دیشب خواب دیدم خمیازه میکشم، و خمیازهکشان از مخفیگاه رفتهام توی خیابان. هر کسی مرا می دید خمیازه میکشید، سربازها هم. بعد همه یکییکی همانطور که راه می رفتیم افتادیم یک گوشهای و خوابیدیم، رانندههای تانکها حتا. جنگ هم خوابید.
صبح که بیدار شدم دیدم موش پلاستیکها را سوراخ کرده و تمام قهوهآشغالیها را خورده و تا دوشنبهی بعدی که خواربار جدید بیاورند قهوه نداریم. با خودم گفتم: موش هم مگر قهوه میخورد؟! خودم گفت: جنگ است آقاجان، جنگ...
صبح که بیدار شدم دیدم موش پلاستیکها را سوراخ کرده و تمام قهوهآشغالیها را خورده و تا دوشنبهی بعدی که خواربار جدید بیاورند قهوه نداریم. با خودم گفتم: موش هم مگر قهوه میخورد؟! خودم گفت: جنگ است آقاجان، جنگ...
{از چگونه تا چطور: خاطرات آن مرحوم}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر