کل نماهای صفحه

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

1606


سرزمین سرخپوست‌ها

شرمن الکسی


بازگویی آزاد و مختصر...




اسمیت لومن توی میسولای مونتانا از هواپیما پیاده شد. محوطه شرجی بین هواپیما تا هوای تهویه مطبوع شده‌ی ترمینال رو طی کرد، در حالی که به خاطر ملاقات اون زن حسابی هیجان زده بود: کارلوتا، یه زن ناواجو که توی منطقه اختصاصی فلت‌هِد زندگی می‌کرد. توی تمام مدت پرواز از سیاتل داشت توی کله‌ش به این فکر می‌کرد که اولین جمله ای که بهش میگه باید چی باشه! آخرش به این نتیجه رسید که از همه بهتر اینه که بگه: ممنون ازت، به خاطر دعوت. هی این چار تا کلمه رو توی کله‌ش مرور می‌کرد. ممنون ازت به خاطر دعوت! هی هم خودش رو سرزنش می کرد که چرا این چار تا کلمه‌ رو به زبون ناواجو یاد نگرفته.

لومن خودش هم سرخپوست بود، دورگه در واقع. مادرش سفید بود و پدرش یه سرخپوست کاردلین. لومن البته زیاد متمایل به طرف سرخپوستیش نبود، حتا زبون قبیله خودش رو هم بلد نبود صحبت کنه. علیرغم سعی و تلاش پدرش برای نزدیک کردن اون به عموها و عمه‌هاش، توی سیاتل بزرگ شده بود و توی همه‌ی عمرش فقط شیش بار کاردلین رو دیده بود.

به نظرش منطقه اختصاصی کاردلین به منطقه کوهستانی و خیس بود که به خاطر آرامش و سکوت همیشگیش توریست‌های سفیدِ‌ دوربین‌ به دست موقع بازدیدشون ازونجا، و سر راهشون به بقیه مناطق اختصاصی سرخپوستا، کلی جادو و و چیزای روحانی توش کشف می‌کردن. عکس می‌گرفتن و قصه می‌نوشتن، تا برسن به منطقه بعدی. البته این آرامش و جادو تا وقتی بود که یه کسی توی صورت اون یکی اسلحه نکشیده و یه تیر توی مخش خالی نکرده، ازون جا به بعد بود که آتیش شعله‌ور می‌شد. یه مشت فرار می‌کردن توی کوه‌های روحانی و جادویی، یه مشت دیگه هم برای انتقام دنبالشون. اینجا بود که سفیدپوستا دوباره وارد عمل می‌شدن، خبرها و تیترها رو تهیه می‌کردن و روزنامه‌ها رو می‌فروختن، تا دستگیری و حکم دادن و روونه‌ی زندون کردن چند نفر و بازگشت دوباره آرامش جادویی و روحانی به منطقه.

همون طور که داشت توی فرودگاه میسولا راه می‌رفت چشماش دنبال قیافه کارلوتا می‌گشت، بیشتر مردمی منتظر توی فرودگاه مردای سفید با کلاه‌های کابویی بودن. بین اون همه البته یه پیرمرد سرخپوست هم بود که بالای سرش یه رمان با جلد گالینگور نگه داشته بود.

لومن مغرورانه و بلند گفت: هی! اون کتاب رو من نوشتما!!! پیرمرد سرخپوست گفت: هِه! پس تو خودشی!! نویسنده مرموز!! لومن گفت: آره! و شما؟! پیرمرد گفت:‌ من ریموند هستم! رییس کارلوتا!! لومن گفت: سلام رِی!! پس خود کارلوتا کجاس؟! پیرمرد گفت: اسمم ریمونده، نه رِی! کارلوتا هم رفته!!

رفته؟!
آره رفته...

لومن با خودش فک کرد شاید کلمه رفته توی ایالت مونتانا کلن یه معنی دیگه داره! بالاخره زیر آسمون خدا، رفته می تونه خیلی معنیا داشته باشه! مثلن شاید یعنی رفته نهار بخوره، یا شاید یعنی ماشینش توی راه خراب شده! یا حتا شاید یعنی پاش شیکسته! الانم توی بیمارستان کلی مسکن خورده که وقتی مردی که توی دنیا از همه چی بیشتر دوسش داره از راه رسید، جلوش خوب به نظر بیاد!

لومن پرسید: دقیقا کجا رفته؟!

پیرمرد گفت: کارلوتا دیروز عروسی کرد، امروز صبح قبل از طلوع آفتاب با چاک بیدار شدن و راه افتادن سمت فلگ‌اِستف.

لومن گفت: فلگ‌استف؟! و همین‌طورم داشت توی ذهنش مرور می‌کرد آخرین بار کی با کارلوتا صحبت کرده بود؟! سه روز پیش! دقیقا سه روز پیش بود که باهاش ساعت و تاریخ رسیدنش رو چک کرده بود و کارلوتا گفته بود همه چی آماده‌س!!

لومن گفت: آریزونا؟!

پیرمرد گفت: آره! این همون‌جاییه که کارلوتا و چاک بزرگ شدن!!

- چاک کیه؟!

- ملومه دیگه! شوهرش!!

لومن به یه نوشیدنی احتیاج داشت!! ده سال می‌شد که لب به الکل نزده بود، الانم دلش فقط یه نوشابه می‌خواست.الکل دار نه، فقط یه نوشابه، سودا.

- رِی !!! میشه یه لحظه این صحبتا رو ولشون کنیم و بریم یه نوشیدنی پیدا کنیم؟!

- کارلوتا شیش سال بود که لب به الکل نزده بود.

- می دونم! اصن این یکی از دلایلیه که من اینجام

- می دونم! بهم گفته بود تو زیاد نوشابه می‌خوری، در واقع جای الکل معتاد به نوشابه‌ای!!

لومن دور و برشو نیگا کرد و یه ساندویچی پیدا کرد. مستقیم رفت تو و یه لیوان بزرگ نوشابه سفارش داد و توی سه قلوپ تمومش کرد و یه لیوان دیگه سفارش داد. وقتی روی کتاب‌هاش کار می کرد، می شد که ساعتی شیش‌تا قوطی نوشابه بخوره!! وقتی کافئین خونش می‌رفت بالا، می‌تونست بشینه پشت کامپیوتر و انگشت‌هاش رو روی کیبور تکون بده، بنویسه و بنویسه، فصل بعد از فصل، تا وقتی که سندرومِ تونلِ کارپ مچِ دستش رو از کار بندازه.


- خب لطفا حالا بهم بگو ریموند، چن وقت بود که کارلوتا تصمیم به ازدواج گرفته بود؟!

- خدای من!!! اون اصن برنامه‌ای نداشت!! چن روز پیش چاک سر و کله‌ش پیدا شد! اونا از قدیم هم‌دیگه رو میشناختن!! مهر و علاقه‌ای هم انگار بوده از قبل!! می دونی! چاک یازده سال بود لب به الکل نزده بود.

- یه سال بیشتر از من!!

- آره خب! اما فک نکنم کارلوتا به این دلیل با اون عروسی کرد!!

- منم فک نمی کنم!!

- خب خب! کارَمو کردم! بهتره برم دیگه! باید نوه‌م رو از مدرسه بردارم!

- رِی ...

- ریمونده! ریموند!!!

- تو یه آدم پیری، درسته؟

- از بعضی آ پیرترم، از بعضی‌هام نه...

- پیرترها جواب همه‌چی رو می دونن، نه؟

- من فقط جواب یکی دو تا چیزو می‌دونم....

- پس، شاید، فقط شاید، تو الان بتونی به من بگی باید چیکار کنم؟!

پیرمرد لباش رو یه لحظه جمع کرد و گفت: خب! می‌تونی کتاب منو امضا کنی!!

لومن کتاب رو از دست پیرمرد گرفت و براش امضا کرد، البته با امضا اصلیش، نه اون امضای پر نقش و نگاری که سال‌ها براش تمرین کرده بود. برای پیرمرد امضا کرد: آرامش...

- تو خیلی نویسنده خوبی هستی، باس ادامه بدی...

لومن گفت: سعی می‌کنم!! همین‌طور که داشت رفتن پیرمرد سرخپوست رو نیگاه می کرد زد زیر خنده!! اول خنده‌های ریزریز و آروم آروم، بعدش قهقهه‌های بلند، انقدر خندید که اشک از چشاش سرازیر شد و دل و رودش داشت می‌اومد تو دهنش!! همین طور که می خندید می خورد به در و دیوار!! حتا وقتی یه نفر از حراست فرودگاه اومدن و از محوطه ترمینال انداختنش بیرون داشت می خندید. حتا وقتی حدود سه مایل توی شهر راه رفته بود خنده‌ش متوقف نشد، تا اینکه دید توی یه کیوسک تلفن روبروی یکی ازین فروشگاه‌های سِوِن-ایلِوِن واستاده!! یهو به خودش مسلط شد و گفت:‌لعنتی!!! با خودش فک کرد:‌ خب! به کسی باید زنگ بزنم؟!

لومن بعدش یه کم دیگه‌م خندید و با خودش فک کرد: اگه بخواد یه روز تموم این اتفاقا رو بنویسه چه جوری باس بنویسه! قطعا اسم‌ها رو عوض می‌کرد، ترتیب‌های زمانی رو هم. همین‌طور یه مشت شخصیت جدید اضافه می‌کرد و دلایل و وقایع رو شسته رُفته‌تر می نوشت، جوری که مخاطب عام باش ارتباط برقرار کنه! خب! سفیدا و سرخپوستا به جوک‌های مشابهی می‌خندن، اما به دلایل مختلف. شاید لومن خودش رو توی قصه‌ش شبیه یه دونه ازین سرخپوستای یقه آهارزده تصویر کنه که یه شغل آبرومند با درآمد کافی داره، با یه زنِ وفادار و کدبانو، ولی حالا توی هواپیما راهیِ دیدن یه زن دیوونه‌ی سفیده. و خب چون همیشه داستانای پلیسی-کارآگاهی می‌نویسه، باید یه جسدم یه جای قصه فرو کنه!! ولی جسد چه کسی؟! آلت قتاله چی باشه؟! هفتیر؟! سم؟! کارد؟!

همین طور که بیرون  فروشگاه توی باجه تلفن واستاده بود فک می کرد با خودش که یهو برگشت رو به تلفن و گفت:‌ چاک؟! چاک دیگه کدوم خریه آخه!!! تلفن جوابی براش نداشت!!

آخرین کتاب لومن: باران سرخ، تا حالا صد و بیست و پنج هزار نسخه‌ی گالینگور فروش داشت! خب! بدک نبود! حدقل کافی بود که چن هفته‌‌ای با لیست کتابای پرفروش نیویورک تایمز لاس بزنه! قبل از اونکه به قلمرو پادشاهی فروش با شصت درصد تخفیف وارد بشه!! به هر حال همین قدر فروش برای اینکه حسابای بانکیش رو پر کنن کفایت می کرد. لومن محتویات جیبش رو بررسی کرد: دویست دلار پول نقد، سه تا کارت اعتباری و یه گواهینامه رانندگی معتبر!! خب! همه چیز برای کرایه یه ماشین و برگشتن به سیاتل آماده بود!! شک داشت بعد از اون اتفاق بازم توی فرودگاه راهش میدن یا نه؟! توی زندگیش همیشه سعی کرده بود ازون سرخپوستایی که از همه‌جا میندازنشون بیرون نباشه!! حتا واس همین دلیل می‌رفت و گلف بازی می‌کرد! فک کنم! یه سرخپوست که گلف بازی کنه!!!

لومن کتاب راهنمای تلفن رو باز کرد و رفت سراغ قسمت کتاب‌فروشیا، دوس داشت یه دونه ازون کتاب دَس‌دُوم فروشیای بزرگ پیدا کنه، مثلن ازونا که توی یه کلیسا کتابای دس دوم میفروختن!! اون وقت می تونست یه کتاب خوب بگیره و با یه فنجون قهوه دبش یا حتا یه لیوان بزرگ آب توی یه کاناپه فرو بره و کتاب بخونه!! بین تموم کتابفروشیا یکی توجهش رو جلب کرد: کتاب و نان!!! جالب بود!! صفحه مربوط به کتابفروشی رو از کتاب راهنمای تلفن کند و رفت توی فروشگاه سون-ایلِوِن.

لومن به پسرک سفید پشت دخل مغازه سلامی کرد و ورقی از دفترچه راهنما رو که کنده بود کوبوند روی پیشخون و گفت: هی پسر!! چه جوری می‌تونم برم اینجا؟

پسرک لبخندی زد و گفت: اینو از دفترچه راهنما کندین، درسته؟

- آره! کندمش!!!

- باید هزینه‌ش رو پرداخت کنین!!

لومن می‌دونست این دفترچه‌های راهنما مجانی‌ان، چون هزینه‌ش رو قبلا از تبلیغات مسخره‌ای که توش چاپ می‌کنن بدست آوردن. با این حال لبخندی به پسرک زد و چمدونش رو گذاشت رو پیشخون و گفت: قبول!!! من اون صفحه راهنما رو با محتویات این چمدون عوض می‌کنم!! خوبه، نه؟! اصن چمدونش‌َ‌م مال خودت! جهنم و ضرر!! ولی فقط بهم بگو چطور می‌تونم برم اینجا.

- نون؟!


- هه! نان و کتاب!! اسم قشنگیه!! کتاب متابم می خونی؟!

- آره!!

- چی می‌خونی؟!

- کتابای کمیک بیشتر

- کمیک، ها؟! کدوم فکاهی‌ها رو بیشتر؟!

- فکاهی نه! کمیک!

- خب! آها! چه جور کمیک‌هایی؟

- خب! خوباش دیگه! دردیول! پِریچر! آستروسیتی!!

- کتابای جنایی‌ام می‌خونی؟! پلیسی! کارآگاهی!!

- یعنی ازین کتابای راجع به جنایت؟!

- دقیقا!!

- نه واقعا...

- به هر حال! من برات یه معما دارم!! معمای یه جنایت!!

لومن چمدون رو چن سانت به سمت پسرک هل داد و گفت: این یه چمدونه!!

- می‌دونم یه چمدونه!!

همین طور که لومن با انگشتاش روی چدون ریتم گرفته بود گفت: خب! من فقط می‌خوام اینو بفهمی که این یه چمدونه! و توی دنیا دو جور چمدون وجود داره.

- جدی؟!

- توی دنیا چمدون‌های خالی هست، و چمدون‌های پُر. و من اینجا یه چمدون پر دارم، که می‌خوام بدمش به تو.

- قربان! لازم نیست چمدون‌تون رو به من بدید، من راه کتابفروشی رو بهتون میگم!! اینجا شهر کوچیکیه! اصن همین طور راه برین توی شهر، یهو می‌رسین جلوش!!

- اما من می خوام منو تا اونجا ببری...

- اما من سرکارم...

- هی هی! می‌دونم توی لعنتی سر کاری! و حدس می‌زنم اون ماشین لکنته‌ی اون بیرون مال تو باشه، پس چیزی که ازت می‌خوام اینه که یه دقه این مغازه مزخرف رو ببندی و من رو برسونی تا اون کتابفروشی، در عوض من چمدونمو با هرچی توش هس بهت میدم.

- گفتم قربان! نمی‌تونم تعطیل کنم، قانون میگه این فروشگاه باید بیست و چار ساعته باز باشه...

- عزیز دلم!! من از تو پیرترم! خیلی پیرتر!! و قشنگ اون روزایی که فروشگاهتون از هفت صبح تا یازده شب باز بود رو یادم میاد! اصن اسمش از همین جا میاد لنتی!! می‌فمی؟! سون، ایلون!! هفت تا یازده!! حالام ازت می خوام دو دقه فک کنی الان هزار نهصد و هفتاد و سه‌س و هنوز مغازه‌تون بیس و چار ساعته نشده، بعدم ده دیقه این خراب‌شده رو تعطیل کنی و منو برسونی تا اون کتابفروشی.

- قربان! اگر هم الان هزار و نهصد و هفتاد و سه باشه و فروشگاه ما فقط از هفت تا یازده باز باشه، الان تازه سه بعدازظهره. پس هنوزم نمی‌تونم فروشگاه رو تعطیل کنم.

لومن، در حالی که لحن صداش نشون میداد صبرش داره تموم میشه گفت: پسرم! پسرم! پسرم!! اگه بهت بگم توی این چمدون جسد یه مُرده‌س چی؟!

- ولی این چمدون خیلی کوچیکه قربان، یه جسد توش جا نمیشه.

- منطقیه!! اما اگه توش فقط یه سر قطع شده باشه چی؟!

پسرک صندوق‌دار داشت توی کله‌ش کتاب راهنمای سیاست‌های برخورد با مشتری فروشگاه سون-ایلون رو مرور می‌کرد. می خواست ببینه با یه مشتری دیوونه که البته توی چمدونش نه یه جسد داشت، نه یه تیکه ازش، اما قطعا می‌خواست دردسر درست کنه دقیقا چیکار باید کرد! توی این مدتی که صندوق‌دار بود، سابقه خوبی داشت. با وجود سن کمش، کارمند وظیفه‌شناس و منظمی بود. اما نمی دونست با یه آدم- یه سرخپوست- اینجوری چیکار باید کرد...

- قربان، اینجا مونتاناس، و هر کسی یه تفنگ داره، که این شامل حال منم میشه. و ازون جایی که شما اهل مونتانا نیستین، و من اینو از روی قیافه‌تون میگم، پس شما تفنگی همراه‌تون ندارین.

- خب، منظور؟!

- منظورم اینه که اگه هرچه زودتر اینجا رو ترک نکنین یه گوله حروم‌تون می‌کنم قربان.

لومن گفت: باشه! آروم باش پسر جون! من می‌رم، ولی تو می‌تونی چمدون رو نگه داری. اینو گفت و کیف کامپیوتر و صفحه‌ای که از کتاب راهنما کنده بود رو براشت و رفت بیرون.

فروشنده صبر کرد تا لومن کاملا از فروشگاه خارج بشه، بعدش سریع چمدون رو باز کرد و دید توش یه مشت شلوار و جوراب و لباس زیر هست فقط! به علاوه یه نسخه از باران سرخ!! از روی عکس سیاه سفید پشت کتاب فهمید اون سرخپوسته نویسنده کتابه.

لومن همین‌طور داشت توی خیابون راه می‌رفت که چشمش افتاد به یه فروشگاه بارنز اند نوبل!! با خودش گفت: لعنتیا!! همه جا هستن! حتا توی این شهر کوچیک!! البته ته دلش، ازین فروشگاه‌ها بدش نمی اومد. هر چی باشه کُلی از کتاب‌هاش رو براش فروخته بودن!!

لومن رفت توی فروشگاه و قسمت کتابای جنایی رو پیدا و کرد و تموم نسخه‌های کتاباش که اونجا بود رو جمع کرد و رفت سمت صندوق و گفت:‌ می‌خوام امضاشون کنم.

- چرا؟!

- چون من نوشتم‌شون

زن صندوق‌دار در حالی که یهو با رفتار زننده‌ای که نشون‌دهنده اوج آموزش‌های فروشندگی‌ بود گفت: آه! خوشبختم قربان! بذارید مدیر فروشگاه رو در جریان بذارم!!

لومن با خودش گفت: هِه! انگار توی این شهر تموم صندوق‌دارا خوب درساشون رو بلدن! بعدش گفت: یه لحظه صبر کنید لطفن!! می دونید چطور می‌تونم برم اینجا؟ بعدم صفحه‌ای که از کتاب راهنما کنده بود رو به صندوق‌دار نشون داد.

- نون؟!


لومن با خودش فک کرد: نون؟! اسم مغازه هست:‌ نان و کتاب! بازم اسم مستعار! خلاصه! زکی! حالا کاش یه کتابفروشی خوبی باشه! مثلن صندوق‌دارش یه زن خوشگل باشه که منو با خودش ببره خونه‌ش و بدون اینکه یه تیکه از لباساش در بیاره بام عشقبازی کنه!! از صندوق‌دار پرسید: مغازه خوبی هست؟

- من خودم اون‌جا کار می‌کردم! یه ماهی میشه که بسته شده!!

- اون بچه توی سون-ایلون اینو بهم نگفته پس چرا؟!

زن صندوق‌دار در حالی که گیج به نظر می‌رسید گفت:‌بذارید مدیر رو خبر کنم!!

لومن، در حالی که کیف کامپیوترش رو بالا گرفته بود گفت: نه! یه لحظه صبر کن! من اینو توی قسمت کتابای جنایی پیدا کردم!!

- ممنون! میذارمش توی صندوق اشیای پیداشده

توی مدتی که لومن منتظر بود با خودش فکر می کرد، میسولا یعنی چی؟! شاید اسم یکی ازین سربازایی بوده که توی این تیکه از دنیا یه شهر امن برای سفیدا ساخته بودن؟! شایدم نه!! با خودش فک کرد: اگه مجبور باشه، ممکنه یکی رو بکشه؟! و اگه کشت، ممکنه موقه‌ای که داره دستاشو از خون پاک می‌کنه، ممکنه احساس گناه کنه؟! آدمای توی کتابخونه رو تحت نظر گرفت. می‌خواست اون مقتول احتمالی رو بین‌شون پیدا کنه!! قطعن اون زنی که با بچه‌ش بود رو نمی‌کشت، بچه رو هم خب، نمی‌کشت. شاید اون مردی رو که داشت مجله‌ای توی قسمت سینما رو می‌خوند می‌کشت. شایدم اون پیرمردی که توی قسمت شعر و ادبیات توی یه صندلی خوابش برده بود! نگاه لومن به دستبند طلایی روی مچ پیرمرد بود که مرد مُرده بیدار شد و از فروشگاه رفت بیرون.

لومن دو بار ازدواج کرده بود. یه بار با یه زن لومنی، یه بارم با یه زن یاکاما. سه تا بچه داشت. دو تا از همسرای سابقش. یکی ام نتیجه گذروندن یه شب با یه زن سفید توی سانتافه بود. برای بچه‌های سرخپوستش مرتب پول و کتاب می‌فرستاد، اما ده سالی می‌شد که بچه سفیدش رو ندیده بود.


- آقای اسمیت؟ لومن اسمیت؟

- بله! لطفا چاک صدام کنین!!

- اسم من ارین هست، مدیر فروشگاه

لومن با خودش فک کرد، ممکنه یه شب با این زنه بخوابه؟! با این ارین! خب! اون تا حالا شبای زیادی رو با زنایی که کارشون  یه جورایی به کتاب ربط داشت گذرونده بود. فروشنده‌ها. اونایی که توی انتشارات‌ها کار می‌کردن، خیلی‌ها. انگار اینم ازون جنبه‌های غیرعلنی نویسندگی بود. گاهی واقعا تعجب می‌کرد، که این زنا توش چی می‌بینن که حاضر میشن با یه غریبه بخوابن، صرفا به خاطر تواناییش توی خلق داستان. ولی خب، این زنا بهش علاقمند بودن، فارغ ازینکه نیویورک تایمز راجع به آخرین اثر منتشر شده‌ش چه نظری داشته باشه.

در واقع لومن خودش هیچ علاقه‌ای به نوشته‌هاش نداشت. هرگز کتاباش رو دوباره نمی‌خوند، و اگر می‌خواست صادق باشه باید اذعان می‌کرد که هر روزی که میگذره نوشته‌هاش بیشتر کسلش می‌کنن، و همین‌طور زندگی جنسی بی‌بند‌و‌‌باری که همراش براش درست شده بود. همه اینا حوصله‌ش رو سر می‌برد.

پارسال، وقتی برای اولین بار کارلوتا رو توی همایش بچه‌های سرخپوست با والدین الکلی، ملاقات کرد، و بعد ازینکه پنج شب رو توی اتاق هتل باهاش گذروند، احساس کرد این همون زنیه که می‌تونه بهش وفادار بمونه. گرچه توی همون مدت کارلوتا خیلی عادی از رابطه همزمانش با سه تا مرد دیگه براش می‌گفت. و از مردی که از مدت‌ها قبل دوستش داشت. مردی که هرگز بهش نگفته بود اسمش چاک بوده...

- آقای اسمیت؟! چاک؟! حالتون خوبه؟!

- بله! مذرت می‌خوام! خیلی خسته‌م...

- کاش از پیش خبر داشتیم که قراره بیاین. می‌تونستیم نسخه‌های بیشتری از کتاب‌هاتون رو سفارش بدیم.

لومن لبخندی زد و فکر کرد: ارین! این حتمن ازون زناس که حاضره دیرتر بخوابه، اما چن صفحه بیشتر از قصه‌ای که می‌خونه رو بره جلو!! با خودش فک کرد: شاید فردای شبی که باهاش خوابیدم نیم ساعتی زودتر ازش بیدار شم، اون‌وقت می‌تونم نگاهی به قفسه کتابایی که کنار تختش داره بندازه.

- خب! من قرار نبود بیام میسولا راستش! قرار بود یه هفته‌ای رو توی فلت‌هِد بگذرونم...

- آها!! من فک کردم شما اومدین اینجا که تِرِیسی رو ببینین...

- کی؟!

- تریسی! تریسی جانسون!! فک کنم تو کالج هم‌کلاس بودین، نه؟!

- اینجا زندگی می‌کنه؟

- در واقع، اینجا کار می‌کنه

- واقعا؟!

- خب! اینجا به صورت نیمه‌وقت کار می‌کنه. داره توی فوق لیسانس می‌گیره

- نویسنده شده؟!

- بله! خبر نداشتین؟!

- ده ساله تریسی رو ندیدم...


لومن چشم‌هاش رو بست و وقتی بازشون کرد، دو تا افسر پلیس جلوش واستاده بودن. یکی‌شون که قدش بلندتر بود، چشمای آبی داشت و چمدون لومن تیو دستش بود.

افسر بلندقد گفت: آقای اسمیت؟! شما آقای اسمیت هستین؟! لومن گفت: نه نه!! من آقای اسمیت نیستم! اسمم اسب دیوونه‌س! اسب دیوونه...

***

کمی بعدتر، توی پاسگاه پلیس، لومن شماره تریسی جانسون رو از توی دفترچه تلفن پیدا کرد و بهش زنگ زد. قبل ازینکه یه کلمه از دهنش در بیاد صدای اون طرف خط، که مشخص بود منتظر تماس یکی دیگه‌س گفت: هی! بهتره خودت باشی!!

- سلام تریسی، منم، لومن

یه مکث بلند، ازون مکث‌ها که شعر رو می بره سر خط بعدی...

- هِه!! لو؟! تویی؟! دویس ساله ازت بی‌خبرم!! هنوزم یه سرخپوستی؟

- بله، هستم، تو هم هنوز یه لزبینی؟

- کاملا!! و راستشو بخوای الانم منتظر تلفن پارتنرم بودم. باید برم از دانشگاه برش دارم. امشب یه قرار بی‌نهایت مهم داریم...

- خب، فک می‌کنی بتونی بیای منو هم سر راه برداری؟

- تو اینجایی؟

لومن یه جور هیجان توی صدای تریسی حس کرد. البته، امیدوار بود اون چیزی که حس کرده فقط همون هیجان بوده باشه، نه چیز دیگه! وقتی به تریسی فک می‌کرد قفسه سینه‌ش تیر می‌کشید. توی روزای دانشگاه، وقتی هنوز خوردن الکل رو ترک نکرده بود، یه شب از پنجره رفته بود توی خوابگاه تریسی و روی زمین اتاق نشیمن خوابیده بود. البته قبل از سحر از اونجا اومده بود بیرون. توی عوالم بیس سالگیش توی حال مستی، دوس داشت یه کار نو بکنه. مثلا می‌‌خواست یه راهب عاشق باشه.

- لعنتی! لو!! باس بهم می‌گفتی داری میای این‌جا. اگه می‌گفتی می‌رفتم بیرون و یه پیرهن می‌خریدم! می‌دونم چقد منو توی پیرهن بیشتر دوس داری!!!

- من نمی‌دونستم دارم میام اینجا، من اصن نمی‌دونستم تو اینجا زندگی می‌کنی...

لومن فک کرد: پس اونم هنوز منو یادشه! ازین فکرش خوشحال شد.

- پس شماره‌مو از کجا گیر آوردی؟!

- خب! رییس‌ات توی کتابفروشی گفت که داری فوق لیسانس می‌گیری توی دانشگاه

- ارین! شرط می‌بندم داشتی فک می‌کردی ممکنه بخواد شبو بات بخوابه یا نه!! درسته؟!

لومن نتونست چیزی بگه...

- لو!! لعنتی...

بلند و بلندتر می‌خندید! وحشی! نامودب! همیشه همین‌طور بود! بی‌ادب و خارق‌العاده...

- ولی ارین هم لزبینه ها!!! عی شیطونِ نگون‌بخت!! همه‌ش می‌افتی دنبال لزبینا!!!

لومن یه بار تریسی رو بوسیده بود. گرچه، هر کدوم اونا خاطره متفاوتی ازون بوسه داشتن. تریسی یحتمل فکر می‌کرد اون بوسه یه تلاش مذبوحانه بود برای تغییر نظر اون راجع به لومن به طور خاص، و مردها به طور عام. ولی خب، لومن بوسیده بودش، چون قبل از اینکه همه احساساتش رو بذاره توی یه جعبه‌ی محکم و درش رو برای همیشه قفل کنه، می‌خواست یادش بمونه که اون بوسه چه مزه‌ای داره، چه حسی داره، چه طعمی داره.

- خب! منم دیگه!!! حالا میتونی بیای و منو هم برداری سر راه؟

- راستش! خب! می‌دونی لو! راستیتش اینه که نمی تونم. امشب قراره پدرمادر پارتنرم رو واسه اولین بار ببینم، قراره با هم شام بخورم! اونا تموم راه رو از اسپوکِین رِز تا اینجا اومدن، و خب راستشو بخوای اگه، به نظر زیادم راضی نیستن که دخترشون یهو از توی کمد خونواده بپره بیرون و سوار موتورسیکلتی مث من بشه و بذاره بره.

- من واقعا احتیاج دارم که بیای و منو برداری...

- لو! واقعن نمیشه!! ببین! فردا چطوره؟! می‌تونیم همو ببینیم! فک کنم حدقل سه روز حرف واسه گفتن داریم! و من همه‌ی سه روز رو بات میگذرونم! اما یه امشب رو واقعا احتیاج دارم...

- من توی زندانم...

- چیکار کردی؟!

- قلب خودم رو شکستم...

- تا حالا نمی‌دونستم این‌کار غیرقانونیه!

- خب! انگار توی میسولا تخطی از قانون حساب میشه

- دستگیر شدی؟

- نه! در واقع پلیس میگه نمی‌تونم امشبو تنها بگذرونم...

- لو! چی شده؟!

- من اومده بودم این‌جا که یه زنی رو ببینم. می‌خواستم ازش تقاضای ازدواج کنم.

- و اون گفت نه؟

- دقیقا نه اینجوری

- پس چی؟

- اون دیروز با چاک عروسی کرد و رفتن به فلگ‌استف

- من از آریزونا متنفرم...

همیشه می‌دونست باید کِی، چی بگه...

- لو، عزیزم، ده دیقه دیگه اونجام...


***

تریسی جانسون با شورولت پیکاپ نیم‌تُنی مدل هزار و نهصد و هفتاد و دوش منتظر لومن بود. همون طور که لومن داشت سوار ماشین می‌شد گفت: هی! با این کامیون دقیقا سعی داری چی رو ثابت کنی؟! تریسی گفت: توی میسولا هیچکس نمی‌تونه چیزی رو ثابت کنه!! هی لو!! خیلی وزنت اضافه شده آ! نیگاش کن!!

لو گفت: تو هم! حتا با چل پوند اضافه وزن، بازم قشنگ بود. یه تی‌شرت شُل، با جین آبی تنگ. پوست شفاف سفیدش که یهو با موهای تیره‌ش قاطی می‌شد واقعا قشنگ بود.

- خیلی قشنگی! فقط قشنگ....

- آره! خودمم می‌دونم! ولی بی‌خودی به شیکمت صابون نزن

- هیچ‌وقت به شکمم صابون نزدم...

در حالی که کاملا می‌دونست داره خالی می‌بنده، گفت:

- پارتنرت، اسمش چیه؟

- سارا پولتکین. ایندین هس

- ایندین با خال روی پیشونی، یا ایندین با تیر توی قلب؟

- اسپوکین هس. اهل رِز. برخلاف قبیله شما که مث بره می‌مونن

- آره! خب تو بهتر می‌دونی. خیلی بیشتر از من توی سرزمین سرخپوستا بودی...

تریسی در حالی که ماشین رو توی دنده می‌ذاشت، گفت:

- آره! و خب! یه کمی از پدر مادرش می‌ترسم! نه فقط چون لزبین هستم، همین طور چون سفیدم...

- طلسم دوبل!!

- داره حقوق می‌خونه! و خب! خیلی باهوشه! حتا از تو هم باهوش‌تر

- خوش بحالت پس!

- می‌خوایم ازدواج کنیم

- واقعا؟!

- آره! اصن واس همینه که بابا ننه‌ی سارا دارن میان، می‌خوان منصرفش کنن.

- یا عیسا مسیح

- عیسا مسیح چیکاره‌س آخه؟!

جلوتر سارا کنار خیابون واستاده بود. لومن نیگاش کرد. قشنگ بود، حتا با دندونای نامرتب و لباسای درب و داغونش! یه پیرهن سیاه با جوراب شلواری قرمز و یه جفت کفش اسپورت بسکتبال! موهای سیاهش از کمرش هم پایین‌تر ریخته بود. لومن نمی‌تونست توی چشم‌های سارا نگاه کنه! حتا بعد از اونکه سارا سوار ماشین شد. همه‌ش اسب دیوانه می‌اومد توی نظرش! سلحشور بزرگ سرخپوستا. یه چیز تو مایه‌های عیسا مسیح، نجات‌دهنده! که آخرش با یه تیر توی پیشونیش کارش تموم شد. تیری که شوهر معشوقه‌ش شلیک کرد.

لومن بین دو تا زن نشسته بود و نگاه می‌کرد، وقتی هر دوشون به سمت اون خم شدن تا همدیگه رو ببوسن. می‌تونست عطرشون رو قورت بده.


- پس لو تویی!

- لومن! دو تا کلمه‌س

فقط سه نفر بودن که می‌تونستن اونو لو صدا کنن. مادرش، پدرش، و البته تریسی...

- خب باشه! باشه! لومن!! پس تو اونی که عاشق زن من بودی، نه؟!

- بله! من بودم. و البته اون هنوز قانونا زن تو نشده.

- اونا دیگه جزئیاته و خرد و ریز. بهم بگو، هنوزم دوسش داری؟

لومن ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. سکوتی مثل همون جنس سکوت‌ها که شعر رو می‌بره سر خط. تریسی سکوت رو شکست و گفت:

- همین تازگی قلبش رو یه زن سرخپوست شیکسته. فک نمی‌کنم توی بخوای دومین زن سرخپوستی باشی که امروز قلبش رو میشکنه سارا، نه؟!

صورت سارا تیره و تیره‌تر می‌شد.

- تا حالا ترتیبشو دادی؟!

سارا پرسید و لومن جریان رودخونه اسپوکین رو توی صداش تشخیص داد. همراهش صداش کلومبوس بزرگ رو هم شنید! صدای برخورد این دو تا صدا رو هم...


تریسی در حالی که هنوز اثری از خنده توی صداش بود گفت: سارا! بهت می‌گم ولش کن!

- شما توی مدرسه حقوق هم همین‌طور صحبت می‌کنین؟

- آره! همین‌طور، مگه اینکه نوشته‌ها و حرفا به لاتین باشه

لومن می‌تونست چشمای زن سرخپوست رو حس کنه روی خودش، اما برنگشت که نگاش کنه. همین طور به جاده روبروش خیره شده بود.

تریسی گفت: بهت گفتم ولش کن! این دفعه توی صداش چیز دیگه ای بود. ادامه داد: و یادت نره تو همون کسی بودی که تا چار روز پیش با پسرا می‌خوابیدی.



تریسی دستش رو روی زانوی لومن گذاشت و گفت: مذرت می‌خوام لو. سارا هم گفت: آره آره! منم مذرت می‌خوام لومن. راستش من فقط یه کم عصبی‌ام. واس خاطر مامان بابام...

لومن پرسید: پس تو تازگی لزبین شدی، ها؟!

سارا گفت: هنوز بسته‌بندیمم باز نکردن!

تریسی گفت: هنوز بوی ماشین تازه از کمپانی در اومده رو میده!

لو پرسید: چی شد که گروهت رو عوض کردی؟!

سارا گفت: دارم از هر چیزی که به مردا مربوط میشه فرار می‌کنم...

***


سر میز شام لومن بین بین تریسی و سارا نشست. درست روبروی سید پولتکین که دست زنش استل پولتکین رو توی دستش گرفته بود. همه شون سالمون سفارش داده بودن، شاید چون از همه ساده‌تر بود. لومن به قیافه زن و مرد سرخپوست نگاه می‌کرد. قیافه‌هاشون داستان‌‌هاشون رو لو می‌داد. سید سخنگوی اتحادیه سرخپوستای اسپوکین بود. صورتش صورت یه الکلی تَرک کرده بود. پسر اشتباهی یه پدر اشتباهی. هملت سرزمینش! استل اما، یه زیبایی تراژیک توی صورتش داشت. ازون زنا بود که الکل رو ترک کرده بود، چون شوهرش دیگه الکل نمی‌خورد. سرخپوست‌هایی که حالا مورمون شده بودن.

سید رو کرد به لومن و پرسید: به خدا اعتقاد داری؟!

لومن گفت: البته!! وخب، واقعا هم اعتقاد داشت.

سید در حالی که دستمال سفره رو باز می‌کرد که روی پاهاش پهن کنه پرسید: به مسیح چی؟! به مسیح هم اعتقاد داری؟

- یعنی چه جوری؟! منظورت دقیقا چیه؟

- اعتقاد داری که مسیح به صلیب کشیده شد و یه روز دوباره زنده میشه؟

سارا گفت: هی بابا! ولش کن!! بی‌خیال!! خوب می‌دونست این‌جور بحث‌های اعتقادی باباش چطور شروع میشن و تهش به کجا می‌رسن.

لومن گفت: نه سارا، مشکلی نیست.

هی سارا! بذار آقای اسمیت خودش صحبت کنه! سید به جلو خم شد وانگشتش رو خیلی تیز توی هوای بین خوش و لومن تکون داد! یحتمل تلقی قرن بیست و یکمی یه سرخپوست از تیرکمون.

تریسی گفت: هی هی! اگه لومن شروع کنه به حرف زدن، خیلی حرف می‌زنه ها!!
خود تریسی هم می‌دونست که حرف به درد بخوری نزده، اما همه تلاشش این بود که موضوع رو یه طوری عوض کنه.

سید گفت: هی آقای اسمیت! لومن! چرا من و شما تظاهر نکنیم اینجا تنهاییم؟ اصن انگار توی سرزمین مردان هستیم.

لومن نگاهی به سه تا زن توی جمع انداخت: تریسی، سارا و استل، و لبخندی زد. با خودش فک کرد اگه به عنوان یه مرد بخواد ازشون طرفداری کنه چیکار باید بکنه؟! با خودش فک کرد اگه به عنوان یه سرخپوست بخواد از مسیح طرفداری کنه چی باس بگه؟!

- هی لو! بگو! راجع به مسیح چه فکری می کنی؟!

- به نظرم مهم نیس که من چه فکری می‌کنم. من مسیحی نیستم! پس بذارم اونا با مسیح‌شون خوشحال باشن!

- مبهم حرف می‌زنی! به هر حال! بهم بگو، مسیح اونا در مورد ازدواج لزبین‌ها نظرش چیه؟! چی می‌گی؟!

تریسی و سارا توی صندلی‌هاشون فرو رفتن و آهی کشیدن. این چندمین بار بود که چن تا مرد دور یه میز نشسته بودن و داشتن برای زنها تصمیم می‌گرفتن؟! برای سرنوشت‌شون! برای انتخاب‌هاشون! برای اینکه آیا مجازه یه زن توی رختخواب دستش به یه زن دیگه بخوره یا نه!!

تریسی گفت: آقای پولتکین، به نظرم اگه می‌خواین راجع به رابطه ما صحبت کنین، بهتره با خودمون صحبت کنین. با من و سارا، و الا صحبت کردن با یکی دیگه کار آدمای ترسوئه

سید گفت: تو فکر می‌کنی من ترسوئم؟

سارا در حالی که بغض توی صداش موج می‌زد گفت:‌ پدر! خواهش می‌کنم! بیا غذا سفارش بدیم! بعد در حالی که به استل نگاه می‌کرد، گفت: مادر! تو یه چیزی بش بگو!!

استل چشماش رو بسته بود...

سید گفت: شام سفارش بدیم، ها؟! نکنه اگه من بخوام جوجه‌کباب سفارش بدم بهم تهمت آدم‌خواری هم بزنین؟!

تریسی گفت: من شما رو نمیشناسم آقای پولتکین، اما دخترتون رو دوس دارم. اون بهم گفته شما مرد خوبی هستین. و ما هم می‌خوایم بهتون احترام بذاریم و فرصت انتخاب بهتون بدیم. امیدوارم جواب این حسن‌نیت ما رو خوب بدین.

سید در حالی که دستمالش رو مچاله می‌کرد و پرتش می‌کرد توی بشقابش داد زد: من دلیلی نمی‌بینم هیچ چیز به شما بدم.

استل با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، زمزمه کرد: نه...

سید داد زد: چی؟! چی گفتی زن؟!

استل گفت: ما با عشق اومدیم این‌جا. اومدیم که ببخشیم...

تریسی گفت: هی!! هی! ببخشین؟! چی رو ببخشین؟! بخشش شما اینجا خریدر نداره! نخواستیم بخشش‌تون رو...

لو عصبانیت رو توی صدای تریسی تشخیص داد. خوب یادش می‌اومد. سال‌ها پیش که با همین عصبانیت سرش داد زده بود که: هی لو! من هیچ‌وقت تو رو اینجوری که می‌‌خوای دوست نخواهم داشت! من اینجوری‌ام و نمی تونم خودم رو تغییر بدم! و نمی‌خوام که خودم رو تغییر بدم! پس یادت باشه، و لطفا اینو درک کن، که اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، بهم دست بزنی، تا آخر عمر ازت متنفر میشم...

لومن رو کرد به سید و گفت: هی سید! سید! آروم مرد! آروم  باش! تو می‌خواستی راجع به مسیح حرف بزنی! باشه!! بیا راجع به مسیح حرف بزنیم!!

سید یه کم تردید کرد، اما بعدش نشست. لو گفت: خب! حالا درست شد! راجع به مسیح صحبت می‌کنیم، به نظر من مسیح یه نوکر بی‌جیره‌مواجب بود. یه خرحمال مفت و مجانی!!

همه‌ی کسایی که دور میز بودن تعجب کرده بودن، اِلا تریسی که بلند و وحشی زد زیر خنده...

لومن گفت: نه نه نه!! حرفمو اشتباهی متوجه نشین!! ببینین! مسیح همه عمرش رو صرف بدبخت بیچاره‌ها کرد، فقرا، آدمای درب و داغون!! کج و کوله!! دور و برش هم فقط دوازده تا گردن کلفت بودن! هیچ‌َم در مورد زنا حرف نمی‌زد! خب شما بگین!! کیه که بدون مزد عمرش رو صرف بیچاره‌ها می‌کنه و هرگز در مورد زن‌ها حتا فکرم نکنه؟!

تریسی قهقهه‌زنان گفت: یه خر‌حمال بی‌جیره‌مواجب!!

سید گفت: این خنده نداره...

سارا گفت: آره آره! خنده نداره! تریسی بیا بریم خونه! فقط بریم خونه! و تو لومن، خفه شو! فقط خفه شو!! من اصلا این چیزی که داره اتفاق می‌افته رو دوس ندارم! تو تریسی! از وقتی این لومن اومده، کلا عوض شدی!!

لومن با خودش فک کرد: یعنی این واقعن راسته؟! از وقتی اون اومده تریسی عوض شده؟!

سارا ادامه داد: تریسی! لطفا! بیا بریم! فقط بریم!!

سید گفت: تا این صحبت به نتیجه نرسه هیچکس هیچ‌جا نمیره. لومن گفت: ببین سید، من فقط می‌گم مسیح یه آدم خوب بود، یه آدمیزاد نجیب. و به خاطر همین هم به صلیب کشیدنش. و خب، با این همه، من اونو مث یه نوکر بی جیره مواجب می‌بینم.

- خب خب! مسیح یه آدمیزاد بود. نه پسر خدا بود، نه هیچی! انقدش رو منم بات موافقم!

- هی سید! این من و توییم که فقط آدمیم! آدمای ساده و احمق...

- آره لومن، من آدم ساده‌ای هستم. اون‌قدر ساده که از خدا بترسم. و در مقابل خدا، ما همه احمقیم. انقدرِشو باهات هم‌عقیده‌م...

- خوبه سید! خوبه! ما با هم هم‌عقیده‌ایم...

- ولی لومن، به عنوان یه پدر، من باید نشون بدم بچه‌م رو دوس دارم. که به آینده‌ش اهمیت می‌دم. که ازش محافظت می‌کنم. و خب من چطور باید این کارها رو بکنم!!!

سید سرشو انداخت پایین و گفت: ببینین! من حالم خوب نیس! فک کنم ما همه گرسنه باشیم! بهتر نیس اول غذا بخوریم بعد دوباره صحبت کنیم؟!

همه موافقت کردن و شروع کردن به غذا خوردن. تموم افراد دور میز نوشابه سفارش داده بودن، الا تریسی که شراب قرمز گرفته بود. تنها سفیدپوست جمع شراب می‌خورد و تموم سرخپوستا نوشابه!! لومن به روزی فک کرد که تموم سرخپوستای دائم‌الخمر الکل خوردت رو ترک کنن. اینجوری حدقل یکی از نگرانی‌های سفیدپوستا کم می‌شد. فقط کافی بود فک کنن با ماهی کدوم شراب بهتره، لازم نبود شرابی که با سرخپوستا جور در می‌اومد رو انتخاب کنن.

سید رو کرد به لومن و پرسید: پس تو نویسنده‌ای، نه؟! منظورم اینه که، ازین راه زندگی می‌کنی؟!

لومن رو به سید گفت: ببین سیدنی! من نویسنده‌م و ازین راه انقد پول در میارم که همه فک می‌کنن من سفیدپوستم! می فهمی مرد؟!

سید گفت: پس تو هم ازین سرخپوستای لوده‌ای! اینایی که هیچی براشون جدی نیس! به همه چی می‌خندن!!

قبل ازون‌که لومن چیزی بگه تریسی گفت: لو! عزیز دلم! فک نمی‌کنی بهتره یه فنجون قهوه سفارش بدی؟! فک نمی‌کنی بهتره خفه شی؟!

سارا با خودش فک می‌کرد، این مردای سرخپوست کی می‌خوان دست از قهرمان بودن بردارن؟! وقتش نرسیده تیرکمون‌هاشون رو بذارن زمین و بچه‌هاشون رو بغل کنن؟!


لومن رو کرد به سید و گفت: سید! توی زندگیت با چن تا زن بودی؟!

سید گفت: منظورت چیه؟!

لومن گفت: خب ببین! منظورم اینه که، به جز استل دوس‌داشتنی، که اینجا نشسته، با چن تا زن خوابیدی؟! تختت رو باشون شریک شری، افتادی روشون! چطور بگم! باشون ازون کارا کردی؟!

استل با دستش جلوی دهنش رو گرفت! حرکتی که خب، برای یه زن سرخپوست کمی عجیب بود...

سید گفت: فک کنم ما راهو اشتباه اومدیم! در حالی دست زنش رو گرفته بود و داشت بلند می‌شد گفت: به نظرم هر چی تا حالا رشته بودیم پنبه شد. ما باید برگردیم خونه، فقط برگردیم خونه...

سارا داد زد: نه نه! بابا نه!! مامان! لطفا، لطفا بشینین...

شاید سید و استل توی اون لحظه می‌رفتن و برای همیشه از سرنوشت دخترشون خارج می‌شدن، اگه سالمون همون موقع از راه نمی‌رسید. سارا ملتمسانه گفت: خواهش می‌کنم. بشینیم و غذا بخوریم.  بعد رو کرد به لومن و گفت: به نظرم بهتره تو بری لومن. سارا می دونست، مردای سرخپوست همون قدر می‌خواستن صاحب همه‌ی دنیا باشن که مردای سفیدپوست، فقط دلایل‌شون برای این خواسته متفاوت بود.

تریسی رو کرد به لومن و گفت: لو! به نظرم حق با سارا باشه! چرا ماشینو نمی‌گیری و نمیری خونه منتظرم بمونی؟

لومن به چشمای تریسی خیره شد، توی اعماق مردمک‌های داشت دنبال یه نشونه می‌گشت، یه سرنخ! یه کلمه حرف که بش بگه واقعا باید چیکار کنه...

سارا دست مادرش رو چسبیده بود و می گفت:‌خواهش می‌کنم. بشینین. لطفا، تو رو خدا...

تریسی گفت: آره لو! برو! برو یه کم رانندگی کن اصن! سید و استل ما رو تا خونه می‌رسونن، باشه؟!

سید سری تکون داد و نشست و یه لقمه بزرگ سالمون توی دهنش گذاشت...

لومن رو کرد به سید و گفت:‌ من واقعن برام سواله سید! تو واس چی اومدی این‌جا؟! اگه به اینا، به کاری می‌کنن اعتقادی نداری، چرا اصن این همه راه اومدی تا اینجا لنتی؟!

سالمون، روح مقدس رودخونه اسپوکین، توی دهن سید ناپدید شده بود که گفت: چون دختر رو دوس دارم. چون نمی‌خوام بره جهنم! استل شروع کرده بود به گریه کردن، در حالی که به سالمون‌های توی بشقابش خیره شده بود.

سید یه آب رو غذاش خورد و تکیه داد به پشتی صندلیشو به لومن خیره شد...

تریسی گفت: هی هی آقایون!! بسه دیگه! وقت نمایش مردونگی نیس الان! همه می دونیم چی لای پاتون دارین! لازم نیس به نمایش بذارینش...

سید گفت: می‌دونی، دست خودت نیس که، دهنت کثیفه

تریسی گفت: آره! آره! خودم خوب می‌دونم! دهن لنتی من کثیفه!

- بدکاره...

سارا التماس کرد: بابا! خواهش می‌کنم! تمومش کنین!! استل توی صندلیش فرو رفته بود و همین‌طور اشک می‌ریخت! نگاش که می‌کردی انگار سی سال پیرتر شده بود.

سید گفت: اون طوری که دخترم رو بار آورده بودم، فک می‌کردم بهتر ازین بشه...

لومن پرسید: بهتر از چی؟!

- دختر من همجنس‌باز نبود، تا وقتی این زنیکه سفیدپوست رو دید...

تریسی گفت: فک کنم من باید برم...

سارا گفت: نه تریسی! نه! هیشکی هیچ جا نمیره!!

توی صدای سارا که تا حالا ملتمسانه و شکننده بود، لحن جدیدی شنیده میشد. یه جور لحن بالغ بین هجاهای کلماتی که گفت حس می‌شد...

لومن رو کرد به سید و گفت: هی من! تو چته؟! این دخترته! می فهمی؟! باید دوستش داشته باشی! مهم نیس چه جوریه! چون دخترته باید دوسش داشته باشی! همین!!

لومن اینارو می‌گفت، اما به این امید که پدر، دخترش رو از تصمیمش منصرف کنه...


سید گفت: من فک نمی‌کنم این چیزا اصن به تو مربوط باشه! تو حتا اینجا زیادی هستی! من نمی‌دونم کی رات داده توی این جمع...

لو گفت:‌ من توی همه جمع‌ها زیادی هستم! خودم می‌دونم! ولی به هر حال، فعلا که اینجام...
لومن به خودش لبخند زد!! شبیه یکی ازین شخصیت‌‌های فیلم‌های سیاه سفید شده بود که از پرده سینما پریده بود بیرون!! مثلا لی ماروین! شایدم رابرت میچام!!

سید پرسید: به چی داری می‌خندی؟!

استل از جاش بلند شد و گفت: من میرم اتاقم! سارا رفت سمت مادرش و محکم بغلش کرد و گفت: دوست دارم مامان، دوست دارم...

لومن با خودش فک کرد: اگه الان یه هفتیر داشت ممکن بود چیکار کنه؟! یه گوله تو کله‌ی سید خالی کنه؟! نه نه! البته که نه!! شایدم می‌رفت تو تاریکی و سعی می‌کرد یکی ازون هواپیماهایی که از بالای مُتل رد می‌شدن رو بزنه!! چقد احمقانه!!

لو از سید پرسید:‌ می‌دونی چی می‌خوام؟!

- بگو!!

- می‌خوام تریسی رو ازین‌جا ببرم بیرون، می‌خوام باهاش برم خونه. می‌خوام که عاشقم بشه...

- عالیه! دست خدا به همرات! منم دخترم رو می‌برم خونه...

- سید! این زنا متعلق به ما نیستن. اونا توی دنیای خودشون زندگی می‌کنن، تو این چیزا رو مث اینکه نمی‌فمی، نه؟!

سید چیزی نمی‌گفت. دهنش پر از غذا بود و همین‌طور می‌جوید. از وقتی جوون بود توی قهرمان مسابقه‌های بوکس بود. حتا همین الان می‌تونست با یه مشت حساب این مرتیکه رو بذاره کف دستش. هر دو تا مرد خوب اینو می‌دونستن.

استل از صندلیش بلند شده بود و حتا دو قدم هم از میز دور شده بود. رو کرد به بقیه و گفت: من میرم! بالاخره که باید رفت! من الان دارم میرم سارا.

این سه نفر با هم دوس‌داشتنی‌های زیادی رو زیر خاک کرده بودن. تموم ترانه‌های عزاداری رو از بر بودن! و حدقل دوتاشون انقدر همدیگه رو دوس داشتن که اون سومی رو درست کنن. در واقع اونا بودن که اونو اختراع کرده بودن! ساخته بودن! اون هیولای اونا بود. و مطمئنا باعث مرگ‌شون می‌شد. سارا حتما یه روز اونارو می‌کشت، این رسالت همه بچه‌های عالمه: کشتن پدر مادرهاشون...

سارا گفت: مامان، بابا، دوستون دارم...

سارا یه قدم از مادرش و از پدرش و از سالمون و از میز عقب تر رفت و پشت صندلی تریسی ایستاد. رو به پدر مادرش گفت: اگه الان برین، یعنی دیگه بهمون سر نمی‌زنین؟ زنگ نمی‌زنین؟

سارا چشماش رو بسته بود و به اون زمستون پُربرف فکر می‌کرد که باباش از بالای پشت‌بوم افتاده بود توی برفا و فرو رفته بود اون تو. اون سکوت مرگباری که توی خونه حاکم شده بود رو به یاد آورد. ترس و اضطرابی که همه جا موج می‌زد. و اون گرما و لبخندی که بعد شنیدن صدای ناهنجار باباش از زیر برف‌ها خونه رو پُر کرد.

تریسی دست سارا رو گرفت و کنارش توی سکوت ایستاد.

لومن رو به سید گفت: سید! این زنا به ما احتیاجی ندارن! هیچ‌وقت احتیاج نداشتن...

تریسی و سارا، در حالی که دست همو گرفتن بودن، با هم گفتن:‌ ما میریم، و آروم آروم از میز دور شدن...

سید یهو، با یه سرعت خارق‌العاده از صندلیش بلند شد و دویید سمت اون دو تا زن، و قبل ازینکه از در رستوران برن بیرون یقه تریسی رو گرفت و چسبوندش به دیوار. با اون یکی دستش هم بازوی سارا رو چسبید و گفت: نه دختر! تو با ما میای...

سارا داد زد که: نه ...

استل ملتمسانه رو کرد به لومن و گفت: کمک‌‌شون کن، کمک‌شون کن...

لو نمی‌دونست منظور استل از شون، دقیقا کیا بود. اما با این حال رفت به سمت اون دو تا زن و اون یه مرد. دست سید رفته بود بالا که سارا رو بزنه. دست یه مرد سرخپوست رفته بود بالا که فرود بیاد روی صورت یه زن سرخپوست که یه مرد سرخپوست دیگه بین‌شون قرار گرفت...

سید همون‌طور که داد می‌زد که اون دختر منه! دختر منه!!! یقه تریسی رو ول کرد و سارا رو هل داد، طوری که دخترک محکم خورد به در شیشه‌ای رستوران! بعد همین‌طور که فریاد می‌زد مشت پشت مشت کوبوند توی قفسه‌ی سینه‌ی لومن! طوری که لومن نقش زمین شده بود! پیرمرد به طرز خارق‌العاده‌ای قوی بود...

سید همین طور داد می‌زد: اون دختر منه! مال منه! و حالا که شر لومن رو کم کرده بود داشت می‌رفت سمت تریسی که اونم بزنه که یهو تریسی محکم با کف دست خوابوند زیر گوش پیرمرد. خودِ تریسی هم باورش نمی‌شد، اما ضربه‌ش اونقدر محکم بود که پیرمرد کنار لومن نقش زمین شد. دو تا مرد سرخپوست روی زمین افتاده بوده‌ن، در حالی که یه زن سفید بالا سرشون واستاده بود...

تریسی دویید سمت در و دست سارا رو گرفت و با هم از رستوران رفتن بیرون. سید با چشمای کاسه خون ایستاد و انگشتش رو با عصبانیت گرفت سمت لومن که داشت سعی می‌کرد از جاش بلند شه. دست پیرمرد بدجوری می‌لرزید. سید بعد از چن لحظه روش رو از لومن برگردوند و رفت سمت زنش استل، که محکم دست‌هاش رو دور شوهرش حلقه کرده بود. لومن که با کمک دیوار ایستاده بود رو به پیرمرد داد زد: حالا می‌خوای چیکار کنی؟! ها؟! حالا که اون رفته، حالا می‌خوای چیکار کنی؟!






Indian country, The toughest indian in the world, Sherman Alexie, Grove Press, New York. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر