کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانم. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانم. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

1298

نمیدونم چرا، ولی داشتم به شیر آب فکر میکردم. نه حالا یه شیر آب خاصی، کلن به شیرهای آب. این وری میپیچونیش آب میاد. اون وری میپیچونی، آب نمیاد. این یعنی اینکه این شیر بدبخت تموم مدت عمرش داره فشار آب رو اون پشت تحمل میکنه، حالا البته به جز وقتایی که آب قطعه. یعنی صبور نشسته اونجا، کلی لیتر آب داره هی بش فشار میاره. اینم دم نمیزنه. حالا تا یه آدمیزادی تصمیم بگیره به مصرف آب و یه چن لحظه ای بازش کنه و مگه اونجوری یه چن لحظه ای اون فشار از روش برداشته شه. البته شایدم شیرای آب دوس داشته باشن، یعنی تحمل اون فشار و سختی به اون چند لحظه لذت بیرزه شاید.

نمیدونم، خلاصه تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به یه خانوم پیری که یه کالسکه بچه رو هل میداد و کالسکه پخش زمین شد. یهو تموم فکرم از شیرهای آب و رنج و عذابشون رفت سمت کالسکه ای که افتاد و بچه ای که احتمالا توش بود. پیرزنه اما خیلی آروم و بی عجله کالسکه رو بلند کرد و بدون اینکه توش رو نیگا کنه بچه سالمه یا نه میخواست بره. بش گفتم واقعا معذرت میخوام. حواسم نبود اصن. یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتم بچه سالمه؟ سرشو تکون داد. گفتم انشالا همیشه سلامت باشه نوه تون. احساس میکردم باید یه چیزایی بگم بلکه بار بی توجهیم پخش شه بین کلمات، انگار که روی یخ در حال شکستن چار دست و پا بری مگه سالم برسی ساحل، همین طور هی میخواستم حرف بزنم که پیرزنه گفت: نوه م نیس.

یهو حرفام ته کشید، نوه ش نیس؟ پس چیشه؟ بچه شه تو این سن؟ نمیشه که. شایدم پرستار بچه باشه. حالا اصن هر چی، چیکارش دارم. بچه سالمه، اینم که شاکی نیس، خب بریم دیگه. پیرزنه دوباره لبخند زد و منم لبخند زدم و در دو جهت مخالف شروع کردیم راه رفتن. دیگه توی سرم خبری از شیر و آب و رنج و لذت نبود، همه ش تو فکر این بچه و پیرزنه بودم. خب نوه ش نبود، بلکمم پرستارش بود. ولی چرا اصن نترسید؟ هندونه م اون طور بیفته زمین یه طوریش میشه. این که بچه س. اصن هیچ اثری از نگرانی نبود تو صورتش. نکنه بچه رو دزدیده؟ یهو برگشتم. پیرزنه هنوز توی دیدرسم بود. پیر بود دیگه. آروم آروم راه میرفت. اگه بچه رو دزدیده بود چی؟ نکنه مواد فروشی چیزی بود، اصن بچه نبوده تو کالسکه؟


آروم آروم شروع کردم به تعقیب پیرزنه، به هر حال وظیفه ی انسانیه، نیس؟ همین طور که پشت سرش، با فاصله، میرفتم، تو فکر بودم که قضیه رو یه طوری توضیح بدم. هر جور فک میکردم نمیشد بچه ی واقعی باشه توی اون کالسکه، و الا یه ذره باید میترسید طرف، یه عکس العملی چیزی نشون میداد. اونقد بیخیال؟ پس حتمن یه قاچاقچی ای چیزی بود، مواد جابجا میکرد اینجور. ولی آخه اصن به قیافه ش نمی اومد. من آخه قیافه شناسیم حرف نداره، تعریف از خود نباشه. شایدم، خب شاید ازینا بود که هیچوقت بچه نداشت و حالا آخر عمری دیوونه شده بود و عروسک میذاشت توی کالکسه این ور اون ور میبرد، فک می کرد بچه شه. ولی خب اینم نمیشه. اگه فک میکرد واقعا بچه س اون تو، باید میترسید. این بیخیال بود. آهاااا، شایدم ازیناس که واکر احتیاج داره، اما خجالت میکشه با واکر بره این ور اون ور، الکی یه کالسکه گرفته دستش که ملت نفهمن نمیتونه راه بره بدون... لعنتی، این درختو کی کاشته وسط خیابون... دست زدم دیدم خونی شد دستم، تموم سرم میسوخت. کجای لعنتی شهر بود اینجا اصن؟ برم پی درمونگاهی چیزی، لاکردار.

۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

1297

اولین بار که اون یارو رو، وقتی از روی پل روی رودخونه رد می‌شدم، دیدم شیش روز پیش بود. پل که میگم خب یعنی چن تا تیکه چوب، رودخونه هم که بیشتر فاضلاب و اینا توش بود تا آب معمولی و بدون فضل، مثل بنده و شما. نشسته بود اون جایی که پل تموم میشد. قیافه‌ی درب و داغونش آدمو یاد این صوفیای دوره‌گرد که تو کتاب قصه‌ها و تذکره‌های تخیلی میگن مینداخت. اون اولین بار اونقد تموم ذهن و حتا جسمم داشت فحش می‌داد به همکار نامردم که اصن جز دیدن طرف هیچ اتفاقی نیفتاد. همکار نامردم که میگم، ازین نظر که بدجوری زیرابمو زده بود. بدجوری که میگم، ینی تیر خلاص. تیر خلاص واسه من و امثال من چیه؟ اخراج دیگه، اشد مجازات. ولی مال من باز یه پله اون ور تر بود. یه چیز نصفه از کارم مونده بود که باید تا یه هفته دیگه هم می‌رفتم سر کار. مث این جوجه‌های بدبخت که توی کشتارگاه بدنیا میان. حالا بیکاری هیچی، هیچ رقمه دیگه حال دنبال کار گشتن نداشتم. شیش سال بود اینجا بودم، دیگه رزومه ساختن و فرستادن از سنم گذشته بود والا.

فردای اون روزم دیدمش که همون جا نشسته بود، حالا عصبانیتم کمتر بود. کمتر که خب ینی، کاری از دستم بر نمی‌اومد، خودمم می‌خوردم که بشم غوز بالای غوز خودم؟‌ بی‌خیالی‌ ام سلاح امثال بنده و شماست. خلاصه، دیدمش همونجا نشسته بود، یه چیزی می‌جویید، تو سرم بود حتمن تنباکوئه، سرعتمو کم کردم که تف کردن تنباکو رو ببینم و حدقل خوشحال از یه حدس درست برم خونه. تقریبا جلوش مکث کردم، اما هیچی تف نکرد نامرد. صوفی آدامس‌خور ندیده بودیم، که خب دیدیم. البته توی اون مکث تقریبیم جلوش یه لبخندکی بم زد که دندونای زردش گفت ازوناس که دائم تنباکو می‌جوئن. و الا دندون جور دیگه‌م مگه زرد میشه؟

روز سومی هم یارو همون جا نشسته بود، انگار نذر کرده بود این یه هفته‌ی آخر منجر به بیکاری منو بشینه همون ته پل. از جلوش که رد می‌شدم یه چشمکی بم زد و انگار کمی صبر کرد و چون دید چشام گرد نشد، یه حرکت دیگه رو کرد و با سرش به کنار پیاده‌روی جلوی پام اشاره کرد. یه بادکنکی افتاده بود، سرش رو انگار نه گره زده بودن نه با نخی چیزی بسته بودن، ولی یه کمکی توش باد بود. نگاهم رو از بادکنکه برنگردوندم سمتش، راهمو ادامه دادم و رفتم.

باورتون نشه شاید، اما یارو روز چارمم همون جا بود. این دفعه اصن صدام کرد، اسممو گفت. کف کرده بودم، مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونه. ینی اسمم رو صدا زد و پرسید بادکنکو دیدم یا نه. خودمو زدم به نشنیدن و سعی کردم یه طوری که نه دوییدن باشه نه راه معمولی دور شم. یاد وقتی افتاده بودم که یه سگ گله داشت می‌دویید سمتم. شنیده بودم سگه نباید بفهمه ترسیدی، و الا دهنت سرویسه. خب اگه تند می‌دوییدم که داد می‌زدم ترسیدم. پس نمی‌شد. ازون ور نمی‌شدم معمولی راه برم، خب ترسیده بودم.

روز پنجم اثر ترسم رفت، چرا؟ خب همون بی‌خیالی دیگه. سلاح بی‌سلاحیون. یارو بم گفت بادکنکو دیدی؟ واستادم و یه نگاه دوباره به بادکنک کردم و یه نگاه دوباره به اون و گفتم بله، چطور؟‌ گفت نمی‌خوای بدونی واس چی اونجاس؟ می‌خواستم بگم بیشتر می‌خوام بدونم تو مرتیکه اسم منو از کجا می‌دونی، ولی خب نگفتم. خودش ولی گفت: من اسم همه رو می‌دونم. بادکنک رو، نمی‌خوای بدونی چرا اونجاس؟ واقعا نمی‌خواستم. گفت: خب پس نمی‌خوای. باشه، دو روز دیگه کارت تموم میشه خلاص میشی، ازینجام دیگه رد نمیشی. منم از ترسم دیگه فکرم نکردم، سرمو تکون دادم و قل خوردم سمت خونه، ینی نرفتما، واقعا قل خوردم، بدون دخالت دست.

حالام که روز شیشمه، یه روز مونده از کارم. یارو بازم نشسته ته پل. دیگه رسیده بودم چار پنج قدمیش، اما سرشم بالا نکرده بود. راستش از وقتی به کارم اشاره کرد بوده، به اسمم، نمی‌دونم چرا و چطور، اما مشتاق شده بودم بدونم بادکنکه چیه. یارو ولی، اصن انگار من نیستم. دیگه رسیده بودم به صفر قدمیش، اما بازم هیچی. به منهای پنج قدمیش که رسیدمم همچنان هیچی. منهای پنج تا یک رو توی بیست و پنج ثانیه برگشتم و گفتم: قضیه بادکنک چیه؟

سرشو بالا کرد و گفت: قضیه؟ کی گفته قضیه داره؟‌ کدوم بادکنک؟‌ روم رو کردم اون ور دیدم اصن بادکنکه نیس.گفتم نمی‌دونم، شایدم خیالاتی شدم. لبخند که زد دندوناش زرد نبود. سفید بود مث تبلیغ خمیردندون. گفت، نه بابا، هیچ خیالی غیرواقعی نیس، نیگا. نیگا کردم، بادکنکی با دو سه تا پف باد توش، افتاده بود اونجا. گفتم: نه دیگه، واقعا خیالاتی شدم. گفت: حالا هر چی میلته. ولی پرسیدی جریان بادکنک چیه. خب من شیش روزه نشستم اینجا که بهت بگم جریانش رو. البته جریانش یه خطه، اونم اینکه، اگه یه نفر این بادکنک رو لگد کنه، تموم آدمای دنیا حداکثر توی یه سال می‌میرن.

این دفعه نوبت من بود لبخند تحویل بدم، هرچند خمیردندونی نبود مال من. بم گفت: همین طوری نمی‌گم. یه گازی هست توی این بادکنک، خودم اختراعش کردم، لگدش که بکنه کسی، گازه آزاد میشه. آزاد که بشه اول مردم این شهر، بعد این استان. بعد این کشور، بعد این قاره، بعد قاره‌ی بغلی الی آخر رو می‌کشه. برآورد من با توجه به جمعیت و پراکندگیش توی دنیا اینه که یه سالی طول می‌کشه، حالا به اضافه منهای سه هفته.

گفتم بش: حالا اومدی اینا رو به من میگی که چی؟ گفت: واضحه، که اگه یه موقع خواستی لگدش کنی، بکنی. گفتم: من واس چی باید بخوام تموم مردم دنیا رو بکشم؟ گفت: خب بالاخره سه چار نفر هستن که بخوای بکشی دیگه، نه؟‌ به هر حال لگدش کنی، اولی که بمیره خودتی. گفتم: گیرم که باشن و باشم. واس چی باید همه‌ی مردم دنیا رو بکشم؟‌ گفت: حوصله‌م رو سر می‌بری. پرسیدی بادکنک چیه جریانش. بهت گفتم. تموم شد.یهو  یارو یهو تبدیل شد به اردک، ازین اردکا که کله‌ و گردن‌شون یه سبز قشنگیه، بعدم پرواز کرد رفت. اولین سوالی که پرسیدم از خودم این بود که چرا کلاغ نشد، اردک چرا آخه.

خلاصه بادکنکه رو برداشتم و همین طور که خیلی مراقب بودم چیزای توش نزنه بیرون رفتم سمت خونه. همون طور لباسام رو د نیاورده و حتا کفشمم در نیاورده رفتم سمت قفسه کتابا و یه تیکه رو تا شعاع 25 سانتی از هر طرف خالی کردم و بادکنک رو مث تاج سلطنتی کاشتم اون وسط. یه نگاهی بش انداختم و یه بالشتکی که یه ساعتی که چن سال پیش کسی بم کادو داده بود دورش بود برداشتم. از ساعتش استفاده نکرده بودم، ولی حالا بادکنک رو گذاشتم روی بالشتک وسط کتابا. با خودم گفتم باید برم یه دونه از محفظه‌های شیشه‌ای دردار که کیک رو میذارن توش توی یخچال بگیرم و بادکنک رو بذارم توش. فکر خوبی بود. رفتم لباسامو در آوردم، لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به آپدیت کردن رزومه‌ام که برم سراغ پیدا کردن کار جدید.


۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

1296

یه روز سعدی و مولانا داشتن می‌رفتن با هم که یهو یه باغ قشنگی می‌بینن. مولانا همون بغل باغ می‌مونه جلو نمی‌ره. سعدی می‌ره جلوتر و یه دید می‌زنه و بعدم کله‌شو میندازه پایین میره تو. یه چرخی می‌زنه چارگوشه‌ی باغ رو و ابروی بالا میندازه و لبی ورمیچینه و بعدش توی دفترچه‌ش می‌نویسه: باغ تفرج است و بس، میوه نمی‌دهد به کس، دهن سرویس! و میره بیرون از باغ، می‌بینه مولانا همون طور مات واستاده. یه چار تا شکلک در میاره می‌بینه نخیر، طرف اصن تو باغ نیس. که خب البته واقعا هم تو باغ نبود، بیرونش بوده دیگه. سعدی‌ام ول می‌کنه میره.

مولانا یه چن روز که میگذره شروع می‌کنه از کوه پشت باغ سنگ جع کردن. مدتی بعد رو به آوردن شن از رودخونه پایین باغ می‌پردازه. بعدم شروع می‌کنه درختای بلوط رو قطع کردن. انگار نوح که داشته کشتی می‌ساخته. خلاصه سنگ و شن و آب و چوب و گل و کلی تلاش و کوشش، یه خونه میسازه نزدیک باغ، دابل اُشکوب. یه ایوون با صفایی هم می‌سازه براش و دیگه کارش این بوده روزا بشینه از بالکن خونه باغ رو نیگا کن . همین طور ماه‌ها و ماه‌ها و ماه‌ها میگذره تا اینکه مولانا خونه رو ول می‌کنه میره.

بعدها مردم شهر می‌بینن رو کوهی که درست پشت باغ بود، انگاری که با لیزر حک کرده باشن، نوشته: باغی به من نموده، ایوان من گرفته، دهن سرویس!

۱۳۹۵ فروردین ۸, یکشنبه

1295

همین طور غوطه‌ور توی اتفاقات سال گذشته بودم و داشتم گوشت را تکه تکه می‌کردم که زنگ تلفن کارد را چند درجه کج کرد و انگشتم را بریدم. خوش‌شانسی البته این بود که تلفن و دستمال کاغذی بغل دست هم بودند. همین طور که انگشتم را لای چند تا لایه دستمال فشار می‌دادم تلفن را جواب دادم. مادرم بود.

- چطوری پسرم، خوبی؟
توی این چند سالی که ازشان دورتر شده بودم همه‌ش بهم می‌گفت پسرم، اسمم را نمی‌گفت، برعکس قبل. جواب دادم که خوبم. سوال بعدی را از حالا می‌دانستم.
- ناهار چی خوردی؟
جواب دادم، اما حرفی از انگشتم که زنگ تلفنش بریده بود نزدم. سوال بعدی عموما این بود که کی از سر کار برگشته‌ام، اما این دفعه غافلگیر شدم.
- سیزده بدر کجا قراره بری؟
سیزده بدر؟ من کی سیزده بدر رفته‌م که این بار دومم باشد؟ این بار همین را بهش گفتم.
- آخه امسال فرق داره پسرم. مگه سفره‌ی هفت سین ننداختی؟
راست می‌گفت، امسال سفره‌ی هفت‌سین داشتم. البته سین‌هاش همان‌هایی که باید نبود، اما خب... سیب و سکه و سنبل و سیر و سماق و سنجد و سبزه. ولی این چه ربطی داشت به سیزده بدر؟
- ینی چی چه ربطی داره پسرم، سبزه رو باید بندازی توی آب روون، نحسی میاره اگه بمونه، حتما باید بندازیش
دستمال‌ توی دستم شده بود مثل پیرهن پرسپولیس. البته پیرهن‌ سال‌های خیلی قدیمش که جز قرمز هیچ رنگ دیگری قاطیش نداشت. محض تمام کردن صحبت گفتم حالا هنوز نمی‌دانم کجا می‌روم. ولی حتمن یک جایی می‌روم.

تلفن را که قطع کردم اول چسب زخم پیدا کردم و بعد دستمال پر از خون را انداختم کنار آشغال گوشت‌ها. با خودم فکر کردم، چسب زخم بستنِ دست تنها از غمگین‌ترین کارهای دنیاست. بهترین فکری که بعد از همچین تماس تلفنی‌ای می‌شود کرد، نه؟ این سوال را از کاردی که دستم را برید بود پرسیدم.

گوشت‌ها را که توی فریزر گذاشتم نشستم و به سبزه نگاه کردم. اولین سبزه‌ای بود که توی عمرم سبز کرده بودم. اینکه می‌گویم سبز کرده بودم نه اینکه مثلا قبلی‌ها را خراب کرده بودم یا زرد کرده بودم، یعنی اولین بار بود که تنهایی اقدام به تهیه سبزه کرده بودم. البته انگار کمی دیر به فکرش افتاده بودم و موقع تحویل سال سبزه‌ها هنوز عدس‌هایی بودند که که از عدشی شدن افتاده بودند. اما حالا که دوازده روز گذشته بود حداقل پانزده سانت قد کشیده بودند. سنبل‌ها که از شاخه قطع بودند، با این حساب، جز خودم، تنها موجود زنده‌ی تو این خانه همین سبزه بود که انگار تازه اول کارش بود و حالا حالاها قرار بود رشد کند. خب پس چرا باید پسفردا می‌انداختمش توی آب؟

تازه آفتاب غروب کرده بود که تلفن دوباره زنگ زد. حتما مادرم بود.

- خب پسرم، تصمیم گرفتی کجا بری؟
البته که سیزده بدر را می‌گفت. توضیح دادم که کلی کار دارم که روز چهاردهم باید تحویل بدهم و کل عید هی افتاده‌اند به فردا و حالا فقط مانده روز سیزدهم و باید کل روز پشت کامپیوتر باشم.
- دیگه نیم ساعت که باید هوا بخوری. اصن وقتی که می‌خوای بذاری غذا درست کنی، برو بیرون یه دقه سبزه رو بنداز تو آب. یه غذایی‌ام بگیر بخور خلاص.
مانده بودم راستش را بگویم یا نه. به مادرم زیاد راست چیزها را نمی‌گفتم. بی‌خطرترین توضیح را، که تحت هر شرایطی قابل قبول بود، می‌دادم. اما این دفعه تصمیم گرفتم رویه‌ی همیشگی را بی‌خیال شوم. گفتم این سبزه تازه دارد سبز می‌شود. می‌خواهم بگذارم وقتی شروع کرد به زرد شدن بعد ببرمش بیرون. چه فرقی می‌کند حالا سیزده یا بیست و سه؟
- ینی چی چه فرقی می‌کنه؟ می‌خوای نحسیش کل سال بیفته رو زندگیت؟ همین جوریشم که وضعت اینه..
باقی حرفش را خورد، من هم پی‌اش را نگرفتم که کار نرسد به چند دانه تصمیمی که برخلاف میلش گرفته بودم و پیامدهایشان. به جاش گفتم این‌ها همه خرافات و مزخرفات است و نباید اختیار زندگی‌مان را بدهیم دست یک مشت خرافه. این‌ها را که می‌گفتم خودم را توی قاب تلویزیون مجسم کردم. یا شاید نه، پشت میکروفون رادیو. هیچ ایده‌ای از قیافه‌ام وقت گفتن این حرف‌ها نداشتم، پشت رادیو خب قیافه مهم نیست، همه‌ش صداست.
- حالا گیرم خرافات، حالا چه کاریه؟ یه سبزه‌س دیگه، اصن نحسی هیچی، به خاطر من بندازش بیرون. سبزه رو از مادرت که بیشتر دوست نداری.
سبزه را دوست ندارم؟ تا حالا به این فکر نکرده بودم که دلیل اینکه نمی‌خواهم سبزه را دور بیندازم دوست داشتن باشد. یعنی دوست داشتن بود؟
- آخه پسرم، اصن این سبزه رو برای چی سبز می‌کنن؟ که سیزده روز بعد بندازنش تو آب دیگه. اگه نمی‌خواستی تو آب بندازیش که اصن واسه چی سبزش کردی؟ بد میگم؟
بد نمی‌گفت، اما ذهن من هنوز مشغول تشخیص دوست داشتن سبزه بود و نمی‌توانستم جواب مناسبی به حرف مادرم بدهم. در ثانی، جواب مناسبی هم وجود نداشت. مادرم سوال نمی‌پرسید، دستور می‌داد، توی لباس خواهش. بهش گفتم حالا اگه وقت کردم می‌برمش بیرون، و الا چهاردهم، صبح اول وقت قبل از رفتن سر کار ترتیبش را می‌دهم.
- اصن گوش میدی چی میگم؟ یا طبق معمول هیچی؟ نحسیش میفته تو زندگیت، اصن میفته توی زندگی همه‌مون
البته، حرف گوش ندادن من همیشه نحسیش دامن همه را می‌گرفت. اصلا بحث چه داشتم می‌کردم؟ نتیجه‌ی کار معلوم بود، باید می‌گفتم چشم، و گفتم هم.


تلفن را که قطع کردم آفتاب هم غروب کرده بود. نشستم روی کاناپه و سبزه پشت سرم روی میز بود، کنار شش تا سین دیگر. تکیه دادم و خیره شدم به کسی که بیشتر از هر جای این خانه بهش نگاه کرده بودم، سقف. مدتی همین طور بهش خیره شدم و او هم طبق معمول هیچ راهی جلوی پام نگذاشت. قدیم‌ها که خانه‌ها پشت بام داشتند شاید  سقف می‌توانست راهی نشان دهد، ولی توی این خانه‌های الان راه یا از در بود، یا از پنجره.

از جام بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. یک بسته از گوشت‌های خورشتی که ظهر توی فریزر گذاشته بودم آوردم بیرون. کم  و بیش یخ زده بود. قابلمه را گذاشتم روی گاز و بسته‌ی گوشت را خالی کردم توش و زیر گاز را روشن کرد. تا یخ‌ها آب شوند سه تا پیاز متوسط برداشتم و شروع کرده به رنده‌کردن. فشاری که رنده کردن به دستم آورد چسب زخم را دوباره قرمز کرد. انگار کمی خون هم قاطی پیازها شد، اما توجه نکردم. گوشت‌ها را توی آبکش خالی کردم و توی قابلمه را با دستمال خشک کردم و کمی روغن ریختم. پیاز داغ که کم و بیش‌آماده شد گوشت‌ها را اضافه کردم و نمک و فلفل و زردچوبه هم زدم و کمی با هم تفت‌شان دادم. دوباره رفتم سراغ فریزر و یک بسته سبزی قرمه برداشتم، این یکی محصول مادرم بود. سبزی را توی قابلمه‌ی دیگر ریختم و گذاشتم یخش آب و آبش بخار شود، بعد کمی روغن اضافه کردم و سبزی را هم تفت دام. شبیه نعنای کم و بیش خشک که شد روش آب ریختم و گذاشتم بپزد تا به روغن بیفتد. بعد اضافه‌ش کردم به گوشت‌ها و دو لیموی عمانی را با چاقویی که ظهر دستم را بریده بود سوراخ کردم و گذاشتم توی لیوان آب. بعد کمی برنج ریختم توی آب و چند بار هم آبکشی کردم، بش نمک زدم و گذاشتم روی شعله‌ی بغلی. غذا را مثل ظرف شستن پختم. حواسم به هیچی نبود، تمام مدت هزار جور فکر توی سرم می‌چرخید.

تا سبزی و گوشت و برنج به مرحله‌ای از پختگی برسند سبزه را برداشتم و گذاشتم روی میز جلوی کاناپه و خودم نشستم روبروش. انگشت‌های دستهام را توی هم گره کردم و داشتم فکر می‌کردم چطور شروع کنم.

- شنیدی؟ میگن قدیما جای هفت سین، هفت شین بود. باحال بود، نه؟‌ شکر و نمی‌دونم شراب و اینا. بعدش شد هفت سین. می‌بینی؟‌ اگه همون هفت شین مونده بود الان نه من ساخته بودمت، نه باید فردا مینداختمت دور. ولی خب، هفت سین شدنش هم که دست من نبود که، ها؟ حالا ولی بیا دو تایی یه هفت شین هم درست کنیم، ها؟

منتظر جوابش نشدم. پا شدم و رفتم هفت تا شمع آوردم و چیدم دورش.

- خب، اینم هفت تا شین. البته درسته هر هفت تاش یه چیزه. ولی مهم اینه که هفت تاس.

هفت تا شمع را روشن کردم و سایه‌ی رقصان سبزه از هفت جهت افتاد روی تمام دیوارها. تکیه دادم به کاناپه و ادامه دادم،

 - قشنگه، نیس؟ وسط شمعا. شمع هم نور داره، هم گرمی. کاش یه کم شراب هم داشتم می‌خوردیم باهم.

این را که گفتم یاد ته مانده‌ی بطری ودکا افتادم که نمی‌دانم از کی مانده بود گوشه‌ی کابینت. رفتم و بطری را با دو تا استکان کوچیک آوردم. چیزی ته بطری نبود، نصف هر استکان هم پر نشد.

- خب، شراب نداشتیم، ولی اینم خوبه، نه؟ میگن ودکا به روسی ینی آب. گرمی و نور شمع که هست. این سایه‌هاتم که می‌رقصن روی دیوارا میگن بالاخره یه بادی هم میاد. مونده آب،

یک استکان را خالی کردم روی سبزه و استکان دوم را سر کشیدم و فکر کردم پس خاک چی؟ انگشت اشاره‌م را گرفتم بالا که یعنی یک دقیقه صبر کن. رفتم سراغ قابلمه‌ی خورشت و لیمو عمانی‌ها را انداختم توش، شعله‌ی برنج را تا می‌شد کم کرد و دوباره نشستم جلوی سبزه.

- خب شام هم یه نیم ساعت دیگه آماده‌س. البته زشته به سبزه قرمه سبزی بده آدم، نه؟ ولی این تجملی‌ترین غذاییه که بلدم. از طرفی، وقتی فردا سیزده بدره، چه فرقی می‌کنه، برات، ها؟ حالا اینا رو ولش کن، بذار تا غذا آماده میشه برات فال بگیرم، ها؟

باز هم منتظر جواب نشدم و رفتم سراغ دیوان حافظ روی سفره‌ی هفت سین. کمی مکث کردم که نیت کند و بعد کتاب را باز کردم.

اگر شراب خوری، جرعه‌ای فشان بر خاک
از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک!

بهش نگاه کردم و ادامه دادم، تا آخر

به راه میکده حافظ، خوش از جهان رفتی
دعای اهل دلت باد مونس دل پاک

انگار لبخندی هم زد.

رفتم توی اتاق خواب و دوربین عکاسی را آوردم. ایستادم روی کاناپه، طوری که از بالا سبزه و هفت تا شمع دورش کامل توی کادر باشد و چند تا عکس گرفتم. با کمک خودش بهترین عکس را انتخاب کردم. با حرکت سایه‌هاش روی دیوار جایی که دوست داشت عکس را بعد از قاب گرفتن بزنم نشانم داد. من هم لبخند زدم.

حالا که غذا آماده شده بود، تمام میلم به هر طور خوردنی از بین رفته بود، حالا اثر نیم استکان الکل بود، یا لبخندش، یا این شب آخر، نمی‌دانم. همان طور نشستم روی کاناپه تا هر هفت تا شمع تمام شوند، انگار تا صبح طول کشید.

۱۳۹۴ اسفند ۲۴, دوشنبه

1294

جای خالی یک پالتو روی رخت آویز آویزان به پشت در ورودی هال مثل همین جمله تتابع اضافات دارد. اضافه توی دستور فارسی، خب معنی زیادی نمی‌دهد. اضافه دقیقا معنی اضافه شدن دارد، افزودن. چیزی بیشتر از قبل. اینکه یک جای خالی چیزی بیفزاید ظاهرش تناقض دارد، اما باطنش هماهنگ است با مولکول‌های هوا و بقایای عطری که با حرکت براونی این طرف و آن طرف می‌برندش و همه جا را آبی می‌کنند. این طرف و آن طرف یعنی توی ظرف‌ها، لباس‌ها، بالشت‌ها، لاحاف و تشک و دستگیره آشپزخانه و تابلوهای نقاشی و گلدان‌های خالی و پرده و گل‌ها.

نور آفتاب که وظیفه‌اش نمایاندن تمام این صحنه به من است از لای کرکره لکنت گرفته. لکنتی که مربوط به زبان و ذهن نیست. مربوط است به انبوهی گفتنی و دشواری شروع. من اما آنقدر صبر کردم که این نور لکنتی تصمیمش را گرفت و تماما خودش را پهن کرد روی تابلوی نقاشی رنگارنگی که روبروم روی کاناپه نشسته است. آبی، مسی، زرد، طلایی، خردلی، سبز، مشکی، نارنجی، و سرخ. سه رنگ سرخِ توی تابلو با هم شروع کرده‌اند به حرف زدن. یکی سرخ، رنگ قوطی کوکا کولا، یکی سرخ، رنگ غروب آفتاب، و یکی سرخ، رنگ چمدان روی زمین. حرف‌هایشان درهم شده و بیشتر به همهمه شبیه می‌شود تا چیزی که بشود ازش سر در آورد. انگار پله پله از شهر شلوغ بالا و بالاتر بروی و بالاخره آن بالای بالا که ایستادی به هیاهوی شهر گوش بدهی. هیاهوی شهر از بلندی، البته بدون همراهی باد نیست. باد از رنگ سرخ چهارم می‌آید. رنگ سرخِ لب‌ها، سه بوسه روی تابلوی نقاشی. شدت باد که هی بیشتر و بیشتر می‌شود باقی رنگ‌ها ساکت می‌شوند. حالا فقط سرخی لب‌هاست که حرف می‌زند.

لب‌ها حین حرف زدن جلو و جلوتر می‌آیند و کم کم می‌نشینند پشت پلک‌هام، چشمهام را می‌بندند. دلتنگی، دستی‌ست که این پلک‌های بسته را باز می‌کند. البته نه با انگشتان خودش. انگشت‌های دلتنگی جایی توی تن آدم را فشار می‌دهند که خزانه‌ی اشک‌هاست. اشک‌ها، حتما به خاطر قانون ظروف مرتبطه، می‌آیند بالا و چشم‌ها را به زور باز می‌کنند به پنجره‌ای که پشتش باران می‌آید، شاید هم جلوش. آدم پشت و جلوی پنجره را تشخیص نمی‌دهد و این به خاطر آن است که باران بدون مه نمی‌شود، و مه بالاتر ایستاده، حوالی ذهن.

از پشت مه دنیا همیشه یک طور دیگر است. الان، شبیه یک کتابفروشی سایه روشن پر از کتاب‌های جور وا جور. آرام آرام می‌روم سمت یکی از طبقه‌ها و یک کتاب تصادفی بر می‌دارم. یک تخت کنارم ظاهر می‌شود. می‌نشینم روی تخت و کتاب را باز می‌کنم، لاش یک برگ کاغذ است. ازش بر می‌آید که نامه‌ی کتابفروش است برای یکی از مشتری‌ها که دو روز پیش بین همین قفسه‌ها می‌چرخیده.

شاید یک روز که بار دیگر راهت افتاد به این کتابفروشی، آمدی تا طبقه‌ی سوم، شاید همین کتاب را از قفسه برداشتی، شاید بازش کرد، شاید این برگ که نیم‌ساعت دیگر از درختِ دفترم می‌افتد را دیدی. شاید تا آن روز کتاب‌های زیادی نوشته‌ای، شاید یک خط هم ننوشته‌ای. شاید وقتی این خط ها را می‌خوانی مرا به خاطر آوردی که چطور سعی می‌کردم با پیشنهادها و اظهارنظرهام جالب به نظر برسم. اگر این‌ها را خواندی یادت باشد با هر کلمه‌ای که به بهت می‌گفتم یک کلمه از خاطره‌ات با تیشه‌ی مردی هخامنشی با مو و ریش مجعد روی سینه‌ام حک می‌شد.

از یک طرف باور ندارم این اتفاق هرگز بیفتد، از طرف دیگر اما، احساس می‌کنم، تمام عمرم، از حالا، صرف انتظار برای آن روز می‌شود. البته منظورم اصلن اسیر کردنت توی خاطراتم نیست. تو آزادی، مثل باد. روی رودها می‌وزی، روی جنگل‌ها، کوه‌ها، شهرها. از توی ناقوس‌ها رد می‌شوی و صدایشان، صدایت می‌شود که توش گوشم می‌پیچد. فقط می‌خواهم بگویم، شاید روزی بازگشتی و توی موهای من هم وزیدی. آن وقت، اگر دیر نشده باشد، شاید همانجا بمانی، تا وقتی دو تایی روی هم صد و شصت ساله شویم.

به هر حال، هر چه پیش آید، برایت آرزوی روزهای خوش دارم، یک سال نو پر از لبخند، دو سال نو پر از لبخند، سی سال نو پر از لبخند، پنجاه سال نو پر از لبخند. فقط، خب... فقط یادت باشد، بوسه‌ای از اسفند ماه ۱۳۹۴ اینجا منتظر نشسته است، منتظر تو. لای این کتاب، توی طبقه‌ی سوم این کتابفروشی.

نامه را بر می‌گردانم لای کتاب، کتاب را می‌گذارم توی قفسه. انگار بخشی از سایه‌روشن طبقه‌ی سوم کتابفروشی، روی تخت دراز می‌کشم، چشم‌هام را می‌بندم. دلتنگی خزانه‌ی اشک‌ها را رها کرده، حالا صدای ناقوس می‌دهد. یازده ضربه‌ پشت سر هم. خواب دست توی دست دلتنگی، بهم لبخند می‌زند، شاید هم اشک می‌ریزد. از پشت این پنجره، تشخیصش آسان نیست.

۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

1293

- ینی آدم یه موقع یه چیزی میگی دیگه هیچ رقم راه برگشت نداره ها، البته خب در کل هم هر چی بگیم راه برگشت نداره، اما بضی چیزا راه برگشت نداشتنش یه عمری آدمو بیچاره می‌کنه. آدم نمی‌دونه اینکه بیچاره شدنش منجر به خوشحال شدن بقیه میشه فقط یه توجیهه واسه تحمل اون همه بدبختیه یا واقعا ته دلش خوشحاله که بدبختی کشیدنش داره بقیه رو خوشحال می‌کنه.

- آره خب، خیلی وقتا اینجوری میشه، تقریبا همیشه. مگه میشه اصن توی اینجور دنیایی خوشحالی‌ها تهم جهت بشن؟ همیشه خوشحالی یکی میشه بدبختی اون یکی. دیگه نهایت شانس می‌تونه این باشه که ته دلت ازین که رنج کشیدن تو موجب خوشحال شدن یکی دیگه شده کمی خوشحال شی. باور کن این نهایت خوش شانسیه

- پس ینی من خوش شانسم دیگه. بیخود ناله ماله نکنم. اگه فقط یه شبانه روز توی خونه‌م که هستم زندگی می‌کردی می‌فهمیدی.

- خب می‌دونی، تو این شانسو داری که توانایی‌‌شو داری. هر کسی نمی‌تونه از پس یه همچین مسئولیتی بر بیاد.

- گاهی وقتا حس می‌کنم اگه یه طور خیلی نافرمی بمیری دلم خنک میشه.

- بسیار هم ممنون!

- حالا اینو که شوخی می‌کنم. ولی آخه کی فکرشو می‌کرد... یه روز بارونی، یه پلاستیک آشغال که باس بذاری بیرون. یه نخ سیگار توی فاصله‌ی سر کوچه تا خونه. خیلی ایده‌آله. کی فکرشو می‌کرد برسه به اینجا آخه.

- یه بار دیگه‌م بگم؟ بابا تو داری مملکتت رو نجات می‌دی با این کارت، با این فداکاریت. یکی میره تو جنگ می‌میره، یکی هم مث تو.

- حرفا میزنیا. اولا اونی که تو جنگ می‌میره، یه افتخار توی ذات کارش هست. بعدم، یه دیقه تیر میخوره می‌میره، تموم. نه مث من، پنج سال شده. اصن افتخارها همه توی مردنه، زندگی کردن که افتخار نداره.

- فرض کن مامور امنیتی هستی و دشمن اسیرت کرده و داره شکنجه‌ت می‌کنه، اطلاعاتت هم اونقد مهمه که اگه لو بدی یه شبه کشورت شکست می‌خوره و هموطنات کشته میشن، لو میدی؟

- کلن مثالت پرته. ملومه که لو میدم. حتا اگه مطمئن باشم بعد لو دادن اعدامم می‌کنن. من تحمل این چیزا رو ندارم. واس همینم رفتم کارمند ساده شدم نه به قول تو مامور امنیتی.

- پس چطور داری تحمل می‌کنی؟

- خب توی این خونه‌ی پر از آشغال زندگی کردن خیلی فرق داره با شکنجه شدن. اینجا شکنجه‌کن و شکنجه‌شو و ابزار شکنجه و همه چی خودمم. آدم از دست خودش مگه می‌تونه راحت بشه؟

- چی بگم والا!

- ینی واقعا این نظریه‌ت رو قبول داری؟ اون روز که آشغالا رو بردم بیرون، چون من آشغالا رو بردم بیرون بارون بند اومد؟ اگه نمی‌بردم بند نمی‌اومد؟ شاید چون سیگارم رو روشن کردم بند اومد خب. نمیشه؟ ببین بذار یه بار دیگه تعریف کنم برات..

- چند صد بار تعریف کردی؟

- ببین، من آشغالا رو برداشتم، از پنجره دیدم بارون میاد. آشغالا رو دوباره گذاشتم زمین، بارونی‌مو تنم کردم، یه نخ از پاکت سیگار برداشتم، فندکو گذاشتم تو جیبم. پلاستیک آشغالا رو دوباره برداشتم و رفتم بیرون. بارون بود. سیگار رو گذاشتم برای از سر کوچه تا خونه، جای از خونه تا سر کوچه، که جفت دستام آزاد باشه. آشغالا رو که گذاشتم زمین... فک کنم هنوز بارون میومد، یا شایدم نه... لنتی.. یادم نیس دقیق. کاش یکی زندگی آدمو فیلمبرداری می‌کرد، میشد برگشت یه جاهایی شو مرور کرد، خیلی مشکلات حل میشدا..

- آره خب!

- خب بعدش که سیگار رو روشن کردم، بارون بند اومده بود. سیگاره رو نصفه کشیدم، آخه به هوای بارون برش داشته بودم. بعدم اومدم خونه، دستمو شستم، کیفمو بداشتم و رفتم اداره. اون روز توی دانشگاه شما جلسه داشتیم، یادته، نه؟

- ملومه که یادمه

- رییس گروهتون دیر کرده بود، منم محض وقت تلف کردن قضیه‌ی صبحو تعریف کردم، که آقا من تا آشغالا رو گذاشتم زمین بارون به اون تندی بند اومد! می‌بینی، آدم بهتره بذاره وقت توی سکوت تلف شه، وگرنه یهو یه جمله میگه که باعث میشه باقی زندگیش بین آشغالا بگذره.

- ولی خب نتیجه‌ی کارت ارزشمنده، {با لحن شوخی} شاید یه میدونی چیزی رو به اسمت کردن

- وسطشم حتما یه مجسمه ازم میذارن که با آشغالا ماشغال ساخته شده، نه؟

- چی بگم والا!

- ینی به نظرت من آشغالامو ببرم بیرون، بارون بند میاد؟ خشکسالی میشه دوباره؟ خشکسالی هم که خب از جنگ بدتره، آدم نباید کشورشو، مردمشو بفروشه.. راس میگی، احسنتم

- البته. تو قهرمان مملکتی

- ولی آخه چرا آینده‌ی خوب یه کشوری باید احتیاج داشته باشه یه سری مردمش توی آشغال زندگی کنن؟ هر شب و و هر روز.

- سرنوشت هر کسی یه طوره دیگه

- تو که دانشمندی هم به سرنوشت اعتقاد داری؟

- {اگه خیالتو راحت می‌کنه} آره دارم.

- برای آینده‌ی مملکت. هوووم.. برای آینده‌ی مملکت و مردم، احتمالا باید توی آشغالا هم بمیرم

- شایدم نه


- کاش که نه.

۱۳۹۴ مهر ۲۶, یکشنبه

1288

نمی‌دانم به خاطر نرمی بیش از حد صندلی اتوبوس بود یا دلیل دیگری داشت که راننده اولا یک همچین راه پر پیچ و خم کوهستانی را انتخاب کرده بود جای اتوبان چهار بانده، ثانیه سر هر پیچ تا آن آخرین حدی که اگر یک میلیمتر دیگر جلو می‌رفت سقوط می‌کرد، جلو می‌رفت و همین که می‌گفتی همین الان است که بیفتی، سر از آن طرف پیچ در می‌آورد. صندلی نرم. می‌گویند تشک نرم و قس علی هذه منجر به کمردرد می‌شود. بالاخره آدم یک هو سر پیچ جاده بمیرد بهتر است تا اینکه یک عمر با کمر درد سر کند و نه بتواند بایستد، نه بنشیند، نه بخوابد. شاید هم برای همین بود که هیچ کس به این رفتارهای راننده اعتراضی نمی‌کرد، من هم یکی مثل همه.

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک امامزاده طوری که راننده ایستاد. امامزاده را سر پیچ و لب پرتگاه ساخته بودند، همان جا که اگر یک قدم بیشتر پیش می‌رفتی، یا یک قدم پیش‌تر می‌رفتی (معنی‌اش یکی‌ است؟) سقوط می‌کردی ته دره. همه‌ی مسافرها یکی یکی که پیاده شدند، من هم کوله‌م را انداختم پشتم و پیاده شدم. نه اینکه چیز لازمی توش داشتم، اما خب وسط این کوه و کمر، آدم از ترس دزد هم شده کوله‌ش رو با خودش می‌برد. توی ذهنم آماده کردم که اگر کسی ازم پرسید چرا کوله‌ت را برداشتی بگویم صندلی اتوبوس خیلی نرم بوده و کمرم درد گرفته و اگر باد بهش بخورد بدتر می‌شود و کوله جلوی خوردن باد را می‌گیرد. البته جواب آماده شده توی سرم هیچ منطقی نبود، چون اگر کمردرد دارد احتمالا بهتر است چیزی به شانه و کمرت آویزان نباشد. اما وقت ساختنش روی این حساب کردم که خب کسی که همچین سوالای می‌پرسد، همین طور پرسیده که یک چیزی گفته باشد و به منطقی و غیرمنطقی بودن جواب اصلا فکر نمی‌کند. البته کسی ازم سوالی نپرسید و یک چیز اضافی دیگر به محتویات کله‌م اضافه شد.

بیرون اتوبوس باد می‌بارید، یعنی خب، می‌وزید، اما همراش یک چیزهای عجیب غریبی می‌آمد که بیشتر انگار داشت باد می‌بارید تا بوزد. رفتم توی حیاط امامزاده. انگار هیچکدام از مسافرها توی حیاط نیامده بودند، شاید هم رفته بودند دستشویی و دستشویی هم حتما پشت امامزاده بود نه توی حیاطش. به هر حال پشتش دره بود و منطقی بود که دستشویی‌اش را آن پشت بسازند که فاضلاب سر بخورد برود پایین. توی حیاط باد نبود، اما همین که کوله‌م را گذاشتم زمین شروع شد. همین که باد بارید، یک هو از سوراخ سمبه‌های این طرف و آن طرف حیاط کلی گربه زد بیرون. از هر رنگ و شکلی و سایزی. هنوز چشم به هم نزده بودم که گربه‌ها شروع کردند به پریدن و جست زدن. چنگ توی هوا می‌زدند و دهان‌شان را باز می‌کردند و این چیزهایی که با باد می‌بارید را می‌خوردند.

مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کردم و سعی می‌کردم بفهمم باد چه می‌بارید که گربه‌ها می‌خوردند که تمام مسافرهای اتوبوس یکی یکی آمدند توی حیاط امامزاده و به صف ایستادند. گربه‌ها که مسافرها را دیدند همراه باد دست از جست و خیز برداشتند و یکهو انگار تمام انرژی جنبشی جهان رسید به حالت تعادل و سکون. گربه‌ها به صف روی شکم خوابیدند روی زمین و مسافرها دراز کشیدند جلوشان و شروع کردند به مکیدن احتمالا شیر از پستان‌های گربه‌ها. من همین طور مبهوت بودم که راننده سیگار به لب گفت تو نمی‌خوری؟ بدون فکر گفتم: صندلی اتوبوس نرم بود، کمرم درد گرفت، کوله رو گذاشتم روی دوشم که باد بهش نخوره بدتر شه. راننده خاکستر سیگارش را تکاند و نگاهی به کوله‌ی روی زمین انداخت و شانه‌ش را انداخت بالا و دیگر پایین نیامد. از فاصله‌ی حدودا دو متری زمین داشت شیرخوردن مسافرها را تماشا می‌کرد.

تمام مسافرها که شیرهاشان را خوردند، گربه‌ها برگشتند توی سوراخ سمبه‌هاشان و مسافرها از حیاط رفتند بیرون. راننده آرام روی زمین فرود آمد و ته سیگارش را انداخت توی سطل آشغال گوشه‌ی حیاط و رفت بیرون. دنبالش رفتم. مسافرها همه سوار اتوبوس شده بودند، پشت سر راننده من هم سوار شدم و نشستم روی صندلی نرم اتوبوس که حالا شل هم شده بود. اتوبوس راه افتاد، این بار با احتیاط. سر هر پیچ سرعت را به نزدیک صفر می‌رساند و دنده‌ش سنگین‌تر شده بود از جرم سیاره‌ی مشتری. طوری را می‌رفت که انگار می‌خواهد هرگز نرسد. هر چقدر توی صندلی فرو می‌رفتم باز هم جا داشت. انگار افتاده باشم توی بازه‌ی باز صفر و یک، می‌توانستم تا ابد به یک نزدیک شوم و در عین حال هرگز هم بهش نرسم. تا ابد و هرگز دست توی دست هم فشارم می‌دادند توی صندلی شل اتوبوس و اگر نمی‌دانم چند ساعت بعد نرسیده بودیم ساری، فکر کنم تبدیل می‌شدم به صندلی اتوبوس. اما خب، رسیدیم و مثل همیشه از اتوبوس پیاده شدم و جلوی بانک صادرات ایستادم منتظر تاکسی. منتظر تاکسی که بودم آرزو کردم کاش به جای ساری اتوبوس می‌بردم بدخشان. اگر راننده‌ی اتوبوس را یکبار دیگر همی‌دیدم حتما ازش می‌خواستم ببردم بدخشان. آن طور که دیدم بودمش، هر آرزویی را برآورده می‌کرد.







۱۳۹۴ مهر ۱۳, دوشنبه

1277

هیچوقت تنها نرفته‌ام قبرستان، آن هم این دیروقت عصر. راه را درست بلد نیستم، چند باری می‌چرخم تا  جاده‌ای که دو طرفش را سرو کاشته‌اند پیدا کنم. علامت قبرستان همین است. جاده‌ای چند کیلومتری با سروهای بلند و پرسایه دو طرفش. سایه هر چقدر توی روز خنک است و گوارا، توی شب ترسناک است. ته جاده یک خروجی به سمت راست دارد با باغ‌های پرتقال دو طرفش. آخر آن جاده‌ی خاکی قبرستان است، بدون در و پیکر و دیوار.

از وسط عروسی آمده‌ام قبرستان. از وسط عروسی دخترعمه‌ام آمده‌ام سر قبر پدربزرگم. از وسط اولین عروسی نوه‌های فامیل پدری آمده‌ام سر قبل اولین در گذشته‌ی فامیل پدری. هنوز عروسی درست و حسابی شروع نشده بود که پسرعموم قضیه‌ی دزدیده شدن سنگ قبر پدربزرگمان را برایم گفت. نیم ساعت بیشتر دوام نیاوردم. به بهانه‌ی چرخی زدن توی شهری که سال‌ها ندیده بودمش، سوییچ ماشینش را از پسرعموم گرفتم. گفتم تا شام بر می‌گردم.

بالای قبر ایستاده‌ام. سنگ اصلی سرجاش است. یک سنگ ایستاده بود، آن را برده‌اند. روی سنگ قبر ایستاده سوره‌ی قدر را نوشته بودند. چشم‌هام را می‎بندم و سعی می‌کنم سوره‌ی قدر را به خاطر بیاورم. انا انزلناه فی‌ لیله القدر، لیله القدر خیر من الف شهر، تنزل الملائک فی الروح و ... باقیش را هر چه سعی می‌کنم یادم نمی‌آید، همین طور که ذهنم دارد دنبال باقیش می‌گردد هر از چند گاهی نگاهی هم به پشت سرش می‌اندازد ببیند همین قدری هم که یادم آمده درست بوده یا نه. به خودم که می‌آیم آنقدر چشم‌هام را به هم فشار داده‌ام که اشک ازشان راه افتاده. باقی سوره هم یادم نمی‌آید. چشم‌هام را باز می‌کنم، جای خالی سوره‌ی قدر بهم زل زده است.

می‌روم سمت درخت بلوط قدیمی وسط قبرستان و پشتش پنهان می‌شوم. باد که توی برگ‌های درخت عظیم می‌پیچد صدای جریان رودخانه‌ای در پایین دست دره‌ای می‌آید. به نظر پسرعموم دزد سنگ قبر حتما معتاد بوده، وگرنه پول سنگ قبر دزدی را جز صرف اعتیاد صرف چه چیز می‌شود کرد؟ چشمم بین قبرها می‌گردد مگر دزد را ببیند، اما جز سایه‌ی برگ‌های بلوط هیچ چیز روی زمین تکان نمی‌خورد.

از همان دور می‌دانم قبر کناری پدربزرگم مال مادرش است که من هیچوقت ندیدمش و قبر بعدی مال برادرش که من خیلی دیدمش. چشمم ثابت می‌ماند روی قبر پدربزرگم. فکر می‌کنم خوب شد سنگ روی قبر را نبردند. چشمم به پایین سنگ است. می‌گویند اگر جنازه را توی غسالخانه نبینی و شاهد توی خاک گذاشتنش نباشی، مرگ هیچوقت باورت نمی‌شود. راست می‌گویند. فکر می‌کنم اگر سنگ روی قبر را برده بود پاهای پدربزرگم بیرون می‌ماند.

انگشتِ جایِ اشاره‌ی پای پدربزرگم یک طوری بود که همیشه می‌رفت روی شست. بچه که بودم وقت‌های که می‌نشست یا می‌خوابید کارم این بود که آن انگشت را از روی شست بردارم و بگذارم کنارش، که بشود مثل انگشت‌های پای خودم. هنوز دستم را از روی انگشتش برنداشته بودم که بر می‌گشت روی شست. من اما ناامید نمی‌شدم، باز هم درستش می‌کردم. گرچه صدبار هم که درستش می‌کردی، دوباره مثل فنر در می‌رفت و بر می‎‌گشت روی شست. همیشه حس می‌کردم از اینکه انگشتش این جوری است خجالت می‌کشد.  

پدربزرگم تنها کسی بود که باهاش از همه چیز حرف می‌زدم. همیشه گوش می‌داد، اما کمتر واکنش نشان می‌داد یا نصیحتی می‌کردد. گاهی شک می‌کردم اصلا گوش می‌کند چه می‌گویم یا نه. اما در مورد انگشت پاش هیچوقت نپرسیدم. اصلا نمی‌دانستم از اول همین جوری بوده یا بعدا اینجوری شده. اگر از اول، چرا.  اگر بعدا، چه جوری. انگار این سوال طلسم بود. اگر می‌پرسیدم، او هم می‌شد مثل همه، تا یک کلمه حرف می‌زدی سیل نصیحت و پیشنهاد و راهکار را روانه می‌کردند. انگشت پاش انگار همان رازآلودگی‌ و وهمی بود که وجودش یک نفر را برات جذاب می‌کند. مثل دیوار ته یک باغ پر از درخت که هزار بار بهش نزدیک شده‌ای، اما ندیده‌ایش و تا ندیده‌ایش باغ می‌تواند در نظرت عظیم‌تر از جنگل‌های آمازون باشد. اگر ببینیش اما تمام است، می‌شود یک باغ مثل تمام باغ‌های دنیا، کسالتی که الفش را با درخت نوشته‌اند.

این ده سال آخر هیچ پدربزرگم را نمی‌دیدم. چهار سال آخر که سکته‌ی مغزی هم کرده بود و حرف را به زور می‌زد. اولین بار که چهل و پنج روز بعد از مرگش آمدم سر همین قبر، فکر کردم فقط انگشتش نبود که در موردش باهاش حرف نزدم. تمام چیزهایی که توی آن ده سال بهش نگفته بودم هم بود، و حالا دو سال هم به آن ده سال اضافه شده بود و باز هم اضافه خواهد شد. کاش حداقل قبل از مرگش دیده بودمش. آن وقت شاید من هم حالا به جای اینکه گوش به زنگ دزد سنگ قبرش باشم، می‌رفتم توی عروسی نوه‌ش. می‌‎گفتند فرقی هم نمی‌کرد، بهتر که ندیدمش. درد و رنجش را می‌خواستم ببینم؟ تازه سه ماه آخر اصلا هیچکس را نمی‌شناخت.

همه‌شان اشتباه می‌کنند. دیدنش توی آن وضع دردناک بود، آخرین خداحافظی دردناک هست، اما از بلاتکلیفی بهتر است. آدم بدون آخرین خداحافظی چطور مرگ کسی را که ده سال است ندیده باور کند؟ ده سال زنده بوده و نبوده، حالا چطور باور کند هم نیست، هم زنده نیست؟

این حس که شاید هم نمرده هی قاطی می‌شود با عذاب وجدان هنگام مرگ پیشش نبودن. نتیجه‌ش نمی‌دانم چیست، اما ذره‌بین می‌گیرد روی هر مساله‌ای که یک طوری به مرگش مربوط می‌شود و اینطوری شب اولین عروسی تمام فامیل مرا می‌کشاند قبرستان. انگار وقتی پدربزرگم مرد هم شب بود. شب نوزدهم ماه رمضان دستگاه‌ها را ازش جدا کردند، برای همین هم سوره‌ی قدر را زده بودند بالای قبرش. فکر و خیال حواسم را از جای خالی سوره پرت کرده بود، تنزل الملائک... سر برگرداندم سمتش که سایه‌ی جز سایه‌ی بلوط دیدم.

انگار نه انگار که آمده بودم دزد سنگ قبر پدربزرگم را گیر بیندازم. حالا که دیده بودم واقعا یکی دارد توی تاریکی بین قبرها می‌چرخد، دلم می‌خواست برگردم. انگار همین دیدن طرف کافی بود و گیر انداختنش فقط توی برنامه‌ی اسمی بود، نه رسمی. همان طور که توی سرم می‌رفتم سمت ماشین، توی واقعیت رفتم سمت قبر. زیر نور لامپ توی قبرستان با یارو چشم تو چشم شدم. قیافه‌ش یکطوری بود که نه میشد گفت انتظار کسی را نداشته، نه میشد گفت انتظار کسی را داشته. مثل کارمند اداره‌ی سوت و کوری که همه‌ی وظایفش اینترنتی ممکن شده ولی تا بازنشستگی باید بیاید سر کار. منتظر آدم خاصی نیست، ولی از آمدن ارباب رجوع هم تعجب نمی‌کند.

گفت: سلام! اتوماتیک، البته بعد از کمی مکث، من هم گفتم سلام. گفت: این وقت؟ اینجا؟ با چشمم اشاره کردم و گفتم: یکی سنگ قبر بابابزرگمو دزدیده، اومده بودم حقشو بذارم کف دستش، حالا ولی دارم میرم. دستش را، انگار بخواهد حق را کفش بگذارم، آورد جلو و گفت: من دزدیدم. دو تا انگشت دست راستش نبود، اشاره و انگشت وسطی. مثل شکارچی گوزن‌های سلطنتی بیشه‌های ناتینگهام که وقتی انگشت وسطش را قطع کردند هم دست از شکار گوزن نکشید و انگشت اشاره‌ش را هم پاش داده بود. بش گفتم: چرا دزدیدی؟ گفت: گشنه‌م بود، آسون‌ترین جا واسه دزدی قبرستونه. گفتم: چرا بهم گفتی همین طور به این زودی؟ نترسیدی؟ گفت: دیگه تو قبرستون که جای ترس نیس، نه ترس، نه انکار. گفتم: الان اومدی چیکار؟ بازم گشنه‌ای؟ گفت: آره. هر وقت گشنه‌م بشه میام قبرستون. گفتم: من از عروسی میام، هنوز شام ندادن، می‌خوای بیا بریم.

توی راه به سمت تالار عروسی بش گفتم: انگشتات چی شدن؟ سرش را کج کرد و با انگشت اشاره‌ای که داشت گوشش را خاراند و گفت: قطع شدن. گفتم: دیدم، ولی خب چه جوری؟ گفت: رفتن لای پنجره! گفتم: لای پنجره؟ گفت آره، لبه‌ی پنجره بود دستم، شیشه رو دادن بالا، یه آن دستم به حرفم گوش نکرد، هر کاری کردم برش دارم نشد، همین طور آروم آروم دیدم که شیشه اومد بالا و دو تا انگشتام پرس شد. دیگه شده بود گوشت مرده، مجبور شدن قطعش کنن که نزنه به جاهای دیگه. گفتم: سنگ قبر رو فروختی؟ گفت: آره. گفتم: میشه بریم پسش بگیریم؟ گفت: نه.


از ماشین که پیاده شدم، پسرعموم جلوی تالار منتظرم بود. از همان دور یکطوری نگاهم کرد که فهمیدم از اینکه با یک نفر همراه غریبه‌ی درب و داغان برگشته‌ام حسابی تعجب کرده. تعجب جاش را به وحشت داد توی صورتش. یکهو دوید سمتم و زیر بازویم را گرفت. گفت: چطور شدی پس؟ چرا رنگ و روت رفته؟ حالت خوبه؟ کجا رفتی تک و تنها که اینجوری برگشتی؟ سعی می‌کردم جواب مناسبی پیدا کنم، اما توی سرم فقط دو تا کلمه بود، توی تمام پستوهای سرم فقط دو تا کلمه هی و هی تکرار می‌شد تنزل الملائک .. تنزل الملائک.. نه چیزی قبلش، نه چیزی بعدش، تنزل الملائک.. فرشته‌ها به تنت زل می‎زنند.

۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

1275

بازجویی یک:

آقا به خدا ما هیچکاره‌ایم، فضولی‌مون گل کرد فقط یه لحظه. کی میگه گل همه رنگش خوبه، این یکیش. ما رو آورده خدمت شوما. آخه ولی شوما خودتو بذار جای ما، کله‌ی سحر ملت جلو نونوایی صف وا میستن، جلو کله‌پاچه‌ای صف وا میستن، حتا دیدیم جلو کیلیدسازی اوستای مام صف واستن، ولی آخه جلوی مغازه‌ی محصولات کشاورزی فروشی؟! شوما بودی گل نمی‌کرد بلانسبت فضولیت. مام نون گرفته بودیم واسه اوسامون. البت فک نکنید علافیما، نه. فوق دیپلم کامپیوتر داریم، متخصص امنیت شبکه، لیسانسم قبول شدیما، ولی خب کوش کار؟! دیدیم همین شاگردی قفل‌سازی بهتره. بلخره امنیتم هس توش...بله بله، ببخشید، می‌گفتم، خلاصه ما دیدیم یارو نیم ساعت واستاده پشت در  مغازه‌ی کشاورزی تا وا شه، بعد که وا شده رفته چی خریده؟! قوی‌ترین حشره‌کش موجود! مام خب اون وقت صب کاری نداشتیم، اوسامون داشت صبحونه می‌خورد، مام افتادیم پی یارو.. خونه‌شم همین نزدیکا بود، خب مام رفتیم تو، دیدیم رفت تو انباری پیرهنشو کشید رو صورتش نیم ساعت پیف پاف بود که می‌کشید به در و دیوار! آخه خب چرا؟! امان از دست این فضولی، یه ساعتی پلکیدیم اون دور و بر، اما دست بر نداشت از سرمون، رفتیم در انباری رو وا کردیم و دیدیم اونچه نباید می‌دیدیم. خلاصه...

بازجویی دو:

والا من به همکاران‌تون هم عرض کردم همون توی زیرزمین آپارتمان. بنده الان ده ساله اینجا ساکنم، هزار و یک وسیله گذاشتم توی اون انباری، هیچوقت کسی رو ندیدم اونجا. اصلا همون روز هم که داشتم حشره‌کش می‌زدم کسی نبود اونجا. دیگه یک متر در دو متر چقدره که من نبینم... بله بله... اون رو هم گفتم خدمت اون یکی همکارتون. من والا متاسفانه چند روز پیش مهمون داشتم و یه پلاستیک آشغال توی خونه بود و فرصت بیرون گذاشتنش هم نبود. بردم گذاشتم توی انباری که بعدا ببرمش بیرون ساعت نه شب، اما بازم متاسفانه یادم رفت. این شد که دیشب که برای کاری رفتم زیرزمین دیدم همه جا رو پشه گرفته، نصفه‌شب هر جا رو گشتم حشره‌کش پیدا نکردم، این شد که صبح رفتم اونجا که زودتر بیام کلک پشه‌ها رو بکنم، می‌ترسیدم اهالی دیگه اعتراض کنن یا باعث بیماری‌ای چیزی بشه... نه دیگه، من اصلا این آقا رو نمیشناسم. بعدم خیلی معذرت می‌خواما، ایشون بیشتر شبیه اون ساکن جزیره‌ی گنج بود اصلا. معتادی چیزی بوده حتما. ولی اصلا اینکه چطور رفته اون تو معماس.  راهی نبوده ایشون اون تو بوده باشه قبل از اینکه من حشره‌کش بزنم، بعدش هم خب اصلا چرا باید بره وسط اون همه حشره‌کش؟ اصلا گیرم رفته، حشره‌کش اسمش روشه، ایشون که ماشالا حشره نبودن که..

شرح: 

تحقیقات بیشتر نشان داد که فردی که توی انباری مذکور بر اثر خفگی و مسمومیت ناشی از حشره‌کش جان‌باخته از سی و سه سال پیش در لیست مفقودین پلیس ثبت گردیده بود و هرگز پیدا نشده بود. یکی از روزنامه‌نگاران که این پرونده‌ را دنبال می‌کرد شباهت عجیبی بین این پرونده و پرونده‌ای توی کشوری دیگر پیدا کرده بود که به دلیل غیرمنطقی بودن رد شده است. اظهارات این روزنامه‌نگار جهت اطلاع ضمیمه می‌شود.

اظهارات روزنامه‌نگار:

آقا به نظر من این پرونده خیلی شبیه پرونده‌ای هس که من خبرش رو سال‌ها قبل، در واقع چن سال بعد از جنگ جهانی، توی یه روزنامه‌ی فرانسوی خوندم. توی اون روزنامه هم یک فردی که از زمان جنگ گم شده بود توی زیرزمین خونه‌ای پیدا میشه. البته نیمه بیهوش. چون به خاطر آتش‌سوزی توی ساختمون تموم زیرزمین پر از دود شده بود. به هر حال طرف رو نجات میدن و خب بعدش می‌برنش تیمارستان. چرا؟! چون داستانی که تعریف می‌کرد با عقل هیشکی جور در نمی‌اومد. طرف می‌گفت موقع جنگ از ترس اومده با کمی آذوقه توی اون زیرزمین مخفی شده  که به وقت مناسب فرار کنه از مهلکه، اما یه اتفاق عجیبی براش می‌افته، یه روز صبح که از خواب بیدار میشه می‌بینه تموم چیزای دور و برش بزرگ شدن، در واقع خودش کوچیک شده بود. شده بود قد یه بند انگشت و تا اون روز توی بیمارستان سال‌ها بود که همون قدی مونده بود و همراه موش‌ها و حشره‌ها زندگی می‌کرده، چون می‌ترسیده برگرده بین مردم انگار. تا اینکه گویا اون دود و آتیش که برده اون رو به حال اغما یهو به وضع و قد و قامت قبلی برش گردونده. حالا چرا و چطور، الله اعلم. این فرد مورد نظر پرونده‌ی شمام انگار از سال‌های جنگ گم شده و به طور مشابهی پیدا شده. به نظرم انقدر شباهت تصادفی نیس، شاید بهتره بازم بررسی بشه.

نتیجه پرونده‌:

جسد تحویل بستگان متوفی داده شد، صاحب زیرزمین و شاگرد قفل‌ساز آزاد شدند و پرونده همراه با سوالاتی بدون جواب بایگانی شد.

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

1274

رفیقم یک مرضی گرفته این اواخر که پوست تخمه، پسته و انواع آجیل توی دهانش بند نمی‌شود. یعنی همین که مغزش را خورد پوستش را تف می‌کند بیرون. با دست هم بیرون نمی‌آورد، تف می‌کند. حالا مهم نیست کجاست، توی خانه، وسط خیابان، پیش دوستی، توی عیددیدنی. بد گرفتاری است، خب کمترین چیزی که با این جور رفتارها می‌رود آبروی آدم ست، حالا آبروی کوتاه مدت توی خیابان یا آبروی بلندمدت جلوی فامیل و دوست و آشنا، این است که از تخمه پرهیز شدید دارد. اما آن طور که خودش می‌گوید یک تخمه‌فروشی‌هایی توی این شهر هست که اگر یکهو بی‌هوا کارش به حوالی‌شان بیفتد ناخودآگاه می‌رود و پاکتی تخمه یا پسته می‌خرد و تا دانه‌ی آخر پوست‌هاشان را تف می‌کند این طرف و آن طرف. یکی‌شان مثلا طرف‌های خیابان نصرت است، یک زیرپله‌ای‌است. یکی نزدیک چهارراه ولیعصر بوده که حالا به لطف شهرداری و بند و بساط زیرگذر جدید بساطش را جمع کرده‌اند، یک چند جای دیگر هم هستند انگار. همه‌ی تلاشش را می‌کند کلاهش هم اطراف آن‌ها نیفتد، اما خب یک موقع‌هایی ناغافل می‌شود، حالا شاید کاری هم نباشد، اما پاهای آدم که همیشه به اختیار خودش نیستند.

فکر کنم این بیماری او واگیر هم داشته، چون من هم یک مدتی‌ست مبتلا به همچین چیزی شده‌ام. البته دهانم سرخود نشده، گوشم کنترلش از دستم در رفته. و از بخت بد نه یک تخمه‌فروشی توی خیابون نصرت و چند جای دیگر شهر عادت غریب عضو عجیب را بیدار می‌کنند، که گوشم توی اتاق محل کارم رفتار عجیبش را علم می‌کند. هر چند دقیقه یکبار صدای برخورد چیزی به پنجره‌ی اتاق را می‌شنود. انگار کسی پایین پنجره صدایم کرده و نشنیده‌ام و حالا دارد به شیشه سنگ می‌زند. پاهایم نه که اختیارشان به دستم نباشد، اما خب، هر چند دفعه یکبار از جام بلند می‌شوم و بیرون را نگاه می‌کنم مگر کسی واقعا کارم داشته باشد. هر بار هم کسی نیست. گفتم هم، اینجوری شدنم فقط مال فلان جای شهر نیست، مال محل کارم است. آنجا که زندگیم ازش می‌چرخد. یعنی نرفتن امکان وجودی ندارد.

حالا می‌توانم این از جام بلند شدن و تا لب پنجره رفتن و باز کردنش و خم شدن و پایین را نگاه کردن و کسی را ندیدن و دوباره برگشتن و سر جام نشستن را به چشم مثلا نماز و عبادت نگاه کنم. روزی پنج بار، پنجاه بار، پانصد بار. تازه ورزش هم هست، مثل نماز که ورزش هم هست، می‌دانید که. یعنی خب این از جام پا شدن و راه رفتن مشکلی نیست، مشکل آن ناامیدی بعدش است، وقتی کسی پایین پنجره نیست. توی یک کارهایی شدت ناامیدی‌اش ربطی به میزان شوق و ذوق انجامش ندارد، یعنی با اطمینان نود و نه درصد که کسی پایین پنجره نیست و صدا بازیِ گوشم است بروم لب پنجره یا اگر این اطمینان مساوی ده درصد باشد، میزان ناامیدی از ندیدن کسی پای پنجره فرق ندارد. میزان ناامیدی یعنی تعداد دقایقی که طول می‌کشد تا دوباره به حالی برگردم که کله‌م کارِ لازم برای کار کردن را بکند. حالا مشکلی که اتفاقا حسابی غالب هم شده این است که فاصله‌ی بین دو باری که گوشم صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره را می‌شنود کمتر است از فرصت لازم برای کار افتادن کله‌م. این است که هی می‌نشینم و کاری نمی‌کنم.

اتفاق از وقتی جدی‌تر شده که گاهی روی آن طاقچه‌ی پشت پنجره، که توی کتاب‌های زویا پیرزاد فهمیده‌ام بش می‌گویند هره، سنگریزه‌هایی هم می‌بینم. یعنی انگار واقعا کسی سنگ به پنجره زده است و تا من برسم پشت پنجره غیب شده. می‌گویم غیب شده، چون اگر رفته بود خب من می‌دیدمش، خیلی کمین کرده‌ام اما همیشه ناموفق، یعنی جز غیب شدن هیچ توضیحی برای این نبودن ناگهانی به عقلم نمی‌رسد. اینکه می‌گویم سنگریزه پشت پنجره است، توهم و خیال نیست. همه‌شان را یکی یکی جمع کرده‌ام، کلکسیونی شده. البته باز هم به درک و فهم و حواس پنجگانه‌ی خودم اطمینان نکردم و از چند نفر هم پرسیده‌ام. البته نه که فکر کنید یک مشت از سنگریزه‌ها برده‌ام مثلا پیش همکارم و گفته‌ام ببخشید چیزی توی مشتم می‌بینید؟ و اگر گفتند بله، بپرسم به نظرتان چیست؟ و آن‌ها بگویند سنگریزه. نه! خل که نیستم خودم را خل جلوه بدهم توی چشم بقیه. اینطوری پرسیده‌ام که قوطی سنگریزه‌ها را گذاشته‌ام کنار دست قوطی شیرینی‌هایی که وقتی کسی بیاید دیدنم محض پذیرایی کنار چایی نپتون می‌گذارم. بعد وسط صحبت یک طوری که انگار حواسم نیست چی را بر می‌دارم قوطی را از کشو بیرون آورده‌ام، اما اتفاقا حواسم جمع بوده که قوطی سنگ‌ها باشد، نه شیرینی (سنگ‌ها را توی قوطی خالی شیرینی گذاشته‌ام). بعد که طرف یک نگاه عجیبی کرده بهم که یعنی سنگ بخوریم، گفتم عه ببخشید، اینا چی‌ان دیگه! او هم گفته: مرحمتی شما، سنگریزه! یا حالا چیزی شبیه به این. بعد هم خنده‌ای که قبلا تمرینش کرده بودم کرده‌ام و قوطی را برگردانده‌ام توی کشو و قوطی شیرینی را گذاشته‌ام جاش روی میز.


توی کمی بیشتر از یک ماه پنج تا قوطی شیرینی سنگریزه جمع شده است. تعداد سنگریزه‌ها هی زیاد می‌شود و من مجبورم هی شیرینی بخورم که جای کافی برای انبار کردن‌شان داشته باشم. یک جعبه شیرینی که یک ماه و بیشتر می‌ماند را باید یک هفته‌ای و حتا زودتر تمام کنم. کم‌کم دیگر توی محل کارم جا برای جعبه‌های پر از سنگریزه نیست و باید ببرمشان خانه. وقت بردن‌شان به خانه خودم را شبیه کسانی می‌بینم که خانه‌ای نزدیک بانکی یا جواهرفروشی‌ای کرایه کرده‌اند و شبانه دارند تونل می‌زنند محض سرقت و حالا باید خاک‌های تولیدی را یکطوری منتقل کنند. بیشتر البته شبیه زندانی‌ای هستم که با قاشق دارد تونل برای فرار می‌کند، زندانی اما هر روز عصر نمی‌تواند آزاد برای خودش تمام خیابان‌های اطراف زندانش را متر کند که ده شب زودتر خانه بر نگردد. خانه‌ی پر از سنگریزه فقط به درد خوابیدن می‌خورد. ده شب زودتر هم که نمی‌شود خوابید.

توی سرم است اگر با این کار کردنم اخراج نشدم، اگر بازنشسته شدم، اگر تا آن موقع پول حسابی پس‌انداز کردم (بله، اگر توی روزگارم زیاد است، از همه چیز بیشتر)، بروم یک جای دوری یک خانه بخرم، ازین‌ها که از در حیاط تا در خانه یک مسیری باشد (خاکی) با درخت‌های سپیدار دو طرفش. بعد تمام این سنگریزه‌ها را که جمع کرده‌ام ببرم آنجا و بریزم توی آن مسیر. که دیگر خاکی نباشد. گاهی که به این چیزها فکر می‌کنم از اینکه حتا برای درخت‌های دو طرف آن مسیر هم تصمیم گرفته‌ام خنده‌ام می‌گیرد، از این خنده‌هایی که وقتی از دست خودت لجت می‌گیرد اما دست و پات بسته‌ست برای هر کار دیگری می‌آید سراغ آدم.

چند روز پیش همان دوست پوست تخمه تف‌کنم آمده بود دیدنم و من هم طبق عادت جدیدم، چای نپتون را که گذاشتم توی لیوان آب جوش، جای شیرینی قوطی سنگ‌ها را گذاشتم جلوش که ببینم می‌فهمد سنگ است یا نه. رفیقم همین‌طور که باهام از مشکلاتش با دو تا همکارش که سه تایی توی یک اتاق کار می‌کردند می‌گفت و داشت بهم یادآوری می‌کرد چقدر خوش‌شانسم که توی اتاقم تنها هستم دست کرد توی قوطی سنگ‌ها و یکی برداشت و گذاشت توی دهانش. یکهو داد زدم خوردیش؟! گفت: مگه دکوریه؟ البته نبایدم میذاشتی آ، می‌دونی که، من دست خودم نیست، پوستش رو تف می‌کنم اسباب شرمندگی میشه. آرام نگاهم را بردم سمت قوطی سنگریزه‌ها. توش هیچ سنگریزه‌ای نبود. پر بود از پسته‌، همه هم خندان. آرام یکی براشتم و و مغزش را در آوردم و گذاشتم توی دهانم. با نمک کافی و انگار کمی آبغوره تفت داده شده بود و مزه‌ش بی‌نقص بود. نگاهم را بلند کردم سمت دوستم که دیدم دهانش باز مانده، با سرش به دستش اشاره کرد، توش دو تا پوست پسته بود. بهش گفتم: اینا سنگریزه بودن تا الان! گفت: پوست‌شون رو تف نکردم!


۱۳۹۳ مرداد ۱۹, یکشنبه

1255

توجه همه‌ به زن‌هاست، مخصوصا که لباس سرخ پوشیده باشند و هر روز دور میدان فردوسی منتظر بایستند. می‌روند، باش مصاحبه می‌‌کنند، داستان‌سرایی می‌کنند و هر چقدر خودش بگوید که آقاجان من همین‌طور الکی ایستاده‌ام اینجا، یک داستان عشقی می‌بندند بهش. کسی اما متوجه مردی نیست که اینجا توی این پسکوچه‌ی دور از همه جا، روبروی اتاقی استیجاری من، یک ماه است هر روز عصرها می‌آید، چند نخ سیگار (که بعد از چند روز فهمیدم دقیقا پنج نخ است) می‌کشد و می‌رود. من که هرگز پام را جز به ضرورت توی میدان‌های بزرگ و خیابان‌های شلوغ نمی‌گذارم متوجه او شدم، او که مرد است، لباس کارمندی دارد و توی پسکوچه‌ای خلوت می‌ایستاد، قد کشیدن پنج نخ سیگار.

بیست و ششم ماه بود و من با ده هزار تومان توی جیبم: همه‌ی موجودی تا آخر ماه. چهار روز با ده هزار تومان، روزی دو هزار و پانصد تومان. ساعت پنج بعد از ظهر بود و من توی صف طولانی نانوایی‌ای که بربری را پنجاه تومان ارزان‌تر می‌داد و  کنار دستش یک گلفروشی بود منتظر ایستاده بودم. تمام بیست دقیقه‌ای که توی صف بودم چشمم دوخته شده بود به گلدانی که جلوی مغازه‌ی گل‌فروشی روی میز بود و من که تا حالا هیچ گلدانی، حتا شاخه گلی برای خودم نداشتم، دوست داشتم مال من باشد. بیست دقیقه کلنجار رفتم با خودم، که خب ماه بعد، حقوق که گرفتم، می‌آیم و می‌خرمش. آن گلدان اما انگار شده بود مجموع همه‌ی چیزهایی که گذاشته بودم بعد بهشان برسم و بعد هرگز نرسیده بود. جلوی میز شاطر که رسیدم، از صف زدم بیرون. هفت هزار تومان از ده هزار تومان را دادم به گلفروش و گلدان را گرفتم توی بغلم و برگشتم ته صف برای نان. چهار نفر مانده به من، نان تمام شد. گلدان به بغل، بدون نان، برگشتم خانه. همین‌ بالا، طبقه‌ی دو.

پنجشمبه، جمعه: تعطیل. گلدان بدست رسیدم خانه. بهترین جای پشت پنجره را دادم بهش و خودم رختخوابم را پهن کردم صاف زیر پنجره و تا صبح صد بار بیدار شدم و نگاه کردم سر جاش باشد. صبح بهش آب دادم. خودم چای خوردم و نان نخوردم. دو روز تمام نه توی خانه دل سیگار کشیدن داشتم مبادا دودش گلدان را بیازارد، نه دل داشتم بروم بیرون سیگار بکشم، مبادا توی چند دقیقه‌ای که نیستم بلایی سر گلدانم بیاید. تمام دو روز غذام شد خوردن هر چیزی که توی خانه مانده بود: دو شلغم که خام خوردم، یک بسته چیپس با ته سطل ماست، نصف بسته بیسکوییت ساقه‌طلایی نم‌دار، یکی و نصفی سیب (نیمه‌ی یکی‌شان پوسیده بود) و البته از همه بیشتر آفتاب. پرده‌ها همه را جمع کرده بودم که حداکثر نور بتابد به گلدانم. عصر جمعه بود که یکهو به سرم نزد نکند این همه نور براش ضرر داشته باشد. آفتاب رفته بود پایین و من تا فردا که بروم و از گلفروش بپرسم چشم روی چشم نگذاشتم. هیچوقت توی عمرم اینقدر به آفتاب شک نکرده بودم و همزمان اینقدر منتظر طلوعش نبوده‌ام.

صبح فردا از ساعت شش و نیم تا ده و نیم هزار بار از جلوی گلفروشی رد شدم تا یارو بالاخره آمد. ازش پرسیدم این گلی که من دیروز خریدم آفتاب زیاد براش ضرر دارد؟ گفت: چی بوده؟ نمی‌دانستم. اسم گلم را نمی‌دانستم. شکلش را اما از حفظ بودم. هر چه توضیح دادم اما یارو نفهمید. توی تمام مغازه‌ش هم گلی همشکل آن نبود. دویدم خانه و گلدان توی بغلم، با تاکسی تلفنی فاصله‌ی پانزده‌ دقیقه‌ای را رفتم و گلفروش گفت اتفاقا این از آن گل‌هاست که آفتاب هر چه بیشتر، برایش بهتر. آنقدر خوشحال شدم که باز هم یادم رفت اسمش را بپرسم. گلدان توی بغلم رفتم سمت پارک سرِ ظهر که تک و توک افرادی توش پرسه می‌زدند. آن موقع تابستان کسی سر نماز ظهر نمی‌آمد توی پارکی که همه چیزش زیر سایه‌ی آفتاب بود. من اما حالا عاشق آفتاب هم بودم. گلم را گذاشته بودم روی یک نیمکت، زیر نور آفتاب و خودم نشسته بودم روی نیمکت روبرویی‌ و چشم ازش بر نمی‌داشتم. به نظرم آنقدر بزرگ بود که توی یک نگاهم همه‌ش جا نمی‌شد. هر بار که شروع می‌کردم فقط یکی از برگ‌هایش را می‌توانستم ببینم، برای دیدن برگ بعدی باید از اول شروع می‌کردم.

گل توی بغلم تمام خیابان‌های آن حوالی را گشتم که رستورانی پیدا کنم با میزی کنار پنجره‌ای آفتابگیر. آخر سر که یکی یافتم یادم آمد هنوز ماه تمام نشده و من آخرین سه هزار تومانم را داده بودم به آژانس و امروز هم یادم رفته بروم سر کار. همان طور گرسنه اما شاد، که گلم به اندازه‌ی کافی آفتاب خورده، رفتم خانه. هیچ چیز برای خوردن نداشتم. مطلقا هیچ چیز. توی یخچال نصف شیشه سس مایونز بود با یک شیشه‌ی خالی مربای آلبالو. روبروی گلم خوابم برد و روبروش بیدار شدم. بغلش کردم و رفتم سر کار. با هزار زحمت میز اولیه‌م که کنار پنجره بود و دوستش نداشتم و با میز همکارم که گوشه‌ی دیوار بود عوضش کرده بودم، پس گرفتم و گلم را گذاشتم جایی از میز که فقط دست آفتاب بهش برسد و خودم. حقوقم که واریز شد، بعد از ظهر را مرخصی گرفتم که بروم توی همان رستوران دیروزی ناهار بخورم. گلم را گذاشتم روی آفتابگیرترین جای میز و سفارش دادم و طولانی‌ترین ناهار دونفره‌ی عمرم را خوردم: یک ساعت و نیم بیشتر از زمان مرخصیم. با لبخند جریمه‌ی دیرکردم را نگاه نکردم و کارت زدم و برگشتم پشت میزم و تا آفتاب بود کار کردم.

گلم توی بغلم، توی صف کوتاه نانوایی ایستادم، نان گرفتم با یک تن ماهی از بقالی. همان طور سرد با نان گرم خوشمزه‌ترین تن ماهی عمرم را خوردم و جلوی گلدانم خوابم برد. صبح که بیدار شدم دیدم سه تا از برگ‌هاش زرد شده‌اند، ولو شده‌اند از ساقه. ترسیدم. بی‌نهایت ترسیدم. نمی‌دانستم چه کار کنم، نمی‌دانستم حرکت دادنش درست است یا نه. باید می‌رفتم و از گلفروش می‌پرسیدم. مانده بودم با گل بروم یا نه. بالاخره گل را بغل کردم و با تاکسی تلفنی رفتم تا گلفروشی. پارچه‌ی سیاهِ روی درش می‌گفت تعطیل است و به این زودی‌ها باز نمی‌شود. عزادارتر از گلفروش برگشتم خانه که تازه به سرم زد کاش می‌رفتم یک گلفروشی دیگر. اما کجا؟ به کی می‌شد اعتماد کرد؟ گلم داشت می‌مرد. رفتم توی اینترنت بگردم، بگردم پی راه نجات گلم. همه جا اما پر بود از اخبار کشتار مردم غزه. سنگدل شده بودم؟ حس کردم حاضرم هزار هزار نفر از مردم غزه بمیرند اما این سه ساقه‌ی پریشان گلم باز شاداب باشند.

تا صبح را نمی‌دانم، خوابیدم، بیدار بودم، می‌گشتم، نمی‌دانم. در نهایت به نظر می‌آمد باید هوای آزاد بخورد بهش. پشت پنجره‌ی اتاق خوابم پله‌ی فرار ساختمان بود که فکر نمی‌کنم توی این سی و اندی سال کسی ازش فرار کرده باشد. بعد از شش روز رفتم توی اتاق خواب، بوی دیگری می‌داد از هال. پنجره را باز کردم. بوی بیرون باش قاطی شد. به گلدان پشت پنجره‌ی هال نگاه کردم که سه ساقه‌ی پژمرده داشت. برش داشتم و گذاشتمش پشت پنجره، روی پله‌ی فرار. هوای آزاد قاطی باد و آفتاب می‌خورد بهش و شاخه‌هاش انگار داشت می‌رقصید. لبخند زدم، شاید داشت خوب می‌شد.

نمی‌دانم کسی پایین پنجره سیگار می‌کشید یا شش روز سیگار نکشیدن این توهم را برایم ساخت. با خودم گفتم نکند واقعا سیگار براش خوب باشد. نکند چون سیگار نکشیده‌ام براش این طوری پژمرده شده. همان طور که گلم داشت توی باد و آفتاب و هوای آزاد می‌رقصید رفتم از توی یخچال بسته‌ی نصفه‌ی سیگار را بیاورم. وقتی برگشتم گلی پشت پنجره نبود. همان آهن زنگ زده‌ی همیشگیِ پله‌ی فراری که کسی ازش فرار نکرده بود، همین. هیچ اثری از گل نبود. نکند باد انداخته باشدش پایین؟ با همه‌ی سرعتی که ممکن بود برام دویدم پایین پنجره، اما باز هم اثری نبود ازش. یعنی هنوز نیفتاده بود؟ مانده بود بین زمین و هوا تا من برسم پایین؟ ایستادم زیر پنجره و همین طور زل زدم به بالا مگر قبل از افتادن بگیرمش: نیامد. دوباره رفتم بالا و نگاه کردم: همان پله‌ی بی‌مصرف زنگزده. بسته‌ی سیگار را برداشتم و برگشتم پایین پنجره. اندازه‌ی پنج نخ سیگار منتظر ماندم: نیامد. برگشتم بالا، بوی سیگاری که زیر پنجره کشیده بودم با خودم رسید توی اتاق خواب. از آن روز تا حالا روزی پنج نخ سیگار زیر پنجره منتظر می‌مانم، اما هنوز گلدانی از آسمان نیفتاده.

ماجرایش را که گفت ازش پرسیدم هنوز توی همان ساختمان زندگی می‌کند؟ گفت نه. گفت بعد از یک هفته دیگر بوی سیگارش همراش بالا نمی‌آمد، این شد که گذاشته رفته، اما هنوز قد پنج نخ سیگار، ساعت پنج عصر، می‌آید زیر پنجره مگر گلدانش از آسمان بیفتد توی بغلش. بش گفتم: اگر گاهی نتواند بیاید هیچ نگران نباشد، چون من به جاش قد پنج نخ سیگار، ساعت پنج عصر، منتظر می‌مانم زیر پنجره، اگر گلدانش از آسمان آمد، براش نگهش می‌دارم، توی هوای تازه و آفتاب و دود سیگار: تا بیاید. بهم لبخند زد. فرداش، ساعت یک ربع به پنج بود و نیامده بود. رفتم پایین، از بقالی یک پاکت سیگار گرفتم و یک فندک قرمز. برگشتم زیر پنجره، سه دقیقه به پنج مانده بود. بسته‌ی سیگار را باز کردم، یکی گذاشتم روی لبم، فندک را آماده نگه داشتم، ساعت که پنج شد اولین سیگار عمرم را روشن کردم.


۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

1247

نمی‌دانم همان خجالت همیشگی بود که توی سی سالگی هم ولم نمی‌کرد یا چهره‌ی این پیرمرد مو و ریش سفید بود که هر کسی جز من را هم خجالت زده می‌کرد. بعد از کمی گشتن توی مغازه‌ی عطاری سه بسته واجبی را همراه دو سیر گل‌گاو‌زبان و کمی عناب و یک قالب صابون مراغه در حالی که نگاهم هنوز مثلا توی قفسه‌ها می‌چرخید گذاشتم جلوی دخل. باز هم معذب بودم و برای اینکه کمی از دستپاچگیم را تخفیف دهم ازش طرز دم کردن گل‌گاوزبان را پرسیدم. پیرمرد برخلاف قیافه‌ی آرامش کمی بدعنق بود انگار، گفت: مث چایی، سی و دو هزار تومن. پول را دادم و بسته‌ها را توی پلاستیک سیاهی، که فکر می‌کردم نسلش منقرض شده باشد، مشت کردم و از مغازه آمدم بیرون. هنوز نیم‌ساعت مانده بود به قرارم با دوستی که مرا انداخته بود توی این دردسر واجبی خریدن و من کاری نداشتم توی این نیم‌ساعت انجام دهم. از طرفی نمی‌خواستم نیم ساعت هم عاطل و باطل بنشینم توی قهوه‌خانه وسط دود قلیان‌ها و صدای جیرینگ جیرینگ استکان‌هایی که تا آستانه‌ی شکستن می‌رفتند هر بار و نشکسته می‌نشستند روی میز، مثل گربه که همیشه روی چار دست و پاش فرود می‌آید.

نیم ساعت را هر جور بود تلف کردم و بسته‌ی سیاه رنگ توی دستم انگار دقیقه به دقیقه سنگین‌تر می‌شد. باورم نمی‌شد این منم که واجبی را وسط گل‌گاو‌زبان‌های بنفش و عناب‌های رنگ صورت خیامِ اَفترباده گرفته‌ام توی مشتم و زل زده‌ام به لباس‌های زیر پل حافظ که روش اتفاقا شعرهای حافظ و خیام را به شکل خنده‌داری نوشته‌ بودند. ساعتم را نگاه کردم و دیدم سه دقیقه مانده به قرارمان. راه افتادم توی خیابان حافظ و نرسیده به دانشگاه پلی‌تکنیک رفتم توی قهوه‌ خانه. آن ساعت خلوت بود و کسی نگاهم هم نکرد. توی دنج‌ترین گوشه‌ش نشستم و دوستم با دو سه دقیقه تاخیر، همزمان با استکان‌های چای سر رسید. سلام کرد و همان حین نشستن به پلاستیک سیاه کنار دستم اشاره کرد و گفت: بابا چقد خریدی، همین دو سه تا بسته کافیه خب. بش گفتم: همه‌ش که اون نیس، یه مشت چیزای دیگه‌م گرفتم که یارو شک نکنه. گفت: به چی شک کنه؟‌ همه می‌خرن خب. گفتم: چیمدونم. نشنیدی یارو پلیس دید پولِ عرق رو مچاله کرد انداخت تو جوب، من الان دست کمی ازون ندارم. لب‌هاش با خنده‌ی ساختگی‌ای گفت: خب، تعریف کن، چی شد، و بعد استکان چای چسبید بهشان.

نعلبکی را با استکانِ توش گذاشتم جلوی دستم و گفتم: پشت تلفن که بت گفتم، بیچاره خرگوشه رو تیکه پاره کرده بود. ابروهاش را به هم نزدیک کرد و استکان چای را که هنوز توی دستش بود گذاشت توی نعلبکی و گفت: ولی عقاب بود، نه؟ گفتم: خب، آره. اما اولش مرغ بود، مطمئنم. چانه‌ش را چسباند به بازوش و از روی کتفش طوری نگاهم کرد انگار که بگوید حالت خوبه تو؟ گفتم: ببین، خودم برای مام‌بزرگم خریدمش، چند وقت پیش، از بازار روز. تخم هم گذاشته بود حتا، خودم نمیرو کردم‌شون. گفت: خب عقابم تخم می‌ذاره. گفتم: ینی نیمروی تخم عقاب خوردم من دیگه، باشه. گفت: اینطور که میگی خب. آخه ینی تو یه مرغ خریدی، گذاشتیش توی قفس خرگوشه، بعد مرغه تخم هم گذاشته و قدقدا هم کرده، یهو یه صبح پا شُدی دیدی خرگوشه لت و پار شده و مرغت نشسته داره گوشتش رو می‌خوره، بعد که خوب نگاه کردی دیدی اصن طرف مرغ نیس و عقابه؟ گفتم: دقیقا، همین. اصن مگه تو بازار روز عقاب میفروشن؟ دوباره استکانش را برداشت و گفت: چمیدونم والا. توی صداش لحنی بود که انگار دارد وقتش را تلف می‌کند و این خیلی معذبم می‌کرد. دستم را گذاشتم روی پلاستیک سیاه و گفتم: منم مث تو، چمیدونم والام. خلاصه که رفتم پیش اون یارو که تو گفتی، نسخه‌ای که برام پیچید رو هم که بت گفتم. حالا اینم واجبی، برم ببینم چطور میشه.

گفت: قبلش یه قلیونی بکش باهام، ها؟ گفتم: تمرکز ندارم. گفت: هی، دانشگاه اون ور خیابونه، قلیون کشیدنم تمرکز می‌خواد؟ گفتم: الان یه حالی‌ام که نفس هم که می‌کشم باید تمرکز کنم جای دم و بازدمش عوض نشه. پیرمرد قلیان‌چاق‌کُن را صدا کرد: آٍق خطیب، یک نعنالیمو. بش گفتم: از دوسیب و آلبالو رسیدی به نعنا و لیمو؟ دوباره همان لبخند اولی را تکرار کرد. به استکان چایم نگاه کردم، انگار یک اقیانوی چای توش بود که تمام کردنش یک سال طول می‌کشید. به هر زحمتی بود تا قلیان برسد چایم را تمام کردم و دوباره پلاستیک مشکی را توی دستم مشت کردم و پا شدم. گفت: میری؟ گفتم: برم ببینم چطور میشه، جادو جمبل تو جواب میده یا نه. گفت: هی، جادو جمبل نیس، توانایی‌ای هس که یه سری دارن و یه سری که ندارن اگه عقل داشته باشن ازشون کمک می‌گیرن. گفتم: همون که تو میگی. بریم ببینیم کار می‌کنه یا نه. گفت: بهم بگو چی شد. گفتم: حتما.

بدون لباس لبه‌ی وان نشسته بودم و توی کاسه‌ی پلاستیکی‌ای که معمولا توش سالاد درست می‌کردم داشتم محتویات پاکت‌های واجبی را با آب مخلوط می‌کردم تا خمیر بدبویی حاصل شود. طبق دستور‌العملِ رمالِ دوستم باید این خمیر را به تمام قسمت‌های مودار تنم می‌مالیدم و بعد کاغذی که بهم داده بود را می‌خواندم، از اول تا آخر. خواندن که تمام  می‌شد وقت شستن آن چیزها از تنم بود. موهایی که باقی می‌ماند راهنمای حل این مساله بود که چطور مرغ خانگی تخم‌گذار که هم‌قفس خرگوش کهربایی من شده بود یک شب یکهو شد عقاب و خرگوش را از هم درید و خورد. خمیر را مالیدم به تنم، شده بود مثل یک پیله که تنم را توی قفسش اسیر کرده بود. مثل شفیره‌‌ای که نمی‌داند بیرون پیله چی در انتظارش است، ایستاده رو به آینه، کل نوشته را از اول تا به آخر خواندم بدون آنکه حتا معنی یک کلمه‌ش را بفهمم. وقت باز کردن دوش بود. فکر کردم واقعا شفیره نمی‌داند توی دنیای بیرون پیله چی منتظرش است؟ مگر نه اینکه توی همین دنیا بوده و بعد پیله را دور تنش بافته؟ شاید پیله خاصیتش فراموشی بود. این‌ها را که می‌شستم حتما می‌فهمیدم. رفتم توی وان و دوش را باز کردم، آب روی پیله روان شد و کم کم تکه‌های مخلوط به مویش را برد سمت چاهک. وقت نگاه کردن به نقشه‌ی راهنما بود. جرات مستقیم نگاه کردن نداشتم. از وان آمدم بیرون و توی آینه نگاه کردم. روی تنم حتا یک مو نمانده بود، هیچی، انگار تازه به دنیا آمده باشم.





۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

1242

امروز سه اتفاق عجیب افتاد اما در نهایت خواب خوشی را برایم رقم زد. اهل نوشتن خاطراتم نیستم، اما حالا این‌ها را می‌نویسم مگر از طریق نوشتن بشود راه و رسم انداختن اتفاقات عجیب را یاد بگیرم. گه گاه واقعا احتیاج دارم به عملی کردن چند اتفاق عجیب تا شب‌ها خوب بخوابم.

اولین اتفاق عجیب، صبح، وقتی می‌رفتم سر کار، توی مترو اتفاق افتاد. همه جا پر از جمعیت بود و دستفروش‌ها هم از لابلای جمعیت راهشان را باز می‌کردند و مثل رعد و برق اول صدای‌شان می‌رسید بعد خودشان سر می‌رسیدند. نمی‌دانستم دیرم شده یا نه. فراموشم شده بوده بود ساعت مچی ببندم و جمعیت آنقدر زیاد بود که دستم به جیبم نمی‌رسید برای موبایل. شبیه تظاهرات، مشت‌های گره‌ کرده‌ی مردم هوا بود و میله‌ی مترو را گرفته بود. انواع و اقسام دست‌ها، میله را مشت کرده بود. یاد تالار آیینه‌ی اژدها وارد می‌شود افتاده بودم. چشمم از این دست به آن دست، مچ‌ها را نگاه می‌کرد پی ساعت. اما تا چشم کار می‌کرد به هیچ مچی ساعت بسته نشده بود. سعی کردم به خاطر بیاورم ساعت را به مچ چپ می‌بندند یا راست. به نظرم آمد مچ راست برای راست دست‌ها و مچ چپ برای چپ دست‌ها. اکثر مردم راست دست اند و اکثر دست‌هایی که میله را مشت کرده بودند راست راست بودند. اما یکی هم بهشان ساعت نبود. با خودم فکر کردم نکند امروز روز بدون ساعتی چیزی‌ست. اینجا که روز بدون شلوار نمی‌شد راه انداخت. روز بدون کت را هم سردی هوا ممنوع می‌کرد. شاید ملت تصمیم گرفته بودند روز بدون ساعت راه بیندازند. می‌خواستم از کسی بپرسم، اما پشیمان شدم. با خودم گفتم وقتی رسیدم خانه حتما چک می‌کنم.

ساعت را بالاخره نفهمیدم تا رسیدم ایستگاه مقصد: میدان فردوسی. پنج دقیقه وقت داشتم و پنج دقیقه بعد هفده نفر باید حداقل ده دقیقه منتظر من می‌ماندند. همان طور که پشتم به ساعت توی مترو داشتم از روی موج جمعیت حدس می‌زدم کدام خروجی پله‌اش برقی‌ست کسی توی بلندگو می‌گفت با توجه به درخواست مردم با همکاری نیروی انتظامی قرار است دستفروشان و متکدیان را جمع کنند از توی مترو. حرف‌های طرف که به تاریخ اجرای طرح رسیده بود صدای نفس‌نفس‌زدن‌هام نگذاشت تاریخش را بفهمم. پله‌های بعدی را برقی، رفتم تا خیابان و ده دقیقه‌ی بعد دیدم پانزده نفر منتظر من بودند. ده دقیقه ما شانزده نفر منتظر آن دو نفر دیگر شدیم که یکی‌شان رییس دائم آن پانزده نفر و رئیس یک روزه‌ی من بود. از آن دو نفر رییس نیامد و دیگری آمد. کلاس شروع شد تا ساعت یک. یک تا دو وقت ناهار بود. دومین اتفاق عجیب ساعت یک و چند دقیقه افتاد. وقتی نشسته بودم منتظر غذا. یارو یک تکه کاغذ محض زیربشقابی گذاشته بود جلوم و من و کاغذ منتظر غذا بودیم و من تمام مدت نمی‌دانم چرا توی سرم بین دو تا کلمه دعوا بود: تعلق و تملق. به نظرم می‌آمد یک حسی دارم که یکی ازین دو تاست، یا تعلق است یا تملق. اما نمی‌فهمیدم کدام. نه اینکه بین مفهوم‌ش شک داشته باشم، روی کلمه‌ش مطمئن نبودم. فرق میم و عین را ذهنم درک نمی‌کرد و چشمم می‌دید. یارو که غذا را آورد دیدم تمام مدت که ذهن من گیج می‌زد بین این دو تا کلمه صفحه‌ی کاغذی زیربشقابی جلوم پر شده بود از تعلق و تملق. حالا تا اینجای کار اتفاق عجیبی نیست. اتفاق عجیب وقتی بود که همان طور که غذا می‌خوردم تعداد تعلق‌ها و تملق‌ها را شمردم و دیدم مساوی‌ست. از هر کدام بیست و هفت بار نوشته بودم. روی هم پنجاه و چهار بار. تعداد ورق‌های بازی با دو تا جوکرش.

کلاس ساعت پنج تمام شد و من پنج و نیم راه افتادم سمت خانه. ایرانشهر را پیاده آمدم پایین و توی راه دو نخ کنت، از قرار نخی دویست و پنجاه تومان دود کردم. توی پارک هنرمندان می‌خواستم بروم دستشویی، اما بعد پشیمان شدم و رفتم تا میدان فردوسی. سوار مترو که شدم ساعت حدود هفت بود. هر چه فکر کردم نفهمیدم چطور یک ساعت و نیم طول کشیده آن دو قدم راه. بین راه کجا ایستاده بودم؟ اصلا یادم نمی‌آمد. بدجوری درگیر شده بودم با ذهنم که از چاله‌ی تملق و تعلق انگار رها نشده افتاده بود گیر اینکه من این دو ساعت چکار می‌کردم. حواسم را صدای دستفروشی جمعِ مترو کرد که داشت یک چیزی می‌فروخت که نقاشی یک فیل توی قفس بود. بعد تکانش که می‌دادی فیل از قفس آزاد می‌شد. یکهو انگار ذهنم تعلق و تملق و اینکه یک و نیم ساعت را چکار می‌کردم گذاشت کنار و بهم دستور داد تمام فیل‌های یارو را از قرار دانه‌ای دو هزار تومان ازش بخرم. یارو که فیل‌هاش همه را فروخته بود، ایستگاه بعدی پیاده شد. همین که پیاده شد، از جام بلند شدم، پلاستیک فیل‌ها توی دستم شروع کردم به راه رفتن از یک واگن به بعدی و فروختن‌شان، از قرار دانه‌ای دویست تومان. چون کسی دویست‌تومانی نداشت، پنج تاش را هزار تومان می‌فروختم. هر ایستگاهی که مترو می‌ایستاد و در باز می‌شد، کسی توی بلندگوش داشت می‌گفت به منظور رفاه حال مسافران و به خاطر درخواست‌های زیاد مردم شرکت بهره‌برداری مترو با همکاری نیروی انتظامی اقدام به جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان می‌کند. اما تا حرف یارو به تاریخ اجرای طرح می‌رسد در مترو بسته می‌شد. به میدان آزادی نرسیده بودیم که فیل‌هایی که یکجا خریده بودم پخش کردم بین مردم و یک دهم پولی که بالاش داده بودم، در آوردم.

از مترو که پیاده شدم، پول فیل‌ها را دادم به دکه‌ی روزنامه فروشی و گفتم: هر چن تا میشه مارلبرو. با خودم فکر کردم، خب، همه‌ی فیل‌هام را فروختم و نه شرکت بهره‌بردای مترو و نه نیروی انتظامی نتوانستند دستگیرم کنند، نخ اول را را با لبخند تمام کردم. نخ دوم را که می‌کشیدم فکر کردم نکند تاریخ اجرای طرح از فردا بوده. یا از هفته‌ی آینده. یا ماه بعد؟ سرم چرخید و نوک سیگار شد سمت ایستگاه مترو. می‌خواستم بروم پایین دوباره گوش کنم طرح شروع شده بود و من گیر نیفتادم یا اصلا طرحی در کار نبود. جلوی در ایستگاه که رسیدم دیدم باید سیگار را تمام نشده خاموش کنم، نکردم. صبر کردم تا سیگار تمام شود. اما همین که تمام شد، ناخودآگاه نخ بعدی را روشن کردم و تازه بعد از پک چندم بود که یادم آمد قرار بود بروم پایین و ته و توی تاریخ برگزاری آن طرح جمع‌آوری متکدیان و دستفروشان را بفهمم. اما هر بار که سیگار به مرز فیلتر می‌رسید، انگار ذهنم یادش می‌رفت این قضیه را و دو تا پک که از سیگار بعدی که می‌گذشت، باز یادش می‌آمد و خب حیف بود سیگار را به فیلتر نرسیده خاموش کنم. همین طور ایستاده بودم جلوی ایستگاه مترو لابلای صدای مردی که توی سطل گل می‌فروخت، تا رسیدم به نخ آخر. پیش از روشن کردن نخ آخر یادم بود باید بروم پایین و تاریخ را بفهمم. اما بعد دیدم اینجوری تا خانه را باید دست توی جیب بروم و بی‌سیگار. نمی‌ارزید، پشت کردم به ایستگاه مترو و سر سرخ سیگار سمت خانه، رفتم به سمت یک خواب خوش شبانه.

۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

1241

ساعت شش صبح بود. برای بار هفتم زنگ زدم و گذاشتم تلفن پانزده بار زنگ بخورد. بعد قطع کردم و رفتم بیرون. از یکساعت پیش لباس پوشیده بودم. باید قطار ساعت هفت را می‌گرفتم. می‌دانستم او هم هر روز برای رفتن سر کار سوار همان قطار می‌شود. اینجوری اگر توی ایستگاه قطار می‌دیدمش همه چیز اتفاقی می‌آمد به نظر. چرا که نه! خب ایستگاه جای اتفاق است، اتفاق‌های نامنتظره. توی این یکساعتی که منتظر بودم عقربه‌ها بشوند یک خط دراز عمودی خیلی به لحظه‌ی دیدنش توی ایستگاه قطار فکر کرده بودم. اینکه باید چه عکس‌العملی نشان دهم. چی بگویم. در نهایت هم تصمیم گرفتم وقتی دیدمش طوری رفتار کنم که انگار نه انگار. هیچ حرفی پیش نکشم از آن هفت بار تماس بی‌جواب. البته ممکن بود که او ازم بپرسد چرا با قطار آمده‌ام، چون می‌توانستم با همین اتوبوسی که باش رفتم ایستگاه قطار، تا محل کارم هم بروم. در این صورت لازم نبود توی تاریکی سرد شش صبح از خانه بزنم بیرون، ساعت هفت هم که حرکت می‌کردم می رسیدم. هر چه فکر کردم برای این سوال احتمالیش جواب خوبی پیدا نکردم. خب، فکر همه چیز را که نمی‌شود از پیش کرد. حالا ببینیم چه پیش می‌آيد، این طور موقع‌ها تصمیمی که آدم توی همان موقع وقوع مشکل می‌گیرد از همه بهتر است.

آمدم پایین پله‌ها و سیگاری گذاشتم گوشه‌ی لبم، اما هر چه گشتم فندک را پیدا نکردم. تازه یادم آمد کاپشن دیروزی را با این پالتو که او دوست داشت عوض کرده بودم و پاکت سیگار را برداشتم و فندک را نه. البته این پالتو را هم دوست نداشت، اما از آن کاپشن بدش می‌آمد. از این یکی دستکم بدش نمی‌آمد. سیگار را برگرداندم توی پاکتش و راه افتادم سمت ایستگاهی که توی راهش حتا یک نفر را هم محض آتش ندیدم. موقع راه رفتن انگار معذب بودم. هر روز از خانه تا ایستگاه اتوبوس را سیگار می‌کشیدم. می‌دانستم یکی و نصف نخ راه است، حالا که سیگار نمی‌کشیدم نمی‌دانستم کی می‌رسم و ناخودآگاه این فکر می‌آمد توی سرم که هرگز به ایستگاه اتوبوس نخواهم رسید. اگر هرگز به ایستگاه اتوبوس نمی‌رسیدیم، هرگز به ایستگاه قطار هم نمی‌رسیدیم و در آن صورت هرگز نمی‌توانستم ببینمش. تلفن را هم که جواب نمی‌داد.

اتوبوس معمولا بین شش و ده تا شش و پانزده دقیقه می‌رسید، حالا اما ساعت شش و بیست دقیقه بود و خبری ازش نبود. پنج دقیقه بود که مدام طول ایستگاه را قدم می‌زدم و حواسم بود از محدوده‌ی ایستگاه خارج نشوم. انگار یک دیوار نامرئی کشیده شده باشد دو طرف ایستگاه. اینجوری فکرم را جمع رد نشدن از دیوار نامرئی می‌کردم و کمتر حرص دیر آمدن اتوبوس را می‌خوردم. همین طور حین قدم زدن، یک بار دیگر هم تماس گرفتم و باز هم بی‌جواب. توی رژه‌ی تکراریم رسیده بودم به میانه‌ی ایستگاه که پیرمردی از طرف مقابل وارد ایستگاه شد. کیف سامسونت سنگینش را گذاشت روی زمین و توی آن سرما عرق پیشانیش را بادستمالی پاک کرد و نشست روی صندلی. هوا هنوز تاریک بود. اما سبیل حناییش توی نور چراغ‌های خیابانی که کم کم داشت بیدار می‌شد پیدا بود. مثل پیرمردها کت و جلیقه تنش نبود، کاپشن آبی پررنگی تنش بود که معلوم بود حسابی گرم و کلفت است. پیرمرد که نشست من هم از رژه رفتن دست برداشتم و تکیه دادم به میله‌ی آن طرف ایستگاه. پیرمرد که انگار نفسش سر جاش آمده بود سیگاری از توی جیب کاپشنش در آورد و با کبریت روشن کرد. خبری از اتوبوس نبود، نه اتوبوس ما، نه بقیه‌ی اتوبوس‌ها. تک و توک توی خیابان ماشین و آدم در جریان بود، اما اتوبوس هیچی نبود.

رو به پیرمرد کردم و گفتم: هیچ‌وقت این همه تاخیر نداشتن ها، نه؟
پیرمرد گفت: دیرت شده، نه؟
گفتم: بله، خیلی. دیگه الان بیاد هم فک کنم فرقی نکنه به حالم. باید پیش از ساعت هفت می‌رسیدم ایستگاه قطار
پیرمرد نگاهی به آسمان که هنوز تاریک بود و بعد نگاهی به ساعت کامپیوتری کاسیوش انداخت و گفت: قرار مهمی داشتی؟
گفتم: قرار که نه، اما خب مهم بود. فک کنم اگه ساعت هفت نرسم به ایستگاه از بی‌قراری بمیرم! این را گفتم و بلافاصله پشیمان شدم. فکر کردم عجب حرف احمقانه‌ای زدم. حتما حسابی نطق پیرمرد را باز خواهد کرد این جور حرف زدنم. به نظر هم ازین پیرمردهای پرچانه می‌آمد.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: خب، می‌خوای حالا تا اتوبوس بیاد یه فکری برای بی‌قراریت بکنیم؟
با تعجب بش گفتم: بله؟
پیرمرد لب‌هاش را ورچید و گفت: خب، آدم وقتی نمی‌دونه چی قراره بشه بی‌قراره، اگه بدونه که دیگه بی‌قرار نیس. آدم وقتی می‌دونه چی میشه یا خوشحاله، یا ناراحت، یا بی‌تفاوت، یا بی‌حس. اما بی‌قرار نیس. بی‌قراری مال بلاتکلیفیه.
چشم‌هام را تنگ کردم و بش گفتم:‌ چطور میشه فهمید چی قراره بشه؟ حس کردم صدام برای خودم آشنا نیست. تودماغی شده بود انگار.

پیرمرد لبخند دیگری زد. زیر نور لامپ خیابان به نظرم آمدم چهار تا لب دارد. گفت: می‌دونی، به نظر من توی دنیا هر چیزی یه معنی دیگه هم داره. دنیا پر شده از استعاره‌ها. کافیه استعاره‌ی پشت یه اتفاق رو ببینیم، نه خودش رو. مثلا فال حافظ می‌گیری، شعر رو می‌خونی، اون ظاهر قضیه‌س. بعد میگی ای صاحب فال، فلان و فلان. اون دیگه تعبیرشه. اون استعاره‌س. و خوبیش اینه که توی دنیا تعداد استعاره‌ها، برخلاف اتفاق‌ها، زیاد نیست.
بش گفتم: فال‌گیری؟ ینی منظورم اینه، فال می‌گیرید شما؟
پیرمرد بلند خندید و گفت: احسنت! می‌خوام برات فال بگیرم. اما فال گرفتن من فرق داره ها. من از همه چی فال می‌گیرم. هم از حافظ، هم از اخوان ثالث. هم از کتاب تاریخ، هم فلسفه. هم از موزیک، هم از فیلم. از همه چی. بگیرم برات فال؟
با خودم گفتم شانش ما را ببین، اتوبوس دیر کرده. دیگر عمرا نرسم به قطار. حالا هم گیر این پیر فالگیر افتاده‌ام. دوست داشتم سرش داد بزنم. دوست داشتم موبایلی که باش هشت تماس بی‌جواب گرفته بودم را خرد کنم توی سرش. دوست داشتم حداقل سرش داد بکشم. اما خب، احتمالا این همان چیزی بود که او دلش می‌خواست. اینجوری بساط سخنرانی بعدیش را فراهم می‌کرد. حالا یک فال هم می‌گرفت، چه ضرری داشت.
انگار زیادی توی فکرهام غرق شده بودم. پیرمرد گفت: خب پسر، فال بگیرم، یا نه؟
به خودم آمدم و گفتم: ها، بله، لطفا
گفت: خب، چه فالی؟
گفتم: چه فالی؟
گفت: نیستی تو باغ که. شعر، موسیقی، کتاب، قصه، فیلم، چی؟
سریع و بدون فکر گفتم: فیلم، همون فیلم لطفا.

پیرمرد لحظه‌ای مکث کرد و چانه‌ش را خاراند و گفت: اما چه فیلمی..
گفتم: تارانتینو رو دوست دارم
گفت: به دوست داشتن نیس. باید دید چی به الآنت می‌خوره..بعد از مکث بیشتر و خاراندن چانه‌ی ته‌ریش‌دارش گفت: جیمز باند. به پالتوت جیمز باند میاد.
با تعجب گفتم: جیمز باند؟
گفت: آره دیگه، باند، جیمز باند! همون که شون کانری بازی می‌کنی. میشناسیش که؟
بش گفت: خب بله، البته فیلم‌هاش رو زیاد ندیدم. کلن زیاد فیلم نمی‌بینم. بیشتر کتاب می‌خونم.
پیرمرد بی‌توجه به حرفم گفت: دیدی پیر شده چقدر شبیه آغداشلو شده؟
گفتم: بله؟
گفت: ای بابا، شون کانری رو میگم. پیری‌هاش خیلی شبیه آیدین آغداشلو شده.
یک لحظه سعی کردم تصویر هر دوتاشان را بیارم توی سرم. راست می‌گفت. خیلی شبیه بودند. گفتم: بله. خیلی شبیهن
گفت: دیدی نقاشی‌های آغداشلو رو؟
گفتم: والا یه چن تایی، عکساشون رو دیدم
گفت: مثلا پرتره‌ی یکی رو کشیده، بعد یه تیکه‌شو کنده. پاره شده مثلا، کثیف شده، جاش یهو یه تیکه روزنامه‌س. یه مشت رنگ نامربوط هست. به نظرت منظورش چیه؟
گفتم: راستش زیاد باهاش آشنایی ندارم. شما بگید

گفت: خب به نظر من، یه نظر میشه این باشه که می‌خواد بگه آدما اونی که نشون میدن نیستن. اما این رو من دوست ندارم، دوست دارم بگم هدفش این بوده که بگه آدما هر کدوم، یه وقتی، یه جایی، از یه عضوی از بدن‌شون اون‌طوری که دل‌شون خواسته، استفاده کردن، نه اونطوری که ازشون انتظار می‌رفته. بعدش جامعه ورداشته اون عضو رو داغون کرده. جاش هم یه اثری از خودش گذاشته. یه تیکه روزنامه، یه رنگ نامربوط. یه ناجوری. یه ناهنجاری.
سعی کردم روی حرف‌هاش متمرکز باشم، اما از کل حرفش همین را گرفته بودم که یک نظری را دوست دارد و یکی را نه. یاد کاپشن و پالتوم افتادم که او از یکیش بدش می‌آمد و راجع به آن یکی نظری نداشت. پالتو مرا یاد فندک جامانده‌م انداخت. همان‌طور که پاکت سیگارم را از جیبم بیرون می‌آوردم گفتم: جالبه، خیلی جالبه. بعد سیگار را گذاشتم روی لبم و ازش آتش خواستم.

همان‌طور که سیگارم را با سیگارش روشن می‌کردم چشمم به آسمان پشت سر پیرمرد افتاد. آسمان کم کم داشت روشن می‌شد. خورشیدی که هنوز کاملا در نیامده بود، تمام سرخ بود، یک گوی سرخ. و آسمان هم کلن سرخ بود. بیشتر شبیه غروب بود تا طلوع. حواسم به خورشید بود که دیدم یکهو سیاه شد. انگار کسوف شده باشد. با انگشت زدم به دست پیرمرد که یعنی ممنون و سرم را بردم عقب و به سیگار پکی زدم. کسوف نبود. مردی با کت و شلوار و کلاه سیاه جلوی خورشید را گرفته بود. نگاش که کردم رفت و کنار پیرمرد نشست.

پیرمرد گفت: ولی خوبه آدم یکی از نقاشی‌هاش رو توی خونه‌ش داشته باشه.
پاک حواسم ازش پرت شده بود. گفتم: نقاشی‌؟
گفت: حواست پرته ها پسر. آغداشلو، نقاشی‌های آیدین آغداشلو.
تازه برگشتم به حرف‌های چند لحظه پیش‌مان. قرار بود پیرمرد برام فال بگیرد. فال جیمز باند. گرچه، حالا اگر خودِ خود جیمز باند با ماشین بهتر از بتمن‌ش هم می‌آمد مرا تا ساعت هفت به ایستگاه قطار نمی‌توانست برساند. ولی خب، شاید می‌توانست کمی از رازهای تحت تاثیر قرار دادن زن‌ها را یادم بدهد.
پیرمرد دوباره پرسید: خوبه، نه؟
گفتم: بله، خیلی خوبه. ولی باید گرون باشه
گفت: خب آره، اما می‌ارزه. این فیلم بهمن آرا رو دیدی؟
این را طوری پرسید که انتظار داشت از توی سرش بخوابم منظورش کدام فیلم است. گفتم: کدومش؟
گفت: بوی کافور، عطر یاس.
گفتم: به نظرم دیدم، اما یادم نیست دقیقا
گفت: حالا چیزی رو هم از دست ندادی. روایت خطی و خسته‌کننده، طبق معمول، با دیالوگ‌های به قول خودش گل‌درشت. اما یه تیکه‌ی جالب داره. یه جا نشسته روی کاناپه داره از تلویزیون سخنرانی خاتمی رو نگاه می‌کنه. بالای سرش روی دیوار یکی از تابلوهای آغداشلو رو زده. بعد از کمی مکث انگار دنبال چیزی توی سرش می‌گشت گفت: اون یکی فیلمش چی؟ اون رو دیدی؟

باز هم طوری پرسید که انگار باید بدانم منظورش کدام فیلم است. گفتم: من خانه‌ای روی آب رو یادمه فقط.
گفت: نه نه، اون یکی، اونی که در مورد یاحقی هس. حالا فیلم هم نیستا. یه مشت تیکه فیلم رو چسبونده به هم. اما اونم یه تیکه‌ی جالب داره. به هر حال هر چیزی توی دنیا حداقل یه تیکه‌ی جالب رو که داره. شک نکن. توی فیلمه یه زنه‌س که کلی بار هی زنگ می‌زنه خونه‌ی یاحقی. هی میگه: پرویز جان چطوری؟ پرویز جان، خوبی؟ تلفن رو لطفا جواب بده. پرویز جان، ازم ناراحتی؟ ناراحتت کردم. معذرت می‌خوام پرویز جان. کجایی؟ و حالا اینا همه در حالی بوده که وقتی اون زن داشته هی زنگ می‌زده یاحقی توی اتاق بغلی مرده بود. پیرمرد مکثی کرد و گفت: به نظرت چرا یکی باید اینطوری هی هزار بار زنگ بزنه به خونه‌ی یکی دیگه، در حالی که احتمالا می‌دونه تلفن خونه‌ی اون طرف پیغامگیر داره و اگه یارو خونه باشه و بخواد جوابش رو بده خب میده.

آرام گوشیم را از روی شلوارم لمس کردم و گفتم: خب، حتما نگرانه.
گفت: نشد دیگه، نگران رو که هست. اما این همه زنگ زدن چه فایده‌ای به حال نگرانی داره؟
گفتم: خب، نمی‌دونم. حتما آروم‌ترش می‌کنه. انگار که منتظر یکی باشی، هی دم به دیقه بری دم پنجره ببینی داره میاد یا نه. خب اگر بیاد که زنگ در خونه رو هم می‌زنه، اما این هی پای پنجره رفتن آدم رو یه کم آروم می‌کنه شاید، وقت رو راحت‌تر میگذرونه..

گفت: بله، همین دیگه. در واقع این زنگ زدن‌ها همه‌ش به این خاطره که آدم به خودش ثابت کنه که به فکر طرف هست. و الا اگه هدفش از زنگ زدن فقط گرفتن اطلاع باشه، یه بار هم کفایت می‌کنه. مخصوصا حالا که این موبایلا هستن و جای زنگ آدم قشنگ می‌مونه. می‌خوام بگم، اگه هدف گرفتن اطلاع باشه، یه بار زنگ زدن کافیه، اما اگر هدف آروم کردن دل خودش باشه ساعتی هزار بار باید زنگ بزنه. اصن باید واحد نگرانی رو توی این موقعا گذاشت میسدکال بر ساعت!

مرد کت و شلواری پرید وسط حرف پیرمرد و گفت: معذرت می‌خوام. به هر حال منم در جریان بحث‌تون قرار گرفتم. به نظرم این میسد‌کال بر ساعت واحد نگرانی نیست. واحد وابستگیه یکی به دیگریه.

پیرمرد گفت: خواهش می‌کنم قربان. البته، این بهترم هست. واحد وابستگیه. یارو دوس داره طرف ببینه روی موبایلش که این سیصد دفعه بش زنگ زده بعد با خودش بگه آخ آخ ببین چه به فکرمه، چقد نگرانش کردم. بعدم شرمنده شه. بعد رو به من گفت: این‌طور فکر نمی‌کنی؟

گفتم: به نظرم باید به نگرانی‌های هم احترام بذاریم. اینطور که شما میگید خیلی بی‌رحمانه‌ نیست؟
پیرمرد گفت: بی‌رحمانه؟ معلومه که هست. ولی بی‌رحمی جزو این قضایاس. همه چی بهم وصله. ندیدی چطور از فال رسیدیم به جیمز باند و شون کانری و آغداشلو و فرمان‌آرا و یاحقی و این صحبتا، به واحد وابستگی کسی به دیگری؟ همه چی به هم وصله. مثل مدار سری. یکی‌شون بخواد کار کنه همه باید براش کار کنن. یکی از کار بیفته، همه از کار می‌افتن. همه چی همین‌قدر بی‌رحمه.

مانده بودم بش چی بگویم. پس به تنها عکس‌العمل اوقات درماندگیم که لبخندی خشک و خالی بود اکتفا کردم.
پیرمرد گفت: حالا این تلفن زدن یه مثاله. آدم‌ها عموما تلاش‌ها و فداکاری‌هاشون برای بقیه، در واقع برای خودشونه. اما دوس دارن بگن برای کس دیگه‌ای می‌کنن این کارها رو، و اونقدر این جلوه‌ش رو دوس دارن که خودشون هم باورشون میشه. همینه که آدما همدیگه رو از دست میدن. چون سعی می‌کنن همدیگه رو با کارها، فداکاری‌ها، ترفندها، تلاش‌ها، نگه دارن، حفظ کنن. و خب طبعا، این خودخواهی پنهون خودش میشه عامل جدایی و از دست دادن.

حوصله‌ش شنیدن حرف‌های پیرمرد را نداشتم. ساعت از هفت گذشته بود. آسمان تقریبا روشن بود، سرخیش رفته بود و زردیش مانده بود. آفتاب اما هنوز طلوع نکرده بود. فکر کنم هنوز بیست دقیقه‌ای مانده بود تا طلوع. حالا حتما نشسته بود توی قطارش و داشت می‌رفت سر کار. دوست داشتم بروم خانه، با لباس توی تخت بخزم و خوابم ببرد. اما از جام نمی‌توانستم بلند شوم. اصلا یادم نمی‌آمد کی نشسته بودم. آخرین باری که یادم بود به میله‌ی ایستگاه اتوبوس تکیه داده بودم. چشم‌هام را انگار چند روز نخوابیده باشم، گشاد کردم و دیدم نوبت سخنرانی مرد کت و شلواری شده.

مرد کت و شلواری داشت می‌گفت: ...می‌دونید، نه که روی هوا بگم. تخصص من همینه. بذارید براتون یه مثال بزنم. مثلا خانوم پنجاه ساله‌ای رو در نظر بگیرید که سرطان سینه گرفته و یه سینه‌ش رو برداشتن. این خانوم برای اینکه دوباره به زندگی عادی برگرده چند مرحله رو باید طی کنه. مرحله‌ی اول، مرحله‌ی انکاره. توی این مرحله مریض کلن منکر قضیه میشه. انگار چیزی از دست نرفته و همه چیز مثل قبل مونده. انگار سرطان و این چیزا همه‌ش مال همسایه‌س و امکان نداره اون سرطان بگیره. اما خب غافل از اینه که همسایه‌ش هم توی همچین فکریه و این دفعه شتر بدشانسی خوابیده پشت در خونه‌ی این. البته ناچاره که این مرحله رو زود رد کنه. خب دست می‌زنه به سینه‌ش می‌بینه یه چیزی نیست. یه چیزی که پنجاه سال همراش بوده حالا نیست.

ناخودآگاه گفتم: یهو میای به خودت می‌بینی یکی که ده سال توی سینه‌ت بوده دیگه نیست.

مرد کت و شلواری لبخندی زد و گفت: مرحله‌ی بعدی اما اعتراضه. این مرحله پُره از عصبانیت و گیجی. فکر اینکه بدنت بهت خیانت کرده. که تنهات گذاشته وقت گرفتاری. که گذاشته تو رو توی موقعیتی که بین زنده موندن و رفتن یه تیکه از تنت باید یکیش رو انتخاب می‌کردی.

گفتم: آدما رو توی موقعیت انتخاب بین مرگ و زندگی ناقص گذاشتن خیلی بی‌رحمیه

مرد کت و شلواری، انگار دکتری باشد که روزی سه تا سینه بر می‌دارد از تن سرطانی زن‌ها، دوباره لبخند بی‌تفاوتی زد و ادامه داد: مرحله‌ی بعدی رو بش میگیم مرحله‌ی عدم تعلق. توی این مرحله مریض حس می‌کنه باید شیوه‌ی زندگیش رو عوض کنه. به هر حال زندگی با یه سینه کمتر فرق داره با قبلش. این رو می‌فهمه اما باور نمی‌کنه. سعی می‌کنه ازش فرار کنه. این روزای مریض پر میشه از افسردگی، از شک، تردید. عکس‌العمل عموم مریض‌ها هم توی این مرحله گوشه‌گیری هس. چون قبول کردن ناقص هستن. یه فرقی با خودِ قبل‌شون دارن. اما خب بقیه‌ی مردم که همون مردم قبل هستن. پس گوشه‌گیر میشن. اجتناب می‌کنن از برخورد با مردم. از آدم‌های زمان سالم بودن‌شون. حتا عزیزترین کسان‌شون.

با خودم فکر کردم، راست می‌گوید. اینجور وقت‌ها دیدن بقیه‌ی آدم‌ها مثل کندن کوه است. آدم هی می‌گوید با خودش چرا این لعنتی‌ها مرا ول نمی‌کنند با بدبختی خودم..مرد کت و شلواری همین طور داشت باقی مرحله‌ها را ادامه می‌داد، من اما غرق شده بودم توی فکرهای خودم. با خودم فکر می‌کردم این مرحله‌ها که این ردیف کرده تازه مال وقتی‌ست که یک چیزی از دست رفته، یک نقصی رخ داده. همه چیز وقتی بدتر است که ترس از دست دادن هست. که ترس از دست دادن کسی یقه‌ات را گرفته و هر دقیقه پرتت می‌کنه توی یکی ازین مراحل. نه مگر ترسِ مرگ از خود مرگ بدتر است؟ اصلا ترسِ هر چیزی از خودش بدتر است.

همین طور توی فکرهام بودم و پیرمرد و مرد کت و شلواری که پیرمرد حالا دکتر خطابش می‌کرد در حال بحث بودند که تلفنم زنگ خورد. فیلتر سیگاری که توی دستم مانده بود و همه‌ش دو تا پک بیشتر بهش نزده بودم را پرت کردم و گوشیم را بیرون آوردم. خودش بود؟ خودش بود؟ اگر بود چه می‌گفتم؟ اصلا آن هشت باری که زنگ زدم، زنگ زده بودم چی بگویم؟ مغزم خالی خالی بود. باید جواب می‌دام.

خودش نبود. همکارم بود که معمولا توی اتوبوس صبح همدیگر را می‌دیدیم. بهم گفت امروز اتوبوسی در کار نیست. انگار راننده‌های همه‌ی وسیله‌های نقلیه‌ی عمومی شبانه تصمیم گرفته بودند اعتصاب کنند. از اتوبوس و مترو بگیر برو تا قطار بین شهری. انگار یکی از راننده‌های مترو زنش مریض بوده و می‌خواسته یک روز مرخصی بگیرد که پیش زنش بماند، رییسش اما بهش مرخصی نداده و این هم بی‌اجازه رفته و رییس هم اخراجش کرده. اتحادیه راننده‌ها هم همان شبانه تصمیم گرفتند برای اعتراض امروز را اعتصاب کنند. با خودم فکر کردم اینجوری قطاری هم نبوده و او هم نتوانسته برود سر کار. رو به دو نفر دیگر گفتم: به نظر میاد اعتصابه. خبری نیست از اتوبوس. مرد کت و شلواری گفت: عجب..مریضام رو چیکار کنم؟ ماشینم هم همیشه بی‌موقع خراب میشه. پیرمرد رو به من گفت: پس اتوبوس بی‌اتوبوس. خب حالا که بحث‌مون رسیده به اینجا نظر تو چیه؟ گفتم: راجع به چی؟ پیرمرد گفت: بی‌قراری.

زیاد به حرف‌هاشان گوش نکرده بودم و این تلفن ناگهانی همان‌قدریش را که شنیده بودم هم پاک کرده بود از ذهنم. هر چه فشار به ذهنم می‌آوردم جز چند تا جمله‌ی جسته و گریخته چیزی نمی‌آمد توش. به نظرم اما باید چیزی می‌گفتم. کمی فکر کردم و گفتم: خب، من به اندازه‌ی شما آقایون تجربه ندارم. بیشتر تجربه‌هام مال کتاب‌هاییه ست که خوندم. اونم داستان. که تجربه‌ی واقعی نیست. اما خب، گاهی مصداق خوبی برای واقعیته. یه داستانی میگه همینگوی. راجع به یه دکتر سفیدپوست که میره کمک کنه به زایمان یه زن سرخپوست که انگار چند روز بود بچه‌ش رو نتونسته بود به دنیا بیاره. شوهر زنه هم که انگار توی شکار بدجوری زخمی شده بود تموم این چند روز افتاده بود زیر یه پتو نزدیک زنش و هر دو همین طور از درد به خودشون می‌پیچیدن. خلاصه، دکتره میره و بچه‌ی زن رو با عمل جراحیِ البته سرپایی به دنیا میاره، مادر و بچه هم هر دو سالم.
پیرمرد گفت: خب، چه ربطی داره به بی‌قراری؟ به نگرونی؟
لبخندی زدم و ادامه دادم: قبل از رفتن وقتی به دکتره میگن شوهر زن هم پاش زخمیه و افتاده زیر پتو، تصمیم می‌گیره نگاهی هم به اون بندازه. وقتی پتو رو می‌زنه کنار می‌دونین چی می‌بینه؟
مرد کت و شلواری گفت: چی؟
مکثی کردم، چند لحظه به هر دو تاشان نگاه کردم. آسمان دیگر کاملا روشن شده بود. حالا که آفتاب در آمده بود، بخاری که از دهان مردم در می‌آمد را اگر نادیده می‌گرفتی و فقط نگاه به آسمان می‌کردی، هیچیش به روز زمستانی نمی‌رفت. شبیه بهار بود. دوباره به هر دوتایشان نگاه کردم و گفتم: دید مرد سرخپوست زیر پتو با کارد خرخره‌ش رو بریده و غرق خون مُرده.

خودم دهانم خشک شده بود. آن دو تا را نمی‌دانم. چند لحظه همه سکوت کرده بودند. مرد کت و شلواری گفت: بهتره من آژانس بگیرم و بی‌خداحافظی رفت. پیرمرد گفت: فالت چی؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: خب، بگیرید، لطفا. گفت: یه عدد از یک تا هفت بگو. فکری کردم و گفتم: تنها عدد اول زوج، دو! گفت: دو..کاش می‌گفتی چار. دو میشه گولدفینگر. چار میشد از روسیه، با عشق! گفتم: فرقش چیه؟ گفت: اینجوری که نمیشه. باید فیلم‌ها رو تماشا کنی! گفتم: حتما، اول گولدفینگر، بعد هم از روسیه با عشق. پیرمرد سرش را با لبخند تکان داد و جعبه‌ی کبریتش را از توی جیبش بیرون آورد و داد بهم. گفت: پیشت باشه. به صورتش نگاه کردم، نوک دماغش از سرما سرخ شده بود. کیف سامسونت به ظاهر سنگینش را بلند کرد و دستش را احتمالا به معنی خداحافظی بالا برد و رفت. باز من مانده بودم و ایستگاه خالی. گوشیم را از جیبم بیرون آورم و آلارم را گذاشتم برای ساعت شش و نیم صبح فردا.

آرام آرام راه افتادم سمت خانه. با کبریت پیرمرد فال‌گیر سیگاری روشن کردم. حس می‌کردم دوست ندارم برگردن خانه. سعی می‌کردم طوری راه بروم که از دود سیگار جلو نزنم. اولین پک را که به سیگار زدم گوشیم را دوباره از جیبم در آوردم و آلارم را گذاشتم برای همان پنج و نیم. سیگار نصف شده بود که انگار یکهو حواسم جمع خودم شد و دیدم باید بروم دستشویی. دو تا پک محکم زدم به سیگار و پرتش کردم توی سطل زباله و تازه بعد از پرت کردن یادم آمد خاموشش نکرده بودم. برنگشتم نگاه کنم به سطل آشغال. تند رفتم سمت خانه. تا رسیدم با لباس رفتم توی دستشویی. همین که در را باز کردم بوی صابون پیچید توی دماغم، توی تنم. به خودم توی آینه نگاه کردم، نوک دماغم از سرما سرخ شده بود. یک لحظه هر چه فکر کردم توی دستشویی چکار می‌کنم یادم نیامد.