کل نماهای صفحه

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

1276

هنوز مطمئن نیستم اینکه در مورد حمله به نانوایی به زنم گفتم، کار درستی بود یا نه. گرچه، شاید در مورد این جور چیزها مساله‌ی درستی و نادرستی مطرح نیست. می‌خواهم بگویم، بعضی وقت‌ها انتخاب‌های غلط نتایج خوب به بار می‌آورند و برعکس. حداقل برای خودم این مساله را اینجوری جا انداخته‌ام: ما چیزی را انتخاب نمی‌کنیم، چیزها اتفاق می‌افتند، یا نمی‌افتند.

اگر اینطوری به قضایا نگاه کنید آن وقت اینکه به زنم در مورد حمله به نانوایی گفتم فقط یک اتفاق بود. برنامه‌ی قبلی برای اشاره بهش نداشتم. اصلا خودم هم فراموشم شده بود. گرچه، مطرح شدن این قضیه، یکی از آن موارد "حالا که تو این رو گفتی، یادم اومد که" هم نبود.

چیزی که حمله به نانوایی را به یاد من آورد یک گرسنگی تحمل‌ناپذیر بود. کمی پیش از دوی صبح بود که آمد سراغم. حدود ساعت شش یک شام سبک خورده بودیم و حوالی نه و نیم خزیده بودیم توی رختخواب و خوابیده بودیم. به دلیل نامعلومی هر دوی ما همزمان از خواب بیدار شدیم. چند دقیقه بعد از بیدار شدن بود که درد زد به جان‌مان، درست مثل همان گردبادِ توی جادوگر اوز. درد گرسنگی شدید و تحمل نا‌پذیر.


یخچال ما حتا یک چیز که بشود از لحاظ تکنیکی غذا تلقی‌اش کرد نداشت. یک بطری سس فرانسوی، شش قوطی آبجو، دو بسته پیاز خشک، یک بسته کره و یک جعبه بوگیر یخچال. توی این دو هفته که از ازدواج‌مان گذشته بود هنوز آنقدرها به قوانین خورد و خوراک مشترک خو نگرفته بودیم.

آن زمان من توی یک دفتر حقوقی کار می‌کردم، زنم هم توی یک مدرسه طراحی منشی‌گری می‌کرد. من یا بیست و هشت سالم بود یا بیست و نه سال - چرا سن دقیقم وقت ازدواج را به خاطر نمی‌آورم؟- و او دو سال و هشت ماه از من جوان‌تر بود. توی آن زمان، سبزیجات آخرین چیزی بود که ما بهش فکر می‌کردیم.

هر دوی‌مان آنقدر گرسنه بودیم که فکر برگشتن به رختخواب را هم نمی‌کردیم، از طرف دیگر، برای انجام کاری برای رفع گرسنگی هم زیادی گرسنه بودیم. این شد که از تختخواب بیرون آمدیم و رفتیم توی آشپزخانه و در نهایت پشت میز آشپزخانه روبروی هم نشستیم. واقعا دلیل چنان گرسنگی وحشتناکی چی بود؟


نوبتی هر کدام در یخچال را باز می‌کردیم و امیدوار بودیم این بار چیزی خوردنی آن گوشه و کنار پیدا کنیم، اما مهم نبود چند بار باز و بسته کردن یخچال را تکرار می‌کردیم، محتویاتش عوض نمی‌شد که نمی‌شد. آبجو و پیاز و سس و کره و بوگیر یخچال. البته می‌شد پیازها را توی کره تفت داد، ولی هیچ شانسی نبود که آن دو بسته پیاز بتواند دو تا شکم این‌قدر گرسنه را حتا کمی سیر کند. پیاز را باید همراه غذاهای دیگر خورد، پیاز برای تنها خوردن ساخته نشده‌.

- ممکن است خانم تمایل به کمی سس فرانسوی روی بوگیر یخچال داشته باشند؟

انتظار داشتم تلاشم برای شوخی کردن را نادیده بگیرد، که گرفت. بش گفتم: "بیا بپریم تو ماشین و دنبال یه رستوران که شب باز باشه بگردیم. اطراف اتوبان باید یکی باشه."

پیشنهادم را رد کرد. "نمی‌تونیم، نمیشه که بعد از نصفه‌شب برای غذا خوردن بریم بیرون." توی این جور چیزها بدجوری سنتی بود. بعد از یک دم و بازدم گفتم: "فک کنم نمی‌تونیم."

هر بار که زنم یک همچین نظراتی می‌داد، عقیده‌ش شبیه وحی به گوش من می‌رسید و مو لای درزش نمی‌رفت. نمی‌دانم، شاید آدم‌های تازه‌ازدواج‌کرده همه همین طور باشند. ولی وقتی بهم گفت نمی‌توانیم بعد از نیمه‌شب برای غذا خوردن برویم بیرون به نظرم آمد این گرسنگی یک گرسنگی معمولی نیست. یعنی، گرسنگی‌ای نیست که با بیرون رفتن و خوردن یک غذای معمولی توی یک رستوان معمولی که شب‌ها باز است بشود بهش غلبه کرد.

یک گرسنگی مخصوص، ولی یعنی چطور؟

می‌توانم حسش را برای‌تان با یک تصویر سینمای شرح دهم.

یک: توی یک قایق کوچک هستم و روی دریایی آرام غوطه می‌خورم. دو: توی آب را نگاه می‌کنم و قله‌ی یک آتشفشان را می‌بینم . سه: قله‌ی آتشفشان کاملا نزدیک سطح آب است، اما چقدر نزدیک، نمی‌دانم. چهار: شاید این نزدکی به دلیل شکست نور و شفافیت بیش از حد آب است.

این تقریبا یک تصویر دقیق است چیزی‌ست که توی ذهنم دیدم، توی آن دو سه ثانیه‌ بین وقتی زنم گفت نمی‌توانیم بعد از نیمه‌شب برای غذا خوردن بیرون برویم، و آنکه من موافقت کردم. البته که من زیگموند فروید نبودم که بتوانم این رویا را تعبیر و تفسیر کنم، اما به طور شهودی می‌دانستم این بیشتر شبیه یک وحی بود، یک الهام. و اصلا به همین خاطر بود که علی‌رغم گرسنگی غیرقابل تحملم بدون مکث با تصمیم زنم موافقت کردم.

تنها کاری که از دست‌مان بر می‌آمد انجام دادیم: آبجوها را باز کردیم. به هر حال از خوردن پیازها خیلی بهتر بود. او زیاد آبجو دوست نداشت، پس چهار تا شد سهم من و دو تا را او برداشت. وقتی من داشتم اولین آبجوم را سر می‌کشیدم چشم‌هاش، انگار سنجابی توی ماه نوامبر، داشت تمام قفسه‌های آشپزخانه را می‌گشت. بالاخره هم یک بسته‌ی تقریبا خالی بیسکوییت کره‌ای پیدا کرد. توی پاکت چهار تا بیسکوییت رطوبت‌گرفته و درب و داغان بود. اما این‌ها هیچکدام دلیل نشد که هر کدام دو تاش را نبلعیم.

گرچه فایده‌ای هم نداشت. آبجوها و چند تا بیسکوییت کره‌ای هیچ اثری ازشان توی صحرای گرسنگی‌مان، که به عظمت و گستردگی صحرای سینا بود، نماند.

زمان از خلال تاریکی داشت هی نفوذ می‌کرد. نوشته‌های روی قوطی‌آلومینومی آبجو را خواندم. به ساعتم نگاه کردم. به در یخچال خیره شدم. روزنامه‌ دیروز که روی میز بود را کمی ورق زدم. با گوشه‌ی یک کارت تبریک که روی میز افتاده بود خرده‌های آن چار تا بیسکوییت را جمع کردم.

زنم گفت: "توی تمام عمرم انقدر گرسنه نبودم. نمی‌دونم ربطی به ازدواج‌مون داره یا نه."

بش گفتم: "شاید، و شاید هم نه"

در حالی که او داشت دنبال غذای بیشتر می‌گشت من به لبه‌ی قایقم تکیه دادم و به قله‌ی آتشفان خیره شدم. آب دور و بر قایق آنقدر صاف بود که یک احساس راحت نبودن توی من ایجاد می‌کرد. مثل وقتی نبودن چیزی را حس می‌کنی، وقتی که نبودن وجود دارد در اطرافت. یک جور حس ترس هم بود، مثل وقتی از برج کلیسایی بالا می‌روی. این رابطه‌ی بین گرسنگی و ترس از ارتفاع برای من یک کشف جدید محسوب می‌شد.

همین فکرها بود شاید که یکهو یادم آورد من یک بار دیگر هم قبلا همین طور گرسنه شده بودم. شکمم درست به اندازه‌ی حالا خالی بود.  کی ؟ .... آها...

"وقتی که به نونوایی حمله کردیم"، شنیدم که این همچین چیزی را گفتم.

زنم گفت: "حمله به نونوایی؟ چی داری میگی؟"

اینطوری بود که همه چیز شروع شد.



- خیلی قدیما، یه بار به یه نونوایی حمله کردم. بزرگ نبود. معروف نبود. نون‌هاش معمولی بودن، البته بد هم نبودن. یکی ازون نوانوایی‌های معمولی که توی همه‌ی محله‌ها یهو بین مغازه‌های دیگه سبز شدن. یه پیرمردی توش بود که همه‌ی کارهای نونوایی رو خودش انجام می‌داد. صبحا نون می‌پخت و وقتی نون‌هاش تموم می‌شد تعطیل می‌کرد و می‌رفت خونه.

- اگه قرار بود به یه نونوایی حمله کنی، چرا همچین جایی خب؟

- خب، دلیلی نداشت بریم سراغ یه جای بزرگتر. ما فقط نون می‌خواستیم، پول نمی‌خواستیم، ما در واقع، حمله‌‌کننده بودیم، نه دزد!

- ما؟ ما دیگه کیه؟

- بهترین دوست اون زمان من. ده سال پیش. اونقد وضع‌مون خراب بود که یه خمیردندون نمی‌تونستیم بخریم. هیچوقت به اندازه‌ی کافی غذا نداشتیم برای خوردن. توی اون سالا چن تا کار خیلی ناجور واسه بدست آوردن غذا انجام دادیم. یکیش همین حمله به نونوایی بود.

"درست متوجه نشدم." با چشم‌های تنگ شده بهم نگاه می‌کرد. نگاهش طوری بود که انگار دنبال یک ستاره که با طلوع صبح داشت غیب می‌شد می‌گشت. "چرا کار نمی‌کردین؟ می‌تونستین بعد از مدرسه کار کنین، حتما از حمله به نونوایی آسون‌تر بود."

- خب، تصمیم گرفته بودیم کار نکنیم. توی این تصمیم هم کاملا قاطع و روشن بود نظرمون.

- خب، ولی الان که کار می‌کنی، نمی‌کنی؟

سرم را تکان دادم و کمی از آبجوم خوردم. بعد چشم‌هام را مالیدم. یک طور گیجی آبجویی داشت از یک طرف مغزم واردش می‌شد و جنگ سختی داشت با حس گرسنگی توی آن. "زمونه عوض میشه، آدما عوض می‌شن. بیا برگردیم تو رختخواب. الانه که صبح شه و باید بریم سر کار. باید یه کم بخوابیم."

- خوابم نمیاد. برام از حمله به نوانوایی بگو.

- چیزی واسه گفتن نیست. نه هیجانی، نه اتفاقی. هیچی.

- موفق شدین؟

از خیر خواب گذشتم و یک آبجوی دیگر باز کردم. وقتی به ماجرایی علاقمند می‌شد باید تا آخرش را می‌شنید، و الا آرام نمی‌گرفت. به هر حال، او هم همچین آدمی بود دیگر.

"یه طورایی موفق شدیم. یه طورایی هم نه. چیزی که می‌خواستیم رو بدست آوردیم. ولی توی سرقت‌مون نه، موفق نشدیم. قبل ازونکه بتونیم خودمون نون‌ها رو بگیریم، نونوا خودش اونا رو بهمون داد."

- مفتی؟

- "دقیقا نه. جای سختش همین‌جاست." سرم را تکان دادم و ادامه دادم: "نونوائه دیوونه‌ی موسیقی کلاسیک بود، وقتی هم که ما رسیدیم اونجا داشت به یه صفحه‌ی واگنر گوش می‌داد. این شد که بهمون یه پیشنهادی داد: اگه باهاش تا ته صفحه رو گوش می‌کردیم هر چی نون می‌خواستیم بهمون می‌داد. در موردش با دوستم حرف زدم. خب اینکه بشینیم باهاش آهنگ گوش بدیم به معنای دقیق کلمه کار نبود، پس قول و قرارمون سر جاش بود. از طرفی، از لحاظ منطقی هم درست بود کارمون، کسی صدمه نمی‌دید، ما هم به مقصودمون می‌رسیدیم. این شد که کاردهامون رو گذاشتیم توی کیف‌مون و نشستیم آهنگ واگنر رو گوش دادیم."

- و بعدش نون‌تون رو گرفتین؟

- دقیقا، تقریبا تموم نون‌های توی مغازه رو بردیم. پنج روزی برامون بس بود.

یک جرعه‌ی دیگر از آبجوم خوردم. حس می‌کردم موج‌های بی‌صدایی که نتیجه‌ی یک زلزه‌ی زیردریایی هستند قایقم را آرام آرام تکان می‌دهند. ادامه دادم: "خب، ما نون‌مون رو گرفتیم. ماموریت‌مون رو انجام دادیم. ولی جنایتی هم مرتکب نشدیم. بیشتر مث یه معاوضه بود. ما باهاش به واگنر گوش دادیم، در مقابل، نون‌مون رو گرفتیم. از لحاظ حقوقی هم یه مبادله‌ی پایاپای بود."

- ولی به واگنر گوش کردن، کار کردن نیست.

- نه، البته که نه. اگه نونوا اصرار می‌کرد ظرفاشو بشوریم، یا شیشه‌هاش رو تمیز کنیم، حالشو می‌گرفتیم. ولی خب، اون ازین جور چیزا نخواست. فقط خواست باهاش به یه صفحه‌ی واگنر گوش بدیم. از اول تا آخر. می‌دونی، ولی یه چیزی هست. اون موقع نفهمیدم. ما به نظرم میاد نونوا با این کارش ما رو نفرین کرد. الان که فکر می‌کنم، به نظرم باید قبول نمی‌کردیم. باید با کاردهامون می‌ترسودیمش و نون‌ها رو می‌گرفتیم. اونجوری دیگه مشکلی هم پیش نمی‌اومد.

- مشکلی پیش اومد؟

دوباره چشم‌هام را مالیدم.

- یه جورایی، البته نه مشکلی که بشه مستقیم روش انگشت گذاشت. ولی ازون شب به بعد چیزا شروع کردن به تغییر. اون شب شد مث یه نقطه‌ی چرخش. خب، بعدش من برگشتم دانشگاه، فارغ‌التحصیل شدم. کارم رو شروع کردن توی شرکت. با تو آشنا شدیم، عروسی کردیم. دیگه هم هرگز یه کاری مثل اون شب رو نکردم. به هیچ نونوایی‌ای حمله نکردم.

- همه‌ش همینه؟

- آره، همه‌ش همین بود.



آخرین قوطی‌ آبجو را را هم خوردم. حالا هر شش تا قوطی خالی بودند و انگشتی درشان هم توی زیرسیگاری افتاده بود. شبیه فلس‌های یک پری‌دریایی.

البته که بعد از شب حمله به نانوایی کلی اتفاق افتاد. کلی اتفاق که می‌شد روی تک تک شان انگشت گذاشت. اما خب، من حوصله‌ی حرف زدن راجع بشان با او را نداشتم.

- و اون دوستت، اون حالا چیکار می کنه؟

- نمی‌دونم، هیچ نمی‌دونم. یه اتفاقی افتاد. یکی ازون اتفاق‌های الکی، ازون به بعد دیگه از هم جدا شدیم و ندیدمش دیگه. نمی‌دونم الان چیکار می‌کنه.

تا مدتی چیزی نمی‌گفت، احتمالا فهمیده بود همه‌ی ماجرا را براش نگفته ام، اما انگار هنوز نمی‌خواست ازم پرس و جو کند.

- ولی خب، به نظر دلیل جدایی شما دو تا همین بود. حمله به نونوایی دلیل اصلیش بود. مگه نه؟

- شاید. به نظرم همه چی جدی‌تر ازون چیزی بود که ما فک می‌کردیم. روزها وقت ما صرف صحبت کردن از ربط و رابطه‌ی نون با واگنر شد. هی از خودمون می‌پرسیدیم که آيا کار درست رو انجام دادیم؟  خب، کسی صدمه ندید. همه هم چیزی که می‌خواستن رو بدست آوردن. نونوا - که من هنوز نمی‌فهمم چرا همچون کاری کرد - با پروپاگاندای واگنرش موفق شد. ما هم موفق شدیم شکم‌هامون رو پر از نون کنیم. اما خب، بعدش این حس یقه‌ی ما رو گرفت که اون شب اشتباه بزرگی کردیم و این اشتباه هنوز هم سر جاش مونده و همین‌طور یه سایه‌ی سیاه انداخته روی زندگی ما. برای همین بهش گفتم نفرین. واقعا، جدی شبیه یه نفرینه.

- فک می‌کنی هنوز هم زیر اون نفرین باشی؟

شش تا انگشتی آبجوها را از توی زیرسیگاری در آوردم و کنار هم شبیه یک دستبند آلومینیومی روی میز چیدم.

- کی‌ می‌دونه؟ من که نمی‌دونم. ولی شرط می‌بندم دنیا پر از نفرین و طلسمه، خیلی سخته که بگی کدوم نفرین چی رو خراب کرده و روی چی اثر گذاشته یا میذاره.

مستقیم زل زد به چشم‌هام و گفت: "راست نمی‌گی. اگه راجع بهش فک کنی می‌تونی بگی. که این نفرین هنوز هست. البته مگه اینکه تو خودت، به دست خودت، نفرین رو باطل کرده باشی و طلسم رو شکسته باشی. وگرنه این مثل دندون‌درد عذابت میده. تا لحظه‌ی مرگ شکنجه‌ت می‌کنه. و نه فقط تو رو، من رو هم."

- تو؟

- خب، من الان بهترین دوست تو هستم. نیستم؟ پس فک می‌کنی چرا ما دوتایی‌مون با هم اینقد گرسنه شدیم؟ من توی تموم عمرم حتا یک بار هم اینقدر گرسنه نبودم، البته تا الان، از وقتی که با تو عروسی کردم. به نظرت یه کم غیر عادی نیس؟ نفرین تو روی منم موثره.

سرم را تکان دادم. انگشتی‌ها را دوباره به هم ریختم و برشان گرداندم توی زیرسیگاری. نمی‌دانستم درست می‌گوید یا نه، اما حتم داشتم از گفتن این حرف‌ها منظوری دارد.



گرسنگی دوباره برگشته بود. قوی‌تر از قبل. سردرد بدی هم داشت می‌آمد سراغم. انگار تک تک ماهیچه‌ها و اعضا و جوارح شکمم را با کابل وصل کرده باشند به مغزم. هر حرکت کوچکی زود بهش مخابره می‌شد.

دوباره به آتشفشان زیردریاییم نگاه کردم. آب از قبل هم شفاف‌تر شده بود. اگر از خیلی نزدیک نگاه می‌کردی حتا آب را نمی‌دیدی. اینطور به نظر می‌رسید که قایق بدون هیچ تکیه‌گاهی وسط هوا شناور است.

- همه‌ش دو هفته‌س که داریم با هم زندگی می‌کنیم. ولی تموم این مدت من یه جور حضور عجیب رو همه جا حس می‌کردم.

مستقیم توی چشم‌هام نگاه می‌کرد. دست‌هاش را آورد روی میز و انگشت‌هاش را توی هم گره کرد.

- گرچه، تا همین حالا نمی‌دونستم که اون چیزی که حس می‌کردیم یه نفرین بود. حالا همه چی روشن شد. نفرین شدی.

- چه جور حضوری؟

- انگار یه پرده‌ی سنگین و کثیف و چرک که سال‌هاست شسته نشده از سقف آویزون باشه.

با لبخندی گفتم: "شاید هم نفرین نباشه. ممکنه همه‌ش به خاطر من باشه، به خاطر حضور من کنار تو توی این دو هفته."

بدون لبخند گفت: "نه، به خاطر تو نیست."

- خب، بیا فک کنیم حق با توئه، که این یه نفرینه، حالا تکلیف چیه؟

- به یه نونوایی دیگه حمله کنیم، همین حالا. این تنها راهه.

- همین حالا؟

- بله، همین حالا. تا وقتی اینطور گرسنه هستی باید کاری که نصفه گذاشتی رو تموم کنی.

- ولی الان که نصفه شبه، فک می‌کنی هیچ نونوایی‌ای الان باز باشه؟

- یکی پیدا می‌کنیم. توکیو شهر بزرگیه. باید توش حدقل یه نونوایی شبونه باشه.



پریدیم توی کورولای قدیمی من و راه افتادیم توی خیابان‌های توکیو پی نانوایی. از این محله به آن محله می‌رفتیم و او توی صندلی شاگرد نشسته بود و چشم‌هامان مثل یک جفت عقاب گرسنه پی نانوایی می‌گشت. روی صندلی عقب، انگار که ماهی مرده‌ی بزرگی، یک شاتگان اتوماتیک رمینگتون خوابیده بود. دو تا ماسک اسکی مشکی تجیزاتمان را کامل می‌کرد. زنم چرا شاتگان داشت؟ یا ماسک اسکی؟ ما هیچ کدام تا به حال اسکی نکرده بودیم. او توضیحی نداد و من هم توضیحی نخواستم. با خودم فکر کردم زندگی مشترک چقدر عجیب غریب است.


هر چه توی خیابان‌ها می‌گشتیم فایده نداشت. هیچ نانوایی بازی پیدا نمی‌شد. دو بار هم توی گشت‌هامان برخوردیم به ماشین گشت پلیس. تا از کنارمان رد شوند عرق سردی روی تن من نشست، زنم اما مصمم و بی‌توجه به جلوش نگاه می‌کرد. بالاخره بش گفتم: "بیا بی‌خیالش بشیم. نصفه شب که نونوایی باز نیست. برای همچین کارهایی باید نقشه کشید، و الا ..."


- ماشین رو نگه دار

کوبیدم روی ترمز.

- اینجا اونجاس که دنبالش بودیم.

همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند. روبروی‌مان یک آرایشگاه بود و کمی آن‌طرف‌تر تابلوی مکدونالد روشن بود. جز آن چیز دیگری روبروی‌مان نبود.

- نونوایی‌ای نمی‌بینم که.

زنم بدون هیچ حرفی از از روی صندلی عقب دو تکه نوار سیاه برداشت و از ماشین پیاده شد و پلاک عقب و جلوی ماشین را پوشاند. توی حرکاتش یک حرفه‌ای‌گری بود.

با صدایی آرام و متین و شمرده گفت: "میریم مکدونالد". و این را آنقدر آرام و بی‌هیجان گفت که انگار پیشنهاد دهد برای شام برویم آنجا.

- ولی مکدونالد که نونوایی نیست.

- شبیهش که هست. یه موقعا باید کوتاه بیای. بزن بریم.



رفتم و جلوی مکدونالد پارک کردم. شاتگان پتوپیچ‌شده را داد دستم .

- تا حالا توی زندگیم یه بار هم با تفنگ شلیک نکردم.

- لازم هم نیست شلیک کنی. فقط نگهش دار. کاری که بهت می‌گم بکن. با هم می‌ریم توی مغازه. همین که با اون لبخند مخصوص گفتن به مکدونالد خوش اومدین ماسک‌ها رو میذاریم. گرفتی؟

- البته، ولی...

- بعدشم لوله‌ی تفنگ رو می‌گیری سمت‌شون و تموم کارکنان و مشتری‌ها رو یه گوشه جمع می‌کنی. باقیش با من.

- ولی...

- فک می‌کنی چن تا همبرگر بخوایم؟‌سی تا؟

- فک کنم.

با یک آه شاتگان را برداشتم. تفنگ لای پتو توی دستم به نظرم آمد از یک کیسه شن هم سنگین‌تر است و به سیاهی شب است. نیمی از خودم و نیمی از او پرسیدم: "فک می‌کنی واقعا باید این کار رو بکنیم؟"

- البته که باید بکنیم.




همین که وارد شدیم دختر صندوقدار با یک لبخند مکدونالدی گفت: به مکدونالد خوش آمدید. فکر نمی‌کردم دخترها هم تا دیروقت توی مکدونالد کار کنند. برای چند ثانیه مواجه شدن با یک دختر در نیمه‌شب توی مکدونالد گیجم کرد. اما فقط برای چند ثانیه. زود خودم را جمع و جور کردم و ماسک را کشیدم روی صورتم.دختر صندوق‌دار با دهن باز به قیافه‌ی ماسکپوش ما خیره شده بود.

قطعا راهنمای طرز برخورد با مشتری مکدونالد چیزی راجع به همچین موقعیتی نگفته بود. دهان دخترک که برای گفتن به مکدونالد خوش آمدید باز شده بود همچنان باز مانده بود و حتا مثل اثر هلال ماه توی آسمان وقتی صبح طلوع کرده، هنوز کمی از اثرات آن لبخندی حرفه‌ای مکدونالدی را هم می‌شد گوشه‌ی لب‌هاش دید.

با بیشترین سرعتی که می‌توانستم پتو را از روی شاتگان زدم کنار و گرفتمش سمت میزهای مشتری‌ها. اما تنها مشتری آنها یک زوج به ظاهر دانشجو بودند که سرهاشون در امتداد هم افتاده بود روی میز و دو تا میلک‌شیک توت‌فرنگی که جلوی سرهاشان افتاده بود به میزشان شکل یک مجسمه‌ی آوانگارد داده بود. به نظر می‌آمد مثل مرده‌ها خوابیده‌اند و مشکلی برای ما درست نمی‌کنند. پس سر تفنگ را چرخاندم سمت کارکنان.

در کل سه نفر کارکن مکدونالد آنجا حضور داشتند. دخترک صندوق‌دار. مدیر، با پوستی سفید و کله‌ای تخم‌مرغی و حدودا توی آخرهای دهه‌ی سوم زندگیش، و یک سایه که توی آشپزخانه بود و از حرکاتش نمی‌شد فهمید ترسیده است یا نه. سه تایی جمع شدند پشت پیشخوان. هیچ کسی جیغ نزد و حرکت نامعقولی نکرد. تفنگ سنگین‌تر از آنی بود که حدس می‌زدم. آرنجم را روی میز استراحت دادم، دستم اما روی ماشه بود.

مدیر گفت: "همه‌ی پول‌ها رو میدم بهتون. البته دخل رو ساعت یازده خالی کرده و چیز زیادی نمونده. اما می‌تونین همه‌ش رو ببرین. ما بیمه‌ایم."

زنم گفت: "در رو ببندین و لامپ تابلو رو قطع کنید."

- یه دقیقه صبر کنید. من اون کارو نمی‌تونم بکنم. اگه بدون اجازه اینجارو ببندم توبیخ میشم.

زنم چیزی نگفت. او کمی به زنم، کم به من و کمی به لوله‌ی تفنگ نگاه کرد و بعد کرکره را کشید پایین و چراغ تابلو را خاموش کرد. حسابی گرفتمش تحت نظر، مبادا کلید دزدگیری چیزی را فشار دهد. اما خب، انگار مکدونالدها کلید دزدگیر ندارند. شاید تا حالا کسی به مکدونالد دستبرد نزده بود.

کرکره که داشت بسته می‌شد، صدای مهیبی کرد. انگار که با توپ محکم بکوبی به یک سطل حالی. اما زوج خفته همچنان خوابیده بودند.

- سی تا بیگ‌مک. می‌بریم.

- بذارین به جاش پول‌ها رو بهتون بدم. بیشتر ازونی که احتیاج دارین. باش می‌تونین یه جای دیگه هر چی می‌خواین بخرین. اینجوری حسابای منم به هم نمی‌ریزه.

به مدیر گفتم: "بهتره همون کاری که میگه رو انجام بدی."

سه تایی رفتند توی آشپزخانه و شروع کردند به آماده کردن همبرگرها. آن یکی سرخ می‌کرد. مدیر آن‌ها را توی نان می‌گذاشت و دخترک صندوقدار می‌پیچیدشان. هیچکس حرفی نمی‌زد.


ردیف سفید همبرگرها روبروی من بالا و بالاتر می‌رفت، بوی گوشت سرخ شده همه جا پچیده بود. حس می‌کردم عطرش می‌رود توی تنم، توی خونم، توی تک تک سلول‌هام، و بعد حمله می‌کند به آن حس گرسنگی. دوست داشتم دست ببرم و یکی از همبرگرها را باز کنم و توی یک لقمه ببلعم، اما مطمئن نبودم چنین کاری در راستای هدفمان هست یا نه. پس باید صبر می‌کردم. باید توی آن آشپزخانه‌ی گرم صبر می‌کردم و کم کم داشتم زیر ماسک پشمی عرق هم می‌کردم.

هر چند لحظه یک بار کارکنان مکدونالد به شاتگان توی دستم نگاه می‌کردند و این کارشان مرا عصبی‌تر می‌کرد. وقتی عصبی می‌شوم گوشم شروع می‌کند به خاریدن. از روی ماسک پشمی گوشم را داشتم می‌خاراندم که باعث شد لوله‌ی تفنگ بالا و پایین برود. به نظر این حرکتم ناراحتشان می‌کرد. شاید فکر می‌کردند هر لحظه ممکن است از دستم در برود و بهشان شلیک کنم. اما خبر نداشتند ضامن تفنگ زده است و امکان شلیک نیست.

بالاخره سی تا همبرگر تمام شد. زنم آن‌ها را شمرد و توی دو تا کیسه‌ی پلاستیک چیدشان. هر کیسه پانزده تا همبرگر.

دخترک صندوقدار از من پرسید: "چرا باید همچین کاری می‌کردین؟ چرا نباید فقط پول‌ها رو می‌گرفتین و هر چی دوس داشتین می‌خریدین که بخورین؟ اصن سی تا بیگ‌مک به کار کی میاد؟"

زنم توضیح داد: "خیلی متاسفیم، واقعا. ولی هیچ نونوایی‌ای باز نبود. اگر بود، ما توی نظرمون بود به یه نونوایی حمله کنیم."

به نظر می‌آمد که با این توضیحات مجاب شدند. حداقل سوال دیگری نپرسیدند. زنم دو تا لیوان بزرگ نوشابه سفارش داد و پولش را هم پرداخت.

زنم گفت:  "ما فقط نون می‌دزدیم، نه هیچ چیز دیگه." دخترک با حرکت عجیب و غریب سرش جواب داد.

بعد زنم از توی جیبش مقداری طناب در آورد - کاملا مجهز آمده بود - و باش آن سه نفر خیلی حرفه‌ای به هم بست. بعد ازشان پرسید که طناب‌ها اذیت می‌کند یا نه. همین طور پرسید اگر کسی باید دستشویی برود یا نه. کسی چیزی نگفت. من هم شاتگن را پیچیدم توی پتو و زنم ساندویچ‌ها را گرفت و کرکره را دادیم بالا و زدیم بیرون. آن زوج که پشت میز خوا‌ب‌شان برده بود همچنان خواب بودند. مثل یک جفت ماهی که در اعماق دریا زندگی می‌کنند. نمی‌دانستیم چه چیزی توی همچین خواب سنگینی فرو برده بودشان.

نیم ساعتی رانندگی کردیم تا رسیدیم به یک پارکینگ. پارک کردیم و نوشابه‌ها و همبرگرها را خوردیم. شش تا من، چهار تا زنم. سر جمع ده تا. بیست تا بیگ‌مک دیگر روی صندلی عقب افتاده بودند و گرسنگی ما، گرسنگی‌ای که به نظر می‌رسید تا ابد ادامه دارد، با طلوع صبح کاملا از بین رفته بود. اولین شعاع‌های آفتاب ساختمان کثیف را بنفش‌ رنگ کرده بود و یک تابلوی تبلیغاتی بزرگ سونی را به درخشیدن واداشته بود. صدای پرندگان با صدای چرخ کامیون‌های توی بزرگراه قاطی شده بود. سیگاری را شریکی کشیدیم و بعد زنم سرش را گذاشت روی شانه‌ام.

پرسیدم:  "ولی جدی، ینی انقد ضروری بود انجام این کار؟"

با آه عمیقی گفت:  "البته که بود." و به خواب رفت، چسبیده به من به خواب رفت. به نرمی و سبکی یک بچه گربه بود.

تنها، به لبه‌ی قایقم تکیه دادم و به عمق دریا نگاه کردم. آتشفشان رفته بود. سطح آرام آب، آبیِ آسمان را منعکس می‌کرد. موج‌های کوچک، شبیه لباس‌خوابی ابریشمی، در آغوش نسیم می‌لرزیدند و به طرفین قایق می‌خورند. جز آن‌ها، هیچ چیز دیگری نبود.

کف قایق دراز کشیدم و تنم را کش و قوس دادم. چشمانم را بستم و صبر کردم موج‌ها مرا همان‌جایی ببرند که بهش تعلق داشتم.


The Second Bakery Attack
Haruki Murakami



۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

1275

بازجویی یک:

آقا به خدا ما هیچکاره‌ایم، فضولی‌مون گل کرد فقط یه لحظه. کی میگه گل همه رنگش خوبه، این یکیش. ما رو آورده خدمت شوما. آخه ولی شوما خودتو بذار جای ما، کله‌ی سحر ملت جلو نونوایی صف وا میستن، جلو کله‌پاچه‌ای صف وا میستن، حتا دیدیم جلو کیلیدسازی اوستای مام صف واستن، ولی آخه جلوی مغازه‌ی محصولات کشاورزی فروشی؟! شوما بودی گل نمی‌کرد بلانسبت فضولیت. مام نون گرفته بودیم واسه اوسامون. البت فک نکنید علافیما، نه. فوق دیپلم کامپیوتر داریم، متخصص امنیت شبکه، لیسانسم قبول شدیما، ولی خب کوش کار؟! دیدیم همین شاگردی قفل‌سازی بهتره. بلخره امنیتم هس توش...بله بله، ببخشید، می‌گفتم، خلاصه ما دیدیم یارو نیم ساعت واستاده پشت در  مغازه‌ی کشاورزی تا وا شه، بعد که وا شده رفته چی خریده؟! قوی‌ترین حشره‌کش موجود! مام خب اون وقت صب کاری نداشتیم، اوسامون داشت صبحونه می‌خورد، مام افتادیم پی یارو.. خونه‌شم همین نزدیکا بود، خب مام رفتیم تو، دیدیم رفت تو انباری پیرهنشو کشید رو صورتش نیم ساعت پیف پاف بود که می‌کشید به در و دیوار! آخه خب چرا؟! امان از دست این فضولی، یه ساعتی پلکیدیم اون دور و بر، اما دست بر نداشت از سرمون، رفتیم در انباری رو وا کردیم و دیدیم اونچه نباید می‌دیدیم. خلاصه...

بازجویی دو:

والا من به همکاران‌تون هم عرض کردم همون توی زیرزمین آپارتمان. بنده الان ده ساله اینجا ساکنم، هزار و یک وسیله گذاشتم توی اون انباری، هیچوقت کسی رو ندیدم اونجا. اصلا همون روز هم که داشتم حشره‌کش می‌زدم کسی نبود اونجا. دیگه یک متر در دو متر چقدره که من نبینم... بله بله... اون رو هم گفتم خدمت اون یکی همکارتون. من والا متاسفانه چند روز پیش مهمون داشتم و یه پلاستیک آشغال توی خونه بود و فرصت بیرون گذاشتنش هم نبود. بردم گذاشتم توی انباری که بعدا ببرمش بیرون ساعت نه شب، اما بازم متاسفانه یادم رفت. این شد که دیشب که برای کاری رفتم زیرزمین دیدم همه جا رو پشه گرفته، نصفه‌شب هر جا رو گشتم حشره‌کش پیدا نکردم، این شد که صبح رفتم اونجا که زودتر بیام کلک پشه‌ها رو بکنم، می‌ترسیدم اهالی دیگه اعتراض کنن یا باعث بیماری‌ای چیزی بشه... نه دیگه، من اصلا این آقا رو نمیشناسم. بعدم خیلی معذرت می‌خواما، ایشون بیشتر شبیه اون ساکن جزیره‌ی گنج بود اصلا. معتادی چیزی بوده حتما. ولی اصلا اینکه چطور رفته اون تو معماس.  راهی نبوده ایشون اون تو بوده باشه قبل از اینکه من حشره‌کش بزنم، بعدش هم خب اصلا چرا باید بره وسط اون همه حشره‌کش؟ اصلا گیرم رفته، حشره‌کش اسمش روشه، ایشون که ماشالا حشره نبودن که..

شرح: 

تحقیقات بیشتر نشان داد که فردی که توی انباری مذکور بر اثر خفگی و مسمومیت ناشی از حشره‌کش جان‌باخته از سی و سه سال پیش در لیست مفقودین پلیس ثبت گردیده بود و هرگز پیدا نشده بود. یکی از روزنامه‌نگاران که این پرونده‌ را دنبال می‌کرد شباهت عجیبی بین این پرونده و پرونده‌ای توی کشوری دیگر پیدا کرده بود که به دلیل غیرمنطقی بودن رد شده است. اظهارات این روزنامه‌نگار جهت اطلاع ضمیمه می‌شود.

اظهارات روزنامه‌نگار:

آقا به نظر من این پرونده خیلی شبیه پرونده‌ای هس که من خبرش رو سال‌ها قبل، در واقع چن سال بعد از جنگ جهانی، توی یه روزنامه‌ی فرانسوی خوندم. توی اون روزنامه هم یک فردی که از زمان جنگ گم شده بود توی زیرزمین خونه‌ای پیدا میشه. البته نیمه بیهوش. چون به خاطر آتش‌سوزی توی ساختمون تموم زیرزمین پر از دود شده بود. به هر حال طرف رو نجات میدن و خب بعدش می‌برنش تیمارستان. چرا؟! چون داستانی که تعریف می‌کرد با عقل هیشکی جور در نمی‌اومد. طرف می‌گفت موقع جنگ از ترس اومده با کمی آذوقه توی اون زیرزمین مخفی شده  که به وقت مناسب فرار کنه از مهلکه، اما یه اتفاق عجیبی براش می‌افته، یه روز صبح که از خواب بیدار میشه می‌بینه تموم چیزای دور و برش بزرگ شدن، در واقع خودش کوچیک شده بود. شده بود قد یه بند انگشت و تا اون روز توی بیمارستان سال‌ها بود که همون قدی مونده بود و همراه موش‌ها و حشره‌ها زندگی می‌کرده، چون می‌ترسیده برگرده بین مردم انگار. تا اینکه گویا اون دود و آتیش که برده اون رو به حال اغما یهو به وضع و قد و قامت قبلی برش گردونده. حالا چرا و چطور، الله اعلم. این فرد مورد نظر پرونده‌ی شمام انگار از سال‌های جنگ گم شده و به طور مشابهی پیدا شده. به نظرم انقدر شباهت تصادفی نیس، شاید بهتره بازم بررسی بشه.

نتیجه پرونده‌:

جسد تحویل بستگان متوفی داده شد، صاحب زیرزمین و شاگرد قفل‌ساز آزاد شدند و پرونده همراه با سوالاتی بدون جواب بایگانی شد.

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

1274

رفیقم یک مرضی گرفته این اواخر که پوست تخمه، پسته و انواع آجیل توی دهانش بند نمی‌شود. یعنی همین که مغزش را خورد پوستش را تف می‌کند بیرون. با دست هم بیرون نمی‌آورد، تف می‌کند. حالا مهم نیست کجاست، توی خانه، وسط خیابان، پیش دوستی، توی عیددیدنی. بد گرفتاری است، خب کمترین چیزی که با این جور رفتارها می‌رود آبروی آدم ست، حالا آبروی کوتاه مدت توی خیابان یا آبروی بلندمدت جلوی فامیل و دوست و آشنا، این است که از تخمه پرهیز شدید دارد. اما آن طور که خودش می‌گوید یک تخمه‌فروشی‌هایی توی این شهر هست که اگر یکهو بی‌هوا کارش به حوالی‌شان بیفتد ناخودآگاه می‌رود و پاکتی تخمه یا پسته می‌خرد و تا دانه‌ی آخر پوست‌هاشان را تف می‌کند این طرف و آن طرف. یکی‌شان مثلا طرف‌های خیابان نصرت است، یک زیرپله‌ای‌است. یکی نزدیک چهارراه ولیعصر بوده که حالا به لطف شهرداری و بند و بساط زیرگذر جدید بساطش را جمع کرده‌اند، یک چند جای دیگر هم هستند انگار. همه‌ی تلاشش را می‌کند کلاهش هم اطراف آن‌ها نیفتد، اما خب یک موقع‌هایی ناغافل می‌شود، حالا شاید کاری هم نباشد، اما پاهای آدم که همیشه به اختیار خودش نیستند.

فکر کنم این بیماری او واگیر هم داشته، چون من هم یک مدتی‌ست مبتلا به همچین چیزی شده‌ام. البته دهانم سرخود نشده، گوشم کنترلش از دستم در رفته. و از بخت بد نه یک تخمه‌فروشی توی خیابون نصرت و چند جای دیگر شهر عادت غریب عضو عجیب را بیدار می‌کنند، که گوشم توی اتاق محل کارم رفتار عجیبش را علم می‌کند. هر چند دقیقه یکبار صدای برخورد چیزی به پنجره‌ی اتاق را می‌شنود. انگار کسی پایین پنجره صدایم کرده و نشنیده‌ام و حالا دارد به شیشه سنگ می‌زند. پاهایم نه که اختیارشان به دستم نباشد، اما خب، هر چند دفعه یکبار از جام بلند می‌شوم و بیرون را نگاه می‌کنم مگر کسی واقعا کارم داشته باشد. هر بار هم کسی نیست. گفتم هم، اینجوری شدنم فقط مال فلان جای شهر نیست، مال محل کارم است. آنجا که زندگیم ازش می‌چرخد. یعنی نرفتن امکان وجودی ندارد.

حالا می‌توانم این از جام بلند شدن و تا لب پنجره رفتن و باز کردنش و خم شدن و پایین را نگاه کردن و کسی را ندیدن و دوباره برگشتن و سر جام نشستن را به چشم مثلا نماز و عبادت نگاه کنم. روزی پنج بار، پنجاه بار، پانصد بار. تازه ورزش هم هست، مثل نماز که ورزش هم هست، می‌دانید که. یعنی خب این از جام پا شدن و راه رفتن مشکلی نیست، مشکل آن ناامیدی بعدش است، وقتی کسی پایین پنجره نیست. توی یک کارهایی شدت ناامیدی‌اش ربطی به میزان شوق و ذوق انجامش ندارد، یعنی با اطمینان نود و نه درصد که کسی پایین پنجره نیست و صدا بازیِ گوشم است بروم لب پنجره یا اگر این اطمینان مساوی ده درصد باشد، میزان ناامیدی از ندیدن کسی پای پنجره فرق ندارد. میزان ناامیدی یعنی تعداد دقایقی که طول می‌کشد تا دوباره به حالی برگردم که کله‌م کارِ لازم برای کار کردن را بکند. حالا مشکلی که اتفاقا حسابی غالب هم شده این است که فاصله‌ی بین دو باری که گوشم صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره را می‌شنود کمتر است از فرصت لازم برای کار افتادن کله‌م. این است که هی می‌نشینم و کاری نمی‌کنم.

اتفاق از وقتی جدی‌تر شده که گاهی روی آن طاقچه‌ی پشت پنجره، که توی کتاب‌های زویا پیرزاد فهمیده‌ام بش می‌گویند هره، سنگریزه‌هایی هم می‌بینم. یعنی انگار واقعا کسی سنگ به پنجره زده است و تا من برسم پشت پنجره غیب شده. می‌گویم غیب شده، چون اگر رفته بود خب من می‌دیدمش، خیلی کمین کرده‌ام اما همیشه ناموفق، یعنی جز غیب شدن هیچ توضیحی برای این نبودن ناگهانی به عقلم نمی‌رسد. اینکه می‌گویم سنگریزه پشت پنجره است، توهم و خیال نیست. همه‌شان را یکی یکی جمع کرده‌ام، کلکسیونی شده. البته باز هم به درک و فهم و حواس پنجگانه‌ی خودم اطمینان نکردم و از چند نفر هم پرسیده‌ام. البته نه که فکر کنید یک مشت از سنگریزه‌ها برده‌ام مثلا پیش همکارم و گفته‌ام ببخشید چیزی توی مشتم می‌بینید؟ و اگر گفتند بله، بپرسم به نظرتان چیست؟ و آن‌ها بگویند سنگریزه. نه! خل که نیستم خودم را خل جلوه بدهم توی چشم بقیه. اینطوری پرسیده‌ام که قوطی سنگریزه‌ها را گذاشته‌ام کنار دست قوطی شیرینی‌هایی که وقتی کسی بیاید دیدنم محض پذیرایی کنار چایی نپتون می‌گذارم. بعد وسط صحبت یک طوری که انگار حواسم نیست چی را بر می‌دارم قوطی را از کشو بیرون آورده‌ام، اما اتفاقا حواسم جمع بوده که قوطی سنگ‌ها باشد، نه شیرینی (سنگ‌ها را توی قوطی خالی شیرینی گذاشته‌ام). بعد که طرف یک نگاه عجیبی کرده بهم که یعنی سنگ بخوریم، گفتم عه ببخشید، اینا چی‌ان دیگه! او هم گفته: مرحمتی شما، سنگریزه! یا حالا چیزی شبیه به این. بعد هم خنده‌ای که قبلا تمرینش کرده بودم کرده‌ام و قوطی را برگردانده‌ام توی کشو و قوطی شیرینی را گذاشته‌ام جاش روی میز.


توی کمی بیشتر از یک ماه پنج تا قوطی شیرینی سنگریزه جمع شده است. تعداد سنگریزه‌ها هی زیاد می‌شود و من مجبورم هی شیرینی بخورم که جای کافی برای انبار کردن‌شان داشته باشم. یک جعبه شیرینی که یک ماه و بیشتر می‌ماند را باید یک هفته‌ای و حتا زودتر تمام کنم. کم‌کم دیگر توی محل کارم جا برای جعبه‌های پر از سنگریزه نیست و باید ببرمشان خانه. وقت بردن‌شان به خانه خودم را شبیه کسانی می‌بینم که خانه‌ای نزدیک بانکی یا جواهرفروشی‌ای کرایه کرده‌اند و شبانه دارند تونل می‌زنند محض سرقت و حالا باید خاک‌های تولیدی را یکطوری منتقل کنند. بیشتر البته شبیه زندانی‌ای هستم که با قاشق دارد تونل برای فرار می‌کند، زندانی اما هر روز عصر نمی‌تواند آزاد برای خودش تمام خیابان‌های اطراف زندانش را متر کند که ده شب زودتر خانه بر نگردد. خانه‌ی پر از سنگریزه فقط به درد خوابیدن می‌خورد. ده شب زودتر هم که نمی‌شود خوابید.

توی سرم است اگر با این کار کردنم اخراج نشدم، اگر بازنشسته شدم، اگر تا آن موقع پول حسابی پس‌انداز کردم (بله، اگر توی روزگارم زیاد است، از همه چیز بیشتر)، بروم یک جای دوری یک خانه بخرم، ازین‌ها که از در حیاط تا در خانه یک مسیری باشد (خاکی) با درخت‌های سپیدار دو طرفش. بعد تمام این سنگریزه‌ها را که جمع کرده‌ام ببرم آنجا و بریزم توی آن مسیر. که دیگر خاکی نباشد. گاهی که به این چیزها فکر می‌کنم از اینکه حتا برای درخت‌های دو طرف آن مسیر هم تصمیم گرفته‌ام خنده‌ام می‌گیرد، از این خنده‌هایی که وقتی از دست خودت لجت می‌گیرد اما دست و پات بسته‌ست برای هر کار دیگری می‌آید سراغ آدم.

چند روز پیش همان دوست پوست تخمه تف‌کنم آمده بود دیدنم و من هم طبق عادت جدیدم، چای نپتون را که گذاشتم توی لیوان آب جوش، جای شیرینی قوطی سنگ‌ها را گذاشتم جلوش که ببینم می‌فهمد سنگ است یا نه. رفیقم همین‌طور که باهام از مشکلاتش با دو تا همکارش که سه تایی توی یک اتاق کار می‌کردند می‌گفت و داشت بهم یادآوری می‌کرد چقدر خوش‌شانسم که توی اتاقم تنها هستم دست کرد توی قوطی سنگ‌ها و یکی برداشت و گذاشت توی دهانش. یکهو داد زدم خوردیش؟! گفت: مگه دکوریه؟ البته نبایدم میذاشتی آ، می‌دونی که، من دست خودم نیست، پوستش رو تف می‌کنم اسباب شرمندگی میشه. آرام نگاهم را بردم سمت قوطی سنگریزه‌ها. توش هیچ سنگریزه‌ای نبود. پر بود از پسته‌، همه هم خندان. آرام یکی براشتم و و مغزش را در آوردم و گذاشتم توی دهانم. با نمک کافی و انگار کمی آبغوره تفت داده شده بود و مزه‌ش بی‌نقص بود. نگاهم را بلند کردم سمت دوستم که دیدم دهانش باز مانده، با سرش به دستش اشاره کرد، توش دو تا پوست پسته بود. بهش گفتم: اینا سنگریزه بودن تا الان! گفت: پوست‌شون رو تف نکردم!