بعد از خداحافظی از
میدوری، تورو یک روزنامه از ایستگاه قطار خرید اما وقتی توی قطار نشست و روزنامه
را باز کرد احساس کرد هیچ تمایلی به خواندن هیچ جور خبری ندارد. تنها کاری که از
دستش بر می آمد زل زدن به ترکیب حرووف و رنگ ها توی صفحه ها بود و فکر کردن به
اینکه از حالا به بعد چه خواهد شد. آه عمیقی کشید و چشم هاش را بست. وقتی به همه ی
اتفاقات این روز فکر می کرد، مطمئن بود از هیچ کدام شان پشیمان نیست. اگر قرار بود
امروز تکرار شود مطمئنا باز هم همه ی این کارها را می کرد. با میدوری غذا می خورد،
می رفت روی پشت بام. بغلش می کرد، می بوسیدش، توی باران خیس می شد و اجازه می داد
انگشتانش او را به اوج لذت برساند. مطمئن بود میدوری را دوس دارد و خوشحال بود که
میدوری برگشته پیشش. واقعیت این بود، میدوری را دوست داشت. لمس گرمای تنش را دوس
داشت. دوست داشت لباس هاش را تک تک در بیاورد و توی گرمای تنش غوطه بخورد. حس می
کرد این موضوع را از خیلی وقت پیش می دانست، فقط فهمیدن و ابراز کردنش را تا حالا
به تعویق انداخته بود.
مشکل اما آنجا بود که
این تغییرات و اتفاقات را به هیچ وجه نمی توانست برای نائوکو توضیح دهد. اصلا شرح
این وقایع برای هر کس دیگری به قدر کافی مشکل بود. اما برای نائوکو، توی شرایط
الانش... غیر ممکن بود. غیر ممکن که بهش بگوید عاشق دختر دیگری شده است. جز آن، احساس
می کرد هنوز نائوکو را دوس دارد. جای توی دلش، توی سینه اش، هنوز یه فضای باز و
بزرگ مختص نائوکو بود، نائوکو و فقط نائوکو، نه هیچ کس دیگر.
تورو فکر کرد یک امکان
این است که نامه ای برای ریکو بنویسد و توی آن همه چیز را صادقانه شرح دهد. به
خانه که رسید همراه صدای باران شبانه که روی باغچه می ریخت شروع کرد به نوشتن نامه
ای برای ریکو: "تحمل نوشتن چنین نامه ای برای تو را هیچ ندارم." بعد
خلاصه ای از آنچه بین او و میدوری اتفاق افتاده بود نوشت.
نائوکو را من همیشه
دوست داشته ام، هنوز هم دوست دارم. ولی در مورد چیزی که بین من و میدوری هست، یک
جور قطعیتی وجود دارد. احساس من به نائوکو آرام و متین و شفاف است، به میدوری اما
اصلا یک جور دیگری است. یک جور چیز زنده ای است که برای خودش راه می رود، حرکت می
کند، می خوابد، بیدار می شود، و تا اعماق وجودم را می لرزاند. نمی دانم چه کار
باید بکنم، گیج شده ام. نمی خواهم چیزی را توجه کنم، مخصوصا خودم را. ولی فکر می
کردم، تا توانسته ام صادقانه زندگی کرده ام. به کسی دروغ نگفته ام و توی همه ی این
سال ها تمام تلاشم را کرده ام که به هیچ کس آسیبی نزنم. حالا اما افتاده ام توی
این هزارتو. چی شد که اینطور شد؟ جوابی براش ندارم. نمی دانم باید چکار کنم. تو می
دانی ریکو؟ تو تنها کسی هستی که می توانم از کمک و راهنمایی بخواهم.
تورو نامه را همان شب
با پسست پیشتاز سفارشی پست کرد.
جواب تورو که تاریخ
هفدهم ژوئن را داشت، پنج روز بعد رسید.
بگذار با خبرهای خوب
شروع کنم. نائوکو سریع از انتظار بهتر شده است. یک بار باهاش تلفنی صحبت کردم و
حالش انگار خیلی بهتر بود. حتا ممکن است به زودی بتواند دوباره برگردد اینجا.
حالا در مورد تو.
به نظرم همه چیز را
خیلی جدی گرفته ای. دوست داشتن دیگری چیزی فوق العاده ای ست و اگر این دوست داشتن
صادقانه باشد هرگز آدم را توی هزارتو نمی اندازد. باید به خودت بیشتر اطمینان کنی.
نصیحت من به تو خیلی
ساده است. اول از همه، اگر این همه احساس نزدیکی به این فرد، میدوری، می کنی، خب
طبیعی ترین چیز این است که عاشقش بشوی. ممکن است به نتیجه برسد، یا نرسد. ولی عشق
همین طوری است. وقتی عاشق می شودی، کار طبیعی این است که خودت را در اختیار عشق
قرار دهی. نظر من این است، به نظرم این خودش نوعی صداقت است.
دوم، اینکه آیا باید
با میدوری سکس داشته باشی یا نه، چیزی ست که خودت باید با خودت روشنش کنی، من نمی
توانم نظری در این مورد بدهم. با میدوری در موردش حرف بزن و با هم به نتیجه ای
برسید که مطلوب هر دو باشد.
سوم، در این مورد هیچ
چیز به نائوکو نگو. اگر کار به جایی رسید که لازم شد حتما به نائوکو هم بگوییم، آن
وقت من و تو با هم یک راه حل مناسبی برای این مساله پیدا می کنیم. فعلا هیچی نگو و
همه چیز را من واگذار کن.
مساله ی چهارمی که می
خواهم بهت بگویم این است که تو یک منبع بزرگ قدرت و انرژی برای نائوکو هستی. آنقدر
بزرگ که حتا اگر دیگر نتوانی عاشقش هم باشی، باز هم خیلی کارها از دستت بر می آید.
پس اینجوری به خودت حالت جدی احمقانه نگیر. همه ی ما ( و وقتی می گویم همه، یعنی
همه، هم نرمال ها، هم مشکل دارها) آدم های ناقصی هستیم، هیچکس کامل نیست، ما آدم
های ناکاملی هستیم که توی دنیای ناکاملی زندگی می کنیم. توی دنیای که ما زندگی می
کنیم دقت محسابات حساب بانکی و خط کش و نقاله ی مهندسی حاکم نیست، درست نمی گویم؟
نظر شخصی من این است
که میدوری به نظر دختر معرکه ای است. فقط از خواندن نامه ات می توانم بفهمم چرا
انقدر جذبش شده ای. از طرفی، دلیل جذب تو به نائوکو را هم متوجه می شوم. توی هیچ
کدام اینها ذره ای شر و گناه نیست. همچنین چیزهایی دائم توی دنیا اتفاق می افتند.
انگار که توی یک روز زیبا بروی قایق سواری و فکر کنی آسمان چه زیباست، دریاچه چه
زیباست. و خب، هر دوی آنها زیبا هستند. پس این زنده زنده خودت را خوردن را بس کن.
اگر بگذاری روند عادی چیزها طی شود، همه چیز به جایی خواهد رسید که باید برسد. اگر
شرایط طوری باشد که کسی آسیب ببیند یا آزرده شود، آسیب خواهد دید و آزرده خواهد
شد، حالا هر چه هم که می خواهی تلاش بکنی، بکن. این اتفاق می افتد. زندگی اینطوری
است. می دانم اینطوری به نظر می رسد که رفته ام بالای منبر و موعظه می کنم، اما
دیگر وقت آن رسیده که اینجور چیزها را یاد بگیری. تو داری خودت را می کشی که زندگی
به چیزی که توی سرت ساخته ای بیاید، خب، اگر نمی خواهی که سرانجامت به آسایشگاه
روانی برسد باید کمی شل بگیری، کمی اجازه دهی خودت شبیه طوری که زندگیت هس بشوی.
من خودم یک زن ناتوان و پر از عیب و ایرادم، اما حتا من هم گاهی فکر می کنم که
زندگی هنوز خوشگلیاشو داره. باور کن راست می گویم. پس هر کاری که همین دقیقه داری
می کنی را بس کن و سعی کن خوشحال باشی. کاری را بکن که خوشحالت می کند.
البته لازم به گفتن
نیست که از دیدن اینکه چیزها بین تو و نائوکو به سرانجام خوش نمی رسد متاسفم. ولی
خب، چه کسی می تواند بگوید خوش یعنی چه؟ برای همین است که وقتی شانسی برای شاد
بودن پیدا کردی، باید دو دستی بچسبی بهش و زیاد نگران باقی افراد نباشی. تجربه ی
من بهم می گوید که هر کس دو یا سه بار بیشتر در طول زندگیش چنین شانسی نخواهد داشت
و اگر اجازه بدهد این شانس از دستش برود، تا آخر عمر باید حسرتش را بخورد.
هر روز گیتار می زنم،
نه برای کس خاصی البته. گیتارزدنم یک طوری بی مورد به نظر می آید. شب های تاریک و
بارانی را هم دوست ندارم. امیدوارم یک شانس دوباره داشته باشم که برای توی و
نائوکو توی این اتاق گیتار بزنم و با هم انگور بخوریم.
خب دیگر... تا بعد...
ریکو ایشیدا.
از بعد از مرگ نائوکو
ریکو چندین نامه برای تورو نوشت. و تاکید همیشه اش این بود که این اتفاق تقصیر
تورو نبود، تقصیر هیچکس نبود، که کسی را مقصر آن دانستن مانند آن است که کسی را
مقصر باریدن باران بدانیم. تورو به هیچکدام از نامه هاش جواب نداد. با خودش فکر می
کرد جواب بدهد که چه بشود، جواب دادنش چه فایده دارد؟ چه چیز را عوض می کند. حقیقت
این بود که نائوکو دیگر درین جهان وجود نداشت، که نائوکو شده بود یک مشت خاکستر.
مجلس ختم بی سر و
صدایی در کوبه برای نائوکو برگزار شد که تورو هم در آن شرکت کرد. بعد از مراسم،
تورو برگشت توکیو. به صاحبخانه اش گفت که مدتی نیست، از رییسش در رستوران
ایتالیایی هم مرخصی گرفت، و نامه ی کوتاهی برای میدوری نوشت و گفت که توضیح نمی
تواند بدهد، اما امیدوار است میدوری کمی بیشتر منتظرش بماند. سه روز بعد را تورو
توی سالن های سینما گذاراند و وقتی تمام فیلم های روی پرده در توکیو را دید، مشتی
وسایل توی کوله ش ریخت، تمام پولش را از بانک برداشت و رفت ایستگاه شینجوکو و سوار
اولین قطار سریع السیری که از توکیو خارج می شد، شد.
بعدتر که فکر می کرد،
هیچ یادش نمی آمد در این سفر کجاها رفته بود. عطرها و تصویرها و صداها را خوب یادش
مانده بود، اما اسامی، نه. اسم ها همه را فراموش کرده بود، همان طور که ترتیب
اتفاقات را. از این شهر می رفت به آن شهر، با هر چه می شد، اتوبوس، قطار، ماشین
های رهگذر. کیسه ی خوابش را هر جا می شد پهن می کرد، کنار رودخانه، ایستگاه قطار، گوشه
ی پارک، ساحل، یک بار هم کنار یک پاسگاه پلیس خوابید و بار دیگر نزدیک یک قبرستان.
اینکه کجا می خوابید هیچ براش مهم نبود، تنها چیز مهم براش این بود که سر راه کسی
نباشد. راه می رفت و راه می رفت و از راه رفتن که خسته می شد، یک قلپ از ویسکی
ارزان قیمتی می خورد و می خزید توی کیسه ی خوابش. توی بعضی شهرها مردم آنقدر
مهربان بودند که بهش غذا بدهند، و توی بعضی دیگر پلیس را خبر می کردند و از پارک
ها و کنار خیابان بیرونش می کردند. هیچ کدام این رفتارها فرقی برای تورو نداشت.
تنها چیزی که می خواست بودن توی شهری بود که هیچ چیز ازش نمی دانست و هیچکس چیزی
ازش نمی دانست.
پولش که ته کشید، شروع
کرد به انجام کارهای مختلف و بالاخره همیشه کاری یافت می شد که در ازاش پول کمی
خوردنی و نوشیدنی در بیاید. مقصدی توی سرش نداشت و فقط می رفت و دنیا هم بزرگ بود
و پر از جاهای هنوز نرفته. یک بار هم به میدوری زنگ زد، چون شدیدا نیاز داشت صدایش
را بشنود.
میدوری گفت: دانشگاه
خیلی وقته شروع شده ها، خبر داری؟ برای بعضی درسا تاریخ امتحان هم معلوم شده.
چیکار داری می کنی؟ حواست هس که سه هفته س هیچ تماسی نداشتیم با هم؟ کجایی؟ چیکار
می کنی؟
- خیلی متاسفم، ولی نمی
تونم برگردم توکیو. هنوز آماده نیستم.
- و این همه ی چیزیه که
می خوای بهم بگی؟
- واقعا چیز بیشتری
ندارم که الان بهت بگم... شاید توی اکتبر...
میدوری بدون اینکه
چیزی بگوید قطع کرد.
تورو به سفرهاش ادامه
داد و گه گاه جایی پیدا می کرد که حمام کند و اصلاح. تورویی که توی آینه می دید
افتضاح بود. آفتاب تمام پوستش را خشک کرده بود، چشم هاش فرو رفته بود و روی صورتش
جای زخم ها و بریدگی های عجیبی بود که یادش نمی آمد کی ایجاد شده اند. طوری شده
بود که انگار همین چند لحظه پیش از غاری چیزی خزیده بیرون. اما خب، با همه ی اینها
خودش بود، کسی که توی آینه بهش زل شده بود خود تورو بود.
رسیده بود به ساحل
هایی دور از توکیو، شاید توی توتوری یا هیوگو بود. کنار دریا راه رفتن آسان تر
بود. شن ها نرم بودند و راحت برای خواب. با چوب هایی که دریا می آورد آتش روشن می
کرد، ماهی هایی را از که ماهیگیرهای محلی می خرید روی آتش کباب می کرد، می خورد.
چند قلوپ ویسکی و بعد دراز می کشید، به صدای موج ها گوش می داد و به نائوکو فکر می
کرد. واقعا عجیب بود فکر کردن به اینکه نائوکو دیگر وجود ندارد، دیگر جزیی از این
دنیا نیست. تورو نمی توانست این حقیقت را هضم کند، جذب کند. نمی توانست باورش کند.
با اینکه صدای میخ هایی که توی تابوتشش فرو رفته بودند را هم شنیده بود هنوز باورش
نمی شد که نائوکو دیگر وجود ندارد.
با خودش می گفت: نه،
ولی تصویر او هنوز توی خاطر من واضح است. هنوز گرمای دهانش که روی آلتش کشیده می
شد را حس می کرد و موهاش که روی شکمش می لغزید. هنوز گرمای تنش را، نفسش را حس می
کرد، هنوز آن لحظه که چاره ای جز ارضا شدن براش باقی نمانده بود را به یاد می
آورد. این ها آنقدر براش زنده بود که انگار همین پنج دقیقه پیش اتفاق افتاده و
حالا نائوکو کنارش نشسته، اما همین که دست می برد تا لمسش کند، چنگ در خالی زده
بود. نائوکویی آنجا نبود، جسم نائوکو دیگر بخشی از جهانی که تورو توش بود، نبود.
شب هایی که خواب هیچ
جوری به چشم هاش نمی آمد، تصاویر نائوکو بهش هجوم می آوردند و هیچ جور نمی توانست
جلوی شان را بگیرد. انگار لشگری از خاطرات منتظر باشند که یکی شان روزنه ای کوچک
برای هجوم پیدا کند و یکهو تمام شان آوار شوند روی سرش، مثل سوراخی توی سد که سیل
را رقم بزند: نائوکو با آن لباس زردش وقتی خانه ی پرنده ها را تمیز می کرد، کیک شب
تولدش و حس اشک های که پیرهن تورو را خیس می کرد، نائوکو وقتی توی زمستان با کت
پشم شترش کنار تورو راه می رفت، نائوکو در حال دست زدن به گیرمویی که همیشه به
موهاش می زد، نائوکو وقتی با آن چشم های سیاهش یه تورو زل می زد، نائوکو وقتی
پاهاش را زیرش جمع کرده بود و روی کاناپه نشسته بود.
خاطرات مثل موج های
اقیانوس می خوردند و به تورو و هر بار او را به سرزمینی ناشناخته پرت می کردند،
سرزمینی که توش فقط مرده ها زندگی می کردند. فقط آنجا بود که نائوکو هنوز زنده بود
و تورو می توانست باهاش حرف بزند و بغلش کند. توی آن دنیا مرگ چیزی نبود که زندگی
را تمام کند، بلکه عضوی بود از ارکان زندگی. آنجا نائوکو با مرگی که در بر گرفته
بودش زندگی می کرد و به تورو می گفت: نگران نباش، چیزی نیس که، فقط مرگه. نمیذارم
اذیتت کنه.
توی آن مکان عجیب تورو
هیچ ناراحتی ای احساس نمی کرد. مرگ، مرگ بود و نائوکو، نائوکو. با لبخندی شاد از
تورو می پرسید: مشکل چیه؟ منم اینجام دیگه، نیستم؟ تورو با خودش فکر می کرد: اگر
مرگ اینه، خب زیادم بد نیست. نائوکو می گفت: درسته، مرگ چیزی نیست که، فقط مرگه.
از وقتی اومدم اینجا همه چی برام آسون تر شده. نائوکو در فاصله رفتن یک موج و آمدن
موج دیگر با تورو حرف می زد.
تا اینکه کم کم موج ها
می خوابیدند و تورو باز می دید که تنهاست. آنجا بود که غم می پیچید دورش و اشک
شروع می شد. اشک طوری می آمد که انگار گریه کردن نبود، خودش، خود به خود جاری می
شد.
تورو با خودش فکر می
کرد: "من از مرگ کیزوکی یک چیز یاد گرفتم و آنچه آموختم شده بخشی از من، بخشی
از فلسفه ی زندگیم: مرگ متضاد زندگی نیست، بلکه بخشی از ذات آن است.
همین طور که زندگی می
کنیم در واقع در حال پرورش مرگ هستیم. آنچه اما از مرگ نائوکو آموختم آن است که:
درک و فهم هیچ حقیقتی رنج و اندوه ناشی از از دست دادن کسی که دوستش داریم را
التیام نمی دهد. تنها کاری که از دست مام بر می آید این است که از بالا بهش نگاه
کنیم و سعی کنیم چیزی ازش یاد بگیریم. گرچه هر چه ازش بیاموزیم نیز کمکی بهمان
نخواهد کرد که در مواجه به ضایعه ی بعدی آماده تر باشیم و کمتر اندوهگین شویم."
تورو همان طور که به صدای موج ها گوش می داد، روز به روز و شب به شب سعی می کرد
بیشتر روی این افکار تمرکز کند. کوله بر پشت، ماسه توی موها و آفتاب روی سر، تورو
همین طور دورتر و دورتر سمت غرب می رفت با رژیم غذایی ای که متشکل بود از آب و نان
و ویسکی.
یک بعد از ظهر طوفانی
تورو توی کیسه ی خوابش کز کرده بود و اشک می ریخت که ماهیگیر جوانی بهش نزدیک شد،
سیگاری بش تعارف کرد و ازش دلیل گریه ش را پرسید. تورو سیگار را قبول کرد و اولین
سیگارش را بعد از حدود یکسال کشید. در جواب ماهیگیر تقریبا به طور ناخودآگاه گفت
برای مرگ مادرش گریه می کند. گفت نتوانسته به اندوه مرگش غلبه کند و برای همین زده
به جاده. مرد ماهیگیر با تورو همردردی کرد و از توی کلبه ش یک بطری بزرگ ساکه با
دو تا لیوان آورد.
همان طور که دو تایی
روی ساحل در میان شن هایی که باد می پراکند نشسته بودند و می نوشیدند مرد ماهیگیر
برای تورو گفت که وقتی شانزده سالش بوده مادرش را از دست داده. تورو نصفه و نیمه
به داستان مرد گوش می داد و ساکه ش را می خورد. حرف های مرد به نظرش از دنیایی دور
می آمد. با خودش فکر می کرد: این لعنتی دارد از چی حرف می زند؟ و یکهو عصبانیتی
عمیق گریبانش را گرفت. دوست داشت گردن مرد را بشکند. دوست داشت سرش داد بزند: مادر
لعنتی توی احمق دیگر کیست؟ من نائوکو را از دست داده ام. تن زیبای نائوکو ازین
دنیا رفته. توی لعنتی نشستی داری در مورد مادر مسخره ات برام حرف می زنی؟
اما عصبانیت به همان
سرعت ظهورش، از بین رفت. تورو چشم هایش را بست و همان طور نیمه هوشیار به صحبت های
بی انتهای ماهیگیر گوش می کرد که یکهو ماهیگیر ازش پرسید غذا خورده است یا نه.
تورو بهش گفت: نه، ولی توی کیفم کمی نون و پنیر و یه دونه گوجه و کمی شکلات دارم.
مرد ماهیگیر ازش پرسید: خب ناهار چی خوردی؟ تورو گفت: نون و پنیر و گوجه و کمی
شکلات. مرد از تورو خواست همان جا صبر کند و با عجله رفت.
تورو بی توجه به مرد
ساکه ش را می نوشید و به آمیخته ی موج و باد گوش می داد. سگی آمد دور و برش
احتمالا پی غذا، اما به زودی پا پس کشید و رفت. مرد ماهیگیر نیم ساعت بعد با دو
جعبه سوشی و یک بطری دیگر ساکه برگشت. به تورو گفت که جعبه ی بالایی را باید همین
حالا بخورد، چون توش ماهی دارد. جعبه ی پایینی را اما می تواند بگذارد برای فردا.
بعد ماهیگیر لیوان ها را از بطری جدید پر کرد و تورو تمام جعبه ی اول را، گرچه برای
دو نفر هم زیاد بود، بلعید. بعد از آنکه دیگر جای نوشیدن ساکه نداشتند، مرد به
تورو پیشنهاد داد که شب را مهمان کلبه ش باشد. تورو اما همان جا که بود را ترجیح
می داد. مرد که اینطور دید، از جاش بلند شد وو پیش از رفتن یک اسکناس پنج هزار ینی
توی جیب تورو گذاشت و گفت: لطفا غذای سالم بخور، قیافه ت بدجوری شده. تورو نمی
خواست پول را قبول کند، آن هم بعد از آن همه محبت مرد. مرد اما گفت: این پول نیست،
این احساس من است. انقدر بهش فکر نکن، فقط برش دار. و تورو پول را برداشت.
مرد که رفت تورو
ناگهان به یاد دوست دختر قدیمش افتاد. همان که وقتی کلاس سوم دبیرستان بود باهاش
خوابیده بود. وقتی یادش افتاد که چقدر بد باش رفتار کرده بود، تمام تنش لرز کرد.
آن موقع هیچ در مورد کاری که می کند و عواقبش برای دخترک و احساسش فکر نکرده بود.
دخترک به آن شیرینی بود و تورو شیرینیش را ازش گرفته بود. با خودش فکر کرد دخترک حالا
چه می کند؟ آیا بخشیده تورو را یا خیر.
سر تورو از آن همه
ساکه سنگین بود. رفت کنار کشتی کهنه ای که لب ساحل بود بالا آورد و با خودش فکر
کرد تا ابد نمی تواند این وضع را ادامه دهد. از طرفی به خاطر دروغی که به مرد
ماهیگیر گفته بود و پولش را گرفته بود از دست خودش ناراحت بود. باید بر می گشت
توکیو. وسایلش را ریخت توی کیفش و راه افتاد سمت ایستگاه قطار و سریع ترین راه
برگشت به توکیو را پرسید. مرد پشت باجه بهش گفت که باید با قطار شبانه به اوزاکا
برود و از آنجا قطار توکیو را سوار شود. تورو با پولی که مرد ماهیگیر بهش داده بود
بلیط خرید. همان طور که منتظر قطار بود یک روزنامه خرید و به تاریخش نگاه کرد: دوم
اکتبر 1970. یک ماه بود سفر می کرد و می دانست حالا وقت برگشت به دنیای واقعی ست.
یک ماه سفر نه وضعیت
روحی تورو را بهتر کرده بود نه درد از دست دادن نائوکو را التیام داده بود. وقتی
به توکیو برگشت تقریبا همان طوری بود که توکیو را ترک کرده بود. حتا توان زنگ زدن
به میدوری را هم نداشت. گیرم زنگ می زد، چه باید بهش می گفت؟ چطور باید شروع می
کرد؟ خب دیگه، همه چی تموم شد. حالا می تونیم با هم باشیم. نه، این طور نباید می
گفت. گرچه هر طوری جمله هاش را می چید، حقیقت فرقی نمی کرد. نائوکو مرده بود و
میدوری هنوز آنجا بود. نائوکو مشتی خاکستر سفید بود و میدوری نفس می کشید.
گرچه تورو برگشته بود
به توکیو اما ذهنش هنوز همراه مرده ها بود، نه زنده ها. روزها خودش را توی خانه
حبس کرده بود و بیرون هم نمی رفت. اتاق هایی که تورو برای نائوکو آماده کرده بود
مرتب بودند، روی تمام مبلمان پارچه سفید بود و همه چی آماده. تورو اغلب اوقات روز
را توی آن اتاق ها می گذراند. به کیزوکی فکر می کرد. صدای خودش را می شنید که بهش
می گوید: خب پس بالاخره نائوکو رو مال خودت کردی، ها؟ خب خب، اصن از اولش هم مال
تو بود. شاید حالام همون جاییه که بهش تعلق داره. ولی توی این دنیا، توی این دنیای
ناقص زنده ها، من هر کاری از دستم بر می اومد کردم براش. سعی کردم برای یه زندگی
نو بسازم، برای خودم و اون. ولی خب کیزوکی، فراموشش کن. تو کسی هستی که اون انتخاب
کرده. توی یه جنگلی که به تاریکی عمق قلبش بود، خودش رو دار زد. یه روزی تو یه
بخشی از من رو بردی به دنیای مرده ها، حالا هم نائوکو بقیه م رو برده اونجا. یه
موقعا حس می کنم دربون یه موزه م. یه موزه ی خالی که هیشکی نمیاد بازدیدش و من شب
و روز مراقبشم، نه برای کسی، که برای خودم.
چهار روز بعد از
برگشتن تورو به توکیو نامه ای ریکو بدستش رسید که یادداشت کوتاهی بود: "هفته
هاست نتوانسته ام باهات تماسی بگیرم. خیلی نگران شده ام. لطفا هر وقت توانستی بهم
زنگ بزن، ساعت نه صبح، یا نه شب. کنار تلفن منتظرم." تورو همانم شب ساعت نه
تماس گرفت. ریکو تلفن را برداشت.
- خوبی تو؟
- کم و بیش
- عیبی داره اگه پس فردا
بیام دیدنت؟
- دیدنم؟ اینجا ینی؟
توکیو؟
- دقیقا. باید بشینم
حسابی باهات حرف بزنم.
- می خوای از آسایشگاه
بری؟
- به نظر تنها راهیه که
میشه بیام و تو رو ببینم، نه؟ به هر حال، برای منم فک کنم وقتش رسیده اینجا رو ترک
کنم. هشت ساله اینجام، ازین بیشتر بخوان نگهم بدارم فک کنم شروع کنم به کپک زدن.
کلمه ای توی دهان تورو
نمی چرخید. بعد از سکوت کوتاهی ریکو ادامه داد: قطار ساعت سه و بیست دقیقه رو
میگیرم، پسفردا. میشه بیای ایستگاه دنبالم؟ هنوز یادت میاد چه شکلی بودم؟ یا دیگه
چون نائوکو مرده منم فراموش کردی؟
- نه بابا، یادمه. توی
ایستگاه قطار توکیو می بینمت. ساعت سه و بیست دقیقه، پسفردا.
- راحت پیدام می کنی. یه
پیرزنی با گیتار. فک نکنم زیاد ازین جور آدما توی توکیو پیدا بشن.
در واقع هم تورو مشکلی
در پیدا کردن ریکو بین جمعیت نداشت. کت راه راه مردانه پوشیده بود و شلوار گشاد و
کفش ورزشی. موهاش هم مثل همیشه کوتاه بود. در دست راستش یک چمدان چرمی قهوه ای
داشت و در دست چپش جعبه ی مشکی گیتار. ریکو که تورو را دید یک لبخند بزرگ پر از چین
و چروک تحویلش داد و تورو خودش را دید که دارد به ریکو لبخند می زند. تورو چمدان
ریکو را گرفت و با هم راه افتادند سمت مترو.
- هی واتانابه، چن وقته
قیافه ت اینطوری درب و داغون شده؟ یا نکنه قیافه ی همه ی مردم این روزای توکیو این
شکلیه؟
- یه مدتی سفر بودم و
همه هش آشغال پاشغال می خوردم. بگو ببینم، از قطار خوشت اومد؟
- مزخرف بود، مزخرفا.
اولا که پنجره هاش رو نمیشد باز کرد. بعدم، من می خواستم ناهار بخرم از ایستگاه
های بین راه. هیچ جا وانستاد که
- خب توی قطار که ناهار
میفروشن
- بله، قیمت خون پدرشون،
واس یه گاز ساندویچ پلاستیکی. قدیما غذایی که توی ایستگاه گوتنبا می گرفتم رو خیلی
دوس داشتم.
- روزی روزگاری پیش از
قطارهای سریع السیر
- خب بله، من خودمم مال
همون روزی روزگاری پیش از قطارهای سریع السیرم
تورو به منظار بیرون
قطار با کنجکاوی یک توریست نگاه می کرد.
- ینی انقد توی هشت سال
تغییر کرده؟
- فک نکنم بفهمی الان چه
حسی دارم واتانابه، می فهمی؟
- نه، نمی فهمم.
- می ترسم، خیلی می
ترسم. راحت امکان داره همین طوری دیوونه بشم. اصن نمی دونم باید چیکار کنم. ولی
"همین طوری دیوونه بشم" باحاله ها، نه؟
تورو با لبخند گفت:
نگران نباش. ردیف میشه. تا اینجاشو که اومدی
- ولی توانایی خودم نبود
که من رو تا اینجا آورد. مال نائوکو و تو بود. اونجا رو بدون نائوکو نمی تونستم
تحمل کنم و باید می اومدم اینجا که تو رو ببینم و باهات حرف بزنم. فقط همین. اگه
هیچ اتفاقی نمی افتاد احتمالا تا ته عمرم همون جا می موندم.
تورو سرش را تکان داد
و گفت: از حالا به بعد برنامه ت چیه؟
- می رم آشیکاوا. اون
بالا بالاهای هوکایدو. یکی از همکلاس هام یه مدرسه ی موسیقی اونجا باز کرده و الان
دو سه سالی میشه ازم خواسته برم بهش کمک کنم. قبلن بهش گفته بودم اونجا خیلی سرده
و نمیام. حالا که آزادیم رو پس گرفتم دارم میرم آشیکاوا. خیلی باحال نیس، نه؟
- اونقدرام بد نیس. من
بودم اونجا. یه شهر کوچیکیه. حال و هوای خودشو داره.
- مطمئنی؟
- آره بابا، از توکیو
موندن که بهتره
- به هر حال، جای دیگه
ای هم ندارم که برم. وسایلم رو اصن فرستادم هم حالا. هی واتانابه، قول بده یه
موقعا میای آشیکاوا دیدنم.
- حتمن میام. ولی میخوای
همین الان بری؟ نمیشه یه کمی بمونی توکیو؟
- خب یه چن روزی می مونم
اگه بشه. میشه؟ مزاحمت نیستم؟
- هیچ مشکلی نیس. من یه
کیسه خواب بزرگ دارم، می تونم توش بخوابم.
- سخته که
- نه بابا، خیلی هم
آسونه
ریکو روی جعبه ی
گیتارش ضرب گرفت و گفت: یه مقداری باید به این دنیا خو کنم قبل از رفتن به
آشیکاوا. خیلی چیزا رو نمی فهمم و این یه کمی عصبیم می کنه. فک می کنی بتونی یه کم
بم کمک کنی؟ تو تنها کسی هستی که می تونم ازش خواهش کنم.
- هر کاری از دستم بر
بیاد می کنم.
- واقعا امیدوارم مزاحمت
نشده باشم.
- مزاحم چی من آخه؟ چیزی
نیس که بخوای مزاحمش بشی.
ریکو به تورو نگاه کرد
و گوشه های لب هاش فرم لبخند گرفت، اما چیزی نگفت.
توی بقیه ی راه ریکو و
تورو چندان حرف نزدند. وقتی کنار ریکو راه می رفت، تورو یک احساس آرامش آشنایی
داشت. همان احساسی که وقت راه رفتن کنار نائوکو توی خیابان های توکیو بهش دست می
داد. آن وقت ها، کیزوکی مرده بین نائوکو و تورو مشترک بود و حالا نائوکوی مرده،
شده بود اشتراک تورو و ریکو. فکر کردن به موضوع دهان تورو را روی هر حرفی می بست.
یکی بعد از ظهر اوایل پاییز بود که آفتاب هنوز تیز است و رنگ ها زنده. تورو یاد
سال قبل افتاد که همین حدود نائوکو را دیده بود. حالا یک سال گذشته بود، و فصل ها
و سال ها همین طور می گذشتند و فاصله ی تورو از نائوکو و کیزوکی بیشتر و بیشتر می
شد. او پیرتر می شد، اما کیزوکی همان طور هفده ساله و نائوکو همچنان بیست و یکساله
می ماندند، برای همیشه.
نزدیک خانه ی تورو که
رسیدند، ریکو گفت: چقد خوبه آوردیم همچین جایی ها، آدم خیالش راحت تره.
- چون هیچی نیس اینجا
وقتی از در پشتی رفتند
توی حیاط، ریکو از دیدن چیزی که تورو ساخته بود کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود.
- حرف نداره ها، تموم
این قفسه ها و میز و اینا رو خودت ساختی؟
تورو که داشت چایی می
ریخت گفت: البته!
- ملومه که خوب بلدی از
دستات استفاده کنی ها. تمیزم هس.
- از آثار استورم تروپر
هس. باعث شد حسابی به تمیزی حساس شم. صابخونه مم شاکی نمیشه خب.
- اوه صابخونه ت. باید
برم خودمو بش معرفی کنم. خونه ش کجاس؟ اون ور باغچه؟
- خودتو به صابخونه م
معرفی کنی؟ چرا خب؟
- ینی چی چرا خب؟ یه زن
عجیب غریبی اومده خونه ت و داره گیتار می زنه، فک نمی کنی با خودش بگه این دیگه
کیه؟ بهتره آدم قدم اول رو درست برداره. اصن براش یه بسته شکلاتم آوردم.
- چه باهوش
- این هوشیه که با سن
آدم بش میرسه. بش میگم خاله تم و از کیوتو اومدم دیدنت. این تفاوت سن اینجاها به
درد می خوره ها، هیشکی به آدم مشکوک نمیشه.
ریکو با جعبه ی شکلات
ها رفت و بیست دقیقه بعد با یک جعبه شیرینی برنجی برگشت و به تورو گفت: این سوغاتی
تو بود، یادم رفت. تورو همان طور که یک شیرینی برنجی می خورد گفت: این همه وقت
چیکار می کردی اونجا؟ ریکو گفت: خب در مورد تو حرف می زدیم. صابخونه می گفت یه
جوون سر به راهی و توی درس و کارت هم خیلی جدی
- من رو می گفت؟ مطمئنی؟
ریکو با خنده گفت: شک
ندارم در مورد تو می گفت. بعد چشمش به گیتار تورو افتاد . کمی کوکش کرد و بعد شروع
کرد به آهنگ زدن. شنیدن صدای گیتار ریکو یک احساس خوشایند و گرم قدیمی را در تورو
ایجاد کرد.
- با گیتاره تمرین هم می
کنی؟
- توی انباری صابخونه می
گشتم، پیداش کردم، همین!
- حالا بعدتر یه جلسه
بهت درس میدم. کاملا هم مجانی.
ریکو گیتار را گذاشت
کنار، کت چارچانه ش را در آورد و یک سیگار روشن کرد. تنش یک پیرهن آستین کوتاه
بود. رو به تورو گفت: پیرهن قشنگیه، نه؟
- آره، خیلی
- مال نائوکوئه. شرط می
بندم نمی دونستی سایزمون یکی بود. مخصوصا او اولا که اومده بود آسایشگاه. بعدش یه
کم وزن اضافه کرد، ولی خب بازم تقریبا همسایز بودیم. بلوز، شلوار، کفش، کلاه.
البته سوتین جزو اقلامی که می شد با هم شریک شیم نبود. به اونجا که برسه من تقریبا
هیچی ندارم. همین بود که دائم لباسامون رو با هم عوض می کردیم. در واقع، انگار کل
لباس ها رو شریک بودیم.
تورو که نگاه می کرد
می دید واقعا هم چقدر اندام ریکو و نائوکو شبیه هم بود.
- ژاکت و شلوار هم مال
اونه ها. ینی خب، همه ی این لباسا مال نائوکوس. اذیتت می کنه من لباساش رو پوشیدم؟
- نه، اصلا. مطمئنم
نائوکو هم خوشحاله که کسی لباس هاش رو می پوشه، مخصوصا تو.
- خیلی عجیبه. نائوکو
وصیتی، نوشته ای، چیزی از خودش باقی نذاشت. فقط یه خط روی یه کاغذ یادداشت نوشت:
"لطفا همه ی لباس هام رو به ریکو بدهید." آدم عجیب غریبی بودا، نه؟ چرا
وقتی که داشت برای مردن آماده می شد به فکر لباساش باشه؟ کی آخه به لباس اهمیت
میده؟ حتمن کلی چیز مهم تر توی سرش بود که بهشون فک کنه.
ریکو که به سیگار پک
می زد توی فکرهاش غرق شده بود. بالاخره گفت: می خوای کل قصه رو بشنوی؟ کل اتفاق ها
رو به ترتیب. می خوای، نه؟
- می خوام، لطفا. همه ش
رو برام بگو لطفا.
نتیجه آزمایشا توی
بیمارستان اوزاکا می گفت حال نائوکو فعلا بهتره، اما خب باید بازم بمونه اونجا که
درمان رو روش ادامه بدن. انقدش رو که توی نامه هم برات گفته بودم البته. همونی که
دور و بر ده آگوست برای فرستادم.
- آره، درسته. خوندم اون
نامه رو.
- خب، بیست و چهار آگوست
مامان نائوکو بم تلفن زد که اگه ممکن باشه نائوکو بیاد آسایشگاه دیدن من. گفت که
نائوکو میخواد بیاد چیز میزاشو جمع کنه، بعدم اگه بشه یکی دو روز پیشم بمونه، چون
قراره مدتی نبینیم هم رو. منم خب خیلی دلم براش تنگ شده، این شده که نائوکو و
مادرش فردای همون روز، ینی بیست و پنج آگوست با تاکسی اومدن. سه تایی وسایل نائوکو
رو براش جمع کردیم و همین طور حرف هم می زدیم. بعد از ظهر نائوکو به مادرش گفت که
اگه می خواد بره و مشکلی نیست و می تونه تنها بمونه. این شد که برای مادرش یه
تاکسی خبر کردیم و رفت. هیچکدوم اونقدی نگران نبودیم، نائوکو آخه خیلی سرخودش و
امیدوار می اومد به نظر. راستش، تا ندیده بودمش خیلی نگران بودم. انتظار یه
نائوکوی افسرده و درب و داغون رو داشتم. ینی خب، من می دونستم این آزمایشا و درمان
های توی این بیمارستانا چقد حال آدم رو خراب می کنن، خودمم خب تجربه ش رو داشتم،
برای همین اونقدی به اومدنش خوشبین نبودم. ولی حال و احوالش خیلی خوب بود. خیلی
خیلی سالمتر ازون چیزی که انتظارشو داشتم. حتا مدل موهاشم عوض کرده بود. این شد که
به نظرم اومد مشکلی نیس اگه مادرش بره. نائوکو بهم گفته بود این دفعه می خواد بذاره
اون دکترای توی بیمارستان درمانش کنن، یه بار برای همیشه. منم بش گفتم که این
احتمالا بهترین تصمیمیه که میشه گرفت. بعدشم که با هم رفتیم قدم زدیم و تمام مدت
هم حرف می زدیم. بیشتر از آینده. نائوکو بم گفت چیزی که خیلی دلش می خواد اینه که
ما دو تا با هم از آسایشگاه بریم یه جایی و کنار هم زندگی کنیم.
- کنار هم زندگی کنین؟
تو و نائوکو؟
- آره، من خب بش گفتم از
نظر من که خیلی هم خوبه، ولی واتانابه چی؟ اونم بم گفت که نگران نباشم، که خودش
قضایا رو با تو روشن می کنه. همه ش همین، جز اون دیگه فقط داشت ازین می گفت که ما
دو تا باید کجا بریم و چه کارا بکنیم و اینا. بعدشم رفتیم لونه ی پرنده ها و باهاشون
بازی کردیم.
تورو یک آبجو از یخچال
برداشت و بازش کرد، ریکو یک سیگار دیگر روشن کرد. گربه به نظر خواب می آمد.
- دخترک فکر همه چی رو
کرده بود، فک کنم برای همین بود که اونجور پر از انرژی بود و همه ش لبخند می زد و
سالم می اومد به نظر. احتمالا اینکه حالا می دونست می خواد چیکار کنه یه بار بزرگی
رو از ذهنش برداشته بود. بعدم هر کدوم از وسایلش که نمی خواست رو برد توی جعبه ی
آهنی وسط حیاط سوزوند. دفترچه خاطراتش، نامه هاش، که نامه های تو هم توش بود. این
کاراش برای من خیلی عجیب بود، از پرسیدم که چرا این چیزا همه رو داره می سوزونه.
ینی خب، همیشه حواسسش بود نامه های تو رو جدا یه جای امن بذاره که بلایی سرشون
نیاد و بتونه هی دوباره و دوباره بخوندشون. جوابش این بود که می خواد از شر همه
چیزای مربوط به گذشته خلاص بشه تا بتونه دوباره متولد بشه. و اون طوری که از لحنش
بر می اومد، دقیقا منظورش همون چیزایی بود که می گفت. به هر حال این کارش هم منطق
خودشو داشت، آخ نمی دونی چقد شاد و سرزنده بود، کاش می دیدیش.
بعدم که رفتیم شام
خوردیم، حموم کردیم. بعدم یه بطری شراب خوب که واسه همچین روزی نگه داشته بودیم رو
باز کردیم و من گیتار زدم. و خب حدس بزن چی؟ همون همیشگی: جنگل نروژی و میشل بیتلا. دو تا آهنگ محبوبش. جفت مون حالمون خیلی
خوش بود. بعدم برقا رو خاموش کردیم، لباس خواب پوشیدیم و رفتیم توی تخت هامون. یکی
ازون شبای دم کرده و گرم بود. پنجره ها کامل باز بودن اما خبری از یه نسیم خشک و
خالی هم نبود. بیرون مث مرکب سیاه بود. صدای جیرجیرکا می اومد و بوی چمنای
تابستونی همه جا پیچیده بود و نفس کشیدن رو سخت می کرد. یهو نائوکو شروع کرد از تو
حرف زدن. درباره ی اون شبی که با تو سکس داشت. اونم با جزییات کامل. چطور لباساش
رو در آوردی، چطور لمسش می کردی، چطور احساس کرد خیس شده، چطور رفتی توش. چقد
احساس دلپذیری بود. همه ش رو با جزییات کامل برام تعریف کرد. من ازش پرسیدم خب چی
شده که حالا داری اینا رو اینطور دقیق برام تعریف می کنی یهویی؟ ینی خب، تا اون شب
اون هیچ وقت از سکس با هم خیلی راحت صحبت نمی کرد. البته چندین بار توی جریان
تراپی ها با هم سکس حرف زده بودیم، اما همیشه
یه جورایی معذب می شد. اون
شب اما نمیشد جلوش رو گرفت، خب من خیلی تعجب کرده بودم.
بم گفت که نمی دونه چش
شده، گفت اگه حرفاش اذیتم می کنه می تونه بس کنه. منم بش گفتم که مشکلی نیس و اگه
دوس سداری راجع به چیزی حرف بزنه، بهتره حرف بزنه و من به هرچیزی که بخواد بگه گوش
میدم.
اونم خب ادامه داد به
قصه ش. وقتی رفت توی تنم، هیچ تصوری نداشتم که ممکنه چقد درد بیاد، اولین بارم بود
به هر حال. خیلی خیس شده بودم. همین طور سر خورد و رفت تو ولی ذهنم هنوز گیج بود و
هی می خواست داد بزنه درد داره، خیلی درد داره. دیگه رفته بود بود، فک می کردم
داره می رسه به تهش و دیگه نمیره تو. اما بعدش پام رو برد بالا و بیشتر فرو کرد
توم. یهو تموم تنم یخ کرد، انگار افتاده باشم تو یه استخر پر از آب یخ. دستا و
پاهام بی حس شدن و یه موجی از سرما توی تنم پخش شد. نمی فهمیدم چه اتفاقی داره می
افته. فک می کردم الانه که بمیرم و البته اصن هم برام مهم نبود. ولی بعدش انگار
متوجه شد دردم میاد و دیگه حرکت نکرد و همون طور بی حرکت موند توی تنم و شروع کرد
به بوسیدن همه ی تنم، موهام، گردنم، سینه هام. یه مدت طولانیِ طولااااانی همین می
بوسیدم. کم کم گرما برگشت به تنم و بعد دوباره آروم آروم شروع کرد به حرکت. آخ
ریکو، عالی بود، عاالی. حس می کردم الانه که مغزم ذوب بشه. دوس داشتم تا ته عمرم
همون طور بمونم، دوس داشتم بقیه ی عمرم رو بین بازوهاش بمونم. ینی می خوام بگم
انقد عالی بود.
خب من بش گفتم: اگه
انقد عالی بود، چرا با واتانابه نموندی و همین کارا رو هی هر روز تکرار نکردی؟
بم گفت: نه ریکو، من
می دونستم این اتفاق قابل تکرار نیست. می دونستم این حس یه چیزیه که فقط یه بار
سراغم اومده و دیگه هرگز نمیاد سراغم، میره که میره. یه چیزی یه بار توی همه ی
عمری بود اون اتفاق. قبل از اون هرگز همچین حسی نداشتم و بعد از اون تا همین حالا
هیچوقت همچین حسی سراغم نیومده. و خب ازین به بعد هم هیچوقت همچین حسی نخواهم
داشت. دیگه هیچوقت نمی تونم خیس بشم مث اون شب.
خب من بش توضیح دادم
که این اتفاق بین زنای جوون نادر نیست و معمولا با بیشتر شدن سن خوب میشه. که خب
اتفاقی که یه بار افتاده، حتمن بازم می افته. که منم اوایل ازدواجم همچین مشکلایی
داشتم.
ولی بم گفت: نه، این
ازونا نیس ریکو. دیگه هم نگرانش نیستم. دیگه هم نمی خوام کسی اون طوری بره توی
تنم. هیچ کس.
تورو آبجوش رو می خورد
و ریکو سیگار دوم را تمام کرده بود. گربه توی بغل ریکو کش و قوسی به به خودش داد و
کمی حالتش را عوض کرد و دوباره خوابید. به نظر می رسید ریکو نمی داند چطور ادامه
دهد، یک سیگار دیگر روشن کرد و گفت:
بعدش نائوکو شروع کرد
به گریه. من رفتم نشستم لبه ی تختش و موهاش رو نوازش کردم و گفتم: نگران نباش، همه
چی درست میشه. یه همچین دختر خوشگلی مث تو کلی مرد توی زندگیش میان که بغلش کنن و
خوشحالش کنن. نائوکو توی عرق و اشک غرق بود. رفتم و حوله آوردم و خشکش کردم، تموم
لباساش هم خیس شده بود، کمکش کردم درشون بیاره و براش عوضشون کردم. هی فکر بد نکنی
ها. ما خیلی موقعا با هم حموم می رفتیم، مث خواهر کوچیکم بود.
تورو گفت: می دونم، می
دونم.
- حالا به هر حال،
نائوکو گفت که بغلش کنم، من بش گفتم بابا خیلی گرمه، میپزی ها. اما نائوکو گفت این
آخرین باریه که هم رو می بینیم، منم خب بغلش کردم. بعدم خب یه کمی آرومتر شد.
دوباره خشکش کردم و لباس خوابش رو تنش کردم و گذاشتمش توی تختش. همین که سرش رسید
به بالشت خوابش برد. یا شایدم اداشو در آورد. اون شب خیلی نازنین بود، صورتش مث
صورت یه دختربچه سیزده چارده ساله بود که تا حالا تو عمرش یه ذره سختی هم نکشیده.
این چهره ش رو که دیدم منم آروم تر شدم و خوابم برد.
بیدار که شدم ساعت شیش
بود و اثری از نائوکو نبود. لباس خوابش افتاده بود اونجا اما شلوارش و کفش ورزشی
هاش و چراغ قوه ای که من نزدیک تختم میذاشتم نبودن. همون موقع فهمیدم یه اتفاقی
افتاده. خب اینکه چراغ قوه رو برده بود ملوم بود توی تاریکی رفته. سریع میز تحریرش
رو چک کردم و دیدم یه یادداشت گذاشته: "لطفا تمام لباس هام را به ریکو
بدهید." همه رو بیدار کردم و هر کدوم رفتیم یه گوشه رو بگردیم. همه جا رو
گشتیم، پنج ساعت طول کشید پیداش کنیم. طنابشم خودش با خودش برده بود.
ریکو آهش کشید و پشت
گربه را نوازش کرد.
تورو پرسید: کمی چایی؟
- بله، لطفا
تورو رفت آب گذاشت که
جوش بیاید و یک قوری چایی ساخت. بیرن آفتاب داشت پایین می رفت و سایه های عجیب و
غریب توی حیاط می ساخت.
- خب بعدشم که آمبولانس
اومد و نائوکو رو برد و پلیس اومد از من سوال جواب کرد. نه که حالا چیز خاصی برای
پرسیدن بود. واضح بود که یه خودکشی بوده و خب پلیس اصن از مریض آسایشگاه روانی چه
انتظاری جز خودکشی داره؟ همین که رفتن، من برات تلگراف زدم.
تورو گفت: چه مجلس ختم
غمگین و کوچیکی بود. به نظر میاد خانواده ش آزرده شده بودن که من فهمیدم نائوکو
مرده. مطمئنم نمی خواستن بقیه بفهمن دخترشون خودکشی کرده. احتمالا من اصن نباید
اونجا می بودم. همین اصن حالمم بدتر کرد. همین که برگشتم توکیو زدم به جاده.
- هی واتانابه، نظرت چیه
بریم یه قدمی بزنیم؟ بلکمم یه کمی خرید بکنیم واسه شام، خیلی گشنمه من.
- البته، غذای خاصی هست
که دلت بخواد بخوری؟
- هممم، قورمه سبزی.
خیلی ساله یه قرمه سبزی درست حسابی نخوردم. یه وقتایی خوابش رو می دیدم اصن. سبزی
خوب سرخ شده، لوبیای درست، اون روغن روش بعد از جا افتادن.
- حتمن می تونیم درست
کنیم، ولی خب من قابلمه مناسب ندارم برای پختنش.
- خودم میرم از صابخونه
ت قرض می گیرم، کاری نداره که.
ریکو رفت و چند دقیقه
بعد با قابلمه برگشت.
- خوبه، نه؟
- خوبه، بله.
همه ی وسایل لازم را
خریدند، به اضافه ی یک بطری شراب خوب. تورو می خواست حساب کند، اما ریکو اصرار
داشت همه چیز را خودش حساب کند.
- فقط یه لحظه فک کن
فامیل چی میگن خاله ی گرام بذاره خواهر زاده ش حساب کنه آخه؟ بعدم، من پول کم
ندارم، پس فکرشو نکن، دست خالی که آسایشگاه رو ول نکردم که.
قرمه سبزی را که بار
گذاشتند، ریکو گیتارش را برداشت و با آهنگی آرام از باخ شروع کرد به زدن. وقتی
ریکو گیتار می زد، شبیه دخترکی هفده ساله می شد که از دیدن یه پیراهن نو ذوق می
کند. نواختن قطعه را که تمام کرد به ستون تکیه داد و به آسمان نگاه کرد.
تورو گفت: یه کمی با
هم حرف بزنم عیبی نداره؟
- البته که نه، فقط
داشتم فک می کردم چقد گشنمه.
- نمی خوای بری شوهر و
دخترت رو ببینی تا اینجایی؟ فک کنم یه جایی توی توکیو باشن، نه؟
- نزدیکن، یوکوهاما. ولی
نه، نمی خوام برم دیدن شون. قبلا بهت گفته بودم، نه؟ برای خودشون بهتره که هیچ
تماسی با من نداشته باشن. تازه زندگی جدیدشون رو شروع کردن. در ثانی، اگه ببینم
شون می دونم حالم بد میشه. بهترین کار همینه که اصن نبینم شون.
ریکو از چقمدانش یک
باکس سیگار جدید در آورد، بازش کرد، یک بسته از توش برداشت. بازش کرد، و یک سیگار
گذاشت روی لبش، ولی روشنش نکرد.
- می دونی، به عنوان یه
انسان، من تموم شده م. این چیزی که توی می بینی و روبروطرات کسی هست که من یه روزی
بودم. اصل من سال ها پیش مرد، الان من بیشتر مث یه خاطره م.
- ولی ریکو، من از همینی
که الان هستی خوشم میاد. حالا خاطره ای یا هر چی. حالا نه اینکه حرف من تغییری
ایجاد می کنه، ولی خب، خیلی خوشحالم که لباسای نائوکو رو پوشیدی.
ریکو لبخند زد و
سیگارش را روشن کرد و گفت: به عنوان یه پسر انقد جوونی، خوب بلدی چطوری زنا رو
خوشحال کنی.
تورو کمی سرخ شد و
گفت: ولی فقط چیزی که واقعا توی سرمه رو میگم.
ریکو با لبخند گفت:
البته، می دونم.
ریکو هوای پر شده با
عطر قورمه سبزی را نفس کشید و گفت: بم بگو که خواب نمی بینم. غذا آماده بود و دو
تایی بدون حرف نشستند و تمامش را خوردند، سیگال هم که بوی غذا به دماغش خورده بود
آمد سر سفره و سهمی از گوشت ها بهش رسید. سیر که شدند به ستون تکیه دادند و به ماه
نگاه کردند.
تورو پرسید: سیر شدی؟
- کاملا. به نظرم توی
تموم عمرم هیجوقت انقد غذا نخورده بودم.
- حالا دوس داری چیکار
کنی؟
- یه سیگار بکشم و برم
حموم عمومی. موهام افتضاحه.
- یکی همین پایین خیابون
هست.
- واتانابه، بگو بهم اگه
عب نداره. با این دختره میدوری خوابیدی؟
- اگه منظورت اینه که با
هم سکس داشتیم، نه هنوز. تصمیم گرفتیم تا من وضعم روشن بشه دست نگه داریم.
- خب الان وضعیتت روشن
شده دیگه، نه؟
- ینی حالا که نائوکو
مرده؟ منظورت اینه؟
- نه، منظورم این نیس.
تو تصمیمت رو پیش از مرگ نائوکو گرفته بودی. که هیجوقت نمی تونی میدوری رو ترک
کنی. حالا نائوکو زنده بود یا نه، ربطی به تصمیمی که تو گرفته بودی نداشت. تو
میدوری رو انتخاب کردی، نائوکو مرگ رو انتخاب کرد. تو دیگه الان بزرگ شدی. پس باید
مسئولیت تصمیم هات رو به عهده بگیری، وگرنه همه چی رو خراب می کنی.
- ولی نمی تونم فراموشش
کنم. من به نائوکو گفته بودم براش صبر می کنم، ولی نکردم اینکارو. آخر کاری پشتم
رو کردم بهش. نه اینکه بخوام کسی رو سرزنش کنم، به هر حال این مشکل منه. به نظرم حتا اگه پشتم رو هم بهش نکرده بودم قضایا همین طور اتفاق می افتاد.
نائوکو مرگ رو انتخاب می کرد. ولی اون الان ربطی به اینکه من پشت کردم به نائوکو
نداره. من نمی تونم خودمو بخاطرش ببخشم. تو بهم میگی چیزی نیس، ولی خب رابطه ی من
و نائوکو هم اونطور ساده نبود. اگه خوب بهش نگاه کنی من و اون روی مرز مرگ و زندگی
با هم بودیم. از اولش هم همون طور بود.
- اگه به خاطر مرگ
نائوکو داری رنج میشکی، به نظر من این رنج رو تا عمرت حفظ کن. و اگه ازین رنج میشه
چیزی یاد گرفت، باید ازش یاد بگیری. ولی اون به کنار، باید با میدوری شاد باشی و
خوشحال. رنج تو ربطی به رابطه ی تو با اون نداره. اگه اون رو بیشتر از چیزی که تا
حالا رنجوندی برنجونی، شاید دیگه نشه درستش کرد. حالا هر چقدرم سخت، باید قوی
باشی. باید بزرگتر بشی. بالغ تر بشی. من آسایشگاه رو ول کردم و توی اون قطار مث
تابوت تا اینجا اومدم که اینا رو بهت بگم.
- می فهمم چی بهم میگی.
ولی هنوز آماده نیستم. ینی خب، آخه اون مجلس ختم غمگین رو ببین. هیشکی حقش نیس
اونطوری بمیره، هیشکی.
ریکو موهای تورو را با
دستش به هم ریخت و گفت: ما همه یه روز همون طور می میرم، من می میرم، توام میمیری.
ریکو و تورو فاصله ی پنج دقیقه ای تا حمام عمومی را قدم
زدند و وقتی برگشتند هر دو سبک تر بودند. تورو بطری شراب را باز کرد و شروع کردند
به نوشیدن.
ریکو گفت: هی
واتانابه، میشه یه لیوان دیگه بیاری؟
- البته، ولی چرا؟
- می خوایم مجلس ختم
خودمون رو برای نائوکو برگزار کنیم. برو و یه جعبه کبریت بیار، یه جعبه ی بزرگ.
تورو بزگترین جعبه ی
کبریت توی خانه را همراه یک لیوان آورد.
- خب حالا، هر آهنگی که
من می زنم تو یه کبریت روشن کن و بذار تا ته بسوزه. منم هر چی آهنگ یادم بیاد می
زنم.
تورو به آهنگ Dear Heart هنری
مانچینی شروع کرد.
- تو صفحه ی اینو برای
نائوکو گرفته بودی، نه مگه؟
- آره، برای کریسمش. آخه
این آهنگه رو خیلی دوس داشت.
- منم خیلی دوسش دارم.
نرم و قشنگه.
ریکو کمی دیگر از آن
آهنگ نواخت و بعد جرعه ای شراب نوشید و گفت: نمی دونم تا کاملا مست بشم چن تا آهنگ
می تونم بزنم. مجلس ختم خوبی میشه، نه؟ اونقدام غمگین نیس، نه؟
بعد ریکو رفت سراغ
بیتل ها. جنگل نروژی، Yesterday،
Michelle, Something. همین
طور که آهنگ می زد، همراش هم می خواند. بعد هم Here comes the sun را
اجرا کرد و بعد
The fool on the hill. هفت کبریت روشن شده بود.
ریکو گفت: هفت تا آهنگ
جرعه ای شراب خورد و
سیگاری کشید و گفت: اینا که ساختن این آهنگارو حتمن از درد و رنج زندگی آگاه بودن،
همین طور از وقار و ملایمتش.
و البته، این هایی که
ریکو می گفت جان لنون، پل مک کارتی و جورج هریسون بودند.
ریکو سیگارش را خاموش
کرد و دوباره گیتار را برداشت.
Penny Lane, Blackbird, Julia, Whane I'm 64, Nowhere
man, And I love her و Hey Jude
را اجرا کرد.
- چن
تا آهنگ شد؟
- چارده
تا.
ریکو گفت: تو چی؟ هیچ
آهنگی نمی تونی بزنی؟
- نه
بابا، من افتضاحم
- خب
افتضاح بزن
تورو گیتارش را برداشت
و کمی از Up on The Roof را زد. ریکو کمی استراحت کرد، سیگاری
کشید و شراب خورد. بعد نسخه ای از Pavanne for a Dying Princess از راول را اجرا کرد.
بعد از اجرای زیبایی کرد از Claire de Lune دبوسی.
ریکو گفت: جفت اینارو
بعد از مرگ نائوکو یاد گرفتم.
ریکو بعد چند آهنگ از
بکراک اجرا کرد: Close to you, Raindrops keep falling on my head, Walk on by,
بعد هم Wedding Bell Blues از لورا نایرو.
تورو گفت: بیس تا
تورو گفت: مث جعبه
موزیک انسانی شدم. استادام تو دانشگاه من رو اینجوری ببینن از حال میرن.
ریکو همین طور شراب می
خورد و سیگار می کشید و آهنگ می زد. شراب که تمام شد رفتند سراغ ویسکی. ریکو گفت:
شمارشت به کجا رسید؟ تورو گفت: چهل و هشت. ریکو Eleanor
Rigby را نواخت و آهنگ پنجاهم اجرای متفاوتی بود از جنگل
نروژی. بعد ریکو گیتار را زمین گذاشت و
دست هاش را کمی استراحت داد و گفت: به نظر کافیه، ها؟
- کافیه..
معرکه س.
ریکو توی چشم های تورو
نگاه کرد و گفت: حالا به من گوش کن واتانابه. ازت می خوام اون مجلس سختم کوجچیک و
غمگین را کامل فراموش کنی. به جاش این مجلس معرکه ی ما رو تو خاطرت نگه دار.
تورو سرش را تکان داد.
ریکو گفت: اینم یکی
دیگه حسابی محکم کاری بشه. و به عنوان آهنگ پنجاه و یکم فوگ محبوبش از باخ را
نواخت.بعد با صدایی که کمی از نجوا بلندتر بود گفت: نمی خوای با هم یه کاری بکنیم
واتانابه؟
تورو گفت: چه عجیب. من
داشتم به همین فک می کردم.
تورو و ریکو رفتند توی
خانه و پرده ها را کشیدند. اتاق که تاریک شدن، انگار که طبیعی ترین کار دنیا، تورو
و ریکو شروع کردند به لمس بدن همدیگر. تورو بلوز و شلوار نائوکو را از تن ریکو در
آورد و بعد هم لباس زیرش را از پاش بیرون آورد.
ریکو گفت: من زندگی
عجیبی داشتم. ولی هیچوقت فک نمی کردم یه روزی لباس زیرم رو یه پسری نوزده سال از
خودم کوچیک تر در بیاره.
- دوس
داشتی خودت درش بیاری؟
- نه،
ادامه بده... ولی وقتی تموم اون چین و چروک ها رو دیدی زیاد شوکه نشو
- چین
و چروک هات رو خیلی دوس دارم
- اشکمو
در میاری آ
تورو شروع کرد به
بوسیدن ریکو و حواسش بود که لب ها و زبانش مسیر چین و چروک ها را طی کنند. سینه
های ریکو سینه های یک دختر بچه تازه بالغ بود. تورو سینه هاش را نوازش کرد و نوک
شان را لای دندان هاش گرفت و در همان حال یک انگشتش را میان پای گرم و خیس ریکو فرو
کرد.
- هی
واتانابه، اشتباه گرفتی، اون فقط چین و چروکه ها
- باورم
نمیشه یه همچین موقعی هم شوخی می کنی
- ببخشید...
ترسیدم فقط... خیلی ساله این کار رو نکردم... شدم مث یه دختربچه ی هیفده ساله که
رفته دیدن یه پسری توی اتاقش و یهو دیده لخت شده
- راستش
رو بخوای منم حس می کنم دارم به یه دختر هیفده ساله تجاوز می کنم.
همان طور که یک انگشت
تورو توی چین و چروک ریکو بود، لب هاش روی گردن و گوش هاش حرکت می کرد و با انگشت
دست دیگرش نوک یکی از سینه هاش را گرفته بود. همین که نفس های ریکو سنگین تر شد و
نبضی توی گلوش شروع کرد به زدن تورو پاهای ریکو را از هم باز کرد و به راحتی رفت
توی تنش.
ریکو به نجوا گفت: نمی
خوای که حامله م کنی، درسته؟ حواست هست دیگه؟ نه؟ اگه تو این سن و سال حامله بشم
خیلی اسباب خجالته
- نگران
نباش... راحت باش فقط
ریکو آه عمیقی کشیده
بود و عضله هاش پاش منقبض شده بود که تورو توی تنش ارضا شد.
- ببخشید،
نمی خواستم اینطوری بشه
- هی،
احمق نباش. طوری نیس. همیشه نگرانی ها
- آره
خب
- با
من نباش حدقل. خوب بود؟
- عالی
بود، اونقد که نتونستم خودمو کنترل کنم.
- الان
که وقت کنترل نیست. خوب بود، برای منم عالی بود.
- می
دونی ریکو
- چی
رو؟
- باید
یه دوست پسر جدید پیدا کنی، معرکه ای. حیف میشه و الا
- خب
این نکته رو در نظر می گیرم. ولی نمی دونم توی آشیکاوا هم دوس پسر اینا رسم هس یا
نه
چند دقیقه بعد تورو
دوباره آماده بود. همان طور که توی بغل هم در حال عشقبازی بودند با هم حرف می
زندند و تورو از همین حرف زدن هم خیلی لذت می برد. تورو چیز خنده داره گفتی و ریکو
خندید و گفت: آخ این حرف نداشت.
توروگفت: تغییر حالت هم بد نیستا. ریکو گفت: چرا امتحان نمی کنی پس؟ تورو ریکو را
بلند کرد و شروع کرد به صورت چرخشی حرکت کردن و بعد از چند لحظه باز ارضا شد.
آن شب تا صبح چهار بار
با هم عشقبازی کردند.
- آخ
واتانابه، اونقد خوب بود که فک می کنم دیگه اصن لازم نیس تا ته عمرم ازین کارا
بکنم. بگو بهم، بگو که واقعیه، خواب نیس... بگو بهم که بسه دیگه.. هر چی لازم بود
توی زندگیم انجام دادم... از حالا فقط استراحت
- هیشکی نمی دونه کی وقت
استراحته
تورو خیلی سعی کرد
ریکو را متقاعد کند که با هواپیما تا آشیکاوا برود ولی ریکو اصرار داشت تا آنجا با
قطار برود.
- اون شناوری که می بره
هوکایدو رو خیلی دوس دارم، بعدم دوس ندارم تو این هوا پرواز کنم.
تورو ریکو را تا
ایستگاه اونئو برد. دو تایی روی نیمکتی نشستند تا وقت حرکت قطار برسد. ریکو همان
لباس هایی تنش بود که وقت رسیدن به توکیو پوشیده بود.
ریکو پرسید: واقعا فک می
کنی آشیکاوا جای خوبی نیس؟
- شهر قشنگیه که. به
زودی میام اونجا دیدنت
- واقعا؟
- و برات نامه می نویسم.
- خیلی نامه هات رو دوس
داشتم. نائوکو تموم نامه هایی که براش فرستادی رو سوزوند. نامه های به اون نازنینی
رو
- نامه ها که فقط یه مشت
کاغذن. می سوزونی شون. اما اون چیزی که توی قلب آدم می مونه، می مونه. اونه که
هیچوقت از بین نمیره.
- می دونی واتانابه،
راستش می ترسم که تک و تنها برم آشیکاوا. پس لطفا برام نامه بنویس. هر موقع نامه
هات رو می خونم حس می کنم بغل دستم نشستی.
- اگه این چیزیه که تو
می خوای، همیشه برات نامه می نویسم. ولی نگران نباش. من میشناسمت. همه چی رو ردیف
می کنی.
- یه چیز دیگه، حس می
کنم یه چیزی چسبیده توی تنم. به نظرت خیاله؟
تورو با لبخندی گفت:
خاطره س... ریکو هم لبخند زد و گفت: فراموشم نکنی آ.
- هیچوقت، هیچوقت
فراموشت نمی کنم.
- شاید دیگه هیچوقت هم
رو نبینیم، ولی هیچ مهم نیس من کجا باشم. همیشه به یاد تو و نائوکو هستم. همیشه
ریکو این ها را که می
گفت اشک می ریخت و تورو پیش از آنکه متوجه شود چه می کند ریکو را بغل کرده بود و داشت لب هاش را می بوسید. مردم توی ایستگاه با
تعجب نگاه شان می کردند اما تورو به نظر اهمیتی نمی داتد. با خودش فکر می کرد که
زنده است و باید به زندگی ادامه دهد، نباید دیگر نگران این جور چیزها باشد.
ریکو که داشت سوار
قطار می شد گفت: خوشحال باش. هر نصیحتی که به نظرم می اومد بهت گفتم. چیزی برای
گفتن نمونده. فقط خوشحال باش. سهم من و نائوکو از خوشحالی مال توئه. تورو و ریکو
چند لحظه دست های هم را گرفتند و بعد قطار رفت.
تورو به میدوری زنگ زد.
- باید باهات صحبت کنم.
هزار تا چیز هست که می خوام بهت بگم. تموم چیزی که ازین دنیا می خوام تویی. می
خوام ببینمت و با هم حرف بزنیم. می خوام من و تو، دو تایی، همه چیز رو از اول شروع
کنیم.
میدوری بعد از سکوتی
طولانی جواب داد. سکوتی که جمع صدای تمام باران هایی بود که از اول دنیا روی علف
های تازه چیده شده باریده بود. تورو پیشانیش را شیشه ی تلفن عمومی فشار می داد و
چشم هاش را بسته بود. بالاخره میدوری گفت: تو کجایی؟
تورو با خودش فکر کرد،
من کجام؟ همان طور که گوشی توی دستش بود سرش را بالا آورد و دور و برش را نگاه
کرد. من کجام؟ نمی دانست. هیچ نمی دانست. اینجا کجاست؟ نمی دانست. مردم و چیزها بی
شکل در حرکت بودند و تورو دوباره و دوباره ازین جایی که هیچ جا نبود میدوری را صدا
کرد.