تورو ساعت چهار و نیم
رسید توی اتاقش توی خوابگاه. سریع لباس عوض کرد و راه افتاد سمت کارش در مغازهی
صفحه فروشی. از ساعت شش تا ده و نیم آنجا بود. چند تا مشتری را راه انداخت، تعدادی
صفحه فروخت، اما اکثر وقتش را نشسته بود و به آدمها نگاه میکرد. به انواع و اقسام
آدمها که توی خیابان بودند. همه جور آدمی بودند، خانوادهها، زوجها، گنگسترها،
دختران شاد با دامنهای کوتاه، هیپیهایی با ریشها و موهای بلند، گارسونها، همه
و همه جور آدمی که از روی تیپشان میشد حدس زد چکارهاند. هر موقع آهنگ راک پخش میکرد هیپیها و بچهها از
خانه فرار کرده جلوی مغازه جمع میشدند و می رقصیدند یا مینشستند و گوش میکردند.
اگر آهنگ را با تونی بنت عوض میکرد، همهشان میرفتند.
کنار مغازهی صفحهفروشی
یک سکس شاپ بود. تورو همیشه تعجب میکرد چرا کسی باید علاقمند به همچین چیزهایی
باشد، اما خب مغازهدار انگار کار و بارش خوب بود. توی کوچهی روبرویی پسرک
دانشجویی داشت بالا میآورد. کمی آن طرفتر آشپز یکی از رستورانها وقت استراحتش
را صرف بازی بینگو میکرد. کمی بعد دخترک رنگ پریدهی دبیرستانی که لبهاش رژ
صورتی زده بود آمد تو و از تورو خواست آهنگ Jumpin' JAck Flesh رولینگ
استونز را براش بگذارد. تورو که آهنگ را گذاشت دخترک شروع کرد توی مغازه چرخیدن و
رقصیدن، بعد از تورو سیگار خواست. تورو یکی از سیگارهای صاحب مغازه را داد بهش و
دخترک سیگار را با لذت کشید و بعد هم رفت، بدون اینکه حتا یک متشکرم بگوید. حدودا
هر پانزده دقیقه صدای آژیر آمبولانس یا ماشین پلیس میآمد. سه تا کارمند مست با کت
و شلوار و کروات کنار خیابان ایستاده بودند با صدای بلند سمت دخترک قشنگ موبلَندی
که توی باجهی تلفن بود داد زدند: چه تیکهای!
تورو هر چه بیشتر نگاه
میکرد، گیجتر میشد، متعجبتر میشد. چه دنیای بود این..حدود ساعت ده بود که
مدیر فروشگاه آمد تو و به تورو گفت: هی واتانابه، میدونی، دیشب بالاخره ترتیب این
دختره توی بوتیک بغلی رو دادم. مدتها بود که مدیر صفحهفروشی توی نخ دخترک بود و
هر چند وقت یک بار یک صفحهای هم محض کادو میداد بهش.
تورو بش گفت: خوش به
حال تو. گرچه، مدیر به هر حال تا کوچک ترین جرییات ماجراش را برای تورو تعریف کرد.
مرد با غرور خاصی حرف میزد: اگه خواستی ترتیب یه قناری رو بدی، روش کار اینه.
اولش باس بش کادو بدی. بعدش باس دعوتش کنی جایی و مستش کنی، مست که میگم ینی سیاه
مست ها، نه لول، پاتیلِ پاتیل. بعدش دیگه ردیفه. کاری نداره آ، حالیته چی میگم؟
تورو با ذهنی گیجتر
از همیشه سوار قطار شد و به خوابگاه برگشت. پردهها را کشید، چراغ را خاموش کرد و
رفت توی تخت. خیال میکرد هر لحظه ممکن است نائوکو بیاید و کنارش دراز بکشد. با
چشمهای بسته حتا متوانست نرمی سینههاش که به تنش فشرده میشد، طرح تنش که زیر
انگشتهاش نفس میکشید، همه و همه را حس کند. انگار یکهو دوباره برگشته باشد به
دنیای نائوکو. بوی علف زد زیر دماغش. صدای باران شبانه پیچید توی گوشش. اندام بیلباس
نائوکو توی مهتاب در نظرش مجسم شد. نائوکو را توی لباس کار مجسم کرد توی لانهی
پرندهها، توی مزرعه، تن زیبایش را توی بارانی زردش به خاطر آورد و آنچه بین پاهاش
مث صخرهای ایستاده بود را مشت کرد و فکر نائوکو دستش را آنقدر بالا و پایین کرد
که ارضا شد. مغرش انگار باز صاف شده بود، گرهها رفته بودند و همه چیز آرام بود.
خستگی به خوابی عمیق دعوتش میکرد اما انگار هنوز بعضی قسمتهای تنش دوست نداشتند
همکاری کنند.
از تخت بیرون آمد و از
پنجره بیرون را نگاه کرد، میلهی پرچمِ بدون پرچم شبیه استخوان عظیمی بود که از
زمین بیرون زده باشد. با خودش فکر کرد نائوکو حالا چه میکند. البته به احتمال
زیاد نائوکو حالا توی خواب عمیقی بود. با وجود کابوسها و نگرانیهای نائوکو، تورو
احساس کرد به آینده امیدوار است.
تورو بارها و بارها
طول پنجاه متری استخر دانشگاه را شنا کرد تا سرش را از همهی خیالها خالی کند،
فعالیت زیاد بدنی حسابی گرسنهاش کرد، نهار مفصلی توی رستوران دانشگاه خورد و داشت
میرفت دانشکدهی ادبیات که میدوری کابایاشی را دید که داشت با دخترکی میرفت.
میدوری اما وقتی تورو را دید تنها آمد سمتش و گفت: کجا میری؟
- کتابخونه دانشکده
ادبیات.
- چرا بیخیالش نمیشی و
با من نمیای ناهار بخوری؟
- من تازه ناهار خوردم
- خب که چی؟ دوباره بخور
در نهایت تورو و
میدوری رفتند به کافهای همان نزدیکی، میدوری یک بشقاب کاری خورد و تورو یک فنجان
قهوه. میدوری یک پیراهن سفید آستین بلند پوشیده بود و روش یک ژاکت پشمی نازک زرد
با طرح ماهی. گردنبند طلایی نازکی به گردنش آویزان بود و روی مچش یک ساعت دیزنی
بسته بود. میدوری همان طور که با لذت مشغول غذاش بود به تورو گفت:
- این همه مدت کجا بودی؟
نمیدونی چن بار بت زنگ زدم
- چیزی بود که میخواستی
در موردش بام حرف بزنی؟
- چیز خاصی که نبود،
همین طوری فقط زنگ زدم
- هوم، که اینطور
- که چطور؟
- هیچی، همین طوری.
جدیدا آتیشسوزی نشده دیگه؟
- خیلی باحال بود، نه؟
البته زیاد خسارت نزد، ولی اون همه دود که بلن شده بود انگاری آتشفشان باشه. خیلی
باحال بود.
میدوری لیوانی آب خورد
و بعد توی صورت تورو دقیق شد و مدتی همین طور نگاهش کرد و گفت:
- چت شده؟ انگار از اون
دنیا برگشتی. چشمات مات شده
- خوبم که، تازه از یه
سفری برگشتم، به نظرم خستهم فقط
- انگار روح دیده باشی
- هوم
- هی، امروز بعدازظهر
کلاس داری؟
- آلمانی دارم و تعلیمات
دینی
- میشه بپیچونیشون؟
- آلمانی رو، امروز
امتحان داریم
- کی تموم میشه؟
- دو
- خوبه، بعدش بریم وسط
شهر یه چیزی بزنیم؟
- یه چیزی بزنیم؟ ساعت
دو بعدازظهر؟
- خب محض تنوع، چرا که
نه؟ تو خیلی مات و مبهوت میای به نظر. بیا دیگه، ها؟ با من بیا بیرون و یه چیزی
بزن مگه یه کم زندگی بره توی تنت. خودمم همین کار رو میخوام بکنم، بات برم بیرون،
یه چیز بزنم، و یه کم زندگی بریزم تو وجودم. پایهای؟
- باشه، بریم. ساعت دو
جلو دانشکده ادبیات
بعد از کلاس آلمانی،
تورو و میدوری با اتوبوس رفتند سمت شینجوکو و از آنجا به یک بار زیرزمینی به اسم DUG، کنار
کتابفروشی کینوکُنیا رفتند و نوشیدن را با نفری یک تونیک و ودکا شروع کردند.
- من هر چن وقت یه بار میام اینجا، آدمای باحالین، وقتی سر ظهر
بیای یه چیزی بزنی عجیب غریب نیگات نمیکنن
- زیاد بعدازظهرا میای
که یه چیزی بزنی؟
- یه موقعا، یه موقعا که
دنیا واسه زندگی جای سختی میشه، میام یه تونیک و ودکا میزنم
- دنیا واسه زندگی جای
سختی میشه؟
- یه موقعا. منم مشکلات
خاص خودمو دارم خب
- مثلا؟
- خب، مثلا خانواده، دوس
پسر، پریود نامنظم، یه همچین چیزایی
- هوم، یه نوشیدنی دیگه؟
- اوهوم
تورو برای گارسون دست
تکان داد و دو تا ودکا و تونیک دیگر سفارش داد.
- یادته اون یه شمبه که
اومدی بودی خونهمون، یادته چطوری بوسیدیم؟ هی بش فک میکنم، خیلی خوب بود.
- آره، خیلی خوب بود.
میدوری با تقلید حالت
صورت و صدای تورو تکرار کرد: خیلی خوب بود. واقعا عجیب غریب حرف میزنی
- واقعا؟
- حالا هر چی، ولی میدونی،
ازون موقع هی به این فک میکنم که چه باحال میشد اگه اون بوسه، اولین باری بود که
توی زندگیم یه پسر میبوسیدم. اگه میشد ترتیب زندگیم رو عوض کنم، شک نکن اون رو
میذاشتم اول بوسهی زندگیم. بعد باقی زندگیمو با فکر به اون اولین بوسه میگذروندم.
هی فک میکردم ینی چی اومده سر اون پسره، پسره که اسمش بود تورو واتانابه و توی
اتاق زیرشیروونی اولین بار توی عمرم منو بوسید. الان دیگه باید پنجاه و هشت سالش
شده باشه... باحال نبود اینجوری؟
- آره، خیلی
- هی، تو چته؟! مات و
مبهوتیا
- احتمالا هنوز به دنیا
عادت نکردم
تورو کمی مکث کرد و
ادامه داد: نمیدونم، به نظرم میاد این دنیا، دنیای واقعی نیس. این مردم، مردم
واقعی نیستن.
- یه همچین چیزی توی
شعرای جیمی موریسون هم بود، نه؟
- People are
strange, when you're a stranger
- خودشه
- آره
- هی،
تو باس بیای با من بریم اروگوئه، دوس دختر، خونواده، دانشگاه، همه رو بپیچون، با
من بیا بریم اروگوئه
- فکر
بدی هم نیس
- به
نظرت باحال نیس؟ از شر همه چیز و همه کس خلاص شی و بری یه جایی که حتا یه نفرم
نمیشناسی. بعضی وقتا حس میکنم واقعا دوس دارم بکنم این کارو. خیلی آ، گاهی وقتا
خیلی خیلی دلم میخواد بکنم اینکارو. با هم بذاریم بریم همچین جایی، بعد من برات
دو جین بچه بدنیا میارم، هر کدوم یه قویای یه گاو کوچولو. بعدم با هم خوش و
خوشبخت زندگی میکنیم، رو زمین غل میخوریم و میخندیم
تورو خندید و یک لب از
ودکا و تونیکش خورد.
- ولی
فک کنم تو اصن دو جین بچه به قویای یه گاو کوچولو دوس نداری، نه؟
- اتفاقا،
خیلی ام دوس دارم، دوس دارم ببینم چه شکلی میشن
- عب
نداره، مجبور نیستی دوس داشته باشی که. جدی نگیر، نشستیم با هم، بعد از ظهری، ودکا
میخوریم، منم هر چه میزنه به سرم میگم بت، همه چی رو ول کنیم و بریم اروگوئه.
اصن اروگوئه بریم که چی؟! اونجا فقط تاپالهی الاغ هس.
- بلکمم حق با تو باشه
- تاپالهی الاغ همه جا،
اینجا یه تاپاله، اونجا یه تاپاله، تموم دنیا پر از تاپاله. هی، اینو نمیتونم باز
کنم، مال تو.
میدوری یک پستهی
سربسته را به تورو داد.
- هی، ولی اون یه شمبه
چه آروم بودم. غذا خوردیم با هم، رفتیم زیرشیروونی، آتیشسوزی نیگا کردیم، ساز
زدیم، آواز خوندیم، آبجو خوردیم. مدتها بود اینقد آرامش نداشتم، همه هی میخوان
مجبورم کنن، همین که منو ببینن، شروع میکنن به گفتن اینکه چیکار کنم، چیکار نکنم.
حدقل تو مجبورم نمیکنی به کاری.
- خب، من به قد کافی
نمیشناسمت که بخوام مجبور به انجام کاری بکنمت
- ینی میخوای بگی وقتی
منو بهتر بشناسی ممکنه توام مجبورم کنی یه کارایی رو بکنم؟
- ممکنه، به هر حال این
جوریه که مردم توی دنیای واقعی زندگی میکنن. مجبور کردن هم به انجام این کار و
اون کار
- نه، تو نمیکنی
اینکارو. وقتی بحث مجبور کردن و مجبور شدن باشه، من خودم یه پا کارشناسم. تو ازون
خونوادههاش نیستی. واسه همینه که پیش تو که هستم خیالم راحته. اصن هیچ میدونی چن
تا آدم توی دنیا هستن که عاشق اینن که بقیه رو مجبور به انجام کارایی بکنن که
خودشون دوس دارن؟ خیلی، خیلی زیاد. خیلی ام حال میکنن با این کارشون، حال میکنن
بگن من مجبورش کردم فلان کار رو بکنه. و من ازشون بدم میاد، بدم میاد چون از مجبور
بودن بدم میاد.
- خب، تو بقیه رو مجبور
میکنی چیکار کنن؟ یا بقیه، اونا مجبورت میکنن چیکار کنی؟
میدوری مدتی تکهای یخ
را توی دهانش نگه داشت و بعد گفت:
- میخوای منو بهتر
بشناسی؟
- آره، شایدم
- هی، من الان ازت
پرسیدم میخوای منو بهتر بشناسی، این چه جواب مسخرهای بود که دادی؟! آره! شایدم!
- بله میدوری، من میخوام
که بهتر بشناسمت.
- واقعا؟
- بله، واقعا
- حتا اگه مجبور بشی
چشمات رو ببندی روی اون چیزایی که خواهی دید؟
- ینی انقد اوضات خرابه؟
- خب، یه جورایی... من
یه نوشیدنی دیگه میخوام
تا دور چهارم نوشیدنیها
برسد، میدوری ساکت، دستش را کاسهی چانهش کرده بود و چیزی نمیگفت. تورو به صدای
آهنگی که پخش میشد گوش میداد. بالاخره میدوری گفت:
- این یه شمبه آزادی؟
- آره، گفته بودم بهت.
من یه شمبهها همیشه آزادم، البته تا ساعت شیش که باید برم سر کار.
- خوبه، پس این یه شمبه،
میای با من بریم بیرون؟
- حتما
- پس من میام یه شمبه
خوابگاهتون که با هم بریم، ولی هنوز نمیدونم دقیقا چه ساعتی. میشه؟
- خوبه، حتما
- حالا بم بگو، میتونی
حدس بزنی الان دلم میخواد چیکار کنم؟
- نمیدونم والا
- خب، اول از همه میخوام
روی یه تخت بزرگ دراز بکشم. بعد دلم میخواد مستِ مست باشم و هیچ فکر تاپالههای
الاغا رو نکنم. بعد دلم میخواد توام بغلم دراز کشیده باشی. بعد یواش یوش لباسام
رو در بیاری، نرم و آهسته. یه جوری که یه مادر لباسای بچهی کوچیکش رو در میاره،
خیلی نرم.
- همممممم
- بعد منم که مستم و
حواسم نیس و دارم کیف میکنم که یهو میفهمم چه خبره و شروع میکنم سرت داد زدن که
هی واتانابه، بس کن، بس کن! بعد بهت میگم: واتانابه، من خیلی ازت خوشم میاد، ولی
خب الان یکی دیگه رو میبینمو باش رابطه دارم. نمیتونم اینکارو بکنم، حالا باورت
بشه یا نه، وقتی پای این چیزا وسط باشه من خیلی پایبندم. پس لطفا بس کن. ولی خب،
تو که بس نمیکنی
- ولی من بس میکنم
- خب میدونم. مهم نیس.
فقط دارم فانتزیم رو بت میگم. خب، بعدش تو فلانت رو بم نشون میدی که سیخ واستاده.
البته که من سریع چشمامو با دستام میپوشونم، ولی خب بالاخره یه نظر دیدمش دیگه
اون اولش. بعد دوباره داد میزنم: هی بس کن، همین حالا، نمیخوام، یه همچین چیز
سفت و بزرگی رو نمیخوام.
- همچینم بزرگ نیس،
معمولیه
- ای بابا، بیخیال
دیگه، میگم فانتزیه. خب، بعدش تو یه قیافهی ناراحتی میگیری به خودت، بعد من دلم
برات میسوزه و سعی میکنم دوباره خوشحالت کنم.
- اینا که میگی ینی
چیزاییه که دلت میخواد همین حالا، همین حالای حالا اتفاق بیفتن؟
- خودشه
- لاقربتا!
بعد از پنج دور ودکا و
تونیک، تورو و میدوری از پشت میزشان بلند شدند. تورو میخواست صورتحساب را با کارت
اعتباری پرداخت کند که میدوری زد پشت دستش و یک اسکناس نوی ده هزار ینی از توی
کیفش در آورد و میز را حساب کرد.
- من تازه حقوق گرفتم،
بعدم، من دعوتت کردم. پس من باید حساب کنم، مگه اینکه تو یکی ازین فاشیستایی باشی
که دوس ندارن زنا صورت حسابشون رو بدن...
- نه نه، خیلی ام خوب
- من حتا نذاشتم بذاریش
اون تو
- چون خیلی سفت و بزرگه
- آآره، چون خیلی سفت و
بزرگه
میدوری که کمی گیج بود
یک پله را جا انداخت و افتاد روی تورو و دو تایی چند تا پله سقوط کردند. بعد مدتی
توی خیابانها بیهدف پرسه زدند. بعد میدوری گفت دوست دارد همین حالا برود بالای
یک درخت. ولی خب، توی آن حوالی درختی نبود. میدوری گفت: مسخره، چه بد شد. بالا
رفتن از درختا رو خیلی دوس دارم.
همین طور توی خیابانها
راه میرفتند و ویترین مغازهها را نگاه میکردند، تورو حس کرد کمکم خیابانها
براش واقعیتر به نظر میآیند. تورو به میدوری گفت: خوشحالم امروز دیدمت، حس میکنم
کمکم دارم به دنیا عادت میکنم.
میدوری ایستاد و چند
لحظه با دقت توی چشمهای تورو نگاه کرد و بعد گفت: آره، درسته. چشمات دیگه مات و
مبهوت نیستن. میبینی؟! با من چرخیدن حالتو بهتر میکنه.
حدود ساعت پنج و نیم
میدوری گفت که باید برگردد خانه که شام بپزد. تورو با اتوبوس برگشت خوابگاه و
میدوری با مترو رفت سمت خانه. قبل از خداحافظی میدوری به تورو گفت:
- میدونی الان دلم چی
میخواد؟
- هیچ نظری ندارم
- دوس دارم دزدای دریایی
من و تو رو اسیر کنن. بعد اونا من و تو رو لخت کنن، تموم لباسامون رو در بیارن،
بعد در حالی که صورتهامون رو به همه طنابپیچمون کنن.
- چرا باید همچین کاری
بکنن؟
- چون دزدای دریایی
منحرفی هستن
- به نظر منحرفشون تو
باشی آ
- بعدش من و تو رو
بندازن توی یه اتاقکی و بگن یه ساعت دیگه میندازیمتون توی دریا، پس ازین یه ساعت
حداکثر لذت رو ببرین.
- و ... ؟
- هیچی دیگه، مام اون یه
ساعت رو خب لذت میبریم دیگه. همین طور که طناب پیچ شدیم قل میخوریم رو زمین.
- و این دقیقا اصلیترین
چیزیه که تو الان دوس داری انجام بدی؟
- خودشه
- لاقربتا!
یکشنبه ساعت نه صبح
تورو هنوز خواب بود که کسی در اتاقش را زد و گفت: یه زنه س. تورو از رختخواب بیرون
آمد و همان طور با دست و روی نشسته رفت توی لابی خوابگاه و دید میدوری نشسته روی
صندلی، یک دامن لی خیلی خیلی کوتاه هم تنش. تقریبا تمام پسرهایی که داشتند می
رفتند سمت سالن صبحانه نزدیک میدوری که می رسیدند سرعت شان را کم می کردند و نگاهی
به پاهای بلند و خوش ترکیبش می انداختند. میدوری که تورو را دید گفت: خیلی زود
اومدم؟ شرط می بندم هنوز خواب بودی. تورو
- اگه بشه یه کم صبر
کنی، یه ربع دیگه آماده م.
- صبر که می تونم بکنمو
اما این پسرا چرا اینطوری نیگا می کنن به پاهام؟
- چه انتظاری داری؟
اومدی خوابگاه پسرا، با همچین دامن کوتاهی، می خوای نگاه نکنن؟
- هااا، پس که اینطور.
خب عب نداره، تازه لباس زیر خوشگلی ام پوشیدم. صورتیه.
- خب پس، بدترش کردی
تورو این را گفت و
برگشت بالا و سریع صورتش را شست و اصلاح کرد و لباس پوشید و برگشت پایین. میدوری
رفته بود بیرون در خوابگاه ایستاده بود.
- واتانابه، بگو بهم
ببینم، تموم پسرای این ساختمون خودارضایی می کنن؟
- یحتمل
- پسرا وقت خودارضایی به
دخترا فک می کنن؟
- به نظرم اینطوره. شک
دارم یکی موقع خوداراضایی به بازار بورس فک کنه، یا صرف فعل ماضی استمراری، یا
مثلا کانال سوئز، قطعا هر کسی به یه دختری فک می کنه.
- کانال سوئز؟
- مثلا گفتم
- خب، پس احتمالا اونا
به یه دختر خاصی فک می کنن. درسته؟
- نباید این سوالا رو از
دوس پسرت بپرسی؟ چرا من باید همچین چیزایی رو برات توضیح بدم؟ اونم صبح یه شمبه؟
- فقط یه کم کنجکاوم خب.
در ثانی، ازون که نمیشه این چیزا رو پرسید، همه ش میگه دخترا لازم نکرده ازین چیزا
بدونن
- کاملا حق داره
- ولی من می خوام بدونم،
همه ش کنجکاویه، کنجکاوی خالی. حالا بم بگو. شما پسرا به سه دختر خاصی فک می کنن
وقت خودارضایی؟
- خب، حداقل من که
اینطورم، بقیه رو نمی دونم.
- هوم، بعد تو هیچوقت به
منم فک کردی؟ وقتی اون کارو می کنی منظورمه. راستشو بگو آ، عصبانی نمیشم.
- راستشو بخوای، نه.
نکردم.
- چرا خب؟ خوشگل نیستم؟
- تو که خیلی خوشگلی. با
مزه ای. میشه گفت سکسی هستی.
- خب پس، چرا به من فک
نکردی هیچوقت؟
- خب... اولا که تو رفیق
منی، نمی خوام قاطی فانتزی های سکسیم بکنمت. بعدشم...
- خب، یکی دیگه رو داری
که بش فک کنی
- یه همچین چیزی
- می بینی، حتا وقت بحث
اینجور چیزا میشه، تو اخلاقت خوبه. این چیزیه که من توی تو دوست دارم. ولی حالا،
نمیشه مثلا یه بار یه ذره بیام توی اون چی بش میگی، فانتزی های سکسی تو؟ ازت می
پرسم، چون رفیقمی. خب، آدم جز رفیقش از کی می تونه همچین خواهشی بکنه؟ نمیشه که
راه بیفتم تو خیابون، یقه ی یکی رو بگیرم بگم: هی میشه لطفا وقتی امشب داری
خودارضایی می کنی یه دیقه هم به من فک کنی؟ تو چون رفیقمی، ازت اینو خواستم. بعدم
می خوام بعدش بیای بهم بگی چطوری بود. ینی خب، چه کارا کردی و این چیزا دیگه.
- نمی دونم والا، هیچوقت
با این همه قید و بند اون کارو نکردم
- میشه یه کمی به منم فک
کنی خب؟
- باشه، سعیم رو می کنم
- ببین واتانابه، نمی
خوام راجع به من فکرای بد بکنی آ، نه منحرفم نه هیچی، نمی خوامم مسخره ت کنم. فقط
کنجکاوم. می خوام همه چی رو بدونم. تا حالا همه ش دور و برم فقط دخترا بودن،
خواهرم و مدرسه دخترونه و ... گفتم که بهت. می خوام بفهمم پسرا چی تو کله شونه. تن
شون رو بشناسم. و نمی خوام فقط از ستون مشاوره ی مجله ی خانواده ی سبز استفاده
کنم. می خوام موردای مطالعاتیم واقی باشن.
- مورد مطالعاتی؟
- ولی دوس پسرم که هیچی،
هر موقع ازین سوالا ازش می پرسم دیوونه میشه. میگه من منحرفم، چمیدونم، دیوونه م.
حتا نمیذاره فلانشو یه کم براش بخورم. اینا خب چیزاییه که من می خوام روشون مطالعه
کنم.
- اوهوم
- تو بدت میاد یکی
فلانتو بخوره؟
- نه خب، بدم نمیاد
- ینی خوشت میاد؟
- خب آره خوشم میاد. ولی
حالا میشه این بحثا رو بذارم واسه یه وقت دیگه؟ صبح یه شمبه به این قشنگی، چرا باس
هی از خودارضایی و خوردن فلان حرف زد؟ یه چیز دیگه خب. مثلا... دوس پسرت توی همین
دانشگاه خودمونه؟
- نه، یه جای دیگه س.
همدیگه رو نوی یکی ازین برنامه های جنبی آموزشی دیدیم، زمان دبیرستان. من دبیرستان
دخترونه می رفتم، اون پسرونه. یه کمی آشنا شدیم و بعد از دیپلم دیگه جدی تر شد.
ولی خب، واتانابه
- بله؟
- فقط یه بار، ها؟ یه
بار بهم فک کن وقت اون کار
- باشه، دفعه ی بعدی که
خواستم اون کارو بکنم، سعیم رو می کنم.
تورو و میدروی قطاری
که می رفت اوچانومیزو را سوار شدند. قبل از آن تورو ساندویچ کوچکی جای صبحانه خرید
و با قوه ای که مزه ی جوهر جوشیده ی پرینتر می داد خورد. توی قطار پر بود از زوج
ها و خانواده هایی که یکشنبه را می خواستند بیرون از خانه بگذرانند. دخترها بیشترشان
دامن های کوتاه پوشیده بودند، اما مال هیچ کدام به کوتاهی میدوری نبود. هر چند
دقیق یکبار باید لبه هاش را پایین می کشید که زیادی بالا نرود. نگاه برخی مردهای
به ران های میدوری تورو را کمی معذب می کرد، اما خود میدوری انگار توجهی به آن
نگاه ها نداشت.
- می دونی الان دلم چی
می خواد؟
- نمی دونم والا، ولی
اگه ازون چیزای همیشگیت هس، لطفا اینجا توی این شلوغی در موردش صحبت نکن.
- حیف شد که، این یکی که
خیلی هم وحشیانه بود
- خب پس، ولی داریم
میریم اوچانومیزو چیکار؟
- تو بیا خب، بعدش می
بینی
از قطار که پیاده شدند،
وسط جمعیتی که بیرون ایستگاه قطار اینجا و آنجا بودند، یکهو میدوری بدون مقدمه
پرسید: واتانابه، میشه فرق وجه شرطی مضارع و ماضی رو توی انگلیسی بهم بگی؟
- فک کنم بتونم
- پس بذار بپرسم، دونستن
همچین چیزایی توی زندگی روزمره ی ما چه فایده ای داره؟
- خب هیچی، ینی فایده ی
مستقیمی توی زندگی روزمره نداره، ولی فهمیدن شون یه تمرینی هس که بتونیم چیزای
دیگه رو بهتر و سریع تر و سیستماتیک بفهمیم.
میدوری کمی فکر کرد و
بعد گفت: معرکه ای پسر. همچین چیزی هیچوقت به سرم نزده بود. همیشه فک می کردم یه
چیزایی مث وجه شرطی و مشتق گرفتن و این علامتای شیمی کلن بی فایده ن. واس همین
همیشه بی خیال شون می شدم. ولی اینجوری که فک می کنم، نکنه تموم زندگیم داشتم
اشتباه می کردم؟
- بی خیال شون می شدی؟
- آره، انگار نه انگار،
شتر دیدی ندیدی. مثلا خب من نمی دونم فرق سینوس و کسینوی چیه
- هی، اگه این چیزا رو
نمی دونی، چطور دیپلم گرفتی؟
- احمق نشو! واسه دیپلم
گرفتن که لازم نیس این چیزا رو بلد باشی، تنها چیزی که لازمه یه کم حس شیشمه! من
که خیلی دارم جای یه کم. حس شیشمی که بت بگه از بین چار تا جواب کدوم درسته
- خب، من قد تو بصیرت
ندارم یحتمل. واس همین مجبور شدم تموم اون چیزا رو یاد بگیرم. ذره ذره. مث یه
کلاغی که تیکه شیشه های براق رو توی شکاف درخت جمع می کنه.
- فایده ای هم داره؟
- خب، نمی دونم. یحتمل
بعدش انجام یه سری کارا آسون تر میشه
- مثلا چی؟ یه مثال می
زنی؟
- مثلا خب، چن تا زبون
رو یاد گرفتن
- فایده ی اون چیه؟
- خب، آدم به آدم فرق
داره. واسه من ممکنه یه فایده هایی داشته باشه، واسه یکی دیگه فایده های دیگه. ولی
در کل، اینا همه ش تمرینه. اینکه فایده ای داره این تمرین ها یا نه، خب سوال بعدیه.
- همممم، می دونی واتانابه،
تو واقعا خوب توضیح میدی.
- واقعا؟
- باور کن. من از صد نفر
پرسیدم وجه شرطی انگلیسی به چه دردی می خوره و هیچ کدوم مث تو نتونستن بم توضیح
بدن. حتا معلم های انگلیسی. یه سریا عصبانی می شدن حتا، یا می خندیدن بهم. اگه یکی
زودتر این توضیحا رو بم می داد شاید منم به زبون انگلیسی علاقمند شدم خب... لعنتی!
- هممممم
- هی، تو هیچ وقت
کاپیتال مارکس رو خوندی؟
- خب آره، همه ش رو که
نه. اما یه تیکه هاییش رو
- حالیت شده؟
- خب، یه ذره آره، یه
ذره نه. واس خوندن همچین کتابایی باید کلی پیش زمنیه داشته باشی. ولی به نظرم ایده
ی کلی مارکسیسم رو فهمیدم.
- فک می کنی یه دانشجوی
لیسانس که هیچ کتاب دیگه ای ازون پیش زمینه ها رو نخونده، فقط با خوندن کاپیتال می
تونه بفهمه چی به چیه؟
- خب، تقریبا غیرممکنه
- می دونی، وقتی رفتم
دانشگاه، عضو یه گروه موزیک شدم. من دوس داشتم بخونم خب، اما گروهه یه جور مزخرفی
بود. اولین شرط عضویت توش این بود که باید مارکس رو خونده باشی. عقیده داشتن
موسیقی تاثیر زیادی توی حرکت های مردمی و انقلاب ها داره، پس ما باید حتما مارکس
رو بخونیم و بفهمیم. منم خب خوندم، اما هیچی نفهیدم. وقتی بشون گفتم، بام مث یه
احمق رفتار کردن. چرا؟! چون گفتم یه کلمه هم از مارکس نفهمیدم. به نظرت مزخرف
نبودن؟
- آره خب
- بعد بحثاشون، خدای من!
بحثاشون که چرت تر. هر کدوم چار تا کلمه ی قلبه سلمبه حفظ کرده بودن و دم به دیقه
می گفتن. اما مثلا وقتی ازشون می پرسیدم این بهره کشی نظام سرمایه داری که میگین
ینی چی، چطوری این به کمپانی هند شرقی مربوطه، هیشکی حتا دوس نداشت بم توضیح بده.
تازه عصبانی هم می شدن از دستم که می پرسیدم. باورت میشه؟
- آره خب، میشه
- یکی شون داد زد سرم
که: دختره ی بی شعور، چطوری با این مخ معیوب تا حالا زنده موندی؟ البته من قبول
دارم که زیاد باهوش نیستم. خودم و خونواده م هم جزو طبقه ی کارگریم. ولی خب مگه
همین طبقه ی کارگر نیس که چرخ دنیا رو می چرخونه؟ این چه جور انقلابی بوده که
نتیجه ش فقط یه مشت کلمه ی قمله سلمبه شده؟ به نظرم خب، ما باید فقط سعی کنیم دنیا
رو یه جای بهتری کنیم واسه زندگی، باقیش دیگه مسخره بازیه. اشتباه می کنم؟
- درست میگی
- خلاصه، اینجوری بود که
فهمیدم این پسرا همه یه مشت حقه باز عوضین که تموم هدفشون ازین بحثا و کلمه ها و
بازی ها زدن مخ دختراس. بعدم که درس شون تموم می شد، تموم شون موهاشون رو مرتب اصلاح می کردن، کت و شلوار می پوشیدن و می رفتن واسه
کارخونه های استعمارگر کار کنن، یکی میتسوبیشی، اون یکی آی بی ام. بعدم با دخترای
خوشگلی اصن نمی دونن مارکس کیه عروسی می کنن و بچه دار میشن و اسمای جینگیلی
میذارن رو بچه هاشون و همین دیگه! نابود کردن دنیای صنعتی؟ زکی بابا.
- بله خب، ولی حالا کجا
داریم میریم؟
- بیمارستان. بابام
بستریه. نوبت منه مراقبش باشم.
- بابات؟ فک می کنم
اروگوئه باشه!
میدروی انگار که هیچ
مساله ی خاصی نباشد گفت: اون که دروغ بود. البته همیشه دوس داشت بره اروگوئه. اما
هیچوقت نتونست. فعلا که از توکیو که هیچ، از تختش هم نمی تونه بره بیرون.
- انقد حالش بده؟
- خب، دیر یا زود داره،
سوخت و سوز نه
تورو و میدوری مسافتی
را بدون حرف راه رفتند که میدوری گفت: من می دونم چی دارم میگم. مامانمم هم همین
مرض رو داشت. تومور مغزی. باورت میشه؟ هنوز دو سال نشده تومور توی مغزش، مادرمو
کشت. حالام نوبت بابامه. دیر و زود داره، سوخت و سوز نه.
بیمارستان دانشگاه پر
بود از آدمهای روز یکشنبه، سالمها، همراهها، مریضهایی که چندان وضعشان خراب
نبود. بوی بیمارستان همه جا ریخته بود و پرستارهایی با روپوشهای سفید همراه تق تق
کفشان در رفت و آمد بودند. پدر میدوری در یک اتاق نیمه خصوصی بود. روی تخت نزدیک
در. نگاهش که میکردی شبیه موجود کوچکی بود که زخمی مرگبار برداشته. مردی بود کوچک
و لاغر، نگاهش که میکردی حتم داشتی هر چه جلوتر برود کوچکتر میشود و پوست و
استخوانتر. تورو و میدوری که وارد اتاق شدند، چشمهای نیمه باز پیرمرد حدود دهثانیهای
سمت آنها نگاه کرد.
تورو به مرد نگاه کرد،
پیدا بود به زودی میمیرد. توی آن چشمها چیزی که اثری از زندگی داشته باشد نبود.
تنش شبیه ساختمانی بود که امام وسایل توش را تخلیه کردهاند و هر لحظه منتظر تخریب
است. بالای لبش چند تاری سبیل نتراشیده بود. تورو با خودش فکر کرد، وقتی مرد باشی،
حتا تا آخرین لحظههای زندگیت، ریش و سبیلت رشد میکنند.
میدوری به مرد
گوشتالوی روی تخت کنار پنجره سلام کرد. مرد انگار که توانایی حرف نباشد سری تکان
داد و لبخند زد. میدوری رفت سمت پدرش و انگار که بخواهد میکروفونی را تست کند زیر
گوشش گفت: چطوری بابا؟ امروز بهتری؟ پدرش، با کلمات منقطع گفت: خوب نیستم. انگار
هر کلمهای که میگفت تا ته حلقش خشک میشد. بعد از مکثی گفت: سرم. میدوری پرسید:
سردرد داری؟ پدرش گفت: آآآ، انگار توانایی گفتن بیشتر از یک حرف را نداشته باشد.
میدوری گفت: خب، البته
که داره. کلهت رو وا کردن و بستن، ملومه که یه مدتی درد میکنه. خیلی بده ولی خب،
باید تحمل کنی که خوب بشی. اینم دوستمه، واتانابه. تورو رو به مرد گفت: از دیدنتون
خوشحالم. پیرمرد دهانش را باز کرد، اما چیزی نگفت و دوباره بستنشان.
میدوری به صندلی
پلاستیکی پای تخت اشاره کرد که یعنی تورو بنشیند روش و تورو هم طبق دستور نشست.
بعد میدوری کمی آب داد به پدرش و ازش پرسید کمی میوه میخورد؟ پیرمرد با سر اشاره
کرد که نه و وقتی میدوری اصرار کرد که باید چیزی بخورد، گفت که غذا خورده است.
میدوری توی یخچال را
نگاه کرد، گوشهش مقداری خیار بود. میدوری با اوقات تلخی گفت: خیار؟ خیار! پشت
تلفن به این خواهره گفتم چی بخره آ، مطمئنم نگفتم خیار، گفتم کیوی بگیره. دختره
رفته خیار خریده. تورو گفت: شاید اشتباه متوجه شده خب. میدوری گفت: خب آره، ممکنه.
اما خودش عقل نداره؟ به مریض خیار میدن؟ چیکار کنه؟ بنشیند اندرون بستر ناخوشیش و
خیار بگازد؟ بابا، خیار میخوای؟
پدر میدوری گفت: نه.
میدوری رو به تورو کرد و گفت: تو چی؟ یه کم انگور میخوری؟ تورو هم گفت نه. بعد
میدوری کمی از اتفاقات افتاده را برای پدرش تعریف کرد. انکه تلویزیون خراب شده و
تعمیرکار خبر کردند، که همسایهشان از دوچرخه افتاده زمین، که یکی از عمهها قرار
است بیاید دیدنشان. پدرش هم با صداهای نامفهومی پاسخ میداد. بعد از چند دقیقه
میدوری تورو را برد به اتاق تلویزیون و سیگار آتش زد. چند نفر دیگر هم کمی آن طرفتر
نشسته بودند و سیگار میکشیدند و یک بحث سیاسی را توی تلویزیون نگاه میکردند.
میدوری چشمکی به تورو زد
و با صدایی آهسته گفت: هی، اون یارو پیرمرده، ازون موقع که اومدیم زل زده به پاهای
من، هون که عینک سیاه داره، پیژامهش آبیه.
- چه انتظاری داری با
این دامن کوتاهی که پوشیدی
- خب چه عیبی داره. شرط
میبندم همهشون حوصلهشون سر رفته اینجا. یه کمی هیجان اصن شاید حالشونم بهتر کنه.
- البته اگه برعکس عمل
نکنه.
میدوری همان طور که
مسیر دود سیگارش را دنبال میکرد گفت: میدونی، بابام اونقدرام آدم بدی نیس. ینی
آدم خوبیه. یه موقعا حرصمو در میاره، چون حرفای اصابخردکن میزنه، اما در کل آدم
خوب و صاف و سادهایه. مامانمم خیلی دوس داشت. خب البته، یه مقداری ضعیفه، هیچ
استعدادی توی پول در آوردن نداره، خیلیها ازش خوشششون نمیاد، ولی خب، هزار بار
بهتر ازین خالیبندا و کلاهبردارس خب. ما خیلی با هم دعوامون میشد، ولی واقعا
آدم بدی نیس.
میدوری دست تورو را
گرفت، آنطوری که کسی چیزی را که توی خیابان افتاده روی زمین بر میدارد. دستش را
گذاشت رو شکمش، طوری که نصف دستش روی شکم میدوری بود و نصف دیگرش میخورد به
دامنش. برای چند لحظه توی چشمها تورو نگاه کرد و گفت: معذرت میخوام آوردمت همچین
جایی، ولی میشه یه کم دیگه پیشم بمونی؟
- من میتونم همهی روز
پیشت بمونم، تا پنج البته. دوس دارم پیشت باشم. در ثانی، کاری هم ندارم که بکنم.
- معمولا یه شمبههات رو
چطور میگذرونی؟
- لباسام رو میشورم،
اتو میکنم.
- انگار دوس نداری زیاد
بهم راجع به اون بگی آ... دوس دخترت ینی
- خب نه، راستش همه چی
خیلی پیچیدهس و من نمیدونم بتونم درست توضیحش بدم یا نه
- عب نداره، لازم نیس
چیزی رو توضیح بدی که... ولی خب، میشه من تصورمو ازش بگم؟
- البته که میشه، به نظر
میاد تصورای تو همیشه باحالن
- به نظرم یه زن
شوهرداره
- واقعا؟
- آره، سی و دو یا سه
سالهس. پولدار و خوشگله. کتهای خز میپوشه و کفش چارلز جوردان. لباس زیرهاش هم
همه ابریشمی ان و تشنهی سکسه. شما دو تا همدیگه رو یه بعد از ظهری وسط هفته دیدین
و همون اول هم رفتین تو تختخواب، ولی خب چون شوهرش یه شمبهها خونهس نمیشه همدیگه
رو ببینین، درسته؟
- خیلی خیلی باحاله
- دوس داره که دست و پاش
رو ببندی به تخت، بعد چشمبند بزنه به چشمات و توی تیکه به تیکهی تنش رو لیس
بزنی. بعد ازت میخواد از همه جور چیزای مختلف براش استفاده کنی، همیشه هم باید
ازش عکس بگیری.
- باحاله آ
- همیشه تشنهی انجام
این کارهاس. هر کاری که به سرش بزنه رو هم انجام میده. هر روز هم راجع به این چیزا
فک میکنه. چون کاری هم نداره بکنه و همهی وقتش اوقات فراغته، همیشه در حال نقشه
چیدنه. دفعهی دیگه که واتانابه بیاد فلان کار رو میکنیم، بهمان کار رو میکنیم.
توی تختخواب که میرین دیگه دیوونه میشه، همه جور کاری میکنی. بعد هی بهت میگه: میبینی
چه کارایی برات میکنم؟ دیگه با دخترای جوون راضی نمیشی، نه؟ اونا که نمیکنن ازین
کارا
- انگار فیلمای پورنو
زیاد نیگا میکنی آ؟
- اینطوری فک میکنی؟ خب
البته آره، بدم نمیاد. ینی خیلی دوس دارم. یه بار باید ببریم یکیشون رو ببینیم،
ها؟
- باشه، دفعهی دیگه
- واقعا؟ صبر نمیتونم
بکنم تا دفعهی دیگه که. بیا بریم یکی از اِس اند اِم ها، با شلاق و همهی دم و
دستگاه دیگهش. یا ازونا که دخترا جلوی همه میشاشه، اونو از همه بیشتر دوس دارم.
- باشه، حتما میریم.
- میدونی از همه بیشتر
از چیِ فیلمای پورنو خوشم میاد؟
- چی بگم!
- ازین صدای گالپش! وقتی
که دختره همهش رو میخوره توی فیلمه یه صدای گالپ میاد، خیلی شیرینه. اون رو از
همه بیشتر دوس دارم.
وقتی به اتاق پدر
میدوری برگشتند، میدوری دوباره شروع کرد سیلی از اتفاقات را برای پدرش تعریف کردن.
پیرمرد هم گاهی صدایی از خودش در میآورد، گاهی سرش را تکان میداد و گاهی هیچ عکسالعملی
نشان نمیداد. ساعت یازده زنِ هماتاقی پدر میدوری آمد و شروع کرد با میدوری صحبت
کردن. کمی بعد پرستار آمد و چیزهایی یادداشت کرد و رفت. ساعت حدود یازده و نیم بود
که دکتر آمد. میدوری و تورو بیرون رفتند که معاینات دکتر تمام شود، بعد میدوری ازش
حال پدرش را پرسید.
- خب، تازه از اتاق عمل
در اومده، همهش داریم بش مسکن میدیم، اینه که یه کم گیجه. دو سه روز دیگه وقت میبره
که بشه نتیجهی عمل رو ارزیابی کرد. اگه خوب باشه که حالش خوب میشه، اگه نه، خب
اون موقع باید دید چه تصمیمی بهتره که بگیریم.
- نمیخواین که دوباره
سرش رو باز کنید که، نه؟
- خب، راستش از الان که
نمیشه نظر قطعی داد، ولی بگو ببینم، این چه دامن کوتاهیه تو پوشیدی؟
- قشنگه، نه؟
- از پلهها که بخوای
بالا پایین کنی چی؟
- خب، کار خاصی نمیکنم،
همهشو میریزم بیرون
- عجب! انگاری تو هم
باید بیای و مغزتو باز کنیم، ببینیم چی توش میگذره. حالام یه لطفی بکن به من و از
آسانسور استفاده کن. من همین الانشم به قدر کافی مریض دارم، مریض بیشتر نمیتونم
قبول کنم.
کمی بعد از رفتن دکتر
وقت ناهار شد. پدر میدوری کمی ناهار خورد و بعد میدوری دست تورو را گرفت و با هم
رفتند کافهتریای بیمارستان، گرچه تورو چندان میلی به غذا نداشت. کافه پر بود از
دکترها و پرستارها و همراههای مریضها و ملاقاتکنندها. تورو نشست پشت یکی از
میزها و میدوری با دو تا سینی آلومینیومی غذا برگشت. تورو به زور نصف غذا را خورد،
میدوری اما به نظر میرسید حسابی از غذاش لذت میبرد. بعد از غذا، در حالی که چایش
را میخورد به تورو گفت: گشنه نبودی؟
- راستش، نه
- به خاطر بیمارستانه.
وقتی عادت بهش نداری همیشه اتفاق میافته. بوی بیمارستان، قیافهی مریضا،
لباساشون، ناامیدی، درد، مرگ، همهی اینا با هم جمع میشه و میپیچه توی دلت و
اشتهات رو کور میکنه. ولی وقتی بهتشون عادت کنی، دیگه مشکلی نیس. در ثانی، تا
وقتی از خودتحسابی مراقبت نکنی، نمیتونی از مریضت مراقبت کنی.وقتی اینو میگم میدونم
دارم از چی حرف میزنم. آخه همچین تجربهای رو بابا پدربزرگم، بعدشم ادربزرگم،
بعدش مامانم، حالام بابام دارم. هیچوقت نمیدونی دفعهی بعدی که بشه غذا بخوری
کیه، پس هر دفعه باید حسابی هوای خودت رو داشته باشی.
- میفهمم.
- فامیلهامون که میان
ملاقات و اینجا بام غذا میخورن همیشه نصف غذاشون میمونه. بعدم یه طور طعنهداری
بهم میگن: میدوری! میدوری جان! چه خوبه انقد خوشاشتهایی، من که اصن میلم نمیکشه
به غذا تو این وضعیت و مریضی. احمقا ولی نمیفهمن که در واقع این منم که باید مراقب
مریض باشم. اونا میان، یه سر میزنن، یه کم همدردی میکنن و میرن بعدش. ولی این
منم که باید گوه و کثافت رو پاک کنم، سوند رو عوض کنم، تن مریضو بشورم. هواشو
داشته باشم. چرا اینا انقد احمقن؟ واقعا دیگه سنشون به قدری هس که بدونن دنیا
چطور میچرخه؟ اون همه کار رو نمیبینن، بعد پشت چشم نازک میکنن و با اون لحن
مسخرهشون میگن: هی میدوری، چه خوبه انقد خوشاشتهایی؟! فک کردن من چیام؟ یه
الاغی که بش گاری بستن؟ حرفای گنده منده زدن آسونه، اما مهم اونه که کی گوه و
کثافت رو پاک میکنه. میدونی، یه موقعا اونقد خسته میشم که میخوام فقط گریه کنم و
هیچ کار دیگهای نه. باید بشینی اینجا، ببینی این دکترا گروه گروه میان، سر طرف رو
وا میکنن، باز از اول. هر یه بار هم طرف ضعیفتر میشه و درب و داغونتر. تا
بمیره. خستگی و اعصابخردی و اینا به کنار، پساندازت رو هم میبینی که هی آب
میره. من اصن نمیدونم سال دیگهم بتونم برم دانشگاه یا نه، خرج عروسی خواهرمم هس.
- هفتهای چن بار میای
اینجا؟
- معمولا چار بار، اینجا
علیالاصول قراره پرستارا هوای مریضا رو همه جوره داشته باشن، ولی خب اونام اونقد
سرشون شلوغه که یکی از اعضای خانواده باید حتما باشه. من باید به کلاسای دانشگاه
برسم، خواهرم باید هوای مغازه رو داشته باشه، ولی خب، بازم یه کاریش میکنم، یه کم
من، یه کم اون. خلاصه که، خیلی برنامهی فشردهای داریم.
- پس چطور وقت میکنی تو
این شرایط با من بری بیرون؟
میدوری در حالی که با
فنجان پلاستیکی چای بازی میکرد گفت: خب، باهات بیرون رفتن رو دوس دارم.
- ولی خب، باید سعی کنی
یه کمی از بیمارستان و فضاش دور بشی که آرامش بت برگرده، یه کم استراحت کنی، میخوای
الان بری یه کم استراحت کنی؟
میدوری کمی فکر کرد و
گفت: خب، حق با توئه، اما تو بلدی چطور ازش مراقب کنی؟
- خب، داشتم نیگات میکردم،
به نظرم دستگیرم شده چیکار باید کرد. عرقش رو خشک میکنی، تشنهش شد بش آب میدی.
بش کمک میکنی خلطهاش رو تف کنه. گشنهش که شد بقیهی ناهارش رو بش میدم. هر چیزی
رو هم که نمیدونستم، خب از پرستار میپرسم.
میدوری با لبخندی گفت:
به نظر همین کافیه. فقط یه چیزی، از بعد از عملش یه موقعا چیزای نامربوط میگه. اگه
دیدی چیزایی شروع کرد به گفتن که سر ازشون در نمیاری، مهم نیس.
- مشکلی نیس.
به اتاق که برگشتند،
میدوری شروع کرد برای پدرش از کار و بار گفتن. تورو پیرمرد دا نگاه میکرد و حتم
نداشت به حرفهای میدوری گوش میدهد یا نه. اگر نفس کشیدن گاه به گاهش نبود، خیال
میکردی روزهاست مرده. تورو به صورت پیرمرد نگاه میکرد و سعی داشت بفهمد در اعمق
سرش چه فکرهایی در حال گذر است.
میدوری که رفت بیرون،
تورو سعی کرد کمی با پدرش صحبت کند، اما هیچ موضوعی برای صحبت پیدا نمیکرد. تازه
اگر چیزی هم برای صحبت بود، چطور باید باش صحبت میکرد؟ این شد که تورو ساکت و
صامت نشست روی صندلی کنار تخت و بعد از مدتی پدر میدوری هم به خواب رفت. تورو
همچنان نشسته بود و حرکات صورت پیرمرد را وقت نفس کشیدن تماشا میکرد و خدا خدا میکرد
توی این مدتی که اون پیشش است، نمیرد. تورو با خودش فکر کرد چقدر عجیب خواهد بود
اگر پیرمرد آخرین نفسش را وقتی بکشد که او کنارش نشسته است. از هر چه بگذریم، آن
دو چند ساعتی بود با هم آشنا شده بودند و عامل پیوندشان هم فقط میدوری بود. دخترکی
که تورو از کلاس تاریخ درام می شناخت.
پیرمرد اما رو به موت
نبود، حداقل نه توی چند ساعت پیش رو. فقط به خواب بیصدایی فرو رفته بود. تورو سرش
را برد نزدیک سینهش و به صدای خفهی نفس کشیدنش گوش داد و خیالش راحت شد. فقط
بعدش بود که توانست چند کلمهای هم با زن مردِ روی تخت کنار پنجره همکلام شود. زن یک
بند از میدوری صحبت میکرد، البته با این پیشفرض توی سرش که تورو دوست پیر اوست.
- واقعا دختر معرکه ایه.
حسابی هوای باباشو داره. مهربونه، با وقاره و سنگین رنگینه. هم حساسه، هم محکم. از
همه اینا گذشته خوشگله. باید حسابی هواشو داشته باشی. هیچوقت نذار بره، اکه اگه
رفت دیگه لنگه شو پیدا نمی کنی.
تورو با کمی مکث گفت:
آره، دارم هواشو
- من یه پسر و یه دختر
دارم. پسره هیفده سالشه، دختره بیست و یک. هیچکدوم شون تا حالا یه بارم نیومدن
بیمارستان حال باباشون رو بپرسن. همین که مدرسه شون تموم میشه میرن پی یللی تللی. خید نبینن، من و باباشون رو فقط واسه پول
توجیبی میخوان. پوله رو که گرفتن یهو غیب میشن، تا ته بکشه.
حدود ساعت و یک و نیم
خانم مریض کنار پنجره رفت بیرون پی خرید کردن و تورو با دو بیمار توی خواب تنها
ماند. آفتاب بعدازظهر توی اتاق کش میآمد و برگ های تک و توک زرد که از پنجره پیدا
بود می گفت پاییز شده است. صدای تق تق کفش های پرستارها از توی راهرو می آمد، همین
طور صدای صحبت هاشان با هم. گه گاه یکی شان سرک می کشید توی اتاق و لبخندی تحویل
تورو که روی صنرلی کنار تخت نشسته بود می داد و وقتی مطمئن می شد مریض ها هنوز
خوابند می رفت. تورو فکر کرد کاش چیزی برای خواندن داشت. اما توی اتاق هیچی نبود.
نه کتاب، نه مجله، نه روزنامه. تنها یک تقویم روی میز بود.
تورو روی صندلی نشسته
بود و به نائوکو فکر می کرد. به تن لختش که تنها گیره ای روی موهاش داشت. به قوس
کمرش، به سیاهی موهای میانه پاهاش. فکر کرد چرا آن شب خودش را آنطور گذاشت جلوی
چشم تورو. توی خواب راه می رفت؟ یا همه ی آن ها خیالات و فانتزی های تورو بود؟ هر
چه بیشتر می گذشت تورو کمتر وقایع آن شب را واقعی می یافت. آن اتفاق ها از یک طرف
آنقدر شفاف و دقیق توی خاطرش بودند که احتمالش کم بود فانتزی و خیال باشند. از طرف
دیگر، آنقدر کامل و بی نقص و زیبا بودند که واقعی بودن شان می رفت زیر سوال، تن
نائوکو و نور ماه.
پدر میدوری ناگهان
بیدار شد با سرفه های خیال پردازی های تورو را تمام کرد. تورو حوله ای برد نزدیک
دهانش تا خلطش را پاک کند. بعر هم لب های و دور دهانش را تمیز کرد و ازش پرسید کمی
آب می خواهد یا نه. پیرمرد سرش را حدود چهار میلیمتر حرکت داد که یعنی بله. تورو
بطری آب را نزیک لبش برد تا کمی لب هاش را خیس کند، مرد اما تا آخرین قطره ی بطری
را سر کشید. تورو پرسید باز هم آب می خواهد، مرد باصدایی کوتاه و خشک گفت: کافی
بود. صدایی کوتاه تر و خشک تر از قبل حتا.
بعد تورو فکر کرد مرد
شاید گرسنه باشد. بهش گفت غذا می خورد یا نه که باز جواب مثبت گرفت. مثل میدوری،
پشتی تخت را بالا آورد و آرام آرام به مرد غذا داد. نصف بشقاب که تمام شد، مرد سیر
شده بود. تورو پرسید اگر کمی میوه می خواهد براش بیاورد. مرد گفت: نه. تورو دوباره
لب و دهان مرد را با حوله پاک کرد و تختش را به حالت عادی در آورد و ازش پرسید:
خوب بود؟ مرد با صدای خفه گفت: مزخرف.
تورو با لبخندی گفت:
بله، مزخرف به نظر میاد. تورو با خودش فکر کرد اگر او واقعا میداند او کیست یا
نه. به نظر می رسد حالا که میدوری رفته مرد آرامتر شده. شاید تورو را با کس دیگری
اشتباه گرفته بود. حداقل این چیزی بود که تورو ترجیح می داد. به مرد گفت: اون
بیرون روز قشنگیه ها. پاییز اومده، یه شمبه هم هست. هوا عالیه. ملت دسته دسته میرن
این ور اون ور. اینطوری توی اتاق نشستن و استراحت کردن بهترین کاره واسه همچین
روزی. اون بیرون، بین اون جمیعت، حتا هوا هم بد میشه توی نظر آدم. من خودم یه شمبه
های بیشتر لباس میشورم. رو پشت بوم پهن می کنم خشک شن. بعد هم اتوشون می کنم.
البته اولاش سخت بود. اما یه ماه تمرین درستم کرد. یه شمبه ها روز شست و شو و
اتوکاری. البته خب، این یه شمبه که نشد.
تورو مکثی کرد و ادامه
داد: البته مشکلی نیس ها. فردا صبح زودتر بیدار میشم ردیفش می کنم. ساعت ده کلاس
دارم، همونیه که با میدوری همکلاسم، تاریخ درام. من دارم رو اوریپید کار می کنم.
میشناسیدش شما؟ شاعره، مال یونان باستان. یکی از اون سه تا غول، همراه آیسخولوس و
سوفوکل. میگن یه سگی توی مقدونیه گازش گرفت و مرد. البته همه این رو قبول ندارن.
خلاصه، همین دیگه. من باید روی اوریپید کار کنم، گرچه خودم سوفوکل رو ترجیح میدم.
البته نه اینکه بهتره، سلیقه س دیگه.
می دونید، چیزی که
کارای اون رو شاخص می کنه طوریه که شخصیت ها قاطی میشن و گیر می افتن. منظورم رو
می فهمید؟ کلی آدم مشکل دار معرفی میشن، که هر کدوم دنیای خودشون و دلایل و عذر و
بهونه های خودشون رو دارن، و در عین حال تعریف خودشون از عدالت و خوشحالی. نتیجه
این میشه که هیشکی هیچ کاری نمی تونه بکنه در عمل. ینی خب، توی عمل غیرممکنه که
همه ی عدالت ها برقرار بشن و همه ی شادی ها و خوشحالی ها اتفاق بیفتن، همه با هم.
اینه که نتیجه میشه یه آشوب. بعد فک می کنید قضیه چطور جمع میشه؟ هه! درسته، یکی
از خداها میاد و همه چی رو حل و فصل می کنه. تو برو اونجا، تو بیا اینجا. تو با
اون عروسی کن، تو فعلا هیچ کاری نکن. همین طوری. بعد دیگه همه چی ردیف میشه. بش
میگن امداد غیبی، توی آثار اوریپید همیشه یه طوری از امداد غیبی هست، و خب این همون
جاس که همه بهش انتقاد می کنن.
ولی فکرش رو بکنید،
چطور میشد اگه توی زندگی واقعی هم امداد غیبی داشتیم. همه چی آسون میشد. هر جا گیر
می افتادین، یا درمونده و مستاصل می شدین، یه خدایی از آسمون می اومد و حل می کرد
مشکل رو. چی بهتر ازین. ولی خب، اینا تاریخ درامه. خلاصه ش که، چیزایی که توی
دانشگاه یاد ما میدن، کلن همه همین طور چیزهایی هستن.
تمام مدتی که تورو
داشت حرف می زد، پدر میدوری چشم های بی رمقش را از او بر نمی داشت. گرچه تورو حتم
نداشت اون متوجه تمام چیزهایی که گفته شده است یا نه. این همه حرف زدن تورو را
گرسنه کرده بود. تقریبا صبحانه ای نخورده بود و ناهارش را هم نصفه رها کرده بود.
حالا تاسف می خورد که چرا حداقل نهارش را تمام و کمال نخورده. اما تاسف خوردن سیر
نمی کند. توی یخچال را نگاه کرد، کمی سویا سس، کمی نوری (نوعی جلبک دریایی خوراکی Nori)، انگور و
خیار محتویات یخچال را تشکیل می دادند. به پدر میدوری گفت: اگه اشکالی نداشته
باشه، می خوام چن تا خیار بخورم. پدر میدوری عکس العملی نشان نداد. تورو چند خیار
را توی سینک شست. کمی سویا سس ریخت توی بشقابی و خیار ها پیچید لای نوری و گاز زد.
- همممم... غذای تازه و
ساده. بوی زندگی میده! خیارهاش خیلی خوبن، به نظرم منطقی بوده خیار بگیرن جای کیوی.
تورو یک خیار را با
اشتها خورد و رفت سراغ دومی. صدای خرچ خرچ خیار تمام اتاق را پر کرده بود. خیار
دوم که تمام شد، تورو کمی آب جوش از ماشین توی سالن آورد و چای درست کرد.
- نوشیدنی ای چیزی می
خواید؟
- خیار
- احسنت! با نوری؟
پیرمرد آرام سرش را
تکان داد.
تورو خیار را با کرد
قطعه قطعه کرد، هر کدام را توی تکه ای نوری پیچید و یک خلال دندان وسطش فرو کرد و
حسابی توی سویا سس غلطاند و برد سمت دهان منتظر بیمار. پدر میدوری بدون آنکه حالت
صورتش تغییر کند، هر تکه را می جوید.
- چطوره؟ خوبه، نه؟
- خوب
- خیلی خوبه وقتی غذا تو
دهن آدم مزه ی خوب میده. یه طورایی اثبات می کنه که هنوز زنده ای.
پیرمرد یک خیار کامل
را خورد. بعد تشنه ش شده بود. پس تورو از بطری بهش آب داد. بعد هم طرف مخصوص ادرار
را آورد و مثانه ی پیرمرد را خالی کرد. ظرف را توی توالت تخلیه کرد و دست هاش را
شست و برگشت که چایش را تمام کند. همان طور که چای می خورد با پیرمرد هم صحبت می
کرد.
- حالتون چطوره؟
- ســ .... رم
- درد می کنه؟
- یه... کمی
- خب شاید طبیعیه. تازگی
عملش کردن. من البته تا حالا همچین عملی نداشتم، نمی دونم چطور میشه. ولی فک کنم
طبیعی باشه.
- بلیط
-بلیط؟ بلیط چی؟
- میدوری ... بلیط
تورو هیچ نمی فهمید
پیرمرد چی می گوید. گذاتش به حساب پرت و پلا و دیگر صحبت را ادامه نداد که پیرمرد
گفت:
- لطفا
انگار می خواست چیزی
به تورو بگوید، اما تورو هیج سر در نمی آورد چی.
پیرمرد دوباره گفت:
اونِئو
Uneo.... میدوری
- ایستگاه اونئو؟
پیرمرد آرام سرش را
تکان داد.
تورو سعی کرد کلمات
پیرمرد را توی سرش بچیند دنبال هم شاید به نتیجه ای برسد: بلیط، میدوری، لطفا، ایستگاه
اونئو. هیچ ارتباطی بین شان نبود. تورو می خواست این ها بگذارد به حساب عمل مغز،
اما چشم های پیرمرد وقت گفتن شان یک شفافیت و دقت خاصی داشت، مثل قبل نبود اصلا.
تورو توی همین فکرها بود که پیرمرد آن دست آزادش را که به سرم ها و سوزن ها وصل
نبود با زحمتی فراوان بالا آورد و خودش را کشاند سمت تورو و گفت: خواهش می کنم...
پیدا بود، انجام این
کار چقدر براش سخت است. صورتش می لرزید و عرق پوشانده بودش.
تورو گفت: نگران
نباشید. من هوای بلیط و میدوری رو دارم.
این را که شنید، دست
پیرمرد افتاد و نفس عمیقی کشید و ناگهان به خواب رفت. تورو روی سینه ش خم شد که
مطمئن شود هنوز زنده است. وقتی مطمئن شد رفت که باز آب جوش بیاورد. همین طور که
چایش را می خورد فکر کرد دارد ازین پیرمرد که یک پاش لب گور بود خوشش می آید.
چند دقیقه بعد همسر
مرد مریض کنار پنجره برگشت و از تورو پرسید همه چیز خوب است یا نه. تورو هم بهش
اطمینان داد که همه چیز خوب است و هر دوی مریض ها تخت خوابیده اند. ساعت از سه
گذشته بود که میدوری هم آمد.
- نشسته بودم تو پارک،
فارغ از همه چی. همون طور که تو گفتی، نه با کسی حرف زدم، نه هیچی. فقط سعی کردم
سرم رو از همه چی خالی کنم.
- چطور بود؟
- ممنون، خیلی حالم بهتر
شده. البته هنوز اون حس خستگی و بیجونی رو دارم، اما حس می کنم تنم سبک تر شده از
قبل. فک کنم خیلی خسته تر ازونم که فک می کردم.
پدر میدوی خواب بود،
پس کاری توی اتاق مریض نداشتند. این شد که دو تا قهوه گرفتند و رفتند نشستند توی
اتاق تلویزیون. تورو برای میدوری گفت که وقتی نبود چه اتفاقاتی افتاده. که پدرش
خوابیده، بعد باقی ناهارش را خورده. بعد یک خیار کامل، بعد ادرار و دوباره خواب.
- هی واتانابه، تو معرکه
ای. ما هر بار جون به لب میشیم یه لقمه غذا بدیم این بخوره، بعد تو یه خیار کامل
دادی بهش خورد. حرف نداری!
- نمی دونم، فک کنم منو
دید که چطور با اشتها خیار می خورم، هوس کرد
- یا شاید تو یه استعداد
عجیب غریب تو آروم کردن آدما داری.
- عمرا! کلی آدم می تونم
نشونت بدم که کاملا نظرشون برعکس توئه
- به نظرت بابام چطور
آدمیه؟
- ازش خوشم اومده. البته
نه اینکه کلی موضوع مشترک باحال داشتیم در موردش با هم صحبت کنیم، ولی خب، به نظر
آدم خوبی میاد.
- ساکت و آروم بود؟
- خیلی
- یه هفته پیش باید می
دیدیش. خیلی افتضاح بود.
میدوری سرش را تکان
تکان داد و گفت: یهو قاط می زد و وحشی می شد. لیوان پرت می کرد سمتم. داد بیداد می
کرد. حرفای ناجور می زد، چدا نمی میری؟ بمیر دیگه هرزه ی احمق. ازین حرفا، می
بینی، مریضی به آدم چه کارا می تونه بکنه. نمی دونم چرا، ولی اخلاق آدما رو یهو
چاله میدونی می کنه. مادرمم همین طور شده بود. فک می کنی یه بار بم چی گفت؟ تو
دختر من نیستی، حالم ازت به هم می خوره. وقتی این حرفا رو بهم گفت، دنیا جلوی
چشمام سیاه شد. ولی خب این جور چیزا یکی از عوارض مریضیشه. یه چیزی که فشارهایی به
یه بخشایی از مغز میاره که باعث میشه آدما اینطور حرفای نامربوط بزنن. ولی خب، آدم
می دونه این یه بخشی از مریضی شونه، ولی بازم دردش میاد، ناراحت میشه ازین حرفا.
چه انتظاری دارن از آدم خب؟ این من، از جون و دلم دارم خدمت شون رو می کنم، بعد
اینجور حرفارم باید بشنوم.
- می فهمم چی میگی.
بعد تورو آن کلماتی که
پدر میدوری گفته بود یادش آمد و در موردشان از میدوری پرسید.
- بیلیط؟ ایستگاه اونئو؟
ینی منظورش چی بوده؟
- بعدشم گفت لطفا...
میدوری
- مثلا لطفا مراقب
میدوری باش؟
- شایدم می خواست بری
ایستگاه اونئو و یه بیلیطی بخری. کلمه هاش هیچ ترتیب معقولی نداشتن. واقعا معلوم
نیس منظورش چی بود. ایستگاه اونئو معنی خاصی برای تو نداره؟
میدوری کمی فکر کرد و
گفت: همممم، ایستگاه اونئو... تنها چیزی که یادم میاد، اون دو دفعه ایه که از خونه
فرار کردم. کلاس سوم و کلاس پنجم بود. هر دو بار یه قطار گرفتم از اونئو به
فوکوشیما. هر دو بار هم پول بلیط رو از دخل مغازه کش رفتم. هر دفعه ش یکی تو خونه
حسابی عصبانیم کرده بود، منم اون کارو کردم که بی حساب بشیم. یه عمه ای توی
فوکوشیما دارم، یه طورایی هم دوستش دارم، این بود که می رفتم پیش اون. بابام اومد
دنبالم. تموم راه رو تا فوکوشیما اومد که من رو ببره خونه، صد مایل میشه! توی قطار به سمت اونئو نشستیم و ازین غذا آماده ها خوردیم.
توی طول راه، بابام از همه چی برام حرف می زد. البته با فاصله. یه کم می گفت، ساکت
می شد، باز یه کم می گفت. مثلا راجع به اون زلزله ی بزرگ هزار و نهصد و بیست و سه،
یا راجع به جنگ، یا راجع به وقتی که من به دنیا اومدم، ازین چیزا دیگه، چیزایی که
توی حالت عادی هیچوقت در موردشون صحبت نمی کرد. فکرشو که می کنم، اون تنها باری
بود که من و بابام، دو تایی، نشسته بودیم و یه صحبت آروم و طولانی با هم کردیم. هی
باورت میشه؟ بابام وسط توکیو واسه خودش داشته می رفته، کی؟ وقتی یکی از بزرگ ترین
زلزله های تاریخ اومده، بعد هیچی نفهمیده!
- بی خیال بابا، مگه
میشه؟
- والا! یه چارچرخه بسته
بوده به دوچرخه ش و داشته از کوایشیکاوا رد می شده و هیچی هم نفهمیده از زلزله.
وقتی رسیده خونه دیده تموم کاشی افتاده، سقف خونه همسایه ریخته، همه رفتن ستونا رو
بغل کردن. بعد بازم نفهمیده چی شده. رفته پرسیده چه خبره. خلاصه که اینم خاطره ی
بابای بنده س از زلزله ی عظیم کانتو.
میدوری بلند خندید و
ادامه داد: کلن قصه هاش از قدیم همین طوری ان. بخش دارم نداره قضیه ش. بشینی پیشش
که برات تعریف کنه، یه طوری میگه انگار توی شصت هفتاد سال پیش توی ژاپن هیچ اتفاق
مهمی نیفتاده. اون شورش افسرا توی هزار و نهصد و سی و شیش، جنگ پاسیفیک، همه چی رو
همین طور میگه، هاااا، حالا که گفتیش به نظرم یه چیزی شده بود! خیلی خنده داره!
- خلاصه، توی قطار از
فوکوشیما تا اونئو همین داستانا رو هی برام تعریف می کرد جسته و گریخته. آخر تموم
قصه هاش هم نتیجه می گرفت که: نیگا کن میدوری، پی می بینی که آسمون همه جا همین
رنگه. فرقی نمی کنه کجا باشی، هیچی عوض نمیشه. و خب، من به قد کافی بچه بودم که
این حرفاش منو تحت تاثیر قرار بده.
- هوم، پس ایستگاه اونئو
قضیه ش اینه
- آره. واتانابه، بگو
ببینم، تو هیچوقت از خونه فرار کردی؟
- هیچوقت
- چرا خب؟
- به عقلم نرسید. ینی حتا
یه بارم تو سرم نیومد که گزینه ای به اسم فرار از خونه هم روی میزم هست
- خیلی عجیب غریبی.
- بلکمم
- به هر حال، به نظرم
بابام می خواست ازت بخواد که مراقبم باشی، هوای میدوری رو داشته باشی.
- واقعا؟
- آره خب، من از حرفاش
اینو می فهمم. خب بگو ببینم، تو بش چی گفتی؟
- خب، من که نفهمیده
بودم چی میگه. بش فقط گفتم، باشه، نگران نباشید، من مراقبم، هم مراقب میدوری، هم
بیلیط.
- ینی به بابام قول
دادی؟ قول دادی مراقب من باشی؟
میدوری این ها را که
می گفت با یک قیافه ی جدی مستقیم توی چشم های تورو نگاه می کرد.
- حالا اونجوری که نه...
خب من که نمی دونستم منظورش چیه اصن، در ثانی...
- نگران نباش بابا، شوخی
کردم
میدوری و تورو قهوه
شان را تمام کردند و به اتاق برگشتند. پدر میدوری هنوز خواب بود. سرت را که به
سینه ش می چسباندی نفس های خفیفش را می شد شنید. نور بیرون ملایم تر شده بود و بعد
از ظهر پاییزی رو به اتمام بود. یک دسته پرنده لحظه ای روی سیم برقی نشستند و
دوباره پرواز کردند. تورو و میدوری آن گوشه ی دور اتاق نشسته بودند و آرام حرف می
زدند. میدوری کف دست تورو را براش خواند و پیشگوییش می گفت توروو صد و پنج سال عمر
خواهد کرد، سه بار ازدواج می کند و توی یک تصادف وحشتناک می میرد. نظر تورو این
بود که زندگی بدی هم نیست اگر پیشگویی درست از آب در بیاید.
کمی بعد از ساعت چاهار
پدر میدوری بیدار شد. میدوری نشست کنار تختش، عرق تنش را با حوله پاک کرد، بهش آب
داد و از درد سرش پرسید. بعد پرستاری آمد که دمای بدن پیرمرد را یادداشت کرد. تورو
هم رفت به اتاق تلویزیون و کمی فوتبال تماشا کرد. ساعت پنج بود که تورو به میدوری
گفت باید برود. برای پدر میدوری هم توضیح داد: وقت کاره. از ساعت شیش تا ده و نیم
توی شینکوجو صفحه ی موسیقی میفروشم.
پیرمرد سرش را تکان
کوچکی داد.
- هی واتانابه، نمی دونم
چطوری باس بگم، ولی واقعا ازت ممنونم برای امروز.
- کاری نکردم که، ولی
اگه کاری یا کمکی از دستم بر میاد، بهم بگو، هفته ی بعد هم می تونم بیام باز. دوس
دارم دوباره بابات رو ببینم.
- واقعا؟
- خب، توی خوابگاه که
کاری ندارم. اینجا میام و خیار می خورم.
- منم دوس دارم یه بار
دیگه بریم بیرون با هم یه چیزی بزنیما
- و فیلم پورنو؟
- خب، اول اون کار، بعد
میریم یه چیزی می زنیم و در مورد حال به هم زن ترین چیزای عالم با هم حرف می زنیم.
- البته، اونی که راجع
به چیزای حال به هم زن حرف می زنه من نیستما، تویی
- حالا هر چی. با هم
راجع به اون چیزا حرف می زنیم، بعد که حسابی مست شدیم میریم تو رختخواب
- بعدشم که می دونی چی
میشه، نه؟ من می خوام اون کارو بات بکنم، بعر تو نمیذاری و خلاصه، درست گفتم؟
میدوری بلند بلند
خندید.
- پس یه شمبه ی بعدی بیا
دنبالم تو خوابگاه، با همدیگه دوباره میایم اینجا
- با یه دامن یــــه ذره
بلندتر؟
- البته.
تورو هفته ی بعد
یکشنبه به بیمارستان نرفت، چرا که پدر میدوری صبح جمعه در بیمارستان مرده بود.
میدوری شش و نیم صبح به تورو زنگ زد که خبر را بدهد. باران سرد ساکتی بیرون پنجره
می آمد که تورو گوشی را در لابی خوابگاه برداشت. میدوری با صدایی کوتاه و آرام
گفت: بابام چند دقیقه پیش مرد. تورو پرسید آیا کمکی از دستش بر می آید.
- ممنون، کاری نیست. ما
به مراسم ختم عادت داریم. فقط می خواستم بهت بگم که بدونی.
آه آرامی از لب های
میدوری رها شد و ادامه داد: مداسم ختمش نیا. باشه؟ خیلی بدم میاد ازین مراسما. دوس
ندارم تو رو توی همچین جایی ببینم.
- می فهمم
- واقعا بام میای که
بریم فیلم پورنو ببینیم؟
- البته، ملومه که میام
- یکی ازون حال به هم
زناش؟
- می گردم حال به هم زن
ترین شون رو پیدا می کنم.
- خوبه، بهت زنگ می زنم.
میدوری تلفن را قطع
کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر