کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

1472

یک‌بار که از زغال سنگ پُر کنی این اجاق را سیزده ساعت تمام می‌سوزد و اتاق را برای بیست و چهار ساعت گرم نگه می‌دارد. این را از روی تجربه فهمیدم بودم. تجربه‌ای که توی بیست و چهار ساعت بدست آمده بود. دو ساعت از آن سیزده ساعتی که دانه‌های زغال‌سنگِ مث لوبیاچیتی سرخ‌شده می‌سوختند بهشان زل زده بودم. یازده ساعت دیگر خواب می‌دیدم که انعکاس سرخی را توی مردمک‌هایی تماشا می‌کردم.

انعکاس زیبا را حتما آینه‌های شفافِ تخت خلق نمی‌کنند، که آنها روایت‌گر آنچه هستند که هست، و آنچه که هست، کی زیبا بوده است.  اسم‌هایی که از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم می‌شوند، چشم‌هایی دارند که زیباترین انعکاس‌ها را می‌آفرینند. تقارن به همراه تناسب، خود منشا زیبایی‌ست. تقارن و تناسب اما، معمولا خالی است از هیجان غافلگیری، که همه چیز قابل پش‌بینی‌ست و معلوم از پیش. زیبایی آنجا تکمیل می‌شود که تقارن و تناسب را با حیرت در هم بیامیزیم. مثل خواب‌های آن یازده ساعت.

1471

برای او چیزی خارج از کلمات وجود ندارد. می‌تواند یک واژه را قاب بگیرد آویزان کند یک گوشه توی سرش، توی دلش، و ساعت‌ها زل بزند بهش. می‌تواند با تکرار یک عبارت هفته‌ها را سپری کند. چیزهای خارج از دنیای کلمات، اگر هم باشند، معنایی ندارند. در هنگام وقوع بی‌‌محتوا و بی‌اصالت‌اند. آنچه بهشان معنا و اصالت می‌بخشد رسوب‌ شدن‌شان در گذر رود زمان بر بستر واژه‌هاست. سرنوشت او را کلمات رقم می‌زنند. 

1470

هر روز به دیوار کنار تخت یک تابلو اضافه می‌کنم. پیش‌تر دو تا بود روی آن دیوار، هر دو با آینه‌ای وسطشان. جدیدها هیچکدام آینه ندارند. تمام بار سقف انگار روی دوش همین یکی‌ست و سه تای دیگر فقط روزها آفتاب می‌گیرند و شب‌ها سوت می‌زنند. این یکی اما یک کلمه حرف نمی‌زند. لبخند هم نمی‌زند. مثل سیمان خشک شده‌ی رنگ خورده نگاه می‌کند فقط. هر تابلوی نو یک میخ می‌خواهد، حداقل. به میخ‌ها هم واکنش نشانی نشان نمی‌دهد. آینه‌ای شده برای خودش.

۱۳۹۱ دی ۸, جمعه

1469

از پوسته‌ی تخم‌مرغ شکننده‌تر،
شب را صبح می‌کنم.
تا املتِ روی میز صبحانه.

1468

پادگان‌ترین لحظه‌ها هم
تمام می‌شوند،
برای سربازِ وظیفه.

رنجِ نه از سرِ وظیفه
می‌ماند تا همیشه.

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

1467

+ have you ever noticed that? when you spray the deodorant on the mirror in the bathroom fast and short, it leaves a heart-like shape

- should it be the mirror in the bathroom? won't work with the one in bedroom?

+ I don't think so, where else would be steamy in house?

- it needs steam?

+ sure! that reveals the forgotten history 

- and the deodorant?

+ it's written on it: Fa Deodorant, Fantasy Moments, 24 h Deo.

- so, it's why it leaves a fantasy effect?

+ would be, but do you see the point?

- which?

+ it doesn't matter whose mirror is that, or whose finger sprays the deo

- or whose finger is on the trigger

+ makes sense 



1456

یک دوره‌ای بود شب می‌خوابیدی، صبح بیدار می‌شدی یک‌هو توی زمین لم‌یزرع‌ات نفت پیدا می‌شد، طلا پیدا می‌شد، یک‌شبه همه چیز زندگی از این رو می‌شد به آن رو. الان اما همه‌ی نفت‌ها و طلاها پیدا شده‌اند. هیچ چیز نمانده الا زمین‌های لم‌یزرعِ  تهی از هرچیز. که مال ماست، چون کسی نخواسته‌شان. حالا فقط زمین هم نیست، زمان هم همین‌جور است. از یک سنی به بعد هر چه بوده یافت شده. وقت مصرف است و مُردن.

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

1451

از دور که پیرزن رو دید نُچ نُچی کرد و سریع رفت تو خونه، اما هنوز در رو نبسته بود که صدای در زدن اومد، با اکراه رفت و در رو باز کرد. پیرزن پشت در بود. پیرزن سلام کرد و منتظر جواب نشد و هیکل بزرگش رو کشید توی خونه و نشست روی صندلی. به عنوا میزبان رفت و یه فنجون چایی برای مهمونش ریخت و نشست روی صندلی روبروش. پیرزن همین طور که چایی رو می خورد و از زمین و زمان حرف می‌زد چشمش افتاد به کیک تازه پخته شده‌ای که لب پنجره داشت سرد می‌شد. یهو دستشو کشید به شکم بزرگش و گفت: بچه گشنه‌س!!!

میزبان که از این عادت پیرزن با خبر بود، رفت و یه تیکه بزرگ از کیک برید و گذاشت جلوش. پیرزن توی یه چشم به هم زدن کیک رو توی دهنش ناپدید کرد و در حالی که داشت دهنشو با پشت دستش پاک می‌کرد، سعی کرد از رو صندلی بلند شه. اما خب بلند شدن از صندلی با هیکلی که اون داشت با یه دست ممکن نبود، میزبان رفت و بهش کمک کرد و دو تایی هر جوری بود دوباره واستوندن پیرزن رو که خدافظ کرد و رفت سمت پایین خیابون. یه کمی جلوتر در خونه یه دوست دیگه‌ش رو زد و رفت تو. هنوز پنج دیقه با هم حرف نزده بودن که پیرزن دوباره دستی به شکمش کشید و گفت:‌ بچه گشنه‌س!!! این یکی میزبان گرچه هنوز آثاری از دوران شکوه و فخر دَرِش مونده بود، اما خونه‌ی محقرش داستانِ زندگی فقیرانه‌ی این روزاش رو می‌گفت. اونم جزو خونواده‌هایی بود که توی جنگی که حالا تموم شده بود ثروت خودشون رو از دست داده بودن و حالا محتاج بودن به نون شب، اما خب، هنوز اخلاق‌های قدیمی رو حفظ کرده بودن. پیرزن میزبان پا شد و هیکل نحیفش رو خم کرد و از توی کشوی پایینی کابینت آشپزخونه یه نصفه بسته بیسکوییت قدیمی آورد بیرون و با لبخند گذاشت روبروی مهمونش! پیرزن چاق هم همه بیسکوییت‌ها جز یکی رو چپوند توی دهنش و هنوز داشت می‌جوید اونا رو که خدافظی کرد و رفت.


پیرزن همین‌طور طبق برنامه روزانه‌ش یکی یکی به رفقای قدیم و جدیدش سر می‌زد و هر جایی که می‌رسید، میزبان‌ها با شنیدن بچه گشنه‌س، می‌فهمیدن وقتشه که یه چیزی بریزن تو شکمش!! اصن دیگه همه به همین اسم بچه گشنه‌س میشناختنش! دوستاش ازین اخلاقش به ستوه اومده بودن و مغازه‌های محل از قنادی و بقالی گرفته تا قصابی و میوه فروشی خیلی‌ام این اخلاقش رو می‌پسندیدن! چون همون قدری که خرید می‌کرد، حین خرید می‌خورد!! دوستاش اما هیچ‌وقت بهش بی‌احترامی نمی‌کردن، تقریبا هفتاد ساله بود و خونواده‌ای هم نداشت، از طرفی ثروت کافی برای پرداخت همه‌ی خریدهاش داشت، انگار که جنگ اثری متفی رو زندگیش نذاشته بود که هیچ، اثرات خیلی مثبتی هم داشت.

هر روز هفته رو به خرید یه چیز اختصاص داده بود. با اینکه کسی می‌اومد و براش آشپزی می‌کرد و باید وسایل آشپزی رو هم خودش تهیه می‌کرد، خریدهای خوردنی خوردنی خونه رو خودش می‌کرد. از بس که خوردن رو دوست داشت. 

یکی از روزهایی که از گردش روزانه‌ش و ناخونک زدن به رفقاش بر می‌گشت و با شکمی که قد یه لقمه نون‌پنیر هم جا نداشت، داشت به زور از پله‌های میرفت بالا که برسه خونه‌ش و به این فکر می‌کرد اگه یه روزی برسه که دیگه از بین نرده‌ها نتونه رد بشه چی، یه کسی از پایین پله‌ها صداش کرد:‌ سلام خانم!!!

وقتی کسی بهش می‌گفت خانم خیلی خوشش می‌اومد. برگشت به سمت صدا و لبخند زد. یه زن میانسال خیلی کوچیکی رو دید که پایین پله‌ها ایستاده بود و بهش لبخند می‌زد. انگار که ماه و زمین! ماهِ پایین پله‌ها که علیرغم سنش، موهاش از موهای خورشید بالای پله‌ها خیلی سفیدتر بود گفت: من تازگی اومدم توی این اتاق پایینی. خوشحال میشم یه چایی با هم بخوریم! و خب، خوردن کلمه‌ای بود که پیرزن هرگز در مقابلش مقاوتی نمی‌کرد. پله‌ها رو یکی یکی با دقت رفت پایین.

توی خونه زن همسایه تقریبا هیچی نبود. یه میز با یه قوری و دو تا فنجون روش، دو تا صندلی کوچیک، یه اجاق گاز که روشن بود، یه مقدار کاموا که روی یکی از صندلی‌ها بود و یه مقدار چوب کنار اجاق که بغل یه مقدار خاک اره افتاده بودن روی زمین، انگار که خاک‌اره‌ها جای خواب باشن. پیرزن اما توجهش به هیچ‌کدوم اینا نبود. به زور خودشو توی صندلی جا کرد و منتظر چایی موند. 

زن همسایه فنجون‌ها رو پُر کرد و یکی رو به پیرزن تعارف کرد. پیرزن نگاهی به فنجون اندخت، شکل مایع توش شبیه هیچ‌کدوم از چایی‌هایی که تا حالا خورده بود نبود. یه رنگ بنفش روشن داشت، یاسی نه، اما بنفش تیره هم نبود. بوش اما خوب بود، و خب، هر چی باشه خوردنی بود. پیرزن فنجون رو یه نفس خورد و زن همسایه در حالی که داشت دوباره فنجون پیرزن رو پُر می‌کرد، گفت: می‌دونید، من زنِ اون جوونی هستم که پارسال توی این اتاق زندگی می‌کرد. توی جنگ شهر ما تقریبا از بین رفته بود و خونواده‌ی من و اون هر دو کشته شده‌ن. کاری پیدا نمی‌شد، می‌گفتن توی شهرای بزرگ کار بیشتر پیدا میشه. اما خب، خرج زندگی دو نفر توی شهر بزرگ زیاد بود. قرار شد اون بیاد یه مدت اینجا کار کنه و پول جمع کنه، تا بعدا منم بیام پیشش. توی این مدت منم چیز میز می‌بافتم. می‌دونید که، کلاه! دستکش! شال گردن! هر چیزی!! 

همین طور که زن همسایه داشت قصه‌ش رو تعریف می‌کرد یهو یه صدای بلندی از شکم پیرزن بلند شد!! زن همسایه یهو حرفش رو قطع کرد و گفت:‌ آخ آخ منو ببین! مهمون دعوت کردم اون وقت دارم براش قصه می‌گم. باید یه چیزی برای خوردن بیارم. اینو گفت و رفت سمت اجاق. درش رو باز کرد و کیک مانندی رو از توش در آورد و گذاشت روی میز.

پیرزن که از صداش شکمش تعجب کرده بود به ظرف روی میز نگاه کرد. براش عجیب بود، از صُب کلی چیز خورده بود و اصلا گشنه‌ش نبود، ملوم نبود شکمش برای چی صدا میداد. ولی به هر حال، از همچین چیزی که نمی‌تونست بگذره! تازه از فر در اومده! تازه! داغ!!! دوباره به ظرف نگاه کرد! شکل هیچ کیکی که دیده بود تا حالا نبود. تقریبا میشه گفت سفید بود، انگار که هنوز خام باشه، با چنگال یه تیکه‌ش رو خورد، برعکس شکل نپخته‌ش خیلی‌ام خوشمزه بود. لبخنده زد و بشقاب پُر از شیرین رو از زن همسایه گرفت.

زن همسایه که چاییش هنوز توی فنجونش بود ادامه داد:‌ خلاصه! اون اومد شهر و من موندم کلافای کاموا! می‌دونی، کاموا رو تنهایی کلاف کردن خیلی سخته! خیلی! ولی خب، چاره چیه!! باید کنار اومد با شرایط، باید دووم آورد. ولی خب، همه چی بازم بدتر شد. سه ماه بود که نامه‌های هر ماهه‌ش نمی‌رسید. خیلی نگران بودم. کسی رو هم نمیشناختم که ازش خبری بگیرم. این شد که شیش ماه پیش خودم اومدم شهر دنبالش. بعد از کلی پرس و جو فهمیدم اعدامش کردن!!

پیرزن که بیشتر حواسش به شیرینی‌ها بود تا حرفای زن، گفت:‌ اعدام؟! چرا؟! زن همسایه گفت: حقیقتش خودمم نفهمیدم. رفتم پیش همکارهاش و ازشون پرس و جو کردم. به نظر میرسه چون اهل اینجا نبود و زبون و قیافه‌ش با مردمای این شهر فرق می‌کرد هر اتفاقی که توی این محله می‌افتاد اولین نفر یقه‌ی اونو می‌گرفتن. اون‌جور که همکاراش می‌گفتن یه تعداد از همسا‌یه‌هام آتیش بیار معرکه بودن. تا اینکه یه بار از طلافروشی‌ای که نزدیک اینجاس دزدی میشه و توی اون جریان یه نفر هم کشته میشه. بازم میان یقه این بیچاره رو می‌گیرن. بدون محاکمه دست و حسابی، بی خود و بی جهت، فقط چون بی کس و کار بود و پول گرفتن وکیل نداشته اعدامش می‌کنن. 

انگار دیگه پیرزن که دیگه حواسش کامل پی خوردن بود و دیگه حتا اون اظهار نظرهای الکی که یعنی دارم بهت گوش می‌دم رو همی نمی‌کرد، مخاطب نبود. زن همسایه با خودش حرف می‌زد: وقتی گریون و زر برگشتم شهر خودمون و روز و شبخ ودم رو لعنت می‌کردم که اون رو تنها فرستادم پی کار. هی به خودم می‌گفتن نکنه واقعا رفته باشه دزدی؟! نکنه واقعا یکی رو کشته باشه؟! فقره دیگه! ملوم نیس آدم دس به چه کارایی می‌زنه.

به هر حال، بعد از چند هفته، یه روز یکی از رفقاش اومد پیشم. اومده بود برای عذرخواهی! می‌گفت عذاب وجدان مجبورش کرده بیاد. برام تعریف کرد که اون عصری که دزدی شده بود شوهرم پیش اون بود. اما خب، اون ترسیده توی دادگاه شهادت بده. آخه صاحب اون جواهرفروشی یکی از آدمای با نفوذ و ثروتمند بود. یکی بود که خودش شوهرم به عنوان مقصر معرفی کرده بود. و خب، خونه‌ش هم نزدیک شوهرم بود! اونم ترسیده بود! ترسیده بود بره شهادت بده و پای خودشم گیر بشه. هیچی که حساب کتاب نداشت! یهو اونم اعدام می‌کردن.

حقیقتش، من اون رو مقصر نمی‌دونستم. اونم یه بدبختی بود مثل ما. اما اون روز کامواهایی که همه‌شون رو تنها کلاف کرده بودم زدم زیر بغلم و اومدم توی خونه‌ای که شوهرم توش بود. می‌دونید برای چی خانم؟‌

پیرزن که اصلا حواش نبود یهو گفت:‌انتقام؟! صدا بیشتر ازون که از توی گلوی پیرزن در بیاد، انگار از توی شکمش در اومد. دهن پیرزن که پر بود از شیرینی، جای حرف نداشت! زن همسایه اما سرش پایین بود، گفت: انتقام؟! ملومه که نه!! انتقام یعنی مقابله به مثل. یعنی مثل اون کاری که در حقم شده رو انجام بدم. اما این کافی نیست، اصلا کافی نیست. باید خیلی بیشتر باشه، خیلی. می‌فهمید خانم. خیلی...

زن همسایه سرش رو که بلند کرد پیرزن رو دید که داشت سعی می‌کرد از تو صندلیش بلند شه، اما هیچ جور نمی‌تونست. بلند شد و رفت بهش کمک کرد و دستش رو گرفت. پیرزن برای شیرینی و چایی تشکر کرد و رفت سمت در. زن همسایه با لبخند بدرقه‌ش کرد و گفت: منم زیاد اینجا موندگار نیستم. تا وقتی این دو تا شال و کلاه رو تموم کنم، یکی سیاه، یکی سفید، و با انگشتش به کامواهایی که روی صندلیش بود اشاره کرد.

پیرزن رفت توی خونه‌ش و نشست پای تلویزیون. دو تا سگش هم طبق معمول پایین پاش دراز کشیده بودن و باهاش تلویزیون نگاه می‌کردن. امروز اما انگار یه چیزی‌شون می‌شد. یه دیقه آروم نمی‌گرفتن. همه‌ش داشتن پارس می‌کردن. انگار که غریبه‌ای دیده باشن. پیرزن هی دور و بر رو نگاه کرد اما خبری نبود. از یه طرف داشت از دست سگا سرسام می‌گرفت، از طرفی حس می‌کرد از شکمش صداهای عجیب غریب میاد. باورش نمی‌شد! گشنه‌ش بود. معمولا وقتی از گردش روزانه‌ش بر می‌گشت دیگه تا موقع شام گشنه‌ش نمی‌شد اما الان هنوز پنج بعدازظهر هم نشده بود، اما حس می‌کرد دیگه توانشو نداره! باید چیزی می‌خورد. آشپزش هنوز نیومده بود که شام بپزه و خب توی خونه‌ش هیچوقت خوراکی یافت نمی‌شد. همه رو می‌خورد، چیزی باقی نمی‌ذاشت. 

دید دیگه تحمل نداره، با خودش گفت: خب! میرم بیرون! هم یه چیزی می‌خورم هم دو دیقه از دست صدای این سگا خلاص میشم! انگار جن گرفته‌شون!! با خودش گفت:‌ این زن همسایه خیلی مهربون به نظر می‌اومد. بهتره سگام رو بدم بهش مراقب‌شون باشه تا من برم و بیام! این شد که رفت و سگ‌ها رو سپرد به همسایه مهربونش و خودش رفت بیرون.

همین طور که شکمش صداهای عجیب می‌داد و گشنه‌گی امونش رو بریده بود رفت سمت مغازه‌ها. اولین مغازه‌ای که دید قصابی بود. مکث نکرد و رفت تو. قصاب داشت یه مقدار گوشت رو می‌برید و بدون اینکه نگاه کنه کی اومده تو مغازه از مشتریش خواست چن لحظه صبر کنه تا کارش تموم شه. قصاب که کارش تموم شد رفت پشت دخل که به مشتری برسه. اما با یه هیکل بزرگ مواجه شد که پشت‌اش بهش بود و شونه‌هاش می‌لرزید. انگار که داره گریه می‌کنه. گفت:‌ معذرت می‌خوام، می‌تونم کمک‌تون کنم؟! اما هیکل تکون نخورد! قصاب آروم دستش رو شونه پیرزن گذاشت که یهو پیرزن برگشت. دهنش می‌جنبید و قصاب وقتی بهتر نگاه کرد یه تیکه سوسیس دید که کنار لب پیرزن چسبیده بود! یهو چشمش افتاد به ظرف سوسیس روی پیشخون که نصفه‌ش نبود! پیرزن یهو یه خنده بلندی کرد و مشت پول از توی کیفش انداخت روی پیش‌خون و از در پرید بیرون.

خودشم باورش نمی‌شد چش شده! دو دیقه نتونست صبر کنه قصاب کارش تموم شه. سوسیس‌ها رو خام خام خورده بود. اونم اون همه. سعی کرد بره خونه. با خودش گفت:‌ باید یه کم بخوابم! اینجوری حتما خوب میشم! فردا مث هر روزم میشم. رفت و سگ‌هاش رو از زن مهربون همسایه گرفت و مستقیم رفت توی تختش. اما سگ‌ها همین‌که دیدنش انگار که غریبه‌ای کسی باشه شروع کردن به پارس کردن. یه دیقه هم ساکت نمیشدن! بالاخره طاقتش طاق شد. بلند شد و سگا رو انداخت تو انباری و در رو قفل کرد و رفت توی تخت. اما صداش شکمش هی و هی بیشتر میشد. باورش نمیشد که هنوز گشنه‌ش باشه. هی سعی می‌کرد بخوابه اما نمی‌شد. یه کم توی خونه راه رفت. باز رفت توی تخت. اما هر چی میگذشت بیشتر گشنه‌ش می‌شد. انقدر به خودش پیچید تا صبح شد. می‌خواست بره بیرون و یه چیزی پیدا کنه واسه خوردن که یاد سگاش افتاد. با خودش گفت: بیچاره‌ها. از دیشب حتما توی انباری خیلی بشون سخت گذشته. بذار اونا رو آزاد کنم بعد برم. رفت و در انباری رو باز کرد، اما توش اثری از سگاش نبود. انگار غیب شده بودن! هر گوشه‌ای رو نیگا کرد اثری ندید از سگا که ندید، همه جا انگار به یه چیز سیاهی پوشیده شده بود! چراغ رو که روشن کرد، دید اون چیز سیاه خون خشک شده‌س. تموم در و دیوار انباری پر از خون بود. اما اثری از سگ‌ها نبود. مطمئنا سگا از توی اتاقک فرار نکرده بودن. راه فراری نبود آخه. اما شکمش بهش فرصت فکر کردن به این چیزا روی نمی‌داد. صداهای عجیبی غریبی ازش می‌اومد بیرون که تا حالا سابقه نداشت! 

رفت توی خیابون، از جلوی خونه‌ یکی از دوستاش با عجله رد شد. دوستش که دید امروز نیومد تو با خودش گفت: ینی بچه‌ش امروز گشنه نیس؟! و با خودش خندید!! پیرزن اما مثل دیوونه‌ها داشت توی خیابون راه می‌رفت تا اینکه چشمش افتاد به قنادی!! با همه توانی که داشت دوید سمت در، اما دیگه نمی‌تونست از در بره تو. انگار لحظه به لحظه داشت چاق تر می‌شد. هر چی تلاش کرد هیکلش از در رد نمی‌شد. انقدر حالش بد بود که حتا به این فک نکرد اینکه تا دیروز راحت می‌رفت تو قنادی، چرا امروز نمی‌تونه بره!!! به تنها چیزی که می‌تونست فک کنه غذا بود. از در اومد کنار و رفت جلوی ویترین مغازه واستاد و یهو خودشو پرت کرد توی ویترین. تموم شیشه‌ها خورد شد و پیرزن وسط کیکا و شیرینی‌ها و خامه‌ها فرود اومد. تیکه‌های شیشه‌ها که پرتاب شده بود، چن نفری رو زخمی کرد بود، اما پیرزن اونقدر وحشیانه هر چیزی که به دستش می‌رسید توی دهنش فرو می‌کرد که کسی جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت. وقتی دیگه چیزی برای خوردن نبود، پا شد و راه افتاد سمت خونه‌ش. تازه رسیده بود به پله‌ها که دید نمی‌تونه بره بالا! دیگه توی فاصله‌ی بین نرده‌ها و دیوار جا نمی‌گرفت. مشغول کلنجار رفتن بود که پلیس سر رسید. هشت تا مامور پلیس به زور انداختنش توی ماشین و بردنش.

زن همسایه که تازگی اومده بود سخت مشغول بافتن شال و کلاه بود و همزنان صدای حرف زدن زنای همسایه که توی راه پله با هم حرف می‌زدن می‌رسید به گوشش: شنیدین؟! میگن دیوونه شده بود! میگن هر چی توی شیرینی فروشی بوده خورده! حتا خواسته بچه‌ای که بغل مامانش بوده رو بخوره که پلیسا سر رسیده‌ن!!! اون یکی گفت:‌ حالا تموم شیرینی‌ها رو خورده باشه یه چیزی! بچه آخه؟! بعدم پلیسا که اینجا گرفتنش! چرا الکی شایعه درس می‌کنی؟! اون یکی گفت:‌ بالاخره یه چیزی بوده! میگن سگاش منفجر کرده! تیکه تیکه کرده! پلیس بقایای لاشه تیکه تیکه شده‌شون رو توی انباریش پیدا کرده!!! اون یکی گفت: ولی دیگه نمیاد بگه: بچه گشنه‌ش ها!! نشد این بچه‌ش به دنیا بیاد ببینیم چه شکلیه!!! ده سال بود هی می‌گفت بچه‌ گشنه‌ش!!! اون یکی گفت: والا! پیرزن هفتاد ساله خجالت نمی‌کشید!! بعدم همه با هم زدن زیر خنده!!

زن همسایه اما همین طور تند و تند مشغول بافتن بود...

دو روز گذشته بود از روزی که پیرزن دستگیر شده بود. فرمانده پلیس یه مقداری از دستگیر کردنش وحشت داشت. به هر حال پیرزن با نفوذ و ثروتش می‌تونست هر آن کلک رییس پلیس و حتا رییسش رو بکنه! اما خب، با خودش می‌گفت:‌ ما بیشتر می‌خوایم از خودش مراقبت کنیم! اینکه اگه آزاد باشه بیشتر از همه واسه خودش خطرناکه! و الا بیا! من اصن ولش می‌کنم! می‌زنه خودشو نابود می کنه!!! به نظرم دوایی چیزی مصرف کرده! ببین چه زوزه‌هایی می‌کشه، انگار درد زایمان باشه! تازه اونم باشه آخه چقد؟! الان دو روزه یه دیقه آروم نداره! بله! همه ی اینکارا به خاطر خودشه! حتما وقتی بازم سالم شد از ما قدردانی هم می‌کنه. جای نگرانی نیست.

پیرزن اما به خودش می‌پیچید، از گرسنگی! اما کسی چیزی بهش نمی‌داد بخوره! الا غذای معمولی زندان که واسه اون به منزله‌ی هیچ بود. خودشو می‌زد به دیوارا، به در فولادی سلول که یه پنجره کوچیک داشت! تازه ساعت به ساعت انگار اندازه‌ش هم بزرگ می‌شد! دیگه کم کم حتا جای حرکت هم نداشت! کافی بود یه قدم برداره تا بخوره به در و دیوار...

سه روز از دستگیری پیرزن گذشته بود. زن همسایه همچنان داشت شال و کلاهش رو می‌بافت. شال و کلاه سفید رو تموم کرده بود و سیاه، شالش تموم شده بود و کلاهش هم انگار آخراش بود که بازم صدای صحبت زن‌های همسایه رو شنید: آخ آخ!! خیلی درد کشید! اون یکی گفت: آره! درسته زیاد ازش خوشم نمی‌اومد. آدم خوشنامی هم نبود، اما خب، آخه اینجور مردن هم خیلی دردناکه!! اولی گفت:‌ آره! اصلا انگار علت مرگ معلوم نیست!! یکی دیگه گفت: آره! شوهر من تو اداره پلیس کار می‌کنه، می‌گفت توی این سه روز همیشه داشت زوزه می‌کشید و ناله می‌کرد. داد می‌زد و بیداد می‌کرد. اما یهو صداش قطع شده. اینام فک کردن دیگه یه کم خوابیده و داره خوب میشه. اما وقتی صبح در سلولش رو باز کردن دیدن تمام سلول پُر از خونه. حتا تا روی سقف خون پاشیده بود!! بیچاره شوهرم! چه شغلی داره! من اگه اون‌جا بودم درجا سکته می‌کردم!! حالا این هر روز با این چیزا درگیره!! اون یکی گفت:‌ خب! چی شده بود؟! خودشو کشته بود؟! زنی که شوهرش پلیس بود ادامه داد: نه انگار! شوهرم میگفت انگار منفجر شده بوده! مث بادکنک که می‌ترکه! ازش چیز زیادی باقی نمونده بود! انگار که جلد یه چیزی بوده باشه! یه سوراخ بغل شکمش بود. به بزرگی یه آدم. انگار که یه کسی شکمش رو پاره کرده باشه و از توش پریده باشه بیرون!!! زن بیچاره!!! دلم براش تنگ میشه! بیاد و بگه: بچه گشنه‌س!! می‌دونی...

زن همسایه دیگه به ادامه‌ی صحبت همسایه‌ها گوش نداد. کلاه سیاه رو که تموم شده بود گذاشت روی سرش. شال سیاه رو دور گردن و صورتش پیچید. کتش رو تنش کرد. شال و کلاه سفید رو با دقت تا کرد و گذاشت و توی کیفش و رفت بیرون. 



بازگویی یه قصه از کتاب School For Villains، از Bruno Vincent

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

1450

بهمن‌گیر، توی جاده‌ی فیروزکوه، یک چیز منحصر‌به فردی‌ست. آن پشت همه‌ش برف است و گه‌گاه درخت‌های تصادفی. آن پشتِ حصار بهمن‌گیر منظورم است. که مثل چوب‌های پرچینی که تام سایر به ترفندی رنگ کرده بود جلویت تندتند می‌گذرند. یک در میان می‌بینی برفِ آن پشت را. 

بهمن‌گیر توی جاده‌ی فیروزکوه مثل تونل نیست که همه‌ش بسته باشد، یکی بسته‌ست، یکی نیست. دنیا از پشتِ حصارِ تندتند گذر‌کننده. دقت که بکنید تا چند لحظه پس از اتمام بهمن‌گیر هنوز دنیا را از پشت حصار می‌بینید. انگار که هست هنوز، اما نیست. یک اثر مابعدی دارد حصار. یعنی وقتی تمام شد هنوز خاطره‌اش توی چشم‌ها می‌ماند. تعجب برانگیز است. مثل وقتی که می‌فهمید چشم‌ها نیستند که می‌بینند، بلکه مغز است. 

مغز چشم است و گوش است و پوست است. این بقیه همه ابزارند، واسطه‌اند. وقتی از توی تونل هم برف‌های آن پشت‌اش را می‌بینید و سردی‌اش را لمس می‌کنید و صدای رشد‌کننده شقایق‌های زیر خاک برف‌پوشیده را می‌شنوید، یعنی دست واسطه‌ها را کوتاه کرده‌اید، چیده‌اید. تونل مثل مغزِ خالص است. مثل خواب. که نه اشک‌ٍ توش اشک است، نه دردش، درد. نه دیده‌ها و شنیده‌هاش با واسطه چشم و گوش. 

یک تونلی دارد جاده فیروزکوه به اسم تونل دوگَل، البته از یکی بیشتر. کمی قبل از ورسک است به نظرم، یا کمی بعدش. در حدود ورسک. اسمش را یحتمل از روستایی به همین نام گرفته. نزدیک سه خط طلای معروف است. که توی مه به همان رویایی می‌ماند که توی آفتاب. مه از آفتاب قصه‌گو‌تر است. آفتاب بیشتر راوی وقایع است تا خیال‌ها. مه اما راوی خیال است، و ازین رو منحصر بفرد. یعنی در انحصار فرد است، نه جمع. ولی جمع ازش متمتع می‌گردد. مثل تمامی‌ نقاشی‌های بزرگ عالم، مثل شب‌های پرستاره‌ی ویسنت ون‌گوگ یا پرتره سالوادور دالی از پل الوار. 

من خودم سال‌ها فکر می‌کردم دالی ایتالیایی‌ست، تا در سال‌های آخر دبیرستان بود یا اول دانشگاه که فهمیدم نه، اسپانیایی‌ست. به پیکاسو می‌خورد اسپانیایی باشد، به دالی نه. اسپانیا فقط جهان‌گشایانی ندارد که فیلیپین و شیلی را بگیرند تحت سیطره‌ی خود. توی ذهنِ من خون‌ریزی‌های اسپانیایی‌ها در ایتالیا، وقتی بوی تعفن جسدهای هر دو ملت و مزدبگیرهای اهل‌ِ هرجا، تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را پُر کرده بود، در مقایسه با اینکه من فکر می‌کردم دالی اهل ایتالیاست، هیچ است. 

به هر حال دوران جنگ‌های این چنین گذشته است، اما دوران جنگِ فکرهایی با سرعت نور که در مواقعی گاه و بی‌گاه، از توی سر آدم می‌گذرد انگار تمامی ندارد. تمام تلاشم برای صید مرتبت‌ترین‌شان را شاهدید. مسخره‌است و اندکی مایه‌ی ترحم. توش گرده‌های خودخواهی هم هست، و ناتوانی. حیف که این ها با هم حل‌بشو نیستند. یک دقیقه که دست بکشی از تکان دادنش، باز توی لایه‌های موازی قرار می‌گیرند. مثل سنگ‌های کوه‌های اطراف تونل‌های دوگل، همه رسوبی. یادگار اقیانوس بی‌انتهای تتیس، که خشک شد و ازش دو تا داغِ خاطره ماند روی دل زمین.

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

۱۳۹۱ آذر ۱۹, یکشنبه

1448

در بخارِ‌کامل
آینه‌ی توی حمام
کلماتی دیگرناخوانا را
آشکار می‌کند

1447

آب از انتظار
یخ می‌زند،
سرد اگر باشد
بخار می‌شود،
گرم اگر باشد

آب نمی‌ماند،
آبِ منتظر.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

1446

یه سینی چایی به دست درو وا کردیم که رفتیم تو دیوار دود. هوشنگ‌مون رو وسط دود مودا پیدا کردیم! محو، تبخیر شده. گفتیم بش: حاجی! چقد می‌کشی امروز! چرا این‌جور شده بوی سیگار کارما پَ؟!

گف بمون: می‌دونی حاجی! هر کسی واسه تموم آدمایی که میشناسه و هستن دور و برش، دوست  و نادوست، حدقل یه واقعیتی، نظری، چیزی داره تو بساطش، که اگه رو کنه، برنجونه اونا رو.

میگیم بش: رنجیدی یا رنجوندی؟

میگه: مشکلی نیس البت، آدم حواسش هس چی میگه. مشکل اونجاس که بخوای نیگا نکنی به حرفات با یکی، تو رفاقت برسی به اونجا که چشم بسته رو کنی هر چی هستی رو. اونجاس که بالاخره یکی ازون حرفا رو میگی و می‌رنجونی رفیقت رو...

میگیم بش: چایی آوردیما...

میگه: و خب! بعد از رنجوندن و رنجیدن، بضیا میرن، بضیا می‌مونن. جفتش نابجاست. اون‌جاهاس که سیگار کارما بوش آدمو خفه می‌کنه و چاره‌ای از کشیدنش نیس...

میگیم بش: میریم چایی‌آ رو عوض کنیم، سرد نشدن، اما دود رفته تو جون‌شون...

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

1445

هوشنگمون میگه:‌
کافیه چشاتو ببندی یه دقه،
تا ببینی کلاسو،
یه مُشت بچه‌ی کوکب خانوم و دهقان فداکارخون
دور هم،
زمزمه‌شون:
خوشا به حالت ای روستایی،
دست در دست هم دهیم به مهر،
و این قبیل صوبتا،
که یهو
بخاری آتیش می‌گیره.
همه‌ می‌خوان برن،
اما خب،
آتیش خیلی سریعه،
از همه سریع‌تر،
تر و خشک هم که
نه که حالیش نباشه،
که اگه نبود،
چرا همه‌ش یقه‌ی ما بیچاره‌ها رو می‌گیره؟
از ان پیش‌تر که حتا میهن خویش را کنیم آباد... 

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

1444

با استکانِ روی میز حرف می‌زنم
خوبیش این است که نه می‌فهمد،
نه حرف می‌زند،
نه من حرف‌ می‌زنم...

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

1443

"مادر جان، لباس‌هات رو دربیار، سرما می‌خوری‌آ"، همیشه با همین جمله‌ها شروع می‌کرد. انگار که لباس‌هام خیس باشند، ولی خیس نبودند، همیشه اما سرماخورده بودم. سرماخوردگی هم خب درد بدی‌ست. بدنام هم هست. مثلا من هر وقت ملاجم درد می‌کند، انگار که یکی محکم با چیزی کوبیده باشد آنجا که فراموش کنم چه اتفاقی افتاده، سریع فکرم می‌رود پیش سرماخوردگی. که خب این درد یعنی سرما خورده‌ام. از پسِ گردن شروع می‌شود، می‌رود تا شقیقه‌ها، و گونه و چانه و سینه و الی آخر. هر وقت که فراموشانده می‌شوم، اول چیزی که تقصیرها را می‌اندازم گردنش سرماخوردگی‌ست، و اول جمله‌ای که می‌آید توی کلّه‌م همین است که "مادر جان، لباس‌هات رو دربیار، سرما می‌خوری‌آ".

1442

بیهودگی


مثل کبوترها هستند،
رویاهام.
توی شب‌های سرد،
پاهای‌شان خشک می‌شود
می‌افتد،
لنگ لنگ راه می‌روند توی خیابان
مثل گداها،
دنبال تکه نان می‌گردند،
که لنگ نمیرند

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

1441

نوک خودنویس را که گذاشت روی روسری کتانی، جوهر سیاه پخش شد توی محوطه‌ی سفید. گفت: نقشه‌ی ریشه‌های کتان را نشان می‌دهد. می‌گوید این روسری چطور از آن همه پنبه که ریشه‌های‌شان را در سراسر دشت‌های گرگان پراکنده بودند پدید آمده. شاید حوالی کردکوی. 

گفت: یک رفیقی داشتم می‌گفت، توی کردکوی همه اهل دزدی‌اند. به عنوان سرگرمی اوقات فراغت. این را او می‌گفت. حالا بعدها رفته بود سوئد. توی سال‌های جنگ. دوچرخه‌اش را گم کرده بود، نامه نوشته بود به پدرش که برو انباری خانه‌ی غلامعلی را ببین، به گمانم او برداشته. 

روسری را مچاله کرد و رفت سمت حمام که بندازد توی ماشین لباسشویی. همین‌طور که می‌رفت گفت: هِه! من هم هر موقع فکرم را گم می‌کنم، تمرکزم مفقود می‌شود باید نامه بنویسم بپرسم چرا باز برش داشتی. حالا هر جایی گم شده باشد، من ظن‌ام به توست. بش گفتم: روسری را ننداز توی لباسشویی، آن جوهر دیگر پاک نمی‌شود. 

1440

نمکدان را تعارف کرد، گفتم: خیار نمی‌خورم. ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت سر جاش نشست. آن یکی تازه رسیده بود، گرم صحبت شده بودند، هر چه بیشتر حرف می‌زدند حوصله‌ی من بیشتر سر می‌رفت. گفتم: می‌رم بیرون یه کم قدم بزنم! سری تکان دادند. بیرون که رفتم دیدم از حمام بیرون آمده، هنوز حوله‌پیچ! تازه یادم افتاد بم گفته بود بروم پشتش را بشویم و بش حوله بدهم! نیم ساعت پیش! یادم رفته بود. معذرت خواستم! لبخند زد و گفت: میری بیرون قدم بزنی؟ گفتم: آره! گفت: بیا این پتو رو هم ببر، روش بشینی شاید. پتو را گرفتم و رفتم بیرون. نزدیک رودخانه داشتم راه می‌رفتم، خودش را نمی‌دیدم، اما صداش می‌آمد. یکهو صدای تیر شنیدم و یک خرگوش از یه گوشه فرار کرد. تیرها تعدادشان زیاد شد. دنیا پر شده بود از خرگوش‌های فراری. نمی‌فهمیدم چه خبر است! تا اینکه یکی از تیراندازها را دیدم! بهم گفت: داره سیل میاد، سعی می‌کنیم خرگوشا رو فراری بدیم! زودباش! بیا پتو رو جمع کنیم، باید فرار کنی! گفتم:‌پتو؟! من که پتو رو پهن نکردم! ایناهاش! دستمه! ولی توی دستم چیزی نبود، پتو روی زمین پهن شده بود. یادم نمی‌آمد کی پهن کرده بودمش. مرد منتظر نماند. یک سر پتو را گرفت و به من اشاره کرد که یعنی آن سرش را بگیر. سریع جمع کردیمش. یک جوری جمع کرده بودش که در نهایت مستطیل نبود، شبیه قطره شده بود، قطره آب، قطره اشک. آن بالاش، همان جا که قطره قطع می‌شود از سیل و جدا می‌افتد، یک چیز مروارید مانندی وصل بود به پتو. مرد گفت:‌ ببین! این مرواریده که سیخ واسته یعنی سیل میاد، الانم سیخ واستاده! بدو! باید بریم. آمدم پتو را بگیرم و بروم که گفت: واستا! بعد دو تا عروسک ماننِد چوبیِ بسیار کوچک از جیبش در آورد و بست دو طرف مرواریدِ‌ سیخ‌ایستاده، لبخندی زد و گفت:‌ حالا برو.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

1439

حمام کاشی‌پوش است
که زنگ نزند
که پوست‌پوست نشود
که به یک اشاره‌ی اسفنجِ‌جوهر‌نمک‌پوش
فراموش کند هزار اتفاق چرک را
وقت ساختن،
جای کاشی،
کاش‌پوشیده‌ایم

1438

هوشنگمون اومده بود غروبی افسرده‌حال. ساکت داشت دسمال می‌کشید به سر و روی فنری هوندا. غروبا کارش همینه. میگه غبار شهر رو باس سُتُرد. می‌مونه مریض می‌کُنَدِش. بش گفتیم: هوشنگی! دمق ممقی! تو لک و لوکی! بابا لاکی لوک ما تویی. سایه‌ت زده‌ت که! هفتیرو بکش! چته مشتی؟!

نیگایی کرد بمون و گف: خط ما رو که آشنایی، ونک - راه‌آهن. جا دیگه را نداره! مسافرو نشوندیم ترک فنری هوندا. کوجا؟! میدون ونک، گف مسافرم، عجله دارم! یه سامسونت‌طوری‌ام به دست راستش. خب ما با این جماعت سامسونت به دست راستی‌آ زیاد آبمون نمیره تو یه جوب! ملتفتی که! ولی سرِ آبو گرفتیم اون ور، گفتیم بی‌شین! رسوندیمت به نون شن نرسیده نشستن‌ت! گازو چوقیدیم سمت راه‌آهن. وسط مسطای راه بمون گف: به به! جوون لایقی هستی! درسته نشستی پشت این موتور لکنته تو سرما و گرما مسافرکشی می‌کنی...

گفتیم: به فنری هوندا گف لکنته؟! هوشنگمون یه جورِ آرومی گف: آره حاجی! خولاصه! گف بمون: ولی سیب‌زمینی رو در نظر بگیر شما. ریز ریزش می‌کنن. بعد میندازنش تو روغن داغ. می‌بینی؟! چقدر درد. چقدر زخم. ولی تهش خوشمزه میشه و خوردنی!!! شُمام آخرش خوشمزه می‌شی و خوردنی! بد به دلت راه نده!!

گفتیم چیکارش کردی هوشنگی؟! خوراک موشای ولیعصره الان؟! پوزخندی زد بمون و گف: نه حاجی! سوار قطاره! یحتمل خوابه دیگه! فک کردی تو سامسونت آویزون به دست راستش چی بود؟! زیرشلواری دیگه!!  گفتیم: زکی! هیچی بش نگفتی؟! هوشنگمون گف:‌ راستیتش، از وقتی اون صوبتا رو کرد، دم به دیقه می‌خواستیم ترمز پاییِ مخصوص‌مون رو بزنیم تنگ آسفالت بندازیمش پایین قاطی غبار شهر، ولی خب، چه میشه کرد! مسافر بود! کیف به دست، بیلیط تو جیب! سفرش سلامت. تُف به ذاتمون!!! بسه دیگه! برو چایی رو ردیف کن بزنیم، ردیف شیم! امشب یه دور می‌خوایم با هم ضربه‌ی نهایی بروسلی رو بی بی نی ما! بدو آباریکلا...

رفتیم چایی رو ردیف کنیم! همچنان هی با خودمون فک می‌کردیم! به فنری هوندا گفته لکنته یارو! به هوشنگمون گفته سیب‌زمینی! الانم تو قطار خوابیده! زیرشلواری به پا!! لاقربتا...

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

1437

شعله‌ی شمع، روی میزی که یکی از چهار تا صندلیش کم است، می‌لرزد. این پنجره‌ها که بیست و نه سال بود باز نشده بودند انگار که قهر کرده باشند، هیچ‌جور باز نمی‌شدند. خُرده شیشه‌ها مقداریش ریخته پای پنجره، مقداریش هم حول و حوش صندلیِ وسط پیاده رو. این را حدس می‌زنم، دمپایی و کفش ندارم، بروم سمت پنجره حتما شیشه می‌رود پام. می‌دانید، خاصیت بدن آدمیزاد است، همه جاش رگ دارد، حتا کف پاهاش. همه جاش عصب دارد، حتا  کف پاهاش. از کف پا تا فرق سر پُر است از احساس و خون. خون غذا می‌برد و اکسیژن که زنده بمانی، عصب‌ها درد می‌برند که بمیری. هر دو کم کم، قطره قطره. توازن غوغا می‌کند.

اگر امشب باران بگیرد چی؟! باران هم نبارد، هوای آذر سرد است. اسمش را گذاشته‌اند آذر که خودشان را گول بزنند، فکر می‌کنند اسم‌ها فرقی هم می‌کنند، بیا و اسم میگرن را بگذار مورفین، چه فرقی دارد؟! آذر روی کاغذ هیچ گرمی ندارد. آن هم کاغذ تقویم که خائن‌ترین کاغذهاست. خاصیت آذر همین است، از دی و بهمن هم سردتر است. دی و بهمن خب زمستانند و مهیای سرما هستی. آذر اما پاییز است. پاییز مثل مادرهاست، مهربان و غمگین و نگران، با دو پَر حماقتِ تملک‌جو. از یک طرف برگ‌ها را یکی یکی می‌کُشد، از آن طرف لباس‌های رنگ به رنگ تن‌شان می‌کند. می‌گفتم، سرمای آذر. می‌دانید، شدتِ ضربه نیست که آدم را از پا در می‌آورد، شدت غافلگیری است عامل از پا درآوردن. یک پله‌ی بیست سانتیِ‌ ناغافل همچین زمین می‌زندت که بیشتر لِه شوی از وقتی که از چهار متر ارتفاع بپری، وقتی حواست هست که چهار متر بالای زمین سفت هستی.

این شکلک‌هایی که بادِ‌ تو آمده از پنجره‌ی شکسته و شمع رویِ‌ میزِ‌ یک صندلیش کم می‌سازند رو دیوار با مزه‌اند. اما خب، فقط بامزه‌اند. این یک ذره شعله که گرم نمی‌کند شب‌های آذرماه را. اما اگر جای شمع، شعله را با صندلی‌ها در میان بگذارم چی؟ خوب گرم خواهم شد. مثل همین شعله، تویِ‌من هم هست، ولی من شمعم. می‌سوزم‌و‌می‌سازم‌طور. فوقش با کمک‌ِ باد بامزه باشم. سرما قاتل مزه‌هاست. این شعله را باید داد به یکی که کاری باهاش بکند. گرم کند حداقل یک نفر را توی شب‌های آذرماه. این شعله را باید داد به صندلی‌ها. طاقتش را دارند، لیاقتش را هم.

همسایه‌ها فردا چه خواهند گفت؟! خب، به نظر برای آخرِ شب، موضوع قشنگی نیست برای بهش فکر کردن. اما ترک عادت موجب مرض است. پیشگیری بهتر از درمان است. مهم نیست چند دقیقه وقت داری، یا چند سال وقت داری، مهم نیست اصلا وقت داری یا نداری. فکر کنم دور هم بگویند: شلعه‌ها شیشه‌ها را شکستند، منفجر کردند، ترکاندند. می‌خواست خودش را بیندازد بیرون، صندلی را انداخت. حتا این طفلی‌ها هم فهمیده‌اند خب، که شمع نیستم دیگر من، صندلی شده‌ام.


۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

1436

هوشنگمون میگه شنیدی نادر چشمای پسرش رو کور کرد؟! میگیم: کی؟! رضا‌قلی ‌میرزا؟! میگه: آره! بچه محل بودین؟! میگیم: ای بابا! اذیت‌مون می‌کُنیا هوشنگی! میگه: می‌دونی چطور کور می‌کردن؟! میگیم: خب، به نظر ما یه قاشق چای‌خوری ور می‌داشتن، لبه‌هاش رو تیز می‌کردن، قشنگ به شیوه کندن پوست طالبی، فرو می‌کردن از جناحین تو چش یارو و آروم آروم یه قاشق چِش استخراج می‌کردن!!!

هوشنگمون یه نیگاهی بمون کرد و گفت:‌ توصیفت که خوبه!! مراقب اون نصف الدیگه‌ی عیش باش!! سعی کن با انگوشت چایی شیرینت رو هم بزنی! دردش کمتره!! گفتیم: شوخی می‌کنیم هوشنگی! دیگه‌مون کوجا بود؟! رومون سیاه، دیگوار. بمون بگو، چطور کور می‌کردن؟!

گف: یه تیکه آهن رو داغ می‌کردن، داغِ داغ. بعد نزدیک چشم یارو می‌کردن و آروم عبورش می‌دادن، گرماش چشم رو کور می‌کرد. چشمِ داغدیده، کور می‌شد. چشم که داغ ببینه کور میشه، اما داغ‌هایی که ما می‌بینیم، می‌دونی، چشم رو به همه چی کور می‌کنن الا همون داغ. همه چی رو همون داغ می‌بینی، همه چی رو...

گفتیم:‌ تا یه مدت...

گفت: تا یه مدت؟!
خب،
آره،
تا یه مدت...
بعدش دوباره چش آدم بینا میشه،
کم کم،
آماده میشه،
واسه داغ‌های جدید...
آره...
تا یه مدت...

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

1435

تیری که شلیک نمی‌شود بیشتر می‌کُشد


رسیده بودیم جلوی مغازه سلمانی که گفت: موبایل، موبایلت رو گرفتی؟! دست کردم توی جیب شلوار و کاپشن و همه جا را گشتم، نبود. گفتم:‌ فک کنم یادم رفته! روی قفسه‌ی کتابا موند. گفت: اِسِمِسا،اِسِمِسا رو پاک کردی؟! گفتم: فک کنم فراموش کردم، ینی گفتم بعدا می‌کنم، ولی یادم رفت. مکث نکرد و دوید سمت خانه، من هم پشت سرش. هنوز به در نرسیده بودیم که موبایل توی یک دست و تفنگ شکاری پدربزرگش توی آن دست ایستاده بود جلوی در. نه  حرفی زد، نه لبخندی، نه اخمی، بی‌حس. فقط دو تا تیر خالی کرد، اولی برای او، دومی برای خودش. هیچ حرف نزدم، نه لبخندی، نه اخمی، بی‌حس. رفتم جلو و تفنگ را برداشتم. خالی بود.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

1434

این یادداشت میشائیل انده، نویسنده قصه، هس به عنوان موخره:

آخر داستانه و باید بهتون بگم که این قصه رو یه شب توی قطار یه نفر برام تعریف کرد و ازم خواست برای مردم دنیا بازگو کنم اش. یه پیرمردی بود که دیگه هرگز ندیدمش. و اگه بخوام راستشو بهتون بگم، آخرای داستان همچینام پیر نبود. شایدم بشه گفت، حتا از منم جوون تر بود. به هر حال، من به قولم به اون پیرمرد عجیب وفا کردم و داستان رو براتون تعریف کردم...

1433

چلُ سه- آخر


مومو از پروفسور پرسید: یعنی راهی نداره؟! تا چن وقت دیگه تموم فقط زمان آلوده و مسموم میرسه دست مردمای زمین؟! پس باید چیکار کرد؟! نشست و فقط نگاه کرد؟!

پروفسور گفت:‌ خب! می دونی! یه راهی داره! اما خب خیلی خطرناکه! و فقط تویی که می تونی انجامش بدی، اما گفتم:‌واقعا خطرناکه!! مومو که هیجان زده شده بود گفت: من حاظرم انجام بدم! هرچقدرم خطرناک باشه مهم نیست! من انجام میدم!!!

پروفسور هورا لبخندی زد و گفت: می دونی مومو، کاری که میشه کرد اینه که من چن دیقه بخوابم! مومو گفت:‌ بخوابین؟! پروفسور گفت: آره! اینجوری برای یه مدت زمان می ایسته! هیچی حرکت نمی‌کنه. تو اما با کلید ناکجاسرا که من بهت میدم می‌تونی حرکت کنی. وقتی هیچ زمانی فرستاده نشه، مردای خاکستری نمی‌تونن زمان مردم رو بدزدن، پس اینجوری یکی بعد از اون یکی دود میشن میرن هوا. ولی خب، همون طور که می‌دونی اونا یه انبار پر از سیگارهایی دارن که از از برگ زنبق‌ساعت‌ها درست می‌کنن. وظیفه تو این وسط اینه که بری و نذاری مردای خاکستری به اون منبع دست پیدا کنن. اینجوری همه از شر مردای خاکستری خلاص میشیم. بعدش باید بیای و منو بیدار کنی تا همه چی به شیوه‌ای که بود برگرده و زمان دوباره جریان پیدا کنه.

مومو نگاهی به کاسیوپیا انداخت که یعنی تو هم بام میای؟! روی لاکِش روشن شد که: حتما!!! مومو لبخندی زد و پروفسور به خواب رفت...

طولی نکشید که مردای خاکستری که دور تا دور ناکجا سرا داشتن سیگاراشون رو دود می‌کردن فهمیدن جریان زمان قطع شده. و خب، خیلی خوب می‌دونستن این یعنی وقتی آخرین سیگارشون رو بکشن، دود میشن میرن هوا. این شد که همه بدو بدو شروع کردن به فرار. به تنه می زدن و می دوییدن. مومو که فرار اونا رو دید شروع کرد به تعقیت کردن‌شون، یواشکی و آروم آروم با کاسیوپیا. به طور حتم داشتن می‌رفتن سمت بانک مرکزی! گاوصندوق اصلی که این همه سال زمان رو توش ذخیره کرده بودن!!

هیشکی حواسش به مومو و کاسیوپیا نبود! همه به فکر زودتر رسیدن بودن. این اونو لگد می‌کرد، اون به این تنه می‌زد. بضی‌آ که آخرین پک‌های سیگارشون بود به بقیه التماس می کردن که یه سیگار بهشون بدن. یه سری‌آ به زور سعی می‌کردن سیگار رو از دست بقیه بگیرن! توی این گیر و دار همین طور مرد خاکستری بود که دود می‌شد می‌رفت هوا...

مومو همین طور یواشکی داشت دنبال‌شون می‌رفت و توی راه مردم رو می‌دید که همه بی‌حرکت شده بودن. یه مردی داشت روزنامه‌ها رو نگاه می‌کرد. یه خانومی رو دوچرخه ش داشت می‌رفت. حتا کبوترای شهر هم توی هوا ثابت شده بودن. همه چیز مث مجسمه بود! انگار نه انگار که این همه مرد خاکستری داشتن فرار می‌کردن. هیشکی هیچی نمی‌فهمید. الا مومو و کاسیوپیا.

هر چی جلوتر می‌رفتن از تعداد مردای خاکستری کمتر می‌شد. مومو دیگه می‌تونست مردای خاکستری باقیمونده رو حتا بشمره. همین طور که دنبالشون می‌رفت داشت فکر می‌کرد با خودش که آخه باید چه‌جوری جلوی رسیدن اینا رو به گاوصندوق اصلی بگیره؟! اینکه زورش نمی‌رسید به این همه! همین طور توی گیر و دار این فکرا بود که یهو چشمش به یه مجسمه آشنا افتاد. یه پیرمرد جارو بدست، با کلاه درب و داغون و رنگ و رو رفته‌ش. بپو رو دیده بود مومو، که با جاروش مث مجسمه واستاده بود. یهو قلب مومو ایستاد، یا شایدم شروع کرد به تندتر زدن! اشکاش سرازیر شد. چشم از بپوی پیر بر نمی‌داشت. پرید و محکم بغلش کرد! همین‌طور که هیکل مث سنگ بپوی رو بغل کرده بود، اشک بود که می‌ریخت.

مومو یهو حس کرد یه چیزی می‌خوره به پاش! نگاه که کرد کاسیوپیا بود. روی لاکش نوشته بود: مردای خاکستری!!! مومو یه دفعه یادش اومد واس چی اینجاس!!!! سرشو بالا کرد، اما اثری از مردای خاکستری نبود.


یهو ترسید! به کاسوپیا نگاه کرد که یه لبخندی رو صورتش بود و روی لاکش نوشت بود: دنبالم بیا!! مومو راه افتاد دنبال لاکپشت. رفتن و رفتن بی اینکه هیج اثری از مردای خاکستری ببینن. کم کم داشتن به اون منطقه‌ای که ساخت‌ و سازهای جدید توش شروع شده بود میرسیدن. همون جایی که مومو یه روزی رفته بود دنبال دوستش که اجاق گازش رو درست کرده بود. رفیقش: سالواتوره‌ی بنا.

کمی جلوتر مومو دوباره چشمش به مردای خاکستری افتاد که داشتن توی یکی از تونل‌ها وارد می شدن. می‌تونست بشماردشون. همه‌ش شیش تا! فقط شیش تا مرد خاکستری مونده بود! مومو آروم آروم دنبالشون راه افتاد. کاسیوپیا هم همراهش. آخر تونل یه اتاق بود که توش یه میز و چن تا صندلی بود. شیش تا مرد خاکستری رو صندلی‌ها نشستن و مومو هم همراه کاسیوپیا توی تاریکی مخفی شد.

یکی از مردای خاکستری همین‌طور که داشت به سیگارش پک‌های تند تند می‌زد گفت: فکرشون نمی‌کردم! اصن فکرشو نمی‌کردم! اون یکی گفت: اسمشو نبر زده به سیم آخر! یکی دیگه گفت: دیگه اسمشو ببری و نبری فرقی نداره! همه ش ما شیش تا موندیم!! خوبه این ذخیره سیگارهای زنبق‌ساعت‌ها هس! فعلن تا چن سال کافیه! یه فکری می‌کنیم براش!!

مومو به در سنگینی که ته سالن بود نگاه کرد. مثل سردخونه بود و از لای بازش می شد سیگارهای پیچیده شده با برگ زنبق‌ساعت‌ها رو دید. مومو داشت فکر می‌کرد که باید چیکار کنه! چیکار نکنه! به کاسیوپیا نگاه کرد، شاید اون نظری داشته باشه. روی لاکِ‌ لاک‌پشت نوشته بود: در رو ببند!!! مومو با تعجب نگاهی بهش کرد و گفت: من؟! ملومه خیلی سنگینه! نمیشه!!! لاکپشت روی لاکش نوشته شد: کلید!!! مومو کلیدی که پروفسور بهش داده رو توی مشتش فشار داد و آروم و بی‌صدا رفت سمت در! شیش تا مرد خاکستری گرم داد و بیداد بودن و هیچکدوم متوجه مومو نشدن، تا اونکه صدای بلند بسته شدن در رو شنیدن و چشم‌شون به مومو افتاد.

یکی‌شون داد زد: پس بگو!! موش کوچولو! پس نقشه اون پیرمرد اینه! ها؟! هنوز حرفش کامل از دهنش در نیومده بود که بغل دستیش سیگار توی دستش رو مشت کرد و کشید و مرد خاکستری بی‌سیگار دود شد! یک آن مومو دید پنج تا مرد خاکستری دارن همین طور از دست هم سیگارهاشون رو می‌کشن و یکی یکی دود میشن. چن لحظه نگذشته بود که مومو موند و یکی از مردای خاکستری! مرد خاکستری بت لبخند سردی روی لبش داشت می رفت سمت مومو که یهو پاش گیر کرد به کاسیوپیا و زمین خورد و سیگار از دسش افتاد! مومو سریع روی سیگار رو لگد کرد، کاسیوپیا رو زد زیر بغلش و رفت سمت ناکجا سرا.

چیزی نگذشته بود که مومو پروفسور هورا رو بیدار کرد. پروفسور لبخندی زد و گفت: پس موفق شدی دخترم! زمان دوباره بین مردم جاری شد! مرد به روزنامه خوندنش ادامه داد! روزنامه‌هایی که توش هیچ خبری از کار بزرگ مومو نبود! هیچ خبری از مردای خاکستری نبود! هیچ خبری از اتفاقات مهم نبود! زن داشت از خرید بر می‌گشت و کبوترها داشتن پرواز می‌کردن. مومو بدو بدو رفت سمت خیابونی که بپو رو دیده بود. پیرمرد بی خبر از همه جا همین طور داشت جارو می کرد، مگه قرض مومو رو ادا کنه به مردای خاکستری و آزادش کنه. وقتی مومو یهو پرید توی بغلش، خوشحال ترین مردمان دنیا توی اون لحظه بپو و مومو بودن.

کمی بعد، دو تایی سوار دوچرخه قراضه بپو راهی آمفی‌تئاتر شدن و تموم بچه‌ها رو اونجا پیدا کردن! به جز بچه‌ها گایدو هم بود! همه چی مث قدیم شده بود و کسی جز مومو نمی‌دونست که این اتفاق چطوری افتاده...


۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

1432

به هوشنگمون گفتیم: حاجی بیا یه چیز خنده دار برات تعریف کنیم!!! گف: بوگو!! گفتیم: توی یکی ازین شهرا، یه شهردار با سلیقه ای اومد وسط جاده بین دو تا شهر یه بولوار قشنگی ساخت، با یه مشت گل و سبزه و این صوبتا! خب؟! گفت:‌ خب!! ادامه دادیم: خب به جمالت! حالا شهردار اون یکی شهره حسودیش شد به این، گف با خودش من چیم ازین یارو کمتره! منم بولوار می‌سازم!! خولاصه! دس به کار شدن و به حیساب کیتاب سرانگوشتی زدن تو قضیه دیده نه بابا! گرون‌تر ازین حرفاس!! شهرداره گف: بی خیال! حالا که نباس زمینو بکنیم گل بکاریم که!!! ازین سیمانی‌آ هستن! مال جدول! بزرگترشو می‌گیریم، دو ردیف می‌کاریم اون وسط جاده جای گاردریل‌هایی که هس. بعد توش خاک می‌ریزیم گل می‌کاریم! خیلی ام ردیف!

آقا این کارو کردن و وسط پاییز شروع کردن گل میمون کاشتن توی اون خاکا!! هیچی دیگه! دو روز بعد زمستون شد، بارون که می‌اومد، آب از زیر این سیمانی‌آ میرفت بیرون، اون وقت چون سرد بود هوا، یخ می‌زد، جاده لغزنده می‌شد ناجور!!! کلی تلفات داد جاده، حالا فک می‌کنی اینا اومدن گفتن ملت شرمنده ایم! ایشتیباه شد! ایده‌مون بیخود بود، امشب صبح نشده جمع می‌کنیم این بساطو!! لا و نه و خیر و هرگز!!! جاش چیکار کردن؟ اومدن روی خاکا سیمان دادن! که دیگه آب نره توش!! الانم این سیستم بولواریِ خفن بین اون دو تا شهر خودشو می نُمایه به مردم و شده اسباب جوک و تفریح!!!

هوشنگمون رو کرد بمون و گف: خنده دار بود این؟! گفتیم: خب! بود دیگه! خود اون ملت همه بش می‌خندن!! به مولا اگه!! هوشنگمون گف: خودِ همونا که همشهریاشون تلف شدن روی یخای جاده؟! گفتیم: خب، آره دیگه...

هوشنگمون گف: خب! آره دیگه...
حالا یه سوال داریم ازت!!!

گفتیم: جونم؟!

گف:‌ قصه می‌گه اون اول کار، آدم و حوا اون سیبِ ننه‌ی سفیدبرفی رو خوردن و گناهی مرتکب شدن! ازون ور شیطون هم به پروردگار آدم‌ساز سجده نکرد و گناهی مرتکب شد. درست؟! گفتیم: بله! قصه همینو میگه!! گف: خب! چی شد که هنوز که هنوزه ملت میرن مکه سنگ می‌زنن به شیطون، هی شیطون رو لعنت می‌کنن دم به دیقه حتا وقتی تاکسی گیرشون نمیاد. آدمو و حوا رو ولی بشون میگن اشرف مخلوقات؟! چطوریاس؟! فرق گناه این و اون چی بود؟! گفتیم: شوما بوگو خب...

هوشنگمون گف: حوا و آدم بعدش که واقف شدن به اشتباهشون، عذرخواهی کردن! قصه میگه کلی سال گریه کردن حتا! شیطون چی؟! هنوز که هنوزه گویا نگفته: شرمنده‌ایم!
دیقت داری به قضیه؟!

گفتیم:‌ همچین!

گف: اشتباها و گناها دو جورن:‌ یکی اشتباهای انسانی، یکی ام شیطانی! انسانی‌آ ناشی از یه کمبود و نیازن! یارو نون نداره میره دزدی! یارو ترسوئه دروغ میگه! می‌فمی؟! اینا مال انسانه! به هر حال انجام‌شون میده، پاشم بیفته میگه: آقا مذرت! شرمنده! اون زمینه‌ش در واقع وختی از بین بره، دیگه ردیفه! اما از بین تموم کارهای ناجور، یکیش هس که انسانی نیس و شیطانی، و اون چیه؟!

گفتیم:‌ چیه؟!

گف: غرورِ بیخود و بی‌جا و الکی...

هوشنگمون ادامه داد: خب! حالا این شیاطین روی زمین رو چه‌جوری باس تشخیص داد؟!

گفتیم: چه جوری؟

گفت: آها!!! علامت شیاطین روی زمین اینه که هیچ وقت نمیگن:‌ آقاجان، ما اشتباه کردیم! اگه یکی رو دیدی که توی عمرش یه بارم به یه اشتباهی اعتراف نکرده، یحتمل با یکی از شیاطین طرفی! گرفتی؟!

گفتیم: فک کنیم!!!

گف: هزار و سیصد نافرین! شیاطین روی زمین، همینان!!! همینا که یه بار، حتا یه بار نگفتن:‌ آقا ما اشتباه کردیم. همینا که معتقدن همیشه حق با ایناس و کار درست سرقفلیش دستِ ایناس و همیشه این باقیِ مردمای دُنیان که اشتباه می‌کنن. همینا شیاطین روی زمین هستن...

حواست باشه خولاصه...

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

1431

+ آقاجان حالا حرف بقیه رو باور نمی کنی! حرف هوشنگو که باور می‌کنی که!! امشب شب یلداس جون آقات خدابیامرز!! 

هوشنگمون داره به شاعر میگه‌آ...
شاعر از تابستون تا حالا حموم نرفته! یک بش گفته اگه از سی و یک شهریور تا شب یلدا نری حموم، بعد شب یلدا بری حموم، توی حموم یه شعرایی میگی جاویدان و تاریخ ساز!!!

هوشنگمون دیگه امروز به تنگ اومد، گفت بمون: حالا بی بین! من اینو میفرستم حموم امشب! را نداره! ینی اگه نفرستادم تا خود شب یلدا روزا فنری هوندا رو کولم میرم توی خط. این خط، اینم نیشون!!

هیچی دیگه! الان هوشنگمون وسط صحنه‌س!! داره شاعرو خام می‌کنه که امشب یلداس امشب...
لاقربتا!!

شاعر به هوشنگمون میگه: ولی امشب اگه نباشه شب یلدا، می دونی چه خیانتی به تاریخ می‌کنی؟! ملتفتی؟! عذاب وجدان هلاکت می‌کنه‌آ...

هوشنگمون روش به شاعر، با دست اشارتمون می‌کنه و میگه: این تاریخ! 
یوهو روشو بر می‌گردونه سمت ما و میگه: من بت خیانت کردم تا حالا؟
مام میگیم: خب، نه به مولا!!
شاعر سری تکون میده ناشی از رضایت...

شاعر بلخره رفت حموم!! 
هوشنگمون رو کرده بمون میگه: حس می‌کنم یازده بار مدادم رو تراشیدم بدون اینکه یه کلمه باش نوشته باشم...

سرم خورده به دیوار
دیواره داشت خار
خارش رفته تو دستم
پس آخه چرا لاکردار
سرم خورده بود که
به دیوار!
آی ای یار
های یگانه‌ترین یار...

مدادو وردار بیار
بنویس هرچی میگم منا
اینارو نه آ
قبلی آ...

شاعر میگه!
به ما!
از تو حموم!!!

لاقربتا...

شاعر اومده بیرون
از حموم
بمون میگه: نوشتی؟
میگیم: بله! 
کاغذی که دستمونه رو هم بش نشون میدیم
ینی تو هوا تکون میدم...
البت لیست اقلامیه که باس فردا تهیه کنیم، شامل چایی و تخمه!
میگه: خوبه! دین ام رو به تاریخ ادا کردم. حالا می‌تونم سرمو بذارم و بمیرم
شاعر میره گنج دیوار
سرشو میذاره و می‌میره
دقت نکردینا!
سرشو میذاره
و
می‌میره...

کپ کرده بودیما!
سرشو گذاشت و مُرد!!
لاقربتا...
گفتیم بریم تو حیاط
بادی بخوره به سرمون!
ینی چی آخه؟!
میشه مگه؟!
سرشو گذاشت و مُرد؟!

اومدیم تو،
هوشنگمون با شاعر داشتن چایی می‌خوردن و تخمه میشکوندن!
لاقربتا!!

گفتیم: پَ چطو؟!
هوشنگمون میگه: تمرین بود حاجی! 
میگیم: تمرین؟! تمرین چی؟!
میگه: بچه‌ای نمی‌فمی...
دستشو دراز می‌‌کنه لیست خرید رو میده بمون! چایی و تخمه رو خط زده، نوشته: خار سر دیوار!
بمون میگه: تخمه باشه شب یلدا بگیر! فلن داریم...

گفتیم: چی؟! وقت یا تخمه؟!
گف: ...

نه!
هیچی نگف...


۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

1430

مردی پیش طبیب رفت و گفت: کفِ دلم درد می‌کند. پرسید که چه خورده‌ای؟ گفت: حسرت. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می‌ماند و نه خوراکت.

هه هه 

1429


شاعر می‌پرسه: بالای درختم روی زمین حساب میشه؟
میگیم: چطو؟
میگه: می‌خوام نسل شاعرا رو از رو زمین وردارم، ببرم بذارم بالای درخت.

1428

هر که چون لاله کاسه‌گردان شد
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

1427

هی بلوندی،

وقتی نمی‌تونی ببخشی ینی تو فکر انتقامی، حتا اگه هیچ‌وقت نگیری...

1426

زدیم رو ترمز
نگرفت!
شوخی خوبی نبود
ولی حال داد
کلن چیزای ناخوب
حال میدن
چیزای خوب
حال می‌گیرن
بعدِها البت...

1425

در باب صدمات جبران‌ناپذیری که شرکت‌ها و کارخانه‌های معظم داروسازی در طول تاریخ، و مخصوصا تاریخ معاصر، به پیکره‌ی سلامت بشریت وارد آورده‌اند سخن بسیار رفته است و می‌رود. در این گفتار سعی بر این است که پرده از نقش و جایگاه شرکت‌ها و کارخانه‌های مذکور در یکی از شاخه‌های مربوط به سلامت اعصاب و روان نسل بشر برداشته شود.

بحث را با این سوال کلیدی آغاز می‌کنیم که: اول کف بود یا حمام؟ پاسخ به این سوال می‌تواند راهگشای گسترش و نتیجه‌گیری در باب موضوع مورد مطالعه باشد. به منظور پاسخ به این پرسش نخست باید به تعریف مشترکی از حمام برسیم. در ادبیات این تحقیق حمام تنها به شست‌و‌شوی تن اطلاق نمی‌گردد، چه در این صورت بشر اولیه نیز حداقل در زمان بارش باران تنی به آب می‌زده. درین گزارش مقصود از حمام، مکانی است با امکان ذخیره مقدار مشخصی آب، حداقل به حجم یک کاسه و حداکثری نامحدود،  که بتوان در آن ساعت‌ها نشست و ابزار شست‌و‌شو نیز فراهم باشد.

نکته کلیدی در این تعریف فراهم بودن ابزار شست و شو می‌باشد که با توجه به طبیعت حمام یکی از این ابزارهای باید کف‌کُن باشد. با توجه به این نکته، دو جریان کلی در میان صاحب‌نظرات برقرار است، جریان نخست برآنند که بشر نخست ابزار کف‌کُن را ساخت و سپس به فکر حمام افتاد. گروه دوم اما ساخت ابزار کف‌کُن را ناشی از اختراع حمام و احساس نیاز به آن می‌دانند.

در صورت صحیح بودن هر یک از دو نظریه، اختراع کف و حمام منجر به تولد نسل جدیدی از موجودات گردید که در جهان امروز جزو گونه‌های در شرف انقراض طبقه‌بندی می‌شوند. البته هر کجا مقداری آب و اندکی کف‌کُن موجود باشد این موجودات به سرعت تولید مثل می‌کندد، اما آن گونه حمامی‌شان به طور غیر قابل جبرانی رو به انقراض است.

کافی‌ست مقداری مایع ظرفشویی را در آب حل کنید تا چشم‌های رنگین‌کمانی این موجودات را در سطح آب مشاهده کنید. گونه توی‌سینک‌ظرفشویی این موجودات توانایی چندانی ندارد، ولی گونه توی حمامی آن‌ها در طول تاریخ بشریت نقش عمده‌ای در حل مشکلات و تنش‌های عاطفی، روحی و روانی نسل بشر ایفا کرده است. چه بسیار انسان‌ها که ساعت‌ها در حالی که بدن‌شان را به این موجودات چشم رنگین‌کمانی سپرده بودند، در باب مشکلات و معضلات روحی، روانی و عاطفی‌شان به درددل با آن‌ها پرداخته‌اند و این موجودات استثنایی با صبر و تحملی شیرین و مثال‌زدنی بدون یک کلمه حرف اضافه گوشِ‌کف به آلام نسل بشر سپرده‌اند و با تحول گرفتن یه بشر افسرده‌احوال و گرفته‌حال در بازوان خویش، یک بشر شنگول‌احوال و خوش‌خوشک به جامعه‌ی بیرون حمام تحویل داده‌اند.

متاسفانه با گسترش صنعت داروسازی و ساخت انواع و اقسام قرص‌های آرام‌بخش، کسانی که بازار این قبیل داروجات را کساد می‌کردند همانا این موجودات چشم رنگین‌کمانی بوند. بنابراین همت شرکت‌های داروسازی بر تخریب حمام‌ها و تقلیل آن‌ها به یک اتاقک دوش‌دارِ شصت در شصت، شروع شد و همان طور که در اقصی‌نقاط عالم مشاهده می‌کنید در حال حاضر جز اندکی از حمام‌های به سبک پیش پا بر جا نیست.

در پایان، ما گونه‌ی حمامیِ کف‌های رنگین‌کمان چشم، از شما نسل بشر عاجزانه خواستاریم، برای خاطر خودتان هم که شده جلوی انقراض ما را سد کنید. پشت سدها آب جمع کنید و توش را پر از کف کنید و درد دل‌تان را به ما بگویید. ما که اولین بار است در طول هزاران سالی که از تولدمان می‌گذارد زبان باز کرده‌ایم، آن هم به ضرورت. و الا ما همچنان صبورانه گوش شنوای آلام و رنج‌های بشر هستیم بی که یک کلمه حرف، و در انتها همراه با دردها و رنج‌های‌تان در چاه‌های فاضلاب فرو می‌رویم. ینی این‌جور موجودات با مرامی هستیم می‌خوایم بگیما. همه با هم در مقابل شرکت‌های داروسازی. بزن زنگو!!!




پ ن: در تصویر مریلین مونروی شنگول را پس یک ساعت و سه ربع صحبت با گونه حمامی کف‌های چشم‌رنگین‌کمانی مشاهده می‌کنید.