یک هفته گذشت، بدون یک
کلام از میدوری. نه تلفن زد، نه در کلاس ها شرکت کرد. تورو هر بار که از بر می گشت
خوابگاه پیغام ها را چک می کرد مگر چیزی از میدوری رسیده باشد، اما هیچی نبود. یک
شب سعی کرد به قولی که بش داده عمل کند و وقت خودارضایی به میدوری فک کند. گرچه،
نتیجه ای نداشت. آن حتا فکر کردن به نائوکو هم اثری نداشت. تورو فکر کرد چقدر
احمقانه. به جاش یک قلپ ویسکی خورد، دندان هاش را مسواک زد و خوابید.
یکشنبه صبح، تورو نامهای
به نائوکو نوشت. توی نامه از پدر میدوری هم گفت: به بیمارستان رفتم برای عیادت از
پدر دختری که همکلاسم است. توی اتاق مرد بیمار خیار خوردم و وقتی او صدای خرت خرت
خیار جویدنم را شنید، دلش خیار خواست و خیارش را با همان صدای خرت خرت جوید. پنج
روز بعد اما، او مرد. هنوز ه م آن صدای خرت خرت خیار جویدنش را دقیق به خاطر دارم.
مردم وقتی می میرند، خاطرات عجیبی پشت سرشان باقی می گذارند. نامه ی تورو ادامه
داشت:
هر صبح که از خواب بر
می خیزم و هنوز توی رختخواب هستم به تو و ریکو و لانه ی پرنده ها فکر می کنم. به
طاووس و بوقلمون ها و کبوترها و خرگوش ها. بارانی های زردی که تو و ریکو می
پوشیدید را به یاد می آورم. خیلی دوست دارم فکر کردن به تو را، وقتی توی رختخواب
گرم دراز کشیده ام. حس می کنم تو هم کنارم دراز کشیده ای ولی زود خوابت برده. بعد
فکر می کنم اگر بودنت واقعی باشد، چقدر عالی می شود.
گاهی دلم بی نهایت
برایت تنگ می شود، اما آن لحظات به کنار، زندگی ام را با تمام انرژی ای که می
توانم صرفش کنم، ادامه می دهم. همان طور که تو هر صبح می روی سراغ لانه ی پرنده
ها، من هم خودم را کوک می کنم. بعد از بیدار شدن سی و شش بار کوک را می پیچانم،
بعد مسواک می زنم، اصلاح می کنم، صبحانه می خورم، لباس عوض می کنم، از خوابگاه می
روم بیرون، سمت دانشگاه و توی راه به خودم می گویم: خب دیگه، امروزم یه روزیه
دیگه. پیش تر متوجه نشده بودم، اما دیگران بهم می گویند این روزها بارها مرا دیده
اند که با خودم حرف می زنم. احتمالا هر بار که باید کوکم را بپیچانم، زیر لب با
خودم حرف می زنم.
دیدن تو سخت است اما،
اگر تو نبودی زندگی من توی توکیو از این هم سخت تر می شد. فقط به خاطر توست که صبح
توی تختخواب می توانم خودم را کوک کنم و یک روز خوب را شروع کنم. می دانم که باید
تمام تلاشم را بکنم، همان طور که تو آنجا تمام تلاشت را می کنی.
امروز یک شنبه است،
روزی ست که من لازم نیست خودم را کوک کنم. لباس ها را شسته ام و حالا توی اتاقم
نشسته ام و برای تو می نویسم. همین که نوشتن این نامه تمام شود، تمبر را پشت پاکتش
بچسبانم و بیندازمش توی صندوق پستی، دیگر کاری ندارم بکنم تا آفتاب برود پایین. یک
شنبه ها درس هم نمی خوانم، همه ی وقتم بین کلاس ها توی کتابخانه می گذرد، این است
که چیزی نمی ماند برای یکشنبه. عصرهای یکشنبه ها آرامند و نرم. برای من اما پر از
تنهایی هم هستند. کتاب می خوانم یا موسیقی گوش می دهم. اکثر اوقات اما به مسیرهایی
فکر می کنم که در آنها، با هم، توی آن یکشنبه ها توکیو را زیر پا می گذاشتیم. حتا
دقیقا یادم می آید توی هر یکشنبه چه لباسی پوشیده بودی. یکشنبه عصرها، هزار و یک
جور چیز یادم می آید.
به ریکو سلام برسان،
بهش بگو شب ها دلم برای گیتارش تنگ می شود.
تورو که نامه را تمام
کرد، تا چند خیابان آن طرف تر رفت و انداختش توی صندوق پست. بعد از یک نانوایی آن
حوالی ساندوچی تخم مرغ و نوشابه گرفت محض ناهار. کنار زمین بازی ای که چند نفر توش
توپ بازی می کردند نشست و ناهارش را خورد. بعد برگشت خوابگاه مگر کمی کتاب بخواند،
اما هیچ تمرکز نداشت. زل زده بود و به دیوار و به میدوری فکر می کرد. با خودش فکر
کرد نکند پدر میدوری واقعا داشت ازش می خواست مراقب دخترش باشد. شاید هم منظورش
چیز دیگری بود. یا شاید اصلا منظوری نداشت. به هر حال، صبح جمعه ی پیش که باران
نرمی می بارید، او مرد و حالا غیرممکن است که بتوان واقعیت را فهمید. تورو فکر کرد
پیرمرد حتما بعد از مرگش حتا کوچک تر هم شده بود. حالا هم که ازش فقط مشتی خاکستر
باقی مانده بود و چه چیز جز آن؟ یک کتابفروشی بی نام و نشان، در یک محله ی بی نام
و نشان و دو تا دختر، که حداقل یکی شان چندان هم عادی نبود. تورو فکر کرد زندگی
این مرد چطور بوده که حاصلش شده این؟ فکر کرد توی آن روزهای آخرش توی بیمارستان،
چی توی سرش می گذشته، وقتی زل زده بود به تورو.
هجوم این همه فکر در
مورد پدر میدوری چنان احساس ناتوانی و بدبختی را در تورو بیدار کرد که تصمیم گرفت
همان موقع لباس هاش را از پشت بام جمع کند و پیاده برود تا محل کارش. دیدن جمعیتی
که خیابان ها را پر کرده بودند آرام ترش کرد. کتابفروشی کینوکونیا طبق معمول پر از
آدم بود. تورو یک نسخه از روشنایی ماه اوتِ فاکنر خرید و به پر سر و صدا ترین کافه
ی جاز که می شناخت رفت و شروع کرد به خواندن کتابش همراه موزیک بلند و یک فنجان
قهوه. حوالی پنج و نیم رفت بیرون، شام سبکی خورد و راه افتاد سمت صفحه فروشی. با
خودش فکر می کرد: چند تا یک شنبه؟ چند صد تا یکشنبه مثل این جلوی رومه؟ چند صدتا
یکشنبه ی آروم و تنها؟ یه شنبه هایی که خودمو کوک نمی کنم.
یک شیشه که تورو ترک
روش را ندیده بود در یکی از قفسه های مغازه ی صفحه فروشی کف دستش را برید و خون
تمام زیر پایش را پر کرد. صاحب مغازه با چند تا حوله رووی زخم رساندش به بیمارستان
آن نزیدیک ها، زخمش را بستند و صاحب مغازه اجازه داد تورو پیش از پایان ساعت کاری
برود خانه. وقتی رسید خوابگاه احساس می کرد باید با کسی صحبت کند، در مورد هر چیزی
که شد. و خب کسی را نداشت آن موقع شب آنجا، جز ناگاساوا، که البته مدت زیادی هم
بود ندیده بودش. این شد که یکراست رفت اتاق ناگاساوا.
ناگاساوا داشت آبجو می
خورد و یک فیلم آموزش زبان اسپانیایی تماشا می کرد و همراش بلند بلند جمله ها را
تکرار می کرد. دست باندپیچی شده ی تورو را که دید ازش پرسید چی شده و تورو توضیح
داد و ناگاساوا گفت فیلم آموزشی چند دقیقه ی دیگر تمام می شود. تورو کمی آب جوش
آورد و با یک چای کیسه ای لیوانی چای ساخت تا فیلم تمام شد.
- دیروز جواب امتحان رو
دادن، قبول شدم
- امتحان وزارت خارجه؟
- دقیقا، اسم رسمیش هس:
امتحان کارکنان درجه یک روابط عمومی وزارت خارجه، جوکیه واس خودش
- تبریک میگم.
- ممنون
- البته تعجبی هم
نداشتا، ملوم بود قبول میشی
- خودمم تعجب نکردم، ولی
خب وقتی رسما میگن قبول شدی خب خوبه دیگه
- فک کنم قدم بعدی اینه
که بری یه کشور خارجی
- نه، اولش یه سال
کارآموزی داره، بعدش میفرستنت یه کشور دیگه
تورو چایش را می خورد
و ناگاساوا آبجوش را. ناگاساوا گفت:
- وقتی بخوام ازین جا
برم این یخچال رو میدم بهت، به دردت می خوره، نه؟ حدقل واسه آبجو که عالیه
- البته که خوشحال میشم
اگه بدیش به من، ولی خودت لازمش نداری؟ کجا می خوای زندگی کنی بعدش؟ آپارتمانی
جایی گرفتی؟
- احمق نشو پسر، همین که
از شر اینجا خلاص شم یه یخچال بزرگ می خرم واس خودم. دیگه وقت زندگی اشرافیه. چار
سال زندگی تو این سوراخ دیگه کافیه. دیگه حتا نمی خوام چشمم بیفته به هیچکدوم از
وسایلی که اینجا استفاده می کردم. هر کدوم رو می خوای مال تو، تلویزیون، فلاسک،
کتری، رادیو...
- هر چیزی که بخوای بم
بدی حتما قبول می کنم
تورو کتاب آموزش
اسپانیایی را از روی میز برداشت و گفت: داری اسپانیایی یاد می گیری؟
- آره، هر چی زبونای
بیشتری بلد باشی بهتره. فرانسوی رو خودم به خودم یاد دادم و الان تقریبا عالی
بلدم. زبون یاد گرفتن مث بازی می مونه. کافیه یه بار قانون هاش رو یاد بگیری، دیگه
تا همیشه جواب میده، مث زن ها.
- عجب
- حالا هر چی، بیا طی
این چن روز با هم بریم یه چیزی بزنیم، ها؟
- ینی بریم پی زن ها؟
- نه آقاجان، شام، شام
واقعی، غذا. من و تو و هاتسومی. تو یه رستوران گرون قیمت، که موفقیت منو جشن
بگیریم.
- آها، خب اون رو نباس
فقط تو و هاتسومی برین؟
- نه، تو باشی خیلی
بهتره. هم من راحت ترم، هم به نظرم هاتسومی.
تورو توی سرش فکر کرد:
نه، دوباره نه، من، کیزوکی، نائوکو، دوباره نه.
- من بعدش شب میرم پیش
هاتسومی می مونم، شام رو با ما باش خب
- خب باشه، اگر هر جفت
تون دوس دارین منم بیام، میام. ولی حالا ازین حرفا گذشته، برنامه ت برای هاتسومی
چیه؟ این کارآموزیت تموم شه و بری خارج از کشور، احتمالا چند سال می مونی، تکلیف
این دختر چی میشه؟
- مشکل خودشه، نه من
- نمی فهمم.
ناگاساوا توی صندلیش
فرو رفت و پاهاش را گذاشت روی میز و یه قلپ از آبجوش خورد و گفت:
- ببین، من ازدواج توی
برنامه م نیس. این قضیه رو هم از همون اول واسه هاتسومی روشن کردم کاملا. اگه دلش
عروسی می خواد، آزاده، بره با هر کی دوس داره عروسی کنه. جلوش رو نمی گیرم من. اگه
دوس داره منتظر من بمونه، خب منتظر من بمونه. همین، منظورم اینه.
- اهوم، باس خودم می
فهمیدم.
- به نظرت آدم گوهی
هستم، نه؟
- آره، خیلی
- ببین، دنیا ذاتا یه
جای ناعادلانه ایه. قوانین دنیا رو من ننوشتم. همیشه همین طور بوده. من حتا یه بار
هم هاتسومی رو گول نزدم. اونم خوب میدونه من چه گوهی هستم و هر موقع هم بخواد می
تونه ولم کنه بره. اینو واضح بهش گفتم.
ناگاساوا آبجوش را
تمام کرد و سیگاری آتش زد. تورو پرسید:
- چیزی توی زندگی هست که
تو رو بترسونه؟
- هی، اونقدرام کسخل
نیستم که. البته که زندگی من رو هم یه موقعا می ترسونه. گرچه، من پیش فرضم رو بر
ترس نمیذارم. برای هر چیزی که بخوام صد در صد تلاشم رو می کنم و تا جایی که بشه
میرم جلو. و این شامل چیزایی که نمی خوام هم میشه. به چیزی که بخوام می رسم و چیزی
که نمی خوام رو ول می کنم. این راه و روشیه که برای زندگیم انتخاب کردم. البته هر
جا که ببینم اوضاع داره خراب میشه، می ایستم و تجدید نظر می کنم. ببین، به نظر من،
جامعه ی ناعادلانه اونه که مجبورت کنه تونایی هات رو تا آخرین حد ممکن رو کنی،
مجبور بشی استفاده کنی ازشون.
- به نظر میاد زندگی
خودخواهانه ای رو انتخاب کردی.
- شایدم. ولی من کسی
نیستم که واستم و زل بزنم به آسمون تا میوه ازش فرود بیاد برام. روش من اینه. سخت
کار می کنم، خیلی سخت. حدقل ده برابر تو دارم تلاش می کنم.
- درسته
- یه موقعا نیگا می کنم
به دور و برم و حالم به هم می خوره، واقعا به هم می خوره. میگم این حرومزاده ها
چرا کار نمی کنن؟ راه میرن راست راست که چی بشه؟ هیشکی هیچ کاری نمی کنه. عوضی آ
- ولی اون طوری که من می
بینم مردم خیلی کار می کنن، تا مغز استخون شون رو میذارن واسه کارشون. شایدم من
اشتباه می بینم.
- هی، به اون نمیگن سخت
کار کردن، به اون کاری که اونا می کنن میگفن بیگاری. سخت کار کردنی که من میگم توش
هدف هست،
- ینی مثلا وقتی فصل
امتحان و کار تمومه و همه رفتن تعطیلات، بشینی و اسپانیایی بخونی؟
- دقیقا، و مطمئن باش تا
بهار بعدی اسپانیایی من کامل خواهد بود. تا حالا توی انگلیسی و آلمانی و فرانسوی
موفق شدم. ایتالیاییم هم رو به تکمیله. فک می کنی همچین چیزهایی بدون سخت کار کردن
بدست میاد؟
ناگاساوا سیگارش را می
کشید و تورو به پدر میدوری فکر می کرد. که احتمالا هرگز فکر نکرده بود از روی
تلویزیون اسپانیایی یاد بگیرد. هرگز به فرق بیگاری و سخت کار کردن فکر نکرده بود.
احتمالا سرش برای به این چیزها فکر کردن خیلی شلوغ بود. سرش گرم کار کردن برای خانوده
ش بود. گرم برگرداند دختر فراریش از فوکوشیما.
- این شام که گفتما،
شمبه خوبه؟
- خوبه.
ناگاساوا یک رستوران
مجلل فرانسوی در محله ی آزابو را انتخاب کرده بود. اسم شان را که دم در گفتند،
تورو و ناگاسوا را به یک اتاق خصوصی راهنمایی کردند. تا هاتسومی بیاید دو تایی
شراب فرانسوی خوشمزه ای می خوردند و در مورد کتاب های جوزف کنراد صحبت می کردند،
ناگاساوا کت و شلوار گرانقیمت خاکستری پوشیده بود و تورو یک ژاکت آبی معمولی.
هاتسومی پانزده دقیقه
دیر آمد. به دقت آرایش کرده بود، گوشواره های طلا داشت و لباس پر رنگ زیبایی
پوشیده بود. وقتی تورو از رنگ لباسش تعریف کرد هاتسومی بش گفت که به این رنگ می
گویند: آبی نیمه شب.
هاتسومی گفت: عجب
رستورانی.
- پیرمرد هر موقع میاد
توکیو اینجا غذا می خوره. خودمم یه بار باش اومدم اینجا. البته زیاد علاقمند به
این جاهای پر افاده نیستم
- حالا هر چن وقت یه بار
یه همچین جایی غذا خوردن کسی رو نکشته
هاتسومی رو به تورو
کرد و پرسید: موافقی؟
- آره خب، البته اگه
قرار نباشه پولشو من بدم
- پیرمرد معمولا زنش رو
میاره اینجا، می دونی که، یکی ام توی توکیو داره
- واقعا؟
تورو یک لب از شرابش
خورد و انگار کرد هیچی نشنیده است.
غذا را سفارش دادند و
تا آماده شود ناگاساوا از امتحان وزارت خارجه و شرکت کننده های احمق گفت. بطری
شراب که تمام شد، یک بطری دیگر سفارش دادند و ناگاسوا برای خود ویسکی هم خواست.
بعد هاتسومی شروع کرد در مورد دختری که باش همدانشگاهی بود حرف زدن. در واقع این
بحث مورد علاقه ی او در حضور تورو بود. همیشه سعی داشت یکی از همکلاس ها و
همدانشگاهی ها و دوستانش را با تورو آشنا کند که تورو البته، همیشه از زیر بحث در
می رفت.
- خیلی دختر خوبیه..
خوشگلم هستا. حالا دفعه ی بعد میارمش با خودم، مطمئنم یه کم باش صحبت کنی ازش خوشت
میاد.
- خب وقتت رو تلف می کنی
هاتسومی، من واس بیرون رفتن با دخترای دانشگاه شما خیلی فقیرم.
- هی احمق نشو، این
دختره ساده س خیلی اصن
ناگاساوا گفت: بابا
ناگاساوا، بیخیال، حالا یه بارم ببینش، قرار نیس ترتیبش رو بدی که
هاتسومی با تاکید گفت:
و باید بگم که، این یکی ویرجین هم هس.
ناگاساوا گفت: همون
طور که تو یه روزی بودی
هاتسومی با لبخندی
درخشان گفت: آره، همون طور که من یه
روزی بود. بعد رو کرد به تورو گفت: ولی واقعا، هی بهم نگو توئ فقیری و فلان، این
چیزا اصن ربطی به هم نداره. خب تو هر کلاس چن تا ازین دختر باکلاس چسان فسان ها
هس، اما بقیه واقعا معمولی ان همه. تو سلف دانشگاه غذا می خورن اصن. غذاش فک می
کنی چنده؟ همه ش دویست و پنجاه ین...
تورو حرف هاتسومی را
قطع کرد گفت: هااا، مومنت هاتسومی، مومنت. توی دانشگاه ما سلف سه جور غذا داره.
غذای الف صد و بیست ین، غذای ب صد ین، و غذای سی هشتاد ین. یه موقع کسی غذای الف
را بگیره همه یه طور نفرت باری بش نیگا می کنن، و خیلی ها هستن که زورشون به همون
غذای هشتاد ینی هم نمیرسه و یه مشت نودل آشغال رو می خورن شصت ین. اینه اون
دانشگاهی که من میرم، هنوزم فک می کنی می تونم با یکی از همدانشگاهی های تو دوست
بشم؟
هاتسومی بلند خندید و
گفت: هی اونجا خیلی ارزونه، اصن منم باید بیام همون جا غذا بخودم. ولی تورو، این
دختر خیلی خوبیه، اصن شاید از غذای صر و بیست ینی شمام خوشش بیاد، ها؟
تورو با خنده گفت:
عمرا! توی همین دانشگاه مام کسی اون غذا رو چون دوستش داره نمی خوره، همه می خورن،
چون زورشون به غذای بهتر نمی رسه.
- به هر حال، کتاب رو که
نباس از روی جلدش قضاوت کرد. حالا درسته ما میریم دانشگاه در و دافا، ولی خب توی
همون جام خیلی آدما هستن که راجع به چیزهای جدی هم فک می کنن، همه شون که دنبال یه
دوست پسری که ماشین اسپورت داره نیستن که.
- آره خب، می دونم.
ناگاساوا گفت:
واتانابه دختر خودشو داره، عاشقه پسرکمون. ولی هیچی راجع بهش نمیگه. یه کلام از
دهنش در نمیاد در موردش.
- واقعا؟
تورو گفت: واقعا، ولی
خب معمایی نیس که. فقط شرایط یه طور پیچیده ایه که حرف زدن ازش سخته یه مقدار.
- یعنی مثلا عشق نامشروع
و اینا؟ هی می تونی به من بگی. نه؟ لطفا
تورو جرعه ای شراب
خورد و جوابی نداد.
ناگاساوا که شات سوم
ویسکی را می خورد گفت: می بینی، این رو میگم. دهنش بسته س. این اصن تصمیم بگیره راجع
به یه چیزی حرف نزنه، واقعا نمیزنه. حالا هر چی بشه و هر کی ازش بخواد.
- چه حیف، خب اگه با
دختره خوبی، میشه چهار تایی بریم بیرون یه وقتا
ناگاساوا گفت: آآآره،
بعدش مست کنیم و بعدش دخترا رو عوض کنیم یه خرده
- بسه دیگه، چه طرز حرف
زدنه
- ینی چی که چه طرز حرف
زدنه
- اینی که تو داری میگی
ربطی به موضوع بحث ما نداره، واتانابه همچین آدمی نیس. خیلی محترم و مراقبه. واسه
همینه که می خوام براش دوست دختر پیدا کنم، چون مث تو نیس.
- آره آره، البته که
محترمه. مثلا اون دفعه که دخترا رو با هم عوض کردیم. یادته واتانابه؟
ناگاساوا این را گفت و
باز هم ویسکی سفارش داد.
هاتسومی کارد و چنگالش
را با دقت گذاشت زمین، لبش را با دستمال پاک کرد، زل زد توی چشم تورو و گفت: راس
میگه تورو؟ واقعا همچین کاری کردی؟
تورو ساکت بود، می
دانست ناگاساوا وقتی مست می شود رفتاری تند و زننده زیاد می کند، امشب اما خیلی
زیاده روی می کرد.
هاتسومی گفت: هی بگو،
می خوام بشنوم. به نظر که خیلی جالبه
تورو گفت: خب ما مست
بودیم
- عیبی نداره تورو،
ملامتت نمی کنم، فقط می خوام بشنوم.
- خب ما دو تا داشتیم تو
یه باری توی شیبویا یه چیزی می خوردیم، بعد با دو تا دختری که اونجا بودن یه مقدار
صمیمی شدیم. اونام البته مست بودن، بعدم که باهاشون رفتیم یه هتلی و خب...
خوابیدیم باهاشون. نصفه شب، ناگاساوا در اتاق من رو زد و گفت بیا دخترا رو عوض
کنیم. دیگه من رفتم تو اتاق اون، اون اومد توی اتاق من.
- دخترا همین طور راحت
قبول کردن؟
- خب آره، اونام مست
بودن
ناگاساوا گفت: ولی من
برای انجام همچین کاری یه دلیل خوب داشتم.
- یه دلیل خوب؟
- ببین، دخترا خیلی فرق
داشتن، یکی شون خوشگل بود، اون یکی مث سگ بود. به نظرم ناعادلانه بود. من خوشگله
رو گرفته بودم و اون یکی نصیب واتانابه شده بود. واسه این بود که عوض شون کردیم، مگه
نه واتانابه؟
تورو گفت: آره، فک
کنم. اما با خودش فکر کرد از همان دختر زشت بیشتر خوشش آمده بود. بعد از سکس داشتن
با هم حرف می زدند و تورو حتا داشت از حرف زدن لذت می برد که ناگاسوا آمد و
پیشنهاد داد اتاق ها را عوض کنند، تورو از دختر نظرش را پرسید و او هم مخالفتی
نکرد، شاید هم پیش خودش همین فکر را کرد، که چون آن دیگری قشنگ تر است این کار را
می کنیم.
- خب، کیف هم داشت؟
- عوض کردن دخترا ینی؟
- کل قضیه منظورمه
- نه واقعا، این یه
کاریه که خب فقط انجام میدی، همین. با یه دختری می خوابی. راستش اونقد کیفی هم
نداره.
- خب پس چرا اینکارو می
کنی؟
ناگاساوا گفت: به خاطر
من.
هاتسومی رو کرد به
ناگاساوا و گفت: من دارم از تورو می پرسم. پس چرا همچین کاری رو می کنی؟
- خب.. چون یه موقعا
خب... یه موقعا یه خواهش شدیدی توی تنم هست که با یه ختری بخوابم
- ولی وقتی عاشق یکی
باشی، نمیشه این خواهش رو یه کاریش بکنی؟
- خیلی پیچیده س
هاتسومی آه کشید و بعد
از مشکثی به تورو گفت: می دونی تورو، من نمی دونم چی باعث شده شرایط تو خیلی
پیچیده بشه. ولی یه چیزی که می دونم اینه که این جور کارا، این چیزا، برای تو صحیح
نیست. ینی تو اصن اون جور آدمی نیستی.
نظرت چیه؟
- خب.. خودمم همچین حسی
دارم گاهی
- پس چرا بس نمی کنی؟
- خب، یه موقعا احساس به
گرمای انسانی دارم. نیاز دارم گرمای پوست یه زن رو زیر انگشتام حس کنم، اگر نکنم
خیلی احساس تنهایی می کنم، خیلی زیاد، اونقد که قابل تحمل نیست برام.
ناگاساوا پرید وسط
صحبت هاتسومی و تورو و گفت: ببینید، بذارید من همه چی رو خلاصه کنم. یه دختری هست
که واتانابه خیلی دوسش داره، ولی خب به یه دلایلی نامعمولی فعلا نمی تونن با هم
باشن. این میشه که واتانابه به خودش میگه: سکس خب سکسه. وو نیازش ور با یکی دیگه
ارضا می کنه. چیِ این کار غلطه؟ کاملا هم منطقیه. نمی شه که خودشو تو اتاقش زندانی
کنه و فقط جق بزنه که. می تونه؟
- ولی تورو، اگه تو
واقعا دوسش داری، نباید یه طوری برات ممکن باشه که خودت رو کنترل کنی؟
- شاید خب
ناگاسوا رو کرد به
هاتسومی گفت: می دونی، تو انگار نیاز جنسی یه مرد رو متوجه نمیشی. من الان سه ساله
با توام، و توی این مدت با کلی زن دیگه هم خوابیدم. ولی حتا یه چیزشون یادم نیس.
اسم هاشون رو نمی دونم، صورت شون یادم نیس. با هر کدوم فقط یه بار خوابیدم. خب این
چه عیبی داره؟
- چیزی که من تحملش رو
ندارم این پر رویی توئه. و الا اینکه با زنای دیگه می خوابی یا نه به خودت مربوطه،
من یه بارم شد که به خاطر این خیانت ها بات دعوا و جر و بحث کنم؟
- هی، تو نمی تونی اسم
این کار رو خیانت بذاری. این فقط بازیه. هیشکی هم صدمه نمی بینه
- ولی من صدمه می
بینم... خب ... چرا من برات کافی نیستم؟
- ببین، مساله این نیس
که تو برام کافی نیستی. اون یه سوال دیگه س، یه چیز دیگه س اصن. این اما فقط در
مورد یه عطشی هست که توی منه. اگه بهت صدمه زده، ازت عذر می خوام. ولی باید توجه
کنی، اینجا اصن این سوال نیس که تو برام کافی هستی یا نه. به هر حال، من همچین
مردی ام. این اون چیزیه که من رو من می کنه. کاریش هم نمی تونم بکنم، می فهمی
منظورم رو؟
- حدقل تورو رو نباید
داخل این بازی هات می کردی
- من و تورو خیلی شبیه
هستیم به هم. هیچ کدوم به کسی جز خودمون فکر نمی کنیم. خی البته، من یه کم پر رو
هستم و اون نیست. ولی هیچ کدوم ما نمی تونه به چیزی جز اون چیزی که در راستای
خواسته هامون هس علاقمند بشه. برای همینه که شیوه ی فکر کردن ما طوریه که با همه
فرق داره. اینه که من ازش خوشم میاد. تنها فرق مون اینه که اون هنوز این خاصیت
خودشو کشف نکرده، ولی من کردم. اینه که هی تردید می کنه و آسیب می بینه.
- ولی کدوم آدمیزادیه که
تردید نکنه و آسیب نبینه؟ ینی می خوای بگی تو هیچوقت همچین چیزایی رو حس نکردی؟
- البته که کردم، اما به
خودم یاد دادم که تا حد امکان کم شون کنم، حتا موشهام وقتی بهشون شک بدی، کم رنج
ترین راه فرار رو انتخاب می کنن.
- ولی موشا عاشق نمیشن
ناگاساوا رو به تورو
کرد و گفت: موشها عاشق نمی شوند... چه جمله ای. باید واسه گفتنش موزیک پس زمینه
تدارک ببینیم. یه ارکستر کامل با دو تا چنگ و ...
- مسخره م نکن، دارم جدی
حرف می زنم.
- فعلا که داریم غذا می
خوریم و خیلی زشته به عنوان دو تا آدم متمدن در حضور واتانابه بخوایم حرفای جدی
بزنیم.
تورو گفت: من می تونم
برم.
هاتسومی گفت: نه! لطفا
بمون... با تو خیلی بهتره
ناگاساوا گفت: هنوز
دسر مونده
غذا تمام شد، ظرف ها
جمع شد، دسر را آوردند. ناگاساوا یکراست رفت سراغ سیگار. هاتسومی زل زده بود به
دست هاش و تورو دسرش را خورد. توی سرش فکر می کرد ریکو و نائوکو حالا چه کار می
کنند. نائوکو شاید دراز کشیده بود و کتابی می خواند و ریکو هم داشت آهنگ جنگل
نروژی را روی گیتار می زد. یکهو دلش هوای آن اتاق کوچک را را کرد. از خودش پرسید:
اینجا چه غلطی می کند؟ توی این رستوران، پیش این دو تا.
ناگاساوا گفت: یه
شباهت دیگه ی من و واتانابه اینه که اصن برامون مهم نیس که کسی ما رو درک کنه یا
نه. اینه که ما رو از همه متفاوت می کنه. بقیه همه ی عمرشون به این نگرانی میگذره
که آیا دور و بری هاشون رو می فهمن شون؟ که منظورشون رو درست می گیرن؟ این چیزا
ولی برای ما مهم نیس. خودمون رو جدا کردیم از بقیه.
هاتسومی از تورو
پرسید: راس میگه؟
- عمرا. من اونقدرام قوی
نیستم. به نظرم اصن تحمل اینو ندارم که هیشکی درکم نکنه. منم یه کسایی رو دارم که
دوس دارم منو درک کنن، و من درک شون کنم. اما خب، به جز اون تعداد انگشت شمار،
چندان اهمیت نمیدم. ولی در کل با ناگاسوا موافق نیستم. به اینکه بقیه درکم کنن
اهمیت میدن من.
- هی، اینی که تو میگی
در عمل همونیه که من گفتم. فرقش مث فرق یه صبحونه ی دیرتر از وقت معمول و یه ناهار
زودتر از وقت معموله. همزمان هستن، یه جور غذا می خوری، فقط اسم شون فرق داره.
هاتسومی رو کرد به
ناگاساوا و گفت: ینی برات مهم نیس که من درکت بکنم یا نه؟
- ببین، به نظر نگرفتی
قضیه رو. الف ، ب رو درک می کنه، چون الان وقت درک کردن ب هست، همین. دلیلش این
نیست که ب می خواد درک بشه یا نمی خواد.
- با این حساب، اینکه من
احساس کنم دوس دارم یکی درکم کنه، یکی خب... مث تو، کلن اشتباهه، نه؟
- نه، اشتباه نیست. اکثر
مردم اسم این رو میذارن عشق، اینکه تو فک کنی دوس داری من درکت کنم. مساله اینه
که، سیستم زندگی من با بقیه فرق داره، خیلی فرق داره.
- پس ینی داری میگی که
عاشق من نیستی، نه؟
- خب، سیستم من و تو ...
- هی، تو و سیستم لعنتیت
برین به به درک
ناگاساوا دکمه ای روی
میز را فشار داد و گارسون ظاهر شد، بهش کارت اعتباریش را داد و به تورو گفت: معذرت
می خوام واتانابه. من حالا با هاتسومی میرم خونه، تو بر میگردی خوابگاه، نه؟
- عذرخواهی لازم نیس.
غذا خیلی خوب بود.
صورتحساب که پرداخت شد
سه تایی رفتند توی خیابان و ناگاساوا داشت تاکسی می گرفت که هاتسومی گفت: از مام
ممنونم، ولی امشب دوس ندارم وقت بیشتری رو با تو بگذرونم. لازم نیس همرام بیای تا
خونه.
- خب باشه.
- می خوام تورو من رو
ببره تا خونه.
- خب باشه. ولی بهت
گفتم، در عمل تورو هم شبیه منه. ممکنه پسر خوب و متینی باشه، اما توی اعماق قلبش،
نمی تونه عاشق کسی باشه.
هاتسومی سوار تاکسی شد
و تورو پیش از سوار شدن به ناگاسوا گفت: نگران نباش، می رسونمش خونه. ناگاساوا
گفت: بازم معذرت از این همه دردسر. تورو اما توی چشم هاش می دید که هم حالا دارد
به چیزهای دیگری فکر می کند.
توی تاکسی، تورو از
هاتسومی پرسید: کجا بریم؟
هاتسومی گفت: می خوام
بریم یه جایی، یه چیزی بخوریم.
تورو گفت: هوم، باشه.
و به راننده گفت: شیبویا
هاتسومی چشم هاش را
بست و توی صندلی تاکسی فرو رفت. نور چراغ ماشین های عبوری روی گوشواره های طلاش
برق می زد و لباس آبیش انگار ساخته شده بود که در تاریکروشنای توی تاکسی حل شود.
تورو که به هاتسومی نگاه می کرد می فهمید چرا ناگاساوا او را به عنوان همراه
مخصوصش انتخاب کرده است. زن های قشنگ تر از هاتسومی زیاد بودند و ناگاساوا می
توانست هر کدام را که بخواهد تصاحب کند، ولی هاتسومی چیزی داشت که توی قلب
ناگاساوا نفوذ می کرد. چیزی که توی اثری از اجبار نبود. تورو همین طور هاتسومی را
نگاه می کرد، داشت سعی می کرد بفهمد این قلیان احساساتِ تئی قلبش دلیلش چیست.
سال ها بعد، تورو نامه ای از بن
برای تورو رسید، نامه از ناگاساوا بود: "مرگ هاتسومی، چیزی را توی من تمام
کرد. درد و رنجش تحمل ناپذیر است. حتا برای من."
هاتسومی دو سال بعد از رفتن ناگاساوا ازدواج کرد و دو سال بعد از ازواجش رگ دست هاش را برید و مرد. نامهی قاصد مرگ هاتسومی، آخرین تماس تورو و ناگاساوا بود.
هاتسومی و تورو با هم
به بار کوچکی رفتند و در سکوت نوشیدند. از دور که نگاه می کردی شبیه یک زوج بودند
که سال ها از ازدواج شان گذشته و حرف نویی برای گفتن به هم ندارند. کم کم بار کوچک
داشت از آدم پر می شد که تورو و هاتسومی رفتند بیرون و کمی توی هوایی که سردتر شده
بود بدون هیچ مقصدی قدم زدند. تورو همان طور که کنار هاتسومی راه می رفت، یاد
پیاده روی هاش با نائوکو افتاده بود که هاتسومی گفت: این دور و بر جایی رو
نمیشناسی بریم چن دست بیلیارد بازی کنیم؟
- بیلیارد؟ تو بیلیارد
بازی می کنی؟
- البته، خیلی هم بازیم
خوبه. تو چی؟
- منم دوس دارم، اما
اونقدی خوب نیستم
- عالیه، پس بزن بریم.
تورو و هاتسومی یک
سالن بیلیارد همان حوالی در انتهای خیابانی پیدا کردند و دو تایی رفتند تو،
هاتسومی با آن لباس شیک و تورو با بلوز آبی معمولیش. جای کوچکی بود که هیچ به لباس
و سر و وضع هاتسومی نمی آمد، دخترک اما انگار هیچ در بند این چیزها نبود. چوب را
برداشت و بازی شروع شد.
دو دست بازی کردند و
تورو می دید هاتسومی به همان خوبی ست که ادعا کرده بود. البته دست باندپیچی شده ی
تورو هم توی باخت هاش بی تاثیر نبود، با این حال با تحسین به هاتسومی گفت: حرف
نداری آ. هاتسومی گفت: ینی می خوای بگی شکل و ظاهرم گولت زده بود؟ فک نمی کردی اصن
بلد باشم؟ و این را با لبخندی گفت. تورو گفت: از کجا یاد گرفتی؟ هاتسومی گفت: از
پدربزرگم. بابای بابام. یه بازیکن قدیمی. تو خونه شون یه میز بیلیارد داشتن، همیشه
اونجا بازی می کردم. خیلی دوسش داشتم، بابازرگم رو ها. گرچه، حالا مرده.
هاتسومی توی چهار دست
سه تا را برده و یکی را باخته بود. توی دست چهارم تورو یک ضربه ی آسان را از دست
داد. هاتسومی بش گفت: به خاطر بانداژه. تورو گفت: نه! به خاطر اینه که خیلی وقته
بازی نکردم. دقیقا دو سال و پنج ماهه بازی نکردم.
- چطوری انقد دقیق
یادته؟
- اون شبی که آخرین بار
با رفیقم بازی کردم، همون شب، رفیقم مرد.
- این شد که سالن
بیلیارد رو ول کردی؟
- نه خب، اما دیگه فرصت
بازی پیش نیومد.
- دوستت چطوری مرد؟
- تصادف کرد.
تورو زل زده بود به
هاتسومیِ در حال بازی. حرکات ظریف انگشتان کشیده اش، انعکاس گاه به گاه نور روی
گوشواره های طلاییش، حرکت رقص طور موهاش وقتی کنار میز حرکت می کرد، و آن جور راه
رفتن موزون و خرامانش، گوشه ی آن سالن بیلیارد را تبدیل کرده بود به صحنه ی یکی از
مهمانی های اشرافی. تورو تا آن شب هرگز با هاتسومی تنها نبود، و حالا داشت ازین
باش تنها بودن لذت می برد. احساس می کرد در حال نظاره ی یک مرتبه ی بالاتری از
زندگی ست. دور سوم بازی که تمام شد و تورو باز هم باخت، زخم دستش شروع کرد به زق
زق و بازی را تمام کردند.
- معذرت می خوام، نباید
اصن پیشنهادش رو می دادم.
- ردیفه بابا، زخم شمشیر
نبود که، کلی هم کیف کردم
وقتی داشتند سالن بازی
کوچک را ترک می کردند، زن لاغراندام صاحب سالن رو به هاتسومی گفت: حرکاتت ظریفه
خواهر! هاتسومی لبخند زیبایی تحویلش داد و صورتحساب را پرداخت کرد. وقتی از سالن
رفتند بیرون از تورو پرسید:
- درد می کنه؟
- نه اونقد
- فک می کنی باز شده؟
- فک نکنم، مشکلی نیس
یحتمل
- هی! باید همرام بیام
خونه ی من که بانداژش رو برات عوض کنم. هم بتادین دارم هم باند، همه چی هست. نزدیک
هم هس، همین بغله
تورو سعی کرد بگوید
چیز مهمی نیست و لازم نیست زیاد جدیش بگیرند، اما هاتسومی بسیار مصر بود و با
لبخند بازیگوشی گفت:
- شایدم دوس نداری تنها
بیای خونه ی من، ها؟ دوس داری هر چه زودتر برگردی اتاقت. هممممم! همینه!
- عمرا!
- خب پس، بازی در نیار،
دو قدم راهه
آپارتمان هاتسومی در
فاصله ی پانزده دقیقه راه رفتن از شیبویا به سمت ابیسو بود. ساختمانی زیبا، با
لابی مجلل و آسانسور. هاتسومی تورو را نشاند پشت میز آشپزخانه و رفت که لباس عوض
کند. بعد از چند دقیقه با یک بلوز کلاه دار پرینستون و بدون گوشواره برگشت. میز
کمک های اولیه را گذاشت روی میز، بانداژ قدیمی را باز کرد، زخم را بررسی کرد، با
بتادین شست، تمیز کرد و بانداژ نو را بست. حرکاتش همه با مهارت. تورو پرسید:
- چطوریه که تو توی این
همه چیز مختلف انقد خوبی؟
- خب، برای خیریه توی یه
بیمارستانی کار می کردم یه مدت، پرستار بازی دیگه. اونجا یاد گرفتم.
بعد از اتمام بانداژ،
هاتسومی دو تا قوطی آبجو از یخچال آورد و نصف مال خودش را خورد و تورو تمام آبجوی
خودش و نصفه ی هاتسومی را نوشید. بعد هاتسومی عکس دخترهای همکلاسش را به تورو نشان
داد، حق با او بود، اکثرا خوشگل بودند.
- هر موقع حس کردی دوس
دختر می خوای مستقیم بیا پیش خودم، سه سوت ردیفش می کنم.
- بله خانوم.
- بسیار خب تورو، راستشو
بم بگو. فک می کنی من یه دونه از پیرزنای دلاله و جوشکارم، نه؟
- خب.. یه طورایی
هاتسومی لبخند زد،
وقتی لبخد می زد زیباتر می شد.
- خب، حالا یه چیز دیگه
رو بم بگو. در مورد ناگاساوا و من چه فکر می کنی؟
- منظورت چیه که در
موردتون چه فکری می کنم؟
- در مورد اینکه من
الان، ازین به بعد باید چیکار کنم؟
- اینکه نظر من چیه،
اهمیتی نداره. شما کار خودتون رو می کنید
- اون به کنار، می خوام
نظرت رو بدونم
- خب، من اگه جای تو
بودم، ترکش می کردم. یکی رو پیدا می کردم که نرمال به زندگی نگاه کنه و باهاش
خوشبحت می شدم. به نظرم هیچ راهی نیس که تو با این پسر بتونی خوشبخت یا حتا خوشحال
باشی. مدل زندگیش این طوره، به ذهنشم نمی رسه بخواد خودش رو خوشحال کنه، یا تو رو
خوشحال کنه. باش موندن تنها نتیجه ش اعصاب خردی بیشتره. از من بپرسی، همین که سه
سال باهاش موندی خودش یه معجزه س. البته، من خودم ازش خیلی خوشم میاد. کلی ویژگی
تحسین برانگیز داره. قدرت ها و توانایی هایی داره که من هرگز تو خوابم نمی بینم
داشته باشم شون. ولی به هر حال، دیدش به زندگی اصن نرمال نیست. یه موقعا که باش
درین موارد حرف می زنم احساس می کنم افتادم توی یه دایره و هی دور خودم می چرخم.
ینی می دونی، همون فرآیندی که اون رو بالا و بالاتر می بره، من رو فقط دور خودم می
چرخونه. یهو احساس می کنم خالی ام. خلاصه که، سیستم من و اون کلن فرق داره. می
بینی چی میگم؟
هاتسومی در حالی یک
آبجوی دیگر از یخچال می آورد گفت: آره.
- بعدم، همین که بره توی
وزارت خارجه و یه سال کارآموزیش تموم شه میره خارج، اون وقت تو می خوای چیکار کنی؟
منتظرش بمونی؟ به نظر میاد اون هیچ علاقه ای به ازدواج نداره
- اینم می دونم
- خب دیگه، به قول فامیل
دور، من دیگه حرفی ندارم!
- بله خب
تورو شروع کرد آبجو را
آرام آرام توی لیوانش ریختن و گفت:
- می دونی، وقتی داشتیم
بازی می کردیم، یهو یه چیزی اومد تو سرم. من تک فرزند بودم، اما توی تموم این مدت
هیچ وقت آرزوی داشتن خواهر یا برادر نداشتم. از تنها بودنم راضی بودم. ولی یهو وسط
بازی، دیدم چقد دوس داشتم یه خواهر بزرگتر مث تو داشتم. خیلی شیک، با اون لباس آبی
نیمه شب و گوشواره های طلا و حرفه ای توی بیلیارد.
هاتسومی لبخند شادی زد
و گفت:
- این، قشنگ ترین چیزیه
که یه نفر توی یه سال اخیر بهم گفته... واقعا
- تنها چیزی که ازت می
خوام ... اینه که خوشحال باشی.. گرچه احمقانه به نظر میاد.. تو یه طور آدمی هستی
که با هر کسی می تونی خوشحال و خوشبخت باشی. ولی خب چرا ناگاساوا از میون این همه
آدم؟
- اینطور چیزا یهو اتفاق
می افتن. و خب احتمالا کار خاصی هم در موردشون از دستت بر نمیاد. و خب، در مورد من
که حتما همین طوره. البته الان بری به ناگاساوا بگی میگه این از شخصیت تو میاد و
فلان
- حتما همین رو میگه
- ولی تورو، من زرنگ
ترین دختر دنیا نیستم، در واقع... اصن توی دسته ی احمق هام، قدیمی ها. نمی تونم
بشینم به سیستم و مسئولیت و این چیزا فک کنم مث ناگاساوا، تموم چیزی که می خوام
اینه که عروسی کنم، یه مردی داشته باشم که از بغل کردنم لذت ببره، هر شب و هر شب.
و با هم بچه بسازیم. همین برای من همه چیزه، همه ی چیزی که از زندگی می خوام.
- و چیزی که ناگاسوا از
زندگیش می خواد هیچ ربطی نداره به این
- آدما ولی عوض میشن، فک
نمی کنی؟
- ینی مثلا با واقعیت
روبرو میشن و سرشون به سنگ می خوره و عوض میشن؟
- البته. و خب اگه در
مورد ناگاساوا این خیلی هم طول بکشه، احساسات من بهش عوض نمی شن.
- شاید، اما اگه اون یه
آدم معمولی بود. ولی اون فرق داره، اراده ی آهنی داره. محکم تر ازونی که بتونی
تصورش رو بکنی. و همه ی هدفش قوی تر و قوی تر شدنه. از یه همچین آدمی چه انتظاری
داری؟
- ولی از دست من جز صبر
کردن چه کاری بر میاد..
- ینی انقد دوسش داری؟
هاتسومی بدون لحظه ای
تردید گفت: دارم، انقد دوسش دارم
- لاقربتا! حتمن حس
معرکه ایه که یکی رو این همه دوس داشته باشی
- می بینی که، دختر احمق
و قدیمی ام.. ولش کن، یه آبجوی دیگه؟
- ممنون، باید برم دیگه.
ممنون از بانداژ و آبجو
تورو که داشت کفش هاش
را می پوشید تلفن زنگ زد، هاتسومی یه نگاه به تورو کرد، یکی به تلفن، تورو از جاش
بلند شد و گفت خداحافظ. پیش از رفتن، از لای در، هاتسومی را دید که تلفن را
برداشت. و این آخرین باری بود که هاتسومی را می دید.
تورو که با خوابگاه
رسید، ساعت یازده و نیم بود. یکراست رفت اتاق ناگاساوا، ده باری در زده بود و
جوابی نیامده بود که تازه یادش آمد فردا یکشنبه است و ناگاساوا این شب ها را توی
خوابگاه نیست. تورو برگشت به اتاقش، لباس هاش را در آورد و پیژامه پوشید و دندان
هاش را مسواک زد. توی تختش نشسته بود که یادش آمد فردا یک شنبه است. یک شنبه ها
یکی یکی می آمدند و دو تا دیگر که می گذشت تورو بیست ساله میشد. نگاهی به تقویمش
انداخت و غم دنیا ریخت توی دلش.
صبح یکشنبه، تورو با
یک فنجان بزرگ قهوه پشت میزش نشسته بود، به آهنگ های قدیمی مایلز دیویس گوش می داد
و نامه ی هفتگیش را برای نائوکو می نوشت. بیرون پنجره باران نرمی می بارید و اتاق
تورو مث آکواریومی سرد بود. بوی نفتالین از پلووری که تازه از گنجه در آورده بود
همه جا پیچیده بود. نامه ی تورو بلند بالا بود و هر جا که دست راست زخمیش از نوشتن
خسته می شد، قلم را زمین می گذاشت و از پنجره بیرون را نگاه می کرد.
برای نائوکو از بریدن
دست راستش نوشت، بعد هه از ناگاساوا و هاتسومی گفت. از غذای رستوران نوشت. فکر کرد
آیا باید در مورد فکر کیزوکی که آمده بود سراغش هم بنویسد یا نه. احساس می کرد این
موضوعی ست که باید راجع بهش بنویسد:
هنوز هم آن ضربه ی آخر
کیزوکی در آن روز یادم می آید، روزی که مرد. ضربه ی سختی بود که به نظرم نمی آمد
بتواند بزند. اما به نظر شانس باهاش یار بود. ضربه دقیق بود و عالی. آنقدر ضربه ی
زیبایی بود که هنوز هم تصویرش واضح و شفاف توی نظرم است. برای تقریبا دو سال و نیم
بعد از آن ضربه، من دستم به چوب بیلیارد نخورده بود.
آن شب، با هاتسومی
بازی کردم. تا وقتی دور اول بازی تمام نشده بود هیچ یاد کیزوکی سراغم نمیاده بود و
ازین موضوع خیلی تعجب کردم. به نظرم می آمد، همین که شروع کنم به بازی بیلیارد،
اولین چیزی که توی سرم بیاید کیزوکی ست. همیشه، تا آخر عمر. ولی تا آخر دور اول بازی
که یک قوطی پپسی از ماشین اتومات گرفتم، هیچ یادش توی خاطرم نیامد. ماشین پپسی بود
که به یادم آوردش. توی سالنی که بازی می کردیم هم یک همچون ماشینی بود و ما معمولا
ازش نوشابه می گرفتیم.
از اینکه کیزوکی همان
اول توی خاطرم نیامده بود عذاب وجدان داشتم. احساس گناه می کردم. انگار که فراموشش
کرده باشم، کنارش گذاشته باشم. وقتی به اتاقم برگشتم اما، این طور به قضیه نگاه
کردم: دو سال و نیم از آن اتفاق گذشته. کیزوکی اما همچنان هفده ساله است. این اصلن
به این معنی نیست که خاطره ی او کمرنگ شده یا فراموش شده، همه ی چیزهای مربوط بهش
همچنان توی سینه م هست، وسط قلبم، روشن و شفاف. برخی حتا روشن تر و شفاف تر از
وقتی که زنده بود. ولی چیزی که می خواهم بگویم این است: من به زودی بیست ساله می
شوم. آن شانزده و هفده سالگی که من و کیزوکی با هم گذرانده بودیم حالا گذشته و هر
چقدر هم گریه کنیم بر نمی گردد. بهتر از این نمی توانم توضیح بدهم. ولی فکر می کنم
تو می توانی درک کنی چه می خواهم بگویم، که تو می توانی احساسم را درک کنی. در
واقع، در تمام دنیا، احتمالا تو تنها کسی هستی که می توانی درک کنی.
این روزها بیشتر از
همیشه به تو فکر می کنم. امروز بارانی است. یکشنبه های بارانی اوضاع برام سخت تر
می شود. وقتی باران می بارد، نمی توانم لباس هام را بشویم، در نتیجه اتو کردن هم
تعطیل می شود. برای پیاده روی هم نمی توانم بروم بیرون. همه ی کاری که می توانم
بکنم دوباره و دوباره و دوباره گوش دادن به Kind of Blue ست و نگاه کردن به
باران. قبلا هم بهت گفته بودم، یکشنبه ها خودم را کوک نمی کنم. برای همین است که
این نامه انقدر طولااااانی شده. بهتر است بس کنم. می روم برای ناهار.
خدا نگهدار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر