چرا کلاغ ها سیاه هستند
یه مترسکی بود، خیلی تنها، خیلی کاهی، خیلی غمگین، حتا یک عدد دوست نداشت محض نمونه. یه نصفه دوست حتا، شوما بگو یه ربع. وسط یه مزرعه گندم یه عمری بود یه لنگه پا واستاده بود. به دوردستها خیره می شد...
هی هر روز این کلاغ ملاغا رو میدید که پرواز میکنن، اما یکیشونم بش نزدیک نمیشد. مترسکه نمیفمید چرا!! یه روز حتا مشت کرد یه خوشه گندم گرفت دستش، دستشو برد بالا، واس کلاغا!! که یعنی بیه بیه!! بخورین خب!! گرچه توی کلاسای چگونه یک مترسک موفق باشیم، بش گفته بودن این جزو گناهان کبیرهس، ولی کرده بود اینکارو علیرغم این موضوع. بازم اما هیچ کلاغی به بیس متریشم نزدیک نشد...
مترسکه همین طور تنها و غمگین نشسته بود، اشکم حتا نمی تونیست بریزه، از بس این کاههایی که اونو ازش ساخته بودن خشک بودن، یه قطره آب توشون نبود، همه بغض بود، بغض خشک...
تا اینکه یه شب که همچنان واستاده بود وسط مزرعه، یه کلاغ یوهو از آسمون افتاد جلو پاش. کلاغه کور بود، غذا گیرش نمیاومد، از گشنگی ضعف کرده بود، غش کرده بود. مترسکه کلاغ رو بلند کرد، بش گندم داد، مراقبش بود تا کلاغه سالم شد دوباره...
کلاغه که سالم شد، پرسید: کدوم مهربونی بود که منو نجات داد!! مترسک گفت: من!! کلاغه گفت: تو کی هستی؟!! مترسکه گفت: مترسک!! کلاغه گفت: اِاِاِ، ولم کم منو برم!! به ما توی کلاسای چگونه یک کلاغ موفق باشیم گفتن مترسکا خیلی هیولان، دشمن کلاغان، اصن واویلان، ول کن منو برم هیولا، بعدم یه دو تا نوک زد تو چش و چال مترسکه و بال زد و رفت...
مترسکه دیگه به اونجاش رسیده بود، یعنی دقیقا به بالای کلاه حصیری سوراخش. هیچکی دوسش نداشت، هیچکی اصن طرفش نمیاومد. یه نگاهی به آسیابای بادی که گندما رو آرد میکردن انداخت و گفت: یا الان یا هیچوقت!! باس شغلمو عوض کنم!! مترسکا هیولان! واویلان! دشمن کلاغان!! آسیابا اما نون میدن دست مردم، همه دوسشون دارن. منم می خوام همه دوسم داشته باشن.
این شد که مترسکه تصمیم گرفت بشه آسیابان، اما چون خیلی مودب بود، گفت بهتره برم اول به رییسم بگم و بعد برم! بالاخره چن سالی کار کردیم اینجا، یهو بذاریم بریم دور از ادبه. این شد که راه افتاد سمت خونه مزرعهدار، اونم ساعت سه نصفهشب. البته اینو حمل به بیادبیش نکنینا، مترسکا اصن زمان و ساعت رو نمیفهمن. نه که همیشه تنهان، اصن واسهشون مهم نیس که الان صبحه، شبه، ظهره. اینجوریان...
خولاصه، رفت پیش صاب مزرعه و بیدارش کرد و گفت که چه تصمیمی گرفته!! صاب مزرعه اصن خوف کرده بود، بضی نسخهها میگن حتا کُپ کرده بود. خولاصه که خیلی ترسید. با چشای وغزده یا وقزده به مترسک نگاه کرد تا اینکه مترسکه رفت تو آسیاب. بعدش صاب مزرعه دویید رفت پیش بچه محلاش و قضیه رو گفت، همه متفقالقول گفتن شیطان توی مترسکه حلول کرده! مترسک مگه حرف میزنه؟! مترسک مگه فکر میکنه؟! مترسک مگه تصمیم میگیره؟! مترسک مگه انتخاب میکنه؟!
خولاصه! تصمیم برین شد که برن و مترسک رو بسوزونن، اما خب کسی جرات نداشت نزدیکش بشه! شیطون توش حلول کرده بود ناسلامتی، انسانِ اشرف مخلوقات باس از شیطون دوری کنه، سنگ بزنه بهش هی. نفرینش کنه. پس تصمیم گرفتن کل آسیاب رو بسوزونن. دسته جمعی مشعل به دست راه افتادن سمت آسیاب...
هیچی دیگه، انسانایِاشرفِمخلوقات مشعل بهدست رفتن سمت آسیاب و همه جا رو به آتیش کشیدن. مترسکم که اون تو گیر افتاده بود هی جیغ و ویغ میکرد، اما پاسخی نمی شنید اِلا خندههای انسانایِاشرفِمخلوقات رو. وسط این جیغ و ویغای و خندهها، اون کلاغ کوره که مترسک نجاتش داده بود صدای مترسک رو شنید و شناخت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر