تابلوی بزرگ بیامو
آن بیرون میگفت رسیدهایم، باز هم آلمان. هواپیما نشسته بود و داشت آرام آرام میرفت
سمت جایی که پیاده شویم. مردم برخی نشسته سر جایشان و برخی داشتند بار و بندیل در
میآوردند و جمع میکردند. تا هواپیما بایستد آهنگی توی کابین پخش میکردند که عرق
سردی مینشاند روی تمام تنم: جنگل نروژی.
این آهنگ خاطراتی را
برام زنده میکرد که شگفتزدهم میکرد. چیزهایی که وقتی اتفاق میافتادند هیچ
حواسم بهشان نبود وقت اتفاق، نه به آسمان، نه به چمنزار، نه به باد که علفها را
آنطور می رقصاند، من تمام حواسم به چشمهای سیاه دخترکی بود که کنار ایستاده بود
و صاف توی چشمها نگاه میکرد.
حالا اما تمام جزییات
صحنه آنچان شفاف روبروم ظاهر شده بود که انگار دوباره همان جا ایستادهام. دخترک
را از نیمرخ به خاطر آوردم. آخر بیشتر زمانهایی که با هم بودهایم به راهرفتن
گذشته بود. شانه به شانه راه رفته بودیم و من ازش نیمرخی میدیدم. کم کم رویش را
بر گرداند به سمتم و به عادت غریب همیشهش زل زد توی چشمهام. دستم دستش را گرفته
بود و باد موهای بلند و لخت و سیاهش را تاب میداد. چشمش توی چشمهام گفت: دوستم
داری؟ گفتم: بانوی من، نیک میدانند که دارم و بسیار دارم. لبخندی زده بود و گفته
بود: پس ازت دو تا خواهش دارم تورو. قول میدهی انجامشان دهی؟ گفتم: البته بانوی
من! البته!
دوباره لبخند زد و
گفت: اول از همه میخواهم بدانی چقدر، چقدر ازت ممنونم که اینجا به دیدنم آمدی.
خیلی ممنونم. گفتم: تشکر لازم نیست. باز هم میآیم، حتما. لبخندی زده بود و گفته
بود: و خواهش دوم اینکه، هرگز فراموشم نکنی. همیشه به یاد داشتی باشی روزی بودم،
روزی نائوکو بود و با تو توی این چمنزار شانه به شانه راه میرفت. کت پشم شترش که
زمستان میپوشید تنش بود و من به چشمهاش نگاه میکردم. گفتم: قول میدهم. قول میدهم
همیشه به یاد داشته باشمَت، قول میدهم در قلبم باشی تا همیشه، اما کاش کنارم هم
بودی. گفته بود: حالا که کنارت هستم کنارم راه برو، ازم دور نشو. این چمنزار جای
خطرناکیست. گفته بودم:خطرناک؟! گفت: اوهوم، میگویند یک جاییش یه چاهی هست، چاهی
که هیچکس نمیداند کجاست. هیچکس چاه را ندیده، اما همه مطمئن هستند چنین چاهی
جایی هست. چرا که هر چند وقت یکبار کسی گم میشود. یک بار کودکی. یک بار کشاورز
جوانی، ماه پیش زن پا به ماهی. توی این چمنزار چطور میشود آن طور ناپدید شد؟
حیوانی هم اگر کشته باشدشان، تکه پارههایی باید باقی میماند. اینها غیب میشوند،
طوری که انگار اصلا وجود نداشته اند. پس وجود چاه حتمیست. یک چاهی یک جایی هست
اینجا، اما کسی نمیداند کجاست. از مسیر اگر بروی، باش مواجه نخواهی شد. کنار من
راه بیا، پیش من، نزدیک من، آن وقت توی چاه نمیافتی..
مهماندار کنارم نشسته
بود و میپرسید حالم خوب است یا نه، دستی به پیشانی سرد عرقکردهم کشیدم و گفتم:
خوبم، انگار سرم گیج رفته. خوبم! مهماندار گفت: مطمئنید؟ گفتم: انگار غمگینم،
دلتنگم. مهماندار گفت: برای همه پیش میآید، نه؟ گفتم: انگار.
همان توی تریای
فرودگاه نشستم و قلم و کاغذ در آوردم و شروع کردم به نوشتن. باید ماجرای نائوکو را
مینوشتم. باید فکرهام و خیالهام و همهی چیزی که اتفاق افتاده بود را مینوشتم.
این تنها راهی بود که میشد تا همیشه به یادش باشم، فراموشش نکنم، به قولی که داده
بودم وفا کنم. توی فرودگاه فرانکفورت شروع کردم به نوشتن.
روزی روزگاری، سالها پیش، خب البته، همین بیست سال
پیش، من توی یک خوابگاه
دانشجویی توی توکیو زندگی میکردم. پدر و مادرم آنجا را برام پیدا کرده بودند و ازینها
نبود که برای خودت یک اتاق اختصاصی داشته باشی، من اتاقم را با کسی شریک بودم،
اسمش را گذاشته بودم استورم تروپر
(storm
trooper)! نقطهی عکس تمام دیگر بچهها بود. رشتهش
جغرافی بود و انگار میپرستید رشتهش را. تمام اتاقها پر بود از بوی سیگار و آبجو
(اگرچه هر دور توی خوابگاه ممنوع بود) اتاق ما اما پنجرههاش هم برق میزد و یک لک
نداشت. هفتهای یک بار تشکها را هوا میداد و هفتهای سه بار همه جا رو جارو میکشید.
گردگیری روز به روز بود. حتا عکس زن لختی که من (مثل باقی بچههای خوابگاه) زده
بودم به دیوار را کنده بود و جاش عکسی از یک کانال توی آمستردام را زده بود به
دیوار. تمام خوابگاه به خاطر هماتاق شدن باهاش بام همدردی میکردند و دل میسوزاندند
برام. من اما به کارهاش عادت کرده بودم، حتا روم اثر گذاشته بود. وقتهایی که یکهو
غیبش میزد هم تشکها را هفتهای یکبار هوا میدادم، لباسها را میشستم و روی پشتبام
خوابگاه پهن میکردم.
یک بار همان اوایل که
هم اتاق شده بودیم رشتهش را پرسیدم بودم، گفته بود جغرافی. گفتم چرا؟ گفته بود
من عاشق نقشههام. درسم تمام شود میرم توی سازمان ملی نقشهکشی. ازم رشتهم را
پرسیده بود، گفته بودم: ادبیات! گفته بود: یعنی نوشتن دوست داری؟ گفته بودم: نه به
اون صورت! انگار بزرگترین تناقض زندگیش را گذاشته باشند جلوش، گفت: پس چرا؟! گفتم:
خب! میشد ریاضی بخوانم، یا زیست شناسی، یا حتا جغرافی، یا ادبیات. خب، ادبیات
خواندم! گرچه استدلالم هیچ جور توی کتش نمیرفت.
نوشتن را نمیدانم،
اما از خواندن خوشم میآمد. اوقاتم جز درس خواندن به کتاب خواندن میگذاشت. تقریبا
هر چیزی را میخواندم. هر چیزی که به دستم میرسید را میخواندم. خوابگاه ما روی
تپهای بود. یک بار که برای پهن کردن لباسها رفته بودم روی پشت بام آن حوالی
منطقهای سرسبز دیدم. انگار پارکی بود و همانجا شده بود مامن کتابخوانی من. میرفتم
زیر سایهی درختی مینشستم و کتابم را باز میکردم. توی یکی از همان روزها بود که
نائوکو رو آنجا دیدم. بعد از دو سال اولین بار بود میدیدمش. خودش بود. با آن
موهای بلند مشکی داشت به سمتی میرفت که دیدمش. از پشت هم دیدم. اما شک نداشتم خودش
است. دویدم سمتش. صداش کردم. خودش بود. خودِ خودش. با هم رفتیم توی کافهای و برام
گفت چند ماهیست آمده توکیو و درس میخواند انگار توی کالجی خصوصی و برای خودش
آپارتمان کوچکی اجاره کرده بود. من هم براش گفتم دارم درس می خوانم توی توکیو و
خوابگاهم همان حوالیست. براش از استورم تروپر گفتم، از آن اولین باری که با هم جر
و بحثمان شد. شش صبح بود که دیدم صدای کوبیدن پتک و سنج میآید. رادیوش را روشن
کرده بود روی موج شیرِخدا و داشت همراش بالا و پایین میپرید. از جام پریده بودم و
نشسته توی تخت دادِ خفهای زدم که: هنوز هوا روشن نشده، چه غلطی میکنی؟ گفته بود:
صبح شده هماتاقی! وقت ورزشه! گفتم: ورزش؟! ورزش بیرون! من کلاسم ساعت ده شروع میشه
و حالام میخوام بخوابم! گفته بود بم: خب بخواب! منم ورزش میکنم! گفته بودم:
میشه؟! با این صدا و سنج و تمبک؟! گفته بود: خب! پس بیا و ورزش کن! دلم میخواست
پاشم رادیوش را پرت کنم وسط حیاط! اما میدانستم چطور وابسته است حتا به دکمهی
کتش که هیچوقت عوض نمیشد، نه سر کلاس، نه موقع غذا، نه سر امتحان، نه توی مهمانیها.
همیشه همان بود. گاهی فکر میکردم حتما ده دست از همان یک کت دارد اما یکی بیشتر
نداشت. خلاصه، از پرت کردن رادیو پشیمان شدم و بالشت را روی سرم گرفتم و سعی کردم
هیچی نشنوم که گفت: هماتاقی! خب بیا ورزش کن دیگه!
نائوکو که اینها را میشنید
میخندید، انگار از ته دل. طوری میخندید که انگار سالها بود که لبهاش رنگ خنده
را ندیده بودند. عصر شده بود که ازم پرسید یکشنبه وقت دارم ببینیم هم را؟ گفته
بودم، دارم! البته که دارم! قرار را گذاشتیم و از هم جدا شدیم. بی آنکه یک کلام
راجع به کسی که ما را به هم پیوند میداد صحبت کنیم. تمام مدت از همه چیز حرف زدیم
الا کیزوکی.
دبیرستان که میرفتم
کیزوکی بهترین دوستم بود و بنابراین نائوکو هم دوست خوبم شد. چون آن دو تا دو روح
بودند انگار توی یک بدن. همیشه با هم بودند، از کودکی. از وقتی دو سه ساله بودند
با هم بزرگ شدند و همهی اوقاتشان با هم گذشت و وقتی بزرگتر شدند انگار که طبیعیترین
چیز عالم باشد، شده بودند دوست دختر و دوست پسر. البته معنیش برای آنها بیشتر از
آن چیزی بود که توی آن سن و سال بین دخترها و پسرها اتفاق میافتاد. بهشان که نگاه
میکردم تعجب میکردم چطور دو نفر انقدر نزدیک، انقدر با هم، انقدر یک نفر. انگار
آنقدر با هم کامل بودند و بینیاز، که هیچ دوستی نداشتند، الا من! تقریبا تمام
کارها را با هم میکردیم. با هم مدرسه میرفتیم، با هم درس میخواندیم، با هم غذا
میخوردیم، همه جا و همیشه با هم بودیم، الا آن شب آخر. آن شبی که از فرداش دیگر
نائوکو را ندیدم. آن شبی که فرداش خبر رسید کیزوکی خودش را کشته است. آن شب تا
دیروقت با کیزوکی بیلیارد بازی کردیم و برخلاف همیشه که از من میبرد، بیشتر
دورهای آن شب را من بردم. آن شب که بیلیارد بازی میکردیم، بر خلاف همیشه نائوکو
با ما نبود. از هم خداحافظی کردیم، رفتیم خانه. من رفتم تو تخت و خوابیدم. کیزوکی
رفت توی گاراژ و ماشین را روشن کرد، چشمها را بست و خوابید و دیگر بیدار نشد.
نائوکو را توی مراسم
کیزوکی ندیدم، توی مدرسه ندیدم، نبود. هیچ جا نبود. میگفتند فرستادهاندش یک جای
دیگر. همیشه با خودم میگفتم نکند از دست من ناراحت شده، ازینکه چرا کیزوکی که
همچین تصمیمی داشت شب آخر را با من بود جای او؟ هزار بار از خودم پرسیده بودم و
هزار بار بیجواب. تنها چیزی که میخواستم بدانم این بود که آیا نائوکو مرا سرزنش
میکند برای آن اتفاق یا نه. اثری اما نبود از او، تا آن روز توی پارک. و من با
اینکه تمام مدت این سوال توی سرم چرخ میخورد، براش از استورم تروپر گفتم و
خزعبلات خوابگاه.
یکشنبه نائوکو را
دوباره دیدم. محل قرار توی خیابانی بود. ازم پرسید حوصلهی راه رفتن دارم؟ با او
اگر بودحوصلهی جهنم رفتن هم داشتم. بله که گفتم، جلوتر از من راه افتاد و من هم
پشت سرش. راه رفتیم و رفتیم و رفتیم. بی که یکبار برگردد که ببیند هستم، بی که یک
کلام حرف بزند. نصف توکیو را زیر پای پیاده گذاشته بودیم که وقت ناهار شد. نشستیم
توی رستورانی و ازم خواست براش از خوابگاه بگویم، از استورم تروپر، و من گفتم! میگفتم
و او میخندید و خندههاش تشویقم میکرد به بیشتر گفتن. براش از مراسم مسخرهی
پرچم گفتم. هر روز موقع طلوع مسئول خوابگاه و معاونش که معلوم بود با لگد از خواب
بیدارش کرده و تنش لباس رسمی پوشانده، پرچم بزرگ وسط حیاط را بالا میبردند. اوایل
برام جذاب بود، بیدار میشدم و نگاه میکردم. بعدها اما از جذابیت افتاد برام. آن
دو اما همچنان صبح به صبح پرچم بر میافراشتند و سرود ملی میخواندند.
براش از عکس کانال
آمستردام روی دیوار اتاقمان گفتم که استورم تروپر جای عکس لخت زنی که من چسبانده
بودم، زده بودم. بهم گفته بود: نه اینکه خیلی حساس باشم به این موارد، اما این
کانال قشنگتر است. براش از شوخی ثابت بچههای خوابگاه گفتم با عکس کانال
آمستردام! هر وقت توی اتاقم عکس را میدیدند میگفتند حتما استورم تروپر وقت
خودارضایی نگاه به عکس کانال آمستردام میکند. براش از باری گفتم که خود استورم تروپر متلک را شنیده بود و وقتی بقیه رفتند برام یکساعت در باب جنبههای اروتیک آن کانال
صحبت کرد. میگفتم و میخندید و باز بعد از ناهار راه میرفتیم. برنامهی هر هفته.
بعد از مدتی دیگر دوش به دوش و شانه به شانه میرفتیم بر خلاف اوایل که نائوکو
سردمدار بود. کاملا مشخص بود بیبرنامه بودیم، مقصدی نداشتیم، فقط راه میرفتیم و
راه میرفتیم و من همین را چقدر دوست داشتم. به قدش، به موهاش، به چشمهاش، به
طوری که دستهاش تکان میخورد وقتی راه میرفت، به تمامی ریزهکاریهای اندامش
نگاه میکردم وقت راه رفتن. هر بار فکر میکردم نائوکوی وقت راه رفتن را از حفظم،
اما باز چشمهای نو رو میکرد. دستش را طوری تکان میداد که هرگز نداده بود.
چشمانش را طوری تنگ میکرد که هیچوقت ندیده بودم. توی وقت ناهار جز استورم تروپر از فیلم و کتاب و موسیقی هم صحبت میکردیم. از همه چیز
و همه چیز، همه چیز الا کیزوکی.
تولد بیست سالگی
نائوکو نزدیک بود. به پیشنهاد خودش قرار شد شب تولدش را برویم خانهی او. تا حالا
نرفته بودم، تا حالا فقط توی خیابان راه رفته بودیم، جز وقت ناهار از نیمرخ میدیدمش.
حالا اما شب تولد بیست سالگی بود. شب تولد بیست سالگی شب مهمیست انگار. من هنوز
یک سال وقت داشتم برسم بهش، او اما به زودی میرسید.
شب تولدش براش یک کیک
کوچک گرفتم و یک صفحهی موسیقی و رفتم خانهش. چای آماده بود. چای خوردیم با کیک.
کادوش را باز کرد و آهنگ را گذاشت بخواند بعد از آشپزخانه یک بطری شراب آورد و دو
تا لیوان. به سلامتی هم خوردیم. به امید بیست سال بهتر از بیست سال گذشته. خوردیم
و خوردیم. بطری به نیمه رسیده بود و نائوکو هر جرعهی که میخورد بیشتر از قبل حرف
میزد، حرف میزد و از همه چیز حرف میزد. گفت: بیست ساله شدم، نه؟ سال دیگه هم
بیست و یک ساله میشم! نه؟! گفتم: البته! من هم سال بعد بیست ساله میشم و سال بعدش
بیست و یک ساله. گفت: ولی کیزوکی چی؟ تا همیشه هیفده ساله میمونه، نه؟ تا همیشه.
سکوت کرده بودم، اولین بار بود که توی این چند ماه حرف از کیزوکی میزد، اثر شراب
بود؟ اثر شب تولد بیست سالگی؟ چی باید میگفتم! باز سکوت کردم! او اما ادامه داد:
میبینی، من بزرگ میشم، پیر میشم، هفتاد ساله میشه، هشتاد ساله میشم، اون اما
هیفده ساله میمونه. دستهاش هیفده ساله میمونه. پاهاش هیفده ساله میمونه، قلبش
هیفده ساله میمونه. ینی یه آدم هیفده ساله حوصلهی یکی که هفتاد سالش شده رو داره
باز؟ میگفت و میگفت و گاهی حرف هاش را هیچ نمیفهمیدم و او همینطور حرف میزد،
انگار که با نه با من، که به خودش میگفت.
یکهو اشکش جاری شد.
چنان اشک میریخت که انگار تمام این سالها یک قطره اشک نریخته و همهش را حالا
دارد نثار میکند. مثل احمقها مات نشسته بودم و هیچکار نمیکردم. چه کار باید میکردم؟
بالاخره رفتم جلو و در آغوشش گرفتم. توی تاریکی نشسه بودیم و بطری خالی شراب و دو
تا لیوان و جلد صفحهی هدیهش چند چیز دیگر دور و برمان پخش بود. گریه میکرد و من
فکر میکردم باید چکار کنم. اصلا چرا آمده بودم؟! اصلا مگر منتظر نبودم از کیزوکی
بگوید؟! حالا که گفته بود، پس چی؟! شانههاش طوری تکان میخورد که قلبم میلرزید.
شانههاش را چسبیدم و کمی از خودم دورش کردم. به چشمهاش سیاه اشکالودش نگاه کردم
و پیشانیش را بوسیدم. بوسیدم و دوباره بوسیدم. پیشانیش را، گونههاش را. صورتم با
اشکش تمام خیس شده بود. مکث کردم و لبهاش را آرام بوسیدم. سرم که خواست برود عقب
خودش سرم را فشار داد به سرش. لبهام قفل شده بود روی لبهاش. شور بود بوسهها و
شیرین. نمیدانم چقدر بوسیدمش و چقدر بوسیدم. نمیدانم چقدر اشک ریخت و چقدر اشک
نوشیدم. ناگهان دیدم بیلباس در آغوش هم هستیم. دستهام تنش را جستجو میکرد و دستهاش
تنم را. اشکهاش کمتر شده بود و آههایی گاه به گاه میکشید که راهنمای دستهام
بود. دستهام روی لبهاش میلغزید، لبهام روی گردنش. لبهاش سینهم را میبوسید،
انگشتهام مهرههاش را لمس میکرد. توش چشمهاش نگاه کردم، گفت: بله. نه! نگفت!
نشان داد. آرام پاهام بین پاهاش قرار گرفت و کمرم را حرکت میدادم. آرام آرام، گرم
و لغزنده، نالههاش حرکتم را تندتر میکرد اما خون را که حس کردم حرکت از تنم رفت.
چطور ممکن بود؟ آن همه سال با کیزوکی بود و هنوز؟ معمایی شد این که جسمم را و ذهنم
را تسخیر کرد و بزرگترین اشتباه عمرم را مرتکب شدم. همانطور در میانهی آن شیدایی
و صدای باران و موسیقی کمر بین پاهاش راست کردم و گفتم: چطور؟ چطور ممکن است؟ مگه
کیزوکی..
جملهم تمام نشده بود
که اشکش جاری شد دوباره. هزار برابر قبل. میترسیدم تمام اشک شود و جاری شود و
تمام شود. گفتم: متاسفم، ینی، خب، منظورم اینه که، اصلا، هیچی، نمیخواستم که، خب..
تنش را کشیده بود عقب،
کز کرده بود گوشهاتاق توی خودش و فقط شانههاش تکان میخورد و نالههاش شده بود
هق هق. زانوهام را بغل کرد و هق هقش را نگاه میکردم. چه خبر بود؟! چه کار کرده
بودم؟! چه کار باید میکردم؟!
هیچکار نکردم، فقط
نگاهش کردم تا از هق هق افتاد و انگار خوابش برد. رواندازی کشیدم روش و نشستم توی
آشپزخانه باقیِ چای را ریختم و آرام آرام خوردم تا سحر. آفتاب که زد، نائوکو هنوز
خواب بود و من هنوز نمیدانستم چکار باید بکنم. برگهای در آوردم و نوشتم: از صمیم
قلب متاسفم، بیشتر از هر چه که فکرش را بکنی. اما حالا میروم، میروم چون نمیدانم
بمانم و چه کنم. لطفا هفتهی بعد یکشنبه بهم بگو کجا بیایم. کاغذ را روی میز
آشپزخانه گذاشتم و رفتم.
هفتهی بعد آمد و من
تمام مدت نشستم کنار تلفن توی سالن خوابگاه و دریغ از یک زنگ. گفتم دلگیر است، وقت
میخواهد. باید صبر کنم، باید صبر کنم، باید صبر کنم. و صبر کردم، دو هفته گذشت و
من زندگیم شده بود انتظار. همه توی خوابگاه میدانستند منتظر تلفنی هستم و هزار
قصه برام ساخته بودند که کیست این که من منتظرش هستم. من اما بیاعتنا و بیخیال
تمام حرفها، چشم بر نمیداشتم از تلفن، اما کسی سراغم را نگرفت که نگرفت. طاقت
نیاورم. رفتم خانهش. در زدم، کسی جواب ندادم. دوباره، دوباره، دوباره. هیچی. رفتم
سراغ صاحبخانهش که بهم گفت: رفته! سه هفته میشود که رفته! آن طور که او گفت همان
فردای تولدش رفته بود. کجا؟ نمیدانست. فقط رفته بود.
برگشتم خوابگاه و
طولانیترین نامهی عمرم را براش نوشتم و پست کردم به آدرس خانهشان در شهرمان. با
خودم فکر کردم هر کجا که باشد، خانوادهش باید بدانند و خدا خدا کردم نامه را براش
بفرستند. از آن به بعد، انتظار تلفن تبدیل شد به انتظار نامه. طولانی و بینتیجه.
انگار چیزی از میانَ
م رفته بودم. چیزی یک جای تنم کم بود. وزنم هم حتا سبکتر شده بود. یک هفته نگذشته
بود که سیگار را ترک کردم و به جاش شبهام را با ویسکی صبح میکردم. کلاسها را
اما تمام و کمال میرفتم. همان ردیف اول مینشستم و با دقت گوش به حرفهای استاد
میدادم و بعد بی که کلامی با دیگران صحبت کنم تنها غذا میخوردم و کلاس بعدی و
بعدی و شب و ویسکی و همین. سپاهی طوفان را انگار بوی ویسکی کلافه میکرد. یکبار که
اشتباهی دستم خود و ته ماندهی بطری (که همانطور مستقیم ازش سر میکشیدم) ریخت
روی زمین از جاش بلند شد و گفت بوی این نمیگذارد درس بخواند. توی چشمهاش نگاه
کرده بودم و گفته بودم میتواند اتاق را ترک کند. گفته بود الکل توی خوابگاه ممنوع
است و گفته بودم به درک که ممنوع است. نمیدانم به درک را چطور گفته بودم که ساکت
شد و برگشت پشت میز تحریرش.
حالا من حوصلهی اتاق
را نداشتم. بطری ویسکی هم خالی شده بود. کتابی زیر بغلم زدم و رفتم از اتاق بیرون.
توی اتاقی که تلفن بود نشستم و خودم را مشغول کتابم کرده بودم و توی سرم فکر میکردم
یعنی هنوز منتظر تلفنی هستم؟ البته که بودم. گیج بین کتاب و خیال نائوکو دیدم کسی
زد روی شانهم و گفت: چی میخونی پسر؟! نگاش کردم. میشناختمش. اسمش ناگاساوا بود.
شاگرد زرنگ تمام خوابگاه. پدرش پولدار بود و شغل مهم دولتی داشت. حقوق میخواند و
همه میدانستند به زودی دیپلمات میشود. فرانسوی و آلمانی و انگلیسی را مثل بلبل
حرف میزد و همه را هم خودش یاد گرفته بود بیهیچ کلاسی. ولی اینها هیچ دلیل شهرتش
توی خوابگاه نبود. آنچه مشهورش کرده بود شایعهای بود که میگفت تا حالا با صد تا
دختر مختلف خوابیده است.
بش گفتم: گتسبی بزرگ،
سومین بار است که میخونمش. بهم - اما طوری که انگار با خودش حرف میزند- گفت:
هوووم! گتسبی بزرگ! سومین بار! خب، دوست گتسبی، دوست من هم هست.
و به همین مسخرگی
ناگاساوا شد بهترین دوست من توی خوابگاه، بهترین و تنها دوستم، نائوکو که نبود.
صمیمیتر که شدیم یک بار ازش پرسیدم راست است که با صد تا دختر مختلف خوابیده؟
خندهای کرد و گفت: از بچهها شنیدی، نه؟! دوس دارن افسانه بسازن! گفتم: ینی
نخوابیدی؟ گفت: خب! صد تا که نه! نود و هفت تا!! و بعد بلندتر خندید. من اما جدی
گفت: آخه چه طوری؟! گفت: میخوای ببینی؟! گفتم: البته! گفت: این آخر هفه وقت
داری؟! نائوکو که نبود. گفتم: آخر هفتهها لباس میشویم. فقط همین! خندید و گفت:
خب! خب! عصر شمبه میریم، پیش از ظهر یه شمبه بر میگردیم که توام به لباسات برسی!
گفتم: ولی شب بیرون از خوابگاه بودن ممنوعه! راهمون نمیدن یه شمبه! بلندتر خندید و
گفت: ممنوع برای ناگاساوا بیمعنیه!
شمبه عصر رفتیم بیرون.
توی خیابانی که انگار اصلا مخصوصا همین کارها بود. دو تایی رفتیم توی کافهی و پشت
میزی نشستیم. دو تا ویسکی با یخ سفارش دادیم و یک ربع نگذشته بود که دو تا دختر
نشستند سر میزمان. من کار خاصی جز گاه گاهی لبخند زدن نمیکردم. همه چیز روی دوس
ناگاساوا بود و انصافا هم خوب بر میآمد از عهدهش. دو ساعتی حرف زدیم از هر چیز
نامربوط و بعد راه افتادیم سمت یکی از آن لاوهتلها که هم مشتریهاش هم متصدیانش
میدانستند هر کسی چرا شبی را آنجا صبح میکند. توی بعضیشان حتا برای آنکه چشم
مشتری خجالتی نیفتند به چشم متصدی، همه چیز اتوماتیک بود. مثل اتوماتهایی که سکه
توش مینداختی و کوکاکولا و کلوچه بهت میدادند.
اینجا هم پولی میدادی و کلید اتاقی بهت داده میشد. دو تا اتاق کرایه کردیم و پولش
را هم ناگاساوا داد. چند بار این کار را تکرار کردیم توی آخر هفتهها. دقیق بخواهم
بگویم سه بار، قبل از آنکه نامهای از نائوکو برسد.
دختری که دفعهی دوم
شب را باش گذراندم عجیب غریب بود. خودش آمده بود سر میز ما. بام آمده بود توی اتاق
هتلی و وقتی خواستم لباسهاس را در بیاورم شروع کرد به داد و بیداد، انگار که به
زور میخواهم کاری بکنم. من هم دو تا داد که کشید از تخت رفتم بیرون و پشت میز
نشستم و شروع کردم به کتاب خواندن که آمد و روی صندلی روبروم نشست و شروع کرد به
اذیت و خندیدن. کاری که باید میشد بالاخره شد و من چقدر دلم برای نائوکو تنگتر
شد.
دفعهی سوم از همه
بدتر بود. دخترک آنقدر حرف میزد که کسی توی یکماه باهام حرف نمیزد. همه چیز میپرسید:
اسمم، فامیلم، شغل بابام، شغلم، اینکه چه درسی میخوانم، چرا این رشته را میخوانم.
نظرم راجع به نوک سینههاش چیست، چه جور موسیقیای گوش میدهم و ... سوالهاش
تمامی نداشت. بالاخره که خوابیدیم، صبح گفت میخواهد صبحانه را با هم بخوریم. و
سیل سوالهاش آنجا هم ادامه داشت. آن همه دروغ تو عمرم نگفته بودم. به نظرم زیاد
به جوابهام دقت هم نمیکرد. که اگر میکرد حتما توش دو سه تا تناقض اساسی پیدا میشد.
وقت خداحافظی ازم پرسیده بود: به نظرت باز هم همدیگه رو میبینیم؟ بهش گفته بودم:
البته! حتما! دنیا کوچیکتر ازین حرفاس و بعد بدو بدو رفتم سمت خوابگاه و دومین
نامهی بلندم را به نائوکو نوشتم و به همان آدرس خانهی پدریش فرستادم. نامه
کمابیش همان نامهی قبلی بود الا آنکه یک خط بهش اضافه کرده بودم: اگر نمیخواهی
بهم جواب بدهی، درک میکنم، دلگیر نیستم. اما برای خدا، فقط یک چیز را بهم بگو،
فقط یک چیز، آزردهامت آیا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر