خُرده جنایتهای اشرفمخلوقات
خب بچه ها، به خاطر اینکه امروز تُهی دست به خونه نرین، می خوام چن تا پند بتون بدم، در قالب یک قصه خوب برای بچه خوب، دِلاتون امیدوارم آماده باشه که خوب پندا جذب بشه، به طوری که گوش شه به تن تون ایشالا...
یکی بود، یکی نبود، غیر خدا هیشکی نبود، اِلا یه دو سه چار نفر دیگه که ما واسه گفتن این قصهی خوب برای بچهی خوب و دادن پند و اندرز ب اون بچه خوب، که شوما باشی، به وجودشون احتیاج داریم. البته به وقت مقتضی از شرشون خلاص خواهیم شد. که البته کار خوبیام نیس، که به وقت مقتضی از اون کسا و چیزایی که ساختین خلاص شین. یعنی می خوام بگم، پس مسئولیت چی میشه؟! خب!! این پند اول.
خولاصه! می گفتیم!! غیر از خدا، یه آقای بقالی بود که خیلی شیکمو هم بود در ضمن، یعنی هم بقال بود هم شیکمو، در آن واحد. هر روزم ساعت دوازده تعطیل می کرد کار و بار رو، و می رفت خونه به منظور صرف یک نهار مجهز و دبش، الی ساعت سه. یه زنِ خیلی کدبانویی ام داشت ک علیرغم شیکمِ بزرگ بقال قصه ی ما خیلی لاغر بود و ظریفناک. البته تفاوت بین اینا فقط همین نبودا، خیلی بود. این انگوشت کوچیکه ش بود می خوام بگم. و مع الاسف هیچ وقعی به این تفاوت ها ننهاده بودن قدیما و حالا یقه شون رو گرفته بود این تفاوت ها به قولی، یقه لاغره رو بیشتر. پس اینم پند دوم، به تفاوت ها وقع بنهید بچه های خوب.
این خانوم لاغر ظریفناک خیلی از بقال شیکم گنده قصهی ما می ترسید، خیلی زیاد. پیش خودش فک میکرد چون اون گنده س من کوچولو، واس همین ازش می ترسم. اصن باید بترسم، زورش بیشتره، طبیعت ایجاب می کنه، اصل بقا، بله!!
مثلن یه روز که خانوم خوش دسپُخت سوپ خوبی به همراه مرغ سوخاری تهیه کرد، آقای بقال شیکم گنده توی یه سطل سوپی که خورد، یه مو پیدا کرد، یه موی سیاهی که باعث شد دورِ چشم خانوم ظریفناک خوش دسپخت هم سیاه بشه. قد یه کلوچهی فومنی...
اینجوری بود که همهش فک می کرد چون اون گنده س من نیستم، پس باس ازش بترسم! ولی خب، شما بچهها بهتر از من می دونین اینجوری نبود، خودشم می دونستا، اما نمی دونست که می دونه که واس خاطر این چیزا نبود که از بقال شیکم گنده قصه می ترسید، ولی خب، وقت فک کردن به این چیزا رو هم نداشت طفلک. همهش هی باید غذا می پخت.
شما بچههای خوب، تا بچهاین و نباید غذا بپزین، خوب فک کنین به این چیزا، بعدنا وقت نمیشه. آفرین بهتون. خولاصه! می گفتیم! یه روز دیگه، بقال شیکمگنده قصه یه جیگرِ لای روزنامه پیچونده شده رو وقت نهار آورد خونه و به خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت گفت اینو واس شب آماده میکنی. بعدم نهارشو خورد و رفت. همون در حدود ساعت سه.
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت دس به کارِ آماده کردن و پختن جیگر شد. هزار و یک جور ادویه بهش زد و توی بیس و هشت جور سس خوابوندش. می دونین، گرچه دل خوشی نداشت از آقای بقال شیکمگنده، ولی خب، کس دیگهای رو هم نداشت، سرگرمی ای هم نداشت، جز همین غذا پختن، خب، باید ازش استفاده می کرد. بچهها، سعی کنین سرگرمیهاتون رو زیاد کنین، رو پای خودتون واستین، من باب سرگرمی حدقل، بله.
خولاصه، جیگره آماده شد و عطرش تموم خونه رو ورداشته بود و روی سرش تاب میداد، مث باستانی کارای پهلوونِ توی استادیومهای توی تلویزیون. خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت خواست یه ذره بچشه از غذا، مطمئن شه از طعم و مزه و باقی مسایل. کارد و چنگال رو برداشت یه تیکه قد ران ملخ از جیگرا کند و گذاشت تو دهنش. جیگر نگو بگو باقلوا، بلکمم پشمک، آب می شد تو دهن. اصن تا حالا همچین پدیده ای خلق نکرده بود.
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت واسه اولین بار تو عمرش، پیش خودش گفت: حالا یه لقمه دیگهم می خوریم، چیزی نمیشه که، زیاده. و یه لقمه دیگه خورد، یه لقمه، یه لقمه یهو چشاشو وا کرد دید بشقاب جیگرا خالیه!! دیگه یه لقمهای باقی نمونده. اصن همه تموم چیزایی که خورده بود زهر شد براش. دو دستی زد تو سرش، که ای داد بی داد!! حالا چی بدم به این شیکم گنده!!! طوری زد تو سرش که حتا اون کلوچه فومنی دور چشمش گفت آخ!! و بشقاب خالی جیگرا هم حتا صدای آخش رو شنید.
کاسه چه کنم چه کنم بدست، با گفت باید برم پیش این خانوم پیرزن همسایه بغلی، شاید جیگر داشت. گرچه زیاد باهاش آشنا نبود، آخه اصن از خونه بیرون نمی رفت زیاد. آشنایی نداشت اصن. شما بچههای خوب، از خونه بیرون برین. با بقیه آشنا شین، بقیه رو با هم آشنا کنین، حدقل یه روز جیگر لازم داشتین، چار نفر باشن ازشون بگیرین. بله!! به هر حال، پیش خودش گفت، تو همهی قصهها پیرزنا مهربونن، اگه جادوگر نباشن البته. تازه گیرمم جادوگر باشه، از آقای بقال شیکمگنده که بدتر نیس که به هر حال. این شد که خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت رفت سمت خونه پیرزن همسایه. آخه از آقای بقال شیکمگنده از جادوگرام بیشتر میترسید.
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت رفت دم در خانوم پیرزن و زنگ زد، اما کسی در رو باز نکرد. دو سه باز دیگه م زنگ زد، اما خبری نبود. با خودش گفت: خب خب!! پیرزنه! گوشاش سنگینه!! بذار در بزنم!! با دستش زد به در که یهو لای در باز شد. البته خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت نرفت توی خونه و بازم هی در زد. اما از جواب خبری نبود. با خودش گفت: خب حالا بریم تو، شاید واقعا گوشش خیلی سنگینه.
رفت توی خونه، یه نیگا کرد تو هال، پیرزنه نبود، تو آشپزخونه، نبود، تا اینکه رسید به اتاق خواب. پیرزنه توی تختاش انگار خوابیده بود. اما خیلی عجیب بود، هیچ صدایی ازش در نمی اومد. مادرِ خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت وقتی می خوابید، درِ بستهی اتاقش میلرزید از خُرخُراش، اما این خانوم پیرزن حتا لاحافِ روش هم تکون نمی خورد. خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت با تعجب یه کم رفت جلوتر، واقعا انگار پیرزنه نفس نمی کشید!!! آینه کوچیک کنار تخت رو برداشت و جلوی دهن پیرزن نگه داشت. اینو از سریال پلیسی شنبهشبها یاد گرفته بود، وقتی در جوار شکم گندهی آقای بقال توی کاناپه کز کرده بود و تلویزیون نگاه میکرد. هیچ بخاری روی آینه تشکیل نشد. پیرزن مرده بود.
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت دوباره دسپاچه شد، آینه رو همون روی تخت ول کرد و بدو بدو برگشت خونهشون. نشست روی صندلی توی آشپزخونه و بیشتر از اونکه به مردن خانوم پیرزن فک کنه، به بشقاب خالی جیگر و دستای آقای بقال شیکمگنده فک میکرد. بچهها، نبینم یه روز بشقاب خالی جیگر از پیرزن مردهی همسایه واستون مهمتر بشهآ. آباریکلا نوگُلای خندان باغ زندگی.
همینطور که خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت توی آشپزخونه نشسته بود و چشماش به بشقاب خالی جیگر و گوشش به عقربه ثانیهشمار ساعت بود، یه فکر زد به کلهش. پا شد و رفت سمت یکی از کشوهای آشپزخونه. اما قبل از اینکه دستش کشو رو باز کنه، انگار که منصرف شده باشه از تصمیماش برگشت و نشست سرجاش. دوباره بعد از ده دقیقه پاشد و رفت سمت همون کشو. این دفعه کشو رو باشد کرد. از توی کشو بزرگ ترین و تیز ترین کار رو برداشت و رفت سمت خونه پیرزن.
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت چاقو بدست رفته بود توی خونه پیرزن و بشقاب خالی جیگر روی میز تنها مونده بود. تنهایِ تنها، حتا مگسی چیزی ام دور و برش نمی پلکید. ساعت هم هنوز مثل همیشه تیک تاک می کرد و هی می گفت که زمان رسیدن آقای بقال شیکمگنده نزدیک و نزدیک میشه. خوب که نگاه می کردی، شده بود مثل بمب ساعتی به جای ساعت. بچههای خوب، امیدوارم هیچوقت ساعتتون بمب ساعتی نشه. هیچوقت.
شب شده بود و آقای بقال شیکمگنده آخرین لقمه جیگرش رو همراه چنگال تا نزدیکیای حلق اش فرو کرد و بعدم یه تیکه نون رو مالید ته بشقابش و اونم فرو کرد تو دهنش. انگشتاشم بعدش لیسید و یه آروغی هم زد انگار، اون جور که بوش میاد.
آقای بقال شیکمگنده بعدش نگاهی کرد به خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت که اون طرف میز نشسته بود با بشقاب پُر از جیگر روبروش. حتا یه ناخونکم نزده بود بهشون. قیافهش شبیه ناخونگیر توی حموم شده بود که سه سال پیش افتاده بود پشت ماشین لباسشویی و هیشکی پیداش نکرد دیگه و همون طور در انزوای خودش اون پشت زنگ زد و هنوز هم داره به زنگ زدنش ادامه میده.
آقای بقال شیکمگنده از رو صندلیش پاشد و رفت سمت خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت و کلوچه فومنی دور چشمش رو بوسید، در حالی که نیمنگاهیام به بشقاب جیگرها داشت. خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت گفت: نمی خورم! آقای بقال شیکمگنده هم بشقاب بدست برگشت و روی صندلیش نشست و مشغول بشقاب شد.
یکی دو ساعت بعد، آقای بقال شیکمگنده رفت توی تخت و همونطور با چراغ روشن خوابید. خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت هم که ظرفا رو شسته بود رفت توی تخت و چراغ رو خاموش کرد. می خواست بخوابه، اما خوابش نمیبرد. همهش تو فکر پیرزن همسایه بود.
همین طور که با چشمای بسته، اما بیدار، توی تخت دراز کشیده بود، یهو یه صدایی شنید. صدای پیرزنونه ای بود. اول فک کرد خیالاتی شده، از بس که به پیرزن همسایه فک کرده بود. اما صدا هی نزدیک و نزدیکتر میشد، انگار یه چیزیام می گفت: کی جیگرِ منو خورده؟! کی جیگرِ منو خورده!!
خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت خیلی ترسید، خیلی زیاد. پس روح پیرزن اومده بود برای انتقام. تموم تن خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت سر شده بود، مث تیغه فلزی یه کارد تیز. اما همین که صدای خروپف آقای بقال شیکمگنده رو شنید، یادش اومد که یه چیزای ترسناکتری هم هست توی زندگیش. یه کم گرمتر شد، تموم جراتش رو جمع کرد و دست راستش رو آورد بالا و محکم اشاره کرد به آقای بقال شیکمگنده و گفت: این!! این جیگرتو خورده!! این جیگرتو خورده!!!
همین که اینو گفت، یهو صدای جیغ و داد آقای بقال شیکمگنده بلند شد که هی داد می زد چیکار می کنی زن!! چیکار میکنی!!! چاقوچیه تو دستت!!! صداهای داد و فریاد آقای بقال شیکمگنده با خندههای خانوم ظریفناکِخوشدسپُخت که بیشتر شبیه صدای لولای زنگ زده در دستشویی شون بود، تمام شب رو پُر کرده بود.
بازگوییِ http://www.youtube.com/watch?v=C9AFyPKqK4Q&feature=related
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر