یکماه گذشته بود و من
هیچ آخر هفتهای با ناگاساوا بیرون نرفته بودم. تازه فهمیده بودم خودش یک دوستدختر
قشنگ دارد به اسم هاتسومی. یک بار دیده بودمش. دختر با نزاکت و قشنگی بود. خوب و
بجا حرف میزد و جز آنکه همیشه میخواست مرا با دختری توی دانشکدهشان آشنا کند،
همه چیزش ایدهآل بود. نمیفهمیدم با وجود او ناگاساوا چرا بیرون رفتنهای آخر
هفتهش را ترک نمیکند. یعنی لذت میبرد از خوابیدن با این و آن؟ چه لذتی داشت!
مطمئن بودم هاتسومی هم از کم و کیف ماجراهاش با خبر است. خودش بهم گفته بود به
هاتسومی گفته چه کارها میکند و گفته اگر مشکلی دارد باش میتواند برود. هاتسومی
اما مانده بود.
گفتم، یکماه گذشته بود
و شنبه روزی نامهای از نائوکو توی صندوق پستم بود. نفهمیدم چطور رسیدم تا اتاقم و
نشستم پشت میزم و نامه را باز کردم و خواندم، خواندم و خواندم و خواندم. نامهی
کوتاهی بود و من تا عصر که استورم تروپر بیاید از بر شده بودمش.
لطفا مرا ببخش که
زودتر جواب ندادم. ولی سعی کن درک کنی، وقت زیادی لازم بود تا به شرایطی برسم که
بتوانم بنویسم. نوشتن این نامه را حداقل ده بار شروع کردم. نوشتن فرآیند دردناکیست
برای من.
بگذار با نتیجهگیری
شروع کنم. تصمیم گرفتم یک سال از دانشگاه مرخصی بگیرم. به طور رسمی این فقط یک
مرخصی یکساله است، اما به نظرم تصمیم من این است که هرگز به آنجا برنگردم. میدانم
متعجبت کردم، ولی خب، در واقع مدت زیادی بود که به این تصمیم فکر میکردم. حتا
چندین بار سعی کردم که توی حرفهامان ازین موضوع هم صحبت کنم، اما هر بار منصرف
شدم. میترسیدم قادر به تلفظ کلماتی که این چیزها را بیان میکنند نباشم.
لطفا ننشین به تک تک
حرفها و رفتارهات فکر کن، هر کاری که کردی، یا نکردی، هر چیزی که گفتی یا نگفتی،
نتیجه هیچ فرقی نمیکرد. این بهترین شکلیست که میتوانم منظورم را بیان کنم. و
امیدوارم آزارت نداده باشم. چیزی که میخواهم بت بگویم است که نمیخواهم خودت را
برای اتفاقی که برای من افتاده سرزنش کنی. این باریست که خودم به تنهایی باید به
دوش بکشم. یکسالی بود که سعی میکردم ازش فرار کنم و آخرش چی شد؟ این همه مشکل
برای تو. و خب، احتمالا دیگر نمیتوان ازش فرار کرد.
وقتی آپارتمانم را ترک
کردم برگشتم به خانهی پدری در کوبه و تا مدتی پیش دکتری میرفتم. دکتره بهم گفت
یک جایی بیرون کیوتو بین کوهها هست که برای من و شرایطم ایدهآل است و من هم فکر
میکنم بهتر است مدتی را آنجا بگذارانم. اینجا که میگویم بیمارستان نیست، بیشتر
شبیه آسایشگاهیست که قوانینش بسیار آزادانهتر هستند نسبت به سایر جاها. جزئیات
را توی نامهی دیگری بهت خواهم گفت. چیزی که الان بیشتر از همه چیز میخواهم است
که اعصابم را رها کنم توی یک جایی نامتصل به دنیا.
میخواهم بدانی بسیار
و بسیار برای همراهیت توی همان چند ماه ممنونم. اگر به چیزهای دیگری که بت گفتم هم
باور نداری، لطفا این یکی را حسابی باور کن. تو کسی نیستی که آزارم داده، کسی که
آزارم داده خودم هستم و این دقیقا همان چیزیست که احساس میکنم.
تا مدتی، به هر حال،
آمادگی دیدنت را ندارم: میدانی، نه اینکه دوست نداشته باشم ببینمت. واقعا آماده
نیستم، و الا دلیل دیگری ندارد ندیدنت، فقط آماده نیستم، به همین سادگی! هر وقت که
احساس کنم آمادهی دیدارت هستم، برات خواهم نوشت. شاید آن موقع همدیگر را بهتر
بشناسیم. همانطور که خودت هم گفتی، این کاریست که باید بکنیم: همدیگر را بهتر
بشناسیم.
خداحافظ.
نامهی نائوکو را
بارها و بارها خواندم و هر بار که میخواندم همان خلا را توی تنم حس میکردم که
وقتی با چشمهای سیاه بیانتهاش مستقیم زل میزد بهم حس میکردم. سعی کردم کمتر
ویسکی بخورم و بیشتر کار کنم. دو تا کار پارهوقت پیدا کردم. یکی توی یک شرکت
باربری. وقتی کامیونها میرسیدند باید میبردمشان به محل تخلیهی بار و مراقب
تخلیهشان میبودم. شبهای یکشنبه هم توی یک مغازهی صفحهفروشی کار میکردم. کار
کردن خوب بود. وقتی کار میکردم به آن چیزی که ازم کم شده بود، به وزنم که کمتر
شده بود با رفتن آن چیز حتا، فکر نمیکردم. از سویی درآمدی هم بود. شاید میتوانستم
بعد از مدتی از خوابگاه خلاص شوم و برای خودم آپارتمانی کرایه کنم. اینجوری اگر
نائوکو هم میآمد، میتوانستم مراقبش باشم، حسابی مراقبش باشم.
در کنار همهی اینها
بشتر زمانم توی خوابگاه نزدیک تلفن میگذشت. انگار منتظر بودم در دقیقه زنگ بزند و
منتظر نبودم در عین حال. میدانستم نائوکو تماس نخواهد گرفت و نمیخواستم این را
بدانم. توی اتاقم که برگشتم دیدم استورم تروپر نشسته پشت میزش و یک شیشهی خالی
نسکافه جلوش است. سلام که بهش کردم شیشه را گرفتم روبروم و گفت: مال تو! گفتم: این
چیه؟! گفت: شبتابه! ببین! با دقت نگاه کردم حشرهمانندی را توش تشخیص دادم که
انگار مرده بود. شیشه را تکان داد و حشره تکانی به خودش داد و نوری ته تنش روشن
شد. بهم گفت: میتونی بدیش به دوست دخترت! گفتم: به کی؟! گفت: خب، میبینمت نامهش
رو همیشه میخونی، دائم دور و بر تلفنی. اگه از دستت ناراحته اینو بده بهش. خوشحال
میشه. ازش بعید میآمد این جور کارها. تشکر کردم ازش و نامهی نائوکو رو گذاشتم
توی جیبم و شیشه به دست رفتم بالای سقف خوابگاه. هوا تقریبا تاریک شده بود. دوست
داشتم بروم بالای بلندترین جای ممکن. بلندترین جا روی سقف خوابگه روی تانکر آب
بود. از پایههاش رفتم بالا و نشستم روش. تانکر از تابش آفتاب هنوز کمی گرم بود.
شیشه را تکان دادم، حشره خورد به این طرف و آن طرف دیوارهی شیشه اما تکانی نخورد.
شاید واقعا مرده بو. در شیشه را باز کردم و گرفتمش کف دستم بعد نشاندمش کنارم روی تانکر آب. انگار هنوز به دور و
بر جدیدش عادت نکرده بود. همان طور بیحرکت سر جاش نشسته بود. مثل من که تکانی نمیخوردم.
نامهی نائوکو توی جیبم بود و بدون اینکه درش بیاورم در حال خواندنش بودم. تا بینهایت
منتظر ماندم شاید که حشره تکانی خورد. بالاخره پس از بینهایت انتظار از جاش بلند
شد و پرواز کرد. کورسوی نوری ازش جا میماند. حشره پرواز کرد سمت خورشیدِ غروب شده،
تمام شد، نورش اما تا ساعتها جلوی چشمم بود. بالاخره از جام بلند شدم و برگشتم
پایین توی اتاق و خوابیدم، بدون اینکه یک قطره الکل بخورم.
کمی پیش از تعطیلات
تابستانی مصادف بود با شورشهای دانشجویی و تعطیلی کلاسها. دانشجوها و سرکردههای
شورشیشان کلاسها را تعطیل میکردند. جلوی استادها را میگرفتند، با ماسک سخنرانی
میکردند. پلیس ضد شورش خیلیها را دستگیر کرد. یک دانشجو کشته شد. و بالاخره تعطیلات
تابستانی به طور موقت آتش اعتراضات را خاموش کرد. مهرماه که آمد من خودم دیدم
بسیاری از سرکردههای اصلی شورشها توی تمام کلاسها شرکت میکنند. معلوم نبود توی
آن چند ماه تعطیلی چه آمده بود بر سرشان. وقتی ازشان پرسیدم جواب مشخصی نداشتند.
وقتی پرسیدم چطور بعد از این همه که دستگیر شدند، کتک خوردند، کشته شدند، شما که
فریاد اعتراض و ادامهی اعتراض داشتید، حال میآیید سر کلاس، بیربط دلیل و منطق
میچیدند. واضح بود چشمشان ترسیده بود که از دانشگاه اخراجشان کنند. میبینی
کیزوکی، با رفتنت ازین دنیا چیزی را از دست ندادهای. یک مشت عوضی میآیند، به
خیالشان درس میخوانند، مدرک میگیرند، میروند آن بیرون و جامعهی عوضیای که
ایدهآلشان است میسازند.
چیزی نگذشت که فهمیدم
درس خواندن توی زندگیم هیچ محلی از اعراب ندارد. درس میخواندم که چه؟! میتوانستم
به کارم توی شرکت باربری ادامه دهم. برای آن کار نه دانستن عقاید افلاطون لازم
بود، نه تاریخ ادبیات اروپا. اما تصمیم گرفتم دانشگاه را تمام کنم. به هر حال کار
خاص دیگری هم آن بیرون نداشتم که انجام دهم. قضیه را این طور برای خودم روشن کردم:
تحصیلات دانشگاهی نه تمرینی برای بهتر شدن و آموختن، که تمرینیست برای عادت کردن
به زندگی کسالتباری که بعد از اتمامش توی اجتماع چشم به راهمان است.
مدتی بود خبری از
استورم تروپر نبود. بار و بندیلش را هم جمع کرده بود و رفته بود. البته گاه به گاه
همین کار را میکرد و هرگز هم ازش نپرسیدم چرا. برام سوال نشده بود. این بار اما
غیبتش طولانی شده بود. از مسئول خوابگاه پرس و جو کردم و بهم گفتند برای همیشه از
خوابگاه رفته. بدون خداحافظی؟ همیشه عجیب غریب بوده. فکر کردم حالا که او رفته
است، وقتی که نائوکو را ببینم باید براش از چی صحبت کنم؟ خیلی میخندید با کارهای
این استورم تروپر فلکزده. بعد فکر کردم باید قضیهی آن حشرهی شبتاب را تعریف
کنم براش. استورم تروپر رفته بود، اثرش اما همچنان بود توی اتاق. اتاقمان، که حالا
اتاق من بود، هنوز تمیزترین اتاق خوابگاه بود. یک ذره غبار توش نمیدیدی. بوی هیچی
نمیداد، نه عرق نه سیگار، نه الکل. تشکها را همچنان هفتهای یک بار هوا میدادم
و یکشنبهها لباسها را میشستم. و همیشه، به نائوکو فکر میکردم. گاهی هم که از
همهی این چیزها خسته میشدم چند روزی را تعطیل میکردم و تک و تنها میرفتم
کوهنوردی.
یک دوشنبهای بود که آمده
بودند توی کلاس و از استاد خواستند کلاس را ترک کند و بعد میخواستند شروع کنند به
سخنرانی که من ول کردم و همان پشت سر استاد رفتم بیرون. حدود ساعت یازده و نیم صبح
نشسته بودم توی تریای دانشگاه و منتظر قهوهام بودم که سایهی کسی افتادم روم.
بالا را نگاه کردم و دخترکی را دیدم با عینک آفتابی که بهم لبخند میزد. گفت: میشه
اینجا بشینم؟! با تعجب نگاهش کردم و سعی کردم به خاطر بیاورم قبلا جایی دیده بودمش
یا نه، ندیده بودم! یعنی از آن جور تیپ دخترهایی بود که اگر پیشتر دیده بودمش
حتما توی خاطرم میماند. گفتم: البته! منتظر کسی نیستم. صندلی را با صدایی کشید
جلو، عینکش را در آورد و نشست و گفت: یادت نیومد من رو؟ توی دِرام همکلاسیم! یه
مشکلی داشتم چن تا جلسه رو از دست دادم. میشه جزوهت رو قرض بگیرم؟ همیشه میبینم
ردیف اول نشستی و سرفهی استادا رو هم یادداشت میکنی. کمی فکر کردم و گفتم:
همکلاسیم؟ گفت: یادت نیومد؟ بیشتر فکر کردم و گفتم: آها!! آآره! یادم اومد! ولی
قبل از تابستون موهات بلند نبود؟ و دستم را تا نزدیکی کمرم برم پایین که یعنی تا
اینجا بود. گفت: آآآره! خودشه! همون قدر بود. اما چیدمش! میدونی یه اتفاق وحشتناک
افتاد برام توی تابستون، وحشتناکها، خیلی وحشتناک. فک کردم دیگه نمیخوام زنده
بمونم. باید میمردم اصن. میدونی، ولی خب مردن که به این سادگیها نیست. هر چی فک
کردم دیدم آمادهی مردن نیستم فعلا، واسه همون تا آماده بشم گفتم چیکار کنم چیکار
نکنم، زدم تموم موهامو کوتاه کردم! بعد دستی توی موهاش کشید و گفت: حدقل توی
تابستون خنکه، نه؟
گفتم: قشنگ هم هس!
گفت: واقعا؟! گفتم: میشه برگردی که نیمرخت رو هم ببینم؟! برگشت. گفتم: میاد بهت.
خیلی خوبه. گفت: منم نظرم همینه! اما این پسرا، اما از دست این پسرا! یکی بهم گفت
مث یکی شدم که بعد از یه ماه بی آب و غذا بودن از یه جزیره نجاتش دادن، اون یکی
نمیدونم چی چی گفت بهم. یه مشت احمقن همهشون. اصن این فکر چطوری اومده توی سرشون
که خوشگلی و زنونگی و خاص بودن دخترا به موی بلندشونه؟! من خودم میتونم بهت دویست
و سی و هفت تا دختر نشون بدم که موهاشون بلنده اما زشت و معمولیهستن، بویی هم
زنونگی نبردن. والا!
بش گفتم: ولی به نظرم
تو از قبلت هم بهتر شدی! و این را که گفتم، واقعا صادقانه گفتم. این طور با موهای
کوتاه شده بود شبیه نوزادی که تازه اول بهار از غار درآمده، از توی خاک در آمده،
از بطن مادرش بیرون جسته. مدتها بود صورتی چنان گویا ندیده بودم. چشمهاش مثل دو
تا پدیدهی مستقل از دنیا شادی میپراکندند همه جا.
عینک آفتابیش را به
چشمش زد و گفت: خالی که نمیبندی؟! گفتم: البته که نه! حالا بهم بگو، چرا عینک به
این بزرگی میزنی؟ عینک را از چشمش برداشت و گفت: از وقتی موهام رو کوتاه کردم حس
میکنم بیدفاع شدم. انگار لخت وسط خیابون ولم کردن. عینک رو که میزنم انگار ازم
دفاع میکنه. احساس امنیت میکنم. گفتم: هوم! منطقیه!
گفت: حالا تو بگو! چرا
امروز موقع سخنرانی نموندی سر کلاس؟! گفتم: خب! من اینطوریام! گفت: اینطوری؟!
گفتم: حس کردم حوصلهشون رو ندارم. سعی کردم حالتم را تقلید کند و با صدایی بمتر
گفت: من اینطوریام، حس کردم حوصلهشون رو ندارم. بعد با صدای خودش اضافه کرد:
خیلی باحالی، مث همفری بوگارت میمونی. با جذبه و خونسرد.
گفتم: هی هی! بیخیال!
من فقط یه پسر معمولیام. مث تموم پسرای این شهر! قهوهم را آوردند و یک لب ازش
خوردم. گفت: دیدی! دیدی! قهوهت رو هم سیاه و تلخ میخوری! گفتم: هی هی! واستا!
اینکه سیاه میخورم ربطی به همفری بوگارت نداره که، فقط شیرینی دوس ندارم، همین!
گفت: حالا چرا انقد
آفتاب سوخته شدی؟ گفتم: کوهنوردی رفته بودم. گفت: تنهایی؟ گفتم: خب! آره! تنهایی،
البته توی راه یه همسفرهایی پیدا میکردم. گفت: آآآها! همسفرهای رمانتیک، درسته؟!
یه عشق یک شبه، توی یه سرزمین دور! گفتم: رومانتیک؟! آخه یه پسرک خاکی با کیسه
خواب پاره روی دوشش چیش رمانتیک میشه؟!
گفت: تنهایی رو دوس
داری؟! گفتم: خب، بدم نیس، تنها سفر رفتن، تنها خوابیدن، تنها غذا خوردن...
گفت: نه! بدم نیس چه
جوابیه! درست بگو بهم، دوس داری تنهایی رو؟!
گفتم: خب، فک نکنم کسی باشه
که تنهایی رو دوس داشته باشه. من اما با کسی دوست نمیشم. با کسی بیرون نمیرم. کاری
به کار کسی ندارم، اینجوری خب، جلوی ناامید شدنم رو میگیرم. تنهایی رو دوس ندارم،
اما از ناامید شدن از بقیه میترسم.
عینکش را دوباره گذاشت
روش چشمش و گفت: تنهایی را دوست ندارم، اما از ناامید شدن از بقیه میترسم! معرکهس!
یه روز که زندگینامهت رو نوشتی باید یه جایی ازین جمله استفاده کنی! وقتی کردی،
یادت باشه من بهت گفتم!
گفتم: ممنون!
گفت: سبز! سبز دوست
داری؟!
گفتم: خب! نه اونطور
خاص! چطور مگه؟
گفت: آخه پیرهنت سبزه!
گفتم: خب! تصادفی بوده
شاید! شایدم ناخودآگاه دوستش دارم!
گفت: اسم من هس
میدوری، ینی سبز! اما خب، توی سبز افتضاح میشم. ینی یه چیز میگم یه چیز میشنویها!
افتضاح! اسم خواهر هس موموکه، ینی هلو!
گفتم: صورتی بهش میاد؟
گفت: میاد؟! میگی
میاد؟! اصن عالی میشه! انگار به دنیا اومده که صورتی بپوشه!
حرفمان که رسید بهه
اینجا غذای میزی که دوستان میدوری پشتش نشسته بودند را آوردند. بهم گفت: خب! باید
برم! میش جزوهت رو بهم قرض بدی؟ پسفردا میای کلاس؟ میارم برات! گفتم: البته! کلاس
هم میام. گفت: این شمارهم، کسی دیگه برداشت بگو با میدوری کار داری. پس میبینمت
پسفردا، نه؟ گفتم: البته! گفت: پسفردا ساعت دوازده همینجا، جزوهت رو بهت میدم
و برات یه نهار میخرم محض تشکر، که با هم باشیم ناهار رو. البته مگه اینکه تنهایی
ناهار نخوردن مزاجت رو بریزه به هم! گفتم: مگه میشه؟! پسفردا ساعت دوازده، همینجا،
میبینمت میدوریِ سبز. یک نفر از میزشان داد زد: هی میدوری! بدو بیا! غذات یخ کرد!
میدوری اما نادیده گرفتش و گفت: همیشه همینطور صحبت میکنی؟ گفتم: به نظرم! گفت:
کسی بهت نگفته؟ حرف زدنت نرمه و حس خوبی میده به آدم. مث وقتی که میخوای یه چیزی
رو بچسبونی جایی و چسب رو همچین مرتب و آروم آروم میمالی روش و خیلی کیف داره.
این را گفت و رفت.
پسفردا ساعت دوازده
شد دوازده و نیم و بعد شد یک و میدوری نیامد. رفتم سر کلاس درام و آنجا هم نبود. بعد
از کلاس لیست دانشجوها را نگاه کردم. تنها میدوری کلاس میدوری کابایاشی بود. از
تلفن بیرون دانشکده با شمارهای که داده بود تماس گرفتم. تلفن چند تا زنگ خورد و
صدایی دخترانه، که صدای میدوری نبود، جواب داد. گفتم: منزل کابایاشی؟ گفت: بله!
گفتم: با میدوری کار دارم! گفت: خونه نیست! گفتم: نمیدونید کجاست؟ گفت: احتمالا
بیمارستان. و اضافه کرد: بگم کی تماس گرفته؟
جای جواب دادن به
سوالش تلفن را قطع کردم و فکر کردم احتمالا بیمارستان را یک طور عادیای گفت آدم
آن طرف گوشی (که احتمالا خواهر میدوری بود) انگار که بخواهد بگوید احتمالا رفته
نانوایی، یا احتمالا رفته بقالی. ولی پیگیر نشدم و رفتم خوابگاه و توی تختم کتابی
که از ناگاساوا گرفته بودم را تمام کردم.
کتاب را بردم که
برگردانم به ناگاساوا که دیدم توی اتاقش شام میخورد. ازم خواست بهش ملحق شوم و
شدم. میدانستم امروز امتحان مرحلهی اول استخدامی توی وزارت خارجه را داشت.
پرسیدم: امتحان چطور
بود؟ گفت: چطور؟! مثل همیشه! گفتم: پس این شام قبولیه؟! گفت: هِه! امتحان اصلی اون
مرحلهی دومیه هست. قبول که بشم، یه شام اساسی بهت میدم! گفتم: خب! حتما میشی! بگو
ببینم، دنیای شما سوپراستارا چطوره؟! گفت: ما سوپراستارا؟! گفتم: همین شما دیگه!
که دو مرحله امتحان وزارت خارجه رو رد میکنید و میشید دیپلمات! گفت: هی هی! منو
با اون احمقا یکی نکن! بهت میگم! نصفیشون خوندن هم بلند نیستن! احمقا! گفتم: پس
چه اصراری داری بری بین اونا؟! هدفت از دیپلمات شدن چیه؟! گفت: خب! اولا که کار
خارج از کشور رو دوس دارم. بعدم، میخوام ببینم تواناییهام چقدره! تا کجا میشه
رفت جلو! گفتم: پس تو سرت یه مشت ایدهآل داری، نه؟! گفت: ایدهآل! چرت نگو
واتانابه! (اسم فامیل تورو واتانابه بود) ایدهآل جایی توی زندگی من نداره! اون
چیزی که برام مهمه رسیدن به یه استانداردهایی از زندگیه! تو خودت استاندارد نداری
توی زندگیت؟!
فکری کردم و گفتم:
استاندارد؟! چمیدونم! من و تو که آخه قابل مقایسه نیستیم پسر! من هرگز رنگ دانشگاه
توکیو رو نمیبینم! من هرگز نمیتونم مث تو با هر دختری که اراده کردم بخوابم! من
هرگز مث تو خوب حرف نمیزنم، تازه، هنوز دوس دختریام ندارم حتا، تو اما دختر نازنینی
مث هاتسومی رو داری!
گفت: هی هی! واتانابه!
داری به زندگیم حسودی میکنی؟
گفتم: اسمش حسودی نیس.
راستش من اونقد به اون چیزی که هستم خو گرفتم که حوصلهی عوض کردنش رو ندارم. شاید
یه طورایی دوسش دارم حتا. تنها چیزی که نسبت بهش بخوام حسودی کنم هاتسومیه. دختر
به این نازنینی..
گفت: میدونی
واتانابه، به نظرم میاد من و تو یه موقعی، یه جایی، بیرون اینجا، بیست سی سال بعد،
باز همدیگه رو میبینیم! نمیدونم چر! اما حسم اینه!
با لبخندی گفتم: مث
قصهی چارلز دیکنز؟
گفت: هوم! آره! مث
دیکنز!
گفتم: حالا اینا رو
ولش. بهم بگو، اون استانداردی که میخوای توی زندگی بهش برسی چیه؟
گفت: اگه بگم، بهم میخندی،
ولی میگم. تنها چیزی که من میخوام توی زندگیم بهش برسم اینه که یه جنتلمن بشم!
نخندیدم، با تعجب
گفتم: جنتلمن؟! تعریفت از جنتلمن چیه؟
گفت: تعریف، خب،
جنتلمن یعنی اینکه توی زندگیت هیچوقت اون کاری که دوس داری رو انجام ندی، بلکه،
اون کاری که لازمه رو انجام بدی. این استاندارد زندگی منه.
گفتم: تو عجیبغریبترین
آدمی هستم که من تو زندگیم دیدم!
گفت: تو هم رُک ترین
آدمی هستی که من تو زندگیم دیدم!
دوشنبه رسید و تورو که
کلاسهاش را همه مرتب میرفت، سر کلاس درام هم رفت. سریع تمام کلاس را از نظر
گذراند و باز هم اثری نبود از میدوری کابایاشی. رفت و نشست سر نیمکت همیشگیش و تا
معلم بیاید کاغذی در آورد و شروع کرد به نوشتن نامهای برای نائوکو. گرچه نائوکو
گفته بود شاید به زودی براش چیزی ننویسد، او به نوشتن ادامه میداد. نامههاش به
نائوکو شده بود مثل دفترچه خاطراتی که برای خودش مینوشت اما پست میکرد به آدرس
پدر و مادر نائوکو. توی نامه براش از کوهنوردیهای اخیرش نوشت. نوشت چقدر هر قدمی
که بر میداشت به یاد قدمهایی بود که کنار هم، شانه به شانه برداشته بودند. نوشت
چند بار توی راه رفتنهای تنهاش یکهو نیمرخ او را کنار دستش دیده. نوشت چقدر دوست
دارد باز هم با هم قدم بزنند. نوشت چقدر دوست دارد بشود بیاید و آسایشگاهی که
نائوکو توش هست را ببیند، که ساعتهای زیادی را آنجا کنارش بگذراند، که اگر بشود همان
اطراف با هم قدم بزنند، شانه به شانه..نامه به چهار صفحه که رسید استاد آمد و تورو
نامه را تا کرد و گذاشت توی پاکتی که بعد بفرستد. استاد قد کوتاه بود کمی مضحک،
اما جزو معدود کسانی بود که آمدن سر کلاسش میارزید به نیامدن. عرق از سر و روی
پیرمرد میبارید، داشت از گرمای هوا میگفت و کتاب را از کیفش در میآورد که در
زدند و میدوری آمد تو. بعد از آنکه لبخندکی زد به استاد، احتمالا به معنای معذرت
از تاخیر و ممنون که اجازه دادید بیایم تو، یکراست رفت و نشست کنار تورو. دفتری از
کیفش درآورد و گذاشت جلوی تورو. دفتر خودِ تورو بود، همان که قرض گرفته بود ازش.
تورو دفتر را باز کرد، توش نوشته بود: به خاطر چارشمبه معذرت، خیلی عصبانی هستی؟!
استاد تازه داشت
دیاگرامی از تحولات ادبی یونان باستان میکشید که دو نفر بدون در زدن وارد کلاش
شدند. دو نفر که کلاه کاسکت سرشان بود. یکی چاق و دیگری لاغر، تورو یاد لورل و
هاردی افتاد. رو به استاد، یکیشان گفت: باید کلاس رو تعطیل کنیم. قراره برای بچهها
میتینگ بذاریم. پیرمرد در حالی که هنوز عرقش را خشک میکرد کتابش را توی کیفش
گذاشت و گفت: میدونم که میکنید، پس حرفی نیست. پیرمرد از کلاس بیرون رفت و بعد
میدوری از جاش بلند شد و به تورو گفت: مام بریم! تورو و میدوری هم دنبال پیرمرد
رفتند بیرون و یکی از کاسکتیها چیزی پشت سر تورو گفت که تورو متوجهش نشد. توی
محوطه که رسیدند، میدوری گفت: تو واقعا ضد انقلابی؟! دوس نداری انقلاب بشه؟! من واسه تو اومدم
بیرون ها! میموندم وگرنه! یادمه اون دفعه هم رفته بودی! تورو گفت: خب! میخوای
الان دو تایی بریم ساختمون تلویزیون رو فتح کنیم، ها؟! تا ما برسیم اون تا کاسکتی
انقلاب کردن! میدوری لبخند زد و گفت: هوم! خب، راس میگی! شاید انقلاب کنن! پس
بهتره اول بریم ناهار بخوریم، ها؟! تورو گفت: عالیه! میدوری گفت: میخوام ببرمت یه
جایی که یه کم دوره، اما خب دوست دارم برم اونجا! تورو گفت: البته! من کلی وقت
دارم!
سوار اتوبوس شدند و
بعد مقداری راه رفتند تا رسیدند به یک غذاخوری مجللتر از بوفهی دانشگاه. غذاشان
را که میخوردند، میدوری گفت: بابت چارشمبه مذرت. خیلی منتظر موندی؟ تورو گفت: هی!
حرفشم نزن! من هر چی دارم وقت! میدوری گفت: ینی چی؟! تورو گفت: خب! ینی بیشتر
ازونی که لازم دارم! کاش میشد یه کمش رو به تو بدم! انگار خیلی خستهای. میدوری
گفت: اوهوم! چن روزه هیچ درست نخوابیدم! تورو گفت: به خونهتون زنگ زدم، گفتهن
بیمارستانی، چیزی شده؟! میدوری گفت: زنگ زدی خونهمون؟! تورو گفت: خب..آره! میدوری
گفت: ها، بیمارستان. خب الان دوست ندارم در موردش حرف بزنم، بعدا اما بهت میگم.
قول میدم. خب؟ تورو گفت: هی! اصن منظورم این نبود! میدوری گفت: میدونم! ولش کن!
میدونی من اینجا رو چه جوری پیدا کردم؟! تورو گفت: نه! میدوری گفت: ته این خیابون
دبیرستان ما بود. یه موقعا ناهار میاومدم اینجا. خوشمزه بود، نه؟ تورو گفت: خیلی!
میدوری گفت: و ارزون! ولی خب میدونی، مدرسهمون خیلی سختگیر بودن، باید فرار میکردم
از مدرسه که بتونم بیام اینجا ناهار! اگه میگرفتنم پوستم کنده بود! میخوای نشونت
بدم؟! تورو گفت: مدرسهتو؟ میدوری گفت: آره! تورو گفت: ساعت دو کلاس آلمانی دارم،
تا اون موقع هر جا بخوای، بریم. چرا که نه.
میدوری و تورو شانه به
شانه راه میرفتند تا دبیرستان و میدوری ساکت بود و تورو آرزو میکرد کاش حالا
نائوکو کنارش بود. با خودش فکر میکرد اگر آن روز توی پارک نائوکو را ندیده بود،
اگر صداش نکرده بود، اگر دنبالش ندویده بود، الان همه چیز آیا طور دیگری بود؟ بعد
به خودش نهیب میزد، که نه! البته که نه! گیرم نائوکو را آن روز و آنجا ندیده بود،
قطعا جای دیگری میدیدش. این تقدیر این دو تا بود که گره بزنند به هم سرنوشتشان
را.
میدوری و تورو کنار هم
روی نیمکتی نشسته بودند و به دیوارهای بلند مدرسهای که روزگاری دبیرستان میدوری
بود نگاه میکردند. میدوری به دودی که از دودکشهایی در یک سوی ساختمان بالا میرفت
اشاره کرد و گفت:
- میدونی اونا دود چی
هستن؟
- نه! چی؟!
- کاغذ توالت!
- شوخی میکنی!
- نه! باور کن! کاغذ
توالت، تامپون، این جور چیزا! اینجا خب مدرسهی دخترونهس. هر روز این جور چیزا رو
از تموم توالتا و سطل آشغالا و همه جا جمع میکنن و میسوزونن، اونم آتیششه!
- لاقربتا!
- اوهوم! لاقربتا! این
همون چیزی بود که منم وقتی توی کلاس به این دود نیگا میکردم و فک میکردم از کجا
میاد با خودم میگفتم!
- ولی آخه چطور!
- حساب کن دیگه، توی این
مدرسه حدود هزار تا دختر محصلن، حداقل پریود نهصد تاشون شروع شده و توی هر روز ماه
یه جمع کثیریشون پریود شدن. خودت دیگه حسابش رو بکن دیگه. کاغذ توالت که دیگه
جدا! یعنی روزی بیس درصد اینام پریود باشن، حسابشو بکن دیگه! اینا دود سوختن روزی
اونقد کاغذ توالت و تامپون و این چیزاس!
- عجب!
- میدونی، هیچ دوست
نداشتم برم این مدرسه. یعنی دوس نداشتم چیه، متنفر بودم ازش. واسه همینم بود که
وقت دیپلمم رو گرفتم معدلم عالی بود و یه تقدیرنامه هم به خاطر اینکه هیچ کلاسیم
رو غیبت نداشتم بهم دادن! میدونی، شده بود از تب میسوختم، یا پام ضرب دیده بود،
اما به هر بدبختی بود میرفتم مدرسه، میفهمی؟
- راستش نه، اگه دوست
نداشتی مدرسه رو واسه چی انقد جدی میرفتی همه ی کلاسا رو؟!
- عاقل باش! من از مدرسهم
متنفر بودم! دشمنم بود مدرسه! نباید جلوی دشمنت ضعف نشون بدی! باید با تموم قدرتت
باش مقابله کنی! منم نمیخواستم به خاطر دلیلهای بیخودی یه ساعتم بیشتر توی اون
مدرسه بمونم! واسه همینم خوب درس میخوندم و غیبت نمیکردم، که حسابی شکستش بدم!
- میفهمم!
- خوبه! میدونی چرا از
مدرسهم متنفر بودم؟!
- چرا؟
- چون دوست داشتم برم یه
مدرسهی معمولی، یه مدرسه مث مدرسهی بقیه. نه این مدرسه که مال آدمای مخصوص بود.
میدونی، اینجا مدرسهی اونا بود که تا حالا رنگ رستورانهایی مث اونکه من و تو
رفتیم رو توی عمرشون ندیده بودن. اونایی که با ماشین آلمانی و آمریکایی میاومدن
دنبالشون و میبردنشون، میدونی مدرسهی دختر پولدارا بود. خدا میدونه چقد دروغ
گفتم که از زیر اون ناهارهایی که بعد از بازدیدهای کذاییمون از تموم جاهای مزخرف
شهر میخوردیم در برم. اینا که نمیرفتن ساندویچی و فلافلی که! فقط رستورانهای
گرون! البته واسه اونا این چیزا پولی نبود. اما من چی؟! من میدوری کابایاشی، که
بابا و مامانم باید واقعا صرفهجویی میکردن که شهریهی مدرسه رو بدن، نهار شاهانه
که دیگه به جای خود. میدونی خجالت میکشیدم توی مدرسه نهارمو بخورم که خطر فرار
از مدرسه رو میخریدم به جونم و میرفتم بیرون غذا میخوردم. آخه میدونی، من تنها
و تنها دختر مدرسه بین اون هزار تا محصل بودم که خونهمون توی محلهی فقیر فقرا
بود، تنها دختری که زیر شغل پدر نوشته بود: مدیر کتابفروشی!
- پدرت کتابفروشی داره؟
- هه! کتابفروشی اسمشه!
فک نکن اونجور کتابفروشی که ته قفسههاش ملوم نیس و باید با نردبون چرخدار بین
قفسهها قدمرو بری! توی مغازهی بابای من مجله خانواده سبز و اطلاعات هفتگی و
آموزش آشپزی و فال حافظ و روانشناسی رنگ و اسمسای دکتر شریعتی و این جور چیزا میفروشن! توش
جنگ و صلح و این چزا که پیدا نمیشه که! نهایت امر دو تا پائولو کوئیلو و جبران چی
چی جبران و اینا! البته، وضعمون بد نیس! یه خونوادهی چارنفری رو راحت میشه با
درآمد اونجا اداره کرد. قرضی هم نداریم به جایی، اما خب میدونی، این فقط واسه
همینقدر کافیه! بیشترش نه! فرستادن من به اون مدرسه دیوونگی محض بود! خانوادهم
خیلی در حقم بدی کردن با این کارشون! ببینم تو خونوادهت پولدارن؟
- من؟! نه! پدر مادر من
کارگرن! زندگیمون عادیِ عادیه! گرچه فرستادن من به یه کالج خصوصی واسهشون سخت
بود، اما یه دونه بچهشون هستم، میتونستن از عهدهش بر بیان! حالا هم که زیاد
ازشون پول نمیگیرم!
- نمیگیری؟!
- خب، کار میکنم من!
- واقعا؟! از همون اول
که دیدمت فهمیدما! ازین آدمایی که کار میکنن که دستشون توی جیب خودشون باشه!
حالا کجا؟
- قبلنا توی یه شرکت
باربری، الان اما فقط توی یه مغازهی صفحه فروشی.
- چه عالی! حالا یه
سوال! به نظرت بهترین فایدهی پولدار بودن چیه؟!
- غافلگیرم میکنی آ، چی
بگم!
- میدونی، تو گفتی پدر
مادرت معمولی بودن و عادی. توی مدرسهی من معمولی و عادی بودن معنیش میشد پولدار
بودن! میدونی چه حسی داری وقتی بخوای بگی من پول ندارم؟! بگی من هیچی پول ندارم؟!
بگی یه قرون پول ته جیبم نیس؟! گرچه من، حتا یه بار هم، نذاشتم توی اون شیش سال
موقعیتی پیش بیاد که لازم بشه همچین چیزی بگم! ولی خیلی بهش فک کردم! روزی چن بار!
میدونی، وقتی یه دختری که خیلی خوشگله بگه: آخ آخ! امروز خیلی زشت شدم! از خونه
نمیتونم برم بیرون، خب حالا چیز مهمی نیس، ناز داره میکنه دیگه! اما وقتی یه
دختر زشتی بگه: آخ آخ! امروز خیلی زشت شدم، نمیتونم برم بیرون، همه بهش میخندن،
وضعیت من این بود، شیش سال وضعیت من این بود!
- ولی زنده ازش اومدی
بیرون!
- آره! الان زندهم و
نشستم اینجا پیش تو!
بعد از آن میدوری از
تورو در مورد خوابگاهش پرسید و تورو چیزهای معمول را براش تعریف کرد. ماجرای پرچم
افراختن هر روز و استورم تروپر و قضیهی رادیوش را. میدوری حسابی به استورم تروپر
خندید و گفت:
- خیلی دوس دارم یه بار
خوابگاه پسرا رو ببینم!
- همچین چیز دیدنی هم
نداره! صد و خوردهای پسر که توی اتاقای قد سوراخ موش نشستن و مشروب میخورن و
خودارضایی میکنن!
- و این شامل تو هم
میشه؟
- این شامل تموم مردهایی
میشه که روی کرهی زمین راه میرن!
- مذرت میخوام که میپرسم،
اما خب، زیاد وارد نیستم به این چیزا، ینی حتا اونایی که دوس دختر، ینی منظورم
اینه، اونایی که شریک جنسی هم دارن این طورن؟
- دو تا اتاق بغلی من
یکی هست که هر دقبل از قرارش با دوسدخترش خودارضایی میکنه، میگه اینجوری اعصابش
راحت تره!
- هوم! خب! من زیاد وارد
نیستم! انگاری مدت زیادی توی مدرسه ی دخترونه بودم!
- فک هم نکنم این این
چیزا رو توی اون مجلههای خانواده که توی مغازهتون دارین بنویسن!
- عمرا! حالا ببینم، این
هفته یه شمبه وقت داری؟
- البته! حداقل تا ساعت
شیش رو که آزادم، بعدش باید کم کم برم سر کارم توی مغازهی صفحهفروشی
- عالیه! دوس داری یه
غذای خوب دستپخت میدوری بخوری؟ میتونی بیای به کتابفروشی کابایاشی. طبقهی بالاش
ما زندگی میکنیم!
- بدم نمیاد! ینی، خیلی
ام دوست دارم!
- عالیه!
میدوری برگهای از
دفترش کند و آدرس و کروکی را دقیق کشید و محل کتابفروشی با یک X بزرگ مشخص کرد و
افزود: اینجوری نمیتونی گمش کنی! تورو گفت: پس یکشمبه طرفای ظهر میبینمت! ساعت
نزدیک دو شده، باید برم کلاس آلمانی! خداحافظی کرد و تورو برگشت دانشگاه که برسد
به کلاسش و میدوری رفت سمت ایستگاه قطار، چون باید جایی میرفت.
آن روز یکشنبه تورو
ساعت نه صبح از خواب بیدار شد. اصلاح کرد. دوش گرفت. لباسهاش را شست و پهن کرد.
بالای پشت بام که ایستاده بود تا دور را نگاه کرد. روز قشنگی بود. اولین نشانههای
پاییز خودنمایی میکرد و هوا دلپذیر بود. طرفهای ساعت یک راه افتاد. دستهای گل نرگش
براش گرفت و نشست توی اتوبوس و رفت سمت محلهای که کتابفروشیخانهی کابایاشی توش
بود. از اتوبوس که پیاده شد، ده دقیقه پیاده رفت که تابلوی کتابفروشی را دید.
کتابفروشی کابایاشی. روی شیشهش اعلامیههای مختلف بود: هر دوشنبه شمارهی این
هفتهی زن روز را از ما بخواهید. همشهری داستان جدید رسید. تورو دستهی گلها را
توی دستش جا به جا کرد و به ساعتش نگاه کرد. هنوز دو هم نشده بود و برای سه قرار
داشتند. با خودش گفت بهتر است کمی توی خیابانها بچرخد و دیرتر برود. نگاهی به دو
طرف خیابان انداخت اما نه مغازهای باز بود نه کافهای، نه هیچی! با یک دسته نرگس
توی دستش، به نظرش مسخره آمد توی خیابانها سرگردان بچرخد. زنگ زد و سی ثانیهای
گذشت و خبری نشد از کسی. مردد بین دوباره زنگ زدن یا رفتن بود که نیمتنهی میدوری
از پنجره بیرون آمد و گفت: هی! اینجا! کلیدو میندازم برات، در رو باز کن، از پلهها
بیا بالا! کلید با صدایی خورد روی آسفالت خیابان و میدوری از پشت پنجره غیب شد.
تورو کلید را برداشت و در را باز کرد. مقابلش راهرویی بود تاریکِ تاریک. هر چه گشت
کلید چراغ را پیدا نکرد. همانطور کورمال کورمال راهش را تا راهپله پیدا کرد و بعد
کفشش را در آورد و از پلهها رفت بالا. پلهها میرسیدند به اتاق نشیمنی که هیچکس
توش نبود. تورو بلند گفت: سلام! میدوری از جایی دیگر که آشپزخانه بود، داد زد:
اینجام! بیا! هنوز یه کمی کار دارم! تو یخچال آبجوی خنک هست!
تورو رفت سمت آشپزخانه
و میدوری پشتش به او گفت: یه ربع دیگه کار داره، عیبی که نداره، ها؟! تورو گفت: نه
بابا! من زود اومد! عجب عطری!! میدور برگشت سمتش و لبخندی زد و گفت: حالا باید دید
مزهش چطوره!! پاشو آبجو بیار از توی یخچال واسه خودت! تورو رفت و از توی یخچال یک
قوطی آبجو برداشت. آنقدر سرد بود که فکر کرد حتما نصف بیشتر سال همانطور توی
یخچال مانده. آرام آرام آبجو میخورد و به میدوری که تند و تند کار میکرد نگاه میکرد.
چقدر کمرش باریک بود. انگار یادش رفته باشد همراه تنش بزرگ شود. آبجوش نصفه شده
بود که یادش آمد گلها را نیاورده! احتمالا همانجا که کفش در میآورد گلها را
روی زمین جا گذاشت. سریع از پلهها رفت پایین و گلها را برداشت و داد به میدوری.
وقتی برگشت کار میدوری هم تقریبا تمام شده بود. گلها را گرفت و بو کرد و گذاشت
توی گلدان بلندی و گفت: نرگس! میدونستی من توی یه مسابقهای توی مدرسه آهنگ هفت
تا گل نرگس رو خونده بودم؟! تورو گفت: چه خوب!
غذا را خوردند و تورو
متعجب بود از لذیذ بودن و خوشمزگی آن. گفت:
- هی! واقعا عالیه!
- حالا راستشو بگو! فک
نمیکردی به این خوبی آشپزی کنم، نه؟!
- خب راستش، نه!
- حتما گفتی این بچه
کوچولوی دانشجو حتما میخواد یه برنج شفتهای بذاره جلوم، نکنه حسابی صبحونه خورده
بودی که الان گشنهت نشه، ها؟! راستشو بگو!
- نه بابا! اتفاقا هیچی
نخوردم! هنوزم سیر نشدم، باید بازم بخورم! ولی چطور این همه آشپزیت خوبه؟!
- هه! قصهش درازه!
مامان من متنفر بود از کار خونه، از همه بیشتر از آشپزی. تموم بچگیم وقتی گشنه میشدیم
باید زنگ میزدیم از بیرون غذا بیارن. یا کنسرو بخوریم. یا بریم ساندویچی! میدونی،
این وحشتناکترین چیز واسه یه بچهس که توی خونهش غذای خوب نتونه بخوره! خیلی
وحشتناکه. این شد که من وقتی ده سالم بود، یه مدت پول توجیبیهام رو جمع کردم و
رفتم بزرگترین و قشنگترین کتاب آشپزی رو خریدم و از سر تا تهش رو جویدم!
- ینی همهی اینا رو از
روی کتاب یاد گرفتی؟!
- بچه نشو! البته که نه!
هی پولهام رو جمع میکردم و میرفتم رستورانهای گرون و خوب و اصل غذا رو میخوردم!
میدونی تا اصلش رو نخوری اون مزه و ادویه و کم و کیف کار نمیاد دستت.
- پس با کتاب و خوردن
غذاها اینجوری حرفهای شدی؟
- خب آره دیگه! میدونی،
گیراییم توی این چیزا بالاس، برعکس منطق پنطق که تعطیلم! اما توی این چیزا خوب عمل
میکنم! ولی نمیدونی چه ماجرایی بود این آشپزی کردن!
- بگو برام!
- خب، من همه چی رو یاد
گرفتم. چطور استخون ماهی رو در بیاری، چطور آماده کنی گوشت رو. چطور فلان چیز رو
بپزی. اما آخه با این چاقو حلبیهایی که توی خونهی ما بود که نمیشد ازین کارا
کرد! توی اون چار تا دیگ و قابلمهای که داشتیم غذا نمیشد پخت که! نمیدونی چقد
غر زدم که قابلمه میخوام! کارد میخوام! نمیخریدن که! میگفتن بچه رو چه به
آشپزی! هی مجبور بودم پول تو جیبیهام رو جمع کنم، باش چاقو بخرم! قابلمه بخرم!
چمیدونم! وضعیتی بود!
- عجب!
- همین نیمرویی که الان
میخوریها. میدونی خریدن ماهیتابهای که توش درستش کردم، چه ماجرایی داره؟!
- چی؟!
- خب، این ماهیتابههایی
که ما داشتیم به درد نیمرو نمیخورد. اون جور نمیشد که باید. باید یه دونه میخریدم
پول نداشتم. طبق معمول هم بهم پول نمیدادن. آخرش با پولی که واسه خریدن سوتین بهم
دادن رفتم و ماهیتابه خریدم! یه ماه و نیم با یه دونه سوتین سر کردم! هر شبی که میشستمش
باید تا صبح هزار و یک جور فکر واسه خشککردنش میکردم. تازه همیشه هم خشک نمیشد
که. و اون موقعها که خشک نمیشد جهنم من بود. مزخرفترین چیز دنیا واسه یه دختر
میدونی چیه؟! اینکه سوتین نمدار بپوشه بره بیرون! یه موقعا که به این چیزا فک میکنم
به نظرم میاد از مردن مادر خوشحالم!
- مادرت فوت شده؟
- آره! دو سال پیش!
سرطان! یه سال و نیم قبل از مردن توی بیمارستان بستری بود. همیشه باید ازش مراقبت
میکردیم. من مجبور شدم یه سال از دانشگاه مرخصی بگیرم. تا ریال آخر پس اندازمون
خرجش شد. آخرشم هیچی! وقتی مرد تموم خرج خونه افتاد گردن من. دیگه خودم میدونستم
چی رو خرج چی کنم. کم کم مجموعهای ابزار آشپزیم رو کامل کردم. همینه که الان میتونم
همچین غذایی بپرم! یه بخش عمدهی آشپزی ابزاره! چمیدونم! لعنتی! چی شد حرفمون رسید
به این چیزا و مرگ و میر؟!
- خب! همه چیز از سوتین
نرمدار تو شروع شده!
- هه! آره! چه گلای
قشنگی! نباید توی این گلدون بلند باشن، اما دوست ندارم جاشون رو عوض کنم! میدونی،
اینجوری باحال تره! انگار تازه از گوشهی پارک کندمشون و بدو بدو اومدم خونه و
گذاشتمشون توی اولین چیزی که دستم اومده
- خب منم از گوشهی یه
پارکی کندمشون دیگه!
میدوری کم کم وسایل
ناهار را جمع کرد و بعد زیرسیگار گذاشت روی میز و یک بسته مارلبرو کنارش. یکی
گذاشت روی لبهاش، روشنش کرد و پک عمیقی زد. سیگار را تا نصفه کشید و بعد توی
زیرسیگاری له کرد.
- خیلی باحالی! شوخی هم
که میکنی حتا مردمکهای چشمت هم تغییر نمیکنن
- توام دختر عجیبی هستی.
میدونی، دخترها معمولا نباید در مورد سوتین نمدارشون با کسی صحبت کنن. یا، نباید
سیگارشون رو اون طور مث تو، توی زیرسیگاری له کنن. معمولا اول چند بار بهش تقه میزنن
که خاکسترش بریزه. بعد آروم آروم توی زیرسیگاری خاموشش میکنن. بعدم، دخترا هیچوقت
دود رو از دماغشون نمیدن بیرون. درثانی، دخترا هیچوقت مارلبرو نمیکشن. از همه مهمتر،
دخترا معمولا ازینکه یه ماه تموم با یه سوتین سر کردن صحبت نمیکنن، مخصوصا وقتی
با یه مرد تنها توی خونه دارن غذا میخورن!
- آره خب! منم اونجور
دختری که تو میگی نیستم! اصن بیشتر شبیه کارگرام! بهترم هس! هر دفعه خواستم ادای
اون دخترا رو در بیارم بیشتر مایهی خنده شدم! همینطوری بهتره، نیس؟!
- البته!
- بعدم! مارلبرو یا هر
چی! همهشون یه اندازه بدمزهن. فرق دارن؟! من تازه یه ماهه سیگار میکشم! دلیل
خاصی هم نداره ها، همینطور یهو حس کردن الان دوس دارم سیگار بکشم و کشیدم! تو نمیکشی
- ژوئن ترک کردم!
- چرا؟!
- به خیلی دلایل، ولی
خب، میدونی حالم بد میشد وقتی نصفه شب توی خوابگاه سیگار تموم میشد. یا
چمیدونم! وقتی نداشتم کلافه بودم. کلافهگیه حالمو بدتر میگرفت. دوس نداشتم یه
چیزی اینطوری کنترلم کنه
- میدونی، تو در مورد
چیزهایی که دوس داری و چیزایی که دوس نداری خیلی واضح و روشن صحبت میکنی!
- اوهوم! و فک کنم واسه
همینه که هیشکی ازم خوشش نمیاد! مردم دوس ندارن واضح و روشن نظرتو بگی!
- میدونی، به نظرم کسی
دوستت نداره چون واضح و روشن میگی واست مهم نیس کسی دوستت داشته باشه یا نه!
- شاید!
- ولی من دوس دارم باهات
حرف بزنم! یه جور نامعمولی حرف میزنی! دوس ندارم چیزی اینجوری کنترلم کنه! معرکهس!
میدوری خودش زیاد غذا
نخورده بود. میگفت آشپزی اشتهای آدم را کور میکند. تورو در شستن ظرفها به
میدوری کمک کرد. میدوری میشست و تورو خشک میکرد.
- پس خونوادهت امروز
بیرون رفتن ها؟
- خب! مادرم که توی قبرش
خوابیده! دو سال پیش مُرد!
- اونقدرش رو بهم گفتی
- خواهرم هم با نامزدش
بیرونه! احتمالا دارین ماشینسواری میکنن! دوسپسرش توی که کارخونهی ماشین کار
میکنه. عاشق ماشینه! خواهرم هم! من اما از ماشین متنفرم!
میدوری ساکت شد و به
شستن ادامه داد. تورو هم ساکت شد و به خشک کردن ادامه داد. تا میدوری گفت:
- بابام! بابام رفته
اروگوئه!
- اروگوئه؟! اروگوئه
چرا؟!
- چمیدونم! یه دوستی
داشت، از زمون سربازی، مث اینکه رفته بود اروگوئه چن سال پیش. مادرم که مرد به
بابام گفت دوس داری بیای پیشم اروگوئه؟ اونجا مث اینکه معدن مرمر داشت و به کمک
احتیاج داشت! بابام هم ما رو ول کرد و رفت اروگوئه!
- عجب!
- میدونی، مرگ مادرم
واسه بابام یه شوک بزرگ بزرگ! واسه من اما حرفی که بابام بعد از مرگ مادرم به من و
خواهرم زد ازونم شوکش بیشتر بود. میدونی بهمون چی گفت؟
میدوری دست از ظرف
شستن کشید و به سینک تکیه داد و دستهاش را با پیشبندش خشک میکرد.
- بهمون گفت: ترجیح میدادم
شما دو تا میمردین اما مادرتون زنده میموند! میفهمی؟! اینم شد حرف؟! باشه!
باشه! قبول! خیلی زنت رو دوس داشتی! مرد و شوکه شدی! اما این حرفه؟! برگردی به
دخترات بگی دوس داشتن شما بمیرین اون نه؟! خیلی حرفش سنگین بود، خیلی، لال شده
بودم. میدونی، یه زخمی زد بهم که سرش تا همیشه بازه.
- هوم! فک کنم میفهمم
- گرچه! ازون ور قضیه
خیلی شورانگیزه! یه مردی یه زنی رو اونقدر دوست داشته که به حاضر بوده دختراش
بمیرن و زنه نه! باحال نیس؟
- خب، اینجوری که میگی،
فک کنم هس.
- آره دیگه! فک کنم شوک
اونقدر بود که دوس داشت هر جور شده بذاره بره از توکیو! هر جا که بشه! و یهو اون
قضیهی اروگوئه پیش اومد و رفت اروگوئه
- حالا توی اروگوئه
چیکار میکنه؟ معدن مرمر؟!
- چمیدونم والا! به ما
که چیزی نمیگه! از وقتی رفته، یعنی از ژوئن سال قبل، فقط یه کارت پستال فرستاده!
اونم چی؟! عکس یه الاغ! روش چی نوشته؟! میوههای اینجا به اون خوشمزگی که فک میکردم
نیستن! همین! حتا نگفته دوستش رو دیده یا نه! که سر مرمرها چی اومده! هیچی!
- اگه بهت میگفت بیا
اروگوئه میرفتی؟
- معلومه! حدقل میرفتم
یه سری بزنم! اما میدونم خواهرم نمیاومد!
- چرا؟!
- آخه از کثیفی و جاهای
کثیف متنفره!
- اروگوئه مگه کثیفه؟
- خب این فکر اونه! فک
میکنه اروگوئه یه جادهس که جا به جاش تاپالهای الاغ ریخته و پشهها از هوا
بیشتر دور برت هستن و صبح تا شب عنکبوت و عقرب و رتیل از دست و بابت بالا میره! فک
کنم اینا رو توی یه فیلمی دیده! من اما میرفتم! حدقل میدیدم چطور جاییه!
- پدرت رو دوس داری؟
- نه اون طور!
- پس چرا به حرفش گوش میکردی
و میرفتی تا اروگوئه
- خب! دوستش ندارم! اما
بهش باور دارم!
- باور داری؟!
- خب آره! نیگا! یه مردی
رو در نظر بگیر، تا حالا توی عمرش به زور از توکیو خارج شده. یهو زنش که میمیره
اونقد بهش ضربه میخوره که به دختراش میگه کاش شما میمردین اون نه، بعدم میذاره
میره اروگوئه! تو باشی به همچین مردی باور نداری؟!
- هووم، نمیدونم، شایدم
میدوری دستهاش را
دوباره با پیشبند پاک کرد و دو بار زد روی پشت تورو و گفت: هی! بیخیال! این چیزا
واقعا اهمیتی نداره! بیخیال!
آن روز بعد از ظهر اما
اتفاق عجیب افتاد. تورو و میدوری تقریبا هم را بوسیدند. اسمش شاید بوسه نباشد، اما
خب، چیزی بود که اتفاق افتاد. نهار را خورده بودند و ظرفها را شسته بودند و
داشتند دو فنجان قهوه کنار هم میخوردند که صدای آژیر بلند شد. از پنجره نگاه
کردند و ماشینهای آتشنشانی را دیدند که آژیرکشان میرفتند به سمتی. میدوری گفت:
الان میام! و دوید بیرون از اتاق! پنج دقیقه بعد برگشت و گفت: ازون بالا بهتر
معلمومه! زیر شیروونی! بریم؟! و دو تایی بساط قهوه و سیگار را گرفتند و رفتند
بالا. تورو گفت:
- انگار خیلی نزدیکه،
نمیخواب وسایل مهمت رو بگیری و بری بیرون از خونه؟
- نه! واسه چی؟!
- خب! آتش شاید به
اینجام بیاد!
- باد ازون وره! نمیاد
سمت ما! بعدم! وسایل مهم من چیه؟!
- چمیدونم! یادگاریای،
پاسپورتی، شناسنامهای، کتابی..
- هرگز! پام رو
نمیذارم بیرون از خونه!
- حتا اگه آتیش بگیره؟
- البته!
- برات مهم نیس بمیری؟
- البته که نه! از
مردن نمیترسم! اصن نمیترسم!
- واقعا؟
- البته!
- هوم! خوبه! پس منم
پیشت میمونم!
- واقعا؟! حاظری با من
بمیری؟
- هی هی! گفتم پیشت میمونم!
اما اگه خطر جدی شد و تو دلت خواست بمیری، من میرم! تصمیم با خودته!
- پس نمیخوای با من
بمیری!
- خب، واسه اینکه یه
ناهار برام پختی که نمیشه باهات بمیرم که!
- حرومزادهی سنگدل!
- حالا اگه شام بود
باز یه چیزی..
- میگما! عجیب غریبی!
ولش کن! آهنگ دوس داری؟
- آهنگ؟! خب آره!
- یه آهنگی هست، من
ساختم! البته گیتار که بلد نیستم! اما خب، اینو ساختم! شعرشم خودم نوشتم! بخونم
برات؟
- البته! خیلی خوشال
میشم!
- اسمش هس: من هیچی
ندارم
میدوری گیتار ناکوکی
دستش گرفت و سیگار گوشهی لبش را گذاشت توی زیرسیگاری و خواند و نواخت..
میخوام برات خورشت
بپزم
اما قابلمه ندارم
میخوام برات یه شال
ببافم
اما کاموا ندارم
میخوام برات یه شعر
بنویسم
اما خودکار ندارم
- چطور بود؟
- خب، بد نبود.
- ممنون! در کل میخواستم
بگم هیچی ندارم!
- آره! خوب گفته بودی.
خیلی خودت بود
- خودم! آره! میدونی
وقتی مادرم مرد چه حسی داشتم؟
- چی؟
- اصن ناراحت نشدم!
هیچی! گاهی کابوس میبینم که شبا روح مادرم میاد یقهمو میگیره که چرا از مردنش
خوشحال شدم! ولی من خوشحال نشدم! فقط ناراحت نشدم همین! به نظرت یه حرومزادهی
سنگدلم؟
- خب، مطمئنم توام
دلایل خودت رو داشتی!
- دلایل خودم! خب آره!
میدونی! وقتی مادرم مرد، یا بابام رفت. هیچوقت دلم تنگ نشد براشون! هیچوقت حس
نکردم تنهام! ولی همهش تقصیر من نبود که! اونام مقصر بودن! هیچوقت اون جور که
باید دوستم نداشتن!
- فک میکنی اونقدی که
باید عشق نگرفتی توی زندگیت؟
- هوم! هه! فک کنم بشه
اینطوری گفتش! میدونی! دوس دارم یه بار، فقط یه بار توی زندگیم اونقدر عشق بهم
ورزیده بشه که دیگه ازم بزنه بیرون. لبریز بشم از عشق، ببینم آخه این چیه. چه
جوریه. چه حسی داره! از وقتی یادم میاد کمبود عشق داشتم انگار! خب این شد که تصمیم
خودمو گرفتم! باید میرفتم دنبال
یکی که بدون قید و شرط دوستم داشته باشه، اونم سیصد و شصت و پنج روز سال. اون
موقعی که این تصمیم رو گرفتم هنوز مدرسهی ابتدایی میرفتم، ولی خب، تصمیمم رو
گرفته بودم!
- عجب! خب!
تصمیمت به نتیجهای هم رسید؟- خب، اون
دیگه جای سختشه..میدوری لحظهای به دودی که بالا میرفت
نگاه کرد و گفت: فک کنم واسه رسیدن به یه همچین چیز بیعیب و نقص و تمام عیاری
خیلی منتظر موندم. همینه که همه چی رو سخت کرده.- انتظار
برای یه عشق تمام عیار؟- نُچ!
ازونم بهتر! میدونی، من دنبال یه خودخواهی تمام عیارم. مثلا، من بهت بگم کیک توتفرنگی
میخوام، اونوقت تو هر کاری که داری میکنی رو ول کنی و بدویی بری برام کیک توتفرنگی
گیر بیاری، بعد وقتی نفسنفسزنون و کیک بدست برگشتی، برگردم بهت بگم دیگه نمیخوامش!
بعدم کیک رو بندازم از پنجره بیرون. این اون چیزیه که من دنبالشم!-
فک نکنم این چیزی که گفتی هیچ ربطی به
عشق داشته باشه!- البته که داره! تو حالیت نیس! یه موقعایی
توی زندگی یه دختر هس که یه چیزایی مث این وحشتناک مهم میشن.- چیزایی مث
پرت کردن کیک توتفرنگی از پنجره؟!- دقیقا! و
تازه وقتی که اینکارو کردم دوس دارم اون مرده که عاشقمه ازم عذرخواهی کنه: آخ
میدوری جانم، واقعا معذرت میخوام، من باید میفهمیدم تا من برگردم میلت به کیک
توتفرنگی میشینه. فهم و شعور من قد یه تیکه تاپالهی الاغه. واسه اینکه نشونت بدم
چقد شرمندهم، همین الان میرم بیرون و برات یه چیز دیگه میگیرم. چی دوس داری؟ موس
شکلات؟ چیزکیک؟- خب بعدش چی؟!- بعدش؟! خب
تموم عشقم رو بهش میدم، همون چیزی که لیاقتش رو داره. برای کاری که کرده ها-
به نظر من این همهش دیوونهبازیه!-
خب! واسه من عشق همچین چیزیه. نه اینکه
حالا یکی بخواد درکم کنه یا یفهمه حرفامو!میدوری
تکان کوچکی به سرش داد و اضافه کرد: گرچه، واسه یه آدمای خاصی، عشق با یه چیز
کوچولو شروع میشه، یه چیز کوچولو یا حتا احمقانه. یعنی میخوام بگم عشق واسهشون
یا از همچین چیزی شروع میشه، یا کلن اصن شروع نمیشه.- دختری که
مث تو فک کنه هرگز ندیده بودم!- خیلی ها
بهم میگن! میدونی، هر موقع شروع میکنم صادقانه از فکرها و احساساتم حرف بزنم همه
فک میکنن مسخره بازی در میارم، شوخی میکنم، حرفامو جدی نمیگیرن!
- و اون
قضیهی آتیش! واقعا از من میخواستی بذارم توی آتیش بمیری؟
- هی! البته
که نه! اون فقط یه کنجکاوی بود! میخواستم ببینم جوابت چیه! ولی مردن، ینی خود نفس
مردن، واقعا ازش نمیترسم. این که خیلی خوبه حتا. نشستم اینجا، پیش تو. آهنگمو
خوندم. دود میاد. کم کم بیهوش میشم. خفه میشم، میمیرم. همهش توی نیم ساعت. میدونی،
این در برابر مرگهایی که من دیدم هیچه! همین مادرم! یه سال و نیم زجرکش شد! دو سه
تا دیگه از فامیلهانونم اینطوری مردن! میدونی اون مرگ فاجعهس. انگار مرگ اول
سایه به سایه دنبالت کنه، بعد آروم آروم حلقه کنه دستاش رو دور گرنت و ذره ذره
جونت رو بگیره! میبینی! این جور مردن پیش اون مث سیزده بدر رفتنه! اون مرگیه که
ازش میترسم. هیچ تحمل اونجور مردن رو ندارم.
نیم ساعت گذشته بود و هنوز دود از ساختمانها بالا میرفت. معلوم نبود آن همه دود از کجا آمده بود. میدوری ساکت بود و سیگار هم نمیکشید. یکطوری ست شده بود انگار و وا رفته بود.
- خستهای؟
- خسته نه!
وا رفتم! ول کردم خودمو! اولین باره توی این چن ماه!
تورو نشست کنار میدوری
و بازوهاش را دور تنش حلقه کرد و آرام بوسیدش. بوسهای آرام و رام، از آن بوسهها
که میدانی هیچی دنبالهای ندارند. لبهاش را بوسید و میدوری چشمهاش را بست. چندین
دقیقه با چشمهای بسته ماند توی بازوان تورو. آفتاب غروب پاییز از لای پنجرهها میآمد
تو. باد نرمی میوزید. دود آن دور بالا میرفت و انگار طلسم عصر پاییزی همه چیز را
آن طور آرام و ساکن نگه داشت بود. تا میدوری سکوت را شکست.
- دختری هست که دوستش
داشته باشی؟
- آره
- هوم! ولی یکشنبههات
خالیه، نه؟
- خیلی پیچیدهس..
- هوم! میفهمم..
و آن طلسم انگار شکسته
شد.
ساعت از پنج گذشته بود
و تورو باید میرفت که برسد به کارش.
- دیگه باید برم کم کم.
اما اگه بخوای باهام بیای میتونم یه ساندویچ مهمونت کنم!
- خیلی دوس داشتم! اما
منتظر پستم! حالم ازین تموم روز منتظر پست موندن به هم میخوره! حس میکنم همینطور
کم کم میپوسم توی انتظار! تا وقتی چیزی ازم نمونه! ممنون که امروز اومدنی و
نذاشتی تنها منتظر باشم! باز میبینیم هم رو؟
- تا وقتی ناهار هم
شاملش بشه، حتما!
- البته! قول میدم یه
آتیش پر از دود هم واسه دسر ردیف کنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر