشتند. دخترک صندوق‌دار. مدیر، با پوستی سفید و کله‌ای تخم‌مرغی و حدودا توی آخرهای دهه‌ی سوم زندگیش، و یک سایه که توی آشپزخانه بود و از حرکاتش نمی‌شد فهمید ترسیده است یا نه. سه تایی جمع شدند پشت پیشخوان. هیچ کسی جیغ نزد و حرکت نامعقولی نکرد. تفنگ سنگین‌تر از آنی بود که حدس می‌زدم. آرنجم را روی میز استراحت دادم، دستم اما روی ماشه بود.

مدیر گفت: "همه‌ی پول‌ها رو میدم بهتون. البته دخل رو ساعت یازده خالی کرده و چیز زیادی نمونده. اما می‌تونین همه‌ش رو ببرین. ما بیمه‌ایم."

زنم گفت: "در رو ببندین و لامپ تابلو رو قطع کنید."

- یه دقیقه صبر کنید. من اون کارو نمی‌تونم بکنم. اگه بدون اجازه اینجارو ببندم توبیخ میشم.

زنم چیزی نگفت. او کمی به زنم، کم به من و کمی به لوله‌ی تفنگ نگاه کرد و بعد کرکره را کشید پایین و چراغ تابلو را خاموش کرد. حسابی گرفتمش تحت نظر، مبادا کلید دزدگیری چیزی را فشار دهد. اما خب، انگار مکدونالدها کلید دزدگیر ندارند. شاید تا حالا کسی به مکدونالد دستبرد نزده بود.

کرکره که داشت بسته می‌شد، صدای مهیبی کرد. انگار که با توپ محکم بکوبی به یک سطل حالی. اما زوج خفته همچنان خوابیده بودند.

- سی تا بیگ‌مک. می‌بریم.

- بذارین به جاش پول‌ها رو بهتون بدم. بیشتر ازونی که احتیاج دارین. باش می‌تونین یه جای دیگه هر چی می‌خواین بخرین. اینجوری حسابای منم به هم نمی‌ریزه.

به مدیر گفتم: "بهتره همون کاری که میگه رو انجام بدی."

سه تایی رفتند توی آشپزخانه و شروع کردند به آماده کردن همبرگرها. آن یکی سرخ می‌کرد. مدیر آن‌ها را توی نان می‌گذاشت و دخترک صندوقدار می‌پیچیدشان. هیچکس حرفی نمی‌زد.


ردیف سفید همبرگرها روبروی من بالا و بالاتر می‌رفت، بوی گوشت سرخ شده همه جا پچیده بود. حس می‌کردم عطرش می‌رود توی تنم، توی خونم، توی تک تک سلول‌هام، و بعد حمله می‌کند به آن حس گرسنگی. دوست داشتم دست ببرم و یکی از همبرگرها را باز کنم و توی یک لقمه ببلعم، اما مطمئن نبودم چنین کاری در راستای هدفمان هست یا نه. پس باید صبر می‌کردم. باید توی آن آشپزخانه‌ی گرم صبر می‌کردم و کم کم داشتم زیر ماسک پشمی عرق هم می‌کردم.

هر چند لحظه یک بار کارکنان مکدونالد به شاتگان توی دستم نگاه می‌کردند و این کارشان مرا عصبی‌تر می‌کرد. وقتی عصبی می‌شوم گوشم شروع می‌کند به خاریدن. از روی ماسک پشمی گوشم را داشتم می‌خاراندم که باعث شد لوله‌ی تفنگ بالا و پایین برود. به نظر این حرکتم ناراحتشان می‌کرد. شاید فکر می‌کردند هر لحظه ممکن است از دستم در برود و بهشان شلیک کنم. اما خبر نداشتند ضامن تفنگ زده است و امکان شلیک نیست.

بالاخره سی تا همبرگر تمام شد. زنم آن‌ها را شمرد و توی دو تا کیسه‌ی پلاستیک چیدشان. هر کیسه پانزده تا همبرگر.

دخترک صندوقدار از من پرسید: "چرا باید همچین کاری می‌کردین؟ چرا نباید فقط پول‌ها رو می‌گرفتین و هر چی دوس داشتین می‌خریدین که بخورین؟ اصن سی تا بیگ‌مک به کار کی میاد؟"

زنم توضیح داد: "خیلی متاسفیم، واقعا. ولی هیچ نونوایی‌ای باز نبود. اگر بود، ما توی نظرمون بود به یه نونوایی حمله کنیم."

به نظر می‌آمد که با این توضیحات مجاب شدند. حداقل سوال دیگری نپرسیدند. زنم دو تا لیوان بزرگ نوشابه سفارش داد و پولش را هم پرداخت.

زنم گفت:  "ما فقط نون می‌دزدیم، نه هیچ چیز دیگه." دخترک با حرکت عجیب و غریب سرش جواب داد.

بعد زنم از توی جیبش مقداری طناب در آورد - کاملا مجهز آمده بود - و باش آن سه نفر خیلی حرفه‌ای به هم بست. بعد ازشان پرسید که طناب‌ها اذیت می‌کند یا نه. همین طور پرسید اگر کسی باید دستشویی برود یا نه. کسی چیزی نگفت. من هم شاتگن را پیچیدم توی پتو و زنم ساندویچ‌ها را گرفت و کرکره را دادیم بالا و زدیم بیرون. آن زوج که پشت میز خوا‌ب‌شان برده بود همچنان خواب بودند. مثل یک جفت ماهی که در اعماق دریا زندگی می‌کنند. نمی‌دانستیم چه چیزی توی همچین خواب سنگینی فرو برده بودشان.

نیم ساعتی رانندگی کردیم تا رسیدیم به یک پارکینگ. پارک کردیم و نوشابه‌ها و همبرگرها را خوردیم. شش تا من، چهار تا زنم. سر جمع ده تا. بیست تا بیگ‌مک دیگر روی صندلی عقب افتاده بودند و گرسنگی ما، گرسنگی‌ای که به نظر می‌رسید تا ابد ادامه دارد، با طلوع صبح کاملا از بین رفته بود. اولین شعاع‌های آفتاب ساختمان کثیف را بنفش‌ رنگ کرده بود و یک تابلوی تبلیغاتی بزرگ سونی را به درخشیدن واداشته بود. صدای پرندگان با صدای چرخ کامیون‌های توی بزرگراه قاطی شده بود. سیگاری را شریکی کشیدیم و بعد زنم سرش را گذاشت روی شانه‌ام.

پرسیدم:  "ولی جدی، ینی انقد ضروری بود انجام این کار؟"

با آه عمیقی گفت:  "البته که بود." و به خواب رفت، چسبیده به من به خواب رفت. به نرمی و سبکی یک بچه گربه بود.

تنها، به لبه‌ی قایقم تکیه دادم و به عمق دریا نگاه کردم. آتشفشان رفته بود. سطح آرام آب، آبیِ آسمان را منعکس می‌کرد. موج‌های کوچک، شبیه لباس‌خوابی ابریشمی، در آغوش نسیم می‌لرزیدند و به طرفین قایق می‌خورند. جز آن‌ها، هیچ چیز دیگری نبود.

کف قایق دراز کشیدم و تنم را کش و قوس دادم. چشمانم را بستم و صبر کردم موج‌ها مرا همان‌جایی ببرند که بهش تعلق داشتم.


The Second Bakery Attack
Haruki Murakami



۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

1275

بازجویی یک:

آقا به خدا ما هیچکاره‌ایم، فضولی‌مون گل کرد فقط یه لحظه. کی میگه گل همه رنگش خوبه، این یکیش. ما رو آورده خدمت شوما. آخه ولی شوما خودتو بذار جای ما، کله‌ی سحر ملت جلو نونوایی صف وا میستن، جلو کله‌پاچه‌ای صف وا میستن، حتا دیدیم جلو کیلیدسازی اوستای مام صف واستن، ولی آخه جلوی مغازه‌ی محصولات کشاورزی فروشی؟! شوما بودی گل نمی‌کرد بلانسبت فضولیت. مام نون گرفته بودیم واسه اوسامون. البت فک نکنید علافیما، نه. فوق دیپلم کامپیوتر داریم، متخصص امنیت شبکه، لیسانسم قبول شدیما، ولی خب کوش کار؟! دیدیم همین شاگردی قفل‌سازی بهتره. بلخره امنیتم هس توش...بله بله، ببخشید، می‌گفتم، خلاصه ما دیدیم یارو نیم ساعت واستاده پشت در  مغازه‌ی کشاورزی تا وا شه، بعد که وا شده رفته چی خریده؟! قوی‌ترین حشره‌کش موجود! مام خب اون وقت صب کاری نداشتیم، اوسامون داشت صبحونه می‌خورد، مام افتادیم پی یارو.. خونه‌شم همین نزدیکا بود، خب مام رفتیم تو، دیدیم رفت تو انباری پیرهنشو کشید رو صورتش نیم ساعت پیف پاف بود که می‌کشید به در و دیوار! آخه خب چرا؟! امان از دست این فضولی، یه ساعتی پلکیدیم اون دور و بر، اما دست بر نداشت از سرمون، رفتیم در انباری رو وا کردیم و دیدیم اونچه نباید می‌دیدیم. خلاصه...

بازجویی دو:

والا من به همکاران‌تون هم عرض کردم همون توی زیرزمین آپارتمان. بنده الان ده ساله اینجا ساکنم، هزار و یک وسیله گذاشتم توی اون انباری، هیچوقت کسی رو ندیدم اونجا. اصلا همون روز هم که داشتم حشره‌کش می‌زدم کسی نبود اونجا. دیگه یک متر در دو متر چقدره که من نبینم... بله بله... اون رو هم گفتم خدمت اون یکی همکارتون. من والا متاسفانه چند روز پیش مهمون داشتم و یه پلاستیک آشغال توی خونه بود و فرصت بیرون گذاشتنش هم نبود. بردم گذاشتم توی انباری که بعدا ببرمش بیرون ساعت نه شب، اما بازم متاسفانه یادم رفت. این شد که دیشب که برای کاری رفتم زیرزمین دیدم همه جا رو پشه گرفته، نصفه‌شب هر جا رو گشتم حشره‌کش پیدا نکردم، این شد که صبح رفتم اونجا که زودتر بیام کلک پشه‌ها رو بکنم، می‌ترسیدم اهالی دیگه اعتراض کنن یا باعث بیماری‌ای چیزی بشه... نه دیگه، من اصلا این آقا رو نمیشناسم. بعدم خیلی معذرت می‌خواما، ایشون بیشتر شبیه اون ساکن جزیره‌ی گنج بود اصلا. معتادی چیزی بوده حتما. ولی اصلا اینکه چطور رفته اون تو معماس.  راهی نبوده ایشون اون تو بوده باشه قبل از اینکه من حشره‌کش بزنم، بعدش هم خب اصلا چرا باید بره وسط اون همه حشره‌کش؟ اصلا گیرم رفته، حشره‌کش اسمش روشه، ایشون که ماشالا حشره نبودن که..

شرح: 

تحقیقات بیشتر نشان داد که فردی که توی انباری مذکور بر اثر خفگی و مسمومیت ناشی از حشره‌کش جان‌باخته از سی و سه سال پیش در لیست مفقودین پلیس ثبت گردیده بود و هرگز پیدا نشده بود. یکی از روزنامه‌نگاران که این پرونده‌ را دنبال می‌کرد شباهت عجیبی بین این پرونده و پرونده‌ای توی کشوری دیگر پیدا کرده بود که به دلیل غیرمنطقی بودن رد شده است. اظهارات این روزنامه‌نگار جهت اطلاع ضمیمه می‌شود.

اظهارات روزنامه‌نگار:

آقا به نظر من این پرونده خیلی شبیه پرونده‌ای هس که من خبرش رو سال‌ها قبل، در واقع چن سال بعد از جنگ جهانی، توی یه روزنامه‌ی فرانسوی خوندم. توی اون روزنامه هم یک فردی که از زمان جنگ گم شده بود توی زیرزمین خونه‌ای پیدا میشه. البته نیمه بیهوش. چون به خاطر آتش‌سوزی توی ساختمون تموم زیرزمین پر از دود شده بود. به هر حال طرف رو نجات میدن و خب بعدش می‌برنش تیمارستان. چرا؟! چون داستانی که تعریف می‌کرد با عقل هیشکی جور در نمی‌اومد. طرف می‌گفت موقع جنگ از ترس اومده با کمی آذوقه توی اون زیرزمین مخفی شده  که به وقت مناسب فرار کنه از مهلکه، اما یه اتفاق عجیبی براش می‌افته، یه روز صبح که از خواب بیدار میشه می‌بینه تموم چیزای دور و برش بزرگ شدن، در واقع خودش کوچیک شده بود. شده بود قد یه بند انگشت و تا اون روز توی بیمارستان سال‌ها بود که همون قدی مونده بود و همراه موش‌ها و حشره‌ها زندگی می‌کرده، چون می‌ترسیده برگرده بین مردم انگار. تا اینکه گویا اون دود و آتیش که برده اون رو به حال اغما یهو به وضع و قد و قامت قبلی برش گردونده. حالا چرا و چطور، الله اعلم. این فرد مورد نظر پرونده‌ی شمام انگار از سال‌های جنگ گم شده و به طور مشابهی پیدا شده. به نظرم انقدر شباهت تصادفی نیس، شاید بهتره بازم بررسی بشه.

نتیجه پرونده‌:

جسد تحویل بستگان متوفی داده شد، صاحب زیرزمین و شاگرد قفل‌ساز آزاد شدند و پرونده همراه با سوالاتی بدون جواب بایگانی شد.

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

1274

رفیقم یک مرضی گرفته این اواخر که پوست تخمه، پسته و انواع آجیل توی دهانش بند نمی‌شود. یعنی همین که مغزش را خورد پوستش را تف می‌کند بیرون. با دست هم بیرون نمی‌آورد، تف می‌کند. حالا مهم نیست کجاست، توی خانه، وسط خیابان، پیش دوستی، توی عیددیدنی. بد گرفتاری است، خب کمترین چیزی که با این جور رفتارها می‌رود آبروی آدم ست، حالا آبروی کوتاه مدت توی خیابان یا آبروی بلندمدت جلوی فامیل و دوست و آشنا، این است که از تخمه پرهیز شدید دارد. اما آن طور که خودش می‌گوید یک تخمه‌فروشی‌هایی توی این شهر هست که اگر یکهو بی‌هوا کارش به حوالی‌شان بیفتد ناخودآگاه می‌رود و پاکتی تخمه یا پسته می‌خرد و تا دانه‌ی آخر پوست‌هاشان را تف می‌کند این طرف و آن طرف. یکی‌شان مثلا طرف‌های خیابان نصرت است، یک زیرپله‌ای‌است. یکی نزدیک چهارراه ولیعصر بوده که حالا به لطف شهرداری و بند و بساط زیرگذر جدید بساطش را جمع کرده‌اند، یک چند جای دیگر هم هستند انگار. همه‌ی تلاشش را می‌کند کلاهش هم اطراف آن‌ها نیفتد، اما خب یک موقع‌هایی ناغافل می‌شود، حالا شاید کاری هم نباشد، اما پاهای آدم که همیشه به اختیار خودش نیستند.

فکر کنم این بیماری او واگیر هم داشته، چون من هم یک مدتی‌ست مبتلا به همچین چیزی شده‌ام. البته دهانم سرخود نشده، گوشم کنترلش از دستم در رفته. و از بخت بد نه یک تخمه‌فروشی توی خیابون نصرت و چند جای دیگر شهر عادت غریب عضو عجیب را بیدار می‌کنند، که گوشم توی اتاق محل کارم رفتار عجیبش را علم می‌کند. هر چند دقیقه یکبار صدای برخورد چیزی به پنجره‌ی اتاق را می‌شنود. انگار کسی پایین پنجره صدایم کرده و نشنیده‌ام و حالا دارد به شیشه سنگ می‌زند. پاهایم نه که اختیارشان به دستم نباشد، اما خب، هر چند دفعه یکبار از جام بلند می‌شوم و بیرون را نگاه می‌کنم مگر کسی واقعا کارم داشته باشد. هر بار هم کسی نیست. گفتم هم، اینجوری شدنم فقط مال فلان جای شهر نیست، مال محل کارم است. آنجا که زندگیم ازش می‌چرخد. یعنی نرفتن امکان وجودی ندارد.

حالا می‌توانم این از جام بلند شدن و تا لب پنجره رفتن و باز کردنش و خم شدن و پایین را نگاه کردن و کسی را ندیدن و دوباره برگشتن و سر جام نشستن را به چشم مثلا نماز و عبادت نگاه کنم. روزی پنج بار، پنجاه بار، پانصد بار. تازه ورزش هم هست، مثل نماز که ورزش هم هست، می‌دانید که. یعنی خب این از جام پا شدن و راه رفتن مشکلی نیست، مشکل آن ناامیدی بعدش است، وقتی کسی پایین پنجره نیست. توی یک کارهایی شدت ناامیدی‌اش ربطی به میزان شوق و ذوق انجامش ندارد، یعنی با اطمینان نود و نه درصد که کسی پایین پنجره نیست و صدا بازیِ گوشم است بروم لب پنجره یا اگر این اطمینان مساوی ده درصد باشد، میزان ناامیدی از ندیدن کسی پای پنجره فرق ندارد. میزان ناامیدی یعنی تعداد دقایقی که طول می‌کشد تا دوباره به حالی برگردم که کله‌م کارِ لازم برای کار کردن را بکند. حالا مشکلی که اتفاقا حسابی غالب هم شده این است که فاصله‌ی بین دو باری که گوشم صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره را می‌شنود کمتر است از فرصت لازم برای کار افتادن کله‌م. این است که هی می‌نشینم و کاری نمی‌کنم.

اتفاق از وقتی جدی‌تر شده که گاهی روی آن طاقچه‌ی پشت پنجره، که توی کتاب‌های زویا پیرزاد فهمیده‌ام بش می‌گویند هره، سنگریزه‌هایی هم می‌بینم. یعنی انگار واقعا کسی سنگ به پنجره زده است و تا من برسم پشت پنجره غیب شده. می‌گویم غیب شده، چون اگر رفته بود خب من می‌دیدمش، خیلی کمین کرده‌ام اما همیشه ناموفق، یعنی جز غیب شدن هیچ توضیحی برای این نبودن ناگهانی به عقلم نمی‌رسد. اینکه می‌گویم سنگریزه پشت پنجره است، توهم و خیال نیست. همه‌شان را یکی یکی جمع کرده‌ام، کلکسیونی شده. البته باز هم به درک و فهم و حواس پنجگانه‌ی خودم اطمینان نکردم و از چند نفر هم پرسیده‌ام. البته نه که فکر کنید یک مشت از سنگریزه‌ها برده‌ام مثلا پیش همکارم و گفته‌ام ببخشید چیزی توی مشتم می‌بینید؟ و اگر گفتند بله، بپرسم به نظرتان چیست؟ و آن‌ها بگویند سنگریزه. نه! خل که نیستم خودم را خل جلوه بدهم توی چشم بقیه. اینطوری پرسیده‌ام که قوطی سنگریزه‌ها را گذاشته‌ام کنار دست قوطی شیرینی‌هایی که وقتی کسی بیاید دیدنم محض پذیرایی کنار چایی نپتون می‌گذارم. بعد وسط صحبت یک طوری که انگار حواسم نیست چی را بر می‌دارم قوطی را از کشو بیرون آورده‌ام، اما اتفاقا حواسم جمع بوده که قوطی سنگ‌ها باشد، نه شیرینی (سنگ‌ها را توی قوطی خالی شیرینی گذاشته‌ام). بعد که طرف یک نگاه عجیبی کرده بهم که یعنی سنگ بخوریم، گفتم عه ببخشید، اینا چی‌ان دیگه! او هم گفته: مرحمتی شما، سنگریزه! یا حالا چیزی شبیه به این. بعد هم خنده‌ای که قبلا تمرینش کرده بودم کرده‌ام و قوطی را برگردانده‌ام توی کشو و قوطی شیرینی را گذاشته‌ام جاش روی میز.


توی کمی بیشتر از یک ماه پنج تا قوطی شیرینی سنگریزه جمع شده است. تعداد سنگریزه‌ها هی زیاد می‌شود و من مجبورم هی شیرینی بخورم که جای کافی برای انبار کردن‌شان داشته باشم. یک جعبه شیرینی که یک ماه و بیشتر می‌ماند را باید یک هفته‌ای و حتا زودتر تمام کنم. کم‌کم دیگر توی محل کارم جا برای جعبه‌های پر از سنگریزه نیست و باید ببرمشان خانه. وقت بردن‌شان به خانه خودم را شبیه کسانی می‌بینم که خانه‌ای نزدیک بانکی یا جواهرفروشی‌ای کرایه کرده‌اند و شبانه دارند تونل می‌زنند محض سرقت و حالا باید خاک‌های تولیدی را یکطوری منتقل کنند. بیشتر البته شبیه زندانی‌ای هستم که با قاشق دارد تونل برای فرار می‌کند، زندانی اما هر روز عصر نمی‌تواند آزاد برای خودش تمام خیابان‌های اطراف زندانش را متر کند که ده شب زودتر خانه بر نگردد. خانه‌ی پر از سنگریزه فقط به درد خوابیدن می‌خورد. ده شب زودتر هم که نمی‌شود خوابید.

توی سرم است اگر با این کار کردنم اخراج نشدم، اگر بازنشسته شدم، اگر تا آن موقع پول حسابی پس‌انداز کردم (بله، اگر توی روزگارم زیاد است، از همه چیز بیشتر)، بروم یک جای دوری یک خانه بخرم، ازین‌ها که از در حیاط تا در خانه یک مسیری باشد (خاکی) با درخت‌های سپیدار دو طرفش. بعد تمام این سنگریزه‌ها را که جمع کرده‌ام ببرم آنجا و بریزم توی آن مسیر. که دیگر خاکی نباشد. گاهی که به این چیزها فکر می‌کنم از اینکه حتا برای درخت‌های دو طرف آن مسیر هم تصمیم گرفته‌ام خنده‌ام می‌گیرد، از این خنده‌هایی که وقتی از دست خودت لجت می‌گیرد اما دست و پات بسته‌ست برای هر کار دیگری می‌آید سراغ آدم.

چند روز پیش همان دوست پوست تخمه تف‌کنم آمده بود دیدنم و من هم طبق عادت جدیدم، چای نپتون را که گذاشتم توی لیوان آب جوش، جای شیرینی قوطی سنگ‌ها را گذاشتم جلوش که ببینم می‌فهمد سنگ است یا نه. رفیقم همین‌طور که باهام از مشکلاتش با دو تا همکارش که سه تایی توی یک اتاق کار می‌کردند می‌گفت و داشت بهم یادآوری می‌کرد چقدر خوش‌شانسم که توی اتاقم تنها هستم دست کرد توی قوطی سنگ‌ها و یکی برداشت و گذاشت توی دهانش. یکهو داد زدم خوردیش؟! گفت: مگه دکوریه؟ البته نبایدم میذاشتی آ، می‌دونی که، من دست خودم نیست، پوستش رو تف می‌کنم اسباب شرمندگی میشه. آرام نگاهم را بردم سمت قوطی سنگریزه‌ها. توش هیچ سنگریزه‌ای نبود. پر بود از پسته‌، همه هم خندان. آرام یکی براشتم و و مغزش را در آوردم و گذاشتم توی دهانم. با نمک کافی و انگار کمی آبغوره تفت داده شده بود و مزه‌ش بی‌نقص بود. نگاهم را بلند کردم سمت دوستم که دیدم دهانش باز مانده، با سرش به دستش اشاره کرد، توش دو تا پوست پسته بود. بهش گفتم: اینا سنگریزه بودن تا الان! گفت: پوست‌شون رو تف نکردم!


۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

1273

قصه‌های پریان پیشتختخوابی، برای بچه‌های خوب


­­­­­­ یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود یه چوپونی نشسته بود زیر سایه‌ی بیدی، از همونا که روی شمدا عکسش هست و یه پیرمردی پیاله به دست زیرش نشسته. چوپونه نی بلد نبود بزنه، صدای خوبی هم نداشت که بزنه زیر آواز، گوسفندای اهالی ده رو می‌آورد می‌چروند و شب هم بر می‌گردوند به آغل مشترک. توی روستای اینا آخه سیستم این بود که یه روزی اومدن گفتن آقا هر کی هر چند تا گوسفند داره، حالا چه یکی، چه ده تا، بیاد اینا همه رو بکنیم یه گله، عوایدش هم مشترک، یه آغل مشترک هم داشته باشن، این وسط یکی بود که صفر گوسفند داشت و در نهایت همونم شد چوپون این گوسفندا.

خلاصه، می‌گفتیم، چوپونه نشسته بود زیر درخت و داشت فکر می‌کرد که عی بابا، هیچ هنری که باقی چوپونا دارن این نداره، نه آوازی بلده بخونه، نه نی‌ای بلده بزنه، هیچی. همین طور غرق توی این افکار بود که یه فکری زد به سرش. پا شد و از درخت بید رفت بالا و شروع کرد داد زدن که گرگ گرگ گرگ! آقا ملت که گوسفنداشون دست این بود سراسیمه دوییدن اومدن ببینن چی شده. ولی چی دیدن؟ گوسفندا در حال چریدن و چوپونم بالای درخت. بش گفتن: چی بوده جریان؟ کو گرگ؟ چوپونه گفت حالا که بالای درختم، عصری که برگشتم براتون میگم.

عصری که چوپون گوسفندا رو برد توی آغل، رفت سمت قهوه‌خونه‌ی روستا و نشست پشت میز و یه چایی قلیون براش آوردن و ملت هم منتظر که چی شده. چوپونه شروع کرد که بله، آقا من نشسته بود زیر درخت که یهو دیدم از پشت بوته‌ها یه صدایی میاد، خوب که دقت کردم دیدم یه جفت گوش سیاه دارن تکون می‌خورن، بعد از لای بوته‌ها یه پوزه‌ای اومد بیرون، اون موقع بود که رفتم بالای درخت و داد زدم گرگ گرگ، تا شما بیاین، گرگه اتفاقا از پشت بوته‌ها اومد بیرون و گفت بم که فقط اومده بود باهام حرف بزنه، بهم بگه گرگا دیگه نژادشون عوض شده، بعد گوشش رو نشونم داد که یه مقداری بزرگتر از حد معمول و نوک تیز شده بود. گفت گرگا از وقتی گوشاشون اینطوری شده دیگه گوسفند نمی‌خورن، دیگه تا اومدم بپرسم چی می‌خورن شما حمله کردین و گرگه هم فرار کرد و منم نفهمیدم چی شد.

فرداش دوباره چوپونه نشسته بود زیر درخت بید و داشت یه قل دو قل بازی می‌کرد و کتری شم روی آتیش در حال قل قل بود که یهو دوباره از جاش بلند شد و رفت بالای درخت و شروع کرد داد زدن که پلنگ پلنگ پلنگ! ملت هم دوباره آسیمه سر دویدن ببینن چه خبره، که باز دیدن گوسفندا در امن و امان می‌چرند و چوپون هم بالای درخته. بش گفتن چی شده؟ چوپونه گفت: حالا عصری میام بتون میگم، فعلا که خطر رفع شده.

عصری دوباره چوپونه رفت قهوه‌خونه و همه منتظر، گفت بشون که: آره دیگه، نشسته بودم زیر درخت بید و یه قل دو قل بازی می‌کردم که یه جفت پلنگ دیدم دارن میان سمتم، گفتم بشون چی شده؟ شمام اومدین بام صحبت کنید؟ نگام کردن، گفتم: چی شده خب؟ دارین منقرض میشین؟ می‌خوان چن تا گوسفند ببرین؟ باز دوباره نیگام کردن. گفتم: بابا چتونه؟! یه چیزی بگین خب. یهو یه قطره اشک از چشم یکی‌شون ریخت، از چشم همونی که مژه‌های بلندتری داشت. اون یکی که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تا اون اشکه اومد بیفته زمین روی اون استخون برآمده‌ی گونه که بود با زبونش لیسید و هنوز اشک معنی زبون رو نفهمیده بود که اون پلنگه که مژه‌هاش کوتاه‌تر بود تبدیل شد به یه عنکبوت. اون یکی پلنگه که اینو دید یه آنی مژه‌های بلندش رو تصویر کرد روی هم و چشماش رو بست و وقتی چشماش رو باز کرد شده بود یه شاهین. من خودم محو این اتفاق بودم که یهو شما سر رسیدین و پلنگه که شاهین شده بود، اون پلنگی که عنکبوت شده بود رو گرفت توی چنگال‌هاش و پرواز کرد رفت.

یکی از اهالی گفت: عه! پس اون شاهین که من دیدم پرید همین بود! لاقربتا! اون یکی گفت: توام دیدیش پس؟ من فک کردم خیالاتی شدم، آخه مراتع ما اصن شاهین نداشت. یکی دیگه گفت: عجب! من فک کرده بودم ساری چیزی باشه، نگو شاهین بوده پس. خلاصه بحث زیادی در گرفت و نهایت همه متعجب ازین ماجرای عجیبی که رفته بود به جناب چوپون.

فرداش که شد، چوپونه باز نشسته بود زیر درخت و داشت واس خودش فکر و خیال می‌کرد و گاهی هم پکی به چپقش می‌زد و با خودش فک می‌کرد اگه چپق کشیدن هم مث نی زدن مهارت خاصی می‌خواست باس چه خاکی تو سرش می‌ریخت که دوباره از جاش پا شد و از درخت رفت بالا و داد زد: بلوریا، بلوریا اومدن! بلووووووری‌هــــــــــــــــا اووووومدن! اهالی که از تنها چیزی که تا حد مرگ ترس داشتن بلوری‌ها بودن آروم آروم رفتن سمت مرتع و اون پشت حصارهای پناه گرفتن ببینن چه خبره، که دیدن بازم چوپونه بالای درخته و گوسفندا در صلح و صفا. یه کمی همون پشت منتظر موندن و بعد که دیدن خبری نیس، رفتن.

عصری که چوپونه رفت توی قهوه‌خونه همه دورش جمع شدن و سوال که بلوری‌ها چی شدن و چه خبر بود؟ چوپونه گفت: خوب منو تنها گذاشتینا، من اگه نبودم الان یه گوسفند براتون نمونده بود. گفتن ملت که بابا ما اومدیم، خبری نبود که، کسی نبود اصن! چوپونه گفت: شما اصن تا حالا بلوریا رو دیدین؟! ملت گفتن خب نه! گفت پس چی میگین؟! بلوری اسمش روشه، مث بلوره، ازین ورش اون ورش ملومه. شما که نمی‌بینین‌شون که. اینم که من دیدم‌شون، ندیدم‌شون که، حس کردم‌شون، نفس‌شون می‌خورد پشت گوشم، یکی دو تا نبودن که، صد تا، هزار تا، خیلی بودن. سریع رفتم بالای درخت، مونده بودم وسط زمین و آسمون نمی‌دونستم دست تنها چیکار کنم که یهو یه پرنده‌ای اومد نشست روی شاخه‎ی کناریم. یکی از اهالی گفت: چی بود؟ چی بود؟ چشمای همه اهالی دوخته شده بود به دهن چوپون، چوپونه گفت: اولش که نشناختم، بعد دیدم همون پلنگه‌س که شاهین شده بود. بهم گفت که چشمام رو ببندم، بعد بالش رو شروع کرد با یه صدای خاصی تکون دادن و حرکت پرهاش انگار کلمه میذاشت توی دهن من، دیگه توی حال خودم نبودم، نمی‌دونم چی گفت و چی گفتم، برگشتم به حال خودم دیدم اثری نیس از بلوریا. خیس عرق بودما، ولی گوسفندا همه سالم بودن و بلوریا هم رفته بودن.

خلاصه، چوپونه هر روز می‌رفت می‌نشست زیر درخت بید و بعد از چن تا چایی و یکی دو پک به چپق می‌رفت بالای درخت و داد بیداد می‌کرد و عصرم قضیه رو برای ملت تعریف می‌کرد. ملت دیگه اصن صبر نداشتن عصر بشه تا ببینن امروز چی داشته گوسفندای اینا رو می‌کشته و چوپونه چطور جلوش رو گرفته. اصن سر ماجرای هر روز شرط بندی می‌شد. ملت دیگه هر چی که داشتن و نداشتن شرط بسته بودن سر پیشبینی اتفاق‌هایی که برای چوپونه قرار بود بیفته، اما حتا یه بار هم کسی شرط رو نبرده بود، این بود که همه هی همه چیزشون رو به هم می‌باختن و مایملک مردم روستا می‌چرخید ازین خونه به اون خونه.

یه اتفاق عجیبی که داشت همزمان با همه‌ی اینا می‌افتاد کسی بش توجه نمی‌کرد این بود که گوش اهالی داشت تغییر حالت می‌داد، یه کم نوک تیزتر شده بود تهش، رفته بود سمت بالا، مث ساقه‌ی گل که میره سمت خورشید. هر روزی که میگذشت گوشا بیشتر تغییر حالت میداد و خم‌تر میشد سمت قصه‌های چوپون تا اینکه هزار و دو روز گذشت و ملت نشسته بودن توی قهوه‌خونه منتظر چوپون، ساعت شد شیش، هفت، هشت، اما خبری نبود از چوپون. ملت تا نه صبر کردن، هوا دیگه تاریک شده بود، اما نه از چوپون خبری بود نه از گوسفندا. ملت دیگه پا شدن رفتن تا مرتع، اما هیچی نبود، نه گوسفندی نه چوپونی.

همین طور با لب و لوچه‌ی آویزون ملت برگشتن روستا و تا صبح هیشکی نخوابید. صبحش اهالی از زن و مرد و پیر و جوون یکی یه کوله آذوقه و یه چوبدستی برداشتن و راه افتادن گشتن پی چوپون و گوسفندا. تا عصر گشتن و هیچی، دیگه خیلی گشنه‌شون شده بود، از دیروز هیچی نخورده بودن، سفره‌شون رو باز کردن که کمی غذا بخورن، اما هر چی می‌خوردن انگار نه انگار، سهمیه‌ی اون روز و فرداش و روز بعدش رو خوردن، اما گشنگی‌شون یه ذره هم کم نشد، دیگه توی شکم‌هاشون جا نبود، اما سیر نشده بودن که هیچ، گشنه‌تر هم شده بودن. هیچ نمی‌فهمیدن چرا سیر نمیشن آخه، تا همین چن روز پیش با یک پنجم همین غذا زمین شخم می‌زدن، کار می‌کردن، کاشت و داشت و برداشت به راه بود، حالا اما هیچی. همین طور بغل هم دراز کشیدن و چشماشون رو بستن. کسی اما خوابش نمی‌برد.

روزها همین طور میگذشت و نه غذا سیر می‌کرد و نه خواب می‌اومد. اول بچه‌ها، بعدش پیرترها و بعدتر جوون‌ترها یکی یکی از پا در می‌اومدن. از اهالی روستا دیگه هیچکس زنده نموند و قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه اما به خونه‌ش نرسید.



۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

1272

داستان‌های پریان پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب


- بگو بینم آیینه، خوشگل‌ترین خوشگلا کیه؟
- شما بانوی من، البته در محدوده‌ی اتاق‌تون
- ینی چی؟
- سفیدبرفی بانوی من، که توی اتاق بغلی شما زندگی می‌کنه، از شما خب خوشگل‌تره
- دستور میدیم بره توی اون برج آخری زندگی کنه
- اون وقت تا شعاع سه هزار متری شما از همه خوشگل‌تری
- خب اون اتاقک بالای اون آخرین برج خیلی کوچیک نیس؟ قابل اغماض نیس؟ ینی بگیم اصن حالا اون یه ناحیه به شعاع یه متر و نیم و هر که در آن است رو نادیده می‌گیریم، اون وقت من از همه خوشگل‌تر میشم، البته تقریبا که بدم نیس خب
- مث اینکه تو مود آدم کشتن نیستی ها، دل رحم شدی
- مگه اون دفعه کشتم؟ فقط کاری کردم یه مدتی بخوابه
- خب بازم همون کار رو بکن خب
- فصل سیب گذشته آخه
- حالا فصل چیه؟
- هندونه
- خب با هندونه
- هندونه دوس نداره، بعدم سنگینه، بعدم کدوم جادوگر هندونه به دستی دیدی تو عمرت؟
- دل رحم شدی بانوی من
- اصن و ابدا، ولی خب فصل بهاره، آدم دلش نمیاد، بذار تابستون بشه، گرما کلافه‌م که کرد بیچاره‌ش می‌کنم
- در ضمن الان دیگه سیب توی همه فصلا پیدا میشه
- اما هنوز همه‌ی فصلا بهار نیس که
- میگم که، دل رحم شدی رفت

خون در چشم‌های بانوی آیینه دویده و با مشت آیینه را به هزاران تکه شکونده که توی هر تیکه‌ش عکس سفیدبرفی‌ست و حسن شماعی‌زاده سازی که معلوم نیست چیست در پسزمینه می‌نوازد.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

1271

داستان‌های پیشتختخوابی برای بچه‌های خوب

خلاصه، می‌گفتم براتون. گرگه بالاخره کلک مفید رو سوار کرد و شنگول و منگول و حبه‌ی انگور در رو باز کردن. حبه‌ی انگور سریع در رفت توی ساعت قایم شد و دو دستی دهن اون پرنده‌ی توی ساعتم گرفت که لوش نده، چون از دهن‌لقیش بسیار خبر داشت. شنگول و منگولم که گرگه خوردشون و تموم. 

گرگه که رفت حبه‌ی انگور بدو از توی ساعت اومد بیرون و یه نگاهی بش انداخت و سریع با دستای کوچیکش شروع کرد اتاق رو مرتب کردن. صندلی‌ها رو که حین تعقیب گریز گرگ و برادر و خواهرش افتاده بود زمین چید، ظرفایی که شکسته بود رو یه گوشه جمع کرد، رو تختی که مچاله شده بود رو مرتب کرد و خلاصه خونه رو کرد یه دسته‌ی گل و بعدش پرنده‌ی توی ساعت رو برداشت  و برد دم در و آزادش کرد و در رو بست و خودشم رفت توی ساعت دوباره و منتظر موند مامانش بیاد.

مامانش که اومد کلید رو از زیر پادری، که روش عکس یه بز ریش درازدی داشت، برداشت و در رو باز کرد و اومد تو و دید هیشکی نیس. داد زد: شنگول؟ منگول؟ حبه‌ی انگور؟ اما صدایی نبود. دوباره داد زد: زلیل مرده‌ها کجایین؟ بیاین خب. غذا آوردم براتون. نیگا علف تازه، هنوز شبنم عصرگاهی بهشه. اما بازم خبری نبود. مادر بزیه یه نیگاهی به دور و بر کرد و ظرفای شکسته رو دید و گفت: حالا قایم نشین، عب نداره شیکوندین. بیاین بیرون هر جا قایم شدین. اینو که گفت حبه‌ی انگور آروم از تو ساعت در اومد.

مامانش گفت: اون تو چیکار می‌کردی؟ حبه‌ی انگور گفت: می‌خواستم از دنیا برم! مادرش گفت: عه، ینی چی این حرفا؟ از دنیا برم چیه بچه! رفتی تو ساعت از دنیا بری؟ حبه‌ی انگور مظلوم‌طور گفت: مگه این اون دفعه که بهت گفتم چطوری به دنیا اومدم، یه مکثی نکردی گفتی از تو ساعت. خب منم برگشتم تو ساعت که از دنیای برم. مادرش گفت: آها، خب آره، چیمدونم. حالا اصن چرا می‌خواستی از دنیا بری؟ حبه‌ی انگور گفت: خب من دیدم شما دس تنها این همه زحمت می‌کشی گفتم شام بپزم تا میای ولی ظرفا شکست، دیگه خیلی ناراحت شدم. خیلی آرزو کرد کاش یه برادری، خواهری، همدستی چیزی داشتم یه جوری قضیه رو ماستمالی می‌کردیم، اما خب یه نفری چیکار می‌تونستم بکنم جز از دنیا رفتن؟

مامانش گفت: عزیز دل مهربونم، یه نفری چرا؟ خب خواهر و برادرت کجان؟ بعد بلندتر داد زد: شنگول؟ منگول؟ 

حبه‌ی انگور گفت: خواهر برادر؟ من که خواهر برادر ندارم. مامانش گفت: اذیت می‌کنی آ، کجان این دو تا ذلیل مرده؟ حبه‌ی انگور چشاش رو درشت کرد و گفت: کدوم دو تا؟ خب من تنها بچه‌ی شمام. ماما بزیه گفت: میگم بازی بسه، بگو بیان می‌خوایم شام بخوریم. حبه‌ی انگور گفت: بیرون گرم بوده مادر، آفتاب شاید اذیت کرده شما رو. لطفا بشینید من براتون گل گاو زبون دم کنم. مادرش گفت: چی میگی بچه؟ ینی من نمی‌دونم چن تا بچه دارم؟ حبه‌ی انگور گفت: خب، ملومه دیگه، یکی. اونم من.

مادرش علفا رو گذاشت روی میز و خودشم توی صندلی وا رفت و گفت: ولی من سه تا بچه داشتم، صبح که رفتم بیرون سه تا بچه داشتم. حبه‌ی انگور گفت: الان آماده میشه گل گاو زبون، می‌خوری حالت جا میاد، میشینیم دو تایی علف‌مون رو می‌خوریم. مادرش گفت: ولی من دو تا بچه داشتم. حبه‌ی انگور گفت: می‌بینی؟ همین الان گفتی سه تا، حالا میگی دو تا. خسته شدی می‌دونم. استراحت می‌کنی حالت جا میاد. 

مادر بزیه سرش رو گذاشت روی میز و حبه‌ی انگور لیوان گل گاو زبون رو گذاشت روی میز و همین طور شاخای مادش رو ناز می‌کرد و مهربون نیگاش می‌کرد. مامان بزیه بالاخره سرش رو از روی میز برداشت و یه قلپ از گل گاو زبون خورد و گفت: گفتی بهت گفتم از تو ساعت بدنیا اومدی، نه؟ حبه‌ی انگور گفت: آره. مادرش گفت: خب پس اگه اینطوره که اصن نمیشه من جز تو بچه‌ای داشته باشم. ما ساعت رو یه روز قبل از تولد تو خردیدم، دوازده ساعت بعد از اون وقتی که برای آخرین بار بابات رو دیدم. 

حبه‌ی انگور لبخندی زد و گفت: مهم نیس این چیزا مادر من، گل گاو زبون رو بخور که علفا از دهن افتاد. مامان بزی هم گل گاو زبون رو خورد و بعدش گفت خسته‌س و رفت توی تخت و حبه‌ی انگور هم با زاویه چل و پنج توی صندلی نشست و سم‌هاش رو گذاشت روی میز و علفا رو دونه دونه خورد و بعد از ساقه یه لبخندی هم زد.

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

1270



 جنگل نروژی
هاروکی موراکامی

روایت خیلی خیلی آزاد J، 


اینم همه‌ش چسبیده به هم. ایرادات املایی، انشایی، روایی و غیره رو عذر می‌خوایم :)


https://www.dropbox.com/s/7rlygz60cdcg864/NorwegianWood.pdf?dl=0

1269

بعد از خداحافظی از میدوری، تورو یک روزنامه از ایستگاه قطار خرید اما وقتی توی قطار نشست و روزنامه را باز کرد احساس کرد هیچ تمایلی به خواندن هیچ جور خبری ندارد. تنها کاری که از دستش بر می آمد زل زدن به ترکیب حرووف و رنگ ها توی صفحه ها بود و فکر کردن به اینکه از حالا به بعد چه خواهد شد. آه عمیقی کشید و چشم هاش را بست. وقتی به همه ی اتفاقات این روز فکر می کرد، مطمئن بود از هیچ کدام شان پشیمان نیست. اگر قرار بود امروز تکرار شود مطمئنا باز هم همه ی این کارها را می کرد. با میدوری غذا می خورد، می رفت روی پشت بام. بغلش می کرد، می بوسیدش، توی باران خیس می شد و اجازه می داد انگشتانش او را به اوج لذت برساند. مطمئن بود میدوری را دوس دارد و خوشحال بود که میدوری برگشته پیشش. واقعیت این بود، میدوری را دوست داشت. لمس گرمای تنش را دوس داشت. دوست داشت لباس هاش را تک تک در بیاورد و توی گرمای تنش غوطه بخورد. حس می کرد این موضوع را از خیلی وقت پیش می دانست، فقط فهمیدن و ابراز کردنش را تا حالا به تعویق انداخته بود.

مشکل اما آنجا بود که این تغییرات و اتفاقات را به هیچ وجه نمی توانست برای نائوکو توضیح دهد. اصلا شرح این وقایع برای هر کس دیگری به قدر کافی مشکل بود. اما برای نائوکو، توی شرایط الانش... غیر ممکن بود. غیر ممکن که بهش بگوید عاشق دختر دیگری شده است. جز آن، احساس می کرد هنوز نائوکو را دوس دارد. جای توی دلش، توی سینه اش، هنوز یه فضای باز و بزرگ مختص نائوکو بود، نائوکو و فقط نائوکو، نه هیچ کس دیگر.

تورو فکر کرد یک امکان این است که نامه ای برای ریکو بنویسد و توی آن همه چیز را صادقانه شرح دهد. به خانه که رسید همراه صدای باران شبانه که روی باغچه می ریخت شروع کرد به نوشتن نامه ای برای ریکو: "تحمل نوشتن چنین نامه ای برای تو را هیچ ندارم." بعد خلاصه ای از آنچه بین او و میدوری اتفاق افتاده بود نوشت.


نائوکو را من همیشه دوست داشته ام، هنوز هم دوست دارم. ولی در مورد چیزی که بین من و میدوری هست، یک جور قطعیتی وجود دارد. احساس من به نائوکو آرام و متین و شفاف است، به میدوری اما اصلا یک جور دیگری است. یک جور چیز زنده ای است که برای خودش راه می رود، حرکت می کند، می خوابد، بیدار می شود، و تا اعماق وجودم را می لرزاند. نمی دانم چه کار باید بکنم، گیج شده ام. نمی خواهم چیزی را توجه کنم، مخصوصا خودم را. ولی فکر می کردم، تا توانسته ام صادقانه زندگی کرده ام. به کسی دروغ نگفته ام و توی همه ی این سال ها تمام تلاشم را کرده ام که به هیچ کس آسیبی نزنم. حالا اما افتاده ام توی این هزارتو. چی شد که اینطور شد؟ جوابی براش ندارم. نمی دانم باید چکار کنم. تو می دانی ریکو؟ تو تنها کسی هستی که می توانم از کمک و راهنمایی بخواهم.


تورو نامه را همان شب با پسست پیشتاز سفارشی پست کرد.

جواب تورو که تاریخ هفدهم ژوئن را داشت، پنج روز بعد رسید.


بگذار با خبرهای خوب شروع کنم. نائوکو سریع از انتظار بهتر شده است. یک بار باهاش تلفنی صحبت کردم و حالش انگار خیلی بهتر بود. حتا ممکن است به زودی بتواند دوباره برگردد اینجا.

حالا در مورد تو.

به نظرم همه چیز را خیلی جدی گرفته ای. دوست داشتن دیگری چیزی فوق العاده ای ست و اگر این دوست داشتن صادقانه باشد هرگز آدم را توی هزارتو نمی اندازد. باید به خودت بیشتر اطمینان کنی.

نصیحت من به تو خیلی ساده است. اول از همه، اگر این همه احساس نزدیکی به این فرد، میدوری، می کنی، خب طبیعی ترین چیز این است که عاشقش بشوی. ممکن است به نتیجه برسد، یا نرسد. ولی عشق همین طوری است. وقتی عاشق می شودی، کار طبیعی این است که خودت را در اختیار عشق قرار دهی. نظر من این است، به نظرم این خودش نوعی صداقت است.

دوم، اینکه آیا باید با میدوری سکس داشته باشی یا نه، چیزی ست که خودت باید با خودت روشنش کنی، من نمی توانم نظری در این مورد بدهم. با میدوری در موردش حرف بزن و با هم به نتیجه ای برسید که مطلوب هر دو باشد.

سوم، در این مورد هیچ چیز به نائوکو نگو. اگر کار به جایی رسید که لازم شد حتما به نائوکو هم بگوییم، آن وقت من و تو با هم یک راه حل مناسبی برای این مساله پیدا می کنیم. فعلا هیچی نگو و همه چیز را من واگذار کن.

مساله ی چهارمی که می خواهم بهت بگویم این است که تو یک منبع بزرگ قدرت و انرژی برای نائوکو هستی. آنقدر بزرگ که حتا اگر دیگر نتوانی عاشقش هم باشی، باز هم خیلی کارها از دستت بر می آید. پس اینجوری به خودت حالت جدی احمقانه نگیر. همه ی ما ( و وقتی می گویم همه، یعنی همه، هم نرمال ها، هم مشکل دارها) آدم های ناقصی هستیم، هیچکس کامل نیست، ما آدم های ناکاملی هستیم که توی دنیای ناکاملی زندگی می کنیم. توی دنیای که ما زندگی می کنیم دقت محسابات حساب بانکی و خط کش و نقاله ی مهندسی حاکم نیست، درست نمی گویم؟

نظر شخصی من این است که میدوری به نظر دختر معرکه ای است. فقط از خواندن نامه ات می توانم بفهمم چرا انقدر جذبش شده ای. از طرفی، دلیل جذب تو به نائوکو را هم متوجه می شوم. توی هیچ کدام اینها ذره ای شر و گناه نیست. همچنین چیزهایی دائم توی دنیا اتفاق می افتند. انگار که توی یک روز زیبا بروی قایق سواری و فکر کنی آسمان چه زیباست، دریاچه چه زیباست. و خب، هر دوی آنها زیبا هستند. پس این زنده زنده خودت را خوردن را بس کن. اگر بگذاری روند عادی چیزها طی شود، همه چیز به جایی خواهد رسید که باید برسد. اگر شرایط طوری باشد که کسی آسیب ببیند یا آزرده شود، آسیب خواهد دید و آزرده خواهد شد، حالا هر چه هم که می خواهی تلاش بکنی، بکن. این اتفاق می افتد. زندگی اینطوری است. می دانم اینطوری به نظر می رسد که رفته ام بالای منبر و موعظه می کنم، اما دیگر وقت آن رسیده که اینجور چیزها را یاد بگیری. تو داری خودت را می کشی که زندگی به چیزی که توی سرت ساخته ای بیاید، خب، اگر نمی خواهی که سرانجامت به آسایشگاه روانی برسد باید کمی شل بگیری، کمی اجازه دهی خودت شبیه طوری که زندگیت هس بشوی. من خودم یک زن ناتوان و پر از عیب و ایرادم، اما حتا من هم گاهی فکر می کنم که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. باور کن راست می گویم. پس هر کاری که همین دقیقه داری می کنی را بس کن و سعی کن خوشحال باشی. کاری را بکن که خوشحالت می کند.

البته لازم به گفتن نیست که از دیدن اینکه چیزها بین تو و نائوکو به سرانجام خوش نمی رسد متاسفم. ولی خب، چه کسی می تواند بگوید خوش یعنی چه؟ برای همین است که وقتی شانسی برای شاد بودن پیدا کردی، باید دو دستی بچسبی بهش و زیاد نگران باقی افراد نباشی. تجربه ی من بهم می گوید که هر کس دو یا سه بار بیشتر در طول زندگیش چنین شانسی نخواهد داشت و اگر اجازه بدهد این شانس از دستش برود، تا آخر عمر باید حسرتش را بخورد.

هر روز گیتار می زنم، نه برای کس خاصی البته. گیتارزدنم یک طوری بی مورد به نظر می آید. شب های تاریک و بارانی را هم دوست ندارم. امیدوارم یک شانس دوباره داشته باشم که برای توی و نائوکو توی این اتاق گیتار بزنم و با هم انگور بخوریم.

خب دیگر... تا بعد...
ریکو ایشیدا.


























از بعد از مرگ نائوکو ریکو چندین نامه برای تورو نوشت. و تاکید همیشه اش این بود که این اتفاق تقصیر تورو نبود، تقصیر هیچکس نبود، که کسی را مقصر آن دانستن مانند آن است که کسی را مقصر باریدن باران بدانیم. تورو به هیچکدام از نامه هاش جواب نداد. با خودش فکر می کرد جواب بدهد که چه بشود، جواب دادنش چه فایده دارد؟ چه چیز را عوض می کند. حقیقت این بود که نائوکو دیگر درین جهان وجود نداشت، که نائوکو شده بود یک مشت خاکستر.

مجلس ختم بی سر و صدایی در کوبه برای نائوکو برگزار شد که تورو هم در آن شرکت کرد. بعد از مراسم، تورو برگشت توکیو. به صاحبخانه اش گفت که مدتی نیست، از رییسش در رستوران ایتالیایی هم مرخصی گرفت، و نامه ی کوتاهی برای میدوری نوشت و گفت که توضیح نمی تواند بدهد، اما امیدوار است میدوری کمی بیشتر منتظرش بماند. سه روز بعد را تورو توی سالن های سینما گذاراند و وقتی تمام فیلم های روی پرده در توکیو را دید، مشتی وسایل توی کوله ش ریخت، تمام پولش را از بانک برداشت و رفت ایستگاه شینجوکو و سوار اولین قطار سریع السیری که از توکیو خارج می شد، شد.

بعدتر که فکر می کرد، هیچ یادش نمی آمد در این سفر کجاها رفته بود. عطرها و تصویرها و صداها را خوب یادش مانده بود، اما اسامی، نه. اسم ها همه را فراموش کرده بود، همان طور که ترتیب اتفاقات را. از این شهر می رفت به آن شهر، با هر چه می شد، اتوبوس، قطار، ماشین های رهگذر. کیسه ی خوابش را هر جا می شد پهن می کرد، کنار رودخانه، ایستگاه قطار، گوشه ی پارک، ساحل، یک بار هم کنار یک پاسگاه پلیس خوابید و بار دیگر نزدیک یک قبرستان. اینکه کجا می خوابید هیچ براش مهم نبود، تنها چیز مهم براش این بود که سر راه کسی نباشد. راه می رفت و راه می رفت و از راه رفتن که خسته می شد، یک قلپ از ویسکی ارزان قیمتی می خورد و می خزید توی کیسه ی خوابش. توی بعضی شهرها مردم آنقدر مهربان بودند که بهش غذا بدهند، و توی بعضی دیگر پلیس را خبر می کردند و از پارک ها و کنار خیابان بیرونش می کردند. هیچ کدام این رفتارها فرقی برای تورو نداشت. تنها چیزی که می خواست بودن توی شهری بود که هیچ چیز ازش نمی دانست و هیچکس چیزی ازش نمی دانست.

پولش که ته کشید، شروع کرد به انجام کارهای مختلف و بالاخره همیشه کاری یافت می شد که در ازاش پول کمی خوردنی و نوشیدنی در بیاید. مقصدی توی سرش نداشت و فقط می رفت و دنیا هم بزرگ بود و پر از جاهای هنوز نرفته. یک بار هم به میدوری زنگ زد، چون شدیدا نیاز داشت صدایش را بشنود.

میدوری گفت: دانشگاه خیلی وقته شروع شده ها، خبر داری؟ برای بعضی درسا تاریخ امتحان هم معلوم شده. چیکار داری می کنی؟ حواست هس که سه هفته س هیچ تماسی نداشتیم با هم؟ کجایی؟ چیکار می کنی؟

- خیلی متاسفم، ولی نمی تونم برگردم توکیو. هنوز آماده نیستم.

- و این همه ی چیزیه که می خوای بهم بگی؟

- واقعا چیز بیشتری ندارم که الان بهت بگم... شاید توی اکتبر...

میدوری بدون اینکه چیزی بگوید قطع کرد.

تورو به سفرهاش ادامه داد و گه گاه جایی پیدا می کرد که حمام کند و اصلاح. تورویی که توی آینه می دید افتضاح بود. آفتاب تمام پوستش را خشک کرده بود، چشم هاش فرو رفته بود و روی صورتش جای زخم ها و بریدگی های عجیبی بود که یادش نمی آمد کی ایجاد شده اند. طوری شده بود که انگار همین چند لحظه پیش از غاری چیزی خزیده بیرون. اما خب، با همه ی اینها خودش بود، کسی که توی آینه بهش زل شده بود خود تورو بود.

رسیده بود به ساحل هایی دور از توکیو، شاید توی توتوری یا هیوگو بود. کنار دریا راه رفتن آسان تر بود. شن ها نرم بودند و راحت برای خواب. با چوب هایی که دریا می آورد آتش روشن می کرد، ماهی هایی را از که ماهیگیرهای محلی می خرید روی آتش کباب می کرد، می خورد. چند قلوپ ویسکی و بعد دراز می کشید، به صدای موج ها گوش می داد و به نائوکو فکر می کرد. واقعا عجیب بود فکر کردن به اینکه نائوکو دیگر وجود ندارد، دیگر جزیی از این دنیا نیست. تورو نمی توانست این حقیقت را هضم کند، جذب کند. نمی توانست باورش کند. با اینکه صدای میخ هایی که توی تابوتشش فرو رفته بودند را هم شنیده بود هنوز باورش نمی شد که نائوکو دیگر وجود ندارد.

با خودش می گفت: نه، ولی تصویر او هنوز توی خاطر من واضح است. هنوز گرمای دهانش که روی آلتش کشیده می شد را حس می کرد و موهاش که روی شکمش می لغزید. هنوز گرمای تنش را، نفسش را حس می کرد، هنوز آن لحظه که چاره ای جز ارضا شدن براش باقی نمانده بود را به یاد می آورد. این ها آنقدر براش زنده بود که انگار همین پنج دقیقه پیش اتفاق افتاده و حالا نائوکو کنارش نشسته، اما همین که دست می برد تا لمسش کند، چنگ در خالی زده بود. نائوکویی آنجا نبود، جسم نائوکو دیگر بخشی از جهانی که تورو توش بود، نبود.

شب هایی که خواب هیچ جوری به چشم هاش نمی آمد، تصاویر نائوکو بهش هجوم می آوردند و هیچ جور نمی توانست جلوی شان را بگیرد. انگار لشگری از خاطرات منتظر باشند که یکی شان روزنه ای کوچک برای هجوم پیدا کند و یکهو تمام شان آوار شوند روی سرش، مثل سوراخی توی سد که سیل را رقم بزند: نائوکو با آن لباس زردش وقتی خانه ی پرنده ها را تمیز می کرد، کیک شب تولدش و حس اشک های که پیرهن تورو را خیس می کرد، نائوکو وقتی توی زمستان با کت پشم شترش کنار تورو راه می رفت، نائوکو در حال دست زدن به گیرمویی که همیشه به موهاش می زد، نائوکو وقتی با آن چشم های سیاهش یه تورو زل می زد، نائوکو وقتی پاهاش را زیرش جمع کرده بود و روی کاناپه نشسته بود.

خاطرات مثل موج های اقیانوس می خوردند و به تورو و هر بار او را به سرزمینی ناشناخته پرت می کردند، سرزمینی که توش فقط مرده ها زندگی می کردند. فقط آنجا بود که نائوکو هنوز زنده بود و تورو می توانست باهاش حرف بزند و بغلش کند. توی آن دنیا مرگ چیزی نبود که زندگی را تمام کند، بلکه عضوی بود از ارکان زندگی. آنجا نائوکو با مرگی که در بر گرفته بودش زندگی می کرد و به تورو می گفت: نگران نباش، چیزی نیس که، فقط مرگه. نمیذارم اذیتت کنه.

توی آن مکان عجیب تورو هیچ ناراحتی ای احساس نمی کرد. مرگ، مرگ بود و نائوکو، نائوکو. با لبخندی شاد از تورو می پرسید: مشکل چیه؟ منم اینجام دیگه، نیستم؟ تورو با خودش فکر می کرد: اگر مرگ اینه، خب زیادم بد نیست. نائوکو می گفت: درسته، مرگ چیزی نیست که، فقط مرگه. از وقتی اومدم اینجا همه چی برام آسون تر شده. نائوکو در فاصله رفتن یک موج و آمدن موج دیگر با تورو حرف می زد.

تا اینکه کم کم موج ها می خوابیدند و تورو باز می دید که تنهاست. آنجا بود که غم می پیچید دورش و اشک شروع می شد. اشک طوری می آمد که انگار گریه کردن نبود، خودش، خود به خود جاری می شد.

تورو با خودش فکر می کرد: "من از مرگ کیزوکی یک چیز یاد گرفتم و آنچه آموختم شده بخشی از من، بخشی از فلسفه ی زندگیم: مرگ متضاد زندگی نیست، بلکه بخشی از ذات آن است.

همین طور که زندگی می کنیم در واقع در حال پرورش مرگ هستیم. آنچه اما از مرگ نائوکو آموختم آن است که: درک و فهم هیچ حقیقتی رنج و اندوه ناشی از از دست دادن کسی که دوستش داریم را التیام نمی دهد. تنها کاری که از دست مام بر می آید این است که از بالا بهش نگاه کنیم و سعی کنیم چیزی ازش یاد بگیریم. گرچه هر چه ازش بیاموزیم نیز کمکی بهمان نخواهد کرد که در مواجه به ضایعه ی بعدی آماده تر باشیم و کمتر اندوهگین شویم." تورو همان طور که به صدای موج ها گوش می داد، روز به روز و شب به شب سعی می کرد بیشتر روی این افکار تمرکز کند. کوله بر پشت، ماسه توی موها و آفتاب روی سر، تورو همین طور دورتر و دورتر سمت غرب می رفت با رژیم غذایی ای که متشکل بود از آب و نان و ویسکی.





























یک بعد از ظهر طوفانی تورو توی کیسه ی خوابش کز کرده بود و اشک می ریخت که ماهیگیر جوانی بهش نزدیک شد، سیگاری بش تعارف کرد و ازش دلیل گریه ش را پرسید. تورو سیگار را قبول کرد و اولین سیگارش را بعد از حدود یکسال کشید. در جواب ماهیگیر تقریبا به طور ناخودآگاه گفت برای مرگ مادرش گریه می کند. گفت نتوانسته به اندوه مرگش غلبه کند و برای همین زده به جاده. مرد ماهیگیر با تورو همردردی کرد و از توی کلبه ش یک بطری بزرگ ساکه با دو تا لیوان آورد.

همان طور که دو تایی روی ساحل در میان شن هایی که باد می پراکند نشسته بودند و می نوشیدند مرد ماهیگیر برای تورو گفت که وقتی شانزده سالش بوده مادرش را از دست داده. تورو نصفه و نیمه به داستان مرد گوش می داد و ساکه ش را می خورد. حرف های مرد به نظرش از دنیایی دور می آمد. با خودش فکر می کرد: این لعنتی دارد از چی حرف می زند؟ و یکهو عصبانیتی عمیق گریبانش را گرفت. دوست داشت گردن مرد را بشکند. دوست داشت سرش داد بزند: مادر لعنتی توی احمق دیگر کیست؟ من نائوکو را از دست داده ام. تن زیبای نائوکو ازین دنیا رفته. توی لعنتی نشستی داری در مورد مادر مسخره ات برام حرف می زنی؟

اما عصبانیت به همان سرعت ظهورش، از بین رفت. تورو چشم هایش را بست و همان طور نیمه هوشیار به صحبت های بی انتهای ماهیگیر گوش می کرد که یکهو ماهیگیر ازش پرسید غذا خورده است یا نه. تورو بهش گفت: نه، ولی توی کیفم کمی نون و پنیر و یه دونه گوجه و کمی شکلات دارم. مرد ماهیگیر ازش پرسید: خب ناهار چی خوردی؟ تورو گفت: نون و پنیر و گوجه و کمی شکلات. مرد از تورو خواست همان جا صبر کند و با عجله رفت.

تورو بی توجه به مرد ساکه ش را می نوشید و به آمیخته ی موج و باد گوش می داد. سگی آمد دور و برش احتمالا پی غذا، اما به زودی پا پس کشید و رفت. مرد ماهیگیر نیم ساعت بعد با دو جعبه سوشی و یک بطری دیگر ساکه برگشت. به تورو گفت که جعبه ی بالایی را باید همین حالا بخورد، چون توش ماهی دارد. جعبه ی پایینی را اما می تواند بگذارد برای فردا. بعد ماهیگیر لیوان ها را از بطری جدید پر کرد و تورو تمام جعبه ی اول را، گرچه برای دو نفر هم زیاد بود، بلعید. بعد از آنکه دیگر جای نوشیدن ساکه نداشتند، مرد به تورو پیشنهاد داد که شب را مهمان کلبه ش باشد. تورو اما همان جا که بود را ترجیح می داد. مرد که اینطور دید، از جاش بلند شد وو پیش از رفتن یک اسکناس پنج هزار ینی توی جیب تورو گذاشت و گفت: لطفا غذای سالم بخور، قیافه ت بدجوری شده. تورو نمی خواست پول را قبول کند، آن هم بعد از آن همه محبت مرد. مرد اما گفت: این پول نیست، این احساس من است. انقدر بهش فکر نکن، فقط برش دار. و تورو پول را برداشت.

مرد که رفت تورو ناگهان به یاد دوست دختر قدیمش افتاد. همان که وقتی کلاس سوم دبیرستان بود باهاش خوابیده بود. وقتی یادش افتاد که چقدر بد باش رفتار کرده بود، تمام تنش لرز کرد. آن موقع هیچ در مورد کاری که می کند و عواقبش برای دخترک و احساسش فکر نکرده بود. دخترک به آن شیرینی بود و تورو شیرینیش را ازش گرفته بود. با خودش فکر کرد دخترک حالا چه می کند؟ آیا بخشیده تورو را یا خیر.

سر تورو از آن همه ساکه سنگین بود. رفت کنار کشتی کهنه ای که لب ساحل بود بالا آورد و با خودش فکر کرد تا ابد نمی تواند این وضع را ادامه دهد. از طرفی به خاطر دروغی که به مرد ماهیگیر گفته بود و پولش را گرفته بود از دست خودش ناراحت بود. باید بر می گشت توکیو. وسایلش را ریخت توی کیفش و راه افتاد سمت ایستگاه قطار و سریع ترین راه برگشت به توکیو را پرسید. مرد پشت باجه بهش گفت که باید با قطار شبانه به اوزاکا برود و از آنجا قطار توکیو را سوار شود. تورو با پولی که مرد ماهیگیر بهش داده بود بلیط خرید. همان طور که منتظر قطار بود یک روزنامه خرید و به تاریخش نگاه کرد: دوم اکتبر 1970. یک ماه بود سفر می کرد و می دانست حالا وقت برگشت به دنیای واقعی ست.

یک ماه سفر نه وضعیت روحی تورو را بهتر کرده بود نه درد از دست دادن نائوکو را التیام داده بود. وقتی به توکیو برگشت تقریبا همان طوری بود که توکیو را ترک کرده بود. حتا توان زنگ زدن به میدوری را هم نداشت. گیرم زنگ می زد، چه باید بهش می گفت؟ چطور باید شروع می کرد؟ خب دیگه، همه چی تموم شد. حالا می تونیم با هم باشیم. نه، این طور نباید می گفت. گرچه هر طوری جمله هاش را می چید، حقیقت فرقی نمی کرد. نائوکو مرده بود و میدوری هنوز آنجا بود. نائوکو مشتی خاکستر سفید بود و میدوری نفس می کشید.

گرچه تورو برگشته بود به توکیو اما ذهنش هنوز همراه مرده ها بود، نه زنده ها. روزها خودش را توی خانه حبس کرده بود و بیرون هم نمی رفت. اتاق هایی که تورو برای نائوکو آماده کرده بود مرتب بودند، روی تمام مبلمان پارچه سفید بود و همه چی آماده. تورو اغلب اوقات روز را توی آن اتاق ها می گذراند. به کیزوکی فکر می کرد. صدای خودش را می شنید که بهش می گوید: خب پس بالاخره نائوکو رو مال خودت کردی، ها؟ خب خب، اصن از اولش هم مال تو بود. شاید حالام همون جاییه که بهش تعلق داره. ولی توی این دنیا، توی این دنیای ناقص زنده ها، من هر کاری از دستم بر می اومد کردم براش. سعی کردم برای یه زندگی نو بسازم، برای خودم و اون. ولی خب کیزوکی، فراموشش کن. تو کسی هستی که اون انتخاب کرده. توی یه جنگلی که به تاریکی عمق قلبش بود، خودش رو دار زد. یه روزی تو یه بخشی از من رو بردی به دنیای مرده ها، حالا هم نائوکو بقیه م رو برده اونجا. یه موقعا حس می کنم دربون یه موزه م. یه موزه ی خالی که هیشکی نمیاد بازدیدش و من شب و روز مراقبشم، نه برای کسی، که برای خودم.















چهار روز بعد از برگشتن تورو به توکیو نامه ای ریکو بدستش رسید که یادداشت کوتاهی بود: "هفته هاست نتوانسته ام باهات تماسی بگیرم. خیلی نگران شده ام. لطفا هر وقت توانستی بهم زنگ بزن، ساعت نه صبح، یا نه شب. کنار تلفن منتظرم." تورو همانم شب ساعت نه تماس گرفت. ریکو تلفن را برداشت.

- خوبی تو؟

- کم و بیش

- عیبی داره اگه پس فردا بیام دیدنت؟

- دیدنم؟ اینجا ینی؟ توکیو؟

- دقیقا. باید بشینم حسابی باهات حرف بزنم.

- می خوای از آسایشگاه بری؟

- به نظر تنها راهیه که میشه بیام و تو رو ببینم، نه؟ به هر حال، برای منم فک کنم وقتش رسیده اینجا رو ترک کنم. هشت ساله اینجام، ازین بیشتر بخوان نگهم بدارم فک کنم شروع کنم به کپک زدن.

کلمه ای توی دهان تورو نمی چرخید. بعد از سکوت کوتاهی ریکو ادامه داد: قطار ساعت سه و بیست دقیقه رو میگیرم، پسفردا. میشه بیای ایستگاه دنبالم؟ هنوز یادت میاد چه شکلی بودم؟ یا دیگه چون نائوکو مرده منم فراموش کردی؟

- نه بابا، یادمه. توی ایستگاه قطار توکیو می بینمت. ساعت سه و بیست دقیقه، پسفردا.

- راحت پیدام می کنی. یه پیرزنی با گیتار. فک نکنم زیاد ازین جور آدما توی توکیو پیدا بشن.


در واقع هم تورو مشکلی در پیدا کردن ریکو بین جمعیت نداشت. کت راه راه مردانه پوشیده بود و شلوار گشاد و کفش ورزشی. موهاش هم مثل همیشه کوتاه بود. در دست راستش یک چمدان چرمی قهوه ای داشت و در دست چپش جعبه ی مشکی گیتار. ریکو که تورو را دید یک لبخند بزرگ پر از چین و چروک تحویلش داد و تورو خودش را دید که دارد به ریکو لبخند می زند. تورو چمدان ریکو را گرفت و با هم راه افتادند سمت مترو.

- هی واتانابه، چن وقته قیافه ت اینطوری درب و داغون شده؟ یا نکنه قیافه ی همه ی مردم این روزای توکیو این شکلیه؟

- یه مدتی سفر بودم و همه هش آشغال پاشغال می خوردم. بگو ببینم، از قطار خوشت اومد؟

- مزخرف بود، مزخرفا. اولا که پنجره هاش رو نمیشد باز کرد. بعدم، من می خواستم ناهار بخرم از ایستگاه های بین راه. هیچ جا وانستاد که

- خب توی قطار که ناهار میفروشن

- بله، قیمت خون پدرشون، واس یه گاز ساندویچ پلاستیکی. قدیما غذایی که توی ایستگاه گوتنبا می گرفتم رو خیلی دوس داشتم.

- روزی روزگاری پیش از قطارهای سریع السیر

- خب بله، من خودمم مال همون روزی روزگاری پیش از قطارهای سریع السیرم

تورو به منظار بیرون قطار با کنجکاوی یک توریست نگاه می کرد.

- ینی انقد توی هشت سال تغییر کرده؟

- فک نکنم بفهمی الان چه حسی دارم واتانابه، می فهمی؟

- نه، نمی فهمم.

- می ترسم، خیلی می ترسم. راحت امکان داره همین طوری دیوونه بشم. اصن نمی دونم باید چیکار کنم. ولی "همین طوری دیوونه بشم" باحاله ها، نه؟

تورو با لبخند گفت: نگران نباش. ردیف میشه. تا اینجاشو که اومدی

- ولی توانایی خودم نبود که من رو تا اینجا آورد. مال نائوکو و تو بود. اونجا رو بدون نائوکو نمی تونستم تحمل کنم و باید می اومدم اینجا که تو رو ببینم و باهات حرف بزنم. فقط همین. اگه هیچ اتفاقی نمی افتاد احتمالا تا ته عمرم همون جا می موندم.

تورو سرش را تکان داد و گفت: از حالا به بعد برنامه ت چیه؟

- می رم آشیکاوا. اون بالا بالاهای هوکایدو. یکی از همکلاس هام یه مدرسه ی موسیقی اونجا باز کرده و الان دو سه سالی میشه ازم خواسته برم بهش کمک کنم. قبلن بهش گفته بودم اونجا خیلی سرده و نمیام. حالا که آزادیم رو پس گرفتم دارم میرم آشیکاوا. خیلی باحال نیس، نه؟

- اونقدرام بد نیس. من بودم اونجا. یه شهر کوچیکیه. حال و هوای خودشو داره.

- مطمئنی؟

- آره بابا، از توکیو موندن که بهتره

- به هر حال، جای دیگه ای هم ندارم که برم. وسایلم رو اصن فرستادم هم حالا. هی واتانابه، قول بده یه موقعا میای آشیکاوا دیدنم.

- حتمن میام. ولی میخوای همین الان بری؟ نمیشه یه کمی بمونی توکیو؟

- خب یه چن روزی می مونم اگه بشه. میشه؟ مزاحمت نیستم؟

- هیچ مشکلی نیس. من یه کیسه خواب بزرگ دارم، می تونم توش بخوابم.

- سخته که

- نه بابا، خیلی هم آسونه

ریکو روی جعبه ی گیتارش ضرب گرفت و گفت: یه مقداری باید به این دنیا خو کنم قبل از رفتن به آشیکاوا. خیلی چیزا رو نمی فهمم و این یه کمی عصبیم می کنه. فک می کنی بتونی یه کم بم کمک کنی؟ تو تنها کسی هستی که می تونم ازش خواهش کنم.

- هر کاری از دستم بر بیاد می کنم.

- واقعا امیدوارم مزاحمت نشده باشم.

- مزاحم چی من آخه؟ چیزی نیس که بخوای مزاحمش بشی.

ریکو به تورو نگاه کرد و گوشه های لب هاش فرم لبخند گرفت، اما چیزی نگفت.









توی بقیه ی راه ریکو و تورو چندان حرف نزدند. وقتی کنار ریکو راه می رفت، تورو یک احساس آرامش آشنایی داشت. همان احساسی که وقت راه رفتن کنار نائوکو توی خیابان های توکیو بهش دست می داد. آن وقت ها، کیزوکی مرده بین نائوکو و تورو مشترک بود و حالا نائوکوی مرده، شده بود اشتراک تورو و ریکو. فکر کردن به موضوع دهان تورو را روی هر حرفی می بست. یکی بعد از ظهر اوایل پاییز بود که آفتاب هنوز تیز است و رنگ ها زنده. تورو یاد سال قبل افتاد که همین حدود نائوکو را دیده بود. حالا یک سال گذشته بود، و فصل ها و سال ها همین طور می گذشتند و فاصله ی تورو از نائوکو و کیزوکی بیشتر و بیشتر می شد. او پیرتر می شد، اما کیزوکی همان طور هفده ساله و نائوکو همچنان بیست و یکساله می ماندند، برای همیشه.

نزدیک خانه ی تورو که رسیدند، ریکو گفت: چقد خوبه آوردیم همچین جایی ها، آدم خیالش راحت تره.

- چون هیچی نیس اینجا

وقتی از در پشتی رفتند توی حیاط، ریکو از دیدن چیزی که تورو ساخته بود کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود.

- حرف نداره ها، تموم این قفسه ها و میز و اینا رو خودت ساختی؟

تورو که داشت چایی می ریخت گفت: البته!

- ملومه که خوب بلدی از دستات استفاده کنی ها. تمیزم هس.

- از آثار استورم تروپر هس. باعث شد حسابی به تمیزی حساس شم. صابخونه مم شاکی نمیشه خب.

- اوه صابخونه ت. باید برم خودمو بش معرفی کنم. خونه ش کجاس؟ اون ور باغچه؟

- خودتو به صابخونه م معرفی کنی؟ چرا خب؟

- ینی چی چرا خب؟ یه زن عجیب غریبی اومده خونه ت و داره گیتار می زنه، فک نمی کنی با خودش بگه این دیگه کیه؟ بهتره آدم قدم اول رو درست برداره. اصن براش یه بسته شکلاتم آوردم.

- چه باهوش

- این هوشیه که با سن آدم بش میرسه. بش میگم خاله تم و از کیوتو اومدم دیدنت. این تفاوت سن اینجاها به درد می خوره ها، هیشکی به آدم مشکوک نمیشه.


ریکو با جعبه ی شکلات ها رفت و بیست دقیقه بعد با یک جعبه شیرینی برنجی برگشت و به تورو گفت: این سوغاتی تو بود، یادم رفت. تورو همان طور که یک شیرینی برنجی می خورد گفت: این همه وقت چیکار می کردی اونجا؟ ریکو گفت: خب در مورد تو حرف می زدیم. صابخونه می گفت یه جوون سر به راهی و توی درس و کارت هم خیلی جدی

- من رو می گفت؟ مطمئنی؟

ریکو با خنده گفت: شک ندارم در مورد تو می گفت. بعد چشمش به گیتار تورو افتاد . کمی کوکش کرد و بعد شروع کرد به آهنگ زدن. شنیدن صدای گیتار ریکو یک احساس خوشایند و گرم قدیمی را در تورو ایجاد کرد.

- با گیتاره تمرین هم می کنی؟

- توی انباری صابخونه می گشتم، پیداش کردم، همین!

- حالا بعدتر یه جلسه بهت درس میدم. کاملا هم مجانی.

ریکو گیتار را گذاشت کنار، کت چارچانه ش را در آورد و یک سیگار روشن کرد. تنش یک پیرهن آستین کوتاه بود. رو به تورو گفت: پیرهن قشنگیه، نه؟

- آره، خیلی

- مال نائوکوئه. شرط می بندم نمی دونستی سایزمون یکی بود. مخصوصا او اولا که اومده بود آسایشگاه. بعدش یه کم وزن اضافه کرد، ولی خب بازم تقریبا همسایز بودیم. بلوز، شلوار، کفش، کلاه. البته سوتین جزو اقلامی که می شد با هم شریک شیم نبود. به اونجا که برسه من تقریبا هیچی ندارم. همین بود که دائم لباسامون رو با هم عوض می کردیم. در واقع، انگار کل لباس ها رو شریک بودیم.

تورو که نگاه می کرد می دید واقعا هم چقدر اندام ریکو و نائوکو شبیه هم بود.

- ژاکت و شلوار هم مال اونه ها. ینی خب، همه ی این لباسا مال نائوکوس. اذیتت می کنه من لباساش رو پوشیدم؟

- نه، اصلا. مطمئنم نائوکو هم خوشحاله که کسی لباس هاش رو می پوشه، مخصوصا تو.

- خیلی عجیبه. نائوکو وصیتی، نوشته ای، چیزی از خودش باقی نذاشت. فقط یه خط روی یه کاغذ یادداشت نوشت: "لطفا همه ی لباس هام رو به ریکو بدهید." آدم عجیب غریبی بودا، نه؟ چرا وقتی که داشت برای مردن آماده می شد به فکر لباساش باشه؟ کی آخه به لباس اهمیت میده؟ حتمن کلی چیز مهم تر توی سرش بود که بهشون فک کنه.

ریکو که به سیگار پک می زد توی فکرهاش غرق شده بود. بالاخره گفت: می خوای کل قصه رو بشنوی؟ کل اتفاق ها رو به ترتیب. می خوای، نه؟

- می خوام، لطفا. همه ش رو برام بگو لطفا.





































نتیجه آزمایشا توی بیمارستان اوزاکا می گفت حال نائوکو فعلا بهتره، اما خب باید بازم بمونه اونجا که درمان رو روش ادامه بدن. انقدش رو که توی نامه هم برات گفته بودم البته. همونی که دور و بر ده آگوست برای فرستادم.

- آره، درسته. خوندم اون نامه رو.

- خب، بیست و چهار آگوست مامان نائوکو بم تلفن زد که اگه ممکن باشه نائوکو بیاد آسایشگاه دیدن من. گفت که نائوکو میخواد بیاد چیز میزاشو جمع کنه، بعدم اگه بشه یکی دو روز پیشم بمونه، چون قراره مدتی نبینیم هم رو. منم خب خیلی دلم براش تنگ شده، این شده که نائوکو و مادرش فردای همون روز، ینی بیست و پنج آگوست با تاکسی اومدن. سه تایی وسایل نائوکو رو براش جمع کردیم و همین طور حرف هم می زدیم. بعد از ظهر نائوکو به مادرش گفت که اگه می خواد بره و مشکلی نیست و می تونه تنها بمونه. این شد که برای مادرش یه تاکسی خبر کردیم و رفت. هیچکدوم اونقدی نگران نبودیم، نائوکو آخه خیلی سرخودش و امیدوار می اومد به نظر. راستش، تا ندیده بودمش خیلی نگران بودم. انتظار یه نائوکوی افسرده و درب و داغون رو داشتم. ینی خب، من می دونستم این آزمایشا و درمان های توی این بیمارستانا چقد حال آدم رو خراب می کنن، خودمم خب تجربه ش رو داشتم، برای همین اونقدی به اومدنش خوشبین نبودم. ولی حال و احوالش خیلی خوب بود. خیلی خیلی سالمتر ازون چیزی که انتظارشو داشتم. حتا مدل موهاشم عوض کرده بود. این شد که به نظرم اومد مشکلی نیس اگه مادرش بره. نائوکو بهم گفته بود این دفعه می خواد بذاره اون دکترای توی بیمارستان درمانش کنن، یه بار برای همیشه. منم بش گفتم که این احتمالا بهترین تصمیمیه که میشه گرفت. بعدشم که با هم رفتیم قدم زدیم و تمام مدت هم حرف می زدیم. بیشتر از آینده. نائوکو بم گفت چیزی که خیلی دلش می خواد اینه که ما دو تا با هم از آسایشگاه بریم یه جایی و کنار هم زندگی کنیم.

- کنار هم زندگی کنین؟ تو و نائوکو؟

- آره، من خب بش گفتم از نظر من که خیلی هم خوبه، ولی واتانابه چی؟ اونم بم گفت که نگران نباشم، که خودش قضایا رو با تو روشن می کنه. همه ش همین، جز اون دیگه فقط داشت ازین می گفت که ما دو تا باید کجا بریم و چه کارا بکنیم و اینا. بعدشم رفتیم لونه ی پرنده ها و باهاشون بازی کردیم.

تورو یک آبجو از یخچال برداشت و بازش کرد، ریکو یک سیگار دیگر روشن کرد. گربه به نظر خواب می آمد.

- دخترک فکر همه چی رو کرده بود، فک کنم برای همین بود که اونجور پر از انرژی بود و همه ش لبخند می زد و سالم می اومد به نظر. احتمالا اینکه حالا می دونست می خواد چیکار کنه یه بار بزرگی رو از ذهنش برداشته بود. بعدم هر کدوم از وسایلش که نمی خواست رو برد توی جعبه ی آهنی وسط حیاط سوزوند. دفترچه خاطراتش، نامه هاش، که نامه های تو هم توش بود. این کاراش برای من خیلی عجیب بود، از پرسیدم که چرا این چیزا همه رو داره می سوزونه. ینی خب، همیشه حواسسش بود نامه های تو رو جدا یه جای امن بذاره که بلایی سرشون نیاد و بتونه هی دوباره و دوباره بخوندشون. جوابش این بود که می خواد از شر همه چیزای مربوط به گذشته خلاص بشه تا بتونه دوباره متولد بشه. و اون طوری که از لحنش بر می اومد، دقیقا منظورش همون چیزایی بود که می گفت. به هر حال این کارش هم منطق خودشو داشت، آخ نمی دونی چقد شاد و سرزنده بود، کاش می دیدیش.
بعدم که رفتیم شام خوردیم، حموم کردیم. بعدم یه بطری شراب خوب که واسه همچین روزی نگه داشته بودیم رو باز کردیم و من گیتار زدم. و خب حدس بزن چی؟ همون همیشگی: جنگل نروژی  و میشل بیتلا. دو تا آهنگ محبوبش. جفت مون حالمون خیلی خوش بود. بعدم برقا رو خاموش کردیم، لباس خواب پوشیدیم و رفتیم توی تخت هامون. یکی ازون شبای دم کرده و گرم بود. پنجره ها کامل باز بودن اما خبری از یه نسیم خشک و خالی هم نبود. بیرون مث مرکب سیاه بود. صدای جیرجیرکا می اومد و بوی چمنای تابستونی همه جا پیچیده بود و نفس کشیدن رو سخت می کرد. یهو نائوکو شروع کرد از تو حرف زدن. درباره ی اون شبی که با تو سکس داشت. اونم با جزییات کامل. چطور لباساش رو در آوردی، چطور لمسش می کردی، چطور احساس کرد خیس شده، چطور رفتی توش. چقد احساس دلپذیری بود. همه ش رو با جزییات کامل برام تعریف کرد. من ازش پرسیدم خب چی شده که حالا داری اینا رو اینطور دقیق برام تعریف می کنی یهویی؟ ینی خب، تا اون شب اون هیچ وقت از سکس با هم خیلی راحت صحبت نمی کرد. البته چندین بار توی جریان تراپی ها با هم سکس حرف زده بودیم، اما  همیشه یه جورایی معذب می شد.  اون شب اما نمیشد جلوش رو گرفت، خب من خیلی تعجب کرده بودم.

بم گفت که نمی دونه چش شده، گفت اگه حرفاش اذیتم می کنه می تونه بس کنه. منم بش گفتم که مشکلی نیس و اگه دوس سداری راجع به چیزی حرف بزنه، بهتره حرف بزنه و من به هرچیزی که بخواد بگه گوش میدم.

اونم خب ادامه داد به قصه ش. وقتی رفت توی تنم، هیچ تصوری نداشتم که ممکنه چقد درد بیاد، اولین بارم بود به هر حال. خیلی خیس شده بودم. همین طور سر خورد و رفت تو ولی ذهنم هنوز گیج بود و هی می خواست داد بزنه درد داره، خیلی درد داره. دیگه رفته بود بود، فک می کردم داره می رسه به تهش و دیگه نمیره تو. اما بعدش پام رو برد بالا و بیشتر فرو کرد توم. یهو تموم تنم یخ کرد، انگار افتاده باشم تو یه استخر پر از آب یخ. دستا و پاهام بی حس شدن و یه موجی از سرما توی تنم پخش شد. نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می افته. فک می کردم الانه که بمیرم و البته اصن هم برام مهم نبود. ولی بعدش انگار متوجه شد دردم میاد و دیگه حرکت نکرد و همون طور بی حرکت موند توی تنم و شروع کرد به بوسیدن همه ی تنم، موهام، گردنم، سینه هام. یه مدت طولانیِ طولااااانی همین می بوسیدم. کم کم گرما برگشت به تنم و بعد دوباره آروم آروم شروع کرد به حرکت. آخ ریکو، عالی بود، عاالی. حس می کردم الانه که مغزم ذوب بشه. دوس داشتم تا ته عمرم همون طور بمونم، دوس داشتم بقیه ی عمرم رو بین بازوهاش بمونم. ینی می خوام بگم انقد عالی بود.

خب من بش گفتم: اگه انقد عالی بود، چرا با واتانابه نموندی و همین کارا رو هی هر روز تکرار نکردی؟

بم گفت: نه ریکو، من می دونستم این اتفاق قابل تکرار نیست. می دونستم این حس یه چیزیه که فقط یه بار سراغم اومده و دیگه هرگز نمیاد سراغم، میره که میره. یه چیزی یه بار توی همه ی عمری بود اون اتفاق. قبل از اون هرگز همچین حسی نداشتم و بعد از اون تا همین حالا هیچوقت همچین حسی سراغم نیومده. و خب ازین به بعد هم هیچوقت همچین حسی نخواهم داشت. دیگه هیچوقت نمی تونم خیس بشم مث اون شب.

خب من بش توضیح دادم که این اتفاق بین زنای جوون نادر نیست و معمولا با بیشتر شدن سن خوب میشه. که خب اتفاقی که یه بار افتاده، حتمن بازم می افته. که منم اوایل ازدواجم همچین مشکلایی داشتم.

ولی بم گفت: نه، این ازونا نیس ریکو. دیگه هم نگرانش نیستم. دیگه هم نمی خوام کسی اون طوری بره توی تنم. هیچ کس.

تورو آبجوش رو می خورد و ریکو سیگار دوم را تمام کرده بود. گربه توی بغل ریکو کش و قوسی به به خودش داد و کمی حالتش را عوض کرد و دوباره خوابید. به نظر می رسید ریکو نمی داند چطور ادامه دهد، یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت:

بعدش نائوکو شروع کرد به گریه. من رفتم نشستم لبه ی تختش و موهاش رو نوازش کردم و گفتم: نگران نباش، همه چی درست میشه. یه همچین دختر خوشگلی مث تو کلی مرد توی زندگیش میان که بغلش کنن و خوشحالش کنن. نائوکو توی عرق و اشک غرق بود. رفتم و حوله آوردم و خشکش کردم، تموم لباساش هم خیس شده بود، کمکش کردم درشون بیاره و براش عوضشون کردم. هی فکر بد نکنی ها. ما خیلی موقعا با هم حموم می رفتیم، مث خواهر کوچیکم بود.

تورو گفت: می دونم، می دونم.

- حالا به هر حال، نائوکو گفت که بغلش کنم، من بش گفتم بابا خیلی گرمه، میپزی ها. اما نائوکو گفت این آخرین باریه که هم رو می بینیم، منم خب بغلش کردم. بعدم خب یه کمی آرومتر شد. دوباره خشکش کردم و لباس خوابش رو تنش کردم و گذاشتمش توی تختش. همین که سرش رسید به بالشت خوابش برد. یا شایدم اداشو در آورد. اون شب خیلی نازنین بود، صورتش مث صورت یه دختربچه سیزده چارده ساله بود که تا حالا تو عمرش یه ذره سختی هم نکشیده. این چهره ش رو که دیدم منم آروم تر شدم و خوابم برد.

بیدار که شدم ساعت شیش بود و اثری از نائوکو نبود. لباس خوابش افتاده بود اونجا اما شلوارش و کفش ورزشی هاش و چراغ قوه ای که من نزدیک تختم میذاشتم نبودن. همون موقع فهمیدم یه اتفاقی افتاده. خب اینکه چراغ قوه رو برده بود ملوم بود توی تاریکی رفته. سریع میز تحریرش رو چک کردم و دیدم یه یادداشت گذاشته: "لطفا تمام لباس هام را به ریکو بدهید." همه رو بیدار کردم و هر کدوم رفتیم یه گوشه رو بگردیم. همه جا رو گشتیم، پنج ساعت طول کشید پیداش کنیم. طنابشم خودش با خودش برده بود.

ریکو آهش کشید و پشت گربه را نوازش کرد.

تورو پرسید: کمی چایی؟

- بله، لطفا

تورو رفت آب گذاشت که جوش بیاید و یک قوری چایی ساخت. بیرن آفتاب داشت پایین می رفت و سایه های عجیب و غریب توی حیاط می ساخت.

- خب بعدشم که آمبولانس اومد و نائوکو رو برد و پلیس اومد از من سوال جواب کرد. نه که حالا چیز خاصی برای پرسیدن بود. واضح بود که یه خودکشی بوده و خب پلیس اصن از مریض آسایشگاه روانی چه انتظاری جز خودکشی داره؟ همین که رفتن، من برات تلگراف زدم.

تورو گفت: چه مجلس ختم غمگین و کوچیکی بود. به نظر میاد خانواده ش آزرده شده بودن که من فهمیدم نائوکو مرده. مطمئنم نمی خواستن بقیه بفهمن دخترشون خودکشی کرده. احتمالا من اصن نباید اونجا می بودم. همین اصن حالمم بدتر کرد. همین که برگشتم توکیو زدم به جاده.

- هی واتانابه، نظرت چیه بریم یه قدمی بزنیم؟ بلکمم یه کمی خرید بکنیم واسه شام، خیلی گشنمه من.

- البته، غذای خاصی هست که دلت بخواد بخوری؟

- هممم، قورمه سبزی. خیلی ساله یه قرمه سبزی درست حسابی نخوردم. یه وقتایی خوابش رو می دیدم اصن. سبزی خوب سرخ شده، لوبیای درست، اون روغن روش بعد از جا افتادن.

- حتمن می تونیم درست کنیم، ولی خب من قابلمه مناسب ندارم برای پختنش.

- خودم میرم از صابخونه ت قرض می گیرم، کاری نداره که.

ریکو رفت و چند دقیقه بعد با قابلمه برگشت.

- خوبه، نه؟

- خوبه، بله.

همه ی وسایل لازم را خریدند، به اضافه ی یک بطری شراب خوب. تورو می خواست حساب کند، اما ریکو اصرار داشت همه چیز را خودش حساب کند.

- فقط یه لحظه فک کن فامیل چی میگن خاله ی گرام بذاره خواهر زاده ش حساب کنه آخه؟ بعدم، من پول کم ندارم، پس فکرشو نکن، دست خالی که آسایشگاه رو ول نکردم که.

قرمه سبزی را که بار گذاشتند، ریکو گیتارش را برداشت و با آهنگی آرام از باخ شروع کرد به زدن. وقتی ریکو گیتار می زد، شبیه دخترکی هفده ساله می شد که از دیدن یه پیراهن نو ذوق می کند. نواختن قطعه را که تمام کرد به ستون تکیه داد و به آسمان نگاه کرد.

تورو گفت: یه کمی با هم حرف بزنم عیبی نداره؟

- البته که نه، فقط داشتم فک می کردم چقد گشنمه.

- نمی خوای بری شوهر و دخترت رو ببینی تا اینجایی؟ فک کنم یه جایی توی توکیو باشن، نه؟

- نزدیکن، یوکوهاما. ولی نه، نمی خوام برم دیدن شون. قبلا بهت گفته بودم، نه؟ برای خودشون بهتره که هیچ تماسی با من نداشته باشن. تازه زندگی جدیدشون رو شروع کردن. در ثانی، اگه ببینم شون می دونم حالم بد میشه. بهترین کار همینه که اصن نبینم شون.

ریکو از چقمدانش یک باکس سیگار جدید در آورد، بازش کرد، یک بسته از توش برداشت. بازش کرد، و یک سیگار گذاشت روی لبش، ولی روشنش نکرد.

- می دونی، به عنوان یه انسان، من تموم شده م. این چیزی که توی می بینی و روبروطرات کسی هست که من یه روزی بودم. اصل من سال ها پیش مرد، الان من بیشتر مث یه خاطره م.

- ولی ریکو، من از همینی که الان هستی خوشم میاد. حالا خاطره ای یا هر چی. حالا نه اینکه حرف من تغییری ایجاد می کنه، ولی خب، خیلی خوشحالم که لباسای نائوکو رو پوشیدی.

ریکو لبخند زد و سیگارش را روشن کرد و گفت: به عنوان یه پسر انقد جوونی، خوب بلدی چطوری زنا رو خوشحال کنی.

تورو کمی سرخ شد و گفت: ولی فقط چیزی که واقعا توی سرمه رو میگم.

ریکو با لبخند گفت: البته، می دونم.

ریکو هوای پر شده با عطر قورمه سبزی را نفس کشید و گفت: بم بگو که خواب نمی بینم. غذا آماده بود و دو تایی بدون حرف نشستند و تمامش را خوردند، سیگال هم که بوی غذا به دماغش خورده بود آمد سر سفره و سهمی از گوشت ها بهش رسید. سیر که شدند به ستون تکیه دادند و به ماه نگاه کردند.

تورو پرسید: سیر شدی؟

- کاملا. به نظرم توی تموم عمرم هیجوقت انقد غذا نخورده بودم.

- حالا دوس داری چیکار کنی؟

- یه سیگار بکشم و برم حموم عمومی. موهام افتضاحه.

- یکی همین پایین خیابون هست.

- واتانابه، بگو بهم اگه عب نداره. با این دختره میدوری خوابیدی؟

- اگه منظورت اینه که با هم سکس داشتیم، نه هنوز. تصمیم گرفتیم تا من وضعم روشن بشه دست نگه داریم.

- خب الان وضعیتت روشن شده دیگه، نه؟

- ینی حالا که نائوکو مرده؟ منظورت اینه؟

- نه، منظورم این نیس. تو تصمیمت رو پیش از مرگ نائوکو گرفته بودی. که هیجوقت نمی تونی میدوری رو ترک کنی. حالا نائوکو زنده بود یا نه، ربطی به تصمیمی که تو گرفته بودی نداشت. تو میدوری رو انتخاب کردی، نائوکو مرگ رو انتخاب کرد. تو دیگه الان بزرگ شدی. پس باید مسئولیت تصمیم هات رو به عهده بگیری، وگرنه همه چی رو خراب می کنی.

- ولی نمی تونم فراموشش کنم. من به نائوکو گفته بودم براش صبر می کنم، ولی نکردم اینکارو. آخر کاری پشتم رو کردم بهش. نه اینکه بخوام کسی رو سرزنش کنم، به هر حال این مشکل منه.  به نظرم حتا اگه پشتم  رو هم بهش نکرده بودم قضایا همین طور اتفاق می افتاد. نائوکو مرگ رو انتخاب می کرد. ولی اون الان ربطی به اینکه من پشت کردم به نائوکو نداره. من نمی تونم خودمو بخاطرش ببخشم. تو بهم میگی چیزی نیس، ولی خب رابطه ی من و نائوکو هم اونطور ساده نبود. اگه خوب بهش نگاه کنی من و اون روی مرز مرگ و زندگی با هم بودیم. از اولش هم همون طور بود.

- اگه به خاطر مرگ نائوکو داری رنج میشکی، به نظر من این رنج رو تا عمرت حفظ کن. و اگه ازین رنج میشه چیزی یاد گرفت، باید ازش یاد بگیری. ولی اون به کنار، باید با میدوری شاد باشی و خوشحال. رنج تو ربطی به رابطه ی تو با اون نداره. اگه اون رو بیشتر از چیزی که تا حالا رنجوندی برنجونی، شاید دیگه نشه درستش کرد. حالا هر چقدرم سخت، باید قوی باشی. باید بزرگتر بشی. بالغ تر بشی. من آسایشگاه رو ول کردم و توی اون قطار مث تابوت تا اینجا اومدم که اینا رو بهت بگم.

- می فهمم چی بهم میگی. ولی هنوز آماده نیستم. ینی خب، آخه اون مجلس ختم غمگین رو ببین. هیشکی حقش نیس اونطوری بمیره، هیشکی.

ریکو موهای تورو را با دستش به هم ریخت و گفت: ما همه یه روز همون طور می میرم، من می میرم، توام میمیری.







ریکو  و تورو فاصله ی پنج دقیقه ای تا حمام عمومی را قدم زدند و وقتی برگشتند هر دو سبک تر بودند. تورو بطری شراب را باز کرد و شروع کردند به نوشیدن.

ریکو گفت: هی واتانابه، میشه یه لیوان دیگه بیاری؟

- البته، ولی چرا؟

- می خوایم مجلس ختم خودمون رو برای نائوکو برگزار کنیم. برو و یه جعبه کبریت بیار، یه جعبه ی بزرگ.

تورو بزگترین جعبه ی کبریت توی خانه را همراه یک لیوان آورد.

- خب حالا، هر آهنگی که من می زنم تو یه کبریت روشن کن و بذار تا ته بسوزه. منم هر چی آهنگ یادم بیاد می زنم.

تورو به آهنگ Dear Heart  هنری مانچینی شروع کرد.

- تو صفحه ی اینو برای نائوکو گرفته بودی، نه مگه؟

- آره، برای کریسمش. آخه این آهنگه رو خیلی دوس داشت.

- منم خیلی دوسش دارم. نرم و قشنگه.

ریکو کمی دیگر از آن آهنگ نواخت و بعد جرعه ای شراب نوشید و گفت: نمی دونم تا کاملا مست بشم چن تا آهنگ می تونم بزنم. مجلس ختم خوبی میشه، نه؟ اونقدام غمگین نیس، نه؟

بعد ریکو رفت سراغ بیتل ها. جنگل نروژی، Yesterday، Michelle, Something. همین طور که آهنگ می زد، همراش هم می خواند. بعد هم Here comes the sun را اجرا کرد و بعد The fool on the hill. هفت کبریت روشن شده بود.

ریکو گفت: هفت تا آهنگ

جرعه ای شراب خورد و سیگاری کشید و گفت: اینا که ساختن این آهنگارو حتمن از درد و رنج زندگی آگاه بودن، همین طور از وقار و ملایمتش.

و البته، این هایی که ریکو می گفت جان لنون، پل مک کارتی و جورج هریسون بودند.

ریکو سیگارش را خاموش کرد و دوباره گیتار را برداشت. Penny Lane, Blackbird, Julia, Whane I'm 64, Nowhere man, And I love her و Hey Jude را اجرا کرد.

- چن تا آهنگ شد؟

- چارده تا.

ریکو گفت: تو چی؟ هیچ آهنگی نمی تونی بزنی؟

- نه بابا، من افتضاحم

- خب افتضاح بزن

تورو گیتارش را برداشت و کمی از Up on The Roof را زد. ریکو کمی استراحت کرد، سیگاری کشید و شراب خورد. بعد نسخه ای از Pavanne for a Dying Princess از راول را اجرا کرد. بعد از اجرای زیبایی کرد از Claire de Lune دبوسی.

ریکو گفت: جفت اینارو بعد از مرگ نائوکو یاد گرفتم.

ریکو بعد چند آهنگ از بکراک اجرا کرد: Close to you, Raindrops keep falling on my head, Walk on by,  بعد هم Wedding Bell Blues از لورا نایرو.

تورو گفت: بیس تا

تورو گفت: مث جعبه موزیک انسانی شدم. استادام تو دانشگاه من رو اینجوری ببینن از حال میرن.

ریکو همین طور شراب می خورد و سیگار می کشید و آهنگ می زد. شراب که تمام شد رفتند سراغ ویسکی. ریکو گفت: شمارشت به کجا رسید؟ تورو گفت: چهل و هشت. ریکو Eleanor Rigby را نواخت و آهنگ پنجاهم اجرای متفاوتی بود از جنگل نروژی. بعد ریکو گیتار را زمین گذاشت  و دست هاش را کمی استراحت داد و گفت: به نظر کافیه، ها؟

- کافیه.. معرکه س.

ریکو توی چشم های تورو نگاه کرد و گفت: حالا به من گوش کن واتانابه. ازت می خوام اون مجلس سختم کوجچیک و غمگین را کامل فراموش کنی. به جاش این مجلس معرکه ی ما رو تو خاطرت نگه دار.

تورو سرش را تکان داد.

ریکو گفت: اینم یکی دیگه حسابی محکم کاری بشه. و به عنوان آهنگ پنجاه و یکم فوگ محبوبش از باخ را نواخت.بعد با صدایی که کمی از نجوا بلندتر بود گفت: نمی خوای با هم یه کاری بکنیم واتانابه؟

تورو گفت: چه عجیب. من داشتم به همین فک می کردم.


تورو و ریکو رفتند توی خانه و پرده ها را کشیدند. اتاق که تاریک شدن، انگار که طبیعی ترین کار دنیا، تورو و ریکو شروع کردند به لمس بدن همدیگر. تورو بلوز و شلوار نائوکو را از تن ریکو در آورد و بعد هم لباس زیرش را از پاش بیرون آورد


ریکو گفت: من زندگی عجیبی داشتم. ولی هیچوقت فک نمی کردم یه روزی لباس زیرم رو یه پسری نوزده سال از خودم کوچیک تر در بیاره.

- دوس داشتی خودت درش بیاری؟

- نه، ادامه بده... ولی وقتی تموم اون چین و چروک ها رو دیدی زیاد شوکه نشو

- چین و چروک هات رو خیلی دوس دارم

- اشکمو در میاری آ

تورو شروع کرد به بوسیدن ریکو و حواسش بود که لب ها و زبانش مسیر چین و چروک ها را طی کنند. سینه های ریکو سینه های یک دختر بچه تازه بالغ بود. تورو سینه هاش را نوازش کرد و نوک شان را لای دندان هاش گرفت و در همان حال یک انگشتش را میان پای گرم و خیس ریکو فرو کرد.

- هی واتانابه، اشتباه گرفتی، اون فقط چین و چروکه ها

- باورم نمیشه یه همچین موقعی هم شوخی می کنی

- ببخشید... ترسیدم فقط... خیلی ساله این کار رو نکردم... شدم مث یه دختربچه ی هیفده ساله که رفته دیدن یه پسری توی اتاقش و یهو دیده لخت شده

- راستش رو بخوای منم حس می کنم دارم به یه دختر هیفده ساله تجاوز می کنم.

همان طور که یک انگشت تورو توی چین و چروک ریکو بود، لب هاش روی گردن و گوش هاش حرکت می کرد و با انگشت دست دیگرش نوک یکی از سینه هاش را گرفته بود. همین که نفس های ریکو سنگین تر شد و نبضی توی گلوش شروع کرد به زدن تورو پاهای ریکو را از هم باز کرد و به راحتی رفت توی تنش

ریکو به نجوا گفت: نمی خوای که حامله م کنی، درسته؟ حواست هست دیگه؟ نه؟ اگه تو این سن و سال حامله بشم خیلی اسباب خجالته

- نگران نباش... راحت باش فقط

ریکو آه عمیقی کشیده بود و عضله هاش پاش منقبض شده بود که تورو توی تنش ارضا شد

- ببخشید، نمی خواستم اینطوری بشه

- هی، احمق نباش. طوری نیس. همیشه نگرانی ها

- آره خب

- با من نباش حدقل. خوب بود؟

- عالی بود، اونقد که نتونستم خودمو کنترل کنم.

- الان که وقت کنترل نیست. خوب بود، برای منم عالی بود.

- می دونی ریکو

- چی رو؟

- باید یه دوست پسر جدید پیدا کنی، معرکه ای. حیف میشه و الا

- خب این نکته رو در نظر می گیرم. ولی نمی دونم توی آشیکاوا هم دوس پسر اینا رسم هس یا نه

چند دقیقه بعد تورو دوباره آماده بود. همان طور که توی بغل هم در حال عشقبازی بودند با هم حرف می زندند و تورو از همین حرف زدن هم خیلی لذت می برد. تورو چیز خنده داره گفتی و ریکو خندید  و گفت: آخ این حرف نداشت. توروگفت: تغییر حالت هم بد نیستا. ریکو گفت: چرا امتحان نمی کنی پس؟ تورو ریکو را بلند کرد و شروع کرد به صورت چرخشی حرکت کردن و بعد از چند لحظه باز ارضا شد.


آن شب تا صبح چهار بار با هم عشقبازی کردند

- آخ واتانابه، اونقد خوب بود که فک می کنم دیگه اصن لازم نیس تا ته عمرم ازین کارا بکنم. بگو بهم، بگو که واقعیه، خواب نیس... بگو بهم که بسه دیگه.. هر چی لازم بود توی زندگیم انجام دادم... از حالا فقط استراحت

- هیشکی نمی دونه کی وقت استراحته



تورو خیلی سعی کرد ریکو را متقاعد کند که با هواپیما تا آشیکاوا برود ولی ریکو اصرار داشت تا آنجا با قطار برود.

- اون شناوری که می بره هوکایدو رو خیلی دوس دارم، بعدم دوس ندارم تو این هوا پرواز کنم.

تورو ریکو را تا ایستگاه اونئو برد. دو تایی روی نیمکتی نشستند تا وقت حرکت قطار برسد. ریکو همان لباس هایی تنش بود که وقت رسیدن به توکیو پوشیده بود.

ریکو پرسید: واقعا فک می کنی آشیکاوا جای خوبی نیس؟

- شهر قشنگیه که. به زودی میام اونجا دیدنت

- واقعا؟

- و برات نامه می نویسم.

- خیلی نامه هات رو دوس داشتم. نائوکو تموم نامه هایی که براش فرستادی رو سوزوند. نامه های به اون نازنینی رو

- نامه ها که فقط یه مشت کاغذن. می سوزونی شون. اما اون چیزی که توی قلب آدم می مونه، می مونه. اونه که هیچوقت از بین نمیره.

- می دونی واتانابه، راستش می ترسم که تک و تنها برم آشیکاوا. پس لطفا برام نامه بنویس. هر موقع نامه هات رو می خونم حس می کنم بغل دستم نشستی.

- اگه این چیزیه که تو می خوای، همیشه برات نامه می نویسم. ولی نگران نباش. من میشناسمت. همه چی رو ردیف می کنی.

- یه چیز دیگه، حس می کنم یه چیزی چسبیده توی تنم. به نظرت خیاله؟

تورو با لبخندی گفت: خاطره س... ریکو هم لبخند زد و گفت: فراموشم نکنی آ

- هیچوقت، هیچوقت فراموشت نمی کنم

- شاید دیگه هیچوقت هم رو نبینیم، ولی هیچ مهم نیس من کجا باشم. همیشه به یاد تو و نائوکو هستم. همیشه

ریکو این ها را که می گفت اشک می ریخت و تورو پیش از آنکه متوجه شود چه می کند ریکو را بغل کرده  بود و داشت لب هاش را می بوسید. مردم توی ایستگاه با تعجب نگاه شان می کردند اما تورو به نظر اهمیتی نمی داتد. با خودش فکر می کرد که زنده است و باید به زندگی ادامه دهد، نباید دیگر نگران این جور چیزها باشد.

ریکو که داشت سوار قطار می شد گفت: خوشحال باش. هر نصیحتی که به نظرم می اومد بهت گفتم. چیزی برای گفتن نمونده. فقط خوشحال باش. سهم من و نائوکو از خوشحالی مال توئه. تورو و ریکو چند لحظه دست های هم را گرفتند و بعد قطار رفت.


تورو به میدوری زنگ زد.

- باید باهات صحبت کنم. هزار تا چیز هست که می خوام بهت بگم. تموم چیزی که ازین دنیا می خوام تویی. می خوام ببینمت و با هم حرف بزنیم. می خوام من و تو، دو تایی، همه چیز رو از اول شروع کنیم.

میدوری بعد از سکوتی طولانی جواب داد. سکوتی که جمع صدای تمام باران هایی بود که از اول دنیا روی علف های تازه چیده شده باریده بود. تورو پیشانیش را شیشه ی تلفن عمومی فشار می داد و چشم هاش را بسته بود. بالاخره میدوری گفت: تو کجایی؟

تورو با خودش فکر کرد، من کجام؟ همان طور که گوشی توی دستش بود سرش را بالا آورد و دور و برش را نگاه کرد. من کجام؟ نمی دانست. هیچ نمی دانست. اینجا کجاست؟ نمی دانست. مردم و چیزها بی شکل در حرکت بودند و تورو دوباره و دوباره ازین جایی که هیچ جا نبود میدوری را صدا کرد.