کل نماهای صفحه

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

1264

فردای آن یکشنبه میدوری سر کلاس تاریخ درام نیامد. کلاس تمام شد و تورو تنها رفت تا کافه‌تریا و ساندویچ سرد بی‌مزه‌ای خورد و بعد نشست زیر آفتاب دلپذیر اواخر سپتامبر. کمی آنطرفترش دو تا دختر نشسته بودند و پر شور در مورد چیزی بحث می‌کردند. یکی‌شان یک راکت تنیس را به همه‌ی مهری که مادری نوزادش را در آغوش بگیرد چسبانده بود به سینه‌ش. آن‌طرف‌تر استادی دفتر دستکش زیر بغلش داشت می‌رفت سمتی. آن طرف‌تر دخترک کاسکت به سری داشت یک چیزهایی نقاشی می‌کرد. انگار با مضمون حمله‌ی امپریالیسم آمریکایی به آسیا. تورو اطراف را نگاه می‌کرد و به طور عجیبی حس می‌کرد این آدم‌ها همه چقدر خوشحالند. یا حداقل تظاهر می‌کنند به خوشحال بودن. این فکر از سرش گذشت احساس تنهایی شدیدی کرد، احساس تنهایی‌ای که براش نو بود. حس می‌کرد تنها کسی که جزوی از تصویر این عصر زیبای پاییزی توی حیاط دانشگاه نیست، اوست. و این فکر تنهاترش می‌کرد. سعی کرد آخرین باری که جزوی از صحنه‌ای بود را به خاطر بیاورد. بی‌شک آخرین بار شبی بود که با کیزوکی بیلیارد بازی می‌کرد. همان شبی که کیزوکی خودش را کشت. کیزوکی، کی بود این پسرک. زندگیش چه کرده با او نمی‌دانست. مرگش اما بخشی از بزرگسالیش را دزدید، چه بخشی؟ نمی‌توانست درک کند.


بعد از ظهر شنبه‌ی بعد ناگاسوا آمد اتاق تورو و ازش خواست اگر دوست دارد یکی دیگر از آن گردش‌های شبانه را ترتیب دهند. اجازه‌ی شب بیرون ماندن از خوابگاه هم با او. تورو بی معطلی قبول کرد. آشفتگی ذهنیش، و آن مهی که تمام فکرش را پوشانده بود، هلش می‌داد که با هر کسی بخوابد، هر کسی. ناگاساوا که رفت، تورو دوش گرفت و لباس تمیز تنش کرد: یک تیشرت پولو با ژاکت. با هم سوار اتوبوسی که می‌رفت سمت شینکوجو شدند و یکراست رفتند توی یکی از همان بارهای همیشگی. کمی که نشستند و کمی ویسکی و سواد خوردند، البته آنقدری که حواس‌شان سر جاش بماند، دو تا دختر آمدند و چند تا میز آن‌طرف‌تر نشستند. ناگاساوا پا شد رفت سراغ‌شان، اما دخترها گفتند منتظر دوست‌پسرهاشان هستند. گرچه کمی چارتایی نشستند و به حرف زدن وقت گذراندند تا دو تا پسر همراه دخترها برسند، اما این نشستن آن نتیجه‌ای که دنبالش بودند را نداد. ناگاساوا تورو را برد یک بار دیگر، که توش نصف بیشتر مردم هم حالا مست بودند و پر سر و صدا. کمی که گذاشت یک دسته‌ی پنج‌تایی دختر وارد شدند. کمی با هم نوشیدند و حرف زدند وقتی ناگاساوا پیشنهاد داد بروند یک بار دیگر برای باز هم نوشیدن، دخترها گفتند باید زود برگردند خوابگاه تا دیر نشده. ساعت نزدیک یازده بود که ناگاساوا به تورو گفت:
- هی واتانابه! خیلی متاسفم! مذرت! تو رو هم کشوندم همرام! آخرشم هیچی به هیچی!
- بی خیال بابا! به همین دیدن اینکه توام یه بار میشه موفق نشی می‌ارزید!
- فقط سالی یه بار اتفاق می‌افته! حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- نمی‌دونم! شاید برم سینما! یکی ازینا که شبا بازه! خیلی وقت بود می‌خواستم برم!
- پس من میرم پیش هاتسومی. ولی ببین، تعارف نکنا، اگه تو حالش هستی یکی رو برات پیدا کنم
- ممنون! واقعا الان بیشتر دوس دارم برم فیلم ببینم.
- خوش بگذره

ناگاساوا توی جمعیت گم شد و تورو راه افتاد سمت یکی از سالن‌های سینما و فیلم نه چندان دلچسبی را دو بار تماشا کرد. وقتی دوباره برگشت توی خیابان اصلی ساعت از چهار و نیم گذشته بود. تصمیم گرفت برود جایی و قهوه‌ای بخورد و منتظر قطارهای اول صبح بشود. جای نشست و قهوه‌ای سفارش داد و غرق شد توی کتاب کوهستان جادوی توماس مان. کمی که گذشت کم کم کافی‌شاپ پر شد از آدم‌هایی که همه مثل اون منتظر اولین قطارها صبحگاهی بودند. گارسون آمد و ازش پرسید می‌شود میزش را با دو نفر شریک شود. دلیلی نمی‌دید موافقت نکند، دو نفر آمدند و نشستن روبروش. از زیر کتابش نگاهشان کرد. دو تا دختر بودند. یکی درشت و دیگری ظریف. خیلی جدی در مورد چیزی صحبت می‌کردند و دخترک ظریف‌تر کیفش را محکم به سینه‌ش فشار می‌داد و طوری بود که انگار هر آن شاید اشک‌هاش جاری بشود.

کمی بعد دخترک ظریف‌تر رفت دستشویی و دوستش رو کرد به تورو و گفت:
- خیلی مذرت می‌خوام مزاحم شمام شدیم
- اختیار دارید! چه مزاحمتی!
- خب! الان یه مزاحمت دیگه‌م داریم!
- خوشال میشم کمکی بتونم بکنم
- دوستم یه مقدار نوشیدنی می‌خواد، جایی میشناسید الان بشه گیر آورد؟
- این موقع صبح؟
- خب آره! لازمه..
- خب، اونقدی که می‌دونم دیگه از ساعت چهار به بعد توی هیچ باری الکل نمی‌فروشن! تنها راهش اینه ازین ماشینای اتومات بشه چیزی گرفت
- می‌دونید، این وقت صبح، خیابون شاید ناامنه واسه ما دو تا دختر. می‌دونم توقع زیادیه، اما میشه شما همرامون بیاین؟
- من؟!
- اگه بشه..

تورو تصمیم گرفت همراهی‌شان کند. کار بهتری نداشت انجام دهد. تا قطار بیاید وقت زیادی داشت. و خب، همراهشان نرفتن شاید سخت‌تر بود تا همراهی‌کردن‌شان. رفتند و از یکی از دستگاه‌های اتومات چند قوطی ساکه و مقداری اسنک گرفت و بعد جایی نزدیک ایستگاه پیدا کردند و مهمانی‌شان را شروع کردند. دخترک ظریف‌تر می‌لرزید انگار و جرعه‌های کوچک می‌خورد از نوشیدنیش. انگار هر دو تازگی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شده بودند و اولین شغل‌شان را توی یک شرکت مسافرتی گرفته بودند و حالا رفیق این دخترک ظریف با دختر دیگری خوابیده بود و دخترک این‌طور ریخته بود به هم. رفیقش گفت:

- می‌دونی، من امشب عروسی داداشمه. قرار بود دیشب برم. اما موندم که مراقب این دوستم باشم! دوست نامردش بهش خیانت کرده!
- خیانت؟ مطمئنی؟

دخترک ظریف‌تر گفت:

- مطمئن؟! در رو وا کردم دیدم‌شون که مشغول بودن! باورت میشه؟!
- خب، خیلی عجیبه! چرا در رو قفل نکرده بودن؟! ینی در خونه رو وا گذاشته بودن؟! من تو خونه تنهام که باشم در رو قفل می‌کنم خب
- چمیدونم! حتما دیگه..
- عجیبه!
- خلاصه، اینطوری شده، نمی‌دونه الان چیکار کنه این دوست بیچاره‌م..
- خب! حالا که اینطور شده، سوال مهم اینه که می‌خواد بازم با این پسر بمونه یا نه

وقت به حرف‌هایی ازین دست گذشت تا قطار سریع‌السیر دخترک درشت‌تر رسید و رفت تا برسد به عروسی برادرش. آن یکی دختر و تورو کمی راه رفتند اطراف ایستگاه و نیم‌ساعتی نگذشت که با هم رفتند اتاقی توی یکی از هتل‌های ارزان اطراف ایستگاه کرایه کردند. نه اینکه هیچکدام میل چندانی به خوابیدن با آن دیگری داشت، اما خب، این انگار این اتفاقات غریب این شب عجیب احتیاج به پایانی به آن شکل داشت. توی اتاق که رفتند تورو اول لباس‌هاش را در آورد و با یک قوطی آبجو نشست توی وان. بعد هم دخترک لخت شد و نشست روبروش. کمی آبجو خوردند و تورو فکر می‌کرد چه زمان عجیبی برای مست شدن. دخترک ساکن بود و ساکت. آرام آرام نوشدنیش را می‌خورد و هیچی نمی‌گفت. بعد از حمام و توی تخت اما دخترک تمام طور دیگر شد. به هر تماس کوچک بدن تورو به خودش واکنش‌های شدید نشان می‌داد. وقتی کمر تورو بین پاهاش پیش و پس می‌رفت با ناخن‌هاش پشتش را می‌خراشید و وقتی رسیده بود نزدیکی‌هاش ارگاسمش نام مرد دیگری را صدا می‌زد، دقیقا شانزده بار آن نام را صدا کرد. تورو فکرش را مشغول شمردن کرده بود که ارگاسم خودش را بیندازد به تاخیر. بعد هم همانطور خوابشان برد. ساعت دوازده و نیم که تورو بیدار شد خبری نبود از دخترک، توی تخت تنها بود. همان طور لخت نشست روی صندلی کنار تخت و مقداری از آبمیوه‌ی توی یخچال خورد و با خودش فکر می کرد چه شب عجیبی! بهش که فکر می‌کرد همه چیز گنگ بود و دور. انگار از ورای سه لایه شیشه‌ی ضخیم بهشان نگاه کند. اما قوطی‌های خالی آبجو می‌گفت دخترک اینجا بوده، که همه چیز واقعا اتفاق افتاده.

دوباه دوش گرفت و لباس پوشید و برگشت خوابگاه که دید یک نامه‌ با پشت پیشتاز منتظرش است: نامه‌ای بود از نائوکو.






نائوکو اول از همه تشکر کرده بود از نامه‌های تورو. گفته بود بالاخره پدر و مادرش نامه‌ها را براش فرستاده‌اند اینجا. و چه تقارنی! نامه‌ها همان موقع رسیده‌اند که او هم می‌خواسته برای تورو بنویسد. اینقدر از نامه را که خواند، پنجره را باز کرد و به بیرون نگاه کرد. کبوترها پرواز می‌کردند، دنیا پر بود از رنگ‌ها پاییز، اما همین چند خط نامه‌ی نائوکو انگار قطع کرده بود ارتباطش را با باقی جهان، انگار رنگ‌ها هم پریده شده بودند و در خودش توان ایستادن نمی‌دید. چه انرژی‌ای بود در آن هفت صفحه کاغذ. ولو شد روی صندلی و چشم‌هاش را بست. سعی کرد تمرکز کند و فکرهاش را یک‌دله کند که نامه را بخواند.



تقریبا چهار ماه است که آمده‌ام اینجا. خیلی بهت فکر کرده‌ام توی این مدت. و هر چه بیشتر فکر کرده‌ام، بیشتر احساس کرده‌ام چقدر در حقت بی انصاف بوده‌ام. شاید باید آدم منصف‌تر و بهتری بودم، نه آنطور که باهات برخورد کردم.

گرچه، این شاید نرمال‌ترین راه نگاه کردن به این چیزها نباشد، دخترهایی توی سن و سال من هرگز از کلمه‌ی انصاف استفاده نمی‌کنند. در واقع برای دخترهای معمولی که هم سن و سال من هستند اصلا مهم نیست چیزها منصفانه هستند یا نه. سوال اصلی برای آنها منصفانه بودن چیزها نیست، سوال اساسی‌شان این است که آیا چیزی زیباست؟ آیا خوشحالشان می‌کند؟ منصفانه‌ی یک کلمه‌ی مردانه است. اما کاری از دستم بر نمی‌آید، به نظرم این بهترین کلمه‌ایست که حس من را درین لحظه بیان می‌کند. می‌دانی، گاهی هم فکر می‌کنم چون زیبایی و خوشحالی کلماتی چنان دست‌نیافتنی برام شده‌اند، خودم را مشغول استانداردهای دیگری می‌کنم مثل انصاف و صداقت و این چیزهای همیشه صحیح عالم.

به هر حال، از همه‌ی این حرف‌ها گذشته، من واقعا حس می‌کنم با تو منصف نبوده‌ام. تو را درگیر هزارتوهای بی‌حاصل کرده‌ام و انقدر زجرت دادم. و البته، توی این مسیر، خودم را هم درگیر کرده‌ام توی این هزارتوها، به خودم هم زخم‌های عمیقی زده‌ام. این‌ها را که می‌گویم برای توجیه خودم یا کارهام نیست، این‌ها را می‌گویم چون حقیقت دارند. من بهت یک زخم عمیق زده‌ام، اما این زخم فقط زخم تو نیست، زخم منم هست. پس لطفا، لطفا سعی کن ازم متنفر نباشی.

می‌دانی، من انسان فروریخته‌ای هستم، داغانم، ویرانم، بسیار ویران‌تر از آن چیزی که توی دیدی. و دقیقا به همین خاطر است که ازت می‌خواهم ازم متنفر نباشی. چرا که اگر متنفر باشی ازم، واقعا تکه تکه می‌شوم، ریز ریز می‌شوم. راهِ تو برای من جواب نمی‌دهد، نمی‌توانم مثل تو فرو روم توی صدفم  و صبور بنشینم تا همه چیز تمام شود. البته، مطمئن نیستم تو این طور آدمی باشی، اما گاهی حس می‌کنم باید اینطور باشی. گاهی به این خصوصیت تو حسودیم می‌شود. شاید اصلا به خاطر همین بود که کشاندمت به آن هزارتوهای بی‌انتها.

این جور فکرهام شاید زیادی حسابگرانه باشی، اما خب، وقتی مثل من ماه‌های زیادی را تحت درمان توی اینجور جاها بگذرانی، حتا اگر شیوه‌های درمانی آنطور حسابگرانه نباشد، خواهی نخواهی زیاد حسابگر می‌شوی. این جور تحیلی‌ها که: دلیل این، آن است. آن یکی نتیجه‌ی این است، هزاران و هزاران بار ازین اگر و آنگاه‌ها و این‌ و آن‌ها می‌چینی جلوی روت و سر آخر نمی‌فهمی با این کارها سعی می‌کنی دنیایت را ساده‌تر کنی یا پیچیده‌تر.

در هر صورت، به نظرم می‌آید که از وقتی آمده‌ام اینجا به درمان‌شدن و سلامتی نزدیک‌تر شده‌ام از قبل. کسانی که اینجا هستند هم همین عقیده را دارند. این اولین بار است توی چند ماه که می‌توانم آرام بنویسم و برات نامه بنویسم. نامه‌ی قبلی را نوشتم که از ذهنم بیرونش کنم، از تنم بیرونش کنم. راستش را هم بخواهی، هیچ یادم نیست چه برات نوشته‌ام. خیلی که ناجور نبود؟ بود؟ حالا اما نشسته‌ام اینجا. هوا تمیز است. ارتباه با دنیا قطع است. برنامه‌ی روزانه‌ی منظمی دارم: این‌ها چیزهایی‌ست که من لازم دارم. این‌هاست نیاز من. می‌دانی چه لذتی دارد که بتوانی برای کسی نامه‌ای بنویسی! اینکه بنشینی پشت میزت و فکرها و احساساتت را بیان کنی برای کسی، واقعا شگفت‌انگیز است. گرچه، وقتی احساسات و فکرهات را نوشتی می‌بینی تنها بخشی ازشان توی کلمات نامه هست ولی چه عیبی دارد.

اینجا در کل حدود هفتاد تا مریض هست و بیست تا پرسنل که گاه به گاه عوض می‌شوند. همه با هم کار می‌کنیم. کشاورزی می‌کنیم، همه چیز می‌کاریم. از حیوانات نگهداری می‌کنیم. گاو داریم و گوسفند. با هم غذا می‌خوریم. جلسه‌های درمان مشترک داریم. با هم ورزش هم می‌کنیم. من بیشتر تنیس و بسکتبال بازی می‌کنم. می‌دانی، توی این مسابقه‌ها هم پرسنل و هم مریض‌ها (گرچه دوست ندارم ازین کلمه استفاده کنم، اما چاره‌ای ندارم) شرکت می‌کنند. یک بار به دکترم گفتم به خودمان که نگاه می‌کنم حس می‌کنم یک فرقی داشته‌ایم با بقیه، یک فرقی داریم. برام توضیح داد که فرق ما با بقیه است که چیزی درون ما دفرمه شده، و ما نتوانسته‌ایم با این دفرمه شدن کنار بیاییم، حالا اینجا دور هم جمع شده‌ایم تا لازم نباشد آن تکه‌ی تغییرشکل‌داده‌مان را پنهان کنیم. که بتوانیم عریان بپوشیمش و هم را همان‌طور که هستیم قبول کنیم. به نظرم راست می‌گوید. همه ما یک چیزی توی‌مان عوض شده که مثل اولش نمی‌شود. یا باید بین مردم عادی زندگی کنیم یا بیاییم اینجا، که از همه‌ی جهان دور است. الان که برات می‌نویسم ساعت هفت و نیم عصر است. شامم را خورده‌ام و تازه از حمام بیرون آمده‌ام. بیرون سوت است و کور. آرامش مطلق است اینجا.

وقتهایی که کشاوزی نکنیم یا ورزش نکنیم یا به حیوانات و پرنده‌ها نرسیم، کتاب می‌خوانیم و موسیقی گوش می‌دهیم. از کلاسیک تا بیتل‌ها همه چیز هست اینجا. تلویزیون و رادیو و هرچیزی که ما رو مربوط کند به دنیای بیرون ممنوع است اینجا. می‌دانی چیز بد اینجا این است که مدتی که از ماندنت اینجا گذشت دلت نمی‌خواهد ازش خارج شوی. مادامی که هستی توی این محیط احساس امنیت می‌کنی و آرامش، اما حتا فکر بیرون رفتن ازش باز آشفته‌ات می‌کند. گرچه دکتر معالجم بهم گفته حالا وقت آن است که با بیرون تماس داشته باشم. با بیرون یعنی با آدم‌های بیرون، آدم‌های آن دنیای بیرون اینجا. و وقتی این را گفت اولین و تنها چهره‌ای که آمد جلوی چشم‌هام تو بودی تورو. می‌دانی، راستش دوست ندارم پدر و مادرم را ببینم. انگار با این کارهام حسابی سرافکنده‌شان کرده‌ام. تنها کسی که دارم تویی، و خب، چیزهایی هست که دوست دارم بهت بگویم. برات توضیح بدهم یعنی. گرچه، مطمئن نیستم بتوانم آن طور که باید و شاید توضیح بدهم برات، اما بیشتر ازین هم توان توی قلبم نگه‌ داشتن‌شان را ندارم.

البته، ازت می‌خواهم من را باری روی دوشت نبینی که مجبور باشی کاری برام بکنی. چیزی که از همه بیشتر ازش می‌ترسم باری روی دوش کسی بودن است. گرچه، توی تو مهربانی‌ای نسبت به خودم می‌بینم که تنها دلخوشی این روزهام است. تنها چیزی ست که خوشحالم می‌تواند بکند. همه‌ی این‌ها را که نوشتم و پیش‌تر نوشته‌ام برای آن است که این بهت بگویم چقدر خوشحالم می‌کنی، چقدر دلم می‌خواهد آزارت نداهد. می‌دانی، گاهی با خودم فکر می‌کنم اگر من و تو توی شرایطی کاملا متفاوت با اینی که الان هست همدیگر را می‌دیدیم چی می‌شد. یعنی اگر من یک آدم سالم معمولی بودم و تو هم معمولی بودی و سالم (که البته هستی)، و بعد از هم خوشمان می‌آمد چی می شد. اگر هیچ کیزوکی‌ای نبود من و تو سرنوشت‌مان چه بود. گرچه این اگر، اگرِ بزرگی‌ست. تمام تلاش من در این لحظه این است که منصف باشم. کاش توانسته باشم بخشی از حس‌هام را بهت منتقل کنم با این نامه.

برخلاف بیمارستان‌های معمولی، ساعات ملاقات اینجا آزاد است. فقط باید یک روز زودتر تلفن کنی و اطلاع بدهی. لطفا به دیدنم بیا. بسیار چشم براهت هستم. هر موقع که برات راحت‌تربود بیا، اما بیا. برات نقشه‌ای ضمیمه کرده‌ام. معذرت می‌خواهم نامه‌ام انقدر طولانی شد.



تورو نامه‌ی نائوکو را یکنفس خواند و وقتی تمام شد یکبار دیگر خواند. بعد رفت پایین و از دستگاه اتومات یک نوشابه گرفت و وقتی نوشابه را می‌خورد نامه را یکبار دیگر خواند. بعد هر هفت صفحه را با دقت تا کرد و گذاشت توی پاکتش و زل زد به پاکت صورتی که نامه توش بود. اسم و آدرسش با دقت وسواسی‌ای روی پاکت نوشته بود. آدرس فرستنده را نوشته بود:‌ هاستل آمی، با خودش فکر کرد، آمی، شاید به فرانسه بود، به معنی دوست.

لباس پوشید و رفت بیرون. خیابان به خیابان، توکیو را بی‌هدف و مقصد قدم می‌زد. درست مثل آن‌ ماه‌هایی که نائوکو بود.  رفت بیرون چون می‌ترسید اگر نزدیک نامه‌ی نائوکو بماند دوباره بخواندش، دوباره و دوباره و دوباره. بیست بار، سی بار، هزار باز.  نامه را با خودش نبرده بود، اما نامه خودش را خط به خط توی سرش می‌خواند. هوا داشت تاریک می‌شد که برگشت خوابگاه. شماره‌ی هاستل آمی را گرفت و گفت می‌خواهد فردا بعد ازظهر نائوکو را ببیند. بهش گفتن نیم‌ساعت دیگر تماس بگیرد. رفت غذاخوری شام خورد و دوباره زنگ زد. گفتند مشکلی نیست. فردا بعدازظهر می‌تواند برود آنجا. برگشت اتاقش، یک دست لباس، کتاب کوهستان جادو، مسواک و یک بغلی پر از برندی را ریخت توی کیفش و منتظر صبح ماند. حوالی ساعت یک بود که خوابش برد.










تورو صبح زود، قطار شلوغی به مقصد ایستگاه مرکزی توکیو را سوار شد و بعد اولین قطار سریع‌السیر به سمت کیوتو را گرفت. در کیوتو، طبق راهنمای نائوکو باید سوار اتوبوسی می‌شد که انگار نیم‌ساعت دیگر حرکت می‌کرد. توی آن نیم‌ساعت نقشه‌ای از یک روزنامه فروشی گرفت و مسیر حرکت اتوبوس را توش نگاه کرد. از پیچ و خم‌های زیادی باید می‌گذشت تا برسد به هاستل آمی. ایستگاهی که باید پیاد می‌شد یکی قبل از آخری بود. ساعت یازده و نیم اتوبوس راه افتاد و یک ساعتی تا ایستگاه مقصد راه بود. توی راه از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. هر چه جلوتر می‌رفتند همه چیز وحشی‌تر می‌شد، طبیعی‌تر. تا چشم کار می‌کرد درخت بود و کوهستان. وقتی رسیدند، حدود بیست دقیقه‌ای پیاده راه رفت تا در انتهای مسیری تابلوی هاستل آمی را دید. دربان پیری جلوی در بود. بهش گفت از توکیو آمده برای دیدن نائوکو. دربان گفت: پس باید اول بری دیدن دکتر ایشیدا، ولی درست شنیدم گفتی توکیو؟! پسر منم اونجاس! من شنیدم خوراک خوک توی توکیو از همه‌ی ژاپن بهتره! راسته؟! تورو که می‌خواست هر چه زودتر برود پیش نائوکو و از شر مرد دربان خلاص شود گفت: والا بدم نیست. من که خوراک خوک باقی ژاپن رو نخوردم. اما خوبه خب! بحث در مورد خوراک خود کمی بیشتر طول کشید و بعد دربان مسیری را نشان داد و گفت مستقیم که برود تهش یک ساختمان است و آنجا باید منتظر دکتر بماند.

تورو نشسته بود توی ساختمان و منتظر که دکتر بیاید. تا آنکه زنی جاافتاده، شاید توی سال‌های آخر سی‌سالگیش از دور نزدیک شد. موهای زبری داشت که انگار با کارد کوتاهشان کرده بود. و عجیب‌ترین چیزی که اول از همه نظرت را جلب می‌کرد چین و چروک‌های صورتش بود. صورتش طوری چین و چروک داشت که انگار همیشه این چین و چروک‌ها روی صورتش بوده. انگار یک گویایی افزوده می‌بخشید به حالاتش. وقتی می‌خندید چین‌های صورتش هم می‌خندیدند. وقتی اخم می‌کرد چین‌ها هم اخم می‌کردند. و عجیب اینکه چین  و چروک‌ها هیچ پیرش نکرده بودند، برعکس انگار همگی دست به دست هم داده بودند که به جوانی پنهانی توی وجودش اشاره کنند. آمد و نشست جلوی تورو، یک سیگار گذاشت بین لبهاش و روشنش کرد و با لذت خاصی یک پک عمیق بهش زد و گفت: تورو واتانابه، درسته؟ برای دیدن نائوکو اومدی. تورو گفت: درسته و دستش را برد جلو که دست بدهد. زن اما جای دست دادن با دو تا دستش دست تورو را گرفت و حسابی دستش را برانداز کرد. بالا و پایینش کرد و خوب نگاهش کرد و گفت: تا حالا هیچ سازی نزدی نه؟ یا حداقل ده ساله که نمی‌زنی! تورو گفت: حق با شماست. نمی‌زنم! زن گفت: حیف! اگه می‌زدی بیشتر سرگرم می‌شدیم.

تورو به زن نگاه کرد. حس کرد چقدر دوستش دارد. انگار سال‌ها بود می‌شناختنش. این حسش از کجا می‌آمد؟ برای چروک‌های عجیب صورتش؟ یا آن موهای زبرش که آن طور خشن کوتاه شده بودند. هرچند خیلی بهش می‌آمد آن مدل مو. یا آن لباس کار آبی رنگ که روی تیشرت سفیدش پوشیده بود و از زیرش پیدا بود تقریبا چیزی که بهش بشود گفت سینه‌ی زنانه، ندارد. هر چه بود، از همان نگاه اول تورو حس کرد زن را دوست دارد. زن گفت:
- خب! پس اومدی نائوکو رو ببینی، ببینم چقد ازین جا می‌دونی؟
- تقریبا هیچی!
- خب پس! لازمه قبل ازینکه ببینی نائوکو رو کمی با هم حرف بزنیم، ناهار خوردی؟
- نه! خیلی هم گرسنمه!
- خب، وقت ناهار گذشت، اما فک کنم بشه یه چیزی برامون آماده کنن، ترتیبش رو میدم. وقت ناهار خوردن میتونیم حرف هم بزنیم.

تورو ناهارش را با اشتها می‌خورد.

- می‌بینم که حسابی داری کیف می‌کنی از غذات!
- خب عالیه! مزه‌هاش شگفت‌انگیزن! در ثانی از دیشب تا حالا تقریبا هیچی نخوردم!
- خب، اینا همه رو خودمون می‌کاریم! نیگا! من دیگه سیر شدم، اگه می‌خوای می‌تونی باقی غذای منم بخوری
- خب، اگه واقعا نمی‌خوری، حتما!

زن بشقابش را هل داد سمت تورو و وقتی تورو داشت خوراک سیب‌زمینی را می‌خورد با لذت نگاهش کرد. تورو پرسید

- شما دکتر نائوکو هستی؟!
- دکتر؟! من؟! چی باعث شد همچین فکری کنی؟!
- خب دم در بهم گفتن باید دکتر رو ببینم! دکتر..دکتر ایشیدا
- آآآآها! خب می‌دونی، من قدیمی‌ترینم اینجا! هفت ساله اینجام! موسیقی درس میدم، پیانو بیشتر. یه جور درمان هم هست. واسه همین بضی موقه‌ها بهم می‌گن دکتر! یا دکتر ایشیدا! تو اما رِیکو صدام کن.!
- خب ریکو، چی باعث شده هفت سال اینجا بمونی؟ به نظر که مشکلی نداره!
- مشکل! خب آره! ندارم! اما تا وقتی آفتاب توی آسمونه. همچین که شب بشه شروع می‌کنم خرناسه کشیدن  و ازین طرف به اون طرف رفتن و هیولا شدن
- واقعا؟!
- هی! ملومه که شوخی می‌کنم! خب آره! حالم خوبه، حداقل تا وقتی اینجام حالم خوبه. دوس دارم مردم اینجا رو. از کمک کردن به بقیه لذت می‌برم. از دیدن اینکه بهتر و بهتر میشن. اینطور شده که موندم همین‌جا. می‌دونی، من هم اتاقی نائوکو هستم. و باید یه چیزی رو در مورد اینجا بهت بگم. اینجا ممنوعه که افراد با یکی تنها ملاقات کنن. حتما باید یه نفر سومی هم باشه، که خب در مورد شما، اون منم!
- آها!
- ولی نگران نباش! میتونید حضور من رو نادیده بگیرید! من تقریبا همه چیز رو در مورد نائوکو می‌دونم. توی جلسه‌هایی که داریم و حرف می‌زنیم همه چی رو بهم میگیم. می‌دونی، یه قانون دیگه اینه که تحت هیچ شرایطی نباید دروغ بگیم! هرگز!
- گفتی همه چیز رو در مورد نائوکو می‌دونی؟
- خب! تقریبا!
- ینی ازون شب تولد بیست سالگیش هم خبر داری؟
- اوهوم!
- به نظرت من کار بدی در حقش کردم؟ باورت میشه؟ ازون وقت تا حالا همه‌ش دارم بش فک می‌کنم! یه لحظه رهام نکرده این فکر..
- راستش نمی‌دونم من، نائوکو هم نمی‌دونه. این چیزیه که شما دو تا باید با هم در موردش تصمیم بگیرید. و امیدوارم موفق بشین. بهت که نیگا می‌کنم فک می‌کنم میشه! به نظر آدم خوبی میای. با همین نیگا کردن بهت میگما. این هفت سالی که اینجا بودم خیلی چیزا در مورد آدما یاد گرفتم. با یه نگاه می‌فهمم آدمی که جلومه از کدوم دسته‌س. ازونا که می‌تونن قلبشون رو وا کنن و هر چی توش هست بگن، یا ازونا که که نمی‌تونن. تو ازونایی هستی که می‌تونن.
- وقتی آدم قلبش را باز کنه و هر چی توش هست بگه چی میشه؟
- حالش بهتر میشه.


ریکو از طرف خودش و نائوکو، تورو را دعوت کرد که این چند روزی که آنجاست پیش آنها بماند. و البته که تورو هم قبول کرد. با هم از ساختمان اصلی خارج شدند و آرام آرام چند تا زمین بسکتبال و تنیس را پشت سر گذاشتند. از یک استخر گذشتند و بعد شیبی ملایم را طی کردند و صحنه‌ای مقابل‌شان ظاهر شد که تورو فکر کرد زنده شده‌ی یکی از نقاشی های ادوارد مونش است. کلی خانه‌ی یک شکل کنار هم. ریکو گفت: به اینجا میگن منطقه‌ی C، جایی که زن‌ها، ینی ما، زندگی می‌کنیم. ده تا خونه‌س. ما توی خونه‌ی سی-۷ زندگی می‌کنیم. تورو گفت: چقد آرومه! ریکو خنید و گفت: خب کسی نیست! فقط منیم و تو! بقیه بعد میان! حدود پنج که کاراشون تموم شه. من خودمم باید برم زود. اومده بودم تو رو راهنمایی کنم.


ریکو خانه را نشانِ تورو داد. یک اتاق نشیمن، یک اتاق خواب، یک آشپزخانه و همین. هیچ وسیله‌ی اضافه توش نبود. به نسبت هم بزرگ بود و جادار و نورگیر.

- کوچیکه آ، حموم‌مون هم فقط یه دوشه، اما خوبه
- کوچیک؟ خیلی هم خوبه. می‌دونی، واسه من که اتاقم یه پنجره‌س و یه سقف این عالیه
- تو زمستونا اینجا نبودی،

ریکو مکثی کرد و رفت سمت پنجره. دست‌هاش را روی سینه‌ش گره زد و گفت:

- زمستونا اینجا هیچی نیس جز برف. اصن بیرون نمیشه رفت. تمام مدت باید بشینی اینجا. کتاب بخونی، موزیک گوش بدی، بافتنی ببافی. اگه ازینم کوچیک‌تر باشه آدم دق می‌کنه

بعد در حالی که با دستش زد پشت تورو، به سمت کاناپه راهنماییش کرد. روی کاناپه کنار هم نشستند و ریکو گفت:

- شب اینجا می‌خوابی، فک می‌کنی راحته؟
- شک ندارم!
- عجیب غریب حرف می‌زنی‌آ، نگو که داری ادای اون پسره توی ناتور دشت رو در میاری، نه؟
- عمرا!
- خوبه! خب، من دیگه باید برم. با نائوکو حدود ساعت پنج بر می‌گردیم.
- باشه، منم آلمانی‌مو تمرین می‌کنم
- می‌بینمت

ریکو رفت و تورو روی کاناپه دراز کشید. چشم‌هاش را بست. به کیزوکی فکر می‌کرد، به باری که با هم رفته بودند موتورسواری. آن موقع هم پاییز بود. کی بود؟ چهار سال پیش. بوی کاپشن چرم کیزوکی وقتی هوندای ۱۳۵ سی‌سی از سربالایی‌ها بالا می‌رفت توی باد می‌پیچید و می رسید به او که دست‌ها را دور تن کیزوکی حلقه کرده بود. با هم از تپه‌های کنار ساحل بالا و پایین می‌رفتند. این خانه انگار خاصیت عجیبی داشت. خاطراتی را توی سرش می‌آورد که گویی برای همیشه فراموش شده بودند. چشم‌هاش بسته بود و رود خاطرات در جوش و خروش بود توی سرش. چقدر همین‌طور توی خاطرات غوطه خورده بود؟ ناگهان چشم‌هاش را باز کرد و دید نائوکو روی سینه‌ش خم شده. همان چشم‌های سیاهِ عمیق زل زده بودند توی صورتش. نیم‌خیز شد و نشست و گفت: نائوکو! نائوکو کمی عقب رفت و گفت: خوابیده بودی؟ تورو گفت: نه! فقط فک می‌کردم! خوبی؟! نائوکو گفت: خوبم. و بعد لبخند محوی زد، انگار که تابلوی آسمانی باشد که حالا رنگ و رو رفته شده، و گفت:

-زیاد وقت ندارم، ینی الانشم نباید اینجا باشم. بهشون گفتم یه دیقه دیگه بر می‌گردم و بعد اومدم پیش تو. از موهام بدت میاد؟
- خیلی قشنگن؟
- واقعا؟ متنفر بودم از کوتاه کردنشون، ولی چاره‌ای نبود. ریکو برام کوتاهشون کرد! چاره‌ای نداشتم. مامانم ازشون متنفره
- ولی قشنگن

نائوکو گیره‌ی مویش را که شبیه پروانه بود باز کرد و گذاشت موهاش بریزد روی گردن و شانه‌هاش. موهای لخت و سیاهش به همان قشنگیِ قبل بود. چند لحظه همان طور با موهای باز به تورو نگاه کرد و بعد دوباره موهاش را جمع کرد و با گیره‌موی پروانه‌ای بستش. گفت:

- فقط می‌خواستم بیام و یه بار تنها ببینمت، قبل ازونکه سه تایی پیش هم باشیم. می‌دونی، به نظرم باید اول تنها می‌دیدمت. نه که حرف خاصی بخوام بزنم. فقط می‌خواستم ببینمت. باید به بودنت اینجا عادت می‌کردم. نمی‌دونم! می‌دونی، توی برخورد با بقیه هیچ خوب نیستم!
- موثر هم بود؟
- یه کمی

نائوکو دوباره با پروانه‌ی روی موهاش بازی کرد و گفت:

- تورو! من واقعا، واقعا ازت ممنونم که اومدی اینجا. خوشالم کردی. زیاد، بیشتر از هر چیزی. ولی ازت می‌خوام باهام رو راست باشی. اگه یه موقع دیدی تحمل اینجا رو نداری، نذار من یه باری روی دوشت باشم. برو، باشه؟ می‌دونی، اینجا یه جای عادی نیس، هر کسی تحملش رو نداره

تورو آرام و با لبخندی گفت: قول میدم بگم، قول میدم رو راست باشم.

نائوکو که انگار آرامشی به وجودش برگشته بود گفت: خوبه. بعد خم شد و کنار تورو دراز کشید. پاهاش رو زمین بود و سرش روی گردن تورو. تورو در آغوشش گرفت. گرمای تن نائوکو، تنش که بین دست‌هاش بود، سینه‌ی تورو را گرم کرده بود. انگار آتشی که توش خاموش بود، دوباره روشن شده بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد. پاییز همه جا بود. برای چند دقیقه نائوکو همان طور ماند توی بغل تورو و بعد از جاش بلند شد و گفت: دیر شد! باید برم! زود بر می‌گردیم، و رفت.

نائوکو که رفت تورو دوباره روی کاناپه دراز کشید و به گرمای نائوکو که هنوز مانده بود روی گردنش و توی سینه‌اش فکر می‌کرد. به این فکر می‌کرد که روی کاناپه‌ای دراز کشیده که نائوکو روش می نشیند. کنار تختی‌ست که شب‌ها نائوکو توش می خوابد. کنار آشپزخانه‌ای که نائوکو توی بشقاب‌هاش غذا می‌خورد... توی همین فکرها خوابش برد. با اینکه فکرش را نمی کرد، اما خوابش برد. خوابی عمیق و راحت که مدت‌ها بود تجربه نکرده بود. توی خوابش پروانه‌ای را دید که در سایه‌روشن زیر نور ماه می‌رقصد. بیدار که شد، ساعت روی مچش کمی پیش از چهار و نیم را نشان می‌داد. از جاش بلند شد. تمام تنش خیس عرق بود. خودش را با حوله‌ای که آورده بود خشک کرد و تی‌شرتش را عوض کرد. رفت توی آشپزخانه و کمی آب خورد، با لیوانی که شاید نائوکو هم ازش آب خورده بود. بعد از پنجره‌ی آشپزخانه بیرون را نگاه کرد. هنوز خلوت بود. روی پنجره‌ی خانه‌ی روبرو شکلک‌های کاغذی آویزان بود. گاو و گوسفند و جوجه و گل و درخت و چیزهای دیگر. و آسمان آنقدر صاف بود و بی‌لک که انگار هرگز قصد نداشت ببارد. تورو فکر کرد: همچنین آسمانی چطور توی زمستان آنقدر برف می‌بارد اینجا.











ساعت پنج و نیم بود که نائوکو و ریکو برگشتند. سلام و احوالپرسی که می‌کردند نائوکو و تورو طوری رفتار کردند که انگار اولین بار است یکدیگر را می‌بینند. کمی از وقت به صحبت‌های عادی گذشت. بعد نائوکو از استورم تروپر پرسید و تورو قضیه‌ی رفتن او و کرم‌شبتابی که روز آخر بهش داده بود را براشان تعریف کرد. بعد ریکو پرسید که او کیست و تورو دوباره آن چیزهایی را که چند ماه قبل برای نائوکو گفته بود برای ریکو هم تعریف کرد. ریکو از خنده نزدیک بود پس بیفتد. بعد هم وقت شام شد. رفتند و شام خوردند. ریکو یک سوم بقیه هم شام نخورد. معتقد بود سن که بالا می‌رود بدن غذای کمتری می‌خواهد. می‌گفت همین مقدار غذا هم که می‌خورد برای آن است که آنچه سیگار ازش می‌گیرد را برگرداند. سر شام مردی با روپوش سفید به میزشان ملحق شد و در مورد زمین و زمان براشان صحبت کرد. طوری حرف می‌زد که تورو باورش نمی‌شد این دکتر است و بیمار نیست. بعد از شام برگشتند به خانه‌شان. ریکو و نائوکو می‌خواستند بروند به حمام عمومی زنانه که در مرکز منطقه‌ی سی واقع بود. آن دو که رفتند تورو لباس‌هاش را در آورد و رفت زیر دوش توی خانه. از حمام که در آمد، موهاش را که خشک می‌کرد، یک صفحه از بیل ایوانز گذاشت و یادش آمد، این همان صفحه‌ایست که شب تولد بیست‌سالگی نائوکو براش هدیه گرفته بود. فقط شش ماه گذشته بود از آن شب و انگار عمری بود. ماه درخشان بود و آسمان صاف. تورو چراغ‌ها را خاموش کرد یک قلپ از برندی را توی دهانش نگه داشت و گذاشت آرام آرام از گلوش پایین برود و توی تاریکی دراز کشید و به پیانوی ایوانز گوش می‌داد.

بیست دقیقه بعد ریکو و نائوکو آمدند. ریکو گفت: اوه اوه! چه همه جا رو تاریک کرده! گفتم بار و بندیلت رو جمع کردی در رفتی توکیو! تورو گفت: عمرا! من ماه رو به این درخشانی ندیده بودم تا حالا. گفتم حداکثر لذت رو ازش ببرم. نائوکو رفت و از توی آشپزخانه یک شمع سفید بزرگ آورد. شمع را روشن کردند و سه تایی دورش نشستند. انگار سه تا آدم آخر روی زمین که یک جاهایی نزدیک لبه‌ی دنیا دور هم نشسته‌اند. ریکو گفت: شراب بخوریم؟ تورو گفت: اجازه داریم؟ ریکو گفت: خب! راستشو بخوای نه! ولی اگه فقط شراب باشه یا آبجو و زیاد نخوریم کسی گیر نمیده! من یه رفیقی توی پرسنل دارم، برام یه موقعا یه کمی میاره! نائوکو اضافه کرد: ما مهمونی‌های خودمون رو داریم! من و ریکو! تورو گفت: چقد خوب! یک بطری شراب و سه تا لیوان آوردند و بعد ریکو گیتاری دستش گرفت و شروع کرد قطعه‌ای از باخ را زدن. هر از گاهی نوتی از زیر انگشت‌هاش در می‌رفت، اما بی‌شک چیزی که می‌زد باخ بود، با همان عظمت و گرمی. ریکو گفت: می‌دونی، من گیتار رو اینجا شروع کردم! آخه توی اتاقا پیانو نبود. در واقع خود به خودم یاد دادم. و خب، انگشتام هم انگشتای گیتاری نیست. برای همین هرگز نوازنده‌ی خوبی نمیشم. اما دوس دارم این ساز رو. ساده و آسون و سبک و کوچیک و راحت و لذ‌بخشه. مث یه اتاق گرم و نرم کوچیک می‌مونه. وقتی ریکو زدن باخ را تمام کرد نائوکو گفت: حالا یکی از بیتل‌ها بزن! ریکو با خنده گفت: آهنگ درخواستی! می‌بینی! هر روز مجبورم می‌کنه آهنگی که دوس داره رو برش بزنم! شدم برده‌ی موسیقی‌نوازش!! جولیا و میشل و نووِرمِن را زد که نائوکو گفت: جنگل نروژی، جنگل نروژی رو بزن!

ریکو گفت: جنگل‌نروژی! باشه! بعد نائوکو رفت و از توی آشپزخانه قلکی چینی آورد و یک سکه‌ی صد ینی توش انداخت توش. تورو پرسید: قضیه چیه؟ ریکو خندید و نائوکو گفت: جنگل نروژی آهنگ محبوب منه، و خب هر بار که تقاضام این باشه باید صد ین بندازم توی این قلک. این جوری فقط وقتایی می‌خوام بشنومش که واقعا می‌خوام بشنومش! می‌دونی خیلی اثرگذاره برام. وقتی میشنومش انگار تک و تنها توی یه جنگل سیاه و تاریک و سرد گم شدم و می‌دونم کسی نمیاد به کمکم.. ریکو هم اضافه کرد: اینجوری پول سیگار منم در میاد! بعد هم شروع کرد به زدن جنگل نروژی. مثل باقی آهنگ‌ها، نواختنش سراسر احساس بود. ریکو که آهنگ می‌زد تورو محو شده بود توی نائوکو. همان زیبایی همیشگی را داشت. اما حالا انگار بیشتر زیباییش به زیبایی زنی جاافتاده می‌رفت تا دخترکی که شش ماه پیش بود. تیزی‌هاش انگار نرم‌تر شده بودند، منحنی تر، موزون‌تر. آن لبه‌های تیز و سرد شبیه کارد که هر آن می‌توانستند زیبایی را تکه پاره کنند هموار شده بودند و نرم. تورو با خودش فکر کرد چطور یک زن می‌تواند توی شش ماه اینقدر تغییر کند.


پس از آن نائوکو از اوضاع و احوال تورو و دانشگاه پرسید. تورو از شورش‌های دانشجویی گفت و همین‌طور از ناگاساوا. البته وقتی ازش می‌گفت سعی کرد روی آن بخش‌هایی که مربوط به بیرون رفتن شبانه‌ش با او می‌شد کمتر تاکید کند. نائوکو گفت:
- به نظر من این پسر، توی سرش، خیلی بیشتر ازونی که من مریضم، مریضیه! ولی اون رو ولش کن تورو. از خودت بگو. می‌خوام از تو بدونم، می‌خوام ازت بیشتر بدونم.
- من؟ من خب یه پسر معمولی‌ام، از یه خونواده‌ی معمولی، با تحصیلات معمولی، با نمرات معمولی، با یه مشت فکر معمولی توی سرم!
- اوهو! تو خودت مگه یکی از طرفدارای پر و پا قرص اسکار فیتزجرالد نیستی؟ مگه خودش نگفته هرگز به مردی که میگه من معمولی‌ام اعتماد نکن! خودت کتابشو بهم دادی!
- خب آره! اون میگه! اما این تغییری توی اینکه من یه آدم معمولی‌ام به وجود نمیاره! اصن چیز نامعمولی توی من چی میشه یافت؟!
- خب معملومه! معملومه چی میشه یافت! چی فک کردی پیش خودت؟ اصن فک کردی چرا من اون شبِ تولد بیست سالگیم باهات خوابیدم؟‌چون مست بودم و هیچی حالیم نبود و می‌تونستم با هر کسی بخوابم؟!
- خب، البته که نه..

نائوکو ساکت شد و شروع کرد به بازی کردن با انگشت‌های پاش، انگار کلمه کم آورده بوده..ریکو پرسید: تا حالا با چن تا دختر خوابیدی؟ تورو صادقانه جواب داد: هشت یا نه تا! ریکو با تعجب گفت: هی! هی! تو هنوز بیست سالت نشده! چه زندگی‌ای داری می‌کنی تو؟!

نائوکو ساکت بود و به لب‌های تورو خیره شده بود. تورو درباره‌ی اولین دختری که باش خوابیده بود گفت. دختری که دختر خوبی بود و خانه‌شان نزدیک خانه‌ی پدر و مادر تورو بود و بعد که تورو تصمیم گرفت به توکیو بیاید دخترک را رها کرد. گرچه دلش رضایت نمی‌داد، اما رهاش کرد و رفت توکیو. بعد هم قضیه‌ی شب‌ بیرون رفتن‌هاش با ناگاساوا و آن دختران غریبه‌ای که باهاشان خوابیده بود را تعریف کرد. گفت:

- من نمی‌خوام بهونه بیارم یا چی، اما انصاف بدین! چقد من تحت فشار بودم! تو نائوکو، جلوی چشمم بود، توی سرم بودی، تنها کسی بود که دوست داشتم، اما می‌دیدم تنها کسی که تو دوست داری کیزوکیه، حتا بعد از اون که..نمی‌دونم! به هر حال، شاید علت اینکه با اون دخترای غریبه می‌خوابیدم همین بود.


نائوکو سرش پایین بود، گفت: اون شب ازم پرسیدی چرا هیچوقت با کیزوکی نخوابیدم. نپرسیدی؟ هنوزم می‌خوای بدونی چرا؟ تورو گفت: این چیزیه که فک می‌کنم لازمه بدونم! نائوکو گفت: به نظر منم لازمه بدونی. مرده‌ها به مردن‌شون ادامه میدن، این ماییم که باید زندگی کنیم. می‌دونی، من کیزوکی رو دوست داشتم، و دوست داشتم باهاش بخوابم. اونم دوسم داشتم. اونم دوست داشت باهام بخوابه. و خب ما سعی کردیم. خیلی بار، اما هیچوقت نشد. می‌دونی، من ترس از دست دادن ویرجینیتی‌م نداشتم. عاشق کیزوکی بودم. حاضر بودم همه کاری براش بکنم. اما نمی‌شد. هیچوقت نشد..نائوکو کمی مکث کرد، گیره‌ی موهاش را باز کرد و گذاشت بریزند روی شانه‌هاش. همان‌طور که با پروانه‌ توی دستش بازی می‌کرد گفت: هیچوقت نشد! هیچ‌وقت..بعد مدتی ساکت ماند. دوباره موهاش را جمع کرد و پروانه را نشاند روش و با صدای نجواجوری گفت: تحریک نمی‌شدم! خشکِ خشک بود همیشه. هر کاری که می‌کرد. نمی‌دونم چم بود. هیچوقت انگار نمی‌شد بپذیرمش. هر چیزی رو بگی امتحان کردم. انواع اقسام ماساژها، کرم‌ها، ژل‌ها، اما هیچی. کار نمی‌کرد. زجرآور می‌شد دردش..این بود که من همه‌ش براش با انگشتام، یا لبام..می‌دونی منظورم چیه دیگه. براش اون کارو می‌کردم، اما فقط با انگشتام، یا لبام. جور دیگه نمیشد، هر کاری می‌کردیم نمی‌شد..

نائوکو مدتی ساکت ماند و از پنجره به ماه نگاه کرد که حالا انگار بزرگتر و درخشان‌تر شده بود. بعد گفت: راجع به این چیزا نمی‌خواستم با کسی حرف بزنم! هرگز نمی‌خواستم حرف بزنم! اما حالا باید، باید حرف بزنم. اون شب تولد بیست سالگیم، خیلی تحریک شده بودم، نه؟ خیسِ خیس بود، نه؟ تورو سرش را تکان داد و گفت: اوهوم. نائوکو ادامه داد: من از اولش، از همون وقتی که تو پات رو گذاشتی توی آپارتمانم توی شب تولد بیست سالگیم، همون‌طور خیس بودم. دوست داشتم بغلم کنی، لمسم کنی. لباس‌هام را در بیاری. ببوسیم. بام عشق‌بازی کنی. هیچ وقت توی زندگیم همچون حسی نداشتم. ولی چرا؟! چرا همه چی اینطوری اتفاق می‌افتاد..ینی..منظورم اینه..من واقعا اونو دوس داشتم..تورو گفت: و من رو دوست نداشتی! حالام چیزی که می‌خوای بفهمی اینه که چرا وقتی اون رو دوست داشتی و من رو نه، همچون حسی رو به من داشتی و به اون نه. نائوکو گفت: مذرت می‌خوام. خیلی..خیلی..نمی‌خوام آزارت بدم، ناراحتت کنم..اما اینا چیزایی هس که باید بدونی..می‌دونی، من و کیزوکی از سه سالگی با هم بزرگ شدیم. همه چیزمون با هم بود. همه‌ی حرفای گفته و نگفته‌ی هم رو درک می‌کردیم. اوقاتمون همیشه با هم میگذشت. اولین با که همدیگه رو بوسیدیم کلاس شیشم بودیم. یادمه..چقدر بی‌نظیر بود..اولین بار که پریود شدم، اولین کسی که رفتم پیشش کیزوکی بود، نه حتا مادرم، رفتم پیشش و مث یه بچه گریه کردم..می‌دونی، رابطه‌ی من و کیزوکی اونقدر مخصوص بود، اونقدر عمیق بود، که وقتی یهو مرد، من گیج شدم، مستاصل شدم، نمی‌دونستم چطور باید با بقیه‌ی مردم ارتباط برقرار کنم، نمی‌دونستم چطور میشه کس دیگه‌ای رو دوست داشت..

نائوکو کمی ساکت ماند و بعد دستش را دراز کرد که لیوان شراب را برداد، اما فقط نوانست از روی میز چپه‌ش کند روی زمین. شراب روی فرش پخش شد و تورو لیوان را برداشت و پرسید: برات بریزم؟ نائوکو سرش را آورد بالا و یکهو اشک‌هاش جاری شد. طوری زار می‌زد که تمام تنش می‌لرزید. صدای هق‌هق‌ش آنقدر بلند بود که صدای هیچ چیز دیگری نمی‌آمد. ریکو گیتارش را که توی بغلش بود، زمین گذاشت و رفت کنار نائوکو نشست. یک دستش را دور نائوکو حلقه کرد و نائوکو صورتش را فرو کرد توی سینه‌ی ریکو و مثل بچه‌ها گریه کرد. ریکو رو به تورو گفت: مذرت می‌خوام، اما فک کنم بهتره یه کم بری بیرون قدم بزنی. بیس دیقه..تورو از جاش بلند شد و چیزی روی تی‌شرتش پوشید و به ریکو گفت: ممنون از کمکت! ریکو گفت: قابلی نداشت! تقصیر تو نبود! تا بیای نائوکو هم خوب شده.

تورو تا ته خیابانی که می‌رسد به منطقه‌ی سی قدم زد. هیچکس بیرون نبود و نور ماه از بیرون انگار کمتر بود. هر چه جلوتر م‌رفت صدای پاهای تورو انعکاسی توی درختان جنگل اطراف داشت که انگار کس دیگری در جهان دیگری داشت راه می‌رفت و صدای پاش اینجا پیچیده بود. آخر خیابان، تورو رو سنگی نشست و به ردیف خانه‌هایی که توی یکی‌شان نائوکو و ریکو نشسته بودند نگاه کرد. خانه‌ی آنها همانی بود که یک پنجره سمت پشتش داشت و نوری خفیف ازش بیرون می‌زد. بیشتر که زل زد به نور به نظرش آمد این نور شبیه آن جرعه‌ی آخر جان است که قبل از مرگ از تن پرواز می‌کند. دوست‌ داشت با تمام وجود بپرد و این آخرین جرعه را از حفظ کند.

وقتی نیم‌ساعت بعد تورو به خانه برگشت، اثری از نائوکو ندید، ریکو روی کاناپه نشسته بود گیتار می‌زد. وقتی تورو را دید با دست به اتاق خواب اشاره کرد و گفت نائوکو استراحت می‌کند. بعد با دست زد روی کاناپه که یعنی تورو برود بغل دستش بنشیند. تورو که نشست پیشش، ریکو زد روی زانوش و گفت: نگران نباشی! نائوکو حالش خوبه! فقط باید یه کم استراحت کنه! با یه کم پیاده‌روی چطوری؟ تا برگردیم حال نائوکو هم خوب شده! تورو گفت: حتما! و با هم راه افتادند. توی راه که از کنار زمین تنیش و بسکتبال می‌گذشتند، ریکو گفت:
- از چه ورزشی خوشت میاد؟‌
- چیز خاصی که نه! نمی‌دونم!
- منظورم اینه توی چه ورزشی خوبی، چی رو خوب بلدی، البته به جز خوابیدن با دخترای غریبه!
- توی اونم خوب نیستم حتا!
- شوخی می‌کنم بچه! ولی جدی، چه ورزشی رو خوب بلدی؟
- نمی‌دونم! من فقط یه چیزایی هس که دوس دارم انجام بدم! کوه‌پیمایی، شنا، کتاب خوندن!
- همه‌ی کارها رو هم حتما دوس داری تنهایی انجام بدی، نه؟
- اوهوم! هرگز نتونستم از یه ورزشی که باید توش با یه گروهی همکاری کنی لذت ببرم!

ریکو ابرویی بالا انداخت و زیر نور لامپ مشغول نگاه کردن به دستش شد، طوری که انگار یک ساز گرانبهایی را ورانداز می‌کند. تورو گفت:

- نائوکو زیاد اینجوری میشه؟
- یه موقعا میشه! اما نگران نباش! طبیعیه!
- چیز بدی گفتم؟ چیزی که نباید می‌گفتم؟
- ابدا! و بهت بگم، سعی کن تا اینجایی فقط صادقانه و از صمیم قلب حرف بزنی! شاید این جور حرف زدن یه موقعا دلگیر بکنه نائوکو رو، اما توی دراز مدت بی‌شک به بهبودش کمک می‌کنه. و یه چیز مهم، هیچ‌وقت سعی نکن موقع حرف زدن این رو در نظر بگیری که قراره با حرفت بهش کمک کنی، یا درمانش کنی! بلکه فک کن قراره به خودت کمک کنی! آدم به خودش که نمی‌تونه دروغ بگه! صداقت! مهم‌ترین چیز توی دیوارهای این آسایشگاه صداقته! چیزی که فک کنم اون بیرون زیاد خریدار نداره!
- فک کنم نداره!
- می‌دونی، توی این هفت سالی که اینجام کلی آدم دیدم. از همه جور. دیگه تقریبا یکی رو چند بار ببینم می‌تونم بهت بگم که این خوب شدنی هست یا نه. اما نائوکو با همه فرق داره. هنوزم که هنوزه، نظر قطعی ندارم. که آیا خوب میشه یا نه..
- چی مورد نائوکو رو اینقد سخت می‌کنه؟
- خب، فک کنم یه موضوع مهم در مورد نائوکو اینه که من دوستش دارم، و این دوست داشتن راهمو واسه اینکه همون‌طوری که هست ببینمش، می‌بنده. از طرفی، مشکل نائوکو یه مشکل نیست. یه کلاف سردرگمه. کلی مشکل که به هم گره خوردن. قبل از هر اقدامی واسه حل مشکلات، باید این کلاف رو از هم باز کرد. رشته‌ها رو باید از هم جدا کرد، بعد دید مرحله‌ی بعد چیه. شایدم یه موقع یه اتفاقی بیفته که کلاف دود بشه بره هوا! کی می‌دونه. ایناس که پیچیده می‌کنه مورد نائوکو رو..و یه نکته‌ی مهم دیگه اینه که هرگز و هرگز و هرگز صبرت نباید ته بکشه! هر چی که بشه، هر عکس‌العملی که ببینی، باید صبور باشی. یه کلاف رو قبل ازینکه باز بشه، نباید بافت. تحت هیج شرایطی صبر رو نباید فراموش کرد..می‌فهمی؟
- سعی می‌کنم..
- می‌دونی، ممکنه درمان نائوکو خیلی طول بکشه، تازه آخرشم ممکنه کاملا درمان نشه..صبر کار خیلی سختیه. مخصوصا توی سن تو. کاری نداری بکنی جز اینکه منتظر خوب شدن نائوکو بشینی، اونم بدون هیچ تاریخی واسه درمان شدن، بدون هیچ جور تضمینی که درمان انجام میشه. خیلی کار سختیه، می‌فهمی؟ ینی اونقد نائوکو رو دوس داری که صبر کنی؟ که منتظر بمونی؟
- مطمئن نیستم..مث نائوکو، منم دقیقا نمی‌دونم دوست داشتن یه نفر یعنی چی. البته، چیزی که من منظورمه با اون کمی فرق داره. من نمی‌دونم کجا باید برم، چیکار باید بکنم. اما می‌خوام همه‌ی سعی‌ام رو بکنم. همون طور که تو گفتی، تنها راهی که من و نائوکو داریم اینه که به هم کمک کنیم. اینه که هم دیگه رو نجات بدیم. و من خب، من می‌خوام همه‌ی سعیم رو توی این راه بکنم
- می‌خوای به خوابیدنت به دخترای غریبه ادامه بدی؟
- اونم یه چیزینه که نمی‌دونم باید چیکارش کنم! نظر تو چیه؟ باید همین‌طور صبر کنم و خودارضایی کنم؟
ریکو کمی مکث کرد و بعد گفت:
- ببین! اینکه با اون دخترا بخوابی یا نه، مربوط به توئه، نه من نه هیچکس دیگه نمی‌تونه بهت بگه چیکار کن و چیکار نکن! این زندگی  توئه و خودت می‌دونی. اما چیزی که من می‌خوام بهت بگم اینه که این سن نوزده بیست سالگی سن مهمیه. اما حواست باشه که سن تو سنیه که شخصیت آدم شکل می‌گیره. نباید زندگی رو توی مسیر غیرطبیعیش جلو برد. توی این سال‌ها، جای پای همه چی می‌مونه توی همه‌ی سال‌های جلوی روت. اگه قدم اشتباهی برداری، تا همیشه دردش رو باید تحمل کنی! اگه می‌خوای از نائوکو مراقبت کنی، اول از همه باید مراقب خودت باشی
تورو به ریکو گفت که به این موضوع فکر خواهد کرد.
- منم یه روزی بیست ساله بودم! باورت میشه؟
- البته که باورم میشه!
- از صمیم قلب؟!
- از صمیم قلب!
- خوشگلم بودم! البته نه به خوشگلی نائوکو، حدقل این چین و چروک‌ها رو نداشتم!
تورو به ریکو گفت چین و چروک‌هاش خیلی بهش می آید و او خیلی دوستش دارد. ریکو تشکر کرد. اما اضافه کرد:
- ولی یادت باشه، هیچوقت به یه زن دیگه نگو چین و چروک‌هاش جذابن! البته من دوس دارم شنیدن این رو، اما می‌دونی، من استثنام!
- حواسم باید باشه پس!
ریکو کیف پولش را از جیبش در آورد و عکسی به تورو نشان داد. توی عکس دخترک حدود ده ساله‌ای توی برف‌ها نشسته بود و رو به دوربین لبخند می‌زد. ریکو گفت: قشنگ نیس؟ دخترمه! همین ژانویه برام فرستاد! کلاس چهارمه! تورو گفت: لبخند خودتو داره! ریکو سیگار آتش زد و پک عمیقی بهش زد و گفت: یه روزی قرار بود پیانیست بزرگی بشم...
قرار بود پیانیست بزرگی بشم، همه چیز براش آماده بود. توی مدرسه از همه بهتر بودم. باید می‌رفتم آلمان برای ادامه‌ی تحصیل. تمرین‌هام مداوم بود و امید اول توی قبولی امتحانی بودم که برگزیده‌هاش می‌رفتن و خارج و دیگه پله‌های ترقی روبروشون بود. اما یهو انگشت کوچیکه‌ی دست چپ ام از کار افتاد. هیچی نشده بودا. اما یهو دیگه تکون نمی‌خورد. ماساژش دادم. توی آب گرم خیسش کردم، یه کم صبر کردم، چن روز طرف پیانو نرفتم، اما کار نمی‌کرد که نمی‌کرد. اون موقع بود که دیگه واقعا ترسیدم، امتحان روزش نزدیک بود. رفتم دکتر، اما اونا هیچ عیبی توی انگشتم پیدا نکردن. همه چی درست بود. عصب‌ها، بافت‌ها، عضلات، همه چی.  این شد که نتیجه گرفتن مشکل روانیه. بعدش رفتم پیش یه روانپزشک، اونم به نتیجه‌ای نرسید جز اینکه این استرس قبل از امتحانه و بهتره یه مدت به کل پیانو رو بذارم کنار.

ریکو پک عمیقی به سیگارش زد و گردنش را چند بار به طرفین حرکت داد و ادامه داد: خب، چن هفته پیانو رو گذاشتم کنار و رفتم خونه‌ی مادربزرگم نزدیک ساحل توی ایزو. سعی کردن هر کاری دوس دارم بکنم و اصن به پیانو فک نکنم. ولی مگه می‌شد؟! پیانو زندگی من بود. اگه انگشتم هیچوقت به کار نمی‌افتاد چی؟! از بین می‌رفتم بدون پیانو! از چارسالگی پیانو زدن رو شروع کرده بودم و ازون به بعد همه چیز زندگیم حول پیانو شکل گرفته بود. کارای خونه نمی‌کردم اصلا، می‌ترسیدم انگشتام صدمه ببینن. اصن دلیلی که بقیه بهم توجه می‌کردن همین بود: استعدادم توی پیانو زدن. اگه پیانو رو ازم می‌گرفتن زندگیم نابود می‌شد. این فکرا روز و شب ولم نمی‌کردن، سرم شده بود یه توده‌ی تاریک.

ریکو سیگارش رو انداخت زمین و همان طور که پاساش می‌کرد دوباره چند باری گردنش را تکان داد و گفت: و خب، اون پایان رویای پیانیست شدن من بود. دو ماه رو توی بیمارستان بودم که البته بعد از مدتی انگشتم هم به کار افتاد و می‌تونستم برگردم کنسرواتوآر و فارغ‌التحصیل بشم، ولی یه چیزی توی من غیب شده بود، یه جواهر انرژی‌ها، یه چیزی نابود شده بود، بخار شده بود. دکتره بهم گفت توانایی ذهنی تبدیل شدن به یه پیانیست حرفه‌ای رو ندارم و بهتره بذارمش کنار. بالاخره فارغ‌التحصیل شدم و یه مدتی هم بچه مدرسه‌ای ها می‌اومدن خونه‌مون که بهشون درس بدم، ولی زجری که می‌کشیدم غیرقابل تحمل بود. زندگیم تموم شده بود. کجا بودم؟! اول بیست سالگیم و بهترین دوره‌ی زندگیم گذشته بود. می‌فهمی چی می‌کشیدم؟! اون همه پتانسیل موفقیت توی مشتم بود و یهو یه صبح پا شدم و همه‌ش رفته بود. دیگه هیشکی کاری نداشت به کارم، کارم شده بود درس دادن به یه مشت بچه مدرسه‌ای. همه‌ش داشتم گریه می‌کردم، مخصوصا وقتی می‌شنیدم کسایی که کلی از من بدتر بودن و نه تکنیک داشتن نه استعداد الان فلان و فلان جا رسیتال اجرا می‌کنن بدتر لجم می‌گرفت، از خودم لجم می‌گرفت، از بقیه لجم می‌گرفت و اشکام بی‌اراده جاری می‌شدن.

پدر مادرم دور و برم آسّه می‌رفتن و می‌اومدن و حواسشون بود من رو نرنجونن، اما خب من می‌فهمیدم چه حالی دارن. دخترشون که بهش افتخار می‌کردن یهو شد یکی که از آسایشگاه روانی برگشته. دیگه انگار حتا نمی‌تونستن یکی رو پیدا کنن منو بگیره و برم. وقتی با یه سری آدم زندگی می‌کنی کم‌کم حتا اگه نگن، احساساتشون رو درک می‌کنی. و من از درک احساسات اونا نفرت داشتم. می‌ترسیدم از خونه برم بیرون. می‌ترسیدم همسایه‌ها رو ببینم که دارن در مورد من حرف می‌زنن و خب.... دوباره .... همه چی سیاه شد... همه چی پیچید توی هم .... و این دفعه من هفت ماه رو توی یه تیمارستان گذروندم.. نه مث اینا که الان هست. زندانی بود با دیوارهای بلند و درهای قفل زده. یه جای کثافت که توش هیچ پیانویی نبود. همه‌ی چیزی که می‌دونستم این بود که می‌خوام ازین جهنم برم بیرون. این بود که همه‌ی تلاشم رو می‌کردم که بهتر بشم... هفت ماه گذشت، هفت ما تموم نشدنی... و همون موقع بود که این چین و چروک‌های صورتم ظاهر شدن.

ریکو لبخندی زد که پوست صورتش رو کشید: هنوز مدت زیادی نگذشته بود از بیرون اومدنم از تیمارستان که با یه مردی عروسی کردم، یک سال ازم کوچیکتر بود، مهندس بود و توی یه شرکت هواپیماسازی کار می‌کرد و خب، یکی از شاگردام بود. مرد نازنین بود، زیاد حرف نمی‌زد، اما خوب و متین بود. شیش ماه بود که ازم درس می‌گرفت که یهو ازم تقاضای ازدواج کرد. به همین سادگی، یه روز وقتی داشتیم بعد از درسش با هم چایی می‌خوردیم ازم تقاضای ازدواج کرد، باورت میشه؟! تا اون روز یه بار هم با هم بیرون نرفته بودیم، حتا دست هم رو یه بار هم نگرفته بودیم. با اون حرکتش کاملا خلع سلاحم کرده بود. بهش گفتم که نمی‌تونم ازدواج کنم. ازم پرسید چرا و منم با صداقت همه چیز رو براش گفتم. اینکه تازه از تیمارستان مرخص شدم و تا حالا دو بار این حمله و حالت بهم دست داده و ممکنه بازم اتفاق بیفته و دلایلش رو گفتم براش و شرایطم رو. بهم گفت باید یه کم فکر کنه و من گفتم می‌تونه هر چقدر می‌خواد فک کنه. اما هفته‌ی بعد که برای کلاسش اومد دوباره بهم گفت که تصمیمش عوض نشده و می‌خواد باهام ازدواج کنه. من بش گفتم بهتره سه ماه صبر کنیم، بیشتر با هم آشنا شیم، بریم بیرون کمی. اون وقت اگه هنوز نظرش موافق ازدواج بود، دوباره در موردش با هم حرف می‌زنیم.

هفته‌ای یه بار هم رو می‌دیدیم، هر جایی با هم می‌رفتیم و در مورد هر چیزی صحبت می‌کردیم و من، واقعا ازش خوشم اومده بود. وقتی باهاش بودم، حس می‌کردم زندگیم بالاخره بهم برگشته. این حس وقتی باش تنها بودم بهم یه حس عجیب آرامش می‌داد. همه‌ی اون چیزای وحشتناکی که سرم اومده بود رو می‌تونستم فراموش کنم. خب که چی که نتونسته بودم پیانیست حرفه‌ای بشم؟ که چی که یه مدتی رو هم توی بیمارستان روانی بستری بودم؟ زندگیم تموم نشده بود. زندگی هنوز پر از چیزای محشر بود که من هنوز تجربه نکرده بودم. و اگر فقط برای همین حس خوب هم بود، واقعا ازش ممنون بودم. سه ماه گذشت و اون دوباره ازم تقاضای ازدواج کرد. بهش گفتم: خب، اگر می‌خوای باهام بخوابی، من حرفی ندارم. من تا حالا با کسی نخوابیدم، و تو رو خیلی دوس دارم. پس اگه مساله عشقبازی با منه، هیچ مخالفتی ندارم. اما ازدواج با من یه چیز کاملا متفاوته. اگه تو باهام ازدواج کنی، تموم مشکلات من هم همرام میاد پیشت. و این، خیلی بدتر ازون چیزیه که بخوای تصورش رو بکنی.

اون بهم گفت که نمی‌خواد فقط باهام بخوابه. می‌خواد با ازدواج کنم. می‌خواد توی همه‌ی چیزهایی که توی دلم و سرم هست شریک بشه. و این رو که می‌گفت واقعا می‌گفت نه الکی. و خب، من هم با تقاضاش موافقت کردم. تنها کاری بود که می‌تونستم بکنم. به نظرم چهار ماه بعدش عروسی کردیم. سر من با خونواده‌ش جنگید. اونقد که طردش کردن. خونوادش یه خونواده‌ی سنتی و قدیمی توی قسمت‌های روستایی شیکُکو بودن. رفته بودن تحقق کرده بودن و فهمیده بودن دو بار توی تیمارستان بستری شدم و خب، معلوم بود که باهام مخالف باشن. به هر حال، ما جشن عروسی نداشتم. فقط رفتیم محضر و عروسی رو ثبت کردیم و بعد دو شب رفتم هاکونه. واسه ما، همین قدرم خیلی بود. خوشحال بودیم. و خب، من هم تا روز ازدواجم یه ویرجین باقی مونده بودم. بیست و پنج سالم بود، باورت میشه؟!

ریکو آهی کشید و توپ بسکتبالی که روی زمین افتاده بود برداشت و ادامه داد: به این نتیجه رسیده بودم که تا وقتی اون باشه منم خوبم. تا وقتی اون کنارم بودم، مشکلاتم نزدیکم نمی‌اومدن. و خب، توی بیماری‌هایی مثل مال ما، مهم‌ترین چیز همینه، یه حس اعتماد: اگه خودمو توی دستای این فرد رها کنم، دیگه مشکلی نخواهم داشت. اگه یه جا یه نخی تاب می‌خورد، یا پیچی لق می‌شد توی من، اون سریع می‌فهمید و با مهربونی و دقت تاب رو صاف می‌کرد و پیچ رو می‌بست. برای یه بیمار مث من، داشتن همچین حس اعتمادی، تنها درمان بود. دیگه مغزم سیاه نمی‌شد. هیچ کلافی پیچیده نبود. خوشحال بودم. حس می‌کردم از زیر یه دریای سیاه و تاریک و خیس بیرونم آوردن، با حوله خشک کردن و گذاشتنم توی یه تخت گرم. دو سال بعد از ازدواج، بچه‌دار شدم و ازون به بعد دیگه دستام واقعا پُر شده بودن. اصن وقت فک کردن به مریضیم رو هم نداشتم. صبح پا می‌شدم، کار خونه رو می‌کردم، به بچه غذا می‌دادم و تر و خشکش می‌کردم و غذا می‌پختم برای شوهرم که از سر کار می‌اومد. گرچه هر روز کارای تکراری می‌کردم اما خوشحال بودم. می‌تونم بگم اون سال‌ها خوشحال‌ترین سال‌های عمر من بودن. چند سال این خوشحالی طول کشید؟! نمی‌دنم... حداقل تا وقتی سی و یک ساله شده بودم. و بعد ازون دوباره... دوباره چیزی توی من اتفاق افتاد و از هم پاشیدم.

تورو پرسید: اتفاقی افتاد؟

ریکو گفت: آره، یه چیز عجیب اتفاق افتاد، خیلی عجیب. انگار که واسم تله گذاشته باشن. حتا الان وقتی بهش فک می‌کنم یه سرمایی می‌پیچه توی وجودم. ریکو با دست آزادش پیشانی‌اش را مالید. هی خیلی معذرت می‌خوام که مجبورت می‌کنم به این حرفای من گوش بدی، تو اومدی اینجا که نائوکو رو ببینی نه اینکه بشینی گوش به قصه‌ی زندگی من بدی.

تورو گفت: اما به هر حال، خیلی دوست دارم شنیدنش رو. اگه عیبی نداره، دوس دارم بقیه‌ش رو هم بشنوم.

ریکو ادامه داد: خب، وقتی دخترمون رفت مهدکودک، من دوباره پیانو زدن رو شروع کردم، البته کم کم. البته این بار نه برای کسی دیگه‌ای، فقط برای خودم. اولش با قطعه‌های کوتاه باخ و موزارت و اسکارلاتی شروع کردم. و خب البته، بعد از اون وقفه‌ی خالی از موسیقی، احساس موسیقاییم تند و سریع بهم برنگشت. و انگشتهام هم اون‌طوری که قدیما حرکت می‌کردن، حرکت نمی‌کردن. ولی یه چیزی توی وجودم می‌جوشید که دلش پیانو زدن می‌خواست. وقتی انگشت‌هام رو روی کلیدها گذاشتم، تازه متوجه شدم چقدر عاشق موسیقی‌ام، که چقدر تشنه‌ی موسیقی‌ام. اینکه بتونی برای خودت موزیک بزنی، یه حس معرکه‌ایه.

بهت گفته بودم، از چهار سالگی پیانو می‌زدم، اما تا اون روز، حتا یه بار هم برای خودم پیانو نزده بودم. تا اون موقع، اگه پیانو می‌زدم، برای رد کردن یه امتحانی بود، یا مشق مدرسه بود، یا می‌خواستم کسی رو تحت تاثیر قرار بدم. گرچه، اون چیزام خیلی مهمن، وقتی می‌خوای توی یه سازی استاد بشی. ولی از یه سنی به بعد باید شروع کنی برای خودت بزنی. در واقع، به نظرم، معنی موسیقی همینه. انگار برای درک این موضوع باید حرفه‌ای‌بودنم رو میذاشتم کنار و تولد سی و یک سالگیم هم می‌گذشت، تازه اون موقع بود که می‌شد این حقیقت رو فهمید. بچه‌م رو راهی مهدکودک می‌کردم، تند تند کار خونه رو انجام می‌دادم و بعدش یکی دو ساعتی برای خودم ساز می‌زدم، هر چی که دوس داشتم، هر جور که دوس داشتم. بدک نبود، نه؟!

تورو سرش را تکان داد

تا اینکه یه روز یکی از زنای همسایه اومد دیدنم، یکی که من اونقدی میشناختمش که اگه توی خیابون دیدمش بش سلام کنم. اومد و ازم خواست که به دخترش پیانو یاد بدم. البته من نمی‌دونستم دختری داره، با اینکه همسایه بودیم، اما خونه‌هامون اونقدام نزدیک نبود. اون طور که زن می‌گفت دخترش از کنار خونه‌ی ما رد شده و عاشق پیانو زدنم شده. انگار یکی دو بار هم خود منم دیده بود و حالا مادرش رو فرستاده بود که واسطه شه تا من بهش درس پیانو بدم. کلاس دوم راهنمایی بود و تا حالا پیش چندین نفر کلاس رفته بود اما هر بار یه چیزی کار رو خراب کرده بود و حالا مدتی بود که هیچ معلمی نداشت

من البته کلا ناامیدش کردم، گفتم که هفت سالی میشه دست به پیانو نزدم و تازه اگه بخوام به کسی هم درس بدم، ترجیح میدم کسی باشه که هیچی بلند نباشه، نه یکی که چند ساله درس گرفته از این و اون. در ثانی، من درگیر بچه و شوهرم بودم. البته یه چیزی هم بود که به زنه نگفتم و اون اینکه، هیشکی دوس نداره با بچه‌ای که دائم مربی عوض می‌کنه کار کنه. بعد زنه گفت پس حداقل یه بار دخترم رو ببین، ملوم بود زنه ازین کنه‌هاس که تا به بخشی از هدفش نرسه دست از سرم بر نمی‌داره. این شد که قرار شد یه بار دخترش رو ببینم، و تاکید کردم که فقط می‌خوام ببینمش. سه روز بعد دختره خودش تنها اومد خونه‌مون. چی بگم... یه فرشته‌ی مجسم بود، با یه زیبایی خالص و شیرین. و توی تموم عمرم، تا همین لحظه، دختربچه‌ای به خوشگلی اون ندیدم. موهاش صاف بود و مشکی، مشکی شبیه مرکب، بازوهاش و پاهاش باریک و برازنده بودن، چشماش درخشان بودن و دهنش کوچیک و لطیف بود، اونقدر لطیف که انگار کسی همون لحظه آفریده بودش. اولین بار که دیدمش اصن نمی‌تونستم هیچی بگم از بس خوشگل بود. وقتی رو کاناپه‌ی اتاق نشیمن نشسته بود، اتاق رو شبیه نشیمن یه قصر کرده بود. اگه مستقیم بش نگاه می‌کردی قلبت درد می‌گرفت، هی باید نگاهم رو می‌دزدیدم. خلاصه که، این شکلی بود. هنوزم می‌تونم واضح به خاطر بیارمش

ریکو چشم‌هاش را تنگ کرد، انگار واقعا داشت قیافه‌ی دخترک را جلوی روش تصویر می‌کرد.

در حال خوردن قهوه، یه ساعت تموم حرف زدیم. راجع به همه چی. موسیقی، مدرسه‌ش، واقعا همه چی. کاملا مشخص بود که خیلی باهوشه. بلد بود چطور یه مکالمه رو پیش ببره. نظراش صریح و واضح بودن و یه استعداد عجیبی توی جذب مخاطبش داشت. که خب، یه کمی هم ترسناک بود. در واقع، چیزی که من رو ترسونده بود هم همین بود، گرچه اون لحظه متوجهش نشده بودم. اون موقع فقط حس کرده بودم این همه هوشِ این بچه چقدر می‌تونه ترسناک باشه. ولی در حضور اون من اون توانایی نرمالم برای قضاوت و مقایسه رو از دست می‌دادم. یه دختر جوون و قشنگ بود که هر چی بیشتر بهش نگاه می‌کردم بیشتر فک می‌کردم من چقدر موجور زشتی و پستی هستم که فقط بلدم فکرای منفی ببافم و همه جا رو سیاه و کثیف ببینم، اونم فقط به خاطر گذشته‌ی سیاه خودم، به خاطر ذهن کثیف خودم

ریکو سرش رو چندین بار تکون داد

اگه منم به قشنگی و باهوشی اون بودم، یه آدم نرمال‌تری می‌شدم. اگه اونقد قشنگ و باهوش باشی دیگه چی ممکنه بخوای از زندگی؟ اگه همه اونقدر دوستت داشته باشن چرا باید بری سراغ ضعف‌های شخصیتت و خودت و بقیه رو باهاشون عذاب بدی؟ چرا باید اون  طور نقش بازی کنی؟

- ینی اون کار وحشتناکی باهات کرد؟

خب بذار اینجوری برات بگم که دختره یه دروغگوی ذاتی بود. مریض بود، به همین سادگی. همین طور چیزای مختلف رو به هم می‌بافت. و در نهایت قصه‌هایی که می‌بافت رو باور می‌کرد. بعدش سعی می‌کرد همه‌ی چیزهای اطرافش رو طوری تغییر بده که به قصه‌های بافته شده‌ش بیان. ذهن سریعی داشت و همیشه یه قدم ازت جلوتر بود. همیشه یه قدم جلوتر می‌دید که کجای قصه‌ش ممکنه عجیب باشه یا برسه به تناقض. اینجوری هیچوقت به به ذهنت خطور هم نمی‌کرد که شاید این داره دروغ میگه. اولا که هیچکس شک نمی‌کرد همچین دختر قشنگی راجع به پیش‌پا افتاده‌ترین چیزها دروغ بگه. حدقل من که نکردم. توی شیش ماه هزاران دروغ بهم گفت بدون اینکه کوچکترین شکی به حرفاش بکنم. راجع به همه چیز دروغ می‌گفت و من یه بار هم شک نکردم، می‌دونم، احمقانه به نظر میاد.

- در مورد چه چیزایی دروغ می‌گفت؟

ریکو خنده‌ای عصبی کرد و گفت: وقتی میگم همه چی، یعنی واقعا همه چی. وقتی مردم راجع به یه چیزی دروغ میگن، باید یه مشت دروغ دیگه‌م بسازن که باقی حرفاشون باید به دروغِ اولی. بهش میگن میتومانیا Mythomania. البته وقتی میتومانیاک‌های معمولی دروغ میگن، همه سریع می‌فهمن، اما نه اون دختر. واسه اینکه هوای دروغ‌های قبلیش رو داشته باشه، می‌تونست دروغای وحشتناکی بگه بدون اینکه حتا پلک بزنه. از هر چیزی که دم دستش بود استفاده می‌کرد. و البته دروغ‌هاش بسته به کسی که باش حرف می‌زد فرق می‌کردن. وقتی با مادرش یا دوستای نزدیکش حرف می‌زد، به ندرت دروغ می‌گفت، چون گندش زود در می‌اومد. یا اگه می‌گفت یه طوری می‌گفت که ملوم نشه. اگرم یه باری دروغ‌هاش ملوم میشد، یه بهونه‌ای براش می‌تراشید، یا در نهایت با اون صدای گیراش عذرخواهی می‌کرد و اشک از اون چشمای ملوسش جاری می‌شد و خب، هیشکی نمی‌تونست مدت زیادی ازش ناراحت بمونه.

هنوزم نمی‌دونم چرا من رو انتخاب کرد، یعنی یکی از قربانی‌هاش بودم، یا براش یه راه نجان بودم؟ واقعا نمی‌دونم. گرچه، حالا دیگه مهم هم نیس. حالا که همه چی تموم شده. حالا که من اینجوری شدم.

سکوت کوتاهی برقرار شد.

حرفای مادرش رو برام تکرار کرد. که شنیدن صدای پیانو زدن من تکونش داده. چند باری هم توی خیابون من رو دیده و شروع کرده به پرستیدن من. دقیقا همین کلمه رو گفت: پرستیدن. صورتم سرخ شد با شنیدن حرفش. خب یعنی، اینکه یه همچین عروسک شیرینی یگه تو رو می‌پرسته، خب.. شایدم همه‌ش دروغ نبود. خب من دیگه سی‌سالگیم رو هم پشت سر گذاشته بودم و هیچوقت نمی‌تونستم به قشنگی اون بشم. از طرفی استعداد خاصی هم نداشتم. اما خب با خودم فک کردم، حتما یه چیزی توی من بوده که اون رو کشونده سمت من، یه چیزی که توی اون نبود. که خب برای همین هم بود که بهم علاقه پیدا کرد،  قپی نمیام ه, احتا امروزم به نظرم همین طور بوده.

- به نظرم می‌فهمم چی میگی.

برام یه مقدار نوت موسیقی آورد و ازم پرسید که می‌تونه برام بزنه یا نه. گذاشتم بزنه. باخ بود. پیانو زدنش جالب بود.. یعنی خب، مخصوص بود. معمولی نبود. البته ساز زدنش پر از عیب و ایراد بود، اگه این اجراش برای امتحان ورودی مدرسه‌ی موسیقی بود حتما رد می‌شد. ولی خب، یه طوری می‌زد که اثرگذار بود. نود درصدش افتضاح بود، اما همون ده درصد رو طوری می‌زد که تکونت می‌داد، و خب، موسیقی یعنی همین. و تازه، چیزی که زده بود هم باخ بود. این شد که منم بش علاقمند شدم، می‌خواستم ببینم چی میشه از توش در آورد

البته واضحه که دنیا پر از بچه‌هاییه که می‌تونن باخ رو ده برابر، یا بیست برابر بهتر از اون بزنن، اما خب، اکثر اون بچه‌ها توی نواختن‌شون چیزی از خودشون ندارن، خالی هستن. ولی این دختره یه چیزی از خودش داشت توی پیانو زدن، یه چیزی که مردم رو، یا حداقل من رو، جذب می‌کرد. این شد که فک کردم می‌ارزه یه کمی بهش درس بدم. البته تربیت کردنش برای اینکه یه پیانیست حرفه‌ای بشه که اصن واسم مطرح نبود، اما فک کردم شاید بتونم کاری کنم که با پیانوش خوشحال باشه. که از ساز زدن برای خودش لذت ببره، مث خود من. که البته فکرم غلط و امیدم، امید واهی‌ای بود. اون دختری نبود که بخواد واسه پیشرفت خودش کاری بکنه، ولی ازون طرف تا تهش رو می‌تونست حساب کنه که چیکار کنه تا یکی رو تحت تاثیر قرار بده. قشنگ بلد بود به کی، چی باید بگه، کجا چیکار باید بکنه که همه تحسینش کنن، دوستش داشته باشن. و خب، فهمیده بود اون روز باید چطور پیانو بزنه که من رو به خودش جذب کنه. مطمئنم، مطمئنم همه چی رو حساب کرده بود

می‌دونی، بعد از همه‌ی این سال‌ها و این همه بلا که سرم اومد به خاطرش، اما می‌تونم بهت بگم اون اجراش واقعا خوب بود. هنوزم از تصورش بدنم کرخت میشه. می‌دونی، اون باهام اینجوری رفتار کرد و من توی فکرم هنوز اینطوری‌ام. دنیا همچین جاییه ها.

- پس به عنوان شاگرد قبولش کردی؟

البته که کردم. هفته‌ای یه کلاس. صبح شنبه. شنبه‌ها مدرسه‌شون تعطیل بود. هیچ وقت غیبت نمی‌کرد، هیچ وقت دیر نمی‌اومد. ازین نظر شاگرد ایده‌آلی بود. و همیشه هم مشق‌هاش رو توی خونه تمرین می‌کرد. بعد از درسش، با هم کمی چای و کیک می‌خوردیم همیشه

صحبت که رسید به اینجا ریکو به ساعتش نگاه کرد و انگار تازه یاد چیزی افتاده باشه گفت: فک نمی‌کنی باید برگردیم خونه؟ یه کمی برای نائوکو نگرانم. مطمئنم به این زود فراموشش نکردی، یا کردی؟

تورو با خنده گفت: البته که نه، فقط غرق توی قصه‌ی تو شده بودم.

- اگه بخوای بقیه‌ش رو بشنوی، فردا برات می‌گم. این قصه سر دراز داره!

- تو یه شهرزاد واقعی هستی آ.

ریکو که با خنده، خنده‌ی تورو رو همراهی می‌کرد گفت: می‌دونم

تورو و ریکو از همان راهی که رفته بودند برگشتند به آپارتمان. شمع‌ها تمام شده بودند و چراغ اتاق نشیمن خاموش بود. در اتاق خواب باز بود و چراغ پاتختی روی عسلی کنار تخت روشن بود و نورش از لای بازِ در می‌آمد توی اتاق نشیمن. نائوکو توی آن تاریکروشنی پاهاش رو جمع کرده بود زیرش و نشسته بود روی کاناپه. لباسش رو عوض کرده بود و یه پیژامه‌ی راحت آبی تنش بود که یقه‌ش سفت گردنش رو چسبیده بود. ریکو رفت سمتش و دستش رو کشید به پیشانیش.

- حالا بهتری؟
- خوبم، خیلی معذرت می‌خوام.

بعد نائوکو چرخید سمت و تورو گفت: ترسوندمت؟

تورو با لبخندی گفت: یه ذره
- بیا اینجا

وقتی تورو نشست کنارش، نائوکو همان طور که پاهاش زیر تنش جمع شده بودند سمت تورو خم شد و سرش را نزدیک کرد به گوشش، انگار که رازی را بخواهد باهاش در میان بگذارد. بعد به آرامی کنار گوش تورو را بوسید و گفت: معذرت می‌خوام. بعد برگشت سر جاش و گفت: یه موقعا، نمی‌دونم، گیج می‌شم، نمی‌فهمم چه اتفاقی داره می‌افته.

- این که واسه من عادیه، همیشه اینطوری‌ام

نائوکو به تورو لبخند زد و تورو بهش گفت: اگه عیبی نداره می‌خوام بیشتر بدونم ازت، چیکارا می‌کنی، زندگیت اینجا چطور میگذره، چه جور ادمایی رو می‌بینی.

نائوکو براش از برنامه‌ی روزانه‌ش گفت. توی حرف زدن از عبارات کوتاه استفاده می‌کرد، اما منظورش را تمام و کمال می‌رساند. هر روز ساعت شش بیدار می‌شدند، توی آپارتمان صبحانه می‌خوردند، بعد مرغدانی را تمیز می‌کردند. بعدش نوبت کار مزرعه بود، نائوکو از سبزیحات مراقبت می‌کرد. یک ساعت، قبل یا بعد از ناهار، جلسه‌ی گروه‌درمانی با دکترش داشت. بعد از ظهرها می‌توانست درسی که دوست دارد را دنبال کند، به جز ورزش و کارهای بیرون از خانه، نائوکو توی کلاس‌های زبان فرانسه، بافتنی، پیانو و تاریخ باستان هم شرکت می‌کرد.

- پیانو رو ریکو بهم درس میده. گیتار هم درس میده، یکی که فرانسه‌ش خوبه، فرانسوی درس میده، اون یکی بافتنی بلده و یاد میده، منم اما فعلا که هیچی نیس بتونم درس بدم.

- منم همین طور. چیزی نیس که بتونم درس بدم.

- اینجا خیلی انرژی و وقت بیشتری برای درس خوندن میذارم، خیلی بیشتر از هر موقعی توی مدرسه یا دانشگاه. خب، اینجا لذت بخشه این کار، خیلی لذت بخش..

- بعد از شمام چیکار می‌کنی؟

- با ریکو حرف می‌زنم، موزیک گوش میدم، میرم آپارتمان بقیه و بازی می‌کنیم، ازین جور چیزا دیگه

ریکو گفت: من گیتار تمرین می‌کنم و زندگی‌نامه‌م رو می‌نویسم.

- زندگی‌نامه؟

ریکو با خنده‌ی بلندی گفت: شوخی می‌کنم بابا. ما حدود ساعت ده می‌خوابیم، مث بچه‌ها می‌خوابیم، زندگی سالمی داریم، نه؟

تورو به ساعتش نگاه کرد، کمی بیش از نه بود، گفت: پس دیگه باید کم کم خوابتون بگیره.

نائوکو گفت: عب نداره. می‌تونیم بیشتر هم بیدار بمونیم، خیلی وقته ندیدمت، می‌خوام کلی باهات حرف بزنم. خیلی

تورو گفت: بعد از ظهر که تنها بودم یهو فکرم رفت سمت روزای قدیم، یادته؟ وقتی من و کیزوکی اومدیم دیدنت، توی بیمارستان بودی، نزدیک دریا. به نظرم سال دوم دبیرستان بود.

نائوکو با لبخندی گفت: وقتی قفسه‌ی سینه‌م رو عمل کرده بودم. البته که یادمه، تو و کیزوکی با موتور اومده بودین، تو برام یه جعبه شکلات آورده بودی که همه‌ش آب شده بود توی هم. خوردن‌شون خیلی سخت بود! نمی‌دونم، انگار خیلی خیلی سال پیش بود.

- آره، واقعا... یادمه یه شعر نوشته بودی، یه شعر بلند.

- توی اون سن همه‌ی دخترا شعر می‌نویسن، چی یهو تو رو یاد اون روزا انداخت؟

- نمی‌دونم، شاید بوی دریا، نمی‌دونم، اصن یهو قبل ازین که بفهمم اومده بود توی سرم. کیزوکی اونجا زیاد می‌اومد دیدنت؟ توی بیمارستان منظورمه.

- نه بابا. یه بار اومد، بعدم یه بار با تو. همه‌ش همین. دفعه‌ی اولی که اومد اصن دعوامون شد. ده دیقه هم نموند. یه کمی پرتقال برام آورده بود. اومد نشست و شروع کرد به غرغر، یه پرتقال پوست کند برام و باز غرغر کرد. میگفت بیمارستان رو دوس نداره. خب ملومه که دوس نداره. هیشکی دوس نداره. برای همینه که میرن دیدن اونایی که بستری شدن، که خوشحالشون کنن، که تحمل بیمارستان رو براشون راحت‌تر کنن، کیزوکی اما توی این چیزا همچنان بچه بود، اصلا نمی‌فهمید این جور چیزا رو.

- ولی وقتی ما دو تایی اومدیم دیدنت زیادم بد نبود، خوب بود، همون کیزوکی همیشگی بود.

- چون تو اونجا بودی. وقتی تو دور و برش بودی، همه‌ش تلاشش رو می‌کرد که نقاط ضعفش رو بپوشونه. می‌دونم که خیلی دوست داشت، برای همین سعی می‌کرد فقط نقاط مثبتش رو ببینی. وقتی با من بود دیگه اونجوری نبود. بعضی موقعا ملوم نبود چطوریه. یه دیقه داشت بات حرف می‌زد، یهو می‌رفت توی خودش. همیشه همین طوری بود، از همون وقتی که بچه بود، البته خیلی سعی می‌کرد خودش رو درست کنه.

نائوکو جای پاهاش را زیر تنش عوض کرد و گفت: خیلی تلاش می‌کرد، خیلی زیاد، ولی نتیجه‌ای نمی‌گرفت و این واقعا هم عصبانیش می‌کرد، هم ناراحت. البته خیلی خوبی‌هام داشت، خیلی نقاط قوت هم داشت، اما هیچ‌کدوم نمی‌تونستن بهش اون اعتماد به نفسی که لازم بود رو بدن، همه‌ش هی به خودش می‌گفت فلان کار رو باید بکنه، فلان چیز رو باید عوض کنه. از همون موقع که بیدار می‌شد، تا موقعی که می‌رفت بخوابه. کیزوکی بیچاره.

- خب، اگه واقعا همیشه داشت سعی می‌کرد فقط ورِ خوبش رو به من نشون بده، باید واقعا بگم که موفق شده بود. چون من واقعا فقط همون ورش رو می‌دیدم.

نائوکو با لبخند گفت: اگه اینو میشنید خیلی خوشحال می‌شد، تو تنها دوستش بودی.

- برای من هم کیزوکی تنها دوست، واقعا جز اون هیچکسی رو نتونستم دوست خودم بدونم، چه قبل از کیزوکی، چه بعدش.

- واسه همین بود که خیلی دوست داشتم وقتی شما با هم بودین منم باشم. اون وقت بود که می‌تونستم با خیال راحت بشینم و لذت ببرم. لازم نبود هر دیقه نگران یه چیزی باشم. اون سال‌ها، بهترین سال‌های عمر من بود، نمی‌دونم حس تو چی بود در موردشون.

تورو سرش را تکانی داد و گفت: اتفاقا منم هی نگران بود تو ممکنه چه فکری بکنی.

نائوکو گفت: مشکل اینه که این جور چیزا نمی‌تونن تا همیشه ادامه داشته باشن. این حلقه‌های کامل کوچیک بالاخره یه روزی از بین میرن، کیزوکی اینو می‌دونست، و تو هم می‌دونستی، نه؟

تورو سرش را تکان داد و نائوکو ادامه داد: راستش رو بخوای، من نیمه‌ی ضعیف کیزوکی رو هم دوست داشتم. من همه‌ش رو دوست داشتم. می‌دونی رابطه‌ی پسر-دختری ما رابطه‌ی عجیبی بود. عجیب و غیرمعمولی. انگار با هم بودن‌مون طبیعی‌ترین چیز دنیا بود. مث دو تا بچه بودیم که از بچگی بزرگ بودیم. برای همین رنج بزرگ شدن رو نکشیدیم. انگار دو تا آدم لخت توی یه جزیره، گرسنه‌مون می‌شد، از درخت یه موز می‌کندیم و می‌خوردیم. تنها می‌شدیم، توی بغل هم می‌خوابیدیم. همه‌ی کارهایی که توی اون سن برای بچه‌ها درست نبود رو راحت انجام می‌دادیم و هیچکس هم بهمون نمی‌گفت نکنید. مطمئنم اگه کیزوکی الان زنده بود، هنوزم که هنوزه پیش هم مونده بودیم، پیش هم مونده بودیم و روز به روز غمگین‌تر شده بودیم.

تورو گفت: غمگین‌تر؟

نائوکو گفت: اوهوم! می‌دونی، گفتم، ما رنج بزرگ شدن را نکشیدیم. و دنیا انتقامش رو ازمون گرفت. رابطه‌ی به اون بی‌نقصی نمی‌تونست تا همیشه همون طور ادامه پیدا کنه. برای همینه که کیزوکی خودشو کشت، برای همینه که من الان اینجام. رابطه‌ی ما اونقدر کامل بود که ناچار عمرش کوتاه شد. رابطه‌مون اونقد کامل بود که وقتی قرار شد با جامعه‌ی اطرافمون مرتبط بشیم ترسیدیم. برای همون تو برامون خیلی مهم بودی. می‌فهمی؟ تو رابط ما بودی با جهان بیرون. البته نه که فک کنی داشتیم ازت استفاده می‌کردیما، نه. کیزوکی واقعا دوستت داشت. و من هم، همون قدر که اون دوستت داشت، من هم دوست دارم. کیزوکی شاید الان مرده باشه، اما هنوزم که هنوزه تو تنها ارتباط من با دنیای بیرونی. تو تنها کسی هستی که من اون بیرون دارم، تنها کسی که اون بیرون دوستش دارم..

تورو آمد چیزی بگوید که ریکو گفت: با یه لیوان شیرکاکائو چطورین؟ نائوکو گفت: عالیه! تورو گفت: من ترجیح میدم اگه ایرادی نداره یه کمی از برندی که همرام آوردم بخورم. ریکو گفت: به شرطی که به منم بدی. تورو خندید و گفت: البته! ریکو دو تا لیوان آورد و به سلامتی هم خوردند و بعد رفت توی آشپزخانه که شیرکاکائو درست کند. توی آشپزخانه که بود نائوکو به تورو گفت: میشه راجع به یه چیز یه کمی خوشالتر صحبت کنیم؟‌

تورو با خودش فکر کرد، چه چیز خوشحالی داشت که در موردش حرف بزنند؟ چی بود؟ هیچی! اگر استورم تروپر یکهو غیب نشده بود حتما داستان‌های دنباله‌دار خنده‌داری داشت که برای نائوکو تعریف کند، ولی حالا چی؟ هیچی! ریکو که آمد، تورو از تنها چیز باقیمانده گفت: از عادت‌های کثیف بچه‌های خوابگاه. گرچه به نظرش حرف‌هاش زننده بود و چندش‌آور، ریکو و نائوکو تقریبا از خنده پس افتاده بودند. بعد ریکو کمی از شباهت‌های بچه‌های خوابگاه تورو و بیماران روانی و مریض‌های همان جا گفت و ساعت که نزدیک یازده شد، خمیازه‌های نائوکو می‌گفت خوابش گرفته. ریکو گفت: خب خب! وقت خوابه! بعد رفت برای تورو ملافه و بالشت اضافه آورد و گفت: خب! تو اینجا می‌خوابی. من و نائوکو هم توی اتاق خواب. فقط حواست باشه، اگه نصفه‌شب به سرت زد به یکی تجاوز کنی، اونی که باید انتخاب کنی، اونیه که تن و صورتش چین و چروک نداره. یعنی نائوکو، تخت سمت راستی. نائوکو زد زیر خنده و گفت: ای دروغگو! تخت سمت راست که خودتی! من چپی‌ام! ریکو اضافه کرد: به هر حال! من یه تعداد از برنامه‌های فردا رو کنسل کردم، اینجوری شاید بشه سه تایی یه پیک‌نیک کوچیک این اطراف بریم! خوبه؟! همه موافق بودند.

















نائوکو و ریکو رفتند توی اتاق خواب و تورو یک قلپ از برندی خورد و دراز کشید. طولی نکشید که خواب کشیدش زیر لایه‌های فراوانش همان طور که گل و لای و لجن باتلاقی آدم را می‌کشد توی خودش. توی خوابش، تورو دید توی جاده‌ای بی انتها ایستاده. دو طرف جاده پر بود از بیدهای مجنون. نسیمی می‌وزید اما بیدهای مجنون تکان نمی‌خوردند. یک شاخه‌شان هم تکان نمی‌خورد. عجیب بود، نگاه کرد که ببیند شاخه‌ها چرا تکان نمی‌خوردن که دید پرنده‌های کوچکی روی تمام شاخه‌ها نشسته و انگار سنگینی پرنده‌ها مانع تکان خوردن شاخه‌ها می‌شود. چوبی گرفت و سعی کرد پرنده‌ها را فراری دهد مگر شاخه‌ها باز تکان بخورند، اما هر چه می‌کرد هیچ پرنده‌ای از جاش تکان نمی خورد و هیچ شاخه‌های هم جُم نمی‌خورد.

احساس تشنگی کرد، چشم‌هاش را باز که کرد چیزی دید، انگار ادامه‌ی رویاش. نائوکو توی پیژامه‌ی آبیش زانو زده بود کنار کاناپه و از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. ماه، روشن و نقره‌ای می‌تابید. تورو خواست تکان بخورد، اما مات نائوکو را نگاه می‌کرد، قدرت حرکت نداشت. زیر نور ماه، چقدر شکننده به نظر می‌رسید. نور ماه طوری می‌تابید که انگار تاکیدش روی لب‌های نائوکو باشد. تورو گلوش خشک خشک بود، اما نمی‌خواست تکان بخورد، مگر این رویا که توی بیداریش بود، ناپدید گردد، که نائوکو برگشت سمت تورو. جلوی کاناپه زانو زد. چشم‌هاش زل زده بود به چشم‌های تورو. اما چیزی ازشتوش نمی‌توانست بخواند. شاید ده سانتیمتر فاصله داشتند، اما فاصله‌شان هزاران سال نوری بود. نائوکو دستش را بلند کرد و شروع کرد دکمه‌ی لباسش را یکی یکی باز کردن. روی هم هفت تا دکمه بود، هفت تا دکمه ی سفیدِ درخشان. تورو زل زده بود به انگشتان نائوکو که یکی یکی دکمه‌های لباس را باز می‌کردند. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت..هر هفت تا دکمه‌ی روشن‌تر از ماه باز شده بوند. نائوکو تکانی به شانه‌ش داد و لباس افتاد زمین.

تورو مات به اندام نائوکو نگاه می‌کرد که زیر دوش نور نقره‌ای ماه موج می‌خورد. نور ماه انگار روی تنش دست می‌کشید، حرکت می‌کرد. آرام آرام موج می‌انداخت روی پوست تنش. انگار سنگی را پرت کنی در دریاچه‌ای نقره‌ای. تورو فکر کرد بدن نائوکو کی این‌طور بی‌عیب شد؟ از آن شب که یکی یکی لباس‌هاش را توی بغلش در آورده بود چه اتفاقی برای این بدن افتاده بود که حالا اینقدر کامل بود و بی‌نقص. باز به آن شبی فکر کرد که نائوکو توی بغلش بود، که عشق‌بازی می‌کردند. نه اینکه نائوکو آن شب زیبا نبود، بود، خیلی هم زیبا بود.  اما وقتی تورو می‌بوسید و نوازش می‌کرد، احساس می‌کرد یک جور آگاهی عمیقی در مورد ضعف بدن آدمیزاد، نقص جسمش، دارد توی سرش شکل می‌گیرد. و همین نقص بر می‌انگیختش، این نقص مشترک، این ضعف که پیوند می‌دادشان. وقتی نائوکو توی بغلش بود، دوست داشت زیر گوشش بگوید: ببین این من و تو هستیم که عشق‌بازی می‌کنیم. این منم که توی تن تو هستم. و این هیچی نیس! هیچی! هیچ چیز گفتنی ندارد، جز همه‌ی آن چیزی که اصطکاک دو تنِ ساخته شده از گوشت و خون می‌توانند به هم بگویند. این هماغوشی چه می‌گوید جز اینکه فریاد می‌زند ما دو تا نقص‌های‌مان را با هم به اشتراک گذاشته‌ایم.. این نائوکو اما، یک تن اثیری داشت، کامل‌ترین درجه‌ای که یک جسم بهش می‌تواند برسد. تمام دخترانگی‌اش را مرگ کیزوکی دریده بود و از آن جلد، این زن کامل، این زن جاافتاده، بیرون آمده بود. زیبایی جسم نائوکو که امشب مقابل چشمان تورو بود هیچ چیز از جنس شهوت جنسی در او بیدار نمی‌کرد. تنها کاری که دوست داشت بکند این بود که بنشید و مات نگاه به آن بدن کامل بکند. به منحنی کمرش، به گردی ماهگون سینه‌هاش، به پوست صاف شکمش که با هر نفس کشیدنش بالا می‌رفت و پایین، و به آن سایه‌ی سیاه که میانه‌ی پاهاش نشسته بود.

نائوکو پنج دقیقه‌ای زیبایی عریانش را جلوی چشم‌های تورو به نمایش گذاشت و بعد از آن لباسش را پوشید، دکمه‌هاش را آرام آرام از یک تا هفت گذاشت و بعد توی اتاقش ناپدید شد. مدتی طول کشید تا تورو بتواند از جاش بلند شود. ساعتش را نگاه کرد، بیست دقیقه به چهار بود. رفت توی آشپزخانه و چند لیوان پر از آب خورد و برگشت توی جاش، اما تا هوا روشن نشده بود خوابش نبرد. تازه خوابش برده بود که ریکو نیشگونی از گونه‌ش گرفت و گفت: صبح شده! صبح شده! پاشو کوچولو!



وقتی ریکو داشت ملافه و بالشت‌های تورو را جمع می‌کرد، نائوکو رفت توی آشپزخانه که صبحانه را آماده کند. تورو به نائوکویی که قهوه می‌ساخت و نان تکه تکه می‌کرد نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد این همان نائوکوست که دیشب بدن عریانش را گذاشته بود جلوی چشم‌هاش؟! وقتی قهوه می‌خوردند نائوکو به تورو گفت: چشمات قرمزه! خوبی؟! تورو گفت: دیشب نصفه شب بیدار شدم، اما دیگه خوابم نبرد! ریکو گفت:‌شرط می‌بندم ما خروپف می‌کردیم! تورو گفت: نه! ابدا! نائوکو گفت: خوبه! ریکو گفت: ساده نباش دختر! داره سعی می‌کنه مودب باشه!


بعد از صبحانه سه نفری رفتند تا قفس پرنده‌ها. تورو هم توی تمیز کردن قفس و غذا دادن کمک کرد. بعد هم به خرگوش‌های سر زدند.  توی قفس خرگوش‌ها که بودند نائوکو از پنجره به آسمان نگاه کرد و گفت:
- صبح رو از همه بیشتر دوست دارم. ظهر که میشه شروع می‌کنم به غمگین شدن. شب رو که دیگه نگو..همه روزهام این‌طوری شب میشه..هر روز ها..
ریکو گفت: ولی حواست نیس که همین جوری که هر روز میگذره پیرتر هم میشی، مث من
- ولی تو پیری رو دوست داری، نه؟
- نه واقعا..اما اگه قرار باشه دوباره جوون بشم، ترجیح میدم همین پیر بمونم!
تورو گفت: چرا؟
ریکو گفت: چون دوباره پیر شدن پدر آدمو در میاره.

 کارشان که تمام شد، برگشتند خانه، نائوکو و ریکو چکمه‌های سفید را با کفش‌های تنیس عوض کردند و ریکو گفت: حالا باید بریم توی مزرعه کار کنیم. به نظرم بهتره تو بمونی خونه، هم کارش خیلی کسالت‌باره، هم باید با یه گروه دیگه همکاری کنیم، دیگه مث صبح خودمون سه تا نیستیم. همون بمونی خونه راحت‌تری. می‌تونی تا ما بیایم لباس‌زیر کثیفای ما رو بشوری، ها؟ تورو گفت: شوخی می‌کنی؟! ریکو گفت: البته! چی فک کردی! تورو گفت: من همون یه کم آلمانیمو می‌خونم! ریکو گفت: آره! پسر خوبی باش و مشقات رو بنویس! بعد رو کرد به نائوکو و گفت: پسر بچه‌ی شیرینه ها، نه؟ نائوکو با خنده گفت: آره! آره! هس! خیلی شیرین!








حدود ساعت یازده و نیم بود که ریکو و نائوکو برگشتند، دوش گرفتند و لباس‌های تمیز پوشیدند و با تورو راه افتادند سمت بیرون آسایشگاه پی پیک‌نیک. از در که گذشتند همان دربانی که در مورد خوراک خوک توکیو از تورو پرسیده بود بهشان گفت هوا خیلی خوب است و عالی‌ست برای پیاده‌روی. نیم ساعتی که راه رفتند ریکو برگشت و رو به تورو که عقب‌تر از همه بود گفت: خسته شدی؟ دو سوم راه رو رفتیما! یالا دیگه! چیزی نمونده. مث اینکه ما دختریم و تو پسر. تورو گفت: خب، پسر هستم، اما هیچ رو فرم نیستم که. نائوکو طوری که انگار با خودش حرف می‌زند اما بلند بلند گفت: بله دیگه، اونقد که شب تا صبح با دخترای جور واجور بازی می‌کنه، همین میشه دیگه! تورو آمد چیزی بهش بگوید، اما باد آنقدر بود که باید داد می‌زد تا صداش به گوش ریکو و نائوکو برسد. پس ساکت ماند و آرام آرام دنبال جلو رفت. نائوکو گاه و بیگاه با لبخندی بر می‌گشت و به تورو نگاه می‌کرد. تنش یک پیراهن سفید بود و یک جین آبی. همین‌طور که از تپه‌ها بالا و پایین می‌رفتند، ریکو گفت: تا چن سال پیش، ینی همین شیش هفت سال پیش، مردم اینجاها زندگی می‌کردن، البته تک و توک. الان دیگه همه رفتن. کسی طاقت زمستون‌هاش رو نداره. البته چن وقت پیش چن تا هیپی خواستن بمونن اینجا، اما اونام با اومدن زمستون در رفتن.

کمی بعد رسیدند به یک قهوه‌خانه که سگی پیر و بی‌حال جلوش دراز کشیده بود. سگ که نائوکو و ریکو را دید کمی از جاش بلند شد و آن‌ها هم دستی به سرش کشیدند. ریکو گفت: بیست سال رو راحت داره آ! رفتند توی قهوه‌خانه و سگ هم دنبال‌شان آمد و زیر پایشان زیر میز خوابید. دخترک قهوه‌چی سفارش‌های‌شان را براشان آورد. دو تا لیوان شیر سرد برای نائوکو و ریکو و برای تورو هم آبجو. تورو ازش اسم سگ را پرسید، دخترک گف پِپِه. تورو اسم سگ را تکرا کرد، اما سگ هیچ عکس‌العملی نشان داد. دخترک گفت: باید داد بزنی، گوشاش نمی‌شنوه که. تورو این بار اسم سگ را فریاد زد. سگ چشم‌هاش را باز کرد و نگاهی انداخت به تورو و باز دراز کشید. دخترک رو به سگ گفت: پِپِه! بخواب! بیشتر بخواب، که بیشتر عمر کنی.

ریکو از دختر خواست رادیو را روشن کند. گفت: اون تو که رادیو نداریم، هر چن وقت یه بار اینجام نیام دیگه هیچ نمی‌فهمم چه موزیکایی جدید اومده. رادیو تکه‌ای از موزیک یکی از فیلم‌های داستین هافمن که تورو تازگی دیده بود را پخش می‌کرد. ریکو کمی گوش کرد و بعد از دخترک گیتاری قرض گرفت و ازش خواست رادیو را خاموش کند. بعد سعی کرد آهنگ را بزند. خوب هم می‌زد. کمی که زد، به تورو و نائوکو گفت: خب! من می‌خوام بازم رادیو گوش بدم و ساز بزنم. شما دو تا می‌خواین برین یه قدمی بزنین، برین، ها؟ تورو گفت: برخلاف قانون نیس؟ ریکو گفت: خب چرا! اما یه بار عیب نداره! نائوکو دست تورو را گرفت و کشید و از در رفتند بیرون. ریکو داد زد: تا ساعت سه برگردین ها!






همین طور که راه می‌رفتند، نائوکو گاهی دست تورو را توی دستش می‌گرفت و گاهی دستش را دور ساعدش حلقه می‌کرد. نائوکو گفت:
- مث قدیماس! نه؟
- همچین هم قدیما نبودا، همین شیش ماه پیش بود، همین بهار قبلی بود. اگه اون قدیماس، ده سال قبل پیش از تاریخه که!
- به نظر من خی وقت میاد، مث پیش از تاریخ. به هر حال، بابت دیشب مذرت.
- مهم نیس.
- نمیدونم چم شد، انگار یه حسی بود که باید یه جوری می‌ریخت بیرون. اما نباید اون طور می‌کردم بات، اونم وقتی این همه راه از توکیو اومدی که منو ببینی.
- همه‌ی ما یه حس‌هایی داریم که مجبوریم یه جوری نشون‌شون بدیم. خب، اگه قراره یه وقتی این حست رو سر کسی خالی کنی، سر من خالی کن، اگه قراره کسی رو داغون کنه، بذار منو داغون کنه، اونجوری همدیگه رو بهتر میشناسیم
- فرض کن همدیگه رو بهتر شناختیم، بعدش چی؟
- نه، منظورمو نگرفتی. این اصل ازون سوال‌های بعدش‌چی‌دار نیس که. نیگا کن، یه سری‌ها هستن تموم ساعت حرکت تموم قطارها را حفظ می‌کنن، یه سری‌ها قایقای مدل گنده رو با چوب کبریت می‌سازن. هیچکی ازینا می‌پرسه خب بعدش چی؟‌منم یه پسری هستم توی دنیا که از چیزی که لذت می‌برم فهمیدن توئه، شناختن توئه. همین.
- یه چیزی مث سرگرمی؟
- خب، البته! چرا که نه! گرچه، بیشتر مردم ممکنه اسمش رو بذارن دوستی یا خب، بذارن عشق، اما اگه تو دوس داری بهش بگی سرگرمی، خب باشه، سرگرمی.
- ببینم، تو کیزوکی رو دوس داشتی، نه؟
- البته! خیلی زیاد
- ریکو رو چی؟‌ اونم دوس داری، نه؟
- معلومه، البته
- خب، بم بگو، چطوریه که تو فقط ازین جور آدما، از آدمایی مث ما خوشت میاد؟ ینی می‌خوام بگم، ما همه‌مون یه کم عجیبیم، یه کم داغونیم، یه کم یه جامون می‌لنگه! چرا نمی‌تونی آدمای یه کم نرمال‌تر رو دوس داشته باشی؟
- خب، چون من شما رو داغون و عجیب نمی‌بینم. به نظر من عجیب و داغون اون آدمایی هستن که اون بیرونن!
- ولی ما عجیب و داغونیم، نیگا! من خودم حس می‌کنمش. می‌دونی، یه موقعا شب از خواب می‌پرم، خودمو می‌بینم که همین‌طور خراب و داغون پیر شدم، خودم رو می‌بینم که حروم شدم توی این آسایشگاه. می‌دونی، سردم میشه، تا توی تنم یخ می‌کنه..خیلی وحشتناکه..خیلی..

نائوکو خودش را چسبانده بود به بازوی تورو و راه می‌رفت..ادامه داد: حس می‌کنم کیزوکی از توی تاریکی‌ها میاد بیرون، منو صدا می‌زنه: نائوکو! بیشتر ازین نمیشه از هم دور باشیم.. وقتی اینو بهم میگه نمی‌دونم باید چیکار کنم..
- نمی‌دونی باید چیکار کنی؟
- ببین، منظورمو بد متوجه نشو..
- باشه..
- از ریکو می‌خوام بغلم کنه، نصفه شب بیدارش می‌کنم و میرم توی تختش. گریه‌ می‌کنم، گریه می‌کنم و گریه می‌کنم. ریکو نوازشم می کنه و کم کم یخِ توی تنم آب میشه، گرم میشم آروم آروم. فک می‌کنی اینم مریضیه؟
- فک نمی‌کنم، گرچه، دوس داشتم اونی که بغلت می‌کرد و نوازشت می کرد من می‌بودم..
- پس بغلم کن، نوازشم کن، همین حالا..
تورو و نائوکو بین چمن‌های بلند نشستند و تورو دست‌هاش را دور تن نائوکو حلقه کرد و آرام پشتش را نوازش کرد و گاه به گاه گونه‌ش را می‌بوسید. نائوکو گفت:
- یه چیز رو بم راستشو میگی؟
- البته
- دوس داری باهام بخوابی؟
- البته که دوس دارم!
- می‌تونی صبر کنی؟
- البته که می‌تونم صبر کنم!
- قبل ازینکه بخوایم دوباره اونکارو بکنیم، باید خودم رو درست‌تر کنم، باید بیشتر بشم اون آدمی که مناسب اون سرگرمی توئه.. همون عشق، دوستی.. می‌تونی صبر کنی؟
- البته که می‌تونم صبر کنم!
- الان که بغلم کردی سفت شده؟
- پاشنه‌ی پام؟
- احمق!
- اگه منظورت اینه که نعوظ دارم یا نه، البته که دارم
- میشه یه لطفی بهم بکنی و انقد نگه البته!
- باشه! دیگه نمی‌گم!
- سخته؟
- چی؟
- اینکه همین‌طور سفت بمونه
- بستگی داره چطور بهش نیگا کنی
- می‌خوای کمکت کنم از شرش خلاص شی؟
- با دستات؟
- اوهوم! می‌دونی، از وقتی اینجا نشستی پیشم، دوس داشتم اونکارو بکنم برات
- دوس دارم برام اون کار رو بکنی
نائوکو لبخندی زد و گفت: باشه. بعد زیپ شلوار تورو را باز کرد و آرام آلت راست ایستاده‌ش را توی دستش گرفت و گفت: داغه! آرام آرام شروع کرد به حرکت دادن دستش. تورو اما مانعش شد. آرام دکمه‌های پیرهن نائوکو را باز کرد و سوتین‌ش را هم، سینه‌هاش را بوسید و نائوکو چشم‌هاش را بست و دستش را تندتر حرکت داد. تمام که شد تورو گفت: خیلی واردی‌ آ! نائوکو لبخندی زد و گفت: خفه شو و پسر خوبی باش!


تورو سوتین نائوکو را بست و دکمه‌هاش را هم. نائوکو گفت: خب آقا، به نظرم حالا بهتر بتونید به قدم زدن بپردازید، صحیح است؟ تورو گفت: و این همه را مدیون شما هستم! نائوکو لبخندی زد و گفت: حالا پس میشه یه کم دیگه بریم جلو؟ تورو گفت: البته! توی راه نائوکو از خواهرش گفت. خواهری که شش سال از خودش بزرگتر بود.

توی هر مدرسه‌ای همیشه یک دختر هست که تمام پسرها ازش خوشش‌شان می‌آید، معلم‌ها عاشقش هستند، درس‌هاش عالی‌ست، توی ورزش رو دست ندارد، دیوار اتاقش پُر است از تقدیرنامه. و خواهر نائوکو همان دختر بود. تنها مزیت نائوکو بهش این بود که کمی قشنگ تر بود و انگار برای همین پدر مادرش تصمیم گرفتند نائوکو بشود دخترک ناز خانه و همه‌ی موفقیت‌ها سهم آن دیگری باشد. همه‌ی دخترها، حداقل توی روزهای پریودشان بی‌حوصله می‌شوند و عنق. این اما آن روزهام هیچ فرق نمی‌کرد. فقط گاه به گاه، هر سه چهار ماه یکبار، یکی دو روز خودش را توی اتاق حبس می‌کرد. نه با کسی حرف می‌زد نه حتا چیز قابل توجهی می‌خورد. مدرسه هم نمی‌رفت. یکی دو روز که می‌گذشت اما، انگار نه انگار، همه چیز را مثل همیشه انجام می‌داد. نائوکو را صدا می‌کرد توی اتاقش ازش در مورد مدرسه‌ش می‌پرسید و همه چیز مثل همیشه عادی می‌شد و عالی. البته، تا آن روز که خودش را کشت. درست مثل کیزوکی، وقتی هفده ساله بودخود را کشت. باز هم مثل کیزوکی، بدون هیچ نشانه‌ای از میل به خودکشی. بعدها نائوکو شنید که پدرش می‌گفت یکی از فامیل‌های دیگرشان هم همین‌طور خودش را کشته بود. از هفده سالگی تا چار سال بعد، یعنی بیست و یک سالگی تمام مدت خودش را توی اتاقش حبس کرد و بعد یکهو یک روز رفت بیرون و خودش را پرت کرد جلوی قطار. پدرش می‌گفت: این‌ کارها توی خون ماست شاید.

نائوکو ادامه داد: کسی که خواهرم رو پیدا کردم من بودم. رفتم توی اتاقش و دیدمش که صاف و مستقیم از سقف آویزون شده. درست وسط چوب سقف خودش رو آویزون کرده بود. انگار که خط کش گذاشته باشه. صاف و مستقیم بود و پاهاش ده دواززده سانتی با زمین فاصله داشت. یه بلوز سفید ساده، شبیه همین که الان تنِ منه، تنش بود. با یه دامن طوسی. انگشت‌های پاش رو به پایین بود، انگار که یه بالرین در حال رقص. صورتش بی‌رمق بود. من باید می‌دوییدم، باید می‌رفتم پایین و مامانم رو خبر می‌کردم. یا باید سعی می‌کردم طناب رو شل کنم و بیارمش پایین. اما مات شده بود، خشک شده بودم. همون‌طور ایستادم و فقط نگاهش کردم. از پایین، به بالا. اونقدر نگاش کردم که مامانَم اومد دنبالم ببینه چی شده که دید..تا چند روز نمی‌تونستم حرف بزنم، لال شده بودم. فقط دراز می‌کشیدم توی تخت و به سقف نگاه می‌کردم..


نائوکو خودش را بیشتر به تورو فشار داد و گفت: می‌بینی، توی نامه برات نوشته بودم من خیلی داغون‌تر ازونی هستم که تو فک می‌کنی، ریشه‌های مریضیم خیلی عمیق تره، خیلی دورتر میره از چیزی که فک می‌کنی. اینه که نمی خوام بیخود منتظر من باشی. می‌ترسم اگه زیاد بهم نزدیک بشی، تو رو هم با خودم ببرم. و این چیزیه که نمی‌خوام. نمی‌خوام تو هم مث من بشی، نمی‌خوام هیشکی مث من بشه. تو اگه بتونی، باید بری و به زندگیت برسی. با دخترای دیگه بخوابی. هر کار دوس داری بکنی. همه‌ی چیزی که من ازت می‌خوام اینه که هر چند وقت یه بار بیای دیدنم و اینکه هیجوقت فراموشم نکنی. همین..این همه‌ی چیزیه که من می‌خوام. تورو گفت: اما این همه ی چیزی که من می‌خوام نیس. نائوکو گفت: ولی من شاید هیچوقت خوب نشم. می‌تونی تا همیشه برام صبر کنی؟ می‌تونی ده سال صبر کنی؟ بیست سال صبر کنی؟! تورو گفت: تو خیلی خودت رو می‌ترسونی، زیاد. سرما، تاریکی، مرگ، اینا رو باید فراموش کنی. می‌دونم که بهتر میشی، می‌دونم.  نائوکو گفت: اگه بتونم. تورو گفت: اگه بتونی ازین جا بیای بیرون، با من زندگی می‌کنی؟ اون‌وقت می‌تونم ازت مراقبت کنم، ازت در مقابل سرما و تاریکی و کابوس مراقبت کنم. اون وقت اون منم که شبا جای ریکو بغلت می‌کنم.. نائوکو خودش را تنگ‌تر چسباند به تورو و گفت: اونجوری که محشره.





















شب که تورو و ریکو و نائوکو برگشتند به آسایشگاه یکراست رفتند و شام خوردند. ریکو از تورو پرسید:‌فراد کی باید بری؟ تورو گفت: فک کنم بعد صبحونه. ساعت نه اتوبوس حرکت می‌کنه. ریکو رو به نائوکو گفت: خب! میشه عالیجناب‌تون رو یه مدت قرض بگیرم؟ اون شب که با هم رفتیم تفریبا کار داشت تموم میشدا، امشب دیگه تمومش کنیم، میشه؟ نائوکو که می خندید گفت: باشه، برید و هر کاری دوست دارید با هم بکنید.

ریکو و تورو راه افتادند، دست‌های ریکو توی جیب شلوارش بود و بالا را نگاه می‌کرد. همان طور که یک سگ بو می‌کشد هوا رو بو کرد و گفت: بوی بارون میده! تورو سعی کرد بوی باران را تشخیص دهد، اما چیزی دستگیرش نشد، ولی ابرهای توی آسمان می‌گفتند احتمال باران هست. ریکو گفت: یه مدت که اینجا زندگی کنی یاد می‌گیری چطور از روی بوی هوا بگی چی میشه.

کمی جلوتر رسیدند به خانه‌هایی. ریکو از تورو خواست چند لحظه منتظر بماند و بعد خودش یکی از درها را زد. زنی، که بی‌شک بانوی خانه بود، آمد بیرون و تورو از جایی که ایستاده بود فقط صدای دورِ صبحت‌ها و خنده‌ها را می‌شنید. کمی بعد زن رفت تو و با یک کیسه‌ی پلاستیکی برگشت. ریکو کسیه را گرفت و خداحافظی کرد و ریکو برگشت سمت تورو. توی کیسه چند خوشه انگور بود.

- من بهش چن وقت یه بار یه درس پیانو میدم، اونم به جاش ازین چیزا میده بهم. خیلی چیزای مختلف. اون شراب‌مون رو اون داده بود، انگور دوس داری؟

- البته که دارم!

- پس بخور، تمیزه، شسته‌س

دو تایی انگور می‌خوردند و هسته‌ها و پوستش را تف می‌کردند روی زمین که تورو گفت: دوست دارم بقیه‌ی داستانت رو هم بشنوم. ریکو گفت، خب درین صورت یه سقف می‌خوایم، من داره سردم میشه. دو تایی راه افتادند سمت اتاقکی که توش نمک بود برای زمستان، همین طور چوب اسکی و این قبیل چیزها. ریکو نشست روی یک کیسه‌ی نمک و از تورو خواست کنارش بنشیند. تورو که نشست کنارش، ریکو گفت: اینجا خب فضا تنگ و تاره، ولی ایرادی نداره اگه سیگار بکشم؟ تورو گفت: البته که نه. ریکو گفت: این یه عادتیه که به نظرم هیچوقت نتونم ترکش کنم. خب دیشب تا کجا رسیدیم؟

- یه شب تاریک و طوفانی بود و تو داشتی از یه شیب سخت روی صخره‌ها می‌رفتی بالا که برسی به آشیونه‌ی پرنده

- وقتی اینجوری، با اون صورت بی‌احساست شوخی می‌کنی واقعا معرکه‌ای. خب، اونجا بودیم که من به دختره هفته‌ای یه جلسه پیانو یاد می‌دادم.

- خودشه.

می‌دونی، به نظرم آدما رو میشه به دو دسته تقسیم کرد، اونایی که می‌تونن به بقیه درس بدن و اونایی که نمی‌تونن، و من توی دسته‌ی اول بودم. خب، وقتی جوون‌تر بودم دوست نداشتم اینو قبول کنم، اینکه خوب درس می‌دم، یعنی خب، نمی‌خواستم خودم رو اونجوری نگاه کنم، ولی یه مقداری که سنم بالاتر رفت و خودمو بیشتر شناختم، دیدم نه، انگار واقعا همین طوره.

- مطمئن باش همین طوره

- می‌دونی، صبر من برای بقیه خیلی بیشتر از خودمه، خیلی بهتر می‌تونم توانایی‌های بقیه رو بکشم بیرون تا توانایی‌های خودمو. چه کنم دیگه، همچین آدمی هستم. مث طرف زبر قوطی کبریتم. ولی خب، بدم نیس، خوبه. حالا که اینطوره، بهتره یه قوطی کبریت درجه یک باشم، تا درجه دو. انقدش رو برای خودم روشن کردم و قبولش کردم. و خب، اینا همه رو وقتی فهمیدم که شروع کردم به اون دختره درس دادن. البته پیش از اون به چند نفر دیگه هم درس داده بودم، اما فقط وقتی کار با اون رو شروع کردم پی به این روی خودم بردم.

دیروزم بهت گفتم، وقتی صحبت از تکنیک بود، دختره حرف خاصی برای گفتن نداشت، ازون ور، واضح بود که قرار نیست موسیقی‌دان حرفه‌ای بشه، این بود که منم شل می‌گرفتم همه چی رو. از طرفی، سختگیری هم بی‌فایده بود. دختره ازون بچه‌هایی بود که همین طور سرسری هم اگه کتاباشون رو نگاه کنن یه نمره‌ی متوسط قابل قبولی می‌گیرن و دانشگاه قبول میشن و همین طور میرن جلو. مادرشم بهش سخت نمی‌گرفت، در ثانی، از همون اول فهمیدم ازون بچه‌هاس که وقتی ازش بخوای کاری رو انجام بده چشم‌چشم رو میگه، اما عمرا کاری برخلاف میلش انجام بده. این شد که ازش خواستم یه قعطه‌ای رو بزنه، هر چی که خواست، بعد من خودم دوباره اون قطعه رو به شکل‌های دیگه براش می‌زدم و بعد بحث می‌کردم کدوم بهتره و به یه نتیجه‌ای می‌رسیدیم در نهایت.

تورو لحظه‌ای ساکت شد و به روشنی نوک سیگارش نگاه کرد. تورو هم بدون حرف انگورهایش را می‌خورد.

ریکو ادامه داد: خب، من خودم هوش موسیقیم بدک نیس، اما اون خیلی از من بهتر بود. اولا همه‌ش فک می‌کردم داره پیش من حیف میشه، که اگه یه معلم واردتر و یه دوره‌ی آموزش منجسم‌تر داشته باشه حتما واسه خودش کسی میشه، اما بعد فهمیدم اشتباه می‌کنم. دختره ازون بچه‌هایی بود که یه استعدادی دارن و یه کارهایی رو تا یه جایی خیلی عالی انجام میدن، اما هیچ وقت رشد نمی‌دن استعداده رو. اولش که می‌بینی‌شون، میگی هی نیگا! این چطور از همین حالا انقد خوب می‌زنه، من که عمرا صد سال دیگه‌م نمی‌تونم مث این بزنم، اما بعد می‌بینی هیچ پیشرفتی توی کارشون نیس. همون که بودن، می‌مونن. و چرا؟! چون براش تلاش نمی‌کنن. آخه خب، مثلا یه قطعه‌ای که یه دانش‌آموز معمولی سه هفته طول می‌کشه یاد بگیره که بزنه رو اینا توی یه جلسه می‌زنن، بعد معلمه هم میگه چه خوب، بریم قطعه‌ی بعدی. و میره قطعه‌ی بعدی. و همه ازشون تعریف تمجید می‌کنن، در حالی دارن با این کارشون شکل‌گیری شخصیت شاگرد رو خراب می‌کنن. اینجوری شاگرد هیچ‌وقت نمی‌فهمه یاد گرفتن یعنی چی، چطور باید یاد گرفت. کجا باید مکث کرد، بیشتر دقت کرد. واقعا تراژدیه که چطور میشه همچون استعدادهایی رو اینجوری پرپر کرد. من خودمم همچین اتفاقی می‌تونست برام بیفته اگه یه معلم سختگیر نداشتم.

به هر حال، درس دادن بهش لذت بخش بود. مثل رانندگی توی اتوبان خلی با یه ماشین اسپرت پرقدرت، که به کوچکترین اشاره‌هات جواب میده، و شاید خیلی تند و سریع جواب میده. کلک کار کردن با همچین شاگردایی اینه که نباید زیادی احسنت و باریکلا بشون بگی. اصن اونا از احسنت و باریکلا اشباعن، باید یه طور دیگه باشون وارد بازی بشی. از طرفی، نباید مجبورشون کنی به انجام کاری، باید بذاری خودشون انتخاب کنن، و اینکه نباید وادار به عجله بکنی‌شون و بذاری خودشون جلو برن. اگه این چیزا رو رعایت کنی، تا یه جدی میشه مطمئن بود که میشه باشون نتیجه گرفت.

ریکو ته سیگارش را پرت کرد رو زمین و پاسایش کرد و ادامه داد: درس‌مون که تموم میشد، با هم چایی و کیک می‌خوردیم. البته گاهی یه کم بهش شیوه‌های پیانوی جز رو یاد می‌دادم، ولی خب اکثر اوقات اون بود که حرف می‌زد و چه خوب حرف می‌زد. همه چیز رو خوب می‌دید، از زبان به جا و حرفه‌ای استفاده می‌کرد. شمرده و دقیق حرف‌ می‌زد. انگار یه ملاقه دستش باشه و احساساتت رو هم بزنه، کاملا می‌تونست فقط با کلمه و طرز بیانش تو رو مجبور کنه احساس خوشحالی یا ناراحتی یا ناامیدی یا هر چی بکنی. واقعا همین طور بود. و اکثر چیزهایی که می‌گفت رو از خودش می‌ساخت، ولی اونقد خوب که کاملا تو رو تحت تاثیر قرار می‌داد و این کار رو فقط برای این انجام می‌داد که تواناییش توی انجام این کار رو آزمایش کنه. البته خب، اینا رو من اون موقع نمی‌دونستم، وقتی فهمیدم که اون کار رو باهام کرد.

ریکو چند دانه انگور خورد و گفت: اون بچه مریض بود، و تا روزی که بمیره هم مریض می‌مونه. مث یه سیب پوسیده که تموم سیب‌ها رو می‌پوسونه و کاری هم نمیشه براش کرد. سیب پوسیده رو نمیشه دوباره سالم کرد، اونم نمی‌شد درمونش کرد. ازین نظر آدم حتا دلش براش می‌سوخت. من خودم اگه یکی از قربانی‌هاش نبودم، خودش رو به چشم یه قربانی نگاه می‌کردم.  ریکو لحظه‌ای سکوت کرد و چند دانه‌ی دیگر انگور خورد، به نظر داشت فکر می‌کرد باقی ماجرا را چطور تعریف کند. بالاخره ادامه داد: شیش ماه گذشت و من واقعا از درس دادن بهش لذت می‌بردم. البته توی این شیش ماه توی حرفاش یه چیزای نامعقولی هم می‌دیدم، مثلا یه مشت تناقض، یا شاید بعضی مواقع احساساتش خیلی مبالغه‌آمیز می‌اومدن به نظر، اما خب زیاد پیگیر نمی‌شدم، به هر حال من فقط معلم پیانوی دختره بود و فقط ساز زدنش بود که به من مربوط بود. اون اما هزار و یک جور سوال از من می‌پرسید. که خب، من هیچوقت بیشتر از چیزای خیلی معمولی در مورد زندگی خصوصیم بهش اطلاعاتی نمی‌دادم. یه طورایی حس می‌کردم اینجوری بهتره. اون اما هی می‌پرسید. هر چی بهش می‌گفتم زندگیم کاملا معمولیه. یه کودکی معمولی، شوهر معمولی، زندگی معمولی، اما هی تکرار می‌کرد دوس داره بشنوه. دوس داره خیلی بشنوه. با اون چشمای سیاهش زل می‌زد توی چشمام و هی می‌گفت می‌خواد بشنوه. که البته من هیچوقت بیشتر ازونکه باید بهش چیزی نگفتم.

تا اینکه یه روز، یه روزی تو ماه مِی، وسط درس یهو حالش بد شد. رنگ از صورتش پرید و بی‌حال شد. بهش گفتم اگه می‌خواد بره خونه، بره. اما گفت یه کم استراحت کنه حالش بهتر میشه. کافیه فقط یه کم دراز بکشه. این شد که تقریبا کولش کردم تا اتاق خواب و گذاشتمش روی تخت. کاناپه‌ی ما کوچیک بود و تنها جایی که اون می‌شد روش دراز بکشه تخت من و شوهرم بود. ازم برای دردسر عذرخواهی کرد که خب مطمئنش کردم دردسری نیس. ازش پرسیدم چیزی می‌خواد بخوره؟ که گفته نه، فقط می‌خواد نزدیکش باشم اگه ممکنه. که خب منم با کمال میل قبول کردم.

بعد از یه مدتی ازم دوباره عذرخواهی کرد و پرسید میشه پشتش رو براش یه کم بمالم. یه طوری می‌اومد به نظر که داره خیلی درد می‌کشه. تموم تنش عرق کرده بود. منم یه ماساژ حسابی بهش دادم. بعدش دوباره ازم عذر خواست که خسته‌م کرده و ازم خواست براش سوتینش رو باز کنم، چون سختش بود اینجوری وقتی ماساژش می‌دادم. که خب منم، چمیدونم، کردم. یه پیرهن تنگی تنش بود که اول باید دکمه‌های اون رو باز می‌کردم و بعد گیره‌ی سوتینش رو باز می‌کردم. توی سیزده سالگی سینه‌های بزرگی داشت، دو برابر سایز سینه‌های من بود. سوتینش هم ازینا که نوجوونا می‌بندن نبود. مدل بزرگسالا بود و خب، ازون گروناش. البته اون موقع به این نکات هیچ دقت نمی‌کردم، مث یه احمق داشتم پشتش رو ماساژ می‌دادم و اونم هر چن دیقه یه بار ازم عذرخواهی می‌کردو منم هی بش می‌گفتم مساله‌ای نیس و مشکلی نیس.

ریکو خاکستر سیگارش را تکاند روی زمین و تورو هم انگور خوردن را گذاشته بود کنار و با تمام حواسش را جمعِ ماجرای ریکو کرده بود.

بعد یهو دختره زد زیر گریه، زار می‌زد. بش گفتم: چی شده؟ گفت: هیچی! گفتم: ملومه که یه چیزی هست، بهم بگو.. گفت: گاهی اینطوری میشه، گفت خیلی تنهاس و این داغونش می‌کنه. گفت توی خونه‌شون اوضاع روبراه نیس. که نمی‌تونه پدر مادرش رو دوست داشته باشه، که پدرش با یه زن دیگه رابطه داره و اصلا خونه نمیاد و این مادرشو دیوونه می‌کنه و وقتی دیوونه میشه همه‌شو سر دخترش خالی می‌کنه و اینکه تنها نقطه‌ش روشن زندگیش این کلاسیه که پیش من میاد و اصلا دوس نداره بره خونه و تموم هفته منتظر روز کلاسه... اینا همه‌رو در حالی می‌گفت که اون چشمای سیاه و درشتش پر بود از اشک. من بهش گفت می‌تونه با من صحبت کنه، مشکلی نیس. بگه بهم هر چی تو دلشه. بهش گفتم اگه دوس نداره بره خونه، می‌تونه هر وقت که خواست بیاد اینجا پیش من. اینو که گفتم دختره یهو دستاش رو دور تنم حلقه کرد و بهم گفت که اگه من رو توی زندگیش نداشت نم‌دونست باید چیکار کنه، که لطفا هیچوت تنهاش نذارم، چون اگه بذارم هیچکس دیگه رو نداره.

خلاصه نمی‌دونم، من بغلش کرده بودم و اونم محکم منو به خودش فشار می‌داد و پشتم رو نوازش می‌کرد و یهو دیدم تنم داره داغ میشه. طوری با احساس نوازش می‌کرد پشتم رو که نوازش‌های شوهرم حتا نصف این برانگیخته نمی‌کرد منو. نمی‌فهمیدم چی میشه، من بودم و این دختره‌ی خوشگل. روی تخت، هم رو بغل کرده بودیم و نوازش می‌کردیم. یهو نفهمیدم چقد گذشت یا اصن چی شد که دیدم بلوز و سوتینم رو در آورده داره سینه‌هام رو نوازش می‌کنه. یهو برق گرفت منو. دختره انگار لزبین مادرزاد بود. همچین اتفاقی یه بار قبلا هم برام توی دبیرستان افتاده بود. با یکی از سال بالایی‌ها. بهش گفتم بس کنه. دختره اما با ناله می‌گفت: نه، لطفا.. یه کم دیگه... ببین... چقد تنهام... خیلی تنهام ... فقط تو رو دارم... پشتت رو بهم نکن... تنهام نذار... یه کم دیگه... بعدم دستم رو گرفت و برد گذاشت روی سینه‌ش، سینه‌ی خوش فرم و بزرگش. خب من خودمم زنم، اما همین که دستم خورد به سینه‌ش، انگار یه جریان قوی الکتریسیته رد شد از بدنم، هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد، فقط مث احمقا داد می‌زدم، نه نه نه نه نه نه...

سعی کردم هلش بدم عقب، اما دست و پام انگار به فرمانم نبودن. دختره هم همین طور با دست چپش من رو گرفته بود و دست راستش پشتم رو نوازش می‌کرد و داشت با لب و زبونش نوک سینه‌هام رو لیس می‌زد. الان که بش فک می‌کنم واقعا عجیبه، دیوونه کننده‌س. من زن سی‌ساله، توی اتاق خواب، پرده‌ها کشیده، روی تخت، با یه دختر سیزده ساله که تقریبا لختم کرده بود. نمی‌دونم چطور تونسته بود تموم لباس‌هام رو در بیاره. می‌بینی، اصلا باورکردنی نیس، اما اون موقع انگار طلسمم کرده بود، جادو شده بودم. هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد... این اولین باره که دارم اینو برای یه مردی تعریف می‌کنم، می‌دونی ... واقعا خجالت آوره...

ریکو مکث کرده بود و تورو حس کرد حالا باید چیزی بگوید، اما چیزی به نظرش نمی‌آمد. در نهایت فقط گفت: متاسفم...

یه مدت به همون منوال گذشت تا اینکه یواش یواش دستش رفت بین پاهام. و خب... چطور بگم، خیسِ خیس بود. توی عمرم اونقدر تحریک نشده بودم. وقتی اون انگشتای ظریفش رفت اونجا... خب... نمی‌دونم چطوری با کلمه بگم برات... خیلی فرق داره وقتی اون دست می‌زد تا وقتی یه مرد دست زمختش رو ببره اونجا... نمی‌دونم.. ولی معرکه بود. مث یه پر که بره پایین آروم آروم. با همه‌ی لذتش ولی، هنوز یه جایی توی ذهن مه‌گرفته‌م یکی بهم می‌گفت باید بس کنم... اگر بس نمی‌کردم و ادامه می‌دادم، حفظ این راز برای همیشه توی قلبم دیوونه‌م می‌کرد، دوباره می ریختم به هم. به دخترم فکر کردم، اگه یهو می‌اومد و من رو توی اون وضعیت می‌دید چی؟ نه، باید بس می‌کردم، باید بس می‌کردم، باید. داد زدم: بس کن، همین حالا، بس کن... لطفا

ولی اون گوش نمی‌کرد، اصلا گوش نمی‌کرد، برعکس، جسورتر شده بود. سرش رو برده بود اون وسط و با زبون مشغول شده بود. من به شوهرمم اجازه‌ی اون کار رو نداده بودم، می‌دونی..خجالت می‌کشیدم.. و حالا این دختر سیزده ساله داشت همه جا رو لیس می‌زد.. هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد.. فقط اشک می‌ریختم، گریه می‌کردم... توی بهشت بودم... بالاخره دوباره داد زدم بس کن و با تموم قدرتم زدم توی صورتش. این دفعه سرش رو برد بالا و ازم دور شد و بهم نگاه کرد. ما دو تا، اون سیزده ساله، من سی و یک ساله، لخت، روی تخت، روبروی هم... هنوز تصویرش واضح توی سرمه. هیچ چیز تنش به دختر سیزده ساله نمی‌رفت. هنوزم باورم نمیشه فقط سیزده سالش بود. نمی‌دونستم چی باید بگم، همون طور ساکت نشسته بودم.

بهم گفت: چته؟ چه عیبی داره مگه؟ تو خودتم دوس داری، نه؟ از همون بار اولی که دیدمت می‌دونستم دوست داری. مگه نه؟ هزار بار بهتر از انجامش با مرداس. نیگا، نیگا چقد خیس شدی. می‌دونم کیف می‌کنی، من خیلی کارا بلدم که بیشتر لذت ببری. می‌تونم کاری کنم که حس کنی تنت داره ذوب می‌شه. دوس دارم بکنم، نه؟ و خب، اون حق داشت، لذتش خیلی بیشتر از خوابیدن با شوهرم بود و من دوس داشتم، دوس داشتم برام اون کار رو بکنه، ولی خب، نمی‌تونستم بذارم این اتفاق بیفته، اصلا نمی‌تونستم. بهم گفت: هفته‌ای یه بار، ها؟ هفته‌ای یه بار این کار رو می‌کنیم، فقط هفته‌ای یه بار، هیشکی نمی‌فهمه، این راز کوچولوی من و تو می‌مونه. خب؟

من از روی تخت بلند شدم، یه چیزی انداختنم رو تنم و بهش گفتم لباساش رو بپوشه و بره و دیگه برنگرده. یه مدت طولانی بهم نگاه کرد، نگاه خالی و بدون حالت. انگار چشم‌های روی ورق بازی نقاشی شده باشن. بعد از جاش بلند شد، لباساش رو با آهسته‌ترین سرعت ممکن جمع کرد و بعد آروم آروم یکی یکی پوشید، جوری آهسته که انگار داره نمایش اجرا می‌کنه. بعد رفت توی هال، کنار پیانو، یه شونه از کیفش در آورد و موهاش رو شونه کرد. وقتی زده بودمش کنار لبش خون اومده بود، با یه دستمال خون رو پاک کرد، کیفش رو برداشت و جلوی در بهم گفتک تو یه لزبینی، خودتم خوب می‌دونی. حالا اینکه بخوای مخفیش کنه یه چیز دیگه‌س. ولی تو لزبینی و لزبین می‌مونی، تا روزی که بمیری.

تورو پرسید: واقعیت داره؟

ریکو لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و گفت: خب، داره و نداره. قطعا با اون بیشتر لذت بردم تا شوهرم. ولی خب، وقتی بش نگاه کنی، توی تعریف لزبین نمی‌گنجم، یعنی خب.. وقتی یه زنی رو می‌بینم تحریک نمیشم.. می‌فهمی چی میگم؟

تورو سرش را تکان داد.

انگار به یه دخترایی این حس توی من بیدار میشه، اما اکثر اوقات نیست. مثلا خب، من نائوکو رو بغل می‌کنم، هوا که گرمه تقریبا لخت توی خونه می‌چرخیم، بعضی شبا توی یه تخت می‌خوابیم، می‌بینم تن قشنگی داره، گرمی تنش رو حس می‌کنم، اما هیچ ازون جور احساسات ندارم بهش. راستش، یه بار با نائوکو یه بازی‌ای کردیم، سعی کردیم باور کنیم لزبینیم، که ببینیم چی میشه، می‌خوای بدونی چی شد؟

تورو گفت: البته!

ریکو گفت: خب، وقتی این ماجرایی که الان برات گفتم، برای نائوکو گفتم، تصمیم گرفتم یه آزمایشی بکنیم، لخت شدیم و سعی کردم نوازشم کنه، ولی خب هیچی.. بیشتر قلقلکم می‌اومد، نتیجه‌ی آزمایش کلی خندیدن بود. فک کنم تو از شنیدن نتیجه‌ش خیلی خوشحال شدی نه؟

- راستشو بخوای، آره

خلاصه، قضیه این بود. دختره که رفت، تا یه مدتی که روی صندلی ولو شدم، که قلبم عادی بزنه، که دستم بیاد چی شده اصن. بعد پا شدم رفتم حموم، دخترم به زودی می‌اومد و دوس داشتم وقتی میاد تمیز باشم، تموم جاهایی که اون دست زده بود و لیس زده بود رو حسابی شستم. صابون زدم، کیسه کشیدم، اما انگار پاک نمی‌شد. البته می‌دونم، خیال می‌کردم اینجوریه، ولی کاریش نمی‌شد کرد، ولم نمی‌کرد. اون شب از شوهرم خواستم عشقبازی کنیم، شاید با این کار می‌تونستم اون آلودگی رو از خودم دور کنم. البته بش نگفتم چه اتفاقی افتاده، نمی‌تونستم که بگم. فقط ازش خواستم که امشب آهسته‌تر باشه، آروم‌تر، با تمانینه‌تر. و اونم همون کار رو کرد. روی هر حرکت جزیی دقت می‌کرد و خب طوری که اون شب ارضا شدم، تا اون موقع توی ازدواج‌مون اتفاق نیفتاده بود. و چرا؟! چون هنوز جای انگشتای اون دختره مونده بود روی تنم.

ریکو با خنده‌ی ای عصبی گف: هی پسر، باورم نمیشه دارم اینارو برات می‌گم، بام عشقبازی کرد، آبم اومد. خلاصه، اونم کمکی نکرد. سه روز گذشته بود و هنوز جای انگشت‌هاش رو تنم بود و آخرین کلمه‌هاش توی سرم تکرار می‌شدن. شمبه‌ی هفته‌ی بعدش همه‌ش منتظر بودم، استرس داشتم که بیاد چیکار باید بکنم، نیاد چیکار باید بکنم. که خب البته نیومد. شمبه‌ی بعدشم نیومد. یه ماه رفته بود و من امید داشتم با گذشت زمان همه چی یادم بره. اما نمی‌رفت. وقتی توی خونه تنها بودم حضورش رو حس می‌کردم، هیچ کاری رو نمی‌تونستم درست انجام بدم. نمی‌تونستم پیانو بزنم، کار خونه بکنم. هیچی. ازون گذشته، احساس می‌کردم رفتار مردم توی خیابون باهام عوض شده، همسایه‌ها اصن یه طور متفاوتی باهام رفتار می‌کردن. البته اون احترام و  سلام کردن‌شون اگه توی خیابون می‌دیدن منو سر جاش بود، اما یه حسی داشتم که رفتارشون فرق کرده. مثلا اون خانوم همسایه‌مون که هر چن وقت یه بار بهم سر می‌زد دیگه نمی‌اومد. ازین جور چیزا. سعی می‌کردم بش فک نکنم، اما خب حس‌شون می‌کردم.

تا اینکه یه روز یکی دیگه از همسایه‌ها که من باهاش خوب بودم اومد خونه‌مون. همسن خودم بود و مادرش با مادرم دوست بود، بچگی با هم یه مهدکودک می‌رفتم. یه روز اومد و ازم پرسید این شایعات وحشتناکی که در موردم همه جا پیچیده رو شنیدم یا نه.

- چه شایعاتی؟
-خب، نمی‌تونم بگم که. خیلی وحشتناکه.
- این همه‌ش رو گفتی، خب باید بقیه‌شم بگی دیگه

که البته آخرش بهم گفت. یعنی تنها دلیل اومدنش گفتن این موضوع بود و بالاخره معلوم شد شایعه شده من یه لزبینم و واس خاطر همین چندیدن بار هم توی بیمارستان روانی بستری شدم. که لباسای شاگرد پیانوم و پاره کردم و خواستم باش یه کارایی بکنم که اون نذاشته و بعد من محکم زدمش که صورتش خون اومده و ازین حرفا. خود صحبتا به قدر کافی وحشتناک بود، اما چیزی که بیشتر از همه من رو شوکه کرد این بود که مردم می‌دونستن من توی بیمارستان بستری بودم.

زنه بهم گفت که هر کسی رو می‌بینه بشون میگه که این همه‌ش دروغه و من رو سال‌هاست میشناسه و اصن همچین چیزی نیس. اما مردم داستان پدر مادر اون دختره رو باور کردن و پدر مادرش رفتن تحقیق کردن و سابقه‌ی بستری شدن من رو در آوردن.

قصه‌ای که اون زنه شنیده بود این بود که یه روزی دختره از کلاس برگشته، با لب باد کرده، صورت خونی، دکمه‌های پیرهنش یکی درمیون افتاده، حتا لباس‌های زیرش همه پاره شده بودن. باورت میشه؟ دختره همه‌ی اینا رو صحنه‌سازی کرده بود. و بهت بگم، واقعا می‌تونست، از عهده‌ش بر می‌اومد. من قشنگ می‌تونم تصورش کنم. دکمه‌هاش رو کنده انداخته دور. پیرهنش رو خونه کرده، سوتینش رو پاره کرده. اونقد گریه کرده که چشماش سرخ شدن و بعد یه کوه دروغ تحویل مادرش داده.

البته به خاطر اینکه مردم حرفشو باور کردم سرزنش‌شون نمی‌کنم، منم بودم باورم می‌کرد. این عروسک کوچولوی خوشگل با زبون شیطانیش، میاد خونه درب و داغون و خودشو توی اتاق حبس میگه و هیچی نمی‌گه چون خیلی خجالت آوره، اما بالاخره دهن وا می‌کنه و همه چی رو میگه. البته که مردم حرفشو باور می‌کنن. چیزی که مساله رو بغرنج‌تر می‌کرد اون سابقه‌ی بیمارستان روانی رفتن من بود. و اینکه من با تمام زورم زده بودم توی صورتش. خب کی حرف من رو باور می‌کرد؟ هیشکی. فقط شاید شوهرم.

تا چند روز بعدش هی با خودم درگیر بودم که قضیه رو بگم به شوهرم یا نه. بالاخره که گفتم، خب، حرفمو باور کرد. البته در مورد احساساتم چیزی بش نگفتم. فقط چیزی که اتفاق افتاده بود رو تعریف کردم. شوهرم عصبانی شد. گفت می‌خواد همین الان بره خونه‌ی دختره. مسخره‌س که بگمن من لزبینم، بالاخره هر چی نباشه من ازدواج کردم، با اون ازدواج کردم. بچه دارم.

ولی خب، من نمی‌تونستم بذارم بره. اگه می‌رفت فقط همه چی رو بدتر می‌کرد، دختره مریض بود. از درون پوسیده بود. کافی بود یه لایه از اون پوست زیبا رو برداری تا ببینی چه خبره. من خودم کلی مریض دیدم و می‌دونم که مریض بود. اما خب، این رو نمی‌شد به مردم عادی فهموند. از طرفی، که باورش می‌شد یه دختر سیزده ساله همچین تله‌ای بذاره برای یه زن سی‌ساله؟ هر جور حساب می‌کردی، اون دختره بود که برنده‌ی ماجرا می‌شد. استاد دستکاری کردن احساسات مردم بود. هر چی بیشتر دست و پا می‌زدیم بدتر فرو می‌رفتیم.

فقط یه چیز بود که ازش مطمئن بودم و به شوهرم هم گفتم، اونم اینکه باید بریم. باید هر چه زودتر ازون جا می‌رفتم، و الا دوباره اون حمله‌ها بهم دست می‌داد، همین حالاشم داده بود. دوباره ذهنم سیاه می‌شد و هیچی به هیچی. باید ازون جا می‌رفتیم، باید می‌رفتیم یه جای دور که هیشکی من رو نشناسه. شوهرم اما آمده‌ی رفتن نبود، به نظر زیاد به شرایط بحرانی من واقف هم نبود. همه‌ی این اتفاقا توی بد زمانی افتاد. شوهرم کارش رو دوس داشت. تازه اومده بودیم توی خونه‌ی خودمون. قبلش تو یه خونه‌ی سازمانی کوچیکی بود. دخترم مهد کودکش رو دوس داشت. شوهرم بم گفت: خب نمی‌تونیم که همینجوری بذاریم بریم، باید کار جدید پیدا کنم، باید خونه رو بفروشیم، باید یه مهدکودک خوب جدید پیدا کنیم. حداقل دو ماه وقت می‌بره.

بش گفتم که دو ماه نمی‌تونم صبر کنم. نشونه‌های مریضی دارن پیدا میشن. گوشام زنگ می‌زنن، نمی‌تونم بخوابم. بش گفتم می‌دونم چی دارم میگم. شوهرم گفت که خب پس من اول برم، تنها. تا اونا کارا رو راست و ریست کنن و بیان پیشم. ولی خب نمی‌تونستم، نمی‌تونستم تنها جایی برم، از هم می‌پاشیدم. بهش گفتم بش نیاز دارم، ازش خواستم تنهام نذاره.

بغلم کرد و نوازشم کرد و بوسیدم و بهم گفت فقط یه ماه. یه ماه صبر کن تا همه چی رو مرتب کنم. کارم رو ول کنم، خونه‌ی جدید پیدا کنم. یه کاری توی استرالیا انگار بش پیشنهاد شده بود. می‌شد قبولش کنه. اما یه ماه وقت می‌برد. دیگه نمی‌تونستم اعتراضی بکنم. اگه می‌کردم خودمو تنهاتر کرده بودم.

ریکو آهی کشید و به لامپ‌های رو سقف خیره شد.

و خب، یه ماه نتونستم صبر کنم. حمله بهم دست داد. بدتر از همیشه. قرص خواب خوردم و شیر گاز رو باز کردم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم. چند ماهی طول کشید که بتونم یه کم خودمو پیدا کنم و فک کنم چی شده. از شوهرم خواستم طلاقم بده. به نظرم این بهترین تصمیمی بود که می‌شد برای اون و دخترم بگیرم. گفت بهم که تمایلی نداره طلاقم بده. گفت می‌تونم با هم دوباره همه چیز رو شروع کنیم، سه تایی‌مون، بریم یه جای دیگه. از اول.

بش گفتم: دیگه دیره. وقتی دیر شد که بهم گفتی یه ماه صبر کنم. اگه واقعا دوس داشتی دوباره شروع کنیم نباید ازم می‌خواستی یه ماه صبر کنم. حالا دیگه فرقی نمی‌کنه کجا بریم، چقدر دور، یا کی. این حمله‌های باز بهم دست میدن و خب حاصلش فقط عذاب کشیدن من و اون و دخترمونه. واقعا هم همین طور بود. می‌دونستم دیگه تا آخر عمرم نمی‌خوام کسی رو درگیر این مشکلم کنم. اینکه همیشه توی این ترس باشه که هر دیقه ممکنه بزنه به سرم.

شوهر ایده‌آلی بود. قوی، وفادار، صبور. همه کاری برای کمک به من کرد. من هم همه کاری برای خوب شدن کردم. شیش سال کار کرد، خوشحال بود. نود و نه درصد درمان شده بودم، اما اون یک درصد یهو دیوونه شد. کار خودشو کرد و کار رو خراب کرد. اون دختره، اون بود که اینکارو کرد.

ریکو در حالی که ته‌سیگارهایی که ریخته بود زمین را جمع کرد گفت: داستان وحشتناکیه، ما خیلی سخت کار کردیم، دنیامون رو آجر به آجر ساختیم و یهو اونجوری همه چی خراب شد. همه چی قبل ازونکه بفهمی چی شد، خراب شد.

ریکو بلند شد و دست‌هاش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: بهتره برگردیم. دیر شد.

آسمون تاریک‌تر شده بود، ابرها سیاه‌تر. ماه دیگه ملوم نبود. حالا تورو هم مثل ریکو بوی باران را حس می‌کرد که با بوی انگورهای تازه‌ی توی کیسه‌ی پلاستیکی توی دستش مخلوط شده بود.

- واسه اینه که نمی‌تونم اینجا رو ترک کنم، می‌ترسم برم توی دنیای اون بیرون و با آدماش قاطی بشم. می‌ترسم از دیدن آدمای جدید. کمی‌ترسم از داشتن احساس‌های نو

- می‌فهمم، ولی خب، فک کنم بتونی از پسش بر بیای، اون بیرون منظورمه.

ریکو لبخند زد، اما چیزی نگفت.








وقتی ریکو و تورو برگشتند به آپارتمان، نائوکو با یک کتاب توی دستش روی کاناپه نشسته بود. نائوکو یک پاش را روی آن یکی انداخته بود وقتی کتاب می‌خواند، دستش را روی پیشانیش فشار می‌داد. انگشت‌هاش طوری پیشانیش را لمس می‌کردند که انگار هر یک کلمه‌ای که از کتاب توی سرش فرو می‌رود را لمس و بررسی می‌کنند. دانه‌های پراکنده‌ی باران به سقف می‌خورد و نور لامپ توی هال مثل غباری زردرنگ نائوکو رو در خود گرفته بود. تورو احساس کرد بعد از آن صحبت طولانیش با ریکو، جوانی نائوکو جور دیگری توی چشمش جلوه دارد.

ریکو که با دست روی شانه‌ی نائوکو می‌زد گفت: ببخشیدا! خیلی دیر کردیم.
نائوکو سرش را بالا آورد و گفت: حسابی لذتِ همدیگه رو بردین؟
ریکو گفت: البته،
نائوکو رو کرد به تورو و گفت: خب، چیکار می‌کردین شما دو تا تنهایی؟
تورو گفت: بله، ما دو تا تنهایی، اما نه در آزادی کامل!
نائوکو خندید و کتابش را زمین گذاشت. بعد سه تایی شروع کردند به خوردن انگور.

نائوکو گفت: وقتی اینطوری بارون میاد، من احساس می‌کنم ما سه تا آخرین و تنها آدمای روی زمین هستیم. بعد آرزو می‌کنم کاش تا همیشه همین طوری بارون بیاد که ما همین طور سه تایی پیش هم بمونیم، تا همیشه..

ریکو گفت: آآآآها، البته، چرا که نه! شما دو تا که لذتش رو می‌برین با هم، منم حتما باید با پر طاووس بادتون بزنم یا شایدم موسیقی پس‌زمینه رو اجرا کنم، ها؟ نه نه نه، خیلی ممنون، نخواستیم.

نائوکو با خنده گفت: نه بابا، هر چن وقت یه بار به هم میدمش.

ریکو گفت: خب، اگه اینطوریه، منم هستم. بعد رو کرد به آسمان و گفت: ببار ای بارون! ببار!


و باران بارید، همین طور بارید و بارید و کم کم رعد و برق هم بهش اضافه شد. انگورها که تمام شد، ریکو و تورو رفتند سراغ شراب و ریکو در آن بین گیتارش را هم برداشته بود همه جور آهنگی می‌زد. شراب که ته کشید، برندی توی بغلی تورو را تمام کردند و شب می‌رفت و آن سه ساز می‌زدند و حرف می‌زدند و گرم و گرم‌تر می‌شدند. تورو با خود فکر کرد چقدر با نائوکو هم‌عقیده است. کاش باران تا ابد ببارد و این شب تمام نشود.

نائوکو پرسید: دوباره میای که منو ببینی؟
- البته که میام
- و برام می‌نویسی؟
- هر هفته
ریکو گفت: و هر بار، چن خط هم برای من اضافه می‌کنی با نامه؟
- البته، خیلی هم خوشحال میشم.


ساعت یازده شده بود که ریکو کاناپه را برای تورو تخت کرد و شب بخیر گفتند و رفتند که بخوابند. تورو اما خوابش نمی‌برد. کتاب کوهستان جادو را در در آورد سعی کرد زیر نور چراغ‌قوه‌ای که توی کوله‌پشتیش داشت، بخواند. داشت نیمه شب می‌شد که در اتاق باز شد و نائوکو آمد بیرون و آران خزید کنار تورو. برخلاف شب پیش، نائوکو، همان نائوکوی همیشگی بود، چشم‌هاش مات نبود و حرکاتش معمولی بود. خزیده کنار تورو، لب‌هاش را به گوشش نزدیک کرد و گفت: نمی‌دونم، خوام نمی‌بره. تورو در حالی که کتاب را می‌بست و چراغ‌قوه را خاموش می‌کرد گفت: منم نمی‌تونم. بعد نائوکو را بغل کرد و بوسید و توی صدای باران و تاریکی شب فرو رفتند.

- ریکو چی؟
- نگران نباش، خوابه به نظر. وقتی‌ام که بخوابه، دیگه می‌خوابه.

بعد از کمی مکث نائوکو گفت: واقعا دوباره میای منو ببینی؟
- میام، معلومه که میام
- حتا اگه نتونم هیچ کاری برات بکنم؟

تورو توی تاریکی سرش را تکان داد. فرم سینه‌های نائوکو که به تنش فشرده شده بودند را حس می‌کرد. دستش را از روی لباس خواب، روی لبه‌های تن نائوکو حرکت داد. از شانه‌هاش شروع کرد و به باسن رسید. بارها و بارها دستش را روی تن نائوکو حرکت داد. انگار داشت نقطه به نقطه اندامش را به خاطر می‌سپرد. همین طور مدتی توی آغوش هم ماندند تا نائوکو آرام پیشانی تورو را بوسید، از کنار بلند شد و رفت. تورو لباس خواب آبیش را دید که توی اتاق ناپدید شد. توی آن نور کم، شبیه ماهی به نظر می‌رسید. نائوکو پیش از بستن در اتاق شب بخیر گفت و تورو همان طور که به صدای باران گوش می‌داد خوابش برد.


صبح که شد، هنوز باران می‌بارید، بارانی لطیف و نرم که اصلا دیده نمی‌شد، فقط از قطره‌هایی که از برگ درخت‌ها می‌چکید و دایره‌هایی که توی گودال‌های که توش آب جمع شده بود می‌فهمیدی باران می‌بارد، یک باران پاییزی نامرئی، نه آن طوفان‌های شب‌های پیش. تورو که بیدار شد، تمام محوطه را پرده‌ی شیری رنگی از مه در خود پیچیده بود. آفتاب که بالا آمد، مه رفت و درختان دورتر که توی مه پنهان شده بودند باز نمایان شدند.

ریکو، تورو و نائوکو مثل روز قبل رفتند سراغ قفس پرندگانی که امروز شاید به خاطر باران زیاد سرحال نبودند. تورو به ریکو گفت: وقتی باران میاد اینجا خیلی سرد میشه ها، نه؟ ریکو گفت: از حالا دیگه، هر بار که بارن بیاد، هوا یه کم سردتر میشه، تا بارونا بشن برف. ابرایی که از دریای ژاپن میان، کلی برف تخلیه می‌کنن اینجا.

کارشان که توی قفس پرنده‌ها تمام شد برگشتند به آپارتمان. تورو وسایلش را جمع کرد و ریکو و نائوکو لباس کار در مزرعه را پوشیدند. تا یک جایی با هم رفتند و بعد از هم جدا شدند. خداحافظی کردند و تورو دوباره گفت حتما به زودی برای دیدن‌شان می‌آید. نائوکو لبخند سردی زد و از هم جدا شدند. تورو دور شدن ریکو و نائوکو و لبخندش را تماشا کرد و بعد راه افتاد سمت در خروجی. جلوی در باز نگهبان باش از خوراک گوشت خوکِ توکیو حرف زد و بعد تورو راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. هنوز اینجا و آنجا مه مانده بود. تورو راه می‌رفت و گوش می‌کرد و نگاه می‌کرد: باد که می‌خورد به شاخه‌ها و مه را حرکت می‌داد، صدای چشمه‌ای آن نزدیکی‌ها. و هر چند دقیقه یکبار می‌ایستاد، به پشت سرش نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. احساس می‌کرد دارد به سیاره‌ای می رود که جاذبه‌اش فرق دارد. به خودش گفت: البته که غم دارم، البته که ناراحتم، حالا دیگه اینجام، توی دنیای بیرون.






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر