کل نماهای صفحه

‏نمایش پست‌ها با برچسب شاعری اشک نداشت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب شاعری اشک نداشت. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

1608

از مشکلات پناه می‌برند به دوستان
چون دوست مشکل است پناهو کجا بریم؟!

1607

پادشاه فصل‌ها،
 کوشی؟! 
جامه‌ام شولای عریانی‌ست
اما باز،
هی عرق جاری و بارنده‌ست
از خلال بند بندِ روزگارِ من..
پادشاه فصل‌ها،
برگرد..
آدمک کلی عرق کرده ست
پادشاه فصل‌ها،
پختم..
به قرآن اگه

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

1590

نقل‌است که یک روز یکی را دید زار می‌گریست.
گفت: چرا می‌گریی؟
گفت: دوستی داشتم بمرد.
گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟
یارو بش گفت: روشن‌تر از خاموشی چراغی ندیدم.
و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
مجبوری مگه حتما یه چیزی بگی شبلی جون؟! یه متاسفم می‌گفتی بهتر نبود آیا! 


ذکر ابوبکر شبلی
ذکر بایزید بسطامی
مقداری ملات جهت اتصال

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

1586

ای که از کوچه‏ی معشوقه‏ی ما می‏گذری
به شکوفه‏ها، به باران، برسان سلام ما را 

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

1550

سه چَه پیداست 
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر 
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر 
 نخستین : چاه غدر ناجوانمردان
 دو دیگر : چاه پستان، چاه بیدردان
سه دیگر : چاه چونان ژرفی و پهناش، بی شرمیش ناباور 
و غم انگیز و شگفت آور

۱۳۹۲ فروردین ۲۲, پنجشنبه

۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

1530

باران رحمت بی‎حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی‎دریغش همه جا کشیده، اینجا ولی جزو همه نیس که، جزو همهمه‎س 

1529

باران رحمت بی‎حسابش که ما رو فقط خیس می‎کنه، تا مغز استخون.
خوان نعمت بی‎دریغش هم که بعد از خوان هفتم قرار گرفته، زیر دُمبِ دیو سفید

1528

باران رحمت بی‎حسابش که اسیدیه، خوان نعمت بی‎دریغش هم فوتوشاپه آقا، فوتوشاپ

1527

باران رحمت بی‎حسابش هم که ریخته روی شیبِ بامِ همون رفیق ما سر کلاس درس، همون که بعد از مدرسه هم نهارش رو سر خوان نعمت بی‎دریغش می‎زنه به بدن، تا شیب و بام بعدی.

1526

باران رحمات بی حسابش؟! نُچ! باران رحمت بی حساب کتابش 

1523

گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم، حلوام که زمان و مکان مصرفش مشهوره و معلوم

۱۳۹۱ بهمن ۱۸, چهارشنبه

1514

پایان شب سیه سِ
چار، پنج، شش،
هفت، هشت، نه، ده،
یازده...
چقدر باید شمرد پَ
چقدر باید برای فروریختن این مکعب سیمانی
شمرد آخه
ای لاکردار
ای یگانه‌ترین لاکردار 

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

1509

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم. ولی مگه می‌رفت تو تن آدم لامصب! همه رقمش سایز بچه‌ی زیر هفت سال.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

1430

مردی پیش طبیب رفت و گفت: کفِ دلم درد می‌کند. پرسید که چه خورده‌ای؟ گفت: حسرت. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می‌ماند و نه خوراکت.

هه هه