کل نماهای صفحه

۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

1598

نامبرده در ادامه افزود: تو گویی الگوی مادران ایرانی همه، همانا مهدعلیاست. کار به کار همه چی دارن! عی بابا

1597

هی بلوندی،

همه از دوستی خاله خرسه صحبت می‌کنن، اما دوستی خاله سوسکه خطرناک تره

1596

هوشنگ را گفتند بزرگترین بلای زندگانی ابناء بشر چه باشد؟!
گفت: اینکه چیزی برود، حال آنکه هنوز جایگزینی ندارد.

1595

هوشنگ را گفتند بهترینِ خستگی‌جات چیست؟
گفت: خستگیِ پشت ساق‌ها و خستگیِ بازوها

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

1594

+ جهان سست است و بی‌بنیاد
- منم همین‌طور 
+‌ازین فرهادکش فریاد
- از توام همین‌طور

1593

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب


یکی بود یکی نبود، یه بابا و بچه‌ای در حال کار کردن بودن که یهو بچه بیلش رو پرت کرد زمین و رو کرد به باباش و گفت: بیچاره‌مون کردی بابا، نمیشه دیگه! باس بی‌خیال شی! این همه راه! عَد باید ازین راه بریم که همچین چیز یوغوری افتاده توش؟! ملومم نیس چی هس! چوبه؟! سنگه؟! تکون هم که نمی‌خوره لامصب! نیگا! همه ولمون کردن! من موندم و تو و مامان! باقی رفتن جای دیگه!از راه‌های دیگه! ما سه تایی موندیم اینجا! دو روز دیگه‌م پاییز میرسه و بارون شروع میشه و  بیچاره‌ایم‌ها! حالا هی گوش نکن!

باباش که نشسته بود یه گوشه و کلنگش رو عمود جلو روش نگه داشته بود عرقش رو با یکی از دستاش پاک می‌کرد و رو بهش گفت‌: تو نمی‌فهمی! بچه‌ای! بی‌تجربه‌ای! گرچه! اون بزرگترهام نفهمیدن! ما اگه این یه تیکه رو رد کنیم اون ور سرپناهه! سرپناه امن!! تموم پاییز و زمستون جامون امنه! تازه غذام اونجا به قدر کافی هست! همه جور غذا! نه ازین آت و آشغالا که بقیه دلشون رو بش خوش کردن! بقیه اگه کمک می‌کردن الان کار این تموم شده بود! حیف که هیشکی نمی‌فهمه! هیشکی!

همین‌طور که بابا و بچه داشتن ور میرفتن با چیزی که حتا نمی‌دونستن چیه یهو چن تا چیکه بارون ریخت از آسمون! پسره سریع پرید یه گوشه، باباش اما با طمانینه دست از کار کشید و کلنگش رو تمیز کرد و بعدش رو کرد به پسرش و گفت: فک کنم مامان شام رو آماده کرده، خسته شدی دیگه، بریم شام بخوریم. و دو تایی رفتن تو خونه پیش مامان.

حالا من می‌خوام دست شما بچه‌های خوب که ساعت نه شب می‌خوابین رو بگیرم و یه کم بریم بالاتر از محل وقوع ماجرا که خوب ببینید خونه‌ی این سه تا مورچه رو و اون ته‌سیگاری رو که جلوی راهشون رو بسته بود. قبل از اینکه چشاتون رو ببندین می‌خوام ازتون خواهش کنم که ته‌سیگارهاتون رو نندازین رو زمین، اگرم میندازین نیگا کنین یه وقت سر راه مورچه‌ای چیزی نباشه، چون یه بابای کله‌شق ممکنه دهن یه بچه‌ی بدبختی رو بابتش سرویس کنه.

1592

هوشنگمون نشسته لب حوض، روبروش فنری هوندا، هوام که گرم.بمون میگه تابستون هم که اومد! بیا قلیون رو ردیف کنیم! میگیم بش: تابستون چه ربطی داره به قلیون؟! میگه: مگه من گفتم ربط داره؟! یه فکری کردیم و گفتیم: نه والا! چَش! الان ردیفش می‌کنیم! بمون میگه: ولش کن اصن! کار تو نیس! تو برو بساط چایی رو علم کن! قلیون کار خودمه! میگیم: خُب، چَش!

به نیم ساعت نکشیده ردیفه همه چی، فنری هوندام که همین‌طور صم‌البکم واستاده بود کنار دیواری که روش خزه و گربه سبز شده بود. هوشنگمون صورتش بین دود محو و پیدا می‌شد هی، اما حرفاش شفاف و واضح شنیده می‌شد مث همیشه. گفت بمون: قلیون میگم یاد کی می‌افتی؟! گفتیم: والا! یاد خودت! یاد هوشنگ می‌افتیم! گفت: رو این قلیون عکس کیه؟! گفتیم: پدر تاجدار، ناصرالدین‌شاه قاجار؟! لبخندی زد و گف: البت ما و ایشون نداریم! پدر تاجدار نیس این شاه ناصرالدین، آینه‌ی ملت ایرانه! یکیش من! یکیش تو!

میگیم: چطور؟! میگه: عی بابا! می‌خوام اون روز اردیبهشتی رو بیاری تو خاطرت! دَییق بت بگم یازده اردیبهشت، که گوله‌ی میرزا رضا کرمانی گذشت از پالتوی شاه ناصرالدین و کلکش رو کند بلخره. اینا نمیگن بمون، اما آخرین جمله‌ی شاه این بود: دمت گرم سُرب! خلاصم کردی!

اون روز اردی‌بهشتی که تن بی‌جون‌ش رو گذاشتن توی کالسکه‌ی سلطنتی و از بین هلهله و جیغ و ویغ ملت بردنش تا کاخ، مردم باس ساکت وا میستادن و زل می‌زدن به خودشون توی آینه‌ی جسد شاه جای جنگولک‌بازی و جشن و شادی. توی کالسکه بلکمم یکی ازون زیر دستش رو هم برای ملت تکون می‌داد و اون یکی از پشت دو تا گوشه‌ی لبش رو می‌کشید به دو طرف، که لبخند بزنه به ملتش!

می‌دونی حاجی، شاه ناصرالدین هیچوقت توی عمرش مث این لحظه‌ها آینه‌ی خودش و ملتش خودش، که من و تو باشیم، نبود. شاهِ عکاسِ خاطره‌نویسِ شاعرِ عاشقِ خسته‌یِ درمونده‌ی تباه‌شده که اطرافیانش حتا طاقت پناه بردنش به یه بچه گربه رو هم نداشتن حالا جنازه‌ش داشت دست تکون می‌داد و لبخند می‌زد. همون وقتی که بابای دوازده‌ساله‌ش به دستور بابازرگ لاکردارش عروسی کرد با دخترعمه‌ی چارده‌ساله‌ش و حاصلش شد این بیچاره، باس می‌فهمید دهنش سرویسه زین پس! شونزده ساله‌ش شد که یهو دید شده شاه ایران! مهدعلیا، ننه‌ی تراژیکش هم که از رختخواب‌ش تا صدراعظم‌ش به همه چیش کار داشت! می‌دونی حاجی! مث من! مث تو! حالا همه راه میرن فحش می‌دن بهش که دهن مملکت رو سرویس کرد! اما دیقت ندارن که ما همه ناصرالدین‌شاه‌های بی تاج و تختِ جیران مرده‌ایم، که به طور متقابل در حال سرویس کردن دهن همدیگه و مملکتیم. همه‌ی این فحش‌ها بهش تف سربالاس، تف سربالاییم.

هوشنگمون ساکت شد و دود قلیونش رو با آه می‌فرستاد سمت فنری هوندا، مام به امید یه نسیمی چیزی نیگآه به آسمون می‌کردیم. گفتیم بش: هوشنگی! پاشو بریم شابدلظیم! هوشنگمون دوباره از میون دود و نور یه لبخندی زد و هیچی نگفت. گفتیم بش: با مترو میریم! فنری هوندا بمونه کنار دیوار مشغول ریکاوری! گف بمون: باشه اردیبهشت، اون موقه می‌ریم. گفتیم بش: ینی می‌رسه اردیبهشت؟! جوابمون رو با چش و ابرو داد، ولی هیچی از لای دود ملوم نبود، جز حدس و شاید.



۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

1591

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: تنها آنکه می‌تواند خوشحالتان کند، توانایی ناراحت کردن‌تان را دارد.

۱۳۹۲ خرداد ۳۰, پنجشنبه

1590

نقل‌است که یک روز یکی را دید زار می‌گریست.
گفت: چرا می‌گریی؟
گفت: دوستی داشتم بمرد.
گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد؟
یارو بش گفت: روشن‌تر از خاموشی چراغی ندیدم.
و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
مجبوری مگه حتما یه چیزی بگی شبلی جون؟! یه متاسفم می‌گفتی بهتر نبود آیا! 


ذکر ابوبکر شبلی
ذکر بایزید بسطامی
مقداری ملات جهت اتصال

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

1589

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته:‌ دانستن قدر یکدیگر موجب گمراهی‌ست، پس: بیا تا قدرمطلق یکدیگر بدانیم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه

1588

آدمِ گرسنه بیشتر سردش می‏شود. حتا وسط خردادماهِ تهران. حالا که نمی‏توانستم غذا بخورم دلم گرما می‏خواست. مثل گرمای کیله‏ی مادربزرگم. ما به اجاق می‏گوییم کیله. خیلی‏ها کیله‏هاشان را جمع کرده بودند و جاش از کپسول‏های گاز استفاده می‏کردند. گرچه جای کیله‏ها هنوز باقی بود، مثل جای شکستگی روی پیشانیِ من. توی هر خانه اتاقی که چوب‏های سقفش سیاه بود، پیش‏تر توش کیله داشت. مادربزرگم کیله‏ی آشپزخانه را تعطیل کرده بود اما توی اتاق نشیمن‏مان هنوز یک کیله داشتیم. روش دیگر غذا نمی‏پخت، اما چای دم می‏کرد. شب‏ها هم که سرد می‏شد، آتش توش هم چای را آماده می‏کرد، هم ما را گرم. روی دیوار پشت کیله یک تاقچه مانندی بود که روش قوطی چای و ظرف شکر سرخ و انواع ادویه چیده شده بودند. کنار آن همه عطر و طعم یک قاب هم بود. عکس توی قاب مردی را نشان می‏داد بلند قد با قطار فشنگِ ضربدری که از روی شکم کمی برآمده‏اش می‏گذشت و پشت شانه‏هاش گم می‏شد. مرد توی همین خانه، روی نرده‏هایی که من وقتی بچه بودم از روش افتاده بودم و زخم پیشانی‌م شد یادگارش، نشسته بود و تفنگش را کنار پاش تکیه داده بود. به کوهنوردی می‌ماند که خسته از پیمودن سربالایی‌ها و سرپایینی‌ها، اندکی مانده به قله، چوبدستش را کنار پاش تکیه داده بود و روی تخته سنگی خستگی در می‌کرد. فکر می‏کردم پدربزرگم است، اما نبود. این را وقتی هفت هشت ساله بودم فهمیدم. راستش آنقدر پدربزرگم بود که حتا فکرش را هم نمی‏کردم شاید نباشد. انگار پدرم بود که بِم گفت این نه پدربزرگم، که دوستش بوده. یاغی معروفی بوده انگار توی زمان رضاشاه، محبوب مردم و مغضوب خان‌ها و حکومت. گویا پدربزرگ من هم به خاطر دوستی باهاش به دست قزاق‏ها کشته شد. خودش را هم انگار دست آخر دوستانش، که از موش و گربه بازی با قزاق‏ها خسته شده بودند، کشتند.

وقتی از مادربزرگم پرسیدم، قصه‏ای مشابه گفت برام. وقتی از مرد توی عکس حرف می‏زد، گرچه چهره‏اش حالت بی‏تفاوت همیشه‌اش را داشت اما کاکل موهای سرخ از حنایش که از زیر روسریش بیرون بود، انگار که پشت اسب بتازد، توی هوا تکان می‏خورد. برام تعریف کرد که پدربزرگم و این یاغی خیلی رفیق بودند. وقتی خبرچین‏هایی که تمام این جور قصه‏ها یکی ازش دارند، خبر رفاقت این دو تا را به قزاق‏ها دادند، جماعت قزاق آمدند پی پدربزرگم، او اما شب قبل از راه رودخانه فرار کرده بود. می‏خواست برود ترکمن‏صحرا که مدتی پنهان شود، آن روزها زور رضاخان و قزاق‌هاش هنوز به ترکمن‌ها نچربیده بود. پدربزرگ اما، به ترکمن‌صحرا نرسیده، جایی نزدیکی‏های گرگان کشته شد. حالا به دست قزاق‏ها کشته شد یا توسط یک مشت یاغی دیگر، یا از زور خستگی از روی زین سُر خورد، کسی نمی‏داند. دوستش اما، همین که توی عکس بود، چندین سال بعد کشته شد. آن شبی که فرداش مُرد با سه تا از افراد مورد اعتمادش خانه‏ی ما خوابیده بودند. صبح زود به قصد مقرشان توی کوه‌ها حرکت کردند، اما هرگز به مقصد نرسیدند. عصر جنازه‏ی سردسته‏ی یاغی‏ها پیدا شد. سه تا دوستش که می‏گفتند او را کشته‏اند هم جنازه‏شان کمی جلوتر از او پای درختی افتاده بود. یک بلوط بلند که شاخه‏هاش آنقدر گسترده بود که نور آفتاب را هم از خود عبور نمی‏داد. درخت مثل سدی جلوی منبع زندگی ایستاده بود و جز خزه‌ها چیزی پاش زنده نمی‌ماند. همه متفق‌القول بودند که سردسته را آن‌ها کشته‌اند. انگار چند بار هم به شیوه‌هاش معترض بودند و تهدیدهایی هم کرده بودند. اما کسی نفهمید خود آن سه نفر خائن چطور کشته شدند، گرچه توی گزارش‏ها کشته شدن هر چهار نفر به حساب ژاندارم‏ها نوشته شد. اما همه می‏دانستند ژاندارم‏ها هرگز توان دستگیری و کشتن سردسته‏ی یاغی‏ها را نداشتند، کار کار دوستانش بود. اما آنها را چه کسی کشته بود؟! پاسخ تقدیر الهی بود، دنیا که دار مکافات است تا روز قیامت منتظر نمانده بود و شب نشده کلک قاتلین سردرسته را کنده بود.

عصرها که می نشستیم کنار کیله و چای می‌خوردیم مدام قاب عکس جلوی چشم‌مان بود. یک بار از مادربزرگم پرسیده بودم: این چرا صورتش انقدر بی‏روح است؟! نه لبخندی! نه اخمی! مادربزرگم بهم گفته بود: چون خیلی آدم کشته! هر یک نفری را که بکشی - به حق یا نا حق- جانش، روحش، اضافه می‎‏شود به تو و تا ده روز توی تنت می‏ماند و از هوایی که تو تنفس می‏کنی، نفس می‏کشد، از غذایی که تو می‏خوری تغذیه می‏کند و از آبی می‏نوشد که تو می‏نوشی. این است که اگر کسی را کُشتی باید ده روز، روزه بگیری. جز آب، آن هم اندک، هیچ چیز از گلوت نباید پایین برود. روح مرده ضعیف‏تر از روح زنده‌هاست، اگر ده روز گرسنگی را تاب بیاوری، روحش از بدنت جدا می‏شود و می‌رود همانجا که روح مردمانی که مرده‌اند اما کشته نشده‌اند، خواهد رفت. وگرنه همان جا، همراه جسمِ تو، خواهد ماند و تا آخر عمر ازت جدا نخواهد شد. این مرد، سردسته‏ی یاغی‏ها، صدها نفر را کشته بود و بعد از هر پیروزی جشن گرفته بود و گوزن کوهی کباب کرده بود. سنگینی روح صدها نفر تمام جانش را تصاحب کرده بود، توی قلبش نه جایی برای لبخند مانده بود، نه محلی برای اشک، چه اشک حسرت، چه اشک شوق، چه اشک پشیمانی. از مادربزرگم پرسیده بودم: یعنی اگر کسی را بکشی، تا همیشه بات می‏ماند؟! مکثی کرده بوده و گفت بود: بله!




هر چیزی که بدست آوردنش ارزش جنگیدن داشته باشد، بدست که آمد، همراش هراس از دست دادنش را نیز همراه می‏آورد. تنها چیزهایی که بی رنج و جنگ و نبرد به دست می‏آیند دائمی هستند. نه اینکه خودشان تا همیشه بمانند، بلکه جایشان هرگز خالی نمی‏ماند. همیشه چیزی مشابه جای خالی‌شان را پُر می‌کند، آنطور که انگار همیشگی هستند. دخترک اما این طور نبود. حاصل ماجراها و نبردهایی بود که ناچار ترسِ از دست دادنش زودتر از خودش توی قلبم خانه کرده بود. هر یک قدمی که بر می‌داشتم، هر یک قدمی که بر می‌داشت، هر سلامی که جواب می‌داد، هر لبخندی که می‌زد، هر اشکی که می‌ریخت، همه و همه ترسِ از دست دادنش را تقویت می‌کرد. انگار که دوست داشتن و ترسِ از دست دادن خواهران توامانِ هم‌اند. با هم می‌آیند توی دنیات، و توی همه چیز دست به یکی می‌کنند، و آنقدر شبیه‌اند که همیشه یکی را با دیگری اشتباه می‌گیری.

با خودم فکر می‌کردم یعنی تا ابد بدون لبخند ماندن و همیشه بی‌قرار اما بی‌تفاوت بودن، می‌ارزد به تا آخر عمر پیشِ من ماندنش؟! به هر حال، با کسان دیگر هم آن طور شاد نبودم. به نیم ساعت نمی‌رسید که عذر و بهانه‌ای خودش را می‌کوبید به قفس جمجمه‌م و تا نمی‌رفتم پی کارم از بال و پر زدن دست نمی‌کشید. او اما فرق داشت، همیشه موضوعی برای گفتگو باش پیدا می‌کردم. نه ازین موضوع‌ها که همیشه توی دست و بال نفر بغل دستیت توی اتوبوس هست، موضوع‌های لذت بخش. گرچه فرم هر دو تا موضوع یکی بود و مواد اولیه‌ش یکسان بود، اما دخترک انگار توی تاقچه‌ی بالای اجاقش ادویه‌های مخصوصی داشت که مزه‌اش را با هر بحث و گفتگوی دیگر متفاوت می‌کرد. آخ اگر این ترسِ از دست دادن نبود، دوست داشتن چه ترش شیرینی می‌شد، مثل شربت به‌لیمو.




نه فکرم، نه تنم، نه قلبم، هیچ یک تاب تحمل این همه ترس را نداشتند، اما آن شب سر میز شام هم هنوز تصمیمی برای هیچ کار نداشتم. یاد گرفته بودم فاصله‌ی گرفتن این جور تصمیم‌ها که برخلاف همه جور منطق و استدلال است باید تا عملی شدن‌شان کم باشد، خیلی کم، وگرنه هرگز عملی نمی‌شوند. کافی‌ست نیم‌ساعت به استدلال زمان بدهی تا منصرف کُنَدَت. تصمیمم را وقتی گرفتم که بین بازوهام خوابش برده بود. آرام سرش را از روی بازوم سُر دادم و از تخت رفتم بیرون. تا وقتی سرش مثل انارِ رسیده شکافت و خونِ سرخ به چشم‏هاش که هنوز خواب بودند رسید، نگاش نکرده بودم. همه‌ی فکرم این بود که تا ده روز باید آنقدر غذا بخورم که روحش در من از خودم قوی‌تر شود. تا بدون ترس و تا همیشه به نقطه‌ی صفرِ آرامشِ با او برسم، آنجا که نه ترسی‌ست، نه شوری، نه شوقی. رودخانه‌ی آرامی‌ست که به دریایی بی‌ماهی و رنگ می‌ریزد. اما نمی‌دانم توی آن سرخی جاری چی دیدم که بی‌درنگ فهمیدم نخواهم توانست تمام عمر، همه جا، همه وقت، همراهم بکِشمش. منبع عشقِ من انگار توی خونِ او بود، حالا که رها شده بود از رگهاش و روی ملافه‌ی آبی پخش می‌شد، توی وجودم هیچ حسی نبود. فقط می‌دانستم، باید ده روز غذا نخورم.


نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود. سرم گیج می‌رفت. توی خردادماه از سرما می‌لرزیدم. انگار توی شکمم حفره‌ای ایجاد شده بود و همه‌ام را داشت می‌بلعید. داشتم توی خودم مچاله می‌شدم. یک‌هو یاد معلم دینی مدرسه افتاده بودم که می‌گفت عاقبت جهان توی خودش فرو می‌رود، می‌شود اندازه‌ی یک توپ پینگ پنگ، اما جرمش همینی که هست می‌ماند. یک توپ پینگ پنگ به جرم کائنات. من هم انگار هی داشتم کوچک می‌شدم، آب می‌رفتم، فرو می‌رفتم توی خودم، جرمش اما روی شانه‌هام، روی قلبم، همین‌طور سنگین و سنگین‌تر می‌شد. هر چه می‌گذشت انگار او بیشتر می‌شد و من کمتر. نکند مادربزرگم اشتباه کرده بود؟! نکند گرسنگی من او را سیرتر می‌کند؟! انگار دو تایی افتاده بودیم توی رینگ بوکس و من فقط مشت می‌خوردم. نگاهم پیِ داور بود که آن شمارش معکوس لعنتی را شروع کند و کار تمام شود. ببازم، اما آسوده شوم. بازی اما انگار داوری نداشت. توی رینگ من بودم و او، یعنی روح او، هیچکس دیگری نبود. مشت بود که بر سر و پیکر و شکم و سینه و قلبم وارد می‌شد، یکی بعد از دیگری، افتاده بودم روی کف چوبی رینگ و توی خون خودم غوطه می‌خوردم. همین‌طور از سرم و گوش‌هام و دهانم و بینی‌ام خون می‌ریخت. خوب نمی‌دیدم، ضربه‌ها انگار چشم‌هام را کور کرده باشد. دنیام تار شده بود اما حس می‌کردم بالای سرم ایستاده، سنگینی سایه‌اش را روی اعضای ضرب دیده‌ی غرق خونَ‌م حس می‌کردم. ناگهان انگار خم شد و با دستمالی صورتم را پاک کرد، گرمای نفسش می‌خورد به پوست صورتم. عطر خودش بود. گفت: کجا بودی آخه؟! یهو کجا غیبت زد نصفه شبی؟! اومدی توی این زیرزمین چیکار؟! نیگا نیگا! چن روزه هیچی نخوردی؟! از حال رفتی از گرسنگی. باید بخوابونمت روی تخت سرم بهت وصل کنم، چیزی بدم بخوری که همه رو پس می‌زنی! چیکار کنم آخه از دستت؟! هر دفعه این بازی رو درمیاری! آخرش منو می‌کشی. دق می‌دی منو با این دیوونه‌بازی‌آت...

من اما، مادربزرگم را می‌خواستم.

۱۳۹۲ خرداد ۲۳, پنجشنبه

1587

هوشنگمون از صبح نشسته یه دسته ورق کاغذ گذاشته جلوش می‏خواد این شعر محمدعلی بهمنی رو بنویسه، هر بار به تهش که می‏رسه کاغذ رو مچاله می‏کنه، یکی جدید بر می‏داره! بش میگیم: حاجی! این چه بساطَه؟! چیکار می‏کنی؟!

میگه: نمیشه نوشت! گوش به حرفم نمیده!
میگیم: کی؟!
میگه: چ!
میگیم: چی؟!
میگه: میرسی به مصرع آخر که "تاریخ را ببین که چه تکرار می‏شود"، این نقطه‏های چ نمی‏مونن سر جاشون، تا مینویسی چـ همین طور عین اشک دونه دونه از روی کاغذ سر می‏خورن، می‏ریزن روی زمین، هر کاری می‏کنم نمی‏شه تا تهش رو نوشت! می‏رسه به چـ می‏مونه...


خوابی و چشم حادثه بیدار می‌شود
هفت آسمان به دوش تو آوار می‌شود

خواب زنانه‌ای‌ست، به تعبیر گل مکوش
گل در زمین تشنه‌ی ما خار می‌شود

برخیز تا به چشم ببینی چه دردناک
آیینه پیشِ روی تو دیوار می‌شود

دیگر به انتظار کدامین رسالتی؟!
وقتی عصای معجزه‌ها مار می‌شود

باز این که بود گفت اناالحق، که هر درخت
در پاسخ انا‌الحق وی دار می‌شود

وحشت نشسته باز به هر برگ این کتاب
تاریخ را ببین که چـ ...

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

1586

ای که از کوچه‏ی معشوقه‏ی ما می‏گذری
به شکوفه‏ها، به باران، برسان سلام ما را 

1585

هوشنگمون رو دیوار به زبون جاپونی نوشته: پاک کردن صورت‌مساله شاید به روزهایتان آرامش دهد، اما صورتِ مساله‌ی پاک شده هر شب به خوابتان خواهد آمد و آشفته‌اش خواهد کرد.

۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

1584

فروغ می‌فرماد که : دنیا به بطالت آبستن شده و ظلم را زاییده است.
هوشنگ‌مون اضافه می‌کنه: دنیا از بطالت آبستن شده و هنر را زاییده است.

1583

داستان‌های پریان پیش‌تختخوابی، برای بچه‌های خوب



میگن یه شاهی ولیعهدش رو مجبور کرده بود سبد بافتن با شاخه‌های بید مجنون یاد بگیره. بچه‌هه می‌گفت به باباش که آقاجون من ولیعهدم مث اینکه آ. سبد ببافم؟! آر یو کیدینگ می؟! باباش اما بالاخره مجبورش کرد یاد بگیره و یاروئم به ناچار یاد گرفت.

یه روز یه جادوگری اومد توی قصر شاه و گفت یه اسب چوبی جادویی داره که پرواز می‌کنه. پسره گیر داد می‌خوام سوارش شم! خلاصه هی از باباهه انکار و از پسره اصرار، آخرش بردن اسبه رو پشت‌بوم کاخ، پسره سوار اسب چوبیه شد، یوهو اسب پرواز کرد و چن شبانه روز همین‌طور رفت و رفت و رفت و آخرش پسره رو گشنه و تشنه پرت کرد توی یه سرزمین دور و دیری که هیچی نداشت جز بید مجنون!

خلاصه یارو پسره گشنه و تشنه، بدون یه قرون پول افتاده بود یه جایی که هیشکی‌ام نمی‌دونست این پسر یه شاهیه یه جایی. خلاصه، از راه همون سبدبافی پول جمع کرد و زنده موند و پس‌انداز کرد و بیلیط ایران‌پیما گرفت برگشت قصر باباش!

باباش بش گفت: آه! بچه جون! کله‌ی گنده داری! چشم قلمبه داری! کوجا بودی تو آخه؟! بچه‌هه هم گفت: ای بابای دانا! عجب چیزی یادم دادی‌آ اسبه من رو گُمم کرد! من با همین سبدبافی تونستم برگردم!! خیلی مخلصیم به مولا!!

معمولا قصه رو همین جا تموم می‌کنن، ولی در اصل قصه ادامه داره و ازین جا صحنه کات میشه به شب، داخلی، اتاق خواب شاه. اونجا شاه تنها توی تخت بزرگش نشسته و داره قلیون می‌کشه و با خودش میگه: ایول! تدبیر به این میگن! حالا هم می‌شینه جای من! هم کلی ازم ممنونه! هم ازین به بعد هر چیز بی‌خود و بی‌جهت و بی‌علتی ازش بخوام دیگه نه نمیگه، سلطنت رو هم که ادامه میده، الیوم اکملت رسالت پدریم رو و خلاص! خرجشم فقط اجاره‌ی نیم ساعته‌ی یه جادوگر و پول نجار بود!

1582

دلتنگی یک نفر است، با یک اتاق‌خواب که توش کمدی دارد پر از لباس‌های جوراجور. امروز رفته است توی جلد چکاچاک قیچی‌ِ دخترک آرایشگر. هر یک صدای خوردن دو لبه‌ی قیچی انگار شستی‌ باشد که زه را رها می‌کند سمت من، اما تیری همراش نیست. به جاش یک رد از رنگ آبی جلوی چشم‌هام پرواز می‌کند. انگار پرنده‌ای با پرهای آبی که پرواز کند روبروم. اما آنقدر سریع که ازش جز خطی از رنگ آبی بر جا نمی‌ماند، آن هم برای چند لحظه.

سعدی اگر شعرهاش یک ذره رنگ واقعیتِ اینجایِ زمینِ این روزگار را داشت، ابتدای گلستانِ پر نقش و رنگش نفس را ممد حیات نمی‌خواند. ممد حیات دلتنگی‌ست، چرا که مولّد امید است. آدم تا دلش تنگ می‌شود - برای رهایی ازش - شروع می‌کند به چیدن چیزها کنار هم. به خلق خیال‌ها، به ساختن امیدها. شروع می‌کند به بافتن طناب رهایی با الیاف خیالش. اما در عین حال حواسش هم هست زیاد به پنجره نزدیک نشود. چون طول طناب و ارتفاع پنجره چنان نامتناسبند که خیال‌باف‌ترینِ ذهن‌ها هم نمی‌توانند به هم گره‏شان بزند. 

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

1580

امروز باید می‌رفتم دیدن یکی از بدنام‌های شهر. می‌گفتند هم بدنام است، هم خطرناک. اما خب، مشتری، مشتری بود و من هم باید به وظیفه‌ام عمل می‌کردم. این یکی از قضا سوای بدنامیش، پولدار بود. گرچه طبق معمول فقط ده درصد سهمم می‌شد و باقی می‌رفت توی جیب رییس روسا، اما همان هم خیلی بود. آن هم توی این اوضاع. توی راه هی می‌خواستم فکرم را از جایی که می‌رفتم و کاری که باید می‌کردم منحرف کنم. اما هی قصه‌ی دراکولا می‌آمد توی سرم. که یارو خودش را و زن و زندگیش را فدای مشتری پولدارش کرد. سعی کردم به جاش به رفقام فکر کند. به اینکه امروز عصر که کارم را انجام دادم زنگ می‌زنم و با چن تایشان می‌روم بیرون و چیزی می‌خورم و با هر قلپ یک تکه از خاطره‌ی این روز زشت را پاک می‌کنم. دوست‌هام، گرچه مثل آفتاب بودند، اما تازگی‌ها شده بودند آفتاب آخرهای تابستان و اول‌های پاییز. وقتی بودند از گرمایشان کلافه می‌شدم و وقتی نبودند تمام تنم یخ می‌کرد.

داشتم به خانه‌ی طرف نزدیک می‌شدم. ایستادم و از توی کیفم سیگاری در آوردم و نشستم توی ایستگاهِ اتوبوسی که توی آن ساعتِ روز پرنده توش پر نمی‌زد. آرام آرام سیگار را کشیدم و تمام فکرم را متمرکز کردم روی پیچ و تاب‌های دودش. یک لحظه به یک شکل نمی‌ماند اما آنقدر نرم تغییر حالت می‌داد که هیچ متوجه نمی‌شدی کِی، چه شکلی بود. تازه داشت کیف می‌داد که تمام شد، رسید به فیلتر. بلند شدم و لباسم را مرتب کردم و دو تا آب نبات نعنایی انداختم توی دهانم. بعد هم ته‌سیگار را انداختم توی سطل آشغال کنار ایستگاه اتوبوس، که یکهو صدای انفجاری بلند شد.

انگار که چیزی تو سطل آشغال بود که ته مانده‌ی آتش سیگارش منفجرش کرده بود؟! نمی‌دانم! از بعدش چیزی  یادم نیست. چشم‌هام را که باز کرد دیدم روی یک کاناپه مانندی افتاده‌‌ام. خواستم بلند شود اما نتوانستم. انگار هنوز موج انفجار توی سرم تقلا می‌کرد. همین که تکان خوردم سایه‌ی محوی را دیدم که آمد نزدیکم نشست. بهم گفت: چه خبر بود؟! انگار چیزی منفجر شد! افتاده بودید روی زمین! تمام کیف‌تان پخشِ زمین شده بود. از چیزهای توش فهمیدم همان کسی هستید که با من قرار داشتید. به نظرم فقط شوکه شده‌اید. چیز خاصی نیست. کمی استراحت کنید بهتر می‌شوید. آمدم دهانم را باز کنم که طرف گفت: نه نه! چیزی نگویید! استراحت کنید! می‌روم برایتان شام بپزم.

مقاومت نکردم. چشم‌هام را بستم و با خودم فکر کردم اینقدرها هم که می‌گفتند طرف ترسناک نیست! شاید هم نقشه‌ای دارد! مثل جادوگر هانسل و گرتل! می‌خواد سوپ بهم بدهد تا پروار بشوم؟! یا خونم خوشمزه‌تر بشود؟! توی همین فکرها انگار روی همان کاناپه خوابم برد. چند ساعتی شاید گذشته بود که دستی روی موهام کشیده شد. آرام چشم‌هام را باز کردم. خودش بود. گفت: شام آماده‌ست. اما تکان نخورید. می‌آورم همین‌جا. دو تا ساعدم را گذاشتم روی کاناپه و آرام خودم را بالا کشیدم که بتوانم بنشیم. پتوی نازک بهاره از روی پاهام سر خورد و افتاد پایین. پرده کمی از جلوی پنجره کنار رفته بود. آفتاب داشت غروب می‌کرد و آسمان هنوز تاریکِ تاریک نبود.

تا آمدم نگاهی به اتاق بیندازم با کاسه‌ی سوپ از راه رسید. مزه‌ش می‌گفت ازین سوپ آماده‌هاست. ازین سوپ‌های متشکل از آب و گرد و پانزده دقیق صبر. قاشق به قاشق سوپ را فوت می‌کرد و می‌آورد تا جلوی دهانم. بعد من دهانم را باز می‌کردم و قاشق را با احتیاط می‌برد جلوتر. قورتش که می‌دادم، چانه‌ام را، حتا اگر کثیف نشده بود، با دستمالِ نرم سفیدی تمیز می‌کرد و می‌رفت سراغ قاشق بعدی. همین‌طور آرام آرام کاسه خالی شد. بعد برام چای آورد و کنارم نشست. تلویزیون را روشن کرد. یک مستند داشت نشان می‌داد در مورد رضا عابدینی. در مورد بازیش با حرف‌ها و خط‌ها و شکل‌ها و کلمات. مستند که تمام شد، تلویزیون را خاموش کرد، بعد پا شد و چراغ‌ها را هم کشت و بدون هیچ حرفی رفت توی یکی از اتاق‌ها. من هم چیزی نگفتم. خسته بودم، دوباره دراز کشیدم.

انگار چند ساعتی خوابیده بودم که تشنگی بیدارم کرد. هنوز روی کاناپه بودم. پا شدم و به موبایلم که روی میز وسط هال بود نگاه کرد. سه و بیست و پنج دقیقه صبح بود. رفتم توی آشپزخانه و انگار که جای همه چیز را می‌دانستم، مستقیم رفتم سراغ کابینتی که لیوان‌ها توش بود. یکی برداشتم و در یخچال را باز کردم. بطری آب را توی لیوان خالی کردم و همه‌ش را خوردم. بعد برگشتم توی هال و دوباره دراز کشیدم و خوابم برد.

یکهو از صدای زنگ موبایل بیدار شدم، آلارم صبحگاهیش بود. از جا پریدم و صداش را قطع کردم. چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم، شش و هفت دقیقه‌ی صبح. همان ساعتِ هر روز. از جام بلند شدم و به خودم کش و قوسی دادم. همان طور گیج و خوابالود رفتم توی آشپزخانه و آب را گذاشتم جوش بیاید. بعد صورتم را شستم و مسواک زدم. آب جوش را ریختم توی لیوانم که از بس شسته نشده بود، تویِ سفیدش شده بود قهوه‌ای. یک چای کیسه‌ای انداختم توش و تا آب رنگ بگیرد، لباس پوشیدم. چای را گذاشتم روی میز و تا کمی خنک شود کفش و جورابم را پوشیدم. نصفش را خوردم و به ساعت نگاه کردم. شده بود یک ربع به هفت. داشت دیر می‌شد. باقی چای را رها کردم روی میز و راه افتادم سمت محل کار خدمتِ رییس روسا.

۱۳۹۲ خرداد ۱۲, یکشنبه

1579

در فکر، در فکر، در فکرِ تو بودم که یکی زنگ درو زد، آره! زنگ درو زد! گفتم! گفتم! گفتم که خدا کنه جناب سوپور منطقه باشه، اومده باشه واسه ماهیانه! آخه راستشو بخوای، تا حالا هیچ سوپوری زنگ در خونه‌ی من رو بابت ماهیانه نزده! اصن عقده شده توی دلم! همه‌ش فک می‌کنم نکنه این‌هام فهمیدن آه توی بساط ما سه قاپ میندازه، اونم خودش با خودش! دیگه گفتن بی‌خود دست به ساییدن زنگ بیهوده نفرساییم و زنگ خونه‌ی من رو بی‌خیال میشن! البته خونه‌ی من که چه عرض کنم! اتاقم! اتاقم هم که خب نه، اتاق صابخونه! توی همین فکرا بودم که زنگ درو زد، دوباره! گفتم: حتما خودشه! بالاخره بعد سالی ماهی اومده و زنگ ما رو هم زده، نباس بذارم دس خالی بره! دس کردم تو جیبم، اعم از شلوار و کت و کاپشن! هیچی نبود! جز چن تا دسمال کاغذی استفاده شده! اونم که به درد نمی‌خورد. آخه جماعت سوپور ازین قبیل چیزا زیاد داره! همه که مث من نیستن بذارن توی جیباشون! میندازن توی خیابون! بله! آخ آخ! بازم زنگ در! فرصت افتخار به خود نیس! باس یه چیزی جور کنم بدم بش! ولی آخه چی؟! هیچی نیس که! زنگ در همین طور یه بند می‌نواخت که یه فکری زد به کله‌م! دوییدم آبِ تویِ جایِ کوکا‌کولا رو از یخچال در آوردم و خالی کردم توی یکی ازین پارچ قرمز پلاستیکی‌آ، ازین هیاتی‌ ردیفا! یه لیوان زدم تنگش و رفتم پایین! بیچاره حتما خسته بود و توی حلقش هم پر بود از خاک و گرد! چن تا لیوان آب خونک حالشو جا می‌آورد. 

درو که وا کردم، یه پیرمرد کچلِ کج و کوله‌ای رو دیدم پشتش! گفتم با خودم: نیگا کُنا! این بیچاره با این سن و وضعیت باس کار کنه آخه؟! الان وقت بازنشستگیِ اینه! باس لذت ببره از حاصل یه عمر زندگ‌ایش!! ای بابا!! ای بابا! اما یهو به خودم گفتم: ولی همین لاکردار داره کار می‌کنه، جای امثال تو رو گرفته! جارو و گاریِ این حق توئه پسر! پارچ هیاتی بدست داشتم می‌رسیدم به صحرای کربلا که یارو بم گفت: عموجون! بی‌خیال شو! بیا از فکرش بیرون! یا خودش میرسه یا نامه‌ش! بدو! من عجله دارم! گفتم: از فکر کی؟! چی میگی پدرجان؟! گفت: همون دیگه! همون که گردنش خیلی قشنگه! گفتم: گردنش؟! گفت: نزن خودتو به اون راه! به من میگن نوسفراتو! من خودم متخصص گردنم! البته انگشت و بازو و اینا رو هم باشون آشنام، اما تخصصم توی گردنه! حالا این حرفا رو ولش! چشماتو ببند یه دیقه من کارمو بکنم، باس برم! گفتم: چشمامو؟! آب خونک آوردم براتون! بم گفت: آب خون‌ک؟! زکی! ببند چشاتو ببینم! دیگه سن و سالی گذشته بود ازش، محض احترام به بزرگتر، اطاعت کردم و بستم چشامو! یوهو یه دردی توی گردنم حس کردم! ولی آنی! بعدش دیگه انگار بی‌حس شده باشم! رفتم توی فکر! این لاکردار از کجا در مورد گردنش می‌دونست آخه؟! 

وسطای فکرام بودم که یهو یه چیزی خورد پس کله‌م! انگار یارو پیرمرده بود! مرتیکه‌ی خنزر پنزری! لب و دهنش که همه خونی بود رو پاک کرد با آستینش و گفت: پاشو دیگه! کارم تموم شد! بش گفتم: حالا تشریف داشتین! گفت: نه دیگه! باس برم! کلی جای دیگه‌م باس سر بزنم! گفتم: کجا ینی؟! نری پیش اون!! گفت: کی؟! گفتم: خب! خب! همون که گفتی دیگه! که گردنش خیلی قشنگه! گفت: هِه! اونجایی که اون هس، الان بیس و چار ساعت روزه! هوا اصن تاریک نمیشه بچه! برعکس اینجا که تویی! نیگا کن! الان ساعت یک بعد از ظهره! ظلماته همه جا! اگه نبود که من اینجا چیکار می‌کردم! هیچی نمی‌دونی آ، هیچی! زپرتی! زپرتی رو گفت و رفت. منم پارچ و لیوان بدست برگشتم بالا. لیوان تموم خونی شده بود نمی‌دونم چرا، گذاشتمش توی سینک که بعدا بشورمش. پارچ رو با آب توش گذاشتم روی میز و جلوش نشستم. یه کم نیگاش کردم، اما یادم نمی‌اومد این پارچ از کجا اومده توی خونه‌ی من! البته خونه‌ی من که نه! اتاقم! که اونم خب، اتاق من نبود! مال صابخونه بود! پارچ هم که انگار صاحاب نداشت! ولی‌ آب توش انگار مال کوکاکولا بود! البته دست دوم.